❂◆◈○•--------------------
🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #شصت_نه
محمد نگاهی به کمیل که سرش را بین دو دستش گرفته بود انداخت و خندید:
ــ یعنی فدای دختر خواهرم بشم که تونسته اطلاعاتیه مملکتو اینطوری بهم بریزه ،
ــ خنده داره؟بهتون میگم از دیشب اعصابم خورده،نتونستم یه لحظه با ارامش چشمامو روی هم بزارم
ــ کمیل نبایدم بتونی،دیشب نزدیک بود سمانه رو بدزدن ،به فکر چاره ای باش،با حرفایی که امیرعلی گفت،شک نکن که کار همون گروهکه،
کمیل سری تکان داد و گفت :
ــ آره کار اوناست،اما چرا هنوز از سمانه دست برنداشتند و بیخیالش نشدند خودش جای بحث داره
ــ من یه حدسی میزنم.
ــ چه حدسی
ــ اونا تورو شناسایی کردن
کمیل با ابروان بهم گره خورده گفت:
ــ خب
ــ اونا بعد اینکه متوجه میشن دختر خالت تو دانشگاه هست بشیری رو کنار میزنن و سمانه رو توی تله میندازن،و اینکه چرا صغری رو انتخاب نکردند اینو نشون میده که اونا از علاقه ی تو به سمانه خبر دارند
عصبی از جایش برخاست و غرید:
ــ یعنی چی؟
ــ آروم باش،این فقط یک حدس بود،اما میتونه واقعیت باشه،پس بدون یکی که خیلی بهت نزدیکه رابطه اوناست
ــ یعنی یکی داره به ما خیانت میکنه
محمد سری تکان داد و گفت:
ــ دقیقا،بیشتر هم به تو
ــ دارم دیونه میشم ،یعنی به خاطر من سمانه رو وارد این بازی کثیف کردند
ــ متاسفانه بله
ــ وای خدای
محمد کنار کمیل ایستاد و دستی روی شانه اش گذاشت و بالحن آرامی گفت:
ــ فقط یه راه حل داری
ــ چیکار کنم؟یه راهی جلوم بزارید.
ــ با سمانه ازدواج کن
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻 ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #هفتاد
ــ چی؟
ــ حرفم واضح نبود
کمیل حیرت زده خنده ای کرد!
ــ حواستون هست چی میگید؟من با سمانه ازدواج کنم؟
محمد اخمی کرد و گفت:
ــ اره،هر چقدر روی دلت و احساست پا گذاشتی کافیه،اون زمان فقط به خاطر اینکه بهش آسیبی نرسه و کارت خطرناکه ،اون حرفارو زدی تا جواب منفی بده،اما الان اوضاع خطرناک شده تو باید همیشه کنارش باشیو این بدون محرمیت امکان نداره.
تا کمیل خواست حرفی بزند ،محمد به علامت صبر کردن دستش را بالا اورد:
ــ میدونم الان میگی این ازدواج اگه صورت بگیره به خاطر کار و این حرفاست،اما من بهتر از هرکسی از دلت خبر دارم ،پس میدونم به خاطر محافظت از سمانه نیست در واقع هست اما فقط چند درصد
کمیل کلافه دوباره روی صندلی نشست و زیر لب گفت:
ــ سمانه قبول نمیکنه مطمئنم
ــ اون دیگه به تو بستگی داره،باید یه جوری زمینه رو فراهم منی،میدونم بعد گفتن اون حرفا کارت سخته اما الان شرایط فرق میکنه اون الان از کارت باخبره،در ضمن لازم نیست اون بفهمه به خاطر تو در خطره
ــ یعنی بهش دروغ بگم تا قبول کنه با من ازدواج کنم؟
ــ دروغ میگی تا قبول کنه ازدواج کنه،اون اگه بفهمه فکر میکنه تو به خاطر اینکه عذاب جدان گرفتی حاضری برای مراقبت از اون ازدواج کنی و هیچوقت احساس پاکتو باور نمیکنه
کنار کمیل زانو زد و ادامه داد:
ــ این ازدواج واقعیه از روی احساس داره صورت میگیره،هیچوقت فک نکن به خاطر کار و محافظت از سمانه داری تن به این ازدواج میدی،تو قراره بهاش ازدواج کنی نه اینکه بادیگاردش باشی
نگاهی به چهره ی کلافه و متفکر کمیل انداخت و آرام گفت:
ــ در موردش فکر کن
سر پا ایستاد و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد.
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید،در بد مخمصه ای افتاده بود نمی دانست چه کاری باید انجام دهد،می دانست سمانه به درخواست خواستگاریش جواب منفی می دهد،پس باید بیخیال این گزینه می شد و خود از دور مواظبش می شد.
با صدای گوشیش از جایش بلند شد و گوشی را از روی میز برداشت با دیدن اسم امیر سریع جواب داد:
ــ چی شده امیر
ــ قربان دختره الان وارد دانشگاه شد ،تنها اومد دانشگاه،از منزل شما تا اینجا یه ماشین دنبالش بود،الانم یکی از ماشین پیاده شد و رفت تو دانشگاه،چی کار کنیم
کمیل دستان مشت شده اش را روی میز کوبید!
