eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام تا لحظاتی دیگه با داستان و عبرت آموز بنام ما رو همراهی کنید 👇💙💙👇❤️❤️👇❤️❤️👇
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌈🌈🌈 🌈💧 🌈 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین" 💧با عنوان : سرنوشت بی رحم 💧قسمت اول 🌈 نقشین«.. نقشین.. با توام نقشین... 😴چشمانم را به زور باز کردم. انگار از پلک هایم وزنه های ده تنی آویزان کرده بودند و نمی توانستم آنها را باز نگه دارم. دو، سه بار به سختی پلک زدم تا تصویر مبهم »روزبه« را در مقابل چشمانم دیدم. گلویم به شدت درد می کرد و دهانم خشک شده بود. 😣آب دهانم را به هر بدبختی بود قورت دادم و خواستم چیزی بگویم امانتوانستم. انگار لال شده بودم و قدرت حرف زدن نداشتم. 😨روزبه با نگرانی خیره شده بود به من و می پرسید: » چی شده نقشین؟ چرا اینجا افتادی؟ 😭« چشمانم پراز اشک شد. چیزی روی قلبم سنگینی می کرد و قدرت تکلم را از من گرفته بود. روزبه که تازه متوجه زخم روی گونه سمت چپم شده بود، لبش را به دندان گرفت و گفت: » وای، صورتت چی شده؟ 😰دِ... یه چیزی بگو دیگه،دارم نصفه عمر می شم. دزد اومده بود خونه؟« روزبه به دهان من زل زده بود و منتظر جواب بود که بگویم چه به روزم آمده اما من نمی توانستم حتی کلمه ای بر زبان بیاورم. 😔با یادآوری آنچه بین من و »ساینا« اتفاق افتاده بود، قلبم برای هزارمین بار تکه تکه می شد. ساعتی گذشت تا توانستم به حالت عادی بازگردم و با روزبه حرف بزنم. ساینا با یکی از دوستاش اومده بود خونه. یکی، دو ساعتی تو اتاق بودن و صداشون در نمی اومد. 🚪رفتم پشت در و آروم بازش کردم. ساینا و دوستش داشتن با هم شیشه می کشیدن.😱 کنترل مو از دست دادم و داد و فریاد راه انداختم و کشیده محکمی زدم تو گوش ساینا.👋 💧ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
🍎🍏 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🔴چی بخوریم برای چه مریضی ای؟؟ 🔻اگه معده درد دارید👈 عسل، زنجبیل، زردچوبه 🔻اگه سردرد دارید👈 فلفل قرمز، شربت آبلیمو 🔻اگه اسهال دارید👈 هویج و سیب پخته،کته و ماست چکیده و نعنا 🔻اگه کمخونی دارید👈 اسفناج، لیمو، خرما 🔻اگه نقرس دارید👈 گوجه فرنگی و فلفل دلمه 🔻اگه واریس دارید👈 آب و نان سبوس دار 🔻اگه کبد چرب دارید👈 زرشک،شاتوت، آب انار 🔻اگه آفت دهان دارید👈 رب انار و آب انار 🔻اگه تهوع دارید👈 زنجبیل،پونه، هندوانه 🔻اگه عفونت دارید👈 دمنوش پونه کوهی،سیر 🔻اگه ویار و تهوع صبحگاهی دارید👈 گوجه، انار ملس 🔻اگه دلپیچه دارید👈 دم کرده زیره 🔻اگه پوکی استخوان دارید👈 سنجد+ماست 🔻اگه آرتروز دارید👈 آناناس،شلغم، کلم 🔻اگه نرمی استخوان دارید👈 قارچ،ماهی،تخم مرغ 🔻اگه بیخوابی دارید👈 شیر گرم، موز، گیلاس 🔻اگه دیابت دارید👈 ماش، لوبیا قرمز، تربچه 🔻اگه چربی دورشکم دارید👈 بادام،گریپ فوروت 🔻اگه میگرن دارید👈 ماهی،امگا3، گردو 🔻اگه تبخال دارید👈 سیب زمینی(ضد زخم)، پیاز (ضد تاول) 🔻اگه تب دارید👈 آب، لعاب برنج، میوه های آبدار 🍎🍏 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨🌙✨🍂🍃 ✨🌙الهی ✨🌙دستم ✨🌙به تو که نمی رسد، 🍃🍂 ✨🌙فقط حریف واژه ها می شوم ! ✨🌙گاهی، ✨🌙هوس می کنم، ✨🌙تمام کاغذهای سفید روی میز را، ✨🌙از نام تو پرکنم … ✨🌙تنگاتنگ هم، ✨🌙بی هیچ فاصله ای !! 🍃🍂 ✨🌙از بس، ✨🌙که خالــی ام از تو … ✨🌙از بس، ✨🌙که تو را کـم دارم ✨🌙شبتون الهی عزیزان✨🌙 🌖🕊ʝσłŋ «👇» 📖«http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜🌹🍀 برمدارعشق 🍀🌹 ذکر روز جمعه صد مرتبه 🌺 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‌🍃🍃🌸🍃🍃 حتماً بخونيد 👌👌👌 روزی پیامبر اکرم به خانه حضرت زهرا آمدند . حضرت علی و حسنین (صلوات الله علیهم اجمعین) هم در خانه حضور داشتند . پیامبر خطاب به اهل بیت خود فرمودند : چه میوه ای از میوه های بهشتی میل دارید بمن بگوئید تا به جبرائیل بگویم از بهشت برایتان بیاورد. امام حسین که در آن روزگار در سنین کودکی بودند از بقیه اهل خانواده سبقت گرفتند. رفتند در دامن رسول خدا نشستند و عرضه داشتند : پدر جان به جبرائیل بگوئید از خرماهای بهشتی برای ما بیاورد . و حضرت رسول اکرم هم به خواسته حسین خود جامه عمل پوشانیدند و به جبرئیل دستور دادند یک طبق از خرماهای بهشتی