💫زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یک روز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم می زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد. داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخری رسید. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما داماد از جایش تکان نخورد او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود؛ پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟ همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد. فردا صبح یک ماشین بی ام و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! ازطرف پدر زنت».😂
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#هشتم پارت 🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت 🌹🌹
#نویسنده: شایسته نظری❤️
مامان قالب کیک را داخل فر داخل کابینت گذاشت و روی پاشنه چرخید. سری تکان داد و خیره به من گفت:
ـ برو کمی به خودت برس شام مهمون داریم.
اخمی کردم و با دهانی پر گفتم:
ـ مهون داریم؛کی قرار بیاد؟
رفت سمت یخچال، خم شد و از کشوی داخل یخچال کاهو و کلرم سفید و بنفش رو بیرون آورد. در یخچال را با پشت آرنج بست و به سمت ظرف شویی رفت. جواب داد:
ـ آقا جون و عمو هات و عمه ی نازنینت دارن میان دلم نمی خواد با این وضع ببیننت برو کمی به خودت برس.
کلافه پایم را زمین کوبیدم و از پشت میز بلند شدم با صدای عصبی ولی آروم گفتم:
ـ اِ مامان مگه نمی دونید من امتحان دارم. چرا به فکر من نیستید؟ باید الان مهمان دعوت کنی؟ من بیچاره هم باید فقط دولا و راست بشم و پذیرایی کنم.
صندلی را عقب زدم، بلند شدم. سیب گاز زده ی دستم را داخل ظرف شویی انداختم و با دست های مشت شده به زمین پا کوبیدم:
ـ اه خدایا آخه چه وقت مهمونه؟
مامان آب کشی را از داخل کابینت پایین ظرف شویی بیرون آورد و روی ظرف شویی گذاشت:
ـ کسی کاری به تو نداره برو درست رو بخون، من خودم همه ی کار هارو انجام دادم. بعدشم این همه درس خوند ی حالا یکی دوساعت نخونی چیزی نمیشه. آقا جون خودشون زنگ زدن که میان.
کلافه به اتاقم برگشتم. این کلافگی برای مهمان ها و اینکه درس داشتم نبود! کلافگی من فقط و فقط برای ندیدن دو روزه ی سام بود.
در را بستم، وسط اتاق نشستم. نگاهی به کتاب ها و جزوه های اطرافم انداختم. چند کتاب را کنار زدم و گوشی مقفود شده ام را پیدا کردم. بر داشتمش، در حالی که کلیپس روی سرم را باز می کردم شماره ی سام را لمس کردم. موهایم روی شانه و کمرم ریخت. چند از تار موهایم را جلو آوردم و به دو انگشتم پیچیدم؛ صدای سالم سنفونی زیابی بود که بهگوشم نواخته شد:
ـ سلام جان دلم؟
خنده ی گشادی کردم و چشم هایم را بستم:
ـ سلام خوبی؟
ـ ای به مرحمت شما؛ بگ ببینم تو چطوری؟
موهایم را رها کردم. دستم را زیر چانه گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم؛ بی حال لب زدم:
ـ حوصله ندارم خسته شدم از همه بدتر شب مهمان داریم.
خندید:
ـ عزیز دلم اینقدر بی حال نباش مارو باش می خواستیم با صدای تو خستگی از تن به در کنیم.
لب هامو به طرفین تکان دادم و به پنجره ی رو به رویم خیره شدم:
ـ منم زنگ زدم که خستگی از تن بیرون کنم و لی خیلی دلتنگنم.
صدای آرام بخشش درگشم پیچید:
ـ من فدای دل تنگت؛ بذار این پروژه تمام بشه تلافی می کنم عزیز دلم.
باصدای تحلیل رفته گفتم:
ـ باشه پس مزاحم نمیشم خداحافظ.
بدون اینکه منتظر جوابش باشم تماس رو قطع کردم. دلم بد گرفته بود. بدون اینکه بخواهم اشکم روانه شد. بلند شدم با حرص اشک هایم را پس زدم، به سمت آینه ی کنار تختم رفتم نگاهی به سر و وضع آشفته ام کردم و با کف دست به سینه ام کوبیدم و قلبم گفتم: لعنتی چته چرا آروم نمی گیری؟ صدای گوشیم بلند شد. سر چرخاندم و و با نوک انشگتان ظریفم اشکم را پس زدم تا شماره ی روی گوشی را ببینم. به مانیتورگوشی نگاه کردم. شماره ی سام بود. بی توجه به گوشی از کنارش رد شدم و خودم را به حمام رساندم. معلوم نبود چه مرگم شده؟ در این فکر بودم اگر درس سام تمام بشود و از پیشم برود من چه خاکی برسر کنم؟ "وای بر من و دل دیوانه ام. بدون سام زندگی مُردگیه نه زندگی."
