#باغ_مارشال_127
پدر زن من کارمند سفارته،و تا اونجا که ممکن باشه،حتی اگه نزد سفیر وساطت کنم نمیگذارم ارز تحصیلیت قطع
شه.
قرار شد هفته ی بعد دوباره مراجعه کند..هنگام خداحافظی با صمیمیت دست مرا فشرد و گفت:
-خیلی با حال هستین،کارم هم درست نشه،خدمتتون ارادت دارم.
من همان شب غیر مستقیم درباره ی نامه ای که به خاطره محکومیت دانشجویان خاطی،از هم آفیس به سفارت
ارسال میشد،از سرهنگ سوال کردم.فهمیدم نامه ها فقط جنبه ی تشریفاتی دارند.
بار دوم که ناصر نزد من آمد،با خوشرویی او را پذیرفتم.نامه ی هم آفیس را هم از داخل پروندهاش بیرون کشیدم و
پاره پاره کردم و فرم مخصوص در اختیارش گذشتم.
بعد از تکمیل،آن را به امضای مسول مربوطه رساندم و همراه برگیه ی تأییدیه)پلی تکنیک رویال اونترال(جهت
ارسال به ایران،آماده کردم.
ناصر چنان تحت تاثیر محبت من قرار گرفته بود که نمیدانست چه کار کند.
از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود.میگفت باورش نمیشود به این راحتی پروندهاش پاک شود باید
مردانگی مرا جبران میکرد.
دست او را فشردم و گفتم:
-هیچ کاری نکردم،فقط نامه را پاره کردم،چون به نظر من مرتکب خلافی نشدی..حال اگه میخوای تالفی کنی،با من
دوست باش..دلم میخواهد گاهی همدیگر را ببینیم و بیشتر با هم آشنا بشیم..
با ورود یکی از همکاران،ناصر به امید اینکه به زودی مرا ببیند،از من خداحافظی کرد و رفت.هفته ی بعد همراه،یکی
از دوستانش به دیدم آمد.
برخورد من و ناصر به هدی صمیمی بود که انگار سالها یکدیگر را میشناختیم.دوستش را که لهجه ی مشهدی
داشت،به من معرفی کرد و گفت:
-این رضاست.بس که تو این هفته از شما تعریف کردم،کنجکاو شد شما رو ببینه.
رضا بخاطر کاری که برای ناصر انجام داده بودم،تشکر کرد و گفت:
-ناصر انقدر تحت تاثیر مرحمت شما قرار گرفته که ما هم ندیده شیفته ی شما شدیم.
به شوخی گفتم:
-خوب حالا که منو دیدین،امیدوارم پشیمون نشده باشین.
به مبلمان رو به رو اشاره کردم و هر سه نشستیم.به پیشخدمت زنگ زدم،چای بیاورد.
ناصر گفت:-اومدیم از شما دعوت کنیم که فردا شب به آپارتمان ما تشریف بیارین تا شا م رو با هم باشیم.
گفتم:
-اگه میخواین دوستی و آشنایی ما ادامه پیدا کنه،خواهش میکنم خودمونی تر بشین و کلمات )شما(و )تشریف( رو به
کار نبرین،آن وقت با کمال میل دعوتتون رو میپذیرم.
آدرس و شماره ی تلفن آنها را که در ماله ی )پونتی( و خیابان )ریچموند(بود،در تقویم روی میزم یادادشت کردم و
گفتم فردا شب بین ساعت هفت تا هشت منتظرم باشید.
هنگام خداحافظی ناصر گفت:...
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_128
ی از دوستام به نام محمد که اصفهانیه با ما زندگی میکنه گرچه هنوز تو رو ندیده،ولی وقتی بشنوه دعوت ما رو
پذیرفتید،خیلی خوشحال میشه.
به خانه که برگشتم،موضوع دوستان جدید را با سیما در میان گذشتم.
