🔺بخونید قشنگه! از قدیم گفتن اگه کسی رو خواستی بشناسی باهاش همسفر شو👌
🔹با یکی از دوستام تازه آشنا شده بودم یه روز بهم گفت فردا میخوام برم شیراز. گفتم: منم کار دارم باهات میام.
1- سر وعده اومد در خونه مون، سوئیچ ماشینشو دو دستی تعارف کرد گفت بفرما شما رانندگی کنید. گفتم ممنون؛ حالا خسته شدی من میشینم. معرفت اول
2- رسیدیم سر فلکه خروجی شهر خواستیم از دکه یه چیز خوردنی برا تو راه بگیریم. من رفتم از دکه اولی بخرم گفت بیا از اون یکی بخریم. گفتم: چه فرقی داره؟! گفت: اون مشتریهاش کمتره، تا کسب اونم بگرده...
3- ایستگاه خروجی شهر گفتم صبر کن دو تا مسافر سوار کنیم هزینه بنزین در بیاد. گفت: این مسافرکش ها منتظر مسافرن، گناه دارن، روزیشون کم میشه.
4- بین راه یه مسافر فقیری دست بلند کرد. اونو سوار کرد. مسیرش کوتاه بود؛ پول که ازش نگرفت، 5 هزار تومن هم بهش داد. گفتم رفیق معتاد بود ها! گفت: باشه اینها قربانی دنیاطلبان روزگار هستن. مهم اینه که من به نیّت خشنودی خدا این کار را کردم.
5- رسیدیم کنار قبرستان شهر، یه آدم حدود چهل ساله یه مشما قارچ کوهی دستش بود. بهش گفت: همش چند؟ گفت: 13هزار تومن. ازش خرید. گفتم: رفیق اینقدر ارزش نداشتا. گفت میدونم میخواستم روزیش تامین بشه.
6- رسیدیم شيراز، پشت چراغ قرمز یه بچه 10ساله چندتا دستمال کاغذی داشبوردی دستش بود. گفت 4 تا 5 هزارتومن. 4 تا ازش خرید. گفتم رفیق اینقد نمیارزید! گفت: میدونم. گناه داره تو آفتاب وایساده!
7- از روی یک پل هوایی رد میشدیم، یه پیرمرد دستگاه وزنه (ترازو) جلوش بود. یه کم رد شدیم، یه دفعه برگشت گفت میای خودمونو وزن کنیم؟ گفتم: من وزنمو میدونم چقدره. گفت باشه منم میدونم اگه همه مثل من و تو اینجوری باشن این پیرمرد روزیش از کجا تامین بشه؟! گفتم باشه یه پولی بهش بده بریم. گفت نه، غرورش میشکنه، میشه گدایی! اینجوری میگه کاسبی کردم.
8-اگه میخواستم در مورد یکی حرف بزنم بحث رو عوض میکرد، میگفت شاید اون شخص راضی نباشه در موردش حرف بزنیم و غیبتش رو کنیم...
9-یکی بهش زنگ زد گفت پول واریز نکردی؟! گفتم: رفیق، بچه هات بودن؟ گفت: نه، یه بچه فقیر از مهدیه رو حمایت مالی کردم. اون بود زنگ زد. گفتم: چند بهش میدی؟! گفت سه مرحله در یک سال 900 هزار تومن. اولِ مهر، عید و تابستان سه تا سیصدتومن.
10-تو راه برگشت هم از سه تا کودک آویشن کوهی خرید. گفت اگر فقط از یکیشون بخرم اون یکی دلش میشکنه.
🔹میدونین من تو این سفر چقد خرج کردم؟! 3هزار تومن! یه بستنی برا رفیقم خریدم چون همینقدر بیشتر پول تو جیبم نبود. من کارت داشتم رفیقم پول نقد تو جیبش گذاشته بود. به من اجازه نمیداد حساب کنم.
میدونین شغل رفیق من چه بود؟! برق کش، لوله کش، تعمیرکارِ یخچال و کولر و آبگرمکن بود و یه مغازه کوچک داشت.
میدونین چه ماشینی داشت؟! پرایدِ 85
میدونین چن سالش بود؟!
34 سال
میدونین من چه کاره بودم؟!
کارمند بودم، باغ هم داشتم.
میدونین چه ماشینی داشتم؟
206 صندوق دار؛ کلک زدم گفتم خرابه که اون ماشینشو بیاره!
🔸دوستم یه جمله گفت که به دلم نشست: بنده ی مخلص خدا بودن ؛ به حرکته نه ادعا
🔻بعضیها بزرگوار به دنیا اومدن تا دیگران هم ازشون چیزایی یاد بگیرند، راستی چند تا از ماها بنده مخلص خداییم؟❗️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼بیسوادی یعنی...
ملتِ بیسواد، زاده نمیشود، ساخته میشود!
بی سوادی ربطی به معلومات و تحصیلات ندارد!
بی سوادی یعنی: شبکهی محبوبِ اجتماعی را که باز میکنی، تمامِ صفحات پر باشد از روزمرگیِ آدم معروفها، مسخره بازیِ معروف نماها، قضاوتهایِ بی سرو ته، و توهینهایِ شرمآور !
نه از مطالبِ آموزشی خبری باشد، نه از چهار کلام حرفِ حساب!
بی سوادی یعنی: تویِ صفحه و روی پروفایلت بنویسی "به بهشت نمیروم اگر مادرم آنجا نباشد" و کمی آن طرفتر ، مادرت از بی توجهیات بغض کرده باشد!
بی سوادی یعنی: مسیرِ تمامِ لباس فروشی و
آرایشگاههایِ شهر را از حفظ باشی، اما حتی یکبار هم گذرت به کتابفروشی نیفتاده باشد ...
این بی سوادیِ مدرن دارد فرهنگمان را از ریشه میخشکانَد، حواستان هست ؟!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴 #حکایت_اندکی_تفکر
قلمی از قلمدان قاضی افتاد
شخصی که آنجا حضور داشت
گفت:
جناب قاضی کلنگ خود را بردارید
قاضی خشمگین پاسخ داد:
مردک این قلم است نه کلنگ
تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟
مرد گفت:
هر چه هست باشد
تو خانه مرا با آن ویران کردی...
🖊عبید زاکانی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
درويشي بود که در کوچه و محله مي رفت و مي خواند: «هرچه کني به خود کني گر همه نيک و بد کني.»
زني حيله گر اين درويش را ديد و به آوازش گوش داد، سپس به خانه رفت و خمير درست کرد و يک فطير شيرين پخت و کمي زهر هم لاي فطير ريخت و آورد و به درويش داد و رفت به همسايه اش گفت:
من به اين درويش ثابت ميکنم حرفش اشتباه است.
از قضا زن يک پسر داشت که 7 سال بود گم شده بود، در بازگشتش به شهر به درويش برخورد، سلامي کرد و گفت: من از راه دور آمده ام و گرسنه ام.
درويش هم همان فطير زهري را به او داد و گفت: «زني براي ثواب اين فطير را براي من پخته، بگير و بخور جوان!»
پسر فطير را خورد و حالش به هم خورد و به درويش گفت:
اين چه بود، سوختم؟
درويش فوري رفت و زن را خبر کرد. زن دوان دوان آمد و ديد پسر خودش است! همانطور که توي سرش مي زد و شيون مي کرد،
گفت: حقا که تو راست گفتي؛
هرچه کني به خود کني ؛
گر همه نيک و بد کني.👏👏👏
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👈 هرگز پوست مرغ را نخورید!
🔹 در خانمها باعث: پرمویی، جوش و کیست تخمدان میشود !
در آقایان باعث: آکنههای شدید و نارسایی در هورمون میشود !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#ترفند
چـطوری سردردهای چند روزه و طولانی مدت رو ازبین ببریم؟
👈 ۱لیوان آب رو به نقطه جوش برسونید و 20 گرم زنجبیل رو بهش اضافه کنید و پس از 10 دقیقه میل کنید
از این ترکیب روزی 2 فنجان بخورید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_116
_خوب پس فردا برو
_نمیشه
-چرا نمیشه؟
-واسه اینکه فردا...