برای اهل بیت بیاورد. مدتی نگذشت که جبرائیل یک طبق خرمای بهشتی را آورده و در حجره حضرت زهرا سلام الله عليها گذاشت. پیامبر خطاب به دختر خود فرمودند : فاطمه جان یک طبق خرمای بهشتی در حجره تو نهاده شده است ، آنرا نزد من بیاور . حضرت زهرا آن طبق را آوردند و نزد پدر گذاشتند. پیامبر خرمای اول از درون ظرف برداشتند و در دهان سرور جوانان اهل بهشت امام حسین نهادند و فرمودند « حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » سپس خرمای دوم را از درون ظرف برداشتند و در دهان دیگر سرور جوانان اهل بهشت امام حسن نهادند و باز فرمودند «حسن جان نوش جانت ، گوارای وجودت ». خرمای سوم را در دهان جگر گوشه خود حضرت زهرا نهادند و همان جمله را هم خطاب به حضرت زهرا بیان کردند. خرمای چهارم را هم در دهان حضرت علی نهادند و فرمودند « علی جان نوش جانت‌، گوارای وجودت » خرمای پنجم را از درون ظرف برداشتند و باز دوباره در دهان حضرت علی نهادند و همان جمله را تکرار نمودند . خرمای ششم را برداشتند، ایستادند و در دهان حضرت علی گذاشتند و باز همان جمله را تکرار کردند. در این هنگام حضرت زهرا فرمودند : پدر جان به هر کدام از ما یک خرما دادید اما به علی سه خرما و در مرتبه سوم هم ایستادید و خرما در دهان علی گذاشتید . چرا بین ما اینگونه رفتار کردید ؟ رسول اکرم خطاب به دختر خود فرمودند:فاطمه جان وقتی خرما در دهان حسین نهادم ، دیدم و شنیدم که جبرائیل و مکائیل از روی عرش ندا بر آورده اند که : «حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به تبع آنها این جمله را تکرار کردم وقتی خرما در دهان حسن نهادم باز جبرائیل و مکائیل همان جمله را تکرار کردند و من هم به تبع آنها آن جمله را گفتم که « حسن جان نوش جانت ». فاطمه جان وقتی خرما در دهان تو نهادم دیدم حوری های بهشتی سر از غرفه ها در آورده اند . و می گویند « فاطمه جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به پیروی از آنها این جمله را تکرار کردم.اما وقتی خرما در دهان علی نهادم شنیدم که خداوند از روی عرش صدا می زند « علی جان نوش جانت ، گوارای وجودت » . به اشتیاق شنیدن صوت حق خرمای دوم در دهان علی نهادم باز هم خداوند از روی عرش ندا زد که «هنیأ مرئیاً لک یا علی » نوش جانت ، گوارای وجودت علی جان.به احترام صوت حق از جا برخاستم و خرمای سوم در دهان علی نهادم ، شنیدم که باز خداوند همان جمله را تکرار کرد و سپس به من فرمود:« یا رسول الله بعزت و جلالم قسم اگر تا صبح قیامت خرما در دهان علی بگذاری من خدا هم می گویم علی جانم نوش جانت ، گوارای وجودت». ❣ 🔷جلاءالعیون علامه مجلسی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
«جمعه» روز پایانی هفته، مورد احترام مسلمانان و یکی از اعیاد مهم آنان است. به عقیده برخی جمعه از آن رو «جمعه» نامیده شده که در آن جهت نماز اجتماع می‌کنند. (راغب اصفهانی، مفردات.) اهمیت شب و روز جمعه در احادیث بسیاری بیان شده و اعمال و ادعیه فراوانی برای آن مقرر گشته است. از مهم‌ترین اعمال مؤمنان در روز جمعه توجه به حضرت مهدی علیه السلام و انتظار فرج آن بزرگوار است. در این روز زیارت آن حضرت و دعا برای تعجیل فرج او مستحب است؛ زیرا طبق برخی از روایات و زیارات، امید ظهور آن حضرت در روز جمعه بیش از سایر روزها است. (ر.ک: بحارالانوار، ج 99، ص 215.) امام صادق علیه السلام در این باره فرموده است: «… وَ یَخرُجُ قائِمُنا اَهْلَ البیْتِ یَوْمَ الجُمُعَةِ …» (شیخ صدوق، الخصال، ص 394، ح 101.) (… و خروج می‌کند قائم ما اهل بیت در روز جمعه.» همچنین در روایاتی آمده است: «وَکانَ الیَوْمُ الَّذِی نَصَبَ فِیهِ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله اَمِیرَالمُؤمِنینَ علیه السلام بِغَدِیرِ خُمِّ یَوْمَ الجُمُعَةِ وَ قِیامُ القائِمِ علیه السلام یَکُونُ فِی یَوْمِ الجُمُعَةِ وَ تَقُومُ القِیامَةُ فِی یَومِ الجُمُعَةِ …» (شیخ صدوق، من لا یحضره الفقیه، ج 1، ص 422، م 1241.) (روزی که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله، حضرت علی علیه السلام را در غدیر خم نصب فرمود، جمعه بود و روز قیام قائم علیه السلام جمعه خواهد بود و روز برپایی رستاخیز جمعه خواهد بود.» البته بین این سه رخداد عظیم، وجوه مشترک فراوانی وجود دارد. از ویژگی‌های دیگر این روز با عظمت، آن است که حضرت مهدی علیه السلام در آن روز شریف پای به عرصه گیتی نهاده چشم به جهان گشود. (کتاب الغیبة، ص 393؛ کمال‌الدین و تمام النعمة، ح 2، ص 432، ح 13 و 12.) http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ ﷽ ✨ هنگامی كه شیطان به خداوند گفت مـن از چهار طرف جلـو، پشت، راسـت و چـپ انـســان را گرفتار و گمراه میكنم.