فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلطان جاساز همینه😐
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بافت دستبند مدل گل 💐
#زیور_آلات
#مکرومه_بافی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_مردخسیس
خواجه اي بود منعم و بخيل. روزي به مسجد جماعت رفته بود. از ناگاه به خاطرش افتاد که: مبادا چراغ بي سرپوش مانده باشد!
زود برخاست و به خانه دويده، کنيزک را بانگ کرد که: در را مگشا؛ اما سر چراغ را بپوشان تا باد بزر را نخورد.
کنيزک گفت: در را چرا نگشايم؟
گفت: تا پاشنة در خورده نشود!
کنيزک گفت: با چندين تصرف که مي کني، از مسجد تا اينجا آمدن را چرا نمي بيني که کفشت پاره مي شود!
گفت: معذور دار، پا برهنه آمدم، اينک کفشهایم در بغل است
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚حکایت 3 پند گنجشک
حکایت کرده اند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى زیبا، به یک درهم خرید تا به منزل آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه، گنجشک به سخن آمد و به مرد گفت:« در من سودی براى تو نیست. درصورتی که مرا ازاد کنى، تو را سه پند مى گویم که هر یک، مانند گنجى است. دو پند را وقتى در دست تو اسیرم مى گویم و نصیحت سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مى گویم. مرد با خود اندیشید که سه پند از پرنده اى که همه جا را دیده و همه چیز را از بالا نگریسته است، به یک درهم مى ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت:« پندهایت را بگو.»
گنجشک گفت:« پند نخست آن است که درصورتی که نعمتى را از کف دادى، اندوه مخور و ناراحت مباش برای این که درصورتی که آن نعمت، حقیقتاً و دائماً از آن تو بود، هیچگاه زائل نمى شد. ديگر آن که درصورتی که کسى با تو سخن محال و غیر ممکن گفت به آن سخن اصلاً توجه نکن و از آن درگذر.»
مرد، وقتی این دو موعظه را شنید، گنجشک را ازاد کرد. پرنده کوچک پر کشید و بر درختى نشست. زیرا خود را ازاد و رها مشاهده کرد، خنده اى کرد. مرد گفت:« پند سوم را بگو!»
گنجشک گفت:« پند چیست! ؟ اى مرد ساده، ضرر کردى. در شکم من دو گوهر است که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت آزاد شوم. درصورتی که مى دانستى که چه گوهرهایى پیش من است به هیچگاه مرا آزاد نمى کردى.»
مرد، از شدت غضب و حسرت، نمى دانست که چه کند. دست بر دست مى مالید و گنجشک را فحش مى داد. یک دفعه رو به گنجشک کرد و گفت:« حال که مرا از آن گوهرها محروم کردى، اقلاً آخرین پندت را بگو.»
گنجشک خاطرنشان کرد:« مرد احمق! با تو گفتم که درصورتی که نعمتى را از کف دادى، ناراحتی نشو، ولی اکنون تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. همچنین گفتم که سخن محال و غیر ممکن را نپذیر ولی تو هم اکنون پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم! ؟ پس تو سزاوار آن دو موعظه نبودى و نصیحت سوم را هم با تو نمى گویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 گرمای شمع
در نزدیکی ده ملا نصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد میآمد و فوق العاده سرد میشد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو میدهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود. گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده. دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند تا ببینند چگونه آب به جوش نمیآید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده. گفتند: ملا این شمع کوچک نمیتواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گفت: چطور از فاصله چند کیلومتری میتوانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
به یاد داشته باشید با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری میشوید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ما بچه بودیم عاشق پسر همسایه مون می شدیم و فکر می کردیم دنیا به آخر رسیده و کارمون تمام است!
بعد اسباب کشی می کردیم و می رفتیم یه خونه ی دیگه!
پسر ِ همسایه ی جدیدمون می اومد توی بالکن و عاشق اون می شدیم و با خودمون می گفتیم خوب شد به خاطر قبلی خودمون رو نکشتیم
الان کاری به همسایه و عشق و این ها ندارم
فقط خواستم بگم آدم بعضی وقت ها باید سعی کنه توی اسباب کشی زنده بمونه که بدونه می تونه دوباره یکی رو دوست داشته باشه، می تونه دوباره اشتباه کنه و نمیره...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
لطفا تو اسباب كشي ها زنده بمانید
✨﷽✨
✅قضاوت های مولا علی علیه السلام
✍زمان خلافت عمر بن خطاب خلیفه دوم اهل تسنن. از بادیه نشینان اطراف شهر مدینه ۷برادر ویک خواهر دست بسته همراه پدر وارد مدینه شدن و ادعای پدر و برادران بر این بود که خواهرمان دچار گناه زنا شده خلیفه وقت حاظر شد تا قضاوت و حکم خدا رو اجرا کند هر چه دختر با ناله گریان انکار این قضیه شد ولی برادران مصرانه تاکید بر این داشتن. خلیفه دوم حکم سنگسار دخترک را صادر نمود در این حین مولای متقیان علی ع رسید فرمود دخترک گناهی مرتکب نشده
امیرالمومنین علی بن ابی طالب ع به برادران ان دختر فرمود بروید در فلان کوه مقداری برف در مشک خود اورید برادران نیز چنین کردن مولا علی ع دستور دادن در اتاقی دیگر مقداری اب درون طشت قرار دهند و برفها رو درون طشت اب قرار دهند و فرمودن دخترک درون طشت اب نشسته زمانی نگذشت که از رحم این زن کرمی بزرگ شبیهه زالو خارج گشت به حضرت علی ع اطلاع دادن این موضوع زالو را حضرت فرمود به پدر و برادران ان دختر که خواهر و دختر شما چندی پیش در رودخانه ای به قصد اب تنی وارد شده و زالویی در رحم وارد شده و از خون رحم تغذیه میکرده و در این مدت رشد کرده که شما فکر کردین جنین در رحم این دختر هست در این میان خلیفه دوم از مولا علی ع تشکر کردن و گفتن لولا علی هلک عمر اگر علی ع نبود عمر با این قضاوت هلاک میشد
📚بر گرفته از کتاب قضاوت های امیر المومنین حضرت علی (ع)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃
یک لیوان آب کدر را با همه ی آلودگی ها و ذرات درونش تجسم کنید.