ــ حواستون باشه،من دارم میام
گوشی راقطع کرد و از اتاق خارج شد،با عصبانیت به طرف ماشین رفت،
فکر می کرد بعد از صحبت ها و اتفاق دیشب سمانه دیگر لجبازی نکند اما مثل اینکه حرف در کله اش فرو نمی رفت،و بیشتر از ان ها تعجب کرده بود که چرا از سمانه دست بردار نبودند.
در آن ساعت از روز ترافیک سنگین بود و همین ترافیک او را کلافه تر می کرد،کشتی به فرمون زد و لعنتی زیر لب گفت.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت116 رمان یاسمین
قصه مي گفتم . شعر مي خوندم . خالصه طوري شده بود كه به هواي ياسمين مي . براش مسواك ميزدم . براش حرف ميزدم
. اومدم خونه
شبها كه سركار بودم ، همش دلم شور ميزد كه نكنه يه اتفاقي براش بيفته . تا نمي رسيدم خونه دلم آروم نمي گرفت . شده بودم
.مادرش
دقت كردم ديدم اندازه يه بند انگشت مژه .تا اينكه يه روز صبح ، وقتي داشتم صورتش رو مي شستم ، نگاهم به مژه هاش افتاد
! هاش بلند شده
نمي دونم چطور متوجه نشده بودم . باندي رو كه دور سرش پيچيده بود و تا روي ابروهاش پايين مي كشيد ، ورداشتم . خيلي جا
! خوردم . ابروهاش كه در اومده بود هيچ موهاش هم حسابي بلند شده بود . شده بود دو برابر موهاي من . مثل شبق مشكي
بهش خنديدم و گفتم حيف نيست مو به اين قشنگي و ابرو به اين كموني رو قايم كني ؟ دستش رفت براي باند سرش كه مثل يه كاله
بود . مي خواست دوباره بزاره سرش . اذيتش نكردم گفتم بذار راحت باشه . بلند شدم و رفتم بيرون كه آب بيارم وقتي برگشتم ديدم
. باندها رو انداخته يه طرف و ديگه سرش نذاشته . با چشمهاش هم زل زده بود به من كه ببينه من چي ميگم
! بهش خنديدم . گفتم ، آهان حاال شدي يه دختر خوشگل
انگار آبي زير پوستش رفته بود . درسته كه هنوز مثل اسكلت الغر بود اما باور نمي كردم كه اين دختر همون بيمار كه چند ماه
پيش تو يه اتاق ته كاروانسرا پيداش كرده بودم باشه . چند روز بعد تازه از خواب بلند شده بودم كه آجان ها ريختن تو كاروانسرا و
همه بچه ها رو گرفتن . يكي شون اومد سراغ من . فكر مي كرد منم دزد و جيب برم . خدا رحم كرد كه يكي شون منو شناخت كه
. تو هتل ساز مي زدم وگرنه مي بردنمون كميسري
بلند شدم و رفتم دنبال خونه . ظهر نشده بود كه يه خونه كوچيك اما دلباز و خوب رو .خالصه ديدم كه اونجا ديگه جاي ما نيست
اجاره كردم و يه درشكه گرفتم و اسباب و اثاثيه مو جمع كردم و با ياسمين رفتيم به خونه جديد . ديگه صالح نبود تو اون
. كاروانسرا بمونيم
يه خونه بود دو طبقه كه يه طبقه ش دست ما بود . دو تا اتاق داشت با آشپزخونه و دستشويي و حموم . واسه ما عالي بود .
خوبيش اين بود كه حموم داشت و خودمون آب گرم مي كرديم و افسر خانم مي تونست ياسمين رو توش حموم كنه . ديگه مثل اتاق
. كاروانسرا ، مجبور نبوديم واسه حموم كردن ياسمين فرش رو جمع كنيم كه خيس نشه
رختخواب رو انداختم يه گوشه و خوابيد . همسايه باالمون هم يه زن و شوهر بودن با دو تا بچه . ديگه خيالم راحت بود كه وقتي
. نيستم جاي ياسمين امن و خوبه
. خالصه درد سرت ندم . دو سالي گذشت و من پرستاري ياسمين رو كردم . شده بود همه كس من ، منم شده بودم همه كس اون
بعد از اين مدت اگه ياسمين رو مي ديدي محال بود باور كني كه اين هموني كه يه روز داشت مي مرد و دكتر به زنده موندنش هيچ
. اميدي نداشت
موهاش تا تو كمرش بود . يه خرمن مو داشت ! لپ هاش گل انداخته بود و وقتي به من نگاه مي كرد تا ته قلبم تير مي كشيد . اما
. خدا مي دونه كه به چشم بد بهش نگاه نمي كردم
وقتي صداي سازم بلند مي شد ، يه لبخندي مي زد كه شيرين تر از يك كيلو عسل بود . اونوقت دو تا چال مي افتاد رو لپ هاش كه
. زانوم رو سست مي كرد
خب جوون بودم و داغ . اون وقت ها تو سن من زن مي گرفتن . دست خودم نبود . ياسمين خيلي قشنگ و خوشگل شده بود .
