#ثروت_واقعی_کوروش_کبیر
زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود ؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود. کوروش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست ...
#حکایت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#طنز
شیخی می میرد و به جهان آخرت میرود.
در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد، سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار گرفته بود.
از یکی از فرشتگان می پرسد
این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟»
فرشته پاسخ می دهد:
این ساعت ها، ساعت های دروغ سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد یک دروغ بگوید عقربه ساعت یک درجه جلوتر می رود
شیخ گفت چه جالب اون ساعت کیه؟! فرشته پاسخ داد: «مادر ترزا، او حتی یک دروغ هم نگفته بنابر این ساعتش اصلاً حرکت نکرده»
شیخ دوباره گفت وای باور کردنی نیست، خوب اون یکی ساعت کیه؟ فرشته پاسخ داد: «ساعت ادیسون (مخترع برق ) عقربه اش دوبار تکان خورد»
شیخ گفت خیلی جالبه، راستی ساعت من کجاست؟
فرشته پاسخ داد: «آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است و از آن بعنوان پنکه سقفی استفاده می کنند»!!!!!!!!!!!!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
سلمان فارسی از صحابه ایرانی و مشهور پیامبر اکرم (ص) بود، او انسانی خردمند و طراح اصلی کندن خندق، در جنگ خندق بود که در اواخر عمر خود نیز استاندار مدائن شد.
روزی مردی از اهل شام که بار کاه با خود حمل میکرد، به مدائن رسید، نگاه خستهاش را به این طرف و آن طرف چرخاند شاید کسی را بیابد و به او کمک کند، وقتی سلمان را دید، او را نشناخت و گفت: های! این بار را بردار! سلمان دسته کاه را بلند کرد، بر سر گذاشت و به سمت خانه آن مرد به راه افتاد. در بین راه، مردم، سلمان را دیدند که بار کاه را بر روی سر گذاشته و برای آن مرد حمل میکند.کسی از میان مردم با تعجب و سرزنش به آن مرد گفت: هیچ میدانی این فرد که بار تو را بر دوش میکشد سلمان است؟!
رنگ از روی مرد پرید، بیدرنگ رفت تا بار را از سلمان بگیرد و در همان حال شروع به عذر خواهی کرد و گفت: ای مهربان، به خدا من تو را نشناختم، چرا چنین کاری کردی؟ و بار را در دست گرفت، اما سلمان بار را از بالای سر پایین نگذاشت و گفت: تا بار را به خانهات نرسانم، آن را بر زمین نخواهم گذاشت.
چو نیکی نمایدت گیتی خدای
تو با هرکسی نیز نیکی نمای
با اقتباس و ویراست از قصص الاخلاق
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
سخنانی ناب و قابل تأمل از دکتر علی شریعتی:
_در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد ، رنگ آبی آسمان که می بینم و میدانم نیست و خدایی که نمی بینم و میدانم هست.
_درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است..
ولی در نماز پایان است، شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است!
_خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده!!!
خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد..
_ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ..
آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ
ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ..
ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ..
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ..
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ".
_بر آنچه گذشت, آنچه شکست, آنچه نشد... حسرت نخور ؛زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد ...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#منفورترینشاهانایران
(ناصرالدین شاه)
بی لیاقت ترین شاه تاریخ ایران ;
کسیکه با پنجاه سال سلطنتش در حالیکه جهان در اوج پیشرفت تمدن بود، ایران را پنجاه سال از تمدن عقب تر برد. بیشتر وقت او به اندازه گیری طول سبیلش و زن بارگی گذشت . در زمان او ترکمنستان و خیوه و پاکستان از ایران جدا شدند و هرات و افغانستان توسط انگلیس اشغال گشت و این شاه سرگرم با حرمسرای خود- بیش از 120 زن در حرمسرای او بودند- کوچکترین توجهی به این ناکامی ها ننمود. پادشاهی که در سن 68 سالگی عاشق دختری 12 ساله به نام ماه رخسار که خواهر زنش هم بود شد و در حالیکه این دختر بیچاره جای نبیره او بود او را عقد نمود. در کل پادشاهی ظالم، مغرور، شکمباره و در برابر بیگانگان سهل انگار بود.
(فتحعلی شاه قاجار)
پادشاهی که تمام توجهش به آرایش ریش بلندش بود و خوشگذرانی با زنان حرمسرایش. در زمان او و در دو نبرد با روسها؛ گرجستان، ارمنستان، تفلیس، باکو و بیشتر نواحی شمال غربی ایران از دست رفت و به تابعیت روسها در آمد.
از دست رفتن بخشهایی از آذربایجان، گرجستان، ارمنستان، در عهدنامههای ترکمانچای و گلستان که به واسطه بیلیاقتی فتحعلیشاه و شکست در نبرد با روسیه به ایران تحمیل شد. بخشیدن الماس شاه به امپراتور روسیه به عنوان خونبهای گریبایدوف.
حکاکی تصویر خود روی قسمتی از آثار تاریخی ساسانی در تاق بستان که باعث وارد آمدن خسارات به آثار ساسانی شده است.
حکاکی عبارت «سلطان صاحبقران فتحعلیشاه قاجار 1244» بر روی الماس دریای نور ، با این کار از ارزش این الماس بیهمتا بهشدت کاسته شد.
(شاه سلطان حسین صفوی)
او در مدت سی سال هزار زن گرفت. مخترع سرسره بازی زنانش بود. و سرانجام یک جوان دیوانه به نام محمود افغان با لشکری نه چندان زیاد توانست پایتختش را محاصره و تاج از سر بی کفایتش درآورد. در زمانیکه محمود افغان از افغانستان به راه افتاد و در سر راه خود شهرهای بم و کرمان را فتح کرد و به سرعت به سوی اصفهان در حرکت بود. شاه سلطان حسین در همان زمان دستور داده بود تا هر سال یک روز هیچ دکان داری در بازار و خیابان ها حق ندارد در محل کسبش حضور داشته باشد. باید حتما زن و دخترانش به جای او در دکان وحجره باشند. تا شاه که طبق فتوایی محرم همه زنان بود وهیچ زنی نمی بایست از او رو بگیرد. یکایک آنان را ببیند و از میان آنان، تعدادی زن و دختر زیبا انتخاب کرده و به حرمسرای خود ببرد. صد افسوس برای مردم آن روزگار که عقیده داشتند ، آبی که شاه سلطان حسین در آن دست هایش را می شوید شفا دهنده است و اگر قطره ای به بیمار داده شود بهبود خواهد یافت. مردمی خرافه پرست ودر منجلاب نادانی . ای کاش چنان مردمی از مادر زاده نمی شدند.
(سلطان محمد خوارزمشاه)
پادشاه ترسو و بی لیاقت خوارزمشاهی که در زمان او چنگیز خان به ایران حمله نمود و مغولان که خود را در برابر مردم ایران تنها دیدند مردم شجاع ایران را به خاک و خون کشیدند، و ایران را به ویرانه مبدل ساختند. سلطان محمد خوارزمشاه به جزیره آبسکون در دریاچه خزر گریخت و می گویند از ترس مغولان دق کرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
قرآن کریم میفرماید، راهِ نجات از مشکلات، «تضرّع» به درگاه خداست.
و ترکِ تضرع و زاری، نشانهی سنگدلی و قساوتقلب است.
یک آیه در قرآن داریم که نشون میده، تضرع و زاری به درگاهِ خدا،سبب نجات از هر شرّ و بلایی است..
