فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 اشتباه نکنید، آنتی بیوتیک داروی سرماخوردگی نیست !
چطور از بیماری پیشگیری کنیم؟🤔
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 گیاه زبان مادر شوهر یا شمشیری در شب اکسیژن منتشر کرده و CO2 را جذب میکند و هوا را تصفیه و به خواب بهتر کمک میکند
• همچنین سموم معمول در هوای خانه مانند فرمالدهید، بنزن و.. را فیلتر میکند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفندی ساده برای رفع سریع تبخال
بفرستید برا اونایی که زیاد تبخال میزنن 😁🙌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍🏻حاج اسماعیل دولابی ( معلم اخلاق شهید_ابراهیم_هادی ) می گفت:
خدا یک تار، یک تور و یک تیر دارد.
با تار، تیر و تور خودش، آدمها را
جذب می کند. مجذوب خودش می کند.
تار خدا، قرآن است .نغمه های آسمانی است . خیلی ها را از طریق قرآن جذب خودش می کند.
خیلی ها را با تور خودش جذب می کند.
مثل مراسم اعتکاف و مراسم ماه رمضان و شب قدر
تیر خدا همان بارهای مشکلات است . غالب آدمها را از این طریق مجذوب خودش می کند . اولیاء خدا برای این مشکلات لحظه شماری می کردند .
شیخ بهایی می گوید:
شد دلم آسوده چون تیرم زدی،
ای سرت گردم چرا دیرم زدی.
از وقتی بلا و مصیبت به زندگی ام آمد ، فهمیدم من ارزش دارم. ولی گلایه دارم
که چرا من را زودتر گرفتار نکردی.
سعدی هم می گوید:
بزن سیلی و رویم را قفا کن. خدایا من را بزن چون زدن های تو ارزش دارد. پنبه را وقتی می زنند، باز می شود و سفید می شود و ارزش پیدا می کند.
اگر کسی به گرفتاری ها چنین نگاهی داشته باشد، دیگر جای ناامیدی برایش باقی نمی ماند.این گرفتاری ها باید زمینه امید ما را فراهم بکند.
گرفتاری ها باید زمینه نشاط ما را فراهم کند ولی چون ما با شیوه تربیتی خدا
آشنا نیستیم، تا مصیبتی می رسد،
ناراحت می شویم. این شیوه خداست!
📚کتاب مصباح الهدی(سخنان مرحوم حاج اسماعیل دولابی رضوان الله تعالی علیه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خیلی خیلی زیباست👌👇
✨🌸شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، مےخواهم در قبر در پایم باشد. وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالِم اظهار کرد، ولی عالِم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود!
✨🌸ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سرانجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که به مناقشه انجامید.... در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند:
✨🌸«پسرم! مےبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و کارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به تو هم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتادگان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد←《همان اعمالت است.》
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✍وارد میوهفروشی شدم. خلوت بود. قیمت موز و سیب را پرسیدم. فروشنده گفت: موز شانزده تومان و سیب ده تومان. گفتم از هر کدام دو کیلو به من بده. پیرزنی وارد میوهفروشی شد و پرسید: محمد آقا سیب چند؟ میوه فروش پاسخ داد: مادر کیلویی سه تومان! نگاه تعجبزدهام را به سرعت به میوهفروش انداختم و او که متوجه تعجب و دلخوری من شده بود، چشمکی زد و با نگاهش مرا به آرامش دعوت کرد. صبر کردم. پیرزن گفت: محمد آقا خدا خیرت بده! چند تا مغازه رفتم، همشون سیب را ده-دوازده تومن میدن! مادر با این قیمتا که نمیشه میوه خرید!