حيف كه يه دست و يه پاش فلج بود . گاهي با خودم فكر مي كردم كه اگه حرف مي زد بهش مي گفتم كه دوستش دارم و مي خوام
. باهاش ازدواج كنم
بهش مي گفتم كه برام مهم نيست كه فلجه و الل . اما اين رو خالف جوونمردي مي دونستم . اين دختر نون خور من بود و اگه حتي
. مي فهميد كه چي مي گم ، شايد مجبوري زن من مي شد
يه روز صبح از خواب پريدم . از تو اتاق ياسمين صدا مي اومد . انگار يكي داشت با ظرف و ظروف ور مي رفت . فكر كردم دزدي
. پريدم طرف اتاق ياسمين . با خودم گفتم اگه كسي دست به ياسمين زده باشه مي كشمش ! چيزيه
! رسيدم به چهار چوب در كه خشكم زد . باور نمي كردم
ياسمين بلند شده بود و رختخواب رو جمع كرده بود و چايي دم كرده بود و سفره صبحونه رو انداخته بود تا منو ديد بهم خنديد .
. نمي دونم چه مدت همونجوري واستاده بودم و نگاهش مي كردم
تازه بخودم اومدم . ياسمين ، سالم و سالمت وسط اتاق واستاده بود و به من مي خنديد . قد بلند . هيكل قشنگ . اصلا نمي دونستم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت117 رمان یاسمین
چي بگم و چيكار كنم . دولاشدم و زمين رو ماچ كردم و در حاليكه اشك از چشمام مي اومد شكر خدا رو كردم
خدايا اين همون دختر مردني بود ؟
نه كه تا اون وقت همش تو رختخواب خوابيده بود . متوجه نشده بودم كه اينقدر بلند قد و خوش هيكله . تا اون لحظه ياسمين رو
. هميشه با رختخواب و پتو ديد بودم . حاال اين دختر خوشگل و قشنگ ، سرو مرو گنده جلوم واستاده بود
همونجا رو زمين نشستم و نگاهش كردم . اون هم وسط اتاق واستاده بود و با نگاهي قدرشناس و لبخندي نمكي به من نگاه مي
. كرد
حاال كه سالم شده بود و آبي زير پوستش رفته بود ديگه اون چشمهاي درشت ، ترسناك كه نبود هيچ خيلي هم تو صورتش مي
نشست و شده بود بالي جون من بدبخت ! چند دقيقه اي كه گذشت و از حالت بهت و تعجب در اومدم ، بلند شدم و رفتم سر سفره
. نشستم خيلي جلوي خودم رو گرفتم تا نپرم و بغلش نكنم
برام چايي ريخت و گذاشت جلوم . خودش هم نشست كنار من . دلم نميخواست چشم ازش بردارم . احساس مي كردم ياسمين چيزي
اونقدر هم خوشگل شده بود كه نگو . لباسي هم كه پوشيده بود خيلي . كه خودم درست كردم و ساختم . حس مالكيت بهش داشتم
.بهش مي اومد
. آروم گفتم به اميد خدا تا چند وقت ديگه زبونت واميشه و به حرف مي افتي
ديگه چيزي نمونده بود گريه م بگيره ! حساب ! تا اين رو گفتم ، خنديد و گفت ، اگه تو بخواي برات حرف ميزنم ، فقط براي تو
! كن آدم يه روز از رختخواب بلند بشه و تمام آرزوهاش برآورده شده باشن
حال اونوقت رو نمي تونم برات بگم . خيلي خوشحال بودم
ازش پرسيدم ، ياسمين چطور تمام اين چيزها يه دفعه جور شد ؟
. گفت يه دفعه نشد . من خيلي وقته كه مي تونم حرف بزنم . دست و پام هم كه با ورزش هايي كه تو بهش مي دادي كم كم راه افتاد
گفتم پس چرا تا حاال حرف نمي زدي ؟ چرا از جات بلند نمي شدي ؟
گفت مي ترسيدم از رختخواب جدا شم . به خودم اطمينان نداشتم . از بس اون جواد پدر سگ اذيتم كرده بود از همه چيز وحشت
. داشتم . حرف هم نمي زدم چون با همه قهر كرده بودم . با خودم با دنيا . با خدا
. گفتم اين حرف ها رو نزن . تو رو خدا دوباره جون داد
گفت خدا پدر من رو در آورد . حاال يه جون هم بهم داده . خب اين رو يا از اول بهم نمي داد يا مي داد درست مي داد . مگه من ،يه
. بچه كوچيك ،چه گناهي كرده بودم كه بايد اونقدر سختي بكشم
. گفتم خدا بنده هاشو امتحان مي كنه . هر كسي روسفيد از امتحان بيرون بياد مي ره تو بهشت
گفت نه اون بهش رو مي خوام نه اين جهنم رو . مگه من مي خواست كه به دنيا بيام ؟ تا چشم وا كردم تو بدبختي بودم و بيچارگي
. . پونزده سال از عمرم با دربدري و گدايي گذشت
يادت رفته روز اولي كه من رو ديدي چه حال و روزي داشتم ؟ چند ماه بعدش چي ؟ يادت رفته ؟ تمام اينها رو خدا برام خواسته
. بود
خبه خبه ! كفر نگو . از قديم گفتن الدنيا مزرعه االخره . اين دنيا مزرعه اون دنيا و آخرته هر چي تو اين دنيا بكاري تو :گفتم
. اون دنيا درو مي كني
گفت يه دختر بچه شش هفت ساله چي مي تونه بكاره ؟ اصال عقلش به اين چيزها مي رسه ؟