(1) 🍃فرشتگان پرسیدند... شیطان از چهار سمت بر انسان مـسلّط اسـت پس چـگونه انـسـان نجات می یابد...؟ خداوند فرمود راه بالا و پایین باز است... راه بالا نیایش و راه پایین سجده و بر خاک افتادن است ✍بنابراین ڪسی كه دستی به سـوی خدا بلند كند یا سری بر آستان او بساید می تواند شیطان را طرد كند... 📖سوره‌اعراف17 📗بحار_ج60_ص155 📕مراحل‌اخلاق‌درقرآن‌ج11‌ص108 ↶به ما بپیوندیدکانال داستان و رمان👇 باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشو👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃
✨✨🌟🌼🌟✨✨ 📔 داستانی واقعی و آموزنده ومؤثر💫💫 بخوانید 📖 تا بیاموزید 👇 استاد فرزانه ای به خوبی و خوشی با خانواده اش زندگی می کرد، زنی بسیار وفادار و دو پسر عزیز داشت. زمانی به خاطر کارش مجبور شد چندین روز از خانه دور بماند. در آن مدت هر دو فرزندش در یک تصادف اتومبیل کشته شدند. مادر بچّه ها در تنهایی رنج فقدان فرزندانش را تحمّل کرد. امّا از آنجا که زن نیرومندی بود و به خدا ایمان و اعتقاد داشت، با متانت و شجاعت این ضربه را تحمّل کرد. اما چطور می توانست این خبر هولناک را به شوهرش بدهد. شوهرش هم به اندازه ی او مؤمن بود، امّا او مدّتی پیش بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده بود و همسرش می ترسید خبر این فاجعه، باعث مرگ او بشود. تنها کاری که از دست زن بر می آمد، این بود که به درگاه خدا دعا کند تا بهترین راه را نشانش بدهد. شبی که قرار بود شوهرش برگردد، باز هم دعا کرد و سرانجام دعایش اجابت شد و پاسخی گرفت. روز بعد، استاد به خانه برگشت، همسرش را سلام واحوال پرسی کرد و سراغ بچّه ها را گرفت. زن به او گفت فعلا نگران آن ها نباشد و حمّام بگیرد و استراحت کند. کمی بعد، نشستند تا ناهار بخورند. زن احوال سفر شوهرش را پرسید و او هم برای همسرش از لطف خدا گفت و باز سراغ بچّه ها را گرفت. همسرش با حالت عجیبی گفت: نگران بچّه ها نباش، بعدا به آن ها می رسیم. اوّل برای حل مشکلی جدّی، به کمکت احتیاج دارم. استاد با اضطراب پرسید: چه اتّفاقی افتاده؟ به نظرم رسید که مضطربی، بگو در چه فکری، مطمئنّم به لطف خدا می توانیم هر مشکلی را با هم حل کنیم. زن گفت: در مدّتی که نبودی، دوستی سراغمان آمد و دو جواهر بسیار با ارزش پیش ما گذاشت تا نگه داریم. جواهرات بسیار زیباییست! تا حالا چیزی به این قشنگی ندیدم. حالا آمده تا جواهراتش را پس بگیرد و من نمی خواهم آن ها را پس بدهم. خیلی دوستشان دارم. چکار باید بکنم؟ استاد گفت: اصلا رفتارت را درک نمی کنم! تو هیچ وقت زن بی تعهدّی نبوده ای. زن گفت: آخر تا حالا جواهری به این زیبایی ندیده ام! فکر جداشدن از آن ها برایم سخت است. استاد با قاطعیت گفت: هیچ کس چیزی را که صاحبش نباشد، از دست نمی دهد. نگهداشتن این جواهرات یعنی دزدیدن آن ها، جواهرات را پس می دهیم و بعد کمکت می کنم تا فقدانش را تحمّل کنی. همین امروز اینکار را با هم می کنیم. زن گفت: هرچه تو بگویی عزیزم، جواهرات را بر می گردانیم. در واقع، قبلا آن ها را پس گرفته اند. این دو جواهر ارزشمند، پسران ما بودند. خدا آن ها را به ما امانت داد، وقتی تو در سفر بودی، آن ها را پس گرفت. استاد قضیه را فهمید، همسرش را در آغوش کشید و با هم گریه کردند. او پیام را دریافته بود و از آن روز به بعد، سعی کردند فقدان فرزندانشان را با هم تاب بیاورند. فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِيلًا صبر جمیل داشته باش (و جزع و فزع و یأس و نومیدی به خود راه مده). 💛💫 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✨✨🌟🌼🌟✨✨