اگر دائما آبی تمیز را درون این لیوان بریزیم تا محتوای لیوان سرریز شود، بالاخره همه ی آب کثیف از لیوان خارج می شود و آبی که لیوان را پر می کند، کاملا شفاف خواهد بود.
لازم نبود که سعی کنیم از شر آب کثیف لیوان خلاص شویم. فقط بایستی آنچه را درست بود جایگزین میکردیم و طولی نمی کشید که آنچه غلط بود، از بین می رفت.
همین امر درباره ی شیوه ی فکرکردنمان هم صادق است.
اگر به داشتن افکار درست عادت کنید، افکاری برخاسته از ایمان، امید، دلگرمی و میتوانم ها؛ آنگاه ذهنتان دگرگون خواهد شد و خودتان را خوشبین، امیدوار، قوی و پر جرات خواهید یافت.
👤جوئل اوستین
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یه روز یه خانم مثل هر روز بعد ازکلی آرایش کنار آینه ،پوشش نامناسب راهی خیابونای شهرشد. همینطوری که داشت می رفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش را جلب کرد:خواهرم حجابت
خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن
نگاه کرد،دید یه جوون ریشوئه
ازهمونا که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار
به دوستش گفت باید حال اینو بگیرم،وگرنه خوابم نمیبره. تصمیم گرفت مسیرش و به سمت اون آقا کج کنه ویه چیزی بگه دلش خنک شه
وقتی مقابل پسر رسیدچشماشو تا آخر باز کرد و دندوناشو روی هم فشار داد وگفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با اون ریشای مسخره ات، بعدشم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن ، پسر سرشو رو به آسمون بلند کردو گفت: خدایا این کم رو ازمن قبول کن
پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زدو به یک بار حمله کردو به زور اورا به سمت ماشینش کشید. دختر شروع کرد به داد و فریاد، اما اینار کسی جلو نیومد، اینبار با صدای بلند التماس کرد، اماهمه تماشاچی بودن ، هیچکس ازاونایی که تو خیابون بهش متلک می انداختن وزیباییشو ستایش می کردن 'حاضر نبودن جونشو به خطر بندازن
دیگه داشت نا امید می شد دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه، آهای بی غیرت ولش کن، مگه خودت ناموس نداری ، وقتی بهشون رسید ،سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو.و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد
دختر درحالی که هنوز شوکه بود و دست وپاش می لرزید یکدفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید جوون ریشو از همونا که پیرهن روی شلوار میندازن و ازهمونا که ب نظرش افراطی بودن افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خون و ناخوادآگاه یاد دیروز افتاد
وقتی خواستن به زور سوارش کنن همون کسی ازجونش گذشت که توی خیابون بهش گفت:خواهرم حجابت!
🔸مثل شهید امر به معروف علی خلیلی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍁☘🍁
#داستان_آموزنده
💟 همسر با حکمت
شوهر کارمند است و زن معلم است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون شوهر برای مسافرت به شهر دیگری می رفت، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهر پاک دامنش را دید که در آغوش خدمتکار است.
زن به مدرسه برگشت، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است.
سبحان الله! اولین باری است که می شنوم یک زن اعصابش را در چنین جایی حفظ می کند.
بعد از این که در وقت همیشگی به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن با او تماس گرفت و به خاطر سلامتی به او تبریک گفت، ولی در خانه اش چه اتفاقی افتاد؟
این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخواهم همین امروز قبل از فردا این خدمتکار را به کشورش بفرستی.
خدمتکار برای همیشه از کشور اخراج شد.
یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟
همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد. او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است. به جوابی نگاه کنید که مانند شمشیر است.
شوهر دیوانه شد، پریشان گشت و نمی توانست به او بگوید که با او زنا کرده است. بعد از این که همسر به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بود و شاید با زندگی وداع گفته است، شوهر افسرده شد، انزوا اختیار کرد، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود. در حالی که با سختی ها دست و پنجه نرم می کرد حدود شانزده کیلو وزن کم کرده بود.
آیا برای همسرش اعتراف می کند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟!
شایان ذکر است که این شوهر در نماز جماعت حاضر نمیشد- ولی بعد از آن در مسجد حاضر میشد، نماز می خواند، گریه می کرد و نماز شب را نیز به پا می داشت.
بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت. هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی!
وقتی همسر وضعیتش را این گونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی می خواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است.
خدا می داند که اکنون این شخص یکی از کسانی است که به نمازهای پنجگانه پایبند است و کسی را نسبت به خدا تزکیه نمیکنیم. از این خواهر بزرگوار تشکر و قدر دانی می کنیم که عاقلانه برخورد کرد و سبب هدایت شوهرش شد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایـده #خلاقـیت 🎈
آموزش ساخت گل های شیک و خوشگل
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃صبح قبل از هر کاری خودت را به صورت فردی بسیار شاد تجسم کن.