محمد آقای میوهفروش، یک کیلو سیب برای پیرزن کشید و او را راهی کرد و رو به من کرد و گفت: این پیرزن به تازگی پسرش و عروسش را تو تصادف از دست داده و خودش مونده با دو تا نوهی یتیم! من چند بار خواستم به او کمک کنم و به او میوهی مجانی بدم اما ناراحت شد و قبول نکرد. به همین خاطر هیچ وقت روی میوهها تابلوی قیمت نمیزنم تا وقتی این زن به مغازه میاد از قیمتها خبر نداشته باشه و بتونه برای بچههاش میوه بخره. راستش را بخواهی من به هر کسی که نیاز داشته باشه کمک میکنم و همیشه با امام زمانم معامله میکنم.
دلم مثل آوار ریخته بود پایین و بسیار شرمنده بودم و بغضی سنگین تو گلوم نشسته بود. دلم میخواست روی میوهفروش را ببوسم، میوهها را خریدم، سوار ماشین شدم و هقی زدم زیر گریه و در حال رانندگی از خودم و از امام زمان علیه السلام خجل بودم و با خودم میگفتم؛ ای کاش در طول سالیان دراز عمرم من هم قسمتی از درآمدم را با امام زمانم معامله میکردم.
#زندگی_بی_مهدی_زندگی_با_غمهاست
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃
🌸
🍃
🔸توصیههای پیامبر در مورد نحوه آرایش و زینت به زنان🔸
✳️توصیه پیامبر در مورد عطر زنانه و مردانه:
❣️امام صادق(ع) نقل میکند که پیامبر فرمودند:
«عطر زنانه باید خوش رنگ و دارای بوی ملایم باشد و عطر مردانه باید کمرنگ و از بوی تندی برخوردار باشد.»(۱)
و آن زمان که پیامبر فهرست جهیزیه دخترش را تهیه کرد، عطر جزء یکی از کالاها بود.
✳️توصیه به تفاوت ناخن زنان و مردان:
پیامبراعظم(ص) درباره زینت و آرایش، به تفاوت میان زن و مرد توجه ویژهای داشت؛ ایشان به مردان توصیه میکرد ناخن خود را کوتاه کنید و به زنان میفرمود که ناخن خود را کوتاه نکنید و برای زینت، کمی ناخن خود را بلند نگه دارید.(۲)
📚پینوشت
۱- وسائل الشیعه، ج ۱، باب ۸۱ ، ح ۱
۲- الخطیب العدنانی، الملابس و الزینه فی الاسلام، مؤسسه الانتشار الاسلامی، ۱۹۹۹ م، چ ۱
📗منبع: کتاب پوشش و آرایش از دیدگاه پیامبر اعظم - مریم معین الاسلام
┄┄┅┅┅❅❁ ❁❅┅┅┅┄┄
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
•
شش ﮐﻠﯿﺪ ﻃﻼﯾﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ :🌿
ﯾﮏ : ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﺎﺛﯿﺮﯼ ﺑﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ .
ﺩﻭ : ﻣﺮﺩﻡ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ من رو ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻨﺪ.
سه :ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻟﻄﻔﯽ ﮐﻪ میکنم از کسی ﺗﻮﻗﻌﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﻟﻄﻒ ﺭو ﺩﺭ ﺣﻖ ﺍﻭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ.
چهار :اونایی ﮐﻪ به من بدی کردن توسط خدا ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ میشن ﻫﺮﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﯾﻦ نشم.
پنج : ﺩﻧﯿﺎ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ ﺗﺮ ﺍﺯ اونه ﮐﻪ برای ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﻩ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ من رو ﺗﻨﮓ کنه
شش : ﻣﻼﮎ ﻣﻦ، ﺭﻓﺘﺎﺭ خوب باهمه آدماس نه مقابله به مثل
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 سلولی در بدن ما هست به اسم سلول قاتل !