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌈🌈🌈 🌈💧 🌈 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین" 💧با عنوان : سرنوشت بی رحم 💧قسمت دوم🌈 کنترل مو از دست دادم و داد و فریاد راه انداختم و کشیده محکمی زدم تو گوش ساینا.👋 😨 رفیقش هم وایستاده بود و بر و بر ما رو نگاه می کرد. ساینا تو حال خودش نبود. وحشی وحشی شده بود. یه دفعه حمله کرد طرفم و من که از این رفتارش شوکه شده بودم نتونستم از خودم دفاع کنم. دستش رو اورد جلو تا گردنبندم رو از گردنم بکشه که ناخن هاش گیر کرد به صورتم. من نتونستم مقاومت کنم، ساینا گردنبند رو پاره کرد و خنده کنان با دوستش رفتن بیرون...😢 دیگه نمی دونم چیکار کنم روزبه، دیگه نمی دونم با این دختر سرکش چیکار کنم؟ آبرومو جلوی همه برده. 😠تو هم که اصلا عین خیالت نیست. انگار نه انگار که ساینا دختر تو هم هست... 🍹روزبه لیوان آب قند را داد دستم و گفت: » مگه از من حرف شنوی داره؟ آخه چیکار می تونم بکنم؟ یادت رفته بهش گفتم دیگه حق نداری با این دوستای ناباب رفت و آمد داشته باشی چیکار کرد؟ رگ دوتا دستش رو با تیغ زدتا دیگه جرات نکنیم بهش حرفی بزنیم! 😔ما باید از همون اول از جلوش در می اومدیم و بهش میدون نمی دادیم که حالا اینطوری سوارمون بشه. شب که برگشت خونه می دونم باهاش چیکار کنم. 👊اونقدر کتکش می زنم که حساب کار بیاد دستش و بدونه یه من ماست چقدر کره داره! دیگه هر کاری هم بکنه برام مهم نیست، حتی اگه جلوی چشمام خودشو بکشه! 😏« پوزخندی زدم و از جایم بلند شدم گفتم: » دیگه خیلی دیر شده آقا روزبه، دخترت حالا داره شیشه مصرف می کنه. خیلی قبل تر از اینا باید به فکر می بودی! « روزبه گره کراواتش را شُل کرد و گفت: » همونقدر که من تو تباه شدن ساینا مقصرم، تو هم مقصری نقشین! 😔« جوابش را ندادم. حق با او بود. من هم همچون روزبه در تربیت کردن ساینا کوتاهی کرده بودم و حالا هم نتیجه اش را می دیدم. 💧ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
✍️علي عليه السلام را بايد از زبان خدايي زهرا سلام الله عليها شناخت 🔽 به تعابير ايشان در خصوص علي عليه السلام دقت كنيد: 📌قالَتْ علیها السلام : وَ هُوَ الا مامُ الرَبّانى ، وَ الْهَیْكَلُ النُّورانى ، قُطْبُ الا قْطابِ، وَسُلالَةُ الاْ طْیابِ، النّاطِقُ بِالصَّوابِ، نُقْطَةُ دائِرَةِ الا مامَةِ. ✍️در تعریف علىّ علیه السلام فرمود : او پیشوائى الهى و ربّانى است ، تجسّم نور و روشنائى است ، مركز توجّه تمامى موجودات و عارفان است ، فرزندى پاك از خانواده پاكان مى باشد، گوینده‌اى حقّگو و هدایتگر است ، او مركز و محور امامت و رهبریّت است.✅🖐 📚ریاحین الشّریعة : ج 1، ص 93. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌔 وداع با ماه رمضان ... درآخرین جمعه ماه رمضان ... ♦️عن جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ الْأَنْصَارِيِّ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه وآله فِي آخِرِ جُمُعَةٍ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ فَلَمَّا بَصُرَ بِي قَالَ لِي: يَا جَابِرُ! هَذَا آخِرُ جُمُعَةٍ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ فَوَدِّعْهُ وَ قُلِ: «اللَّهُمَّ لَا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ صِيَامِنَا إيَّاهُ ، فَإنْ جَعَلْتَهُ فَاجْعَلْنِي مَرْحُوماً وَ لَا تَجْعَلْنِي مَحْرُوماً». فَإنَّهُ مَنْ قَالَ ذَلِكَ ظَفِرَ بِإحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ: إمَّا بِبُلُوغِ شَهْرِ رَمَضَانَ مِنْ قَابِلٍ، وَ إمَّا بِغُفْرَانِ اللَّهِ وَ رَحْمَتِهِ. 📌 جابربن عبدالله انصاری نقل می کند : در آخرین جمعه ماه رمضان بر رسول خدا صلّی الله علیه وآله وارد شدم. وقتی حضرتش مرا دید، فرمود: ای جابر! امروز آخرین جمعه ماه رمضان است، پس با آن وداع کن و بگو : «اللَّهُمَّ لَا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ صِيَامِنَا إيَّاهُ، فَإنْ جَعَلْتَهُ فَاجْعَلْنِي مَرْحُوماً وَ لَا تَجْعَلْنِي مَحْرُوماً» ✅ همانا کسی که این ذکر را بگوید، یکی از ایندو نتیجه نیکو شامل حالش خواهد شد : یا ماه رمضان سال بعد را درک می کند ، و یا به غفران الهی و رحمتش می رسد. 