پدر و مادره كه اين چيزها رو باعث مي شن . منم اگه ننه باباي درست و حسابي داشتم ، كارم به اين جاها نمي كشيد كه بخاطر يه
. لقمه نون تن به هر كاري بدم و آخر و عاقبتم اون باشه كه ديدي
گفتم ديگه از اين حرفها نزن . حاال كه شكر خدا همه چيز گذشته و االن هم كه حالت خوبه و جات امن و امان و يه لقمه نون هم كه
.... پيدا مي شه بخوريم و منم كه
. ديگه دنبال حرفم رو نگرفتم . نشستم به خوردن صبحونه . ديگه ياد ندارم هيچ چيز مثل اون صبحونه بهم اونقدر چسبيده باشه
وقتي بساط سفره رو جمع كرديم . ياسمين پرسيد : چي دلت مي خود براي ناهار درست كنم ؟
. ته دلم يه جوري شد . بهش گفتم تو بشين . خودم درست مي كنم
. گفت نه ديگه همين جوري هم نمي دونم چطوري زحمت هاتو جبران كنم
گفتم بيا بشين اينجا . دلم پوسيد از بس باهات حرف زدم و جوابم رو ندادي . حاال مي خوام يه دل سير به حرفات گوش بدم . اول
برام تعريف كن چجوري افتادي تو اون كاروانسرا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت118 رمان یاسمین
يه خنده اي كرد ! اي روزگار لعنت بهت
آقاي هدايت اينجا كه رسيد ، يه سيگار ديگه روشن كرد و برگشت به تابلوي پشت سرش نگاه كرد و گفت مي بيني ؟ قشنگه ،نه ؟
به تابلو نگاه كردم . همون تابلوي نقاشي بود كه روز اول تو اين خونه ديده بودم . تصوير زن زيبايي بود با موهاي بلند مشكي و
: صورت خيلي قشنگ . پرسيدم
تصوير ياسمين خانمه ؟-
آره خودشه . بگو ببينم ، تو كه يه جوون هستي ، اگه يه دختر رو از مرگ نجات مي دادي و اون دختر هم يه همچين –هدايت
شكلي داشت ، دل و دين بهش نمي دادي ؟
ياد دل گرو رفته خودم افتادم كه چند وقت ديگه از دست فرنوش ، دينم هم داشت از دست مي رفت ! سرم رو انداختم پايين و -
. ديگه به تابلو نگاه نكردم و حرمت نگه داشتم
! هدايت – داشتم مي گفتم . يه خنده اي كرد كه دودمانم رو به باد داد
بهم گفت : تو كه برام حرف مي زدي ، هر كلمه ش شفا بود . وقتي ساز مي زدي هر صداش برام دوا بود . دلم مي خواست فقط به
صداي تو و سازت گوش بدم . اين بود كه حرف نمي زدم . اوايل كه اصال زبونم كار نمي كرد اما بعدش ديگه خودم دلم نمي
. خواست كه كار كنه . عوضش جون و قوت زبونم اومده بود تو گوش هام
. گفتم شفا دست خداست . ما وسيله ايم
تو هم تو زندگي خيلي بدبختي كشيدي . اون وقتها كه زندگي و بچگي هات رو برام تعريف مي كردي ، دلم خيلي برات مي :گفت
سوخت . گريه م مي گرفت . اما فرق تو با من اين بود كه تو پسر بودي و من دختر . هر كي از راه مي رسه مي شه آقا سر دختر
ها و زن ها ! يكي تو خونه حبس شون مي كنه ، يكي با زور ، سر برهنه مي فرسته شون تو خيابون . يكي مي پوشوندشون . يكي
لخت شون مي كنه. شماها هر كاري بكنين بهتون ننگ نمي بندن ، ما تكون بخوريم صد تا وصله ناجور بهمون مي چسبونن . شما
. مردها مال خودتونين و ما زنها حتما بايد مال يكي باشيم
! گفتم طبيعت زن اينطوريه . از اولش اين جوري بوده
. گفت :آدم رو هر جوري بار بيارن همون جور مي شه .ماها هم چون ضعيف بوديم اين طبيعت رو پيدا كرديم
. گفتم : ول كن اين حرفها رو ياسمين . من تازه تو رو بدست آوردم . چرا اوقات تلخي مي كني . با هم بگيم و بخنديم كه بهتره
! مي ترسم حاال كه چند وقته يه چيكه آب خوش داره از گلوم پايين مي ره همه چيز رو خراب كنه
اوضاع كاسبي من هم بد نيست . ديگه يه آدم .گفتم نترس شكر خدا همه چيز درسته . يه سقفي باال سرمون و يه فرشي زير پامونه
از خدا چي مي خواد ؟ حاال برام تعريف كن چي شد كه از پدر و مادرت جدا شدي ؟
گفت حاال نه . بعدا يه روزي همه رو برات تعريف مي كنم . يادت باشه از اين به بعد هر روزي وقتي برميگردي خونه يه روزنامه
. هم بخر
با تعجب نگاهش كردم و پرسيدم مگه تو سواد داري ؟
گفت آره يه كوره سواد دارم . گاهي كه تو روزنامه مي خريدي يواشكي وقتي خونه نبودي با زور و بدبختي همه ش رو مي خوندم
! . خب خيلي كلمه هاشو نمي فهميدم اما آسون هاشو چرا
. گفتم : خود منم تو يتيم خونه پنج كالس بيشتر درس نخوندم
عيبي نداره با هم مي خونيم و ياد مي گيريم . تمام بدبختي هاي ماها از بيسوادي و نادونيه . بايد يه كاري هم صبح ها واسه :گفت
. خودت پيدا كني