وظیفه این سلول اینکه وقتی سلول های ناسالم وارد بدن ما میشن ، اونها رو به سرعت می کشه و بهتره بدونید که خندیدن تعداد سلولهای قاتل رو در بدن زیاد میکنه
پس بی زحمت نیشاتونو باز کنین 😃🙌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اینم یه ایده باحال واسه پرتغال های کال که هنوز نرسیده و یا پوست پرتغال که میخواد دور ریخته بشه...😃
برای تازه کردن هوا و از بین بردن بوی مواد شیمیایی و گرد و خاک و بهبود سرفه های خشک توی این فصل سرماخوردگی ها پرتقال را با پوست بجوشونید و بگذارید تا بخار آن توی خونه بپیچه.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گل و گیاهانی عجیب غریب که شاید تاکنون هرگز ندیده باشید😳😮
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_157
باالخره روز محاکمه فرا رسید. صبح روز بیست و سوم آگوست ، یکی از مامورین به سراغم آمد و یک طرف دست
بند را به دست من و طرف دیگرش را به دست خودش قفل کرد. داخل اتوبوسی سیاه رنگ ، غیر از من، ده دوازده
نفر دیگر از متهمان و ماموران مراقبشان ، نشسته بودند. اتوبوس کوچکترین روزنه ای نداشته که بتوانیم بیرون را
ببینیم. بعد از حدود چهل و پنج دقیقه اتوبوس توقف کرد و مرا به اتاقی که یکی از درهای آن به سالن دادگاه وصل
می شد، بردند. طولی نکشید با آیفون خبر دادند که متهم را داخل سالن بیاورند. دو مامور که کاملا مراقب بودند
دست از پا خطا نکنم مرا داخل سالن بردند و به جایگاه متهمان راهنمایی ام کردند. ترس و هیجان باعث شده بود
تپش قلبم هر لحظه بیشتر شود. رئیس دادگاه ، دادستان و هیئت منصفه ، خودشان را برای سوال و جواب آماده می
کردند. سالن پر از تماشاچی بود. در ردیف اول ، سیما ، پدر و مادرش ، دکتر و همسرش ، عثمان و راج نشسته
بودند. سیما سرتا پا سیاه پوشیده بود و یک روسری تور مشکی هم روی سرش انداخته بود. به محض این که چشمم
به او افتاد، بدنم لرزید. گویی جریان برق فشار قوی از تنم عبور دادند. صورتم را به نشانه تنفر از او برگرداندم . لیدا
و آقای تدین، در جیاگاه شاکیان نگاه نفرت بارشان را از من برنمی داشتند.وکیل که کنارم نشسته بود،آهسته در
گوشم گفت به خودم مسلط باشم. سرهنگ سرش پایین بود. عثمان و راج برایم دست تکان دادند. آقای میرفخرایی
به نقطه ای خیره شده بود، شاید از این که باعث شده بود که آلبرت با ما آشنا شود، احساس گناه می کرد.
با ضربه چکش رئیس دادگاه ، جلسه رسمی شد. رئیس بعد از نگاهی به پرونده ، مرا پشت میز محاکمه فراخواند.
زانوهایم می لرزید. انگار پای چوبه دار می رفتم. وقتی در جایم قرار گرفتم، رئیس دادگاه از من خواست خودم را
معرفی کنم.
بعد از معرفی، دادستان، با اجازه رئیس دادگاه بلند شد و بعد از مقدمه ای کوتاه درباره عدالت دادگا های انگلستان ،
گفت هرکس مرتکب خلافی شود، باید به سزای اعمالش برسد. با صدای بلند ادامه داد:" آقای اسفندیاری در تاریخ
هشتم آگوست آقای آلبرت مور رو با نقشه و برنامه ای که از قبل تدارک دیده، به قتل رسونده ما معتقدیم تو این
جنایت ، شخص یا اشخاصی دست داشتن که هویت اونا بر ما معلوم نیست."
دادستان بعد از تشریح جنایت، از هیئت منصفه برایم تقاضای اشد مجازات را کرد.
رئیس دادگاه از من پرسید:" آیا ادعای دادستان رو قبول دارین؟"
با صدایی گرفته و با لحنی پشیمان گفتم :" بله"
رئیس گفت:" چرا آلبرت مور رو به قتل رساندین توضیح بدین."