🔸منبع: وسائل الشيعة، ج10 ،ص 365 به نقل از اقبال الاعمال 🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔊 حکایت شنیدنی فروختن فرزند بخاطر روضه امام حسین علیه السلام 🔘 هیئت الرضا علیه السلام ****************** اصرار و اصرار،حریف نشد ، آخر قرار اینطور شد نصفه شب لباس کهنه ای تن بچه کرد،اومدن بیرون دست بچشو سفت گرفت، بابا چه روزایی داشتیم !!! هی میگفت غصه نخور بابا،امسالم هیأتت خوب میشه ،اول بیابونی رسیدند،هنوز از شهر خارج نشدن یه وقت یکی از پشت سر صدا زد:عبدالله کجا میری؟! رنگش رفت،گفت دیدی الان میشناسه منو با این وضع آبروم میره،برگشت دید یه جوون روبراه و نورانی ..."خب الحمدلله نمیشناسیم همدیگرو ،گفت میرم فلان شهر کار دارم،پرسید ببینم کارت چیه؟! بغض کرده گفت یه برده دارم میبرم بفروشم،گفت عبدالله اگه من بردتو بخرم بازم میری؟!گفت نه اتفاقا عجله دارم،اگه بخری گره ام باز شده،گفت به یه شرط میخرم؛من نمیپرسم کس و کار بردت کیه، توأم نگی چند..." گفتم خوبه دروغم نمیگم آدم خوش انصافی میخوره باشه. پولو گرفتم گفتم با برده ام خداحافظی کنم،آوردش کنار بچشو بغل کرد ..." گفت بابا پول دستم بیاد اومدم ..." جان بابا برنگردی آبروم میره،بیان دنبال پولشون جلو مردم رسوا میشم" گفت برو خیالت راحت،پولرو گرفت به قول ما بشگن زنون اومد خونه زن؛انگار خدا هم راضی بود،هنوز نرفته خریدنش . افتاد دنبال کار و بارش، پرچماشو زد خریداشو کرد شب اول روضه مردم اومدن تا کمر تا میشد ...." خوش اومدید مجلس اربابم ... یهو توی جمعیت دید پسرش وارد شد، دست پاچه شد،دوید اومد زنشو صدا زد دیدی بچه ات آبرومو برد؟! الان میان دنبال پولشون چی بگم؟! گفت مرد،اون بچه رو من میشناسم ! برو ببین حتما خبریه ! دقت" اومد محمدشو صدا زد،اومد گوشه گفت بابا ،مگه قولم ندادی؟!من الان چی بگم دنبالت بیان؟! گفت نترس بابا،اگه بدونی منو به کی فروختی،سه روزه توی بغل حسینم ..." سه روزه عباس ازم پذیرایی کرده،امروز منو بردن پیش مادرش ... گفت به مادرت بگو ایوالله .... برا بچم ازبچه ت گذشتی" فردا قیامت میام،با همین پهلو با همین دست خودم دستتو میگیرم ... حسین ....... آقا ... حالا حرفم چیه اینارو گفتم ؟! میدونم سرت شلوغه ... اما اگه اینطرفا رد شدی یه سری غلام و کنیز فروشی هستن ..." جان مادرت کسیرو سوا نکن از دم در اومدی درهم بخر ..."حتی اونی که اصلا حالی نداره،اول اونارو بخر ... یه سری غلام هم نوکرای بچت هستن، امشب اومدن یذره زخم صورت دخترتو التیام بدن ...." اومدن نازش کنن .... اومدن بگن یتیمو نمیزنن ..." اومدن بگن دختر بچه رو روی زمین نمیکشن ..." اومدن بگن کسی که داغ بابا میبینه لگد نمیزنن ..." امشب روضه بخونم یا نه ،دیگه نگی حاجی روضه خوند،شب سه ساله هست ..." به پاهام رمق نمونده بابایی سوء برا چشام نمونده بابایی (میدونی چرا؟سندش کجاست؟!) *سر رو آوردن خرابه خب اگه چشماش میدید که دست نمیکشید،موهات که سوخته،منم موهام سوخته دستو آورد پایین ...صورتت که زخمه ... منم صورتم زخمه ؛اومد روی محاسن، بابا ... محاسنت چی شده !؟!* به پاهام رمق نمونده بابایی سوء برا چشام نمونده بابایی شونه به موم نزدی هم نزدی دیگه مو برام نمونده بابایی 2 امشب شب پریشونیه .... کاروان چند روز قبل آقا قمربنی هاشم صدا زد علی اکبر به بابات بگو کاروانو نگه داره ..."چرا عمو جان؟! بچه ها خسته شدن،یه نفسی بگیرن،به هوای این دختربچه ها کاروانو نگه داشت ..." خب این بچه ها بدعادت شدن ..." فکر کردن هر موقع خسته بشن همین خبراس ...... کاروان بعد از عاشورا راه افتاد،یکی داد زد بایستید،کاروانو نگه داشتن ..." عمرسعد همرو جمع کرد... چه خبره!؟! دوباره یکیشون جا مونده،گشت توی سرداراش،زجر تو برو ...گفت منم خستم،گفت دستوره ...(حاجی سازگار اینجور گفت)عصبانی رفت ... پاهاشو کوبید ... مگه پیداش نکنم ... 🎤 حاج حيدر خمسه 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🕊ʝσłŋ «👇» http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 روزی بهلول در قبرستان بغداد کله مردگان را تکان می داد، گاهی پر از خاک می کرد و سپس خالی می نمود شخصی از او پرسید : بهلول! با این ' سر های مردگان ' چه می کنی ؟ گفت : می خواهم ثروتمندان را از فقیران و حاکمین را از زیر دستان جدا کنم ، لکن می بینم همه یکسان هستند. به گورستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی شنیدم کله ای با خاک می گفت که این دنیا ، نمی ارزد به کاهی به قبرستان گذر کردم کم و بیش بدیدم قبر دولتمند و درویش نه درویش بی کفن در خاک خفته نه دولتمند، برد از یک کفن بیش 💐🕊ʝσłŋ «👇» http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌈🌈🌈 🌈💧 🌈 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین" 💧با عنوان : سرنوشت بی رحم 💧قسمت سوم🌈 من هم همچون روزبه در تربیت کردن ساینا کوتاهی کرده بودم و حالا هم نتیجه اش را می دیدم. 🚪به اتاق ساینا رفتم. همه چیز در هم ریخته و شلوغ بود. دلم حسابی گرفته بود. 😞دوست داشتم ساعت ها بر بخت سیاه و تاریم خودم و دخترم اشک بریزم.😭 عکس بچه گی ساینا روی میز تحریرش بود. قاب عکس را برداشتم و به سینه ام فشردم.😢 😔روزهای کودکی ساینا را به خاطر می آوردم. او دخترک آرام و معصومی بود و من آرزو می کردم که ای کاش زمان به عقب برمی گشت و ساینا همانطور معصوم و سربه زیر می ماند، هر چند می دانستم من و روزبه او را به این حال و روز انداختیم! 😔ساینا دختر با هوش و با استعدادی بود و حتم داشتم اگر من روزبه پدر و مادرش نبودیم و او در خانواده دیگری بزرگ می شد، آینده درخشانی می داشت اما صد افسوس که... 😞ای کاش من و روزبه هیچ وقت با هم ازدواج نمی کردیم! ☺️از وقتی چشم بازکردم، خودم را در یک خانواده خوشبخت دیدم. پدر و مادری مهربان و دلسوز داشتم که نهایت تلاششان را برای راحتی و درخشان بودن آینده من و خواهر دوقلویم »نغمه« می کردند... ☺️ما زندگی خوب و نمونه ای داشتیم. پدرم بازاری بود و از آنجایی که مرد صادق و درستکاری بود و هر کاری از دستش برمی آمد برای دیگران انجام می داد، همه آنهایی که او را می شناختند احترام خاصی برایش قائل بودند. مادرم زن فهمیده و صبوری بود و پدرم او را تا پای جانش دوست داشت.❤️ 👂بارها شنیده بودم پدر به مادر می گفت:» خدا کنه این دو تا دختر هم مثل خودت خوب و خانم باشن.😊اونوقت من دیگه هیچ غصه یی ندارم! 💧ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
💞🕊ʝσłŋ «👇» 📖« http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 سربازان از پیروزی در جنگ ناامید بودند. فرمانده به آنها گفت: سکه را بالا می اندازم، اگر شیر شد پیروز می شویم و اگر خط شود شکست می خوریم. سکه شیر آمد و شادی سربازان به هوا برخاست! آنها به جنگ رفتند و بر دشمن پیروز شدند. فردای آن روز فرمانده سکه را به آنها نشان داد، هر دو طرف سکه شیر بود! امید در زندگی معجزه است. 💞🕊ʝσłŋ «👇» 📖« http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸اثار وقدرت دسته جمعی🌸 زن کشاورزی بیمار شد. کشاورز به سراغ مرد مقدسی رفت و از او خواست برای سلامتی زنش دعا کند. راهب دست به دعا برداشت و از خدا خواست همه ی بیماران را شفا بخشد. ناگهان کشاورز دعای او را قطع کرد و گفت:« صبر کنید. از شما خواستم برای زنم دعا کنید؛ اما شما برای همه ی مریض ها دعا می کنید.» راهب گفت:« برای زنت دعا می کنم.» کشاورز گفت:« اما برای همه دعا کردید. با این دعا، ممکن است حال همسایه ام که مریض است، خوب شود و من اصلا از او خوشم نمی آید.» راهب گفت:« تو چیزی از درمان نمی دانی. وقتی برای همه دعا می کنم، دعاهای خودم را با دعاهای هزاران نفر دیگری که همین الان برای بیماران خود دعا می کنند، متحد می کنم. وقتی این دعاها با هم متحد شوند، چنان نیرویی می یابند که تا درگاه خدا می رسند و سود آن نصیب همگان می شود. دعاهای جدا جدا و منفرد، نیروی چندانی ندارند و به جایی نمی رسند.» 💯 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸🍃میخوای توبــه کنی؟🍃🌸🍃 ♻️ اولین قدم برای توبه احساس پشیمانی کردن است یعنی شخص خودش بخواد پاک باشد و دیگر سمت گناه نرود . 🌀 ابتدا حمام رفته خوب خودتون رو بشویید 🌀و در انتها غسل کنید💧 ⬅️ با این نیت : خدایا غسل توبه از همه گذشته و کارهایی که داشتم و خطاهایی که انجام دادم و گناهانی که کردم واز تمام پستیها و پلیدیهای درونم توبه میکنم😔 و میخوام از ظلمت و تاریکی منو به نور و روشنایی هدایت کنی. ونیت کن غسل جنابت مافی الضمه و غسل طهارت و پاکی و هر غسلی که برگردنتون هست... 🌀 بعداز نیت اول سروگردن رو کامل بشویید👤💦 و بعدش طرف راست بدن و بعد طرف چپ بدن 💢بعداز خارج شدن از حمام خودتون رو خشک کنید😊 و وضو بگیرید . 