چه احتياجي دارم كه بيشتر بدوم ؟ از . گفتم صبح ها كه جايي خبري نيست كه برم ساز بزنم . بعدش هم درآمد من از هتل خوبه
. زيادي دويدن ، كفش و كاله آدم پاره مي شه
گفت تو متوجه نيستي . آدم پولدار ، همه جا احترام داره . با اين هنري كه تو داري ، راحت مي توني پول در بياري . بايد رو چند
تا تيكه كاغذ بنويسي كه تعليم ساز مي دي و بچسبوني دم هتل و جاهاي ديگه . مطمئن باش خيلي ها مي آن سراغت . ديگه اون
. بايد يه خونه بخري . اجاره نشيني فايده نداره .از تعجب دهنم وامونده بود . وقت ، صبح ها هم بي كار نيستي و پول در مياري
چطور تا حاال به عقل خودم نرسيده بود ؟
پرسيدم اين چيزها چه طوري به فكر تو ميرسه ؟
. بهم خنديد و گفت : تو اين مدت من خيلي وقت داشتم كه فكر كنم
آدرس هتل رو تو اعالميه ها نوشته بودم . . خالصه سرت رو درد نيارم . همون كاري كه ياسمين گفته بود كردم . كارم هم گرفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت119 رمان یاسمین
يه ماه نشد كه روزي دو سه تا شاگرد گرفتم . همه شون هم پولدار بودن . دختر و پسر . پول خوبي هم ازشون مي گرفتم . درآمدم
. دو برابر شده بود
هر چي هم پول داشتم . ياسمين ازم مي گرفت و جمع مي كرد
شيش ماه بعد با پولي كه قبالً داشتم و اون پول ها كه ياسمين جمع كرده بود ، تقريبا باالي شهر يه خونه بزرگ خريديم . طبقه
پايين دست خودمون بود و باالش رو داديم اجاره . اتفاقاً كسي كه طبقه باال رو اجاره كرده بود ، تو راديو كار مي كرد . چند وقتي
بود كه راديو كار افتاده بود . تو اين مدت هم چند بار خواستم كه به ياسمين بگم چقدر دوستش دارم و مي خوام باهاش عروسي
. اما هر بار شرمم مي شد حرف بزنم . كنم
حساب مي كردم اگه بهش بگم شايد مجبوري قبول كنه و زنم بشه . منم دلم نمي خواست اين طوري باشه . از خدا مي خواستم كه
. مهرم رو به دلش بندازه و دوستم داشته باشه
: اينجاي داستان كه رسيديم ، هدايت دو تا چايي ريخت و يه سيگار ديگه روشن كرد و گفت-
نمي دونم چرا اين چيزها رو براي تو تعريف مي كنم . شايد اصال حوصله شنيدن ش رو نداشته باشي . نميدونم چطور اين قدر با -
! تو حرفم مي آد
. سرگذشت شما خيلي شيرين و شنيدنيه . من لذت مي برم وقتي برام حرف مي زنين-
. هدايت – مي دوني پسرم ؟ اسم من هدايت نيست ! همين طوري خودم رو هدايت معرفي كردم
آقاي هدايت اون روز اسم اصليش رو بهم گفت خيلي تعجب كردم . بارها و بارها اسمش رو شنبده بودم . معروف بود . ازم خواست
كه اسم واقعي ش رو به كسي نگم و حتي خودم هم با همون اسم هدايت صداش كنم . مي گفت اوالً دلم نمي خواد كسي بفهمه كه
. من كي هستم ، در ثاني اسم واقعي خودم آزارم مي ده
وقتي از جام بلند شدم كه برم ، هنوز . مي گفت خيلي وقته كه خودم رو گم و گور كردم . مي گفت من خيلي وقته مردم و خاك شدم
. سرش پايين بود و به گلهاي قالي نگاه مي كرد
نگاهي ديگه به عكس نقاشي شده ياسمين انداختم و با يه خداحافظي يه آروم از اتاق بيرون اومدم . نزديك در باغ كه رسيدم صداي
. ويلن ش رو شنيدم كه ترانه غم رو اجرا مي كرد . غمي كه در تك تك كلماتش معلوم بود
نزديك ظهر رسيدم خونه . تا رفتم و در رو بستم ، يكي در زد . گفتم كيه ؟
. ما همسايه طبقه باالتون هستيم . اومديم ظهرنشيني . شب هم كه شد ، مي آئيم شب نشيني-
. تازه يادم افتاد كه قرار بود امروز كاوه و فريبا براي خريد وسايل برن . در رو وا كردم
! كاوه – سالم ، كشتي ش ؟ هدايت رو ميگم
سالم ، بيا تو . فريبا كجاست ؟-
. كاوه – باال . دارن وسايل رو مي چينن و تر و تميز مي كنن
مگه چند نفرن ؟ كارگر گرفتين ؟-
. كاوه – باشه ! باشه ! حاال ديگه توهين مي كني ؟ فرنوش خانم باال تشريف دارن
فرنوش ؟ باال چيكار مي كنه ؟-
اومده بود سراغ تو . من و فريبا هم رسيديم . با هم آشنا شدن . حاال هم داره كمك مي كنه اسباب ها رو بچينيم و يه خونه –كاوه
تكوني كنيم . فرنوش خانم گفته تا دستم تو كاره ، يه سر هم مي رم پايين خدمت آقا بهزاد . گفت نزديك عيده ، ثواب داره . آقا بهزاد
. رو هم بتكونم
. منو كه دنيا تكونده ! بذار فرنوش خانم هم بتكونه-
. كاوه – نه ، من ازش خواهش كردم اين دفعه رو ببخشدت . گفتم ديگه از اين غلط ها نمي كنه