آنچه در ذهنم آماده کرده بودم بیان کنم، یکباره فراموش کردم انگار زبان انگلیسی یادم رفته بود. وکیل که مرا در
وضعی نامتعادل دید، با اجازه رئیس گفت:" موکل من ایرونیه ،آن طور که باید ، به زبون انگلیسی تسلط نداره و نمی
تونه منظورش رو برسونه."....
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_158
رئیس به وکیل اجازه داد توضیح قتل را به عهده بگیرد. وکیل ، اوراق و مدارکی را که از قبل آماده کرده بود از
کیفش بیرون آورد و گفت:" در وهله اول، می خوام بگم که برخلاف ادعای دادستان ، توطئه ای در کار نبود و هیچ
کس در این قتل مشارکت نداشت بلکه موکل من در اثر فشار روحی شدید که همسرش براش فراهم آورده بود،
آلبرت مور رو به قتل رسونده."
دادستان به نشانه اعتراض دستش را بلند کرد. رئیس به او تذکر داد صبر کند صحبت وکیل تمام شود.
وکیل همه ماجرا را از اول ژانویه پنج سال پیش که آلبرت به سیما پیشنهاد بازی در فیلم داده بود، تا روزی که به قتل
رسیده بود، مو به مو شرح داد و سپس ، سیما را به جایگاه شهود فرا خواند.
سیما با رنگ پرسده ، در حالی که دست و پایش را گم کرده بود، به جایگاه آمد . بعد از مراسم سوگند، وکیل به او
رو کرد و پرسید:
"اگه آلبرت مور به شما پیشنهاد هنرپیشگی نمی داد و از زیبایی و تیپ شما تعریف و تمجید نمی کرد تصور می
کردین روزی به استودیوی فیلمسازی رانک ، قرار داد نقش اول زن فیلمی رو ببندین."
سیما با صدایی گرفته گفت: "نه"
وکیل پرسید: " شما قبل از این که برای بازی در فیلم "آخرین ایستگاه" به باغ مارشال برین، چندبار با آلبرت مور
، بدون اجازه شوهرتون ملاقات داشتین؟"
سیما سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
وکیل گفت:" البته ما می تونیم حدس بزنیم بین شما و او ، چه صحبتهایی رد و بدل شده،ولی بهتره خودتون به زبان
بیارین."
سیما باز هم ساکت ماند.
وکیل گفت:" من مجبورم ملاقاتای شما رو برملا کنم، نگاهی به یادداشت هایش انداخت و ادامه داد" اولین بار، تو
خونه آقای تدین ، واقع در "های بری" قبل از این که او به هالیوود بره. دومین بار، تو باغ مارشال، تو همون
ساختمان متروکه ای که نمی خواستین شوهرتون داخل اون بشه. مرد کر و لالی که اونجا زندگی می کنه ، شاهد
ملاقات شما بود. اگه لازم باشه، او را به دادگاه احضارمی کنم . سومین ملاقات ، چهارم سال جاری، تو استودیوی
رانک.طبق شهادت نگهبان و مسئول اطالعات ، گفت و گوی شما در اتاق دربسته ، حدود نصف روز طول کشیده. باز
هم اگه اعضای هیئت منصفه قبول ندارن می تونیم اونا را به دادگاه بیاریم. چهارمین بار، اول آگوست ، یعنی هشت
روز قبل از قتل،آلبرت برای نشون دادن مکان فیلمبرداری و تمرین ، شما رو به باغ مارشال برده بود. شما و ایشان یه
روز تموم یعنی از صبح تا نزدیک غروب اونجا بودین بله؟"....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_159
سیما سرش پایین بود. رئیس دادگاه رو به سیما کرد و گفت:" همه این ملاقا انجام شده؟"
سیما با شرمندگی گفت:" بله"
من بی اختیار به او تف انداختم.