بسیار امیدوار، با طراوت و مشتاق از رختخواب بلند شو. انگار قرار است آن روز اتفاقی کامل با ارزشی بیکران روی دهد.
با حالی بسیار مثبت و سرشار از امید در حالی که احساس می کنی آن روز، روزی عادی نخواهد بود از رختخواب بلند شو. گویی چیزی استثنایی، شگفت انگیز و بسیار نزدیک در انتظارت است.
تمام آن روز را دوباره و دوباره به یاد بیاور.
در عرض هفت روز خواهی دید که کل الگو، شیوۀ زندگی و موجت تغییر کرده است.
بنابراین اگر فکری منفی آمد، بلافاصله آن را به فکری مثبت تبدیل کن. به آن نه بگو. بلافاصله کنارش بگذار. آن را دور بینداز.
در عرض یک هفته احساس می کنی که بی دلیل شاد هستی.
👤 اُشو
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
معامله و مروت !
شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند و دستگیر است.
شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر دِرهمی چانه می زند، بازگشت.
تو را که این همه گفت و گوی است بر دَرمی
چگونه از تو توقع کند کَس کَرمی
خواجه دانست که به کاری آمده است و عقب او برفت و گفت به چه کار آمده ای؟
گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. خواجه به غلامش اشاره کرد و کیسه ای هزار دینار زر به او داد. مرد را عجب آمد گفت:
آن چه بود و این چه؟
خواجه گفت:
آن معامله بود و این مروت، کوتاهی در معامله بی مزد و منت است و کوتاهی در کار تو دور از فتوت...
«روضه خلد »
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
می گویند سال ها پیش در جزیره ای،
آهو های زیادی زندگی میکردند.
خوراک فراوان و نبود هیچ خطری باعث شد که تحرک آهوها کم و به تدریج تنبل و بیمار شده و نسل آنها رو به نابودی گذارد.
برای حل این مساله تعدادی گرگ در جزیره رها شد.
وجود گرگ ها باعث تحرک دوباره آهوان گردید و سلامتی به آنها باز گشت.
ناملایمات، مشکلات و سختی ها هم گرگهای زندگی ما هستند که ما را قوی تر می کنند و باعث می شوند پخته تر شویم....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
༺📚════════
از حاتم پرسیدند:
بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت:
آری.
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد،
از طعم جگرش تعریف کردم،
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشنده تری!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد،
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یک مثالی از هواپیما وجود دارد که بسیار الهام بخش است :
وقتی مهماندارها آموزشهای لازم برای ایمنی پرواز رو ارائه میدهند میگویند:
“به محض تغییر اکسیژن اول ماسک خود را بگذارید سپس ماسک کودکان را”
واضح است اگر اول ماسک خود را نگذارید بیهوش می شوید و کودکتان هم بیهوش خواهد شد.
ما اگر خودمان حس و حال خوبی نداشته باشیم، اگر برای حال خوب خودمان تلاش نکنیم چگونه انتظار داریم بتوانیم روی اطرافیانمان تاثیرگذار باشیم؟!
گاهی افراد فقط قصد دارند حال بقیه را خوب کنند، دنیای درونی خودشان به شدت آشفته است، حال روحی شان اصلا خوب نیست ولی معتقدند نباید حرفی زد، باید حفظ ظاهر کرد و به اصطلاح صورت خود را با سیلی سرخ نگه داشت تا دیگران نفهمند و همیشه لبخند به لب در حال پاسخ به نیازهای دیگران هستند و سعی میکنند از هیچ کمکی به بقیه دریغ نکنند
و حتی گاهی آنقدر مهرطلب می شوند که نمی توانند به دیگران نه بگویند چون می ترسند خاطر دیگران مکدر شود و یا دیگران آن ها را رها کنند و حتی نمی توانند از دیگران در خواستی داشته باشند چون نگرانند باری بر روی دوش دیگران بگذارند ولی به این مساله اصلا توجه نمی کنند که اگر حال شما خوب نباشد و دائم در حال سرویس دادن به بقیه باشید در دراز مدت دچار افسردگی و کناره گیری از بقیه می شوید و در افکاری چون چرا دیگران به من هیچ اهمیتی نمی دهند؟ بشکنه این دست که نمک نداره؟ این همه در حقشون خوبی کردم چرا جبرانش نکردن و … غرق خواهید شد و مقصر دیگران نیستند چون شما هیچ وقت از آن ها خواسته ای نداشته اید که آن ها اجابت کنند
پس مواظب حال خوب خودتون باشید و بعد به حال خوب بقیه فکر کنید
حال خوب شما فقط به خود شما و افکار و باورهایتان بستگی دارد.
شاهکار هنری منحصر به فرد خودتان را فقط خود شما می توانید خلق کنید و برای این کار حتما لازم است خودتان را با باورهای سازنده و محکم سرشار کنید.
برای اینکه بتوانیم خانواده ای سالم داشته باشیم و اطرافیانمان هم از ما تاثیر مثبت بگیرند، اول باید حال خودمان راخوب کنیم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پادشاهي وزيري داشت كه هر اتفاقي مي افتاد مي گفت: خيراست!!
روزي دست پادشاه در سنگلاخها گيركرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند، وزير در صحنه حاضر بود گفت: خيراست!