حاال بيا تو . چرا دم در واستادي ؟-
من و فريبا مي خواهيم بريم ناهار بخوريم . فرنوش خانم مي خواد بياد پايين . اومد پارس نكني ها ! پاچه ش رو نگيري ها –كاوه
! ! انسان باش ! آدم باش
! حوصله ندارم كاوه . يه چيز دري وري بهت مي گم ها-
چخه صاب مرده ! من االن مي رم باال و به فرنوش مي گم اومدي . حواست رو جمع كن درست حرف بزن . فرنوش بسيار –كاوه
دختر خوب و خانمي يه . خيلي هم متواضع و افتاده س . از سر تو آدم لجباز و يه دنده هم خيلي زياد تره . مي گن انگور خوب
! نصيب شغال مي شه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت120 رمان یاسمین
شغال خودتي-
. كاوه – مي دوني بهزاد صدات شبيه قار قار كالغه
از حرفش خندم گرفت . وقتي مي رفت دوباره بهم سفارش كرد كه با فرنوش ماليم باشم . چند دقيقه بعد فرنوش در زد . در رو وا
. بخاري رو روشن كردم و كتري رو گذاشتم روش و بعد يه گوشه نشستم . كردم و اومد تو و نشست
فرنوش- حالت خوبه ؟
. خوبم-
يه چيزي بهت بگم باور نمي كني بهزاد . انگار چون تو راضي نبودي من برم خونه خاله م ، مهموني شون بهم خورد . –فرنوش
از در و ديوار سوسك و مار مولك مي ريخت رو سرمون ! يه سوسك كه رفته بود الي موهاي خاله م . داشت از ترس سكته مي
كرد . خيلي عجيب بود كه اين همه جونور انگار با هم قرار گذاشته بودن بيان تو مهموني خاله م . خالصه منم از خدا خواسته به
. هواي اينكه ترسيدم بلند شدم و با ژاله و سيامك برادرش ، اومديم خونه
. داشتم از خنده مي مردم اما جلوي خودم رو گرفتم
حاال چرا اومدي اينجا ؟ اومدي اين چيزها رو برام بگي ؟-
! فرنوش – بهزاد تو خيلي بد با من حرف ميزني . اون از حرف ديروزت اين هم از امروز
. من دلم نمي خواد عصباني بشم و كنترل خودم رو از دست بدم . اما تو آدم رو تحريك مي كني
خب عصباني شو دختر خانم پولدار .حتما وقتي كنترل ت رو از دست بدي ، به پسر خاله ت ، بهرام خان مي گي بياد و خدمت من -
برسه . هان ؟
: خيلي ناراحت شد و بهم چپ چپ نگاه كرد و بعد سرش رو انداخت پايين . فكر كردم االن بلند ميشه مي ره . اما يه دقيقه بعد گفت
بهزاد تو چته ؟ چرا اينجوري شدي ؟ از ديروز تا حاال انگار تو رو بردن و يه بهزاد ديگه رو آوردن گذاشتن جاي تو ! يه جوري -
! با من رفتار مي كني كه فكر مي كنم دلت مي خواد من برم . اگه من برم ، ديگه منو نمي بيني ! اون وقت غصه مي خوري ها
. من چيزي ندارم كه از دست بدم-
فرنوش- يعني من براي تو چيزي نيستم ؟
سرم رو پايين انداختم و جوابي ندادم . براي خودم هم عجيب بود كه چطور يه دفعه اين قدر سخت و مغرور شده بودم . دلم مي
خواست باهاش ماليم باشم اما نمي دونم چرا يه چيزي در درونم مانع مي شد . در همين موقع آب كتري جوش اومد و در كتري به
. صدا افتاد
فرنوش بلند شد و كتر ي رو برداشت و مشغول چايي دم كردن شد . منم زير چشمي نگاهش مي كردم و لذت مي بردم . كار كردن
فرنوش تو خونه من برام خيلي قشنگ بود . يعني در اتاق من خيلي قشنگ بود . تا چايي دم بكشه ، سرش رو با وررفتن به كتاب
. هام گرم كرد
: چند دقيقه بعد يه چايي ريخت و با قندو آورد و گذاشت جلوي من و به يه حالتي گفت
. بفرماييد آقاي عصباني ! اين چايي رو ميل كنيد شايد مهر من دوباره به دلتون بيفته-
. مهر شما از دل من بيرون نرفته كه بخواد دوباره به دلم بيفته-
فرنوش – پس چرا با من اين قدر قهر و دعوا مي كني ؟
. براي اينكه دلم نمي خواست بري خونه خاله ت . خوشم نمي آد اصالً بهرام با تو حرف بزنه-
: فرنوش اومد كنارم نشست و با لبخند گفت
! خوشم مي آد وقتي حسود مي شي-
! من اصالً حسودي نمي كنم . اصال چيزي كه به من نمي خوره حسوديه-
: خنديد و گفت
بهزاد جون ، تو متوجه بعضي از چيزها نيستي . من اگر نمي رفتم خونه خاله م ، بالفاصله تلفن مي زد به مادرم و چغلي من رو -
بهش مي كرد . بعدش هم مي گفت هنوز هيچي نشده ، پاي خواهر زادم رو از خونه خاله ش بريده ، واي به وقتي كه اين پسره ،
فرنوش رو عقد كنه ! اون وقت حتما اجازه نمي ده يه سر خونه مادرش بياد . حاال فهميدي چرا اصرار داشتم كه ديشب برم ؟
: با خودم فكركردم كه عقل اين دخترها به چه چيزهايي مي رسه ! وقتي ديد من ساكتم دوباره گفت