وکیل گفت دیگر با شاهد کاری ندارد. سیما بلند شد و به طرف صندلی اش رفت. او را با نگاه تنفر آمیزم دنبال
کردم.چشمم که به سرهنگ افتاد ، با اشاره به او فهماندم که بی غیرت تر از او وجود ندارد.
بعد از سیما ، نوبت سرهنگ و خانومش رسیئ.وکیل از آن دو پرسید: " آیا شما از رابطه دخترتون با آلبرت خبر
داشتین؟"
سرهنگ عصبانی شد و گفت:" سیما هرگز اون رابطه ای که شما تصور می کنین ، با آلبرت نداشته. فقط می خواسته
هنرپیشه بشه که اونم جرم نیست."
مادر سیما در جواب به گریه افتاد.
بعد از وکیل ف نوبت به دادستان رسید . که یکی از کارکنان شرکت رانک را به جایگاه آورد و با اشاره به من، از او
پرسید: "شما این آقا رو قبل از وقوع جنایت دیده بودین؟"
گفت: " بله. سه روز قبل از این که آلبرت کشته بشه ، به دفترش اومد و بعد از مشاجره لفظی ، او رو تهدید به قتل
کرد."
دادستان رو به هیئت منصفه کرد و گفت:" آیا تعدید سه روز قبل از جنایت ، ثابت نمی کنه قتل با توطئه و تصمیم
قبلی بوده؟"
رئیس دادگاه ، بار دیگر مرا به جایگاه متهمان فراخواند و گفت:" ما رابطه آلبرت مور با همسر شما رو رد نمی کنیم.
این که شما تو این کشور بیگانه هستین و اعتقاد مذهبی و مرام شما برای مقتول اهمیت نداشت، مایه تاسفه ، ولی همه
اینا دلیل نمی شه شما او رو به قتل برسونین. از این که او رو به قتل رسوندین، پشیمون نیستین؟"
گفتم :"از این که او به قتل رسیده ناراحت نیستم ، ولی پشیمونم که چرا من باید قاتل باشم."
جمله من احتیاج به کمی تجزیه و تحلیل داشت. در همان لحظه ،رئیس دادگاه اعلام تنفس کرد. مامورین بدون این
که اجازه بدهند نیم نگاهی به کسی بیندازم، فوری مرا از همان اتاقی که به سالن وصل می شد، به زندان موقت بردند.
آن شب هرگز به فکر این که چه مدت باید در زندان باشم ، نبودم.تصور این که با زنی زندگی می کردم که به خاطر
شهرت با مردی بیگانه رابطه داشته، آزارم می داد. تا صبح بیدار بودم و به حماقت خودم فکر می کردم.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_160
صبح روز بعد، دومین جلسه دادگاه تشکیل شد. اولین کسی که به جایگاه آمد ، من بودم . رئیس دادگاه ، به اصرار
دادستان، پرسید کسی دیگر در قتل دخالت داشته یا خیر. وقتی گفتم ورود من به باغ و آشپزخانه و دسترسی به کارد
آشپزخانه ، همه اتفاقی بوده ، سوال را طور دیگری مطرح کردند.
در آخرین دفاع، وکیلم یادآوری کرد که من تحت فشار احساسات مرتکب جرم شده ام و موقعیت اجتماعی و سن و
سالم با دیدن آن صحنه ایجاب می کرد دست به چنان کاری بزنم.
سومین جلسه دادگاه ، فقط برای اعلام رای تشکیل شد. هیجان توام با دلهره ام ، با بقیه روزها فرق داشت. در میان
سکوت دادگاه ، یکی از اعضای هیئت منصفه بلند شدو بعد از مقدمه ای کوتاه درباره محاکمه ، ارائه مدرک ، دفاع
وکیل و شکایت شاکیان ، متن حکم را خواند" هیئت منصفه خسرو اسفندیاری را گناهکار شناخته و به بست سال
حبس با اعمال شاقه ، در زندان بریکستون ، محکوم می کند."