پادشاه ازدرد به خود ميپيچيد، از رفتار وزير عصبي شد، اورا به زندان انداخت...
1سال بعد پادشاه كه براي شكار به كوه رفته بود، در دام قبيله اي گرفتارشد كه بنا بر اعتقادات خود، هرسال 1نفر را كه دينش با انها مختلف بود، سر ميبرند و لازمه اعدام ان شخص اين بودكه بدنش سالم باشد.
وقتي ديدند اسير، يكي از انگشتانش قطع شده،و ي را رها كردند.
انجا بود كه پادشاه به ياد حرف وزير افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود: خير است!
پادشاه دستور ازادي وزير را داد
وقتي وزير ازاد شد و ماجراي اسارت پادشاه را از زبان اوشنيد، گفت: خيراست!
پادشاه گفت: ديگرچرا؟؟؟
وزير گفت:از اين جهت خيراست كه اگرمرا به زندان نينداخته بودي و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا به جاي تو اعدام ميكردند......
چه زیادند خیرهایی که خدا پیش رومون میذاره و ما نمیدونیم و ناشکریم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روباهی با شتری رفاقت ڪرد. هر دو دو بچه داشتند.
شرط ڪردند، روباه صبح تا ظهر نزد بچهها بماند تا شتر به چرا برود و عصر شتر در نزد بچهها بماند و روباه به شڪار برای بچههایش رود.
شتر چون بیرون رفت، روباه پریده و شڪم یڪی از بچه شترها رو درید و خود و بچههایش خوردند.
شتر از بیابان برگشت و روباه جلوی شتر پرید و گفت: «ای شتر مهربان! من نگهبان خوبی نبودم، مرا ببخش، گرگی آمد و یڪی از بچهها راخورد.»
شتر پرسید: بچه تو یا بچه من؟
روباه گفت: «ای برادر! اول بازی صحبت من و تو ڪردی؟؟؟ چه فرقی دارد بچه من یا تو!!!»
حکایت مرگ خوبه اما برای همسایه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزی سقراط حکیم معروف یونانی مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست؛
علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم، سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم ...
سقراط گفت: چرا رنجیدی؟
مرد با تعجب گفت: خب معلوم است چنین رفتاری ناراحت کننده است!!
سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم؛ آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود!
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم ...
سقراط گفت : همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟
و آیا کسی که رفتارش نادرست است روانش بیمار نیست؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند!!
پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دهقان پیر با ناله میگفت:
ارباب …
آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی نمیدانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است. دخترم همه چیز را دوتا میبیند ...
ارباب پرخاش کرد که: بدبخت، چهل سال است نان مرا زهرمار میکنی، مگر کور هستی نمیبینی که چشم دختر من هم چپ است؟!
دهقان گفت: چرا ارباب میبینم اما چیزی که هست؛ دختر شما همهی این خوشبختیها را "دو تا" میبیند،
ولی دختر من، این همه بدبختی را ...
✍🏻 #کارو
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
امیر المؤمنین امام علی علیهالسلام در مسجد در حال عبادت بودند که وقت افطار شد. امام علی سفره خود را باز کردند و به پیرمرد غریبی که نزدیک ایشان بود تعارف کردند.
اما پیرمرد غریب، نتوانست از غذای خشک و ساده امام عل چیزی بخورد. پس غذایی که به او تعارف شده بود را در پارچهای گذاشت و از مسجد بیرون رفت؛
پیرمرد غریب، کوچه به کوچه میگشت تا به خانهای برسد که غذای خوبی داشته باشد و خود را سیر کند.
تا این که به خانه امام حسن علیهالسلام رسید. وارد منزل شد و از غذای آنها خورد. وقتی سیر شد، غذای خشک آن پیرمرد را از پارچه درآورد و به امام حسن علیهالسلام نشان داد و گفت:
در مسجد، پیرمرد غریبی را دیدم که از این عذای خشک میخورد. به من هم داد ولی اصلا از گلویم پایین نرفت. دلم به حالش سوخت. از غذای خود بدهید تا برای او نیز ببرم.
امام حسن علیهالسلام به گریه افتادند و فرمودند:
آن پیرمرد، امیرالمومنین، امام علی علیهالسلام، پدر ماست!
ینابیع الموده، صفحه 174
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎯انگیزشی
بسیار زیبا و خواندنی👌
آرنولد شوارزنگر شخص دیگری است که آرزوی خود را به عمل و موفقیت تبدیل کرد. ابتدا او بهعنوان «آقای جهان»، وزنهبرداری معروف، در انظار عموم ظاهر شد.
ولی شوارزنگر یک «مردعضلهدار» معمولی نبود. او مردی بود با رؤیاها و اهداف فراوان. او تاجری ثروتمند، یکی از پردرآمدترین ستارگان سینما، و سرانجام فرماندار کالیفرنیا شد. به این ترتیب، به همهی رؤیاها و اهداف خویش دست یافت.
او که در اتریش متولد و بزرگ شد، از بچگی آموزش وزنهبرداری را شروع کرد. در هجده سالگی، اولین مسابقهی بدنسازی و یکی از پنج عنوان پیاپی «آقای جهان» را برد. به امریکا مهاجرت کرد و به بردن مسابقات مشابه ادامه داد.