_ادامه ی حرفمو خوردم باخودم گفتم اون که یادش نیست تولد منه بهتره
منم بهش نگم فردا یه حالی ازش بگیرم
_فردا چی؟
فردا هیچی فقط من دلم برای مامانم اینا تنگ شده
_میخوای الان پاشو بریم ببینشون
_الان ؟ یه نگاه به ساعتت کردی؟ساعت نه شبه ما تا برسیم اونجا میشه ده
_راست میگی.ولی نمیشه فردا نریم جشن دوستم
_چرا نمیشه یه عذری بیار بگو ببخشید نشد بیام
-بابا نمیشه من مهمون ویژه شون هستم
_اونوقت چرا مثلا؟
-برای اینکه من باعث وبانی این ازدواجم
-یعنی چی؟
-قضیه اش مفصله خلاصه اش اینکه یه بار این دوستام با من اومده بود دانشگاه ما بعد از یه دختر همکلاسی ما خوشش اومده بواز شانسم من و اون دختر یه دوستی باهم داشتیم بعد من بانی آشنایی اون شدم اونا باهم دوست شدن الانم بعد چند سال میخوان ازدواج کنن برا همین منو
باعث رسیدنشون بهم میدونند الان فهمیدی چی شد؟من هم دوست دامادم هم دوست عروس باید برم نمیشه نرم
پوزخندی زدم تکرار کردم:دوست عروس.چه جالب عروس خانم قبلا دوست دختر شما بودن اونوقت؟؟
نگام کرد لبخندی زد:چه حسودیت شد؟
من و حسودی؟تو که خوب میدونی اولا حسودی تو خون من نیست دوما اگرم باشه در مورد اطرافیان تو عمرا باشه
_یه ناراحتی کوچکی تو چهره اش پیدا شدوگفت :یادم رفته بود که من برا شما مهم نیستم که اطرافیانمم مهم باشن
_جواب ندادم حوصله ی حرف های تکراری رو نداشتم
_در ضمن فردا خیلی از بچه میان که تورو ندیدن دوست دارن تورو هم ببینن
-منو ببینند؟واسه چی؟
-لبخند تلخی زدوگفت:میخوان ببینن همسر پسر یکی یه دونه ی کلاس چه شکلیه؟
_واه واه.....
جواب نداد
_خوب حالا چکار کنیم؟من که نمیتونم نرم خونه ی مامانم اینا حتما باید برم نمیشه نرم
_مرغت یه پا داره دیگه؟
-دقیقا
_چند لحظه سکوت کردو گفت:باشه بابا مراسم اونا از ساعت شش شروع میشه تا شب میریم یه دوست میشینیم اونجا برا شام نمیمونیم بلند میشیم میایم خونه ی مامانت اینا جهنم..
_فکر کردم دیدم بد نمیگه من که فقط میخوام یه دوساعت بامامان اینا باشم ویه جشن کوچیک بگیرم همون اندازه وقتم کافیه
_باشه قبول ولی نریم اونجا دبه کنی هاا چون میدونی که بد میشه
_نترس بابا من اهلش نیستم
-باشه پس
به توافق نسبتا دوستانه ای رسیدیم.
صبح که از خواب بلند شدم برم صبحانه بخورم دیدم دانیال یه یاداشت چسبونده به در یخچال
-عشقم میخوام امروز بهترین باشی ...
کارت بانکیشو برام گذاشته بود خوشبختانه دوهفته پیش با دیانا رفته بودیم مزون لباس مادر یکی از دوستاش اونجا یه لباس مجلسی خریدم
_الان فقط باید برم آرایشگاه صبحونه رو خوردم رفتم حموم و بعد یه زنگی زدم خونه ی مامانم اینا وگفتم که شب میریم خونه شون .بعد یه لباس مناسب وست با لباس خودم برای دانیال انتخاب کردم وگذاشتم رو تختش تا بپوشه
_رفتم آرایشگاه ازش خواستم که آرایشمون غلیظ نکنه یه آرامش ملایم ومناسب فصل ازش خواستم اونم کارشو بلد بود شاهکار کرد دانیال زنگ زد پرسید کجام؟....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_117
_بهش گفتم آرایشگاهم اونم گفت که ساعت ۵ میاد دنبالم .
_ده دقیقه به پنج اومد رفتم پایین وسوار ماشین شدم
-نگام کن
_صورتمو برگردوندم طرفش ورندازش کرد وگفت:محشر شدی
_با افاده ی خاصی گفتم :خودم میدونم
_خندیدوگفت:دختریه از خود راضی
_ماشین وروشن کردو راه افتادیم لباس های اونم بهش میومدند ولی من بهش نگفتم...
_مهمونی خارج از شهر تو یه باغ برگزار میشد ساعت 5:06 رسیدیم اونجا وارد باغ شدیم ماشین وجلو عمارت باغ نگه داشت
-پیاده شو
-ماشین و پارک نمیکنی؟
-تو نگران اون نباش
_پیاده شدم ونگاهی به عمارت انداختم چراغ هاش خاموش بودند ورقص نورها خودنمایی میکردند
آهنگ لایتی هم گذاشته بودند
لبخندی زدم وگفتم:فکر کنم عروس وداماد دارن میرقصن
_دانیال خندیدوگفت ونه فکر نکنم هنوز زوده
_خواستم برم تو که دانیال نذاشت:بذار اول من برم تو ببینم اوضاع چطوره بعد بیام باهم بریم
-قبول کردم
بعد ازچند دقیقه برگشت وگفت بریم وارد سالن اصلی که شدم ماتم برد همه ی خانواده و دوستام اونجا بودند ویک صدا تولدمو بهم تبریک گفتن
_شوکه شدم وبرگشتم ودانیال رو نگاه کردم که فاتحانه کنارم وایستاده بود
وبهم لبخند میزد باورم نمیشد چه بیصدا ویواشکی این جشن وترتیب داده بود وچه خوب بدون اطلاع من با همه هماهنگ شده بود خودشم از کار خودش راضی بود اینو از چشمهاش میشد خوند همه دورم کردند ومنو کشیدند وسط بزن وبرقصی کردند که نگو
_بعد از یه مدت دانیال رفت وبا یه کیک بزرگ برگشت .یه کیک خامه ای بزرگ بود بایه قلب بزرگ روش که توش نوشته بود
عشقم سوگند جان تولدت مبارک
_کیک وفوت کردم وبعد از اون همه یک صدا ازم خواستند که پاشم با دانیال برقصم از من انکار واز اونا اصرار تا اینکه بالاخره کوتاه اومدم وبلند شدم وبرای اولین بار باهاش رقصیدم البته رومینا ودانیال از قبل برای این موضوع خوب نقشه کشیده بودند _اونا حتی آهنگ مناسبی انتخاب کرده بودند
دانیال رقص رو خوب بلد بود با نت هماهنگ هماهنگ...
_رقصمون عالی از آب دراومد بعد از رقص ما بقیه هم اومدند وسط و بساط رقص رو دوباره به پا کردند
_بعد از رقص نوبت رسید به بریدن کیک وبالاخره نوبت کادوها شد هر کس چیزی برام خریده یکی عروسک یکی گردنبند یکی ست کیف وکفش مارکدارو.... .
&انصافا کادو گرفتن لذت زیادی داشت .آخر از همه نوبت رسید به کادوی دانیال که یک گوشه ایستاده بود وآروم وبیصدا هیجان
وخوشحالی منو تماشا میکرد و ازش لذت میبرد
رومینا:خوب الان دیگه وقتشه بریم سراغ کادوی دانیال خان
دانیال لبخندی زد وگفت:خوب کادوی من همین برگزاری جشن بود دیگه
رومینا:د نه د این قبول نیست این جشن وظیفه تون بود کادوی اصلی لطفا...
_دانیال خندید اومد جلو ویه جعبه ی کوچیک گرفت جلوم :تقدیم با عشق
نگاش کردم حس قدرشناسی رو تو چشمهام و کلامم جمع کردم:ممنون
واسه همه چی ..