و دستگیریِ خدا از کسی که تضرع و زاری میکنه، حتمی است:
فَلَوْلاٰ إِذْ جٰاءَهُمْ بَأْسُنٰا تَضَرَّعُوا، وَلٰکِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ زَیَّنَ لَهُمُ اَلشَّیْطٰانُ مٰا کٰانُوا یَعْمَلُونَ. (انعام/43)
پس چرا وقتی که گرفتاریها و سختیها را دیدند، به درگاه الهی تضرع و زاری نکردند؟؟!
آری، حقیقت این است که دلهای آنان سنگ و سخت شده، و شیطان کارهایی را که میکردند، برایشان زیبا جلوه داده است.
در واقع خدا با یک جملهی سوالی، از ما انسانها گِلِه میکنه:
چرا وقتی گرفتار میشید، نمیاید پیشِ من، که مشکلاتتون رو حل کنم؟؟!
یعنی اگر بندههای خدا، هنگام گرفتاری، خدا رو یاد میکردند،
و خودشون رو به او نیازمند میدیدند،
و به درگاه او تضرع و زاری میکردند،
حتماً خدا اونها رو نجات میداد.
امّا شیطان اونها رو از یادِ خدا غافل کرده، و سرگرم شهوات کرده.
از این به بعد، حواسمون بیشتر باشه..
هر وقت گرفتار شدیم..
به جای اینکه اینهمه این در و اون در بزنیم..
با حالت خشوع و خضوع،و با تضرع و زاری بریم در خونه خدا..
سر سجادّه بشینیم و باهاش حرف بزنیم..
و مطمئن باشیم که گرههامون رو باز میکنه.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
.
#بخوانیم
آورده اند که روزی یکی از بزرگان به سفر حج می رفت نامش عبدالجبار بود .
هزار دینار طلا در کمر داشت … چون به کوفه رسید قافله دو سه روزی از حرکت باز ایستاد .
عبدالجبار برای تفریح و سیاحت گرد محله های کوفه برآمد از قضا به خرابه ای رسید .
زنی را دید که در خرابه می گردد و چیزی می جوید در گوشه مرغک مرداری افتاده بود آنرا به زیر لباس کشید و رفت.
عبدالجبار با خود گفت: بی گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان می دارد.
در پی زن رفت تا از حالش آگاه شود.
چون زن به خانه رسید کودکان دور او را گرفتند که ای مادر ! برای ما چه آورده ای ؟ از گرسنگی هلاک شدیم !
مادر گفت: عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکی آورده ام و هم اکنون آن را بریان می کنم .
عبدالجبار که این را شنید گریست و از همسایگان احوال وی را باز پرسید.
گفتند : او کودکان یتیم دارد و بزرگواری خاندان نمی گذارد که از کسی چیزی طلب کند.
عبدالجبار با خود گفت: اگر حج می خواهی ، اینجاست.
بی درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایی مشغول شد.
هنگامی که حاجیان از مکه بازگشتند وی به پیشواز انها رفت مردی در پیش قافله بر شتری نشسته بود و می آمد.
چون چشمش بر عبدالجبار افتاد خود را از شتر به زیر انداخت گفت:
ای جوانمرد ! از آن روزی که درسرزمین عرفات ده هزار دینار به من وام داده ای تو را می جویم اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان.
عبدالجبار دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وی به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
در این هنگام آوازی شنید که:
ای عبدالجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته ای به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشی هر سال حجی در پرونده عملت می نویسیم تا بدانی که هیچ نیکو کاری بر درگاه ما تباه نمی گردد…
تب فوری
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
رابطهی توکّل و ایمان
توکل یعنی «وکیل گرفتن».
توکل کردن به خدایعنی خدا رو بعنوان وکیل انتخاب کردن.
وقتی کسی وکیل میگیره، دیگه به اون وکیلش اعتماد میکنه، و کارهاش رو به او میسپره.
وقتی که انسان به خدا اعتماد پیدا نکنه، نمیتونه ادارهی امورش رو به او واگذار کنه...
حتّی اگر هم به زبان بگه که «امور خودم رو به خدا واگذار کردم»...
ولی باز هم دلش آروم نمیگیرهاضطراب داره..
حالا «اعتماد به خدا» چطور ایجاد میشه؟!
جواب:👈 با قویتر شدنِ ایمان.
هر چقدر آدم ایمانش قویتر باشه، اعتمادش به خدا بیشتر میشه، و در نتیجه توکّلش به خدا بیشتر میشه.
به همین خاطر قرآن کریم میفرماید:
وَ عَلَی اللَّهِ فَتَوَکَّلُوا إِن کُنتُم مُّؤْمِنِینَ (مائده/23)
اگر ایمان دارید، به خدا توکّل کنید.
یعنی اگر ما نمیتونیم به خدا اعتماد کنیم، و توکّلمون به خدا ضعیفه، بخاطرِ اینه که ایمانمون ضعیفه.
آدم متوکّل کسی است که با ایمانِ قوی، در سختیها و گرفتاریها و مشکلات زندگیش، به خدا اعتماد میکنه... و توکّل میکنه...
بیکار نمیشینه، بلکه زحمتش رو میکشه تلاشش رو میکنه ولی نتیجه رو به خدا واگذار میکنه..
هر نتیجهای که خدا براش رقم بزنه، با آرامش و اطمینان قلبی میپذیره،چون میدونه که خدا خیر و صلاحش رو میخواد.
چون وکیلش خداست.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_گلدوزی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
《📚مهمان ابراهیم وحکمت خدا》
روش حضرت ابراهیم(ع) این بود که هر روز باید عده ای در خانه اش مهمان باشند و اوازآنها پذیرایی کند. او سال ها با این عادت زيسته بود و چنانچه کسی به دیدنش نمیرفت. او نیز لب به طعام نمیزد.
روزی می شد که هیچ بینوایی از راه نرسیده بود و هیچ مهمانی در خانه ی او را نزده بود؛ ابراهیم نیز پیوسته منتظر بود تا کسی از راه برسد؛ اما خبری نبود.
این انتظار یک هفته به طول انجامید؛ سرانجام ابراهیم تصمیم گرفت سر و گوشی آب دهد تا ببیند اوضاع چگونه است.
در نیمه های روز از خانه اش بیرون رفت، تا مگر فقیر و بینوایی پیدا کند و بر سفره ی خودش دعوت کند. پس از مدتی جست وجو در بیابان اطراف خانه اش، متوجه پیرمردی شد که در گوشه ای نشسته است. از سر و رویش کاملا آشکار بود که تهی دست است و از شدت گرسنگی به خود می لرزد.
آهسته نزد او رفت و با مهربانی به او سلامی کرد و گفت: «پدرجان! اگر از تو درخواستی داشته باشم، حرف مرا زمین نمی اندازی؟» پیرمرد با تعجب به ابراهیم نگاهی کرد و گفت: «آخر من که چیزی ندارم که به دردتوبخورد...»
ابراهیم گفت: من نمی خواهم چیزی از تو بگیرم؛ فقط می خواستم بگویم در خانه ی خود سفره ای پهن کرده ام و دوست دارم که تو امروز مهمان من باشی.