گرچه بیش از هر شخص دیگری در هنر بدنسازی ورزیده بود، دیگر برای او هماوردجویی محسوب نمیشد. او برای یافتن زمینههای دیگری جستجو کرد تا بتواند در آنها از استعدادهایش بهرهبرداری کند. آموزش او در رشد جسمانی به او یاد داد که آگاهی از آمادگی بدنی لازم است. او با اطلاع از این آگاهی، میخواست آن را تسهیم کند.
او زندگینامهای نوشت، آرنولد: تربیت یک بدنساز، که کتابی پرفروش شد. بعد آن را با کتابی دربارهی بدنسازی برای خانمها دنبال کرد که به زنان یاد میداد چگونه با بهکارگیری آموزش بدنسازی سالم و سرحال شوند. این عمل منتهی شد به ایجاد حرفهی ورزشی مکاتبهای، و شرکتی برای ارائهی مسابقات بدنسازی. اینگونه کارها او را روی مسیری قرار داد که به موفقیت تجاری منتهی شد.
هدف بعدی او این بود که ستارهی سینما شود. حتی قبل از اینکه اولین نقش سینمایی خود را به دست آورد، این را هدف خود قرار داد که در حوزهی سینما به اندازهی بدنسازی معروف شود. پس از نپذیرفتن نقشهای جزئی، موقعی که بهعنوان بازیگر نقش اول فیلم کونان بَربَری انتخاب شد، پشتکارش مؤثر واقع شد .این فیلم به مجموعهای از فیلمهای بزنبزنی منتهی شد که او را به یکی از پردرآمدترین بازیگران هالیوود تبدیل کرد.
موفقیت در سینما آرنولد را مغرور نکرد. او برای خود اهدافی جدید مشخص کرد، این بار در دنیای تجارت. در املاک و مستغلات سرمایهگذاری کرد، رستورانی زنجیرهای ساخت، و فعالانه در حرفههای دیگر شرکت کرد ـ و مولتی میلیاردر شد.
وقتی که موفقیتش زیاد شد، در هدف رؤیایی خود خواست تا به جامعه خدمت کند. به همه جای کشور سفر کرد تا سطح تندرستی و سلامتی جوانان را ارتقا دهد. به بخشهای مرکزی شهر رفت و بچهها را ترغیب کرد تا از جرم و خشونت اجتناب کنند، به مواد مخدر، اسلحه و جنایتکاران «نه» و به تحصیلات «بله» بگویند. او در چندسازمان خصوصی برای بهداشت و سلامت جسمانی نقش رهبری فعال را ایفا کرده است.
در سال 2003، آرنولد اعلام آمادگی کرد و با اکثریت قاطع بهعنوان فرماندار جدید کالیفرنیا انتخاب شد.
شما میتوانید چیزهای زیادی از این مرد یاد بگیرید. در تعیین اهداف به هیچ زمینهی خاصی محدود نیستید. آرنولد میتوانست آیندهاش را به بدنسازی محدود کند و بسیار هم موفق باشد، ولی رؤیای او بیشتر از اینها بود. او اهدافی بالاتر برای خودش تعیین کرد و برای نیل به آنها از هیچ تلاشی فروگذار نکرد. او از موفقیتهایش یاد گرفت و دانش خود را در جنبههای دیگر زندگی تعدیل کرد.
مثل آرنولد با انتقاد دلسرد نشوید. منتقدان توانایی بازیگری او را در اولین فیلمهایش دستکم گرفتند، ولی او دلسرد نشد و هدفش را دنبال کرد تا یکی از پردرآمدترین بازیگران هالیوود شد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اگر از من کنی پرسش که کن دجال را تعریف
بگویم سلطه فرهنگ و فکر و حرف استکبار
که در هر کوچه و شهری نفوذش هست پررنگ از
یکی جهلِ خودِ مردم یکی هم داشتن ابزار
من از ابزار این دجال تعجب می کنم زیرا
فریب خوردند از او امروز به واقع مردم بسیار
یکی مانند بی بی سی، منوتو، رادیو فردا
و هر برنامه دیگر که باشد فاسد و مکار
و هم در اپلیکیشن ها چو تِل، اینستا یا فیسبوک
که رسما پشت آنها هست یهود و صهیون غدار
به ظاهر کل ابزاری که دشمن دارد این دوران
چو مار خوش خط و خال است ولی سمی بُوَد این مار
چنان وارونه می گویند، چنان اهل دروغ هستند
که حتی مردمِ آنها شدند از کارشان بیزار
و جالب اینکه آن مردم هزینه می دهند آنجا
ولی در کشور ایران دهند رایگان به ما اخبار!
ز خود پرسش نما آخر که ما تحریم می باشیم
چرا دشمن دهد رایگان به ما برنامه با اصرار؟
عدو یا می کند سانسور تمام پیشرفت ها را
و یا حتی کند برعکس یا کلا کند انکار!
به عنوان مثال موشک، نفوذ منطقه باشد
دو دستاوردِ بس عالی که دشمن را دهد اخطار
اگر روزی خطا کردی و قصد جنگ بنمودی
ز موشک های رعب آور شود عین الأسد تکرار
و ما هم متحدهایی در این اطراف خود داریم
که در هنگام صلح و جنگ می باشند ما را یار
ولی بی بی سی و غیره دروغ این گونه می گویند
که گویا نان مردم را کنند مصروفِ جنگ افزار
تو وقتی نیستی آگاه که کل بودجه کشور
چه میزانش نظامی هست دهد دشمن تو را آزار
که وای مردم! کجا هستید که بردند پول ملت را
برای موشک و لبنان برای غزه و بشار!