-تشکر لازم نیست خوشحالی تو برام کافیه
رومینا:اوه ه ه ...دراماتیکش نکونین زود باش کادو رو باز کن مردم مردن از کنجکاوی
آروم روبان جعبه رو باز کردم ونگاش کردم
باورم نمیشد سوییچ یه ماشین توش بود خشکم زد باناباوری دانیالو نگاش کردم
دانیال همون طور که لبخند میزد گفت:میخوای خودشو ببینی
_بقیه هنوز نمیدونستند تو جعبه چیه؟رومینا اومد جلو وجعبه رو از دستم قاپید
-.....oh my god
-اینو نگاه سوییچو بلند کرد و نشون همه داد....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_115
_رفتم رو کاناپه ی روبه رویش نشستم
_دیشب که اومدم خونه چراغ ها روشن بودن وارد پذیرایی که شدم چشم افتاد به تو. روهمین کاناپه خوابت برده بود
پوزخندی زدو ادامه داد:برای اولین بار بود که اینجوری می دیدمت برای همین جور مات و ایستادم و تماشات کردم تو خواب خیلی مهربون ومعصوم میشی نمیدونم چقدر تماشات کردم یهو به خودم اومدم ومتوجه شدم که تو با این لباسها حتما سردته خواستم برم یه پتو بیارم که متوجه شدم جاتم درست وحسابی نیست برای همین تصمیم گرفتم ببرمت اتاقت البته دروغ چرا وقتی دیدم خوابی وآروم وقرار داری گفتم از فرصت استفاده کنم وبغلت کنم اولش ترسیدم نکنه بیدار شی ویه قشقرقی بپا کنی ولی بعد دیدم نه انگار خوابت سنگین شده معلوم بود خسته بودی
_آروم بلندت کردم وبردمت وگذاشتمت رو تختت تورو که گذاشتم خواستم برگردم ولی دیدم نمیتونم دل بکنم برای همین نشستم کنار تخت وباز نگات کردم
سکوت کرد ومنتظر شدم تا بقیه ی حرف هاشو بگه دیشب دوست داشتنی تر از همیشه شده بود چهره ات آرامش خاصی
داشت که نمیذاشت چشم هامو ازت بردارم اما برعکس تو من آرام وقرار نداشتم پر از تشویش بودم درونم جنگی برپا بود
_سرشو بلند کردونگام کرد نگات میکردم وباخودم میگفتم هی پسر نگاش کن اینی که روی این تخت اینقدر آروم خوابیده شرعا و قانونا مال تویه اسمش تو شناسنامه ی تویه اما فقط همون اسمشه که مال تویه درحقیقت اون اصلا مال تو نیست خیلی دورتر ازت ایستاده نه روحش ونه جسمش هیشکدوم مال تو نیست اون برای تو دور از دسترس
_دوباره سکوت کرد:یه چیزی بهم میگفت که پسر الان وقتشه الان میتونی اونو مال خودت کنی
_با شنیدن این حرف درونم لرزید ترسی به دلم افتاد
-اماچیز قویتر بهم گفت نه تو نباید همچین کاری کنی چه اهمیتی داره جسمش مال توباشه وقتی روحش مال تو نخواهد بود اگه همچین کاری بکنی شاید اونو برای همیشه از دست بدی اون روزنه ی امیدی هم که مونده بسته میشه
_تا نزدیک هایی صبح این جنگ ها ادامه داشت تا اینکه دیدم نه نمیتونم دیگه بشینم وهمینجور تماشات کنم راستش با اینکار داشتم یه جورهایی خودمو شکنجه میدادم بلند شدم برم اما قبل رفت خم شدم
وآروم پیشونیتو بوسیدم وبعد فورا از اتاقت زدم بیرون در سکوت زل زده بودیم تو چشمهای هم...
-اگه اینها رو برات تعریف کردم واسه اینه که خودت خواستی بدونی چرا حالم خراب بود تمام دیشب رو نخوابیدم اتاقمو گز کردم به زمین و زمان لعنت فرستادم ازدست همه عصبانی بودم از دست خودم خودت خدا ...
_دیشب سگی ترین شبی بود که تا حالا داشتم صبح به زور داشتم خودمو آروم میکردم که صدای پاهاتو شنیدم که از پله ها اومدی پایین خیلی زور زدم از اتاقم نیام بیرون اما دلم راه نیومد باهام برای همین خودم و رسوندم بهت
_لبخند تلخی زدو ادامه داد:دیدنت مثل نمکی بود که رو زخم دلم پاشید چشم هامو میبستم تا نبینمت دستشو گذاشت رو قلبش: ولی تو نمیذاشتی تو با اصرارت با نزدیک شدنت بهم دردشو بیشتر میکردی....
_ساکت شد و نگام کرد
_صبح وقتی ازت میخواستم بری باید میرفتی وعذابم نمیدادی..
_سرشو تکیه داد به کاناپه وساکت شد _نمیدونستم چی بگم هنوز هم داشتم حرف هاشو تجزیه وتحلیل میکردم نمیدونم چقدر تو همون حالت نشستیم اما کمی بعد ترجیح دادم بلند شم برم
من:فکر کنم تنهایی برای هردومون بهتر باشه
داشتم پله ها رو بالا میرفتم که گفت:دیشب خیلی شانس آوردی که یه
کاری دست خودم وخودت ندادم خیلی... _دیگه هیچ وقت اون لباسهاتو نپوش چون قول نمیدم که دفعه ی بعدی بتونم اینطور راحت ازت بگذرم....
_مدت ها بود که ازخونه نشینی وبیکاری خسته شده بودم من اهل بیکاری نبودم تا حالام زیاد دوام آورده بودم وقتی این موضوع رو بادانیال مطرح کردم پیشنهاد داد که تو شرکت خودش کار کنم منم بد
ندیدم وقبولش کردم گفت حتی مواقعی که حضورم در شرکت وسر ساختمون ضروری نباشه میتونم کارهامو انجام بدم این دیگه خیلی خوب میشد چون وقتی خونه باشم هم به کارهای خونه میرسم وهم در آرامش بیشتری کارهامو انجام میدادم از فردای همون روز دانیال یه کار برام آورد کارهای محاسباتی ستون گذاری یه ساختمون ساده بود برای شروع خوب بود.
_فردا روز تولدم بوداین اولین تولدی بود که تو خونه ی پدرو مادرم نبود
برای همین تصمیم گرفتم که فردا عصر یه کیک کوچیک بگیرم وبریم خونه ی مامانم اینا واونجا دورهم یه جشن خیلی کوچیک وخودمونی بگیریم.اما دانیال داشت برنامه بهم میزد...
عصرکه نشسته بودم سرم به کارم مشغول بود دوتا چای ریخت وآورد کنارم نشست
-فردا مهمونی دعوتیم
-چی؟
-گفتم فردا مهمونی دعوتیم
-چه مهمونی ؟
- جشن نامزدی یکی از دوستامه میریم اونجا
-من فردا جایی نمیرم
باتعجب نگام کرد یعنی چی جایی نمیرم
-یعنی اینکه فردا عصر میخوام برم خونه ی مامانم اینا
-خونه مامانت اینا
-بله خونه مامانم اینا....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال
#با_تو_هرگز_118
_دانیال دستشو بطرفم دراز کرد دستشو گرفتم وراه افتادیم بقیه هم دنبالمون .رفتیم پشت عمارت ماشینه اونجا بود
یه پرادوی سفید خوشگل با یه پاپیون قرمز روش
_باور کردنش سخت بود من عاشق این ماشین بود دیوونه اش بودم
اونقدر شوکه شده بودم که حتی نمیتونستم برم طرفش....
نمیدونستم چکار کنم اصلا صداهای دور و برم نمیشنیدم
_رومینا منو به خودم آوردم :هی دختر ببین دانیال خان برات چکار کرده محشره
بعد برگشت بغلم کردوگفت:مبارکت باشه عزیزم
تبریکات بقیه هم شروع شدولی من هنوز تو کف کار دانیال مونده بودم
_تو دلم به خیال خام خودم میخندیدم که فکر میکردم دانیال کلا تولد من یادش نیست چه رسد به کادو گرفتند آخه یکی نیست بهم بگو دختره احمق دانیال تولد تو رو یادش میره عمرا محاله معلوم بود که مدتهاست براش برنامه ریزی کرده بود
نمیدونستم چه جوری ازش تشکر کنم برگشتم سمتش زل زدم تو چشماش لبخندی رو که عاشقش بود تحویلش دادم
_نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم واقعا ممنونم واقعا ...
_صورتمو گرفت تو دستاش وگفت:گفتم که تشکر لازم نیست خانمی
_بی اراده خودمو انداختم تو بغلش و تنگ بغلش کردم:ممنونم مرسی...
_موهامو بوسید وگفت :آخیش ...همه خستگیم از تنم بیرون رفت...
این بهترین تولدی بود که تا حالا داشتم
_نقشه ی این تولد را با همکاری رومینا کشیده بود البته رومینا از کادوی دانیال اصلا خبر نداشت موقع برگشتن آروم تو گوشم گفت:اینم از مزایای شوهر پولدار
_برگشتم نگاش کردم تو نگاش یه کوچولو حسرت بود کاش میتونستم بهش بگم دیوونه من حسرت زندگی تو رو میخورم اونوقت تو حسرت زندگی درپیت منو میخوری البته خیلی از اونایی که تو این مراسم بودند بگی نگی حسرت زندگی مو میخوردند اونا ظاهر شیک ودوست داشتنی زندگیمو میدیدند اما هیچ کس واقعیت زشت زندگیمو نمیدید واین درد داشت برام دردی بی پایان....
***
ماجرا از یه برنامه ی سفر و یک مریضی نابه هنگام شروع شد
مادر و پدر دانیال و مادرجون و پدرجونش تصمیم گرفتند که یه سفر برن ترکیه . پدرجون وپدردانیال برای یه قرار داد تجاری میرفتند که مادرجون ونسترن جون هم برای تفریح تصمیم گرفتند که همراه اونا برند.
_همه چیز خوب وخوش جلو میرفت که سه روز مونده به سفر مادرجون سرماخوردگی شدیدی گرفت طوری که نسترن جون تصمیم گرفت سفرشو کنسل کنه ولی مادرجون نذاشت ودربرابر اصرار بقیه گفت که ما ودیانا هستیم وازش مراقبت میکنیم واینچنین شد که قرار شد مادرجون مهمون خونه ی ما بشه
_از وقتی این تصمیم گرفته شد اضطرابی تمام وجودم رو گرفت اگه مادرجون مهمون خونه ی ما میشد ممکن بود در جریان زندگیمون قرار بگیره واونوقت بود که....
_حتی خودمم نمی تونم آخر وعاقبت این اتفاق رو تصور کنم واقعیت اینکه از تصورش وحشت میکنم
_اما دانیال هنوز در جریان ماجرا نبود چون هیچ نشانه ای در چهره اش دیده نمیشد مثل همیشه بود
_شب موقع خداحافظی قرار شد فردا باهم بریم فرودگاه واز اونجا با مادرجون برگردیم خونه البته دانیال بخاطر کارش نمیتونست بیاد فرودگاه
.
_تو راه برگشت به خونه بودیم نمیدونستم بحث رو چه جوری بکشم وسط..
-فردا اگه مادرجون بیاد چکار کنیم
زیر چشمی نگام کرد:چی رو چکار کنیم؟
-خوب.....
_خوب چی؟
-وضعمونو میگم دیگه
_کدوم وضع؟
_دانیال چرا خودت زدی به اون راه خوب وضع خودم وخودتو زندگیمونو میگم دیگه
_آهان... خوب که چی؟
_وای ی ی...من آخر سر از دست تو دق میکنم بابا مادرجونت اگه بیاد خونه ی ما بمونه میفهمه که من وتو اتاق هامونو از هم جدا کردیم
_لبخندی زد و گفت :خوب بفهمه
-منظورت چیه تو هیچ میدونی اونوقت چه قشقرقی به پا میشه؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت . اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...
نتیجه : دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم (چارلی چاپلین)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#حکایت_طنز_قابل_تأمل!
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته،
یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!
خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.
یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ ازش جلو زد!
دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.
همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!
طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان. یارو پیاده میشه میره جلوی موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟!
موتوریه با رنگ پریده نفس زنان میگه :
داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت
نتیجه اخلاقی:
اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند
ببینید کش شلوارشان به کدام مسئولی گیر کرده،؟؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
🍁انسانهای نالایق🍁
👈جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا بودند، حضرت فرمود: می خواهید کسل ترین، دزدترین، بخیل ترین، ظالم ترین و عاجزترین مردم را به شما نشان دهم؟
💠اصحاب: بلی یا رسول الله! 👈فرمود:
1- کسل ترین مردم کسی است که از صحت و سلامت برخوردار است ولی در اوقات بیکاری با لب و زبانش ذکر خدا نمی گوید.
2-دزدترین انسان کسی است که از نمازش می کاهد، چنین نمازی همانند لباس کهنه در هم پیچیده به صورتش زده می شود.
3-بخیل ترین آدم کسی است که گذرش بر مسلمانی می افتد ولی به او سلام نمی کند.
4- ظالم ترین مردم کسی است که نام من در نزد او برده می شود، ولی بر من صلوات نمی فرستد.
5-و عاجزترین انسان کسی است که از دعا درمانده باشد.
📚داستان های بحارالانوار جلد 9
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چطوری انار سالم و رسیده انتخاب کنیم؟ 🤔
🔸شکل ؛ انارهای رسیده، گرد و شبیه توپ نیستند، به دنبال انارهایی باشید که کج و معوج هستند و خیلی صاف و یکدست دیده نمیشوند.
🔸رنگ پوست انار ؛ انار، رنگ های متنوعی دارد، از قرمز روشن گرفته تا سیاه. برای رسیده بودن، رنگ پوست آن چندان اهمیت ندارد، بلکه نرمی و چرم گونه بودن پوست است که نشان میدهد این میوه رسیده است
🔸وزن ؛ انار را در دست بگیرید. اگر سنگین تر از اندازه اش به نظر برسد، به این مفهوم است که دانه های آن مملو از آب بوده وکاملا رسیده هستند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اموزش باکس گل هدیه👆✨✨
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_119
_کور از خدا چی میخواد دوتا چشم بینا
_پس بگو قضیه چیه؟چرا آقا عین خیالشون نیست نه جونم کورخوندی به من میگن سوگند بلدم چکار کنم
-مثلا میخوای چکار کنی؟
-تو بشین تماشا کن نمیذارم بفهمه
-من مثل تو بلد نیستم نقش بازی کنم ها..
_منظورت چیه؟
_منظورم اینکه من اتاق شما بیا نیستم
-عمرا من بذارم تو بیای اتاقم زهی خیال باطل
_پس چی؟این قصه بافی هات واسه چیه؟
_جوابی ندادم
_بازی بازی با ما هم بازی
_راستش تو دلم میخواستم همون خواسته رو ازش داشته باشم اما میخواستم خودش به زبون بیاره که اونم اینکارو نکرد حالا باید چکار کنم
_دانیال اتاق مهمون رو گرفته در ضمن مادرجون بیاد دو سوت همه چی رو میفهمه اونم نفهمه دانیال کاری میکنه که بفهمه حالا چه خاکی به سرم بریزم با این وضع ...
_نگفتی میخوای چکار کنی؟
_فعلا نمیدونم
_من که میدونم آخر سرچاره ای جز همون پشنهاد اول پیدا نمیکن
-دلتو بیخودی صابون نزن من هر کاری میکنم جز اونیکه تو فکرشو کردی
-خود دانی فقط رو من یکی حساب نکن..
_اینو گفت ولبخند موذیانه ای زد
_باید یه فکری میکردم خدایا اینم شانس ما داریم.....
_صبح به زور از خواب بلند شدم شب رو دیر خوابیده بودم فکرم مشغول بود
_پرواز ساعت ۱ بود حاضر شدم ورفتم خونه ی مادرجون همه اونجا بودن باهم رفتیم فرودگاه
_بعد از رفتن اونا من ودیانا ومادرجون سوار ماشین شدیم واول دیانا رو بردیم رسوندیم خونه ی خاله اش.چون قرار بود چند روز رو با دخترخاله اش باشه وباهم درس بخونن وبعد با مادرجون برگشتیم خونه, سر راهم
ناهار خریدیم
_وقتی رسیدیم خونه از مادرجون خواستم که وسایلشو ببریم طبقه ی بالا
_بهش گفتم که گرمایش اتاق مهمون درست کار نمیکنه و هوای اونجا سرده بهتر تو یکی از اتاق های دیگه بمونند .
شب وقتی داشتم برای شام سالاد درست میکردم دانیال اومد آشپزخونه
_کمک لازم نداری؟
-نه مرسی
-چه خبر؟
_نگاش کردم :چی رو چه خبر؟
_امشب و میخوای چکار کنی؟
_هیچی به مادرجون گفتم که اتاق مهمونمون گرمایشش خرابه تو یه اتاق دیگه میمونه
-خوب؟
_خوب بعد اول مادرجونت میره میخوابه بعد ما هر کدوممون میریم جای خودمون صبحم که تو زود از خونه میزنی بیرون پس متوجه نمیشه
_به همین راحتی
-دقیقا به همین راحتی فقط باید هر دومون احتیاط کنیم
_نگام کرد وچیزی نگفت
خواست بره که گفتم:فقط یادت باشه اول مادرجون میره اتاقش بعد ما فهمیدی؟
جوابی نداد ورفت
شب موقع خواب بود تلویزیون سریالی رو نشون میداد نشستیم پای اون که مثلا ما تا این سریال رو نگا نکنیم نمیخوابیم مادرجونم که هم کمی مریض بود و هم خوابش میومد بلند شد و گفت که خوابش میاد ومیره بخوابه ماهم بهش گفتیم که ما هم بعد فیلم میخوابیم
بتا نیم ساعت بعد نشستیم بعد دانیال گفت:حالا میشه برم بخوابم؟
_آره ولی بی سرو صدا برو صبحم سرو صدا نکنی ها....
_باشه شب بخیر
-شب بخیر
_فعلا که خدا رو شکر همه چیز خوب پیش رفت امیدوارم از این به بعدهم خوب پیش بره
صبح وقتی بلند شدم دیدم دانیال رفته مادرجونم هنوزخوابه رفتم صبحانه رو حاضر کردم منتظر مادرجون نشستم اونم کمی بعد بلند شد و باهم صبحانه رو خوردیم بعد هم نشستیم پای صحبت........
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_120
_مادرجون خوب صحبت میکرد از گذشته ها گفت از بچگی هاش منم با حوصله گوش دادم
_تا عصر خیلی خوب سرمون رو گرم کردیم تا شب دانیال اومد کمی هم با اون دور هم نشستیم وصحبت کردیم مادرجون از دسته گل هایی میگفت که دانیال به آب داده بود اون میگفت و منم میخندیدم و دانیال عصبانی میشد و پشت سرهم به مادرجونش میگفت که آبروشو پیش من
نبره زشته
_باز موقع خواب که شد اول مادرجون رفت بخوابه وبعد ما رفتیم که بخوابیم البته دانیال هنوز داشت تلویزیون نگاه میکرد چون فردا جمعه بود بهش گفتم که صبح زود بلند بشه مثل هفته های قبل تا ۱۰-۱۱
نخوابه چون اونموقع لو میریم
_صبح ساعت ۸ بود که از خواب بلند شدم از اتاق بیرون اومدم در اتاق مادرجون بسته بود از پله که رفتم پایین یه دفعه چشمم به دانیال افتاد که وسط پذیرایی جلو تلویزیون خوابیده خودمو گم کردم فورا رفتم سمتش که قبل از بیدار شدن مادرجون بیدارش کنم نشستم کنارش که بیدارش کنم
-بیدارش نکن بذار یه کم بیشتر بخوابه بچه ام روز جمعه ای دلم فروریخت صدای مادرجون برگشتم دیدم پشت سرم وایستاده زبونم گرفت
_مادرجون رفت ومن هنوز مات ومبهوت اونجا نشسته بودم کمی که گذشت به خودم اومد وخودمو دلداری دادم
_دختر خوب واسه چی دست وپاتو گم کردی اگه یه چیزی پرسید میگی چون تا دیر وقت تلویزیون نگاه میکرد همونجا خوابیده یه شب که هزار شب نمیشه جرم که نیست....
_بلند شدم رفتم آبی به دست وصورتم زدم وبعد صبحونه رو حاضر کردم
_ساعت تقریبا نه ونیم بود که دانیال هم بلند شد برعکس من اون اصلا دست وپاشو گم نکرد خیلی ریلکس بود در جواب نگاه های چپ چپ من لبخند موزیانه ای میزد تو دلم گفتم:اقا دانیال به وقتش حال شما رو میگرم
_بعد از صبحونه دانیال گفت که قرار با دوست هاش برن استخر وبعد هم میرن ناهار عصر میاد باهم میریم بیرون وشام ورو بیرون میخوریم
_اون رفت ومن و مادرجون باهم موندیم نشسته بودیم جلو تلویزیون و کانالها و بالا پایین میکردم
_اه تلویزیونم هیچی نداره بشینیم تماشا کنیم
-ببندش باهم صحبت کنیم
_چشم
تلویزیون وبستم ونگاهمو معطوف مادرجون کردم مادرجون جور خاصی
نگام میکرد
_دخترم میشه یه سوال ازت بپرسم؟
_نمیدونم چرا دلشوره گرفتم:بله بفرمایید
_اینو که میپرسم ناراحت نشی فکر نکنی میخوام تو زندگیتون دخالت کنم ها نه بحث چیز دیگه ای
_چند لحظه صبر کرد وبعد ادامه داد:بین تو ودانیال مشکلیه؟
باتعجب نگاش کردم وگفتم:نه چطورمگه؟
_راستش این دوروز که خونه ی شما بودم متوجه شدم تو ودانیال تو اتاق های جداگانه میخوابین
_انگار آب داغ ریختن روم پس متوجه شده. آخه چطور؟
_ما.....
_ببین دخترم همه ی زن وشوهرها تو زندگیشون مشکلاتی دارن باهم دعوا میکنند قهر میکنند اصلا بقول قدیمی ها دعوا نمک زندگیه ولی این دعواها نباید باعث ایجاد فاصله بینشون بشه من نمیخوام نصیحتت کنم
ولی اینهایی رو که میگم بخاطر اینکه هر دو تا دوست دارم نمیخوام مشکلی بینتون پیش بیاد هر چی باشه من یکی دو پیرهن بیشتر از شما پاره کردم اینها رو از من داشته باش تحت هیچ شرایطی میشنوی هیچ شرایطی شوهرتو از خودت نرون هر چقدر هم که دعوای بینتون شدید باشه که صد البته من میدونم مشکل شما زیادهم بزرگ نیست ولی باز هر چی هم که باشه نذار شوهرت ازت دور بشه این فاصله باعث میشه نسبت به هم سرد بشین عشق و عاطفه ای که بهم دارین کمرنگتر شه
_مرد جماعت واینجوری نگاه نکن که بی احساس دیده میشن نه اونا بیشتر از ما زنها احساسی ان فقط بروز نمیدند اونا از زنشو عشق میخوان
_دانیالم یکی مثل بقیه حتی من مطمئنم اون از بقیه هم احساسی تره اون مطمئنن دوست داره من عشق رو تو چشمهای اون میبینم اگرهم مشکلی بینتون پیش اومده واون قدم جلو نمیذاره واسه خاطر غرورشه
مردها همگی مغرورن این تویی که باید نذاری این مشکل بینتون فاصله
بندازه من میدونم که تو میتونی اونو رام خودت کنی خدا به ما زن ها توانایی داده که.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_121
_خدا به ما زنها توانایی هایی دارده که میتونیم باهاش هر کاری میکنیم از زنانگیت
استفاده کن نذار شوهرت ازت دور شه الان زمونه خرابه خودت که میدونی...
_ساکت نگاش میکردم اشکهام یکی بعد از دیگری ناخواسته رو صورتم میریختند
دخترم واسه چی گریه میکنی؟نمیخواستم ناراحتت کنم منو ببخش حالم خراب بود همه ی اینارو از چشم دانیال میدیدم اون عمدا همچین کاری کرده تاهمه ی کاسه کوزه ها سر من بشکنه ولی من نمیذارم این اتفاق بیفته مادرجون راست میگفت الان وقتشه از توانایی هام استفاده کنم
شدت گریه هامو زیادتر کردم :مادرجون باور کنید تقصیر من نیست من دانیال رو از خودم نروندم این اونه که تا تقی به توقی میخوره قهر میکنه و اتاقشو از من جدا میکنه
_همونطور که گریه میکردم گفتم:بقول خودش میخواد اینجوری منو تنبیه کنه من هر دفعه کوتاه میام ولی باز دانیال یه بهونه ای داره گاهی وقتها باخودم میگم شاید دیگه منو نمیخواد و ازم سیر شد....
صورتمو با دستهام پوشوندم
_مادرجون اومد کنارم نشست سرمو تو آغوشش گرفت :نه دخترم این چه حرفیه من مطمئنم که دانیال تو رو از جونش هم بیشتر دوست داره اینو همه میدونند که اگه دوست نداشت اون همه اصرار نمیکرد یا سوگند یا هیشکی دیگه این حرف رو نزن این فکرها رو نکن این کارهاش از بچگیشه از دوست داشته زیاد اینکارها رو میکنه تا توجه تو رو جلب کنه میخواد مطمئن شه که تو هم دوسش داری
_صورتمو بلند کرد و اشکهامو پاک کرد:الانم پاشو برو صورتتو بشور میخوام واست یه ناهار خوشمزه درست کنم که دستهاتم بخوری فقط توهم باید کمک کنی
_لبخندی زدم وگفتم باشه
_تو آینه نگاهی به خودم کردم:آفرین به تو که کارتو بلدی دانیال خان یک هیچ بنفع من ...
***
ساعت ۵ بود که از مادرجون که داشت استراحت میکرد اجازه خواستم که برم حموم .احساس خستگی میکردم اعصابم هنوز خراب بود خواستم برم حموم تا شاید حالم بهتر شه .وقتی میرفتم حموم حساب زمان از دست میرفتم .
_از حموم که اومدم بیرون یه کم موهامو خشک کردم و بعد رفتم پایین .از پله که میرفتم پایین متوجه شدم دانیال اومده نشسته بودند رو کاناپه ها دانیال دستهاشو رو زانوش گذاشته بود وسرشو میون دستهاش گرفته بود مادرجون هم داشت آروم آروم زیر گوشش یه چیزهایی رو میگفت
_متوجه من که شدند مادرجون حرفشو قطع کردو لبخندی به روم زد و گفت:بفرما اینم سوگندجان .
_دانیال سرشو بلند نکرد که نگام کنه
مادرجون بلندشد:بهتر کم کم بریم حاضر شیم
_مادرجون رفت ومن موندم ودانیال کمی وایستادم اونجا ولی دانیال تو خودش بود
_خوش گذشت بهت؟
سرشو بلند کرد.چشماش به چشمام که افتاد ترسی به دلم افتاد.یه چیز خاصی تو چشماش بود که درکش نکردم .جواب نداد حس کردم خیلی عصبانیه همونجور که نگام میکرد بلند شد اومد سمتم ناخودآگاه خودمو عقب کشیدم نمیدونم انگار میخواست یه کاری بکنه و یا یه چیزی بگه
ولی پشیمان شد پشتشو بهم کرد و مشتشو کوبید به کف دستش وگفت : لعنتی...
_عقب عقب رفتم و بعد سریع از پله رفتم بالا یه حسی بهم میگفت که بهتر بیشتر از این اینجا نمونم
_رو تختم نشستم وبه فکر فرو رفتم:یعنی چی شده بود؟چه اتفاقی افتاد؟
_با خودم گفتم حتما مادرجون حرفهایی رو که به من زده بود به دانیال هم گفته بود وحتما همونها عصبانیش کرده بود خوب به من چه این که تقصیر من نبود خودش کاری کرده بود که مادرجونش بفهمه الانم حقش بود که نصیحت بشنوه....
_تو فکر بودم که در اتاقمو زدند مادرجون بود:دخترم که هنوز حاضر نشدی
بلند شدم:ببخشید الان حاضر میشم
-قرار بریم دیانا رو هم برداریم واسه همین
_آهان چه خوب که دیانا هم باما میاد بریم شام
مادرجون لبخندی زدوگفت:ما پایین منتظرتیم
-زود حاضر میشم
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_122
_شلوار لی سفیدمو پوشیدم با یه مانتو کوتاه نارنجی مانتوی شیکی بود
انتخاب دانیال بود بایه کت زمستانی سفید از روش یه شال نارنجی هم سر کردم آرایش مختصری کردم ورفتم پایین .
مادرجون تو پذیرایی نشسته بود ولی دانیال نبود
-دانیال کجاست؟
_اون گفت تا تو حاضر شی تو حیاط قدم میزنه بریم؟
-بریم
_متوجه شدم که مادرجون کیفی رو که وسایلش توش بود رو هم برداشته خواستم بپرسم که اونو چرا برمیداره ولی بهتر دیدم نپرسم
_سوار ماشین شدیم وراه افتادیم اول رفتیم خونه ی خاله ی دانیال و دیانا رو برداشتیم وبعدرفتیم سمت یکی از رستوران های معروف .ساعت تقریبا۸ بود که رسیدیم
_غذاهارو سفارش دادیم نشستیم دیانا باشور و نشاط اتفاقاتی رو که تو این چند روز گذرونده بود تعریف میکرد از شیطنتهایی که با دختر خاله اش کرده بودند میگفت اون تعریف میکرد ومن به گذشته ها برگشته بودم به جایی که من وستاره ها باهم بودیم چه روزهای خوشی رو باهم داشتیم حیف که زود گذشتنددلم هوای اونروزها رو کرد.
باهم دیگه صحبت میکردیم ومیخندیدم ولی دانیال تو خودش بود نه حرفی میزد ونه میخندید این حالتش منو میترسوند
غذاش رو هم نمیخورد باهاش بازی میکرد کمی بعد هم بلند شد ومن میرم حساب کنم و برم بیرون هوای اینجا خفه است شما هم هر وقت تموم کردین بیاین
مادرجون:تو که چیزی نخوردی؟
-میل ندارم ناهار رو زیاد خورده بودم
بعد از رفتن دانیال دیانا گفت:این امروز چش بود؟
مادرجون:هیچی فکر کنم چون رفته استخر یه کم خسته است واسه همین
_غذا که تموم شد رفتیم بیرون دانیال تکیه داده بود به ماشین وبا سنگی که زیر پاش بود بازی میکرد.
_سوار ماشین شدیم راه که افتاد متوجه شدم که سمت خونه ی خودمون نمیره
_کجا داری میری؟
_داشت میرفت سمت خونه ی مادرجون
برگشت جورخاصی نگام کرد ولی جواب نداد
-دخترم داریم میریم سمت خونه ی ما
_برای چی؟
-میخواد اول ما رو برسونه
_شما رو برسونه؟
-آره من ودیانا میخواییم این دوروز رو تو خونه ی خودمون باهم بمونیم
_برای چی؟اتفاقی افتاده؟
_نه دخترم چه اتفاقی این چند روز رو کم بهت زحمت ندادیم که دیگه بسه یه کم هم برم خونه ی خودمون
_آخه چرا مگه تو خونه ما راحت نبودین؟
_دخترم خدا ازت راضی باشه تو این چند روز رو کم نذاشتی ولی دیگه نمیخوام مزاحم شما شم
_این چه حرفی شما مزاحم ما نبودید مگه نه دانیال تو یه چیزی بگو
_دانیال با بی تفاوتی گفت:اصرارت بی فایده ست مادرجون میخوان برن خونه خودشون شاید اونجا راحتترن
_از حرفش جا خوردم دیگه چیزی نگفتم نمیدونم چرا دلشوره گرفته بودم یه حسی بهم میگفت که امشب قرار یه اتفاق بدی بیفته دلم گواه بد میداد مخصوصا که رفتار دانیال هم یه جوری بود علی الخصوص امشب رو نمیخواستم باهاش تنها باشم..
_رسیدیم دم خونه ی مادرجون موقع خداحافظی گفتم:مادرجون کاش که میموندین اینجوری من خوشحال میشدم
_مرسی دختر گلم
دانیال:سوگند بیا سوارشو خداحاظ مادرجون خداحافظ دیانا
_باشه اومدم
_از مادرجون ودیانا خداحافظی کردم وسوار ماشین شدم
_همین که سوار شدم دانیال پاشو گذاشت رو گاز و با سرعت شروع به رانندگی کرد اعتراضی نکردم چون احساس کردم مثل یه بمب که اگه بهش دست بزنی هر آن ممکن منفجر شه هر ازگاهی برمیگشت ونگام میکرد و پوزخندی میزد ولی من واکنشی نشون نمیدادم
_رسیدیم که خونه بی هیچ حرفی پیاده شدم وسریع رفتم سمت اتاقم جلو آینه وایستاده بودم وآروم آروم دکمه های مانتومو باز میکردم وبه این فکر میکردم که دیر یا زود ترکش های این ماجرا بهم برخورد خواهد کرد پس باید خودمو آماده کنم همینطور که تو فکر بودم دیدم در اتاقم
باز شد ودانیال اومد داخل برگشتم سمتش کتی رو که دستش بود
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_123
انداخت رو صندلی اتاقم نمیخواستم نگاش کنم چون مطمئن بودم اگه نگاش کنم خودمو گم میکنم
_کاری داشتی؟
_خیلی خونسرد گفت :نه
_پس میشه بپرسم برا چی اومدی اینجا
-چون اینجا اتاقمه
جا خوردم:
_انگار حالت خوش نیست ها اینجا اتاق منه
_یه قدم اومد سمتم:اینجا از اول اتاق ما بوده هست وخواهد بود
_دست وپامو گم کردم نمیدونستم چی بگم از حرفاش چیزی حالیم نمیشد مثل گیج ها زل زده بودم به صورتش اومد سمتم در حالیکه لبخندی میزد گفت بذار کمک کنم مانتوتو در بیاری دستشوآورد جلو ودوتا دکمه ی مانتو مو که مونده بود باز کردبه خودم اومدم دستشو پس زدم:میشه منظورتو از این کارها وحرفا بگی؟
_منظورم؟..... منظوری ندارم
-پس بهتر از اتاقم بری بیرون
بالحن خاصی گفت:
-د نشد دیگه... اول خودت گریه و زاری التماس میکنی تا من بیام اتاقت بعد میزنی زیرش وحالا از اتاق منو بیرون میکنی نه خانم خوشگله من عروسک خیمه شب بازی تو نیستم
-من ؟من؟....کی تورو دعوت کردم
_نزن زیرش که شاهد دارم مگه تو امروز به مادرجون نگفتی که من ازت قهر کردم مگه نگفتی که تو راضی به این فاصله نیستی ونمیخوای که من اتاقمو از اتاقت جدا کنم گفتی این منم که باعث میشم بینمون فاصله بیفته واین منم که به وظایفم اهمیت نمیدم بعدم کلی گریه و زاری کردی
ومادرجونو واسطه کردی
_نگاش میکردم
_الانم اومدم به وظایفم عمل کنم
_احساس ضعف میکردم منظورش از این حرفها چی بود دانیال میخواست چکار کنه؟
نمیدونم چرا یهو لحنش عصبانی شد:آره تو راست گفتی همه ی این اتفاقات تقصیر منه من احمقی که فکر میکردم اگه کارهایی رو که تو میخوای انجام بدم و رام تو باشم تو عاشقم میشی ولی اشتباه کردم
نفهمیدم که تو میخوای من برای به دست آوردنت تلاش کنم خودمو به آب وآتش بزنم التماست کنم اصلا تو ذاتت اینه دوست داری برای به دست آوردنت سختی بکشن دوست داری برای هر چیزی بهت اصرار کنن وتو طاقچه بالا بذاری آره تو دلت میخواست بعد اون شب که تو منو از اتاقت بیرون کردی من برمیگشتم تو نظرت این بود که من نباید پا پس میکشیدم ولی من ابله نفهمیدم همه راست میگن که روابط نزدیک زناشویی که زن وشوهر بهم نزدیکتر میکنه عاشقتر میکنه
_دهنمو باز کردم تا چیزی بگم ولی صدام درنیومد
_بهم نزدیکتر شد منو کشید سمت خودشو موهایی رو که یک طرفه رو صورتم ریخته بود کنار کشید وزل زد تو چشام:امروز میخوام طور دیگه ای برای به دست آوردنت تلاش کنم محکم بغلم کرد و زیر گوشم گفت:امروز همه ی عشقمو به پات میریزم اونقدر که دیگه نتونی جلوش مقاومت کنم
مثل یه عروسک شده بودم نه قدرت حرکت داشتم ونه قدرت حرف زدن حتی مثل همیشه نمیتونستم گریه کنم
عروسکی که دانیال میتونست هر جوریکه میخواد باهاش بازی کنه فقط چشام بودند که نظارگر سوختن تمام زندگیم شدند
_میخواستم داد بزنم با مشتهام به سر و صورتش بکوبم یا حتی التماسش کنم که دست از سرم برداره اما نمیتونستم نمیتونستم...
خودمو سپردم به دانیال وعشقش .عشقی که تموم زندگیمو فنا کرد....
اون شب دانیال خوشبخت ترین بودو من بدبخترین ...
***
چشامو که باز کردم نور خورشید مستقیم خورد به چشم احساس خستگی وضعف میکردم نمیدونم چم بود به زور خودمو بلند کردم
تازه به خودم اومد وفهمیدم که چه بلایی سرم اومده تمام اتفاقات دیشب مثل یه فیلم از جلوی چشام رد شدند بالاخره اشکی که تو چشام خشک شده بودند رها شدند دوباره افتادم روی تختم و سرم تو بالشتم
فرو کردم وضجه زدم اشک چشام تمومی نداشت احساس میکردم دنیا برام تموم شده ...
_حالم بهم میخورد احساس خفگی میکردم حس میکردم الانه که خفه شم
_چشام سیاهی میرفت به زور بلند شدم رفتم سمت دستشویی...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پدر رفتگری به دخترش گفت به کسی نگو پدرت رفتگر است چون تو را مسخره میکنند!
دختر عکسی از خودش و پدرش در فضای مجازی منتشر کرد و نوشت پدر من رفتگر است و او تمام غرور من است!
من پدرم را خیلی دوست دارم.
او نباشد بهداشت نیست.
او نباشد امکان زندگی شهری نیست.
دستهای او بهشتی هست.
من بر خود میبالم که او یک اختلاسگر چفیهپوش نیست.
مهر بر پیشانی ندارد که مال مردم را بخورد و حق و ناحق بکند.
روزی او پر برکت و حلال است.
در کار خود ریا و تظاهر نمیکند.
او بیآزارترین مردم هست و کسی در کنارش احساس ناامنی نمیکند.
نه امضایش خانهای را خراب میکند و نه روابطش بیتالمال را خالی میکند.
هرچند حقوقش ناچیز است، ولی چون در رزقش عشق هست او را با حقوق نجومی عوض نمیکنیم.
آری او یک مهندس پاکیزگی و سلامت هست.
انسانیت سن و سال و جنسیت نمیشناسد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
"فقیری" از کنار دکان "کباب فروشی" میگذشت.
مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا "پراکنده" شده بود.
بیچاره مرد فقیر چون "گرسنه بود" و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه "نان خشکی" را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی "دود کباب" گرفته به دهان گذاشت.
او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد "کباب فروش" به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:
کجا میروی "پول دود کباب" را که خورده ای بده.
از قضا "ملا" از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر "التماس و زاری" میکند و تقاضا مینماید او را "رها" کنند.
ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد.
ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت:
این مرد را "آزاد کن" تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم.
کباب فروش "قبول کرد" و مرد فقیر را رها کرد.
ملا پس از رفتن فقیر چند "سکه" از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت:
بیا این هم "صدای پول دودی" که آن مرد خورده، بشمار و "تحویل بگیر."
مرد کباب فروش با "حیرت" به ملا نگریست و گفت:
این چه "طرز پول دادن" است مرد خدا؟!
ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت:
*خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.*
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
*حکایتی زیبا درباره حق الناس حتما بخونید*
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ .
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،
که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ
ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد
فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ .
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ .
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ
ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید:
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ
ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...
ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...
*ای کاش این حکایت به گوش همگان برسد*
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹
داستانی عبرت آموز
دعای سگ مظلوم هم می گیرد
برای تسلیت گفتن به یکی از خانواده هایی که فرزند جوان خود را از دست داده بودند رفتم.
پدر میت خدا رحمتش کند بلند شد و کنارم نشست و دستم را در دست خودش گرفت و گفت:
ای فلانی..این تقاص ظلم و ستمی است که سی سال قبل مرتکب شده بودم:
و هنوز هم دارم عواقبش و بلا و مصیبتهایش را می چشم:
سی سال قبل من در عنفوان جوانی ام بودم مغرور از جوانی و زور بازو:
ماشینی داشتم که به آن فخر میکردم و جلو مردم ویراژ و پز میدادم:
یکی از روزها سگی را دیدم که چند تا از توله هایش هم باهاش بود..
باخودم گفتم بزار یکی از توله هایش را جلو چشمانش با ماشین زیر بگیرم تا عکس العمل و آه و ناله
🔅مادرش را ببینم:
و همین کار را کردم..
توله سگ بیچاره را لت و پار کردم بطوریکه خون و تکه های گوشتش بر جسم مادرش پاشیده شد..
و مادر بخت برگشته داشت پارس میکرد و فریاد و شیون سر میداد و من نگاهش میکردم و می خندیدم...
از آن روز همه بلاها در تعقیب من بود بدون توقف....
هر روز یک مصیبتی بر من نازل میشد..
و آخرین و سخت ترینش دیروز بود که محبوبترین و عزیزترین پسرانم و جگر گوشه ام که تازه از دبیرستان فارغ شده و آماده ورود به دانشگاه بود و در او همه جوانی و آرزوهایم را می دیدم..
در جلو چشمانم پرپر شد
ماشینم را کنار جاده متوقف کرده و او را برای گرفتن چند تا فتوکپی از اونطرف خیابون..
پیاده کردم و از شدت حرص و محبتم به اوکه نگرانی سلامتی اش بودم خودم شخصا پیاده شدم و از خلوت بودن خیابون مطمئن شدم..
و بهش گفتم حالا از خیابون رد شو..
ناگهان ماشینی که مثل برق رد میشد جلو چشمانم او را زیر گرفت وخون او لباسم را رنگین کرد..
و من نگاهش میکردم و گریه و آه و ناله سر میدادم..
اونجا بود که به خدا قسم همان سگ جگر سوخته در جلو چشمام ظاهر شد و اون بلایی که سی سال قبل سرش آوردم بیادم اومد..
قصه ای سرشار از عبرت..
که خدا از ظالم انتقام مظلوم را میگیرد حتی اگر یک حیوان زبان بسته و سگی باشد..
دیر یازود:
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت بدلی جات
🍳🍟🎻🍄
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده 🎀 #آموزشی °•⛓🎭•°
{ ایده خیاطی💒😍 }
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_124
_تو آینه که نگا کردم از چهره خودم وحشت کردم مثل مرده ای بودم که از رو تخت غسالخونه بلند شده
_احساس میکردم درو دیوار این خونه دارن بهم دهن کجی میکنن ناخودآگاه جیغ کشیدم موهامو گرفته بودم ومیکشیدم رفتارام دست خودم نبودند مثل دیوونه ها شده بودم هرچی رو که دم دستم بودند
وپرت میکردم شیشه عطر وادکلنام ها جعبه ی آرایشم صندلی ....قاب عکسی رو که عکس عروسیم توش بود رو برداشتم وباهمه ی توانم کوبیدم به آینه میز آرایشم...
_اونقدر دیوونه بازی کردم که آخر سر از خستگی پای تختم افتادم وباز سرمو گذاشتم رو تختم وگریه کردم
_تحمل این خونه برام مشکل بود باید از اینجا میزدم بیرون والا یه کاری دست خودم میدم چون چند لحظه قبل تکه شکسته ای از ایینه رو برداشتم وگذاشتم رو مچ دستم میخواستم خودمو بکشم واز دست این
زندگی راحت شم ولی هرچی زور زدم نتونستم جز یه خراش کوچک کاری
بکنم
_به زور بلند شدم وزخم دستم رو شستم وباند پیچیش کردم ولباسهامو پوشیدم پله هارو آروم اروم پایین رفتم تشنم بود رفتم سمت آشپزخونه چشم افتاد به میز صبحانه ای که چیده شده بود کاغذی رو میز بود برش داشتم
_برای همسر عزیزم
دور کلمه ی همسر یه قلب کشیده بود این کارش آتیشم زد اون میخواست پیروزی شو به رخم بکشه گوشه ی رومیزی رو گرفتم وباتمام توان کشیدمش همه ی چیزهایی که روش بودند ریختند زمین احساس
میکردم صدای شکستن اون وسایل بهم ارامش میداد
_از خونه زدم بیرون یه تاکسی دربست گرفتم
-خانم کجا برم
حواسم به راننده نبود
-نمیدونم
-فعلا همینطور برین بعدا بهتون میگم
-ببخشیدخانم نمیدونید؟یعنی چی؟
-خانوم شما حالتون خوبه؟
با حرف راننده متوجه شدم که دارم گریه میکنم
-بله خوبم
-مطمعنید؟
-بله اقا مطمعنم شما به راهتون ادامه بدین
-شماهنوز نگفتین کجا برم
-فکر کنید من یه توریستم میخوام تو خیابون ها گشت بزنم میتونید همینطور تو خیابونها گشت بزنید نگران پولشم نباشید
راننده که احساس کرد اصلا حالم خوش نیست دیگه چیزی نگفت
_سرمو تکیه دادم به پنجره ی تاکسی و چشامو بستم بازم اتفاقات دیشب از جلو چشم رد میشن وشکنجه ام میدن دستامو مشت کردم اونقدر محکم فشار دادم که ناخن هام کف دستمو زخمی کردند
تنها چیزی که اون لحظه به فکرم میرسید این بود که فعلا نمیتونم به اون جهنم برگردم دلم نمیخواست چشم به دانیال بیفته اما جایی رو نداشتم که برم کجا برم برم بگم چرا اومدم چی شده
دلم خیلی گرفته بود دلم خدا رو میخواست دلم کمی گلایه ودردل میخواست ...