💠سجادتون رو باز کنید دو رکت نماز توبه نیت کنید وبعد نماز رو با این کیفیت اقامه کنید : 🌀در هر رکعت یک حمـ🔅ـد بخوانید و سه تا توحیـ🔅ـد و یکبار سوره نـ🔅ـاس و یکبار هم سوره فلـ🔅ـق ... ✳️ بعدش نمازتون رو سلام بدید و تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها رو بگید : 34 بار الله اکبــ🔅ـر 33 بار الحـمـ🔅ـــدلله 33 بار سبحــ🔅ـان الله ❤️ بعداز اون به سجده رفته : 💠(100 تا صلوات )بفرستید بعداز اون بلند شید از سجده : 💠(70 بار استغفرالله ربی واتوب وعلیه) بگید و تمام انگار همین الان از مادر زاییده شده اید ... هیچ گناهی مرتکب نشده اید😍👌 ❌بشرطی که دیگه سمت گناه نرید❌ ------🍃🌹🍃------ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ঊঈ✿📕📗✿ঈঊ 📗حکایتی بسیار زیبا و خواندنی📕 عطار در محل کسب خود مشغول به  کار بود که درویشی از آنجا گذر کرد. درویش درخواست خود را با عطار در میان گذاشت، اما عطار همچنان به کار خود می‌پرداخت و درویش را نادیده گرفت. دل درویش از این رویداد چرکین شد و به عطار گفت: تو که تا این حد به زندگی دنیوی وابسته‌ای، چگونه می‌خواهی روزی جان بدهی؟ عطار به درویش گفت: مگر تو چگونه جان خواهی داد؟ درویش در همان حال کاسه چوبین خود را زیر سر نهاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. این رویداد اثری ژرف بر او نهاد که عطار دگرگون شد، کار خود را رها کرد و راه حق را پیش گرفت... http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ঊঈ✿📕📗✿ঈঊ
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ঊঈ✿▫️💭✿ঈঊ 💭تلنگر▫️ مردی به دندان پزشک خود تلفن می کند. و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندان هایش از او وقت می گیرد . موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی قرار می گیرد ، دندان پزشک نگاهی به دندان او می اندازد و می گوید: نه یک حفره بزرگ نیست ! خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر می کنم . مرد می گوید: راستی ؟ موقعی که زبانم را روی آن می مالیدم احساس می کردم که یک حفره بزرگ است . دندان پزشک با لبخندی بر لب می گوید: این یک امر طبیعی است ، چون یکی از کارهای زبان اغراق است. نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتربرود...😊 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ঊঈ✿▫️💭✿ঈঊ
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌈🌈🌈 🌈💧 🌈 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خا
روایت می کنند... از جوان صالحی که در یکی از روستاها زندگی میکرد، و ماشاءالله بسیار خوش تیپ بود تا حدی که دختران روستا به خاطر زیبایی اش دلبسته اش بودند... در یکی از روزها در روستا طوفان شدیدی آمد و یکی از دختر ها فرصت را غنیمت شمرد و شب هنگام در خانه جوان را زد و به دروغ گفت: خانوادہ اش در را بر او باز نکردہ اند. و می خواهم امشب تو مرا پناه دهی تا طوفان آرام شود پس ناچار شد او را راه دهد... و جوان به عادت همیشگی برای نماز شب برخاست و هنگامی که دختر کت خود را درآورد، جوان دید که دختر بسیار آراسته و آماده است و مثل اینکه به او بگوید: بیا در اختیار تو هستم و جوان دیندار بود اما بهر حال او هم انسان بود با خودش گفت: زنا را انجام می دهیم مخصوصا که الان تنها هم هستیم و دختر هم مشتاق است پس خواست تا نفسش را ادب کند انگشتش را بر روی فتیله چراغ گذاشت و به نفسش گفت: ای نفس؛ آیا میتوانی آتش جهنم را تحمل کنی؟ تکبیر (الله اکبر) گفت: و دو رکعت نماز خواند و هنگامی که سلام داد دید دختر همچنان منتظر است پس انگشت دومش را هم بر روی آتش چراغ گذاشت و گفت: ای نفس؛ آیا می توانی آتش جهنم را تحمل کنی؟ و دوباره دو رکعت نماز خواند و هنگامی که از نماز فارغ شد، همان منظره را مشاهده کرد دختری آراسته که آو را می خواند و نفسش هم او را به سوی دختر می خواند و او جوان بود و هیچکس نمی توانست او را ببیند مگر الله تعالی پس انگشت سومش را هم روی چراغ گذاشت و همان کلمات را تکرار کرد: ای نفس؛ آیا میتوانی آتش جهنم را تحمل ڪنی؟ پس هنگامی کہ شب به پایان رسید پسر جوان تمامی انگشتانش را اینگونه با آتش چراغ سوزانده بود هنگامی که دختر این جدیت را دید از خانه جوان خارج شد و پریشان و ترسان از صحنه های که دیده بود به خانه اش برگشت مهم اینکه روزها گذشتند و یک روز مردی پیش پسر جوان آمد و به آو گفت: من تورا و دینداری ات را هم دیده ام و می خواهم دخترم را به ازدواجت در بیاورم پسر جوان راضی شد و باهم عقد کردند و ازدواج کردند اما می دانید چه اتفاقی افتاد؟! عروس همان دختری بود که آن شب به خانه او رفته بود سبحان الله وقتی که یک شب حرام خوابیدن او را به خاطر ترس از الله ترک گفت خداوند آو را در طول عمرش به حلالیه او عطا کرد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌈🌈🌈 🌈💧 🌈 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین" 💧با عنوان : سرنوشت بی رحم 💧قسمت چهارم🌈 بارها شنیده بودم پدر به مادر می گفت:» خدا کنه این دو تا دختر هم مثل خودت خوب و خانم باشن.😊اونوقت من دیگه هیچ غصه یی ندارم! ☺️« و مادر لبخندی می زد و در پاسخ پدر می گفت:» خوبی از خودته حاج آقا، من که از خدا می خوام دخترا مثل شما انسان بار بیان! 😍« ما در زندگی واقعا خوشبخت بودیم و از هیچ لحاظ کم و کسری نداشتیم. من و خواهرم نغمه که بینهایت همدیگر را دوست داشتیم، تلاش می کردیم با درس خواندمان زحمات پدر و مادر را جبران کنیم. هر دومان، در مدرسه شاگرد نمونه بودیم و در بین دخترهای فامیل و آشنا الگوی وقا و نجابت. 👨👩پدر و مادرمان همیه به داشتن من و نغمه افتخار می کردند و برای عاقبت بخیری مان دعا 😊داداش جان، فکر کنم دیگه وقتش رسیده به حرفی که مادر خدا بیامرزمون زد عمل کنیم و دست این جوونا رو بذاریم تو دست همدیگه! 😇این حرف را عمویم که همراه زن عمو و دو پسر دوقلویش»رامین« و »روزبه« برای شب نشینی به خانه مان آمده بود به پدر زد و سپس خطاب به من و خواهرم و فرزندان خودش گفت: » من و داداشم شش، هفت سال بیشتر نداشتیم که پدرمون فوت کرد. مادرمون با بدبختی ما رو بزرگ کرد و از همون بچه گی ازمون خواست هیچ وقت پشت همدیگه رو خالی نکنیم و تا ابد مثل دو تا برادر واقعی کنار هم باشیم. اگه من و داداش به جایی رسیدیم از صدقه سری مادرمونه. دعای خیر اون باعث شد که ما زندگی راحت، همسری خوب و بچه های سربه راهی داشته باشیم.👌 وقتی خدا رامین و روزبه رو به ما و یکسال بعد نقشین و نغمه رو به داداش داد، مادرمون که حسابی خوشحال بود گفت حتما حکمتی داره که دوتاتونم صاحب دوقلو شدید و نغمه رو برای روزبه و نقشین رو برای رامین نشون کرد. 😊من و داداشم هم رو حرف مادرم حرف نزدیم چون می دونستیم اون با این کارش می خواد رابطه ما دو تا داداش مستحکم تر بشه اما صد حیف که عمرش کفاف نداد عروسی نوه هاشو ببینه. 😇من که همه جای دنیا رو بگردم بهتر از دخترای دادشم برای پسرام پیدا نمی کنم. 💧ادامه دارد⬅️ 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه شنیدم. 💜🕊ʝσłŋ 👇 📖«http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 مرد اول می‌گفت: «چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم می‌دزدیدم و به خودشان می‌فروختم. بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه‌ای شدم!» مرد دوم می‌گفت: «دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به ماردم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت خوب چه کار کردم بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی نخواست. 💛🕊ʝσłŋ 👇 📖« http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم مي‌شود می‌دهم و بعد از پایان درس پس می‌گیرم. خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونه‌ای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند. حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.» 💜🕊ʝσłŋ 👇 📖«http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ঊঈ✿💚✿ঈঊ 🌱تلنگر 🍃 پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد. یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند. از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟💚 مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟ و قبلا به من گلایه نکردی. مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی💚 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ঊঈ✿💚✿ঈঊ