پیر مرد که شاید در ابتدا این حرف را باور نمی کرد، وقتی مطمئن شد ابراهیم قصد دارد او را به خانه ی خود دعوت کند با خوشحالی گفت: «حتمأمعلوم است که می آیم؛ چه چیزی از این بهتر»
ابراهیم دست پیرمرد را گرفت و او را بلند کرد و به سمت خانه ی خود برد خدمت کاران منزل نیز به پیروی از ابراهیم با این پیرمرد زار و نحیف به مهربانی رفتار کردند و با احترام در بالای سفره نشاندند، ابراهیم و خدمت کارانش "بسم الله" گفتند
ولی در کمال تعجب آن پیرمرد کاملا خاموش بود و حرفی نزد.
ابراهیم وقتی که این اوضاع را دید، خطاب به پیرمرد گفت: «ای پیرمرد! آیا گما نمی کنی وقتی که بر سفره ی الهی می نشینی باید نام خداوند جهان را بر زبان برانی »
پیرمرد در حالی که بی خیال در جایش نشسته بود و چشم به غذاها دوخته بود گفت: «من خورشید پرست هستم و از پیشوای دینی خود چنین چیزی نشنیده ام!»
ناگهان همه ی نگاهها به سوی پیرمرد خیره شد. ابراهیم وقتی فهمید که او خداپرست نیست، اجازه نداد که غذایش را بخورد؛ به او گفت: «در سفره ی من کافران حق خوردن غذا ندارند؛ یا باید به خدا ایمان بیاوری یا...».
و قبل از اینکه حرفش تمام شود، پیرمرد از جایش بلند شد و گفت:
«ادامه نده! من می روم و تو راحت غذایت را بخورا من به خدای تو ایمان نمی آورم.»
آنگاه آرام از خانه خارج شد..
در این هنگام فرشته ی وحی از سوی خدا بر ابراهیم نازل شد و گفت: «ای ابراهیم من صد سال به این مرد روزی داده ام و اجازه می دهم که او به زندگی ادامه دهد؛ ولی توحتی یک لحظه هم نتوانستی اوراتحمل کنی... »
ابراهیم که فهمید مرتکب چه اشتباهی شده ازجای برخاست وبه دنبال پیرمرد رفت تا ازاو عذرخواهی کند، واو رابرسرسفره ی احسان خود دعوت کند
#بوستان_سعدی
#باب_دوم_احسان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚دست و پای کسی را توی پوست گردو گذاشتن
هنگامی که شخص زودباوری را به انجام کاری تشویق کنند و او بدون دوراندیشی و بررسی به آن اقدام کند و بدین ترتیب در بنبستی گرفتار آید، دربارهی او میگویند که: «دست و پایش را در پوست گردو گذاشتند». یعنی کاری دستش دادهاند که نمیداند چه بکند.
ضربالمثل "دست و پای کسی را در پوست گردو گذاشتن" در ابتدا دربارهی انسان نبوده و کاربردی برای او نداشته است، بلکه به جای واژهی کسی در این اصطلاح، واژهی گربه قرار داشته است. یعنی این دست و پای گربه بوده که توسط افرادی بیانصاف و حیوانآزار در پوست گردو قرار میگرفته است.
« . . . سابقن افراد بیانصافی بودند که وقتی گربه ای دزدی زیادی از آذوقه منزلشان میکرد، گربه را گرفته و قیر را ذوب کرده در پوست گردو میریختند و هر یک از چهار دست و پای او را در یک نصفه پوست گردوی پر از قیر فرو میبردند و سپس او را رها میکردند. گربه بینوا در این حال، هم به زحمت راه میرفت و هم چون حالا دیگر صدای پایش را همهی اهل خانه میشنیدند، از انجام دزدی باز میماند".
این گربه با این حال روزگاری پیدا میکرد که نه تنها دزدی از یادش میرفت، بلکه چون کسی هم چیزی به او نمیداد از شدت درد و گرسنگی تلف میشد.
این روش و ابتکار نابخردانه نسبت به این حیوان بیگناه که در نهایت بیانصافی بوده است، رفته رفته شکل ضربالمثل یافته و امروزه در مواردی به کار برده میشود که کسی را با مشکلی رو به رو کنند که "نه راه پیش داشته باشد و نه راه پس"
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚آیه های آت🔥ش افزا
احمد بن طولون یکی از پادشاهان مصر بود. وقتی که از دنیا رفت از طرف حکومت وقت، قاری قرآنی را با حقوق زیادی اجیر کردند تا روی قبر سلطان قرآن بخواند. روزی خبر آوردند که قاری، ناپدید شده و معلوم نیست که به کجا رفته است پس از جست و جوی فراوان او را پیدا کردند و پرسیدند: چرا فرار کردی؟ جرأت نمی کرد جواب دهد. فقط می گفت: من دیگر قرآن نخواهم خواند. گفتند: اگر حقوق دریافتی تو کم است دو برابر این مبلغ را می دهیم. گفت: اگر چند برابر هم بدهید نمی پذیرم. گفتند: دست از تو برنمی داریم تا دلیل این مسأله روشن شود. گفت: چند شب قبل صاحب قبر به من اعتراض کرد که چرا بر سر قبرم قرآن می خوانی؟ من گفتم: مرا اینجا آورده اند که برایت قرآن بخوانم تا خیر و ثوابی به تو برسد.
گفت: نه تنها ثوابی از قرائت قرآن به من نمی رسد بلکه هر آیه ای که می خوانی، آتشی بر آتش من افزوده می شود، به من می گویند: می شنوی؟ چرا در دنیا به قرآن عمل نکردی؟ بنابراین مرا از خواندن قرآن برای آن پادشاه بی تقوا معاف کنید.
📚روایت ها و حکایت ها / ۱۳۱
📚 به نقل از: داستان های پراکنده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
*عمامه عاریتی؟!*
مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری از شاگردان مرحوم میرزای بزرگ شیرازی در سامرا بود.
*میرودمحضر امیرالمؤمنین (ع)* در حرم زیارت و به آقا امیرالمؤمنین میگوید:
*آقا ما داریم برمیگردیم به ایران و میدانم برگردم، سیل مقلّدین و مراجعین در مسائل شرعیه به سمت ما میآید.آقا، یک الگویی را به ما معرفی کنید که من در آیندهی زندگیام،این الگو بشود برای ما شاخص،این استقبال دنیا، مرجعیت، عزّت، ثروت و آقایی، ما را غافل نکند.*
*حاج شیخ عبدالکریم حائری سه ماه نجف می ماند* و صبح و شام وقتی حرم مشرّف میشد، از امیر المؤمنین (ع) همین خواسته را تقاضا میکرد.
*سه ماه هم ایشان کربلا میماند.*
جمعاً میشود شش ماه. دیگر ایشان داشته باز ناامید میشد که شاید آقا امام حسین (ع)هم مصلحت نمیدانند که معرفی کنند،آن شب با دل شکسته از حرم میرود در همان منزلی که در کربلا اسکان داشتند، ایشان شب میخوابد،
*خواب سیدالشهداء (ع) را میبیند. آقا میفرمایند:* "شیخ عبدالکریم! از ما یک انسان جامعِ کاملِ وارسته میخواهی به عنوان الگو؟" میگوید: بله آقا.
*میفرمایند:"فردا صبح وارد حرمِ ما که میخواهی بشوی طلوع فجر،کنار قبرِ حبیب بن مظاهر اسدی، یک جوان 18 سالهای نشسته،* عمامهای کرباسی به سر دارد و یک عبای کرباسی ولباس کرباسی هم پوشیده.شما که وارد میشوی،این جوان بلند میشود وارد حرم میشود یک سلامی پایین پا به من میکند،یک سلام به علی اکبر،یک سلام به جمیع شهداء،از حرم خارج میشود بعدازطلوع فجر.این جوان را دریاب که یکی از انسانهای بزرگ است ".
حاج شیخ میفرماید:بیدار شدم.طلوع فجر،وقتی وارد حرم شدم،دیدم کنار قبر حبیب بن مظاهر،همان گوهری که امام حسین (ع) حواله کرده بود،نشسته بود. وارد شدم، این قیام کرد و آمد در حرم و یک سلام به حضرت سیدالشهداء(ع)،یک سلام به علی اکبر ویک سلام به جمیع شهداء،ازحرم خارج شد آمد به ایوان و از آنجا به صحن رفت. دنبالش دویدم. در صحن،صدایش زدم و گفتم:آقا،بایست من با تو کار دارم. برگشت یک نگاهی به من کرد و گفت: "آقا! عمامهی من عاریتی است "و رفت. از صحن رفت بیرون،رفت در کوچه پسکوچههای کربلا، دنبالش دویدم:آقا! عرضی دارم، مطلبی دارم، بایست. دوباره درحال حرکت برگشت و گفت:
"آقا! عبای من هم عاریتی است "؛ و رفت.
آقای حاج شیخ عبدالکریم میگوید:
دیدم دارد از دستم میرود؛ محصول شش ماه زحمت درِ خانهی دو امام،بااین دو کلمه دارد میگذارد و میرود. دویدم و خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم و گفتم:بایست.عبای من عاریتی است؛ عمامهی من عاریتی است یعنی چه؟ *شش ماه التماس کردهام تا شما را معرفی کردهاند، کار داریم با شما*. یک نگاهی به حاج شیخ میکند و میگوید: "چه کسی من را به شما معرفی کرد؟". آقا شیخ عبدالکریم میگوید: صاحب این بقعه و بارگاه، سیدالشهداء(ع).
به حاج شیخ عبدالکریم میگوید: "امروز چندمِ ماه است؟"
حاج شیخ عبدالکریم روز را میگویند.
میگوید: "دنبال من بیا ".
در کوچهپسکوچههای کربلا میروند تا به خارج از کربلا میرسند.یک تلّی بود که روی آن تل،یک اتاقکی بود.میرسد به درِ آن اتاق و میگوید: "اینجا خانهی من است،فردا طلوع فجر،وعدهی دیدار من و شما همین جا ".
میرود داخل و دررا میبندد.
مرحوم حاج شیخ فرموده بود: من در عجب بودم؛ خدایا،این چه مطلبی میخواهد به من بگوید که موکول کردبه فردا.چرا امروز نگفت؟! آن درسی که بناست به من بدهد و زندگی آیندهی من راتضمین کنددر معنویت؛ بشود درس؛ بشود پیام.
ایشان میفرماید: لحظهشماری میکردم.آن روز گذشت تا فردا و طلوع فجر، رفتم بیرونِ کربلا،روی همان تل.پشتِ همان اتاقک.آمدم در بزنم،صدای نالهی پیرزنی از درون آن اتاق بلند بود و صدا میزد:
وَلَدی! وَلَدی.پسرم، پسرم.
در زدم، دیدم پیرزنی با چشمان اشک¬آلود در را گشود.
گفتم:خانم دیروز یک جوانی زمان طلوع فجر، وارد این خانه شد و گفت اینجا خانهی من است و با من وقت ملاقات گذاشته.این آقا کجاست؟ گفت: این پسرِ من بود،الآن پیشِ پای شمااز دنیا رفت.وارد شدم. دیدم پاهای این جوان به قبله دراز، هنوز بدن گرم. گفتم: وا أسفا! دیر رسیدم..یک روز حاج شیخ بر فراز تدریس کرسی درس خارج در قم،این خاطره را نقل کرده بود ازدوران جوانی و بعد فرموده بود: آن درسی که آن جوانِ بزرگ و کامل از طرف امام حسین (ع)به من آموخت، درسِ عملی بود. روز قبل به من گفت: آقا عمامهی من عاریتی است، عبای من عاریتی است.فردا جلوی چشمانِ من،عبا و عمامه را گذاشت و رفت. میخواست به من بگوید: *شیخ عبدالکریم حائری! مرجعیت،عاریتی است؛ ریاست،عاریتی است؛ خانههایتان،عاریتی است؛ پولهای حسابتان،عاریتی است؛وجودتان،عاریتی است؛سلامتیتان،عاریتی است.هر چه میبینید،عاریه است و امانت است؛ دل به این عاریهها نبندید.اینها را یاازشمامیگیرند.یا حوادث، یا وارث میبرد.*
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#با_تو_هرگز_161
_اره دیشب پرهام بهم زنگ زد گفت فردا برم دفترش منم صبح رفتم گفت با درخواستت موافقت شده و باید تا دوماه دیگه بری آلمان واسه کارهای ثبت نام ...
_به دیوار تکیه دادم از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم از خوشحالی اشک
میریختم رومینا اومد جلو اومد بغلم کرد
-من اون دانشگاه رو حتی تو رویاهامم نمیدیدم خدای من .....
کمی که آروم شدم به رومینا گفتم:پاشو بریم بیرون امروز رو باید جشن بگیرم امروز ناهار مهمون منی
-نه من...
نذاشتم ادامه بده:غلط کردی باید هرچی میگم بگی چشم خوشیمو خراب نکن
نگاهی بهم کردوگفت:باشه
_برم حاضر شم بدو رفتم اتاقم داشتم رو ابرها سیر میکردم خدای من هنوزم باور نداشتم حتما دانیال از شنیدنش خیلی خوشحال میشه..
&باهم رفتیم بیرون اول رفتیم ناراحت بعدا باهام رفتی یکی از پارک ها ی خوب شهر و قدم زدیم من از رویاهام گفتم از اینکه برم چکار میکنم کلی حرف زدم و بعد باهم رفتیم و براش بستنی گرفتم و بعد از اون اونو رسوندم خونه و خودم رفتم شیرینی گرفتم
_رسیدم خونه رفتم حموم اومدم یه لباس خوشگل پوشیدم و آرایش کردم رفتم پایین یه اهنگ شاد پخش کردم و یه چایی دم کردم داشتم شیرینی ها رو میچیدم
_در باز شد و دانیال اومد تو من تو آشپزخونه بودم متوجه شد اومد سمت آشپزخونه
-سلام
برگشتم سمتش ولبخندی زدم :سلام خسته نباشی..
_نگاهی بهم انداخت کمی تعجب کرد :خبریه
با خوشحالی گفتم :اوف ........اونم چه خبری
تکیه داد به در :چی شد؟
_دستشو گرفتم :بیا بریم لباستو عوض کن و بعد بیایم یه چایی لب ریز ،لب سوز بهت بدم و برات تعریف کنم
_باهم رفتیم بالا لباس هاشو عوض کرد در تمام این مدت مشکوک نگام میکرد و بعد از تعویض لباسش رفتم جلو و خودم وتو بغلش جا دادم و باهم اومدیم از پله ها پایین
_سوگند تو امروز یه چیزیت هست ها...
_نگاه شیطونی بهش انداختم وگفتم:امروز یکی از بهترین روزهای زندگیمه
با تعجب نگام کرد:چی شده مگه؟
رسیدیم نزدیک یه کاناپه تو بشین اینجا من برم چایی رو بیارم و بعد بیام تعریف کنم
_تا تو بری وبیای من از فضولی میمیرم
_نترس چیزیت نمیشه
_رفتم و با چایی و شیرینی برگشتم چقدر من امروز خوشحال بودم
_نشستم کنارش
_خوب تعریف کن ببینم چی باعث خوشحالی خانمی ما شده..
_آب دهنمو قورت دادم
_امروز یکی از بزرگترین ارزوهای من براورده شده
-اونوقت چه آرزویی
دستامو کوبیدم بهم وبا خوشحالی مضاعف گفتم:با درخواست ادامه تحصیل من تو دانشگاه مورد علاقه ام موافقت شده
باتعجب نگام کرد:موافقت شده
_آره امروز خود پرهام به رومینا گفته گفته اونا بالاخره موافقت کردند باید تا دوماه دیگه برم آلمان
حس کردم گرفته شد:چه خوب...
_خوشحال نشدی
_لبخندی به زور زدوگفت:چرا اتفاقا خیلی خوشحال شدم
_ولی قیافت اینو نشون نمیده
_آخه تو شوکم هنوز
_آره راستش منم اولش رفتم تو شوک باورم نمیشد قبول کنن این بزرگترین آرزوم بود که اونجا درس بخونم باورت میشه اولش که شنیدم کلی گریه کردم از خوشحالی
منو نگاه کرد و لبخند تلخی زد دست برد و یه شیرینی برداشت:پس این شیرینی اونو
_بله
_چاییشو گرفتم جلوش
-بفرمایید
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_162
_بفرمایید
_مرسی
_نوش جونت
_اون مشغول خوردن شیرینی و چاییش شد منم شروع کردم به تعریف کردن روزهای که تصور میکردم تو آینده میتونم داشته باشم
_مشغول گفتن بودم که متوجه شدم دانیال حواسش به من نیست تو افکار خودش غرق بود حرفمو قطع کردم ونگاش کردم
_دانیال دانیال....
از افکارش اومد بیرون
_کجایی؟
-همینجام
_به چی فکر میکردی؟
_هیچی
نخیر داشتی به یه چیزی فکر میکردی اصلا حواست به من نبود
_ببخشید عزیزم فکر به کارها شرکت یه لحظه رفت معذرت
-تو این روز قشنگ عوض اینکه بامن خوشحالی کنی به فکر شرکتی
_با ناراحتی صورتمو ازش برگردوندم دستو انداخت دور شونه مو منو کشید سمت خودش و انداخت تو بغلش و موهامو بوسید
_خانمی من که معذرت خواستم.حالا میبخشی
_به شرطی که دیگه تکرار نشه
_بچشم
_بلند شد و گفت نمیخوای برا من برقصی مثلا جشن گرفتیم ها
_دستشو گرفتم و رفتم آهنگی پخش کردم و شروع کردم به رقص امشب رو باید شادی میکردم وای که چقدر منتظر همچین روزی بودم....
_دو روز بعد پرهام زنگ زد تا برم ببینمش برا ساعت ۵ عصر قرار گذاشتم و رفتم .
پرهام در مورد شرایط ثبت نام و اینکه باید چکارها کنم مفصلا توضیح داد و گفت که خودش کارهای اولیه رو انجام میده و نیازی به برخی مدارک داشت که گفتم براش جور میکنم
_اومدم خونه تو پوست خودم نمیگنجیدم وارد خونه که شدم دیدم دانیال اومده بهش گفته بودم که به ملاقات پرهام میرم..
_سلام
-سلام
_خیلی وقت اومدی؟؟؟
_نگاهی بهم کرد و گفت:آره
-وای ببخشید یکم طول کشید آخه پرهام مفصلا همه چی رو توضیح داد
_واسه همین برم لباسهامو عوض کنم بیام بهت بگم چی گفت...
_رو پاهام بند نبودم از خوشحالی
-سوگند بیا بشین کارت دارم
_برم بالا لباس...
_بعدا میری
_شال و مانتوم تو دستم بود نگران شدم حس کردم اتفاقی افتاده
_دانیال اتفاقی افتاده؟؟
_با دستش کنار خودش رو کاناپه زد یعنی بشین
_باتردید نگاش کردم
_سوگند جان نمیدونم چه جوری بهت بگم دو روز باخودم کلنجار میرم که چجوری بهت بگم که ناراحت نشی ولی راهی پیدا نکردم
_دانیال چی شده؟
باحالت خاصی نگام کرد
_سوگند ما.....
_چند لحظه سکوت کرد و بعد ادمه داد:ما نمیتونیم بریم آلمان
شوکه شدم ماتش شده بودم
دانیال...شوخی ...میکنی دیگه...آره؟؟
دستمو تو دستاش گرفت دستش مثل یخ بودند:نه سوگند جدیم
_نمیدونستم چه واکنشی بدم:ما باید بریم.چرا نمیتونیم بریم؟؟
دستمو نوازش کرد:ببینم عزیزم میدونی که شرکت ما وارد ساخت یه پروژه ی عظیم ملی شده الانم قدم های اولیه مونه ومن نمیتونم شرکت رو به حال خودش رها کنم و باتو پاشم بیام آلمان این پروژه ام کار یکی
دوماه نیست حرف چند سال وسطه توهم که نمیتونی منو ول کنی و بری و چند سال دور از من زندگی کنی پس ازت خواهش میکنم بیخیال این سفرشو همینجا بمون وادامه تحصیل بدی چه فرقی میکنه اینجام دانشگاه های بین المللی داریم هزینه اش هرچقدرهم باشه من ....
_دانیال ساکت شو....
_حس میکردم خون به مغزم نمیرسه دستمو گذاشتم رو شقیقه ام
-سوگند..
-دانیال ساکت....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_163
_برای چند دقیقه سکوت بینمون بود به خودم اومدم چشمامو که بسته بودم باز کردم
_امکانش نداره من باید برم
_ببین سوگند منطقی فکر کن اینکار امکان نداره من وتو نمیتونم بریم
_عصبانی از جام بلند شدم
-ببین دانیال خوب گوشاتو باز کن وببین چی میگم آسمان بیاد زمین زمین بره آسمان من میرم توهم خود دانی خواستی میای نخواستی هم که هیچ میمونی اینجا وبا شرکت و پروژه هات زندگی میکنی
_خواستم برم که دستمو گرفت:سوگند این حرفها یعنی چی؟چرا مثل بچه ها رفتار میکنی؟کمی منطق داشته باش
-من منطق داشته باشم یا تو؟؟؟تو که میدونی این فرصت برای من چقدر مهمه اونوقت ازم میخوای بخاطر تو و اون شرکت لعنتی ولش کنم
عمرا من اینکارو بکنم فهمیدی؟
_دستام از عصبانیت میلرزیدن ناخودآگاه اشک چشام سرازیر شدند من نمیتونستم حتی فکر نرفتن رو بکنم این بزرگترین آرزوم بود که الان به واقعیت تبدیل شده نه من نمیتونستم ازش دست بکشم
_دانیال که حالمو دید فورا شونه هامو گرفت:سوگند اروم باش چرا همچین
میکنی؟
_نگاش کردم حس کردم درونم تهی شده :دانیال من نمتونم از خواسته ام
دست بکشم دانیال این بزرگترین آرزومه من باید برم
_هق هق گریه هام شدیدتر شد
_سرمو گذاشت رو سینه اش:هیس ...آروم باش دختر اروم عشقم ...
_من اگه نرم دیوونه میشم حتی فکر کردن بهشم دیوونه ام میکنه
_وضعم خیلی خراب بودمنو محکم تر تو آغوشش گرفت موهامو نوازش کرد و بوسه ای بهشون زدوگفت:باشه باشه میری فقط آروم باش بسه دیگه گریه نکن....
_نمیدونم چقدر تو همون حالت موندیم ازش که جدا شدم با دستش قطرات اشکمو پاک کرد دستشو که رو صورتم بود تو دستم گرفتم زل زدم بهش وگفتم:ما میریم دیگه؟آره دانیال؟؟؟
پیشونیمو بوسید و بعد چند لحظه نگام کردوبعد سریع رفت سمت در
دانیال...دانیال...
_صدای کوبیده شدن در بهم گفت که دانیال رفت
_رو کاناپه ولو شدم سرمو بین دستام گرفت ودوباره زدم زیر گریه چرا وقتی همه چیز آرومه یه طوفان میاد وحال خوشومونو ویران میکنه
_خدایا چرا.....الان که دیگه من کوتاه اومده بودم......
***
_چند روزی بود که هر کدوم از ما تو خودمون بودیم هردو داشتیم فک میکردیم که آخر و عاقبت این قصه چی میشه از طرفی هم وقت داشت سپری میشد ما باید یه تصمیمی بگیریم
_یه شب تا خود صبح نشستم وفکر کردم اساسی هم فکر کردم فردا باید تکلیف رو روشن کنیم
_اون روز که دانیال اومد خونه بعد از سلام مثل روزهای قبل رفت تو اتاق کارش کار بهونه بود داشت به همین مشکلی که پیش اومده فکر میکردرفتم جلوی در ودرو زدم
_بیا تو
رفتم جلو میزش وایستادم یه کاغذ رو به روش بود که خط خطی کرده بود نگاهمو که به کاغذ دید فورا از رو میز برش داشت وگفت:عزیزم کاری داشتی؟
_اومدم باهم صحبت کنیم
_راجع به چی؟
_راجع به همین موضوع که یه هفته است ذهن منو تو رو مشغول کرده
_سرشو انداخت پایین
_نشستم رو یه صندلی که دم دست بود
_دانیال ما نمیتونیم از این مشکل فرار کنیم با تنهایی فکر کردن هم به جایی نمیرسیم که اگه میرسیدم تا حالا مشکل حل شده بود
_چند دقیقه سکوت کردم و ادامه دادم
-باید شرایط رو کنار هم بذاریم راه حل های ممکنم و بعد از بین اونا بهترین رو انتخاب کنیم
_ساکت شدم و نگاش کردم
-راستش سوگند من تو این چند روز فکر کردم اون روزم بهت گفتم که ما پروژه رو تازه شروع کردیم برا این پروژه هم کلی زحمت کشیدم فقط من نه ها کل بچه های شرکت زحمت کشیدن اولا من نمیتونم به همین راحتی پامو از این پروژه بکشم کنار چون هم نمیزارن تازه اگر هم گذاشتند من باید کلی پول ضررو زیان وخوابیدن پروژه رو بدم که فکرکنم در اون صورت ورشکست میشم دوما گفتم که فقط من نیستم کل بچه ها شرکت هستند اونا بخاطر این پروژه ازجون مایه گذاشتند الان اگه بگم که انصراف میدم..
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_164
_الان اگه بگم که انصراف میدم ....اصلا نمیتونم فکرشو بکنم که چه واکنشی نشون میدن تنها راهمون اینکه تو از خواستت دست بکشی میدونم سخته ولی بخاطر اینکارت هرکاری که بگی میکنم کاری میکنم که جبران شه خواهش میکنم کوتاه بیا....
_میدونستم جوابش همینه وعوض نشده فکرشو کرده بودم عزممو جزم کردم که حرفمو بزنم تصمیمو گرفته بودم البته راحت نبود رسیدن به این تصمیم و مطرح کردنش اما بالاخره که چی این اتفاق یه روزی میفته....
_آب دهنمو قورت دادم و زل زدم بهش منتظر حرف های من بود
_یعنی هیچ راهی وجود نداره که تو بیای بریم آلمان
سرشو به علامت نفی تکون داد
-ببین دانیال من خیلی فکر کردم خیلی....میخوام در مورد فکرام ونتیجه گیری هام بهت بگم اما قبلش ازت میخوام که وقتی حرف میزنم حرفمو قطع نکنی ناراحت نشی و عصبانی هم نشی فقط میخوام خوب گوش کنی و بعد منطقی به همه چیز فکر کنی باشه
_با حالت خاصی نگام کرد وباتردید گفت باشه
_تو دلم رخت میشستن نمیدونستم واکنشش چی میشه و باید دلمو به دریا میزدم
- ازوقتی معنای عشق وعاشقی روفهمیدم به خودم قول دادم دراینده باکسی ازدواج کنم که عاشقش باشم هروقت یه زوج عاشق وخوشبخت میدیدم میگفتم من وشوهرمم اینجوری میشیم هرخواستگاری هم میومد
به امید اون مرد رویاهام نه میگفتم و همیشه منتظر بودم تا وقتیکه تو اومدی
_وقتی مامانم گفت که شما میخواین بیاین شوکه شدم هیچ وقت اون حس خوب رو نسبت به تو هم نداشتم تو با مرد رویاهای من خیلی فاصله داشتی خیلی فکر کردم توهم مثل بقیه یه نه میگم و خلاص اما نشد یعنی تو نذاشتی اونقدر اومدی و رفتی که منو مجبور کردی دست به اون کار احمقانه بزنم و جواب مثبت بدم
-دانیال خواست چیزی بگه اما با دستم اشاره کردم که ساکت باشه
-نمیخوایم که خودمو قول بزنیم راستش اینکه من از همون اول تو رو نمیخواستم تو مرد زندگی من نبودی از همون لحظه که جواب مثبت دادم فکر این بود که چی جوری میشه به این کابوس پایان داد....
_نگاش کردم مات و مبهوت نگام میکرد دلم براش سوخت...
-دروغ چرا از وقتی باهات ازدواج کردم به چیزهایی رسیدم که شاید اگه با هر کدوم از خواستگارهای دیگه ام ازدواج میکردم عمرا بهشون
_میرسیدم ماشین مورد علاقه ام خونه بزرگ تولد آنچنانی و هزارویک چیز دیگه که فقط میشد در کنار تو تجربه کنم اینها منو به زندگی با تو دلگرم کردند درست روزی که رومینا اومد تو خونه مون و از عشق خودشو و شهیاد گفت دلم پر شد از حسرت منم یه زندگی میخواستم عین زندگی اون وقتی رومینا خونه رو دید و گفت که به حال من حسرت میخوره خواستم بگم نه من حاضر بودم تو یه چادر زندگی کنی اما درکنار کسی زندگی کنم که دوستش دارم دوستم داری..
_چند لحظه سکوت کردم:اما با این وضعم گفتم عیب نداره سوگند یکی تو زندگیش عشق داره ویکی پول میخواستم خودمو با پولهایی که تو منو توشون غرق کرده بودی گول بزنم سخت بود اما کم کم داشتم با این وضع کنار میومد اما این اتفاق منو به خودم آورد ...
_خیره شدم به روبه رو گفتم:منو به خودم آورد و گفت که هی تو این زندگی رو نمیخوای این برای تو زندگی نیست بلکه گذران عمر بی هیچ لذتی ازش این زندگی تو رویاهای بچگی من جایی نداشت من خوشبخت نیستم اصلا خوشبخت نیستم...
_نگاه کردم تو چشاش وگفتم:تو منو دوست داری مگه نه؟
_هنوز شوک حرفام بود چند لحظه طول کشید تا بگه:خوب معلومه
_خیلی دوستم داری مگه نه؟
-آره خوب
_حاضری هرکاری برا خوشبختیم بکنی مگه نه؟
کلافه گفت:بله حاضرم هر کاری بکنم تا تو احساس خوشبختی کنی
-هر کاری؟
_بله هرکاری...
_سرم انداختم پایین دستامو محکم درهم پیچیده بودم فشارشون دادم
-پس طلاقم بده....
_خودکاری که دستش بود وداشت باهاش بازی میکرد از دستش افتاد
_سرمو بلند نکردم نمیخواستم چشم در چشمش بشم
آروم گفت:چی گفتی؟
_با احتیاط جواب دادم:گفتم طلاقم بده...هم خودتو وهم منو...خلاص کن.
_چیزی نگفت سرمو بلند کردم ونگاش کردم ومات ومبهوت خیره شده به من
_میفهمی داری چی میگی؟
_با سرم اشاره کردم:آره
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_165
_یهو زد به سیم آخر محکم دستاشو کوبید رو میز و بلند شه:د لامصب نمیفهمی. اگه میفهمیدی که نمیگفتی طلاق.....نه واقعا طلاق...این راه حلی که براش وقت گذاشتی عین این بچه مهدکودکی ها که تا اسباب بازیشونو از دستشون میگیری میگن قهر الان تو هم تا بهت گفتیم از یه آرزوی مسخره دست بکش فورا گفتی طلاق میدونی نقطه ضعفمه واسه همین مثلا با خودت فکرکردی با اینکار میتونی مجبوربه رفتن کنی واسه همین گفتی بذار پشتش این چرندیات بگم چون من مخالف رفتنت هستم پس توهم درکنار من احساس خوشبختی نمیکنی آره؟؟...
_اومده بود جلوم وایستاده بود خم شد به سمتم دستشو اورد جلو صورتمو گفت:خوب گوشاتو وا کن و ببین چی میگم دنیا هم به هم بریزه من طلاقت نمیدم چون دوست دارم و بدون تو هم نمیتونم زندگی کنم فهمیدی؟
بفکر یه ایده ی بهتر باش و فکر طلاقو از سرت بیرون کن چون محاله
_حرفاش عصبانیم کرد از جام بلند شدم و سینه به سینه اش وایستادم:حالا تو خوب گوشاتو واکن و ببین من چی میگم الان دیگه مطمئنم که تو اصلا عاشقم نیستی تو منو دوست نداری بلکه فقط و فقط خودتو دوست داری چون اگه فقط یه سر سوزنم عاشقم بودی به زندگی و خوشبختی من فکر میکردی نه زندگی و خوشبختی خودت زل زد توچشام و گفت :به فکر خوشبختی توام که میگم نه
پوزخندی زد و ادامه داد:چون مطمئنم که کسی رو احمقتر از من پیدا نمیکنی که اینجوری عاشقت باشه اونقدر که تا اسم جدایی میاری بند بند وجودش بلرزه...
_دانیال توچرانمیفهمی؟؟نمیخوام کسی رو پیدا کنم که عاشقم باشه
میخوام کسی روپیداش کنم که عاشقش باشم
_نگام که میکرد نگاش عصبانی بود مشتشو چنان محکم بسه بود که فکر کردم الانه که خودش استخونهای دست خودشو خردکنه
_دردتو نمیفهمم از همون اولم نفهمیدم نفمیدم که چرا تو یکی عاشقم نمیشی مگه من چی کم دارم من مرد رویاهای خیلی از دخترهای دوربریم ...
-خوب برا همینم میگم طلاق چون دلم میخواد توهم درکنار کسی که واقعا دوستت داره و عاشقه خوشبخت بشی درکنار یکی از اونایی که مرد رویاهاشی
_اومد جلو و سرشونه هامو گرفت طوریکه بشدت دردم اومد و با صدای بلندگفت:توچرا حالیت نمیشه این بار هزارومه که میگم چندبار باید بگم تا حالیت شه من فقط تورو میخوام و هیچ دختری رو غیر تو نمیخوام
چندبار باید بگم که خوشبختی من یعنی تو...
_به زور خودمو ازش جدا کردم و با فریاد گفتم :پس خوشبختی من چی؟؟
دیگه کارم به اشک کشیده شده بود اشکامو که دید مثل همیشه آرومتر شد مظلومانه اومد جلو و باحالت ملتماسانه ای گفت: خوب من که بهت گفتم یه کم که بهم فرصت بده کاری میکنم که حس کنی خوشبخترین زن روی زمینی ...
-دانیال چقدر باید فرصت بدم تا اخر عمرم ؟بعد وقت مردن خودمو بدبختترین زن دنیا بدونم خوب نگاه کن به خودم وخودت ما وضعمون مثل یه سال پیش مثل وقتی که اومدی خواستگاریم وگفتی بهم که قسم میخوری کاری کنی تا عاشقت بشم ولی الان یه سال که عاشقت نشدم از این به بعدم نمیشم..
_حس کردم نمیتونه رو پاهاش وایسته دستشو گرفت به میزش و همون جا رو زمین ولوو شد
_درخشش اشک رو تو چشماش دیدم که آرومم آروم سر خردن رو گونه های مردونه اش آروم رفتم سمت در نمیخواستم شکستنشو ببینم اون هرچی هم باشه شوهرم و پشتم بهش گرمه...
اومدم اتاق و افتادم رو تختم وزار زار گریه کردم :خدایا من نمیخواستم اینجوری شه خدایا من اینکاره نیستم من بلد نیستم دل کسی رو بشکنم و دل خودمم نشکنه نه من بلد نیستم.....
***
اون روز نمیدونم که تاکی گریه کردم اما تا خواب به چشمم بیاد گریه کرده بودم صبح که بلند شدم دیدم دانیال پتو کشیده روم بلند شدم سرم بخاطر گریه های شب بشدت درد میکرد رفتم پایین دانیال رفته بود صورتمو گرفتم زیرآب سرد رفتم یه چندتا خرما برداشتم و خوردم و بعد یه مسکنم خوردم و رفتم بازم رو تختم ولوو شدم وچشم دوختم به سقف ورفتم توفکر..
_بارفتارهایی که من دیشب از دانیال دیدم مطمئنم راه سختی رو در پیش دارم ولی باید تااخرش وایستم این شاید اخرین فرصتم باشه برای رهایی
....
حاضر بودم هرکاری بکنم تا رضایت بده حتی حاضر بودم التماس کنم که ازم بگذره هرچی فحش و بدوبیراه بود نثارخودم کردم چون الحق که هر بلایی بیاد سرم حقمه....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده درست کردن یه عصرونه خوشمزه ترکی 😋😋😋
امتحان کنید عالیییه😍👍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💟حکایت
پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است ، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم.
پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه 99 نیست بدان جهت شاد است، پادشاه پرسید گروه 99 دیگر چیست؟ وزیر گفت : قربان یک کیسه برنج را با 99 سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید ، و چنین هم شد.
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد ، 99 سکه ؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا100 تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد،و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت : قربان او اکنون عضو گروه 99 است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند.