یک مرتبه سالن دور سرم چرخید. همه چیز را سیاه می دیدم. انگار مرا با ریسمانی به باریکی مو ، در چاهی عمیق
آویزان کرده باشند. وکیلم فرجام خواست و فرم مخصوصی را تکمیل و به امضاء من رساند، گیج و منگ بودم.
مامورین مرا به اتاق پشت سالن بردند. وکیلم از رای هیئت منصفه ناراضی بود و گفت بیش از ده سال زندان منصفانه
نیست.
گفتم : " برای من دیگه فرقی نداره. فقط خواهش می کنم وسایل شخصیم رو که خونه عثمان مباشره به زندون
بیارین و ترتیبی بدین هر ماه بتونم از بانک مقداری پول بردارم."
همان روز مرا به زندان بریکستون که در محله بریکستون واقع بود، بردند.
در دفتر زندان ، گروهبانی از من خواست چنانچه پول، چاقو ، ناخن گیر ، ساعت یا تیغ ریش تراشی دارم، به دفتر
زندان بسپارم و من ، غیر از کمربندو ساعت و کیف پولم که نزدیک به دو هزار پوند داخل آن بود چیز دیگری که
ممنون باشد نداشتم.
بعد از مراحل اداری گروهبان تلفنی اطلاع داد زندانی حاضر است. طولی نکشید که دو مامور داخل شدند و به دستانم
دست بند زدند و مرا از دو در آهنی عبور داده و به اتاق رئیس زندادن بردند. رئیس در حالی که سرش پایین بود و
روزنامه مطالعه می کرد ، به مامورین اجازه داد داخل شوند. یکی از مامورین یک سر دستبند را به میله آهنی که در
انتهای اتاق رئیس ، به همین منظور نصب کرده بودند، قفل کرد. سپس ، حکم دادگاه و کارت شناسایی را روی میز
گذاشتند و با اجازه از اتاق خارج شدند.
رئیس زندان تقریبا ً پنجاه ساله بود. قدی متوسط و صورتی گرد و گوشتالود داشت و چشمانش ریز و قرمز به نظر
می رسید.صندلی چرخدارش را به سمت من برگرداند و بعد از این که خوب مرا برانداز کرد، نگاهی به حکم و
عکس و مشخصات من انداخت....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 « اسپری گردگیر » خونگی بسازید
خیلی سریع و تمیز، غبار وسایل رو از بین میبره و تا مدت ها اثری از گرد نخواهد بود
بفرستید برای خانوما، خونه تکونی نزدیکه .. حتما بکارشون میاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فصل فصله اناره!
جالب بدونید ، نتایج تحقیقات بر روی خواص انار ثابت کرده است که انار تنها میوهایست که خاصیت 11 میوه را همزمان دارد!
یه انار بخوری ، انگار 11 تا میوه خوردی 😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃🍃🍃🍃🍃
سه پند مهم
روزی #لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 #پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
#لقمان جواب داد:
اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهنرین خوابگاه جهان است
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#صدقه_و_وسوسه_شیطان
🌹 امام علی (ع) فرمودند:
یڪ روز دیناری صدقه دادم رسول خدا فرمودند: 🔰
یا علی آیا میدانی ڪه #صدقه از دست مومن خارج نشود مگراینڪه از دهان هفتاد شیطان بیرون آید ڪه هر یڪ او را با وسوسه خود از دادن منع می ڪنند
(یڪی گوید نده ڪه ریا میشود ودیگری میگوید نده ڪه او مستحق نیست و آن دیگر گوید نده ڪه خود بدان محتاج خواهی شد و ...) وقبل از آنڪه به دست سائل برسد بدست #خدا خواهد رسید.