بهزاد ، من تو رو خيلي خيلي دوست دارم و خجالت هم نمي كشم از اينكه اين رو بهت بگم . يعني حرف دلم رو بهت مي زنم . تو -
بايد اجازه بدي كه من كار خودم رو بكنم . مگه دوستم نداري . مگه نمي خواي من باهات عروسي كنم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️شب بخیر یعنی
✨سپردن خود به خدا
⭐️وآرامش درنگاه خدا
✨یعنی سیراب شدن از
⭐️چشمهی مهربانیهای خدا
✨یعنی لبخند رضایت
⭐️از حضور خدا
🌙 #شبتون_بخیر_و_پراز_آرامش
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓دلتنگ حرم ابوالفضل💓:
🍃✨🍃✨🍃
🕗 ساعت دوباره هشت
دلم می تپد عجیب ❤️
مثل کسی که گم شده درغربتی غریب 💚
🌹 اللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌹
🌹 علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى 🌹
🌹 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ 🌹
🌹 و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ 🌹
🌹 و مَنْ تَحْتَ الثَّرى 🌹
🌹 الصِّدّیقِ الشَّهیدِ 🌹
🌹 صلاةً کَثیرَةً تامَّةً 🌹
🌹 زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً 🌹
🌹 کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ 🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صـد_و_شـشـم ✍آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_هـفـتـم
✍صورتش مثه همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که حالا بلندتر از قبل، موهایِ آشفته اش را به رقص درمیآورد..
خستگی در مویرگ به مویرگِ سفیدیِ پنهان شده در خونِ چشمانش جیغ میزند و من دلم لرزید برایِ لبخندِ تلخ و مظلومِ لبهایش که آوار شد بر سوزشِ دلم و خرابه هایِ قلبم..
توجهش به من بود.. تبسم صورتش عمیقتر شد و پا جفت کرد برایِ احترامی نظامی..
اما من ظالم شدم و رو گرفتم از دلبریهایش..
دانیال به محض ورودمان به اتاق روبه رویم ایستاد و چشمانش را ریز کرد دعواتون شده؟
و من با “نه” ایی کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب هایی آشفته سپردم..
روز بعد اربعین بود و من دریایِ طوفان زده را در زمین عراق تجربه کرد..
سیلی که هیچ شناگری، یارایِ پیمودنش را نداشت و همه را غرق شده در خود، به ساحل میرساند..
آن روز در هجومِ عزدارانِ اربعین هیچ خبری از حسام نشد..
نه حضوری.. نه تماسی..
آتش به وجودم افتاده بود که نکند دعایم به عرش خدا میخ شده باشد و مردِ جنون زده ام راهی..
چند باری سراغش را از برادرم گرفتم و او بی خبر از همه جا، از ندانستن گفت
و وقتی متوجه بی قراریم شد ، بی وقفه تماس گرفت و مضطرب تماشایم کرد نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام در برابر دیده و قلبم رژه میرفت..
کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش میگذشتم و عطرِ جنگ زده ی پیراهنش را به ریه میکشیدم..
دلشوره موج شد و به جانم افتاد..
خورشیدِ غروب زده آمده بود اما حسام نه..دیگر ماندن و منتظر بودن، جوابِ نا آرامی ام را نمیداد..
آشفته و سراسیمه به گوشه ایی از صحن و سرایِ امام حسین پناه برم.
همانجا که شب قبل را کنارِ مردِ مبارزم، کج خلقی کردمو به صبح رساندم.
افکارِ مختلفی به ذهنم هجوم میآورد.
چرا پیدایش نمیشد؟ یعنی از بداخلاقی هایِ دیشبم دلخور بود؟
کاش از دستم کلافه و عصبی بود. اما من میشناختمش، اهل قهر نبود.
یعنی اتفاقی بد طعم، گریبانِ زندگیم را چنگ میزد؟
ای کاش دیشب خساستِ نگاه را کنار میگذاشتمو یک دل سیر تماشایش میکردم.
وحشت و استرس، تهوع را به دیواره هایِ معده ام میکوبید و زانو بغل گرفتم از سر عجز..
زیرِ لب نام حسین (ع) را ذکر وار تکرار میکردمو التماس که منت بگذار و امیرمهدیِ فاطمه خانم را از من نگیر..
روز اربعین تمام شد.. اذان گفته شد.. نماز مغرب و عشا خوانده شد..
اما…
اما باز هم خبری از حسامِ من نشد.. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا..
چند باری مسیرِ هتل تا حرم را دوان دوان رفتمو برگشتم..
حس کردم..
برایِ اولین بار، در زمین کربلا، زینب را حس کردم..
حالِ ظهرِ عاشورا و ایستادنِ پریشانش بر تل زینبیه..