فقط پنج درصد از بودجه نظامی هست ای مردم
زمان شاه سی و پنج بود و هم وابسته بود دربار!
سی و پنج درصد بودجه زمان شاه نظامی بود
و کشور نیز در واقع ز دشمن بود استعمار
کنون شیران ایرانی بسازند موشک و پهپاد
میان آتشِ تحریم، کنند کولاک و هم ایثار
چو ایرانِ قوی باشد کنون مغضوب دشمن ها
خر دجال را بنگر چو بی بی سیِ بی مقدار
چقدر پست و وقیح هستند منوتو یا که بی بی سی
و امثال همین هایی که هستند لاشخور و کفتار
دوصد خوبی نمی بینند و یک مشکل اگر باشد
بزرگش می کنند خیلی، فضا را می کنند بس تار
دروغ و شایعه سازی که دیگر چاشنی کار است
تو ای مجذوبِ بی بی سی بشو از خوابِ خود بیدار
منوتو صهیونیستی هست و باشد خطِ مشی او
لجن مال کردن اخلاق و فرهنگ با دوصد اطوار
ولی دقت کنید مردم که بی بی سی چه مکار است
به پنبه می برد سر را که تا ره را کند هموار
برای آنکه فکرت را بدون آنکه خود فهمی
کند کم کم پر از خشم و پر از یأس مثل یک انبار
اگر تاریخ می خواندی به شرط حق طلب بودن
یقین می کردی از اوج فساد پهلوی قاجار
خصوصا پهلوی زیرا چنان ظلم و جفا کردند
که ایران بود آن دوران ذلیل و عبد استکبار
منابع جمله در غارت برای جیب بیگانه
از آن سو شاه هم دزد و وطن هم بود دزدبازار
خودِ کشور که استعمار، هزاران دزد در دربار
بهایی های بی وجدان چو کرکس های کشورخوار
ولی امروز بی بی سی و دیگر دشمنان ما
کنند تاریخ را تحریف ولی حق را بدان معیار
نمی گویم که ما اکنون نداریم مشکلات، داریم
که ما بس ضربه ها خوردیم ز لیبرال های بیمار
ولی این نکته می گویم که در کل انقلاب ما
گلستان کرد ایران را که قبلش بود اسیر نار
در این باغ و در این گلشن نفوذی هست، عقرب هست
که موش و کرم و مار هم هست و بین سبزه و گل، خار
ولی این باغ زیبا هست پر از گل، صوت صد بلبل
صدای رود و عطر لاله، بوی نان کنجددار
نسیم باد و رقص سبزه ها در امنیت حتی
اگر قدرش ندانی باز سودش می بری انگار
چنین باغ و گلستانی خمینی ساخت روحش شاد
هم اکنون باغبان باشد عزیزِ حیدر کرار
خراسانی همین رهبر که باشد عزت ایران
و فخر عالم اسلام و امروز است پرچمدار
ظهور حضرت مهدی (عج) چنان نزدیک می باشد
که پرچم را خراسانی به مهدی (عج) می دهد این بار
📝 علی شیرازی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⛔️قتل همسر بدست شوهرش
هوشنگ بازداشت شد و گفت: من و سهیلا اختلاف داشتیم اما او طلاق نمی گرفت مدتی از هم جدا زندگی می کردیم تا اینکه روز قتل پسرم اشکان را با ماشین به خانه برادرم بردم و چون به سهیلا شک داشتم مجدد به جلوی خانه اش رفتم که دیدم سهیلا داخل خودروی شاسی بلند نشسته و با راننده آن که مرد شیک پوشی بود به گرمی صحبت می کرد.
باورش برایم سخت بود و هزاران سوال در ذهنم بود که اگر مرا نمی خواهد چرا طلاق نمی گیرد و اگر زندگی اش را دوست دارد سوار بر خودروی لوکس چه می کند وقتی پیاده شد و به داخل خانه رفت پشت سرش رفتم و پرسیدم با مرد غریبه چرا خلوت کرده است با تندی گفت به تو ربطی ندارد تحملش سخت بود خفه اش کردم و جسدش را به جاده چالوس برده و رهایش کردم.
هوشنگ بعد از پیدا شدن جسد به بازسازی جنایت پرداخت و روانه زندان شد تا حکم درباره او صادر و اجرا شود
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با یه قوطی نوشابه و چند تا قاشق یکبار مصرف یه جاشمعی شناور در آب بسازید 😍🙌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش سه مدل تزئین روی آش 😋
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مایکروویو فقط برای گرم کردن غذا نیست
فکرشم نمیکردید مایکروویو میتونه انقد استفاده مفید داشته باشه.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_177
فورا از بغلش خودمو کشیدم بیرون و با حالت مظلومانه ای گفتم:نه نه
-اصلا ..هر چی تو بگی قبوله.
-خوب پس این گریه هات اونوقت واسه چیه؟یکی از شرطهای اجرای خواهشم اینکه دیگه تا وقت رفت نباید حتی یه قطره اشک بیاد تو چشای خوشگلت باشه تو که نمیخوای با گریه هات دل منو خون کنی
وکاری کنی که بعد از رفتنت من یاد اشکات بیافتمو خودم لعنت کنم که باعث وبانیشون من بودم میخوای؟
-سرموبه نشانه نه تکون دادم دستشو آورد جلو واشکامو پاک کرد خوبه پس الان پاشو مثل یه بچه ی خوب دست وصورتتو بشور بدو برو بالا لباسهاتو بپوش وتیپ بزن چون میخوام باخانمی خوشگلم برم شام بیرون
_لبخند تلخی به روش زدم چقدر سعی داشت غم خفته تو دلشو سرکوب کنه نباید بذارم که تو این کار شکست بخوره باید کمکش میکردم تا با این موضوع کنار بیاد باید این چندروز مانده رو باهاش خوب تا کنم من بابت مردونگیش خیلی بهش مدیونم بلند شدم رفتم تا کاری رو که اون
ازم خواسته براش انجام بدم بخودم قول دادم که از این به بعد تا وقت جداییمون همونی باشم که اون میخواد....
_روزها از پی هم میگذشت ومن شده بودم خانمی دانیال و رام ومطیع کنارش بودم هر روز گردش هر روز تفریح و هر روز خوشگذرانی....
﷼تویکی از این روزها با هم به نظاره ی غروب آفتاب ایستاده بودیم اون جمعه قرار گذاشته بودیم بریم کوه روی یه سنگ نشسته بودیم سرمو تکیه داده بودم به شونه هاش ونگاش میکردم که دانیال آروم گفت:وقتی رفتی هرغروب دلگیر جمعه میام اینجا و وایمیستم وغروب افتاب رو تماشا میکنم اونجوری حس میکنم کنارمی اونوقت کمتر دلتنگ میشم
_سرمو از رو شونه اش بلند کردم ونگامو انداختم رو صورتش که زل زده بود به غروب آفتاب .اشعه های نور قرمز ونارنجی رو صورتش غمگینش شادمانه می رقصدند
-ولی تو نباید اینکارو بکنی بعد از رفتنم باید سعی کنی فراموشم کنی
برگشت سمتم نگاش به نگام گره خورد: فراموشت کنم؟؟چطوری؟من گوشه تا گوشه ی این شهررو با خاطرات تو پر کردم هرجا که برم تو رو میبینم تو این مدت دانیال هر روز منو با خودش به یه گوشه ی شهر میکشید
امروز این پارک فردا اون یکی امروز این رستورا فردا یه رستوران دیگه وهر وقت من ازش میخواستم که مثلا امروز بریم همون رستورانی که هفته پیش رفتیم جواب میداد نه بابا چیه بریم جاهایی رو که یه بار دیدیم
وغذاشو چشیدیم دوباره ببینیم بیا بریم یه جای تازه ویه فضای تازه رو تجربه کنیم اونوقت ها فکر میکردم چقدر دانیال تازگی ها تنوع طلب شده اما الان دلیل اصلیشو می فهمم اون میخواسته کل این شهر رو پر
کنه از خاطرات من لعنتی چرا بفکرم نرسید...
بازوشو گرفتم:دنی تو نباید این کارو میکردی.تو بعد از رفتن من باید سعی کنی منو فراموش کنی جوری که انگار هیچ کسی به اسم سوگند تو زندگی تو نبوده تو باید یه زندگی نو برا خودت بسازی وباید دوباره عاشق بشی ودوباره ازدواج کنی میخوام وقتی برگشتم تو رو خوشبخت ببینم
-خوشبختی من برات مهمه؟
-بعله که مهمه ببین دانیال شاید یه زمانی من نسبت به تو حس خوبی نداشتم شادی وغمت ,بودونبودت برام مهم نبود اما حالا مهمه تو که دوست نداری من یه عمر با یه عذاب وجدان زندگی کنم پوزخندی زد و چیزی نگفتم
-ببین دانیال من میدونم تو اگه بخوای میتونی به راحتی منو فراموش کنی پس ازت میخوام اینکارو بکنی حداقل بخاطر اطرافیانت بخاطر مادرت بخاطرت پدر بخاطرمن.....
دوباره نگام کرد:تو نمیتونی درکم کنی اصلا نمیتونی میدونی چرا؟چون تو عاشق نشدی که بفهمی عاشقی درد بی درمون... تو ازم میخوای فراموشت کنم درحالیکه غیرممکنه روزوشب من با یاد تو سرمیشی ،میخوای دوباره عاشق بشم درحالیکه میدونی همه ی آدمها فقط یه بار عشق رو تجربه میکنن وتمام میخوای دوباره ازدواج کنم درحالیکه
میدونی بعد از تو دیگه نمیتونم به هیچ زن دیگه ای حتی فکر کنم چه رسد به اینکه باهاش همخونه بشم سوگند تو هیچی نمیفهمی هیچی...
بغض کردم:اگه ازت خواستم فراموشم کنی اگه ازت خواستم دوباره عاشق بشی یا اگه ازت خواستم دوباره ازدواج کنی برای اینکه که نمیخوام تا پایان عمرت بخاطر یه اشتباه زجر بکشی اینطوری منم زجر میکشم
اینطوری منم هر روزوهر شب به خودم تف واعنت میفرستم که باعث خراب شدن زندگی یه ادم شدم من نمیخوام تا آخر عمرم این بار سنگین رو به به دوش بکشم میفهمی؟؟؟
_برگشت سمت بادستاش شونه هامو گرفت:ببین سوگند این تویی که باید منو فراموش کنی باید یادت بره یه نفر یه گوشه ی این دنیا همه زندگیش شده مرور خاطرات روزهایی با تو بودن .....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_178
زندگیش شده مرور خاطرات روزهایی باتو بودن باید یادت بره یکی هست که آرزوش دیدنت خوشبختیت یادت بره یکی این گوشه دنیا هست که تو رو حتی بیشتر ازخودت دوست داره وبرا دیدنت خنده هات حاضره همه دنیاشو بده. فراموشی آدمی مثل من برا تو راحتتره...