گفتم:-تازگیا با یکی دو تا ایرانی آشنا شدم.بچههای خوبی هستن..فردا شب منو به شا م دعوت کردن.
-خیلی عجیبه،تو که از دوستی و معاشرت بیزار بودی،دوست پیدا کردی؟حتما شیرازین،آره؟
گفتم:
-نه اتفاقا یکی از اونا بچه ی جنوب شهر تهرونه و یکی هم مشهدی..
گفت:-باید آدمهای جالبی باشن که توجه تو رو جلب کردن.
گفتم:
-به هر حال خیلی از اونا خوشم اومده که دعوتشونو قبول کردم،وگرنه به قول خودت اهل مهمون بازی نیستم.
سیما به تالفی آنچه که تا آن زمان درباره ی رفت و آمد و دوستی عنوان کرده بودم،گفت:
-چون من آنها را نمیشناسم،به عنوان یک همسر اجازه نمیدهم تنها به مهمونی بری.
برای اینکه نقطه ضعفی از من نداشته باشد،خیلی خونسرد حق را به او دادم و گفتم:
-مهم نیست فردا زنگ میزنم و معذرت میخوام.میگم همسرم اجازه نمیده.
سیما در حالی که قاه قاه میخندید،گفت:
-شوخی کردم،اتفاقا خیلی هم خوشحالم که دوست پیدا کردی و تصمیم داری از زندگی یکنواخت دست برداری.آدم
که نمیتونه تنها زندگی کنه گاهی دوست از برادر،خواهر،حتی پدر و مادر بهتره و البته از همسر بهتر نیست.
خوشحالی سیما به خاطره خود من نبود میخواست او را با نرگس و دختران آعضای سفارت تنها بگذارم.
آقای صفامنش،کاردار امور سیاسی،دو دختر داشت.اسم یکی از آنها نادیا بود که به تازگی با سیما دوست شده
بود.نادیا دختری،خوشگذران و مصرفی و اهل مهمانی و رفت و آمد بود.آن دو در دید و بازدید آیام نوروز با هم آشنا
شده بودند.
یکبار سیما خواست با او به سینما برود که من اجازه ندم که همین باعث شد دو روز با هم قهر باشیم.فردای آن
شب،چند دقیقه،از هفت گذشته بود که عازم آپارتمان ناصر شدم...میخواستم از در خارج بشم که سیما مرا صدا زد و
گفت:
-با این لباس میخوای بری مهمونی؟
از داخل آینده ی قدی که دم در آپارتمان بود،نگاهی به خودم انداختم و گفتم:
-چه عیبی داره؟
با نگاهی تحقیر آمیز ولی به شوخی گفت:
-جون به جونت بکنن،اهل مهمونی و معاشرت نیست.
گفتم:
-اگه تو کاخ سفید واشنگتن هم زندگی کنم،داهاتیم.مهم نیست.دوستام اهل لباس و آرایش نیستن.
آن شب تصمیم داشتم با اتوبوس یا تاکسی خودم را به ریچموند برسانم که به اصرار سرهنگ ،از اتومبیل او استفاده
کردم....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_129
پیدا کردن اتومبیل ناصر و دوستانش کار مشکلی نبود.چند دقیقه به ساعت هشت مانده بود که زنگ طبق ی سوم را
زدم..وقتی ناصر از گوشی آیفون صدای مرا شنید،در را باز کرد و خودش هم به استقبالم آمد.خیلی خوشحال شده
بود.
محمد و رضا روی پله های طبقه ی سوم منتظر بودند.با خوشرویی مرا پذیرفتند و مرتب خوش آمد میگفتند.
من و محمد به هم معرفی شدیم.لهجه ی محمد داد میزد که بچه ی اصفهانی است.آپارتمان آنها رنگ و بوی اروپایی
نداشت.
از میز و صندلی اثری نبود.حال و پذیرایی کوچیک بود و با موکت و قالی ماشینی و چند پتوی تاا شده که کنار دیوار
انداخته بودند،فرش شده بود.آدم فکر نمیکرد آنجا لندن است.همه چیز به سبک خانههای معمولی تهران و شیراز
بود.
پوسترهای بزرگی از میدان نقش جهان اصفهان،گنبد بارگاه حضرت رضا،میدان بهارستان،و سر در مجلس شورای
ملی،تخت جمشید و درواز قرآن شیراز به دیوار چسبانده بودند.روبروی پوستر دروازه قرآن ایستادم و به آن خیره
شدم.یک آن به یاد شیراز افتادم و همراه با اه عمیقی گفتم:
-من بچه ی شیرازم.
ناصر گفت:
-از همون روز اول از لهجه ات فهمیدم.خوشرویی و مهمان نوازی تو داد میزد که شیرازی هستی.
محمد با لهجه ی اصفهانی اش گفت:
-باألخره ببخشین،زندگی ما دانشجوییه.اگر...
میان حرفش رفتم در حالی که در گوشه پتویی که پهن کرده بودند،مینشستم گفتم:
-باور کنین از زندگی تجملی بی زارم.خدا میدونه چقدر خوشحالم که اینجا رنگ و بوی همون خونههای خودمون رو
میدهد.
برای اینکه با من راحت باشند گفتم:
-اگه میخوای دوستی ما ادامه پیدا کنه و به من خوش بگذره منو به چشم کارمند سفارت یا داماد کاردار سفارت نگاه
نکنین خیال کنین هم کلاسی شما هستم و حالا هم هم خرج شدیم.
طولی نکشید که تعارفات کنار گذاشته شد.از همان ساعت اول معلوم شد محمد مثل بیشتر اصفهانیها پسری شوخ
طبع و با نمک است و زیاد با بچهها شوخی میکند.
رضا کار آشپزخانه را به عهده داشت.ناصر مسئول خرید بود و نظافت آپارتمان را هم به نوبت انجام میدادن.
دلم میخواست زن نداشتم و با آنها هم خرج بودم.رضا نوار موسیقی بیرجندی را داخل بخش کوچکی که با کش
دسته اش را بسته بودند،گذشت.محمد به شوخی اشاره به بخش و ضبط کرد و گفت:
-نگاه به قراضه بودنش نکن.مال دوران هارون الرشیده،رضا از مشهد آورده لندن،حرف نداره.
هر لحظه که میگذشت،بیشتر به هویت آنها پی میبردم..
محمد سال سوم کشاورزی را پشت سر گذشته بود و یک سال دیگر لیسانس اش را میگرفت و به ایران بر میگشت....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_130
پدرش معلم بود.پدر رضا، در خیابان طبرسی مشهد،پارچه فروشی داشت و وضع مالی او بهتر از بقیه بود.ناصر در
همان کودکی پدرش را از دست داده بود و بار مسئولیت آنها بر دوش برادر بزرگترش که کارمند راه آهن
بود،افتاده بود.
می گفت اگر ارز دانشجویی اش قطع میشد،هرگز توانایی ادامه ی تحصیل را نداشت و باید به ایران بر میگشت.هر
سه در امتاحانات اعزام دانشجو به خارج،پذیرفته شده بودند و هر سه در )پلی تکنیک اونترال(تحصیل میکردند.
من هم بطور مختصر از زندگی خودم تعریف کردم.بین صحبتم،محمد به دنبال نکاتی میگشت که مزه بیندازد.
آنقدر گرم گفت و گو بودیم که فقط بوی سوختگی غذا توانست رضا را به آشپزخانه بکشاند.
چیزی نمانده بود شا م شب جزغاله شود.قبل از صرف شا م محمد و رضا به نماز ایستادند.
ناصر گفت همان سر شب نمازش را خوانده است وقتی رضا و محمد نماز میخواندند سر تا پا محو تماشای آنها بودم
معلوم بود با خلوص نیت نماز میخواندند و سجده میکنند.