آرزویِ حسام ، داغ شد بر پیشانی ام.. من مگر از زینب بالاتر بودم؟
چرا هیچ خبری از مردانِ زندگیم نبود نمیدانم چرا اما به شدت ترسیدم
من در آن سرزمین غریب بودم اما ناگهان حس آشنایی، احساسم را خنک کرد از حرم به هتل رفتم به این امید که دانیال برگشته باشد اما نه..
درد معده امانم را بریده بود و قرصها هم کارسازی نمیکرد. کمی رویِ تخت دراز کشیدم..
ما فردا عازم ایران بودیمو امروز حسام اصلا به دیدنم نیامده بود..
ما فردا عازم ایران بودیمو دانیال غیبش زده بود..
ما فردا عازم ایران بودیمو من سرگشته خیابانهایِ کربلا را تل زینبه میدیدم..
مدام به خودم دلداری میدادم که تو همسر یک نظامی هستی.. امیرمهدی اینجا در ماموریت است و نمیتواند مدام به تو سر بزند..
ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا افتادم. حتما آنها از حسام خبر داشتند.
چادر بر سر گذاشتمو به سمت در دویدم که ناگهان در باز
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_هـشـتـم
✍دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد.
دانیال بود.. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته.
دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال..
برایِ رفتن عجله داشتم سلام کجا بودی تو.. ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه..
از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردمو زنده شدم..
حسام بهت زنگ نزد؟
نفسی عمیق کشید کجا داری میری؟
حالتش عادی نبود انگار بازیگری میکرد اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم. همین که سلامت برگشته بود کفایت میکرد دارم میرم حرم ببینم میتونم دوستای حسامو پیدا کنم.. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت..
پوزخندی عصبی زدم فکر نمیکردم امیرمهدی، انقدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون..
رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی ادامه ی جمله ام را قورت دادم.
در را بست و آرام روی تخت نشست پس حرفتون شده بود.. دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه..
با حرص چشمانم را بستم چیز مهمی نبود.. اون آقا زیاد بزرگش کرده ظاهرا
جای اینکه من طلبکار باشم، اون داره ناز میکنه..
حالا چیکار میکنی باهام میای یا برم؟
دانیال زیادی ناراحت نبود؟حسام یه نظامیه هاا.. فکر کردی بچه بازیه که همه از کار و جاش سردربیارن.. بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم..
رو به رویش ایستادم دانیال حالت خوبه
دستی کلافه به صورتش کشید و با مکثی بغض زده جواب داد آره.. فقط سرم درد میکنه..
دروغ میگفت. خیلی خوب میشناختمش.. نمیدانم چرا اما ناگهان قلبم مشت شد و به سینه کوبید.
نمیخواستم ذهنیتِ سنگینم را به زبان بیاورم دانیال.. مشکلت چیه..؟؟ هیچ وقت یادم نمیاد واسه یه سر درد ساده، صورتت اینجوری سرخ و رگ گردنت بیرون زده باشه..
تمام نیروی مردانه اش را در دستانِ مشت شده اش دیدم. زیر پایم خالی شد.
کنار پایش رویِ زمین نشستم. صدایم توان نداشت حسام چی شده، دانیال
اشک از کنار چشمش لیز خورد. روبه رویم نشست و دستانم را گرفت هیچی هیچی به خدا..
فقط زخمی شده.. همین..
چیز خاصی نیست.. فردا منتقلش میکنن ایران..
کلمات را بی قفه و مسلسل وار میگفت.
چه دروغ بچه گانه ایی.. آن هم به منی که آمین گویِ دعایش بودم..
حنجره ام دیگر یاری نمیکرد. با نجوایی از ته چاه درآمده میخِ سیلِ چشمانش شدم شهید شده، نه؟
قطرات اشک مانش بریده بود و دروغ میگفت.. گریه به هق هق اش انداخته بود و از مجروحیت میگفت.. از ماجرایِ دیشب بی خبر بود و از زنده بودنش میگفت..
تنم یخ زده بود و حسی در وجود قدم نمیزد..
دانیال مرا در آغوش گرفته بود و مردانه زار میزد.. لرزش شانه هایش دلم را میشکست..
شهادت مگر گریه کردن داشت؟ نه
اما ندیدنِ امیرمهدیِ فاطمه خانم چرا فغان داشت.. شیون داشت.. نالیدن داشت..
دانه های اشک، یکی یکی صورتم را خیس میکردند..
باید حسام را میدیدم منو ببر، میخوام ببینمش..
مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال هیچ فایده ایی نداشت، پس تسلیم شد..
از هتل که خارج شدیم یک ماشین با راننده ایی گریان منتظرمان بود.
رو به حرم ایستادم وچشم دوخته به گنبد طلایی حسین (ع) که شب را آذین بسته بود، زیر لب نجوا کردم ممنون که آرزوشو برآورده کردی آقا.. ممنونم..
به مکان مورد نظر رسیدیم. با پیاده شدنم از ماشین، صدایِ گریه هایِ خفه ی دانیال و راننده بلند شد.
قدم هایم سبک بودو پاهایم را حس نمیکردم..
قرار بود، امروز او به دیدنم بیاد.. اما حالا من برایِ دیدنش راهی بودم..
دانیال بازویم را گرفت و من میشنیدم سلامها و تبریک هایِ خوابیده در بغض و اشکِ همردیفانِ همسرم را..
شهادت تسلیت نداشت، چون خودش گفته بود “اگر شهید نشم، میمیرم”پس نمرده بود..
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