خوشبختی در سه جمله است:
تجربه از دیروز ،
استفاده از امروز،
امید به فردا.
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
حسرت دیروز ،
اتلاف امروز
ترس از فردا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
روزی مردی در بیابان در حال گذر بود که ندائی رااز عالم غیب شنید: « ای مردهرچه همین الآن آرزو کنی، به تو داده میشود.»
مرد قدری تأمل کرد، به آسمان نگاه کرد و گفت: میخواهم کوهی روبرویم قرار گرفته، به طلا تبدیل شود.
در کمتر از لحظه ای کوه به طلا تبدیل شد. ندا آمد: « آرزوی دیگرت چیست؟ »
مرد گفت: کور شود هرکه آرزو و دعای کوچک داشته باشد.
بلافاصله مرد کور شد!
نکته : وقتی منبع برآورده کردن آرزوهایت خداست، حتی خواستن کوهی از طلا نیز کوچک است. خدا بزرگ است، از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
༺📚════════
🌷🌷🌷
کودکی که آماده ی تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند شما فردا مرا به زمین می فرستید؛اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: از میان بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو درنظر گرفته ام؛او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.
- اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق اورا احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد: من چطور می تونم بفهمم مردم چه می گویند،وقتی زبان آنهارا نمیدانم؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته ی تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و بادقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟
خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات،دست هایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
- فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه از اینکه دیگر نمی توانم شمارا ببینم ناراحت خواهم بود!
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت؛گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خدا کرد: خدایا! اگر باید همین حالا بروم لطفا نام فرشته ام را به من بگویید؟
خداوند شانه ی اورا نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد؛ به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
༺📚════════
👇🚫 مراقب چشم زخم باشیم 👇
خونه ها پر شده از بیماریها و مشکلات... طلاق مرگ و میر و دلیل اون خود ماییم
🍃
تعجب نکنید
خواهران و برادرانم... ❤ نیازی نیست دیگران بدونند که آیا من در زندگی مشترکم با همسر خود خوشبختم یا نه!
نیازی نیست از غذا یا نوشیدنی خود عکس بگیریم آن را برای گروهها بفرستیم
حتی اگر همسرمون یه دونه شکلات واسمون میاره، از اون #عکس میگیریم و میفرستیم گروه و زیرش مینویسیم؛ ای تاج سرم ازت ممنونم ❤
برادرم خواهرم... شاید دختر مجردی دم بخت باشد و به خاطر شرایط زندگی خواستگار نداره... 😔
شاید پسری وضعیت مالی مناسب فعلا برای #ازدواج نداره... حواسمونو جمع کنیم کسی آه نکشه... 😔
که آه یه انسان دلشکسته عرش رو به صدا درمیاره
نیازی نیست مردم بدونن کجا رفتی و از کجا داری میای
جزییات زندگی ما واسه دیگران مشخص شده!
#دنیای_مجازی
واسه این ساخته نشده که ما بیاییم شرایط زندگیمون رو به رخ دیگران بکشیم... چون هر مردی وسعش نمیرسه به زنش هدیه بده.... خواهرم مراقب باش
هرکسی توانایی اینو نداره که مسافرت بره...
هرکسی نمیتونه به رستوران بره و هر ماه یه ست لباس بخره.... ✋
مراقب آهِ مردم، مراقب چشم زخم باشید ❤
🔴 از #امام_رضا (ع) پرسیدند آیا #چشم_زخم واقعیت دارد؟
ایشان فرمودند: آری، هرگاه تو را چشم زنند، کف دستت را مقابل صورتت قرار ده و سوره حمد و قل هو الله احد و معوذتین (ناس و فلق) را قرائت کن و هر دو کف را به صورتت بکش. #خداوند تو را از گزند آن حفظ می کند. 😊
مکارم الاخلاق، ص 474 ❤
🍊🍓نشر دهید🍊🍓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❣اثرات عجیب دعا و نفرین!
وقتی برای کسی از ته قلب آرزوی موفقیت شادی و سلامتی می کنید، امواج نامرئی تفکرات و انرژی شما تشخیص نمی دهد که این آرزو متوجه دیگریست. این موج نیک خواهی ابتدا خود شما را سرشار از ماهیت خویش می کند
در حالت دعا تمامی قوای معنوی، سلول های مغز و حتی سیستم عصبی، زیر بارش این ذرات بهشتی قرار می گیرند که خود شما آن را تولید کردید.
اگر از کسی بیزار و متنفر باشید نیز ذرات و امواج کسالت و تنفر، نخست بر خود شما میبارد و سپس در ضمیرتان رسوب میکند.
با توجه به این واقعیت، ضمیر ناخودآگاه کسی که دعا و نفرین می کند، نمیتواند تشخیص دهد که این محصولات شفا بخش و یا مسموم کننده متعلق به فرد دیگریست و باید به سوی او صادر شود بلکه در این شرایط، ضمیر ناخودآگاه، آن محصولات را ابتدا خودش جذب می کند.
همیشه به یاد داشته باشید آبی که در رودخانه جاریست، نخست بستر خود را تر و سرشار از ذات خویش میکند و در نهایت به دریا میرسد
برای همدیگر دعای خیر و برکت کنیم...
👤 فلورانس اسکاولشین
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
كوله پشتياش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدابگردد؛ و گفت: تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود.مسافر با خندهاي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زير لب گفت: ولي تلخ تر آن است كه بروي و بي رهاورد برگردي. كاش ميدانستي آنچه در جستوجوي آني، همينجاست. مسافر رفت و گفت يك درخت از راه چه ميداند، پاهايش در گِل است، او هيچگاه لذت جستوجو را نخواهد يافت. و نشنيد كه درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز كردهام و سفرم را كسي نخواهد ديد؛ جز آن كه بايد. مسافر رفت و كولهاش سنگين بود هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت . رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتداي جاده رسيد. جادهاي كه روزي از آن آغاز كرده بود. درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زير سايهاش نشست تا لختي بياسايد. مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را ميشناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در كولهات چه داري، مرا هم ميهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، كولهام خالي است و هيچ چيز ندارم. درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري. اما آن روز كه ميرفتي، در كولهات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كولهات جا براي خدا هست. و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت. دستهاي مسافر از اشراق پر شد و چشمهايش از حيرت درخشيدو گفت: هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفتهاي، اين همه يافتي! درخت گفت زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم. و پيمودن خود، دشوارتر از پيمودن جادههاست .
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
انسان با یک کلمه سقوط می کند و با یک کلمه به معراج می رود:
کلمه می تواند تو را مشتاق کند مثل
"دوستت دارم"
تو را ویران کند مثل "از تو بیزارم"
تو را تلخ کند مثل "خسته ام"
تو را سبز کند مثل "خوشحالم"
تو را زیبا کند مثل. "سپاسگزارم"
تو را سست کند مثل. "نمی توانم"
تو را پیش ببرد مثل. "ایمان دارم"
تو را خاموش کند مثل. "شانس ندارم"
کلمه می تواند تو را آغاز کند مثل:
از همین لحظه شروع میکنم،
ازهمین نقطه تغییر میکنم،
ازهمین دم یک طرح نو میزنم،
می توانم..
می خواهم..
یادمان باشد خواستن بر خواستن است..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی با سنگ
#ایده بگیرید 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خلاقیت با سنگریزه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔛🔮🔛
#دیزاین_کابینت😍❤️🌟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662