_اشکام سرازیر شد هوا تاریک شده بود دانیال دستشو آوردجلو واشکامو پاک کردو لبخند تلخی زد :خانم خانم انگار یادتون رفته چه قولی دادین ها؟؟مگه قرار نبود تا وقت رفتن شما اون چشای قشنگتونو اذیت نکنید....
_جوابشو ندادم سرمو انداختم پایین غمگینتر از اونی بودم که حتی یه کلمه حرف بزنم میدونستم اگه دهنمو باز کنم بغض محبوس تو گلومو بدجوری میشکنه ..
_دست دانیال رو تو دستم گرفتم وبه راه افتادیم متوجه حالم شد وسط راه منو برگردوند سمت خودش و خم شد صورتشو نزدیک صورتم کرد
-وای وای این خانم کوچولو غمگین نگاه _نفسی شما حرفای مارو باور کردی؟؟_نمیدونستم انقدر ساده اید شما.بابا همین که شما پاتو ازاین مملکت بذاری بیرون آقاتون برمیگرده به دوران خوش مجردیشون و عشق و حال و دختربازی ... خدارو چه دیدی شاید یکی از دوست دخترامونم پسند کردیم وگرفتیمش اصلا شایدتا برگشتن شما آقاتون پدرچند تا بچه
ی قد و نیم قدم شد...
_میدونستم حرفاش الکیه ومیخواد منو گول بزنه دلم براش سوخت که حتی تو بدترین وضع خودشم باز به فکر منه این حرفاش بیشتر جیگر منو سوزوند خودمو انداختم تو بغلش و های های زدم زیر گریه محکمتر بغلم کرد انگار اونم به یه آغوش برای گریه نیاز داشت .پابه پای من گریه کرد
صورتمو چسبوندم به صورتش اشکای هردومون باهم تلاقی کرد لحظه های سختی بود خیلی سخت .هردومون رنج بزرگی رو تحمل میکردیم خیلی بزرگ بزرگتر از توان هردوتامون.....
_چشمامو به زور باز کردم دانیال کنار تخت نشسته بود وزل زده بود به من وقتی دید بیدار شدم یه لبخند تلخ رو صورت نشست آروم گفت:سلام خانمی صبحت بخیر بالاخره بیدار شدی؟
جواب لبخندشو دادم :صبح شمام بخیر
نگاش کردم نگام کرد نیم خیز شدم از جام دستمو گرفت و کمکم کرد تا بلند شدم خودشم بلند شد و رفت سمت در:پایین منتظرتم
رفت و من وتنها گذاشت نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم امروز آخرین روزیه که چشامو تو اتاق ورواین تخت باز میکنم بلند شدم رفتم سمت دستشویی ویه ابی به سرو صورتم زدم ویه نگاه تو اینه به خودم کردم نه خوشحال بودم نه غمگین یه حس مبهمی داشتم همون حسی که تموم
این مدت کنارم بود....
_از پله ها رفتم پایین مثل بیشتر اوقات دانیال صبحونه رو اماده کرده بود نشسته بود سر میز و رفته بود تو فکر از دور نگاش کردم چقدر با اون دانیالی که روز خواستگاری دیدم فرق داشت انگار سالها از اون زمان گذاشته الان دیگه اون پسر مغرور خود شیفته شروشیطون نبود بلکه الان چهره یه مرد با کوله باری از غم جلوم بود یه مرد که الان غرورش شکسته بود وتو سکوت داشت به سرنوشت تلخش فکر میکرد...
_آروم رفتم نشستم سر میز صبحونه با دیدم لبخند زد میخواست غم هاشو پشت لبخندهای مصنوعیش پنهان کنه بازم برام لقمه گرفت مثل بیشتر وقتهایی که صبحونه رو باهم بودیم هردو تو سکوت خودمون غرق بودیم
_احساس کردم سیر شدم برای همین وقتی لقمه رو گرفت جلوم گفتم:نه دیگه مرسی سیر شدم
-این لقمه رو هم بخور این اخرین لقمه ای که من دارم برات میگیریم تو صداش غم بزرگی بود امروزاز تمام روزها غمگین تر بود لقمه رو ازش گرفتم وبه زور قورتش دادم بغضمم همراه اون خوردم بلند شدم چایی
ریختم برا هردوتامون چایی رو که گذاشتم جلوش گفت:برا ساعت۵ از محضر وقت گرفتم
- اوکی...
_دیروز لباسهامو جمع کردم تو چمدون فقط چندتا از لباسهامو برداشتم اونایی که لازمم بود واونایی که دوستشون داشتم وقتی داشتم از بین لباسهام انتخاب میکردم چشمم افتاد به اون مانتوی قشنگی که دانیال قبل ازدواج برام خریده بودوفرستاده بود خونه ی ستاره نمیدونم چرا ولی دلم خواست که اونو نگه دارم بقیه لباسهامو که خیلی هاشون حتی یه بارم تنم نکرده بودم گذاشتم تو کارتن .
-دنی؟؟
-جانم...
لباسهامو گذاشتم تو کارتن البته اونایی که نیاز نداشتم خیلی هاشون حتی نپوشیدم میتونیم بدیم به ادم هایی که بهشون نیاز دارن اونیکی هام گذاشتم تو نایلون اگه زحمتی نیست اونارم با آشغالها بذار دم در باشه؟؟
-باشه عزیزم
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662