📚 ثواب الاعمال و عقاب الاعمال، ترجمه غفاری، ص۳۱۴
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔆 #پندانه
🔴 «منتظر ۶۳ سالگی نمانید»
🔻در سال ۱۹۷۷ یک مرد ۶۳ ساله، یک ماشین بیوک را از روی زمین بلند كرد تا دست نوهاش را از زیر آن بیرون آورد! قبل از آن هیچ چیزی سنگین تر از كیسه ۲۰ كیلویی بلند نكرده بود...!
🔸او بعدها كمی دچار افسردگی شد ...
🔹میدانید چِـرا؟!
🔸چون در ۶۳ سالگی فهمیده بود چقدر توانایی داشته كه باورش نداشته و عمرش را با حداقلها گذرانده بود...!
🔺منتظر ۶۳ سالگی نشوید؛ از همین الان خودت را باور کن...!
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
🌼در خدمت مادر
✍در زمان های قدیم، مردمی بادیه نشین زندگی می کردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود و می خواست در طول روز، پسرش کنارش باشد. این امر، مرد را آزار می داد و فکر می کرد در چشم مردم کوچک شده است. هنگامی که موعد کوچ رسید، مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور، بگذار اینجا بماند. مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد. همسرش گفت باشد، آنچه می گویی انجام می دهم.
همه آماده کوچ شدند. زن هم مادرِ شوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند. آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه فراوانی داشت و اوقات فراغت با او بازی می کرد و از دیدنش شاد می شد. وقتی مسافتی را رفتند، هنگام ظهر برای استراحت ایستادند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردن شدند.
مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم. زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم. مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا این کار را کردی؟ همسرش پاسخ داد ما او را نمی خواهیم، زیرا بعد ها او تو را همان طور که مادرت را گذاشتی و رفتی، خواهد گذاشت تا بمیری. حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت، زیرا پس از کوچ همیشه گرگان به سمت آنجا می آمدند تا از باقی مانده وسایل، شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند.
مرد وقتی رسید، دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دور آنها هستند. پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب می کند و تلاش می کند که کودک را از گرگ ها حفظ کند. مرد گرگ ها را دور کرده و مادر و فرزندش را باز می گرداند و از آن به بعد موقع کوچ، اول مادرش را سوار بر شتر می کرد و خود با اسب دنبالش روان می شد و از مادرش مانند چشمش مواظبت می کرد و زنش در نزدش، مقامش بالا رفت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴عاقبت طمع و گدایی،در عین بی نیاز بودن!
اسماعيل بن احمد مي گويد: سر راه امام حسن عسكري (علیه السلام) نشستم، وقتي كه از نزديك عبور مي كرد،از فقر خود شكايت كردم و در خواست كمك نمودم! گفتم: به خدا يك درهم بيشتر ندارم، صبحانه و شام نيز ندارم!آن حضرت علیه السلام فرموند: به اسم خدا،سوگند دروغ مي خوري... چون تو 200 درهم زير خاك پنهان كرده اي. سپس به غلامش فرموند: هر چه همراه داري به اسماعيل بده. غلامش صد دينار به من داد.
سپس امام حسن عسکری علیه السلام به من فرموند: اين را بدان كه هرگاه احتياج بسياري به آن دينارهائي كه در زير خاك نهاده اي پيدا كردي، از آنها محروم خواهي شد. اسماعيل مي گويد: همان گونه كه امام حسن عسگری علیه السلام فرموده بودند، همانطور شد... زيرا ۲۰۰ دينار در زير خاك پنهان نموده بودم، تا براي آينده ام پس انداز باشد. اما مدتي گذشت نياز شديد به آن پيدا نمودم، رفتم تا آن را از زير خاك بيرون آورم، خاك را رد كردم ديدم پولها نيست.
معلوم شد پسرم اطلاع پيدا كرده و آن پولها را از آنجا برداشته و فرار كرده است.. چيزي از آن پولها به دستم نرسيد و طبق فرموده امام حسن علیه السلام در حالت شديد نياز از آن پولها محروم شدم.