سفره به همان شیوه ی خودمان در شیراز پهن شد و بچهها هر چه درست کرده بودند،وسط سفره چییدند.چلو
خورشت بادمجان و مرغ سرخ کرده،سالاد،ماست و نان و صفا و صمیمیت آنها،بدور هر گونه خودنمایی و تکبّر بود.
مدتها بود چنان با اشتها غذا نخورده بودم.محمد گفت:
-غیر از بعضی از روز ها که بخاطر کار و درس مجبوریم از بیرون غذا بگیریم،همیشه خودمان غذا درست
میکنیم.غذای مورد علاقمون یا ابگوشته یا همین خورشت بادمجون که میل کردی.
بچهها وقتی متوجه شدند که آبگوشت دوست دارم،گفتند بار دیگر برایم آب گوشت درست میکنند.
آنچه مرا به تعجب وا داشته بود چرا تعطیالت به ایران نرفته اند،ولی بعد فهمیدم هر سه،در یک کارخانه ی چوب
بری،واقع در حومه ی لندن کار میکنند تا بخشی از مخارج زنده یشان تامین شود.عالوه بر کار و درسم،تماشای
فوتبال هم یکی از سرگرمیهای آنها بود.قرار گذشتیم که از دو هفته دیگر که بازیهای باشگاههای انگلستان شروع
میشد با آنها به استادیوم برویم.
ساعت از یازده گذشته بود.دلم نمیخواست آنها را ترک کنم،ولی برای اینکه بهانه دست سیما ندهم،برخالف میلم
خداحافظی کردم.هر سه تا در کنار اتومبیل بدرقهام کردند.
به خانه که رسیدم،سرهنگ و خانم،خواب بودند.سیما تلویزیون تماشا میکرد و سیاوش هم از خانه ی دوستش زنگ
زده بود که شب آنجا میماند.
سیما منتظر بود تا هر چه زودتر از دوستنم ومهمانی برایش حرف بزنم.تلویزیون را خاموش کرد وا به اتاقمان
رفتیم،همانطور که روی تکه دراز کشیده بودیم،از صفا و صمیمیت بچهها صحبت کردم.
از شا م خوشمزه ای که درست کرده بودند و از پدرهایشان و اینکه سه ماه تعطیلی را کار میکنند تا احتیاج نباشد
علاوه بر ارز تحصیلی،از ایران برایشان پول بفرستند.
از برخورد گرم و شوخ طبیعت محمد و از اعتقاد و ایمان آنان تعریف کردم.
سیما در حالی که سرش را به دستش و آرنجش را به بالش تکیه داده بود و به آنچه که میگفتم گوش میداد،گفت:
-تا به حال از کسی اینطور تعریف نکرده بودی.حتما خیلی خوش گذشته.گفتم:
-از وقتی که اومدم لندن،این خوشترین شب زندگیم بود....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 فواید ماساژ فاصله ی بین دو ابرو
• درمان سردرد
• آرام کردن چشم ها
• افزایش قدرت ذهن
• رفع خستگی روزانه
• رفع استرس و اضطراب
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اين ٩ كار رو از همين حالا ترك كنید
اگر کسی رو میشناسید که به دیدن این ویدئو احتیاج داره،براش بفرستید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو حمل وسایل سنگین خیلی کمک میکنه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 تاثیر کمبود پنج ماده غذایی بر چهره
• ید : چشمهای پف کرده
• ویتامین B12 : پوست رنگ پریده
• بیوتین : خشکی و نازکی مو
• آهن : لبهای رنگ پریده
• ویتامین C : خونریزی لثه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
🔴 حڪایت عجیب دزدى با نام امام حسين عليه السلام!!!