_یه ان چشم به تبلیغات یک شرکت مسافرتی افتاد سفر مشهد آره خودش بود باید میرفتم مشهد حرم امام رضا همیشه حالمو خوب میکرد اونجا که میرفتم از دنیا وآدم هاش دور میشدکم خودم بودوخدای
خودم میتونستم یک دل سیر باهاش حرف بزنم
-آقا نگه دارید
راننده پاشو گذاشت رو ترمز فورا پریدم پایین:منتظرم بمونید برمیگردم
-خانم خانم...
باعجله داخل شرکت شدم
-من یه بلیط مشهد میخوام
-چی میخواین؟
-بلیط
-بلیط چی؟
-هواپیما
-اولین پروازی که براش بلیط داریم فردا عصر
-فردا عصر؟زودتر نمیشه؟
-نه متاسفانه مال امروز پر
_ناامید شدم تا فردا جایی رو نداشتم که برم
برگشتم وسوار تاکسی شدم باید به شرکت های دیگه سر میزدم به راننده گفتم که دنبال شرکتهای هواپیمایی بگرده به چند تا دیگه شونم سر زدم
ولی یا پروازهاشون خارجی بودند یا پر شده بودند
نمیدونستم چکار کنم بازهم گریه ام گرفت:یعنی امام رضا منودعوت نمیکنه الان که بهش نیاز دارم
همینطور که غرق ناراحتی بودم جرقه ای تو ذهنم زد شهیاد همسر رومینا اون تو یه شرکت مسافرتی کار میکرد شاید اون بتونه یه کاری برام بکنه شماره رومینا روگرفتم
-سلام خانمی
-سلام چطوری؟
-خوبم چه عجب یاد ما افتادی
-کارم بهت افتاده
-آهان میگم چرا این بی وفا یاد من افتاده بفرما ببینم چکار میتونم برات میکنم
-میخوام برم مشهد
- بسلامتی خوب
-شهیاد میتونه برام یه بلیط پیدا کنه
-آره واسه کی میخوای؟
-واسه امروز
-همین امروز؟
-اره حتما باید برم
-سوگند اتفاقی افتاده؟.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_125
_نه
-پس چرا انقد عجله داری؟
- دلم بدجور گرفته اگه امروز نرم دیوونه میشم
اونکه گفتم زدم زیر گریه سوگند تو داری گریه میکنی؟
_خودمو کنترل کردم وگفتم:نه نه .....
-کجایی؟
-بیرونم
-میخوام ببینمت
-واسه چی؟
-بنظر میاد حالت خوب نیست
--نه خوبم گفتم که فقط یکم دلم گرفته همین
-آخه واسه چی؟
-بیخیال رومینا فقط تو یه لطفی بکن به شهیاد بگو یه بلیط برام پیدا کنه حتی حاضرم بالای قیمت بخرمش
-باشه بهش میگم فقط کاش میومدی میدیدمت بیا خونه مون که منم دارم میرم خونه
-نه تو بلیط برام پیدا کن اونوقت میام همدیگرو میبینیم
- فقط بلیط دوتا بگیرم
-نه یکی برامن باشه
-دانیال باهات نمیاد؟
-نه
-باشه
-خبرشو بهم بدی
-باشه
-فعلا
-فعلا
_از راننده خواستم که یه گوشه نگه داره پیاده شم دلم میخواست قدم
بزنم پیاده شدم با اینکه هوا آفتابی بود ولی سوز شدیدی داشت
اشکهایی که میریختم رو صورتم میریختند باعث میشدند صورتم یخ بزنه گاهی عابرانی که از کنارم رد میشدند برمیگشتند ونگاهی بهم مینداختند وبعد میرفتند اما برام مهم نبودند
_تو خودم بودم که گوشیم زنگ زداول فکر کردم رومیناست ولی بعدش دیدم که دانیاله دلم میخواست گوشی رو بکوبم زمین وبا پام خوردش کنم حتی اعصاب دیدن اسمش رو هم نداشتم ماشاالله دست بردارم نبود زنگ پشت زنگ.
گوشیمو خاموش کردم بعد نیم ساعت زنگ زدم به رومینا
-دختر گوشیتو چرا خاموش کردی نگرانت شدم
-ببخشید خوب چی شد تونست پیدا کنه؟
آره با خیلی خوش شانسی یه نفر بلیطشو برگردنده اونا برات رزو کرد پرواز ساعت 4:06دقیقه عصر
-مرسی جبران میکنم از شهیادم تشکر کن
-باشه فقط شهیاد گفت یه سر بری شرکتشون
-باشه آدرسو بفرست برم فقط یه چیزی؟
-چی
-نمیخوام کسی در مورد سفرم چیزی بدونه؟
-منظورت کیه
-منظورم .....دنیاله
-باصدای بلند گفت...چی؟
-همینکه شنیدی دانیال نباید بفهمه من کجا رفتم اصلا اگه اومد
_سراغتون میگی چند روزه از من خبرنداری شنیدی؟
-متوجه نمیشم یعنی تو بدون اطلاع دانیال داری میری؟
-دقیقا
-وایی خدایییییی سوگند چی شده ؟
-ببین رومینا فعلا حوصله ی توضیح رو ندارم فقط کاری رو که میگم بکن
-من نمیتونم
-قسمت میدم به جون شهیاد که میدونم برات عزیز که نگی من کجا دارم
-سوگندمعنی این حرف ها چیه؟میدونی داری چکار میکنی؟
-میدونم تو کاریت نباشه
-نمیتونم کاری باهات نداشته باشم تو دوستمی میفهمی؟
خواهش میکنم بحث وطولانی نکن بعد از برگشتن شاید دلیل کارهامو بهت بگم
-مثل گذشته ها کله شقی کله شق
-من که هر چی بگم تو آدم بشو نیستی نه برو زودتر بلیطتو بگیر
-باشه خدا حافظ
-خداحافظ
تاکسی گرفتم ورفتم سمت شرکت شهیاد بلیطو ازش گرفتم وبعد رفتم سمت فرودگاه میخواستم این ساعت ها رو تو همون فرودگاه بگذرونم احساس ضعف میکردم یه بیسکویت خردیم ولی به زور تونستم یکیشو بخورم حالم هنوزم خراب بود به دوروبرم نگاه میکردم دیدن آدمهای خندونی که دوروبرم بودنند عمق دردهامو بیشتر به رخم میکشید.....
_رسیدم که مشهد یه ماشین گرفتم رفتم هتل .میخواستم برم یه دوش بگیرم وبعد برم حرم دلم براش پرپر میزد ولی تازه متوجه شدم که با خودم هیچی نیاوردم .از هتل زدم بیرون از اولی فروشگاهایی که سر راهم بودند لباس و چیزهایی که لازم داشتم خریدم وبرگشتم رفتم حموم و لباس هامو عوض کردم وزدم بیرون تو ماشین که میرفتم حتی فکر اینکه دارم میرم حرم دلمو آروم میکرد
همین که رسیدم همون جلوی در وایستادم زل زدم به گنبد حرمش و اشکهامو رها کردم نمیدونم چقدر همونجا وایستادم اما انگار آرومتر شده بودم رفتم وضو گرفتم ورفتم داخل ویه گوشه دنج پیدا کردم اول چند رکعتی نماز خوندم وبعد شروع کردم به درد ودل از سرنوشتم گفتم از این روزگار نامرد براش گفتم از اینکه چرا رسم دنیاش اینه چرا آدم ها اشتباهی میشند کسی رو دوست که دوستشون داره ورو دوست ندارند و عاشق کسی اند که دوستشون نداره چرا دانیال نباید عاشق ستاره ای بشه که هم از من احساساتی تر هم عاشقشه وهم از من زیباتره اگه دانیال سهم ستاره میشد ستاره از عشق چیزی براش کم نمیذاشت اما....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662