📚اصول کافی،باب مايفصل به
دعوي المحق و المبطل حدیث۱۴، ص۵۰۹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🌷 حکایت
❄️⇦ ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ .
❄️⇦ ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد. حضرت پرسيد علت چيست؟ ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دکل کشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد.
❄️⇦ و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستيم و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸
#داستان_آموزنده
💠عاشق واقعی
✳️حضرت سلیمان(ع) گنجشکی را دید که با همسرش اختلاف پیدا کرده بود، گنجشک ماده گوش به حرف و خواسته شوهرش نمی داد!
گنجشک نر می گفت: چرا تسلیم خواسته من نمی شنوی و حال آنکه من قدرتی دارم که اگر بخواهم با منقار قبه سلیمان را می گیرم و در دریا می اندازم!
این گفت و گو را سلیمان شنید و خندید و آن دو گنجشک را صدا زد و به گنجشک نر فرمود:
تو طاقت بر این کار داری که با منقارت دستگاه مرا گرفته در دریا بیندازی؟
گفت: نه یا رسول الله، ولی گاهی مرد باید در مقابل زن یک قدرتی از خود نشان دهد ،اظهار عظمت و بزرگی کند که زن گوش به حرف او بدهد و دیگر اینکه یا نبی! ما عاشقیم، عاشق را به حرفهایی که مقابل معشوق دارد نباید ملامت کرد!
حضرت رو به گنجشک ماده فرمود:
چرا گوش به حرف او نمیدهی؟ او که تو را دوست دارد؟
گفت: یا نبی! او دروغ می گوید چون او دوست دیگری هم دارد، اگر مرا دوست دارد نباید به غیر از من نظر داشته باشد، این حرف گنجشک ماده اثر عمیقی روی سلیمان گذاشت و گریه شدیدی کرد و چهل روز از مردم کناره گرفت و از خدا می خواست که قلب و دلش را تنها ظرف محبت خود قرار دهد و عشق و محبت دیگری در او نباشد.!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅داستان کوتاه پند آموز
✍ ﻣﺮﺩﯼ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﻭ ﺭﺍهی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ! ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ، ﺍﺯ ﺍﺳﺐ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: قرﺑﺎﻥ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺭﻓﺖ؟ » ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻭﺯﯾﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ، ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟ ﺳﭙﺲ ﺳﺮﺑﺎﺯﻱ ﻧﺰﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺁﻣﺪ، ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﺣﻤﻖ،ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻣﺴﺖ؟؟؟
💭 ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﮐﺮﺩ . ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻮﻭﺍﻝ ﮐﺮﺩ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﺮﺩ ﺩﻭﻡ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺳﻮﻡ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯼ؟ ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ؟ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:
ﻓﺮﻕ ﺍﺳﺖ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ… ﻭﻟﯽ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﺞ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﮐﺘﮏ ﺯﺩ .
💥ﻃﺮﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺍﻭﺳﺖ .ﻧﻪ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ. ﻭ ﻧﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺯﺷﺘﯽ. ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﺧﻼق و ادب اوست...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
mahdirasuli-@yaa_hossein.mp3
3.88M
ولادت #امام_حسن_عسکری علیه السلام
🎵شب میلاد امامی مهربون
🎤مهدی #رسولی
#سرود
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حاج_محمود_کریمی_عشق_و_نگارم_گل_زهرا.mp3
4.54M
#نواےنوڪرے 🌸💕💚
•
باغ و بھارم گل زهرا
عشق و نگارم گل زهرا
دار و ندارم گل زهرا
ماه شب تارم گل زهرا
حاج محمودڪریمے
•
#میلاد_امام_حسن_عسکری
#امام_زمان
#عیدتون_مبارک👏👏😍💐💐
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت #امام_حسن_عسکری علیه السلام
#استوری
امام هادی داره عیدی میده
سیدمجید #بنی_فاطمه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662