از مرحوم سيد احمد بهبهانى نقل شده : در ايام توقفم در كربلا حاج حسن نامى در بازار زينبيه ، دكانى داشت كه مهر و تسبيح مى ساخت و مى فروخت . معروف بود كه حاجى تربت مخصوصى دارد و مثقالى يك اشرفى مى فروشد.
روزى در حرم امام حسين عليه السلام حبيب زائرى را دزدى زد و پولهايش را برد. زائر خود را به ضريح مطهر چسبانيد و گريه كنان مى گفت : يا اباعبداللّه در حرم شما پولم را بردند، در پناه شما هزينه زندگيم را بردند. به كجا شكايت ببرم ؟
حاج حسن مزبور حاضر متأ ثر شد و با همين حال تأ ثر به خانه رفت و در دل به امام حسين عليه السلام گريه مى كرد.
شب در خواب ديد كه در حضور سالار شهيدان به سر مى برد به آقا گفت : از حال زائرت كه خبر دارى ؟ دزد او را رسوا كن تا پول را برگرداند.
امام حسين فرمود: مگر من دزد گيرم ؟
اگر بنا باشد كه دزدها را نشان دهم بايد اول تو را معرفى كنم .
حاجى گفت : مگر من چه دزدى كردم ؟
حضرت فرمود: دزدى تو اين است كه خاك مرا به عنوان تربت مى فروشى و پول مى گيرى. اگر مال من است چرادر برابرش پول مى گيرى و اگر مال توست ، چرا به نام من مى دهى ؟
عرض كرد: آقا جان !از اين كار توبه كردم و به جبران مى پردازم .
امام حسين عليه السلام فرمود:پس من هم دزد را به تو نشان مى دهم . دزد پول زائر، گدايى است كه برهنه مى شود و نزديك سقاخانه مى نشيند و با اين وضعيت گدايى مى كند، پول را دزديد و زير پايش دفن كرد و هنوز هم به مصرف نرسانده .
حاجى از خواب بيدار مى شود و سحرگاه به صحن مطهر امام حسين عليه السلام وارد مى شود، دزد را در همان محلى كه آقا آدرس داده بود شناخت كه نشسته بود.
حاجى فرياد زد: مردم بياييد تا دزد پول را به شما نشان دهم . گداى دزد هر چه فرياد مى زد مرا رها كنيد، اين مرد دروغ مى گويد، كسى حرفش را گوش نداد. مردم جمع شدند و حاجى خواب خود را تعريف كرد و زير پاى گدا را حفر كرد و كيسه پول را بيرون آورد.
بعد به مردم گفت : بياييد دزد ديگرى را نشان شما دهم ، آنان را به بازار برد و درب دكان خويش را بالا زد و گفت : اين مالها از من نيست حلال شما. بعد تربت فروشى را ترك كرد و با دست فروشى امرار معاش مى كرد.
📚منبع:حكاياتى از عنايات حسينى : ص 34
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#طلاق_ناگهانی
با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد. شوهرش می گوید: «چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.»
از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد میپذیرد، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار میکشد شرح شروط را: «تمام ۱۳۶۴ سکه بهار آزادی مهریهات را باید ببخشی.»
زن با کمال میل میپذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید: «حال که جدا شدیم ولی تنها به یک سوالم جواب بده.»
زن میپذیرد. مرد میپرسد: «چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریهات، که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن، را بزنی.؟»
😜زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: «طاقت شنیدن داری؟»
مرد با آرامی گفت: «آری.»
😕زن با اعتماد به نفس گفت: «دو ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.»
😳مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامهای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. خط همسر سابقش بود. نوشته بود: «فکر میکردم احمق باشی ولی نه اینقدر.»
😏نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت. منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شماره همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: «سلام، کجایی؟ پس چرا دیر کردی؟»
😱پاسخ آنطرف خط، تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت: «باور نکردی؟ گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی. این روزها میتوان با یک میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار، از شر زنان با مهریههای سنگینشان نجات یابند!»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662