بعد از حمام لباس مرتبی پوشیدم و بدون اینکه موهایم را خشک کنم پیچ دادم و با کلیپس بستم. به سمت کتاب ها و جزوه به هم ریخته ی وسط اتاق رفتم. آرام آرام روی هم چیدمشان،
چشمم به گوشی افتاد، برداشتمش وبه صفحه نگاه کردم.بیست و سه تماس از جانب سام داشتم. آهی کشیدم و گوشی را روی زمین گذاشتم، شروع به جمع آوری اتاق کردم. دلم نمی خواست کسی شلخته یا نا مرتب مرا بخواند. روسری آبی نفتی از کشوی روسری هایم بیرون آورم و جلوی آینه پوشیدم. حس می کردم غم عظیمی روی قلبم سنگینی می کند. به سمت در رفتم دستگیره ی در را پایین آوردم و نگاهی به اتاق تمیزم انداختم و خارج شدم. دلم نمی خواست بار این همه مهمان را مادرم به دوش بکشد. به سمت آشپزخانه رفتم، مامان مشغول صاف کردن برنج بود جلو رفتم و در حالی که نگاهم به برنج های داخل آب کش بود گفتم:
ـ مامان کمک نمی خوای؟
مامان قابلمه ی خالی را روی کابینت گذاشت و با لبخندی مهربان به من نگاهی انداخت:
ـ آفرین دخترم همیشه اینجوری به خودت برس هیچ کاری نباید باعث بشه تو به خودت نرسی.
سری تکان دادم و لبخندی نثار چهره ی مهربانش کردم. با ابرو به ششه ی کنجد روی میز اشاره کرد:
ـ دخترم اون کنجد و کمی نون بده ته دیگ بذارم.
به سمت میز رفتم و شیشه را برداشتم و گفتم:
ـ مامان من که همیشه به خودم می رسم فقط امروز حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت نهم 🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده شایسته نظری❤️
قابلمه ی برنج را روی گاز گذاشت و به سمتم چرخید:
ـ بلاخره که چی باید بری سر خونه زندگیت، تا کی می خوای خونه ی بابات بمونی؟
کلافه وی صندلی نشستم و با صدای بلند غر زدم:
ـ وای مامان من فعلا فکر ازدواج نیستم، اصلا دلم می خواد تا همیشه پیش شما باشم.
مامان بدون حرف سر تکان داد. صدای یا الله گفتن رامین بلند شد. عادت داشت همیشه قبل از ورودش یا الله می گفت. بلند شدم و به پیشوازش رفتم می دانستم که دست هایش پراز خرید است.
در را با پاشنه ی پا بست.
چلو رفتم و سلام دادم.
هر دو دستش پراز میوه و نوشابه و دوغ و مخلفات بود. ابرویی بالا انداخت و با لبخند دندان نمایی گفت:
ـ یه کمکی بکنی بد نیست. وایستاده نگاه می کنه!
به سمتش رفتم و یکی از کیسه ها رو گرفتم:
ـ مجبورت کردن همرو باهم بیاری؟ خب نصفش و بعد می آوردی.
ـ هم قدم هم شدیم و به آشپز خانه رفتیم با صدای بلند به مامان سلام داد:
ـ سلام بر مامان خانوم خودم خسته نباشی.
مامان در حالی که خورشت قرمه سبزیش را می چشید نگاهی به ما انداخت:
ـ سلام پسرم خسته نباشی دستت در نکنه.
رامین از کنار چشم نگاهی به من انداخت و وسایل دستش را روی میز گذاشت و تازه جواب من را داد:
ـ آره مجبورم می فهمی مجبور.
بعد روبه مامان کرد:
ـ ممنون مامان خسته نیستم، هلاکم کمی آبی شربتی چیزی برسونید.
خنده ام گرفت و کیسه ی دستم را روی میز گذاشتم. مامان نگاهی به من انداخت:
ـ دخترم شربت آلبالو رو از یخچال بیاربده داداشت تشنشه.
نگاهی به به رامین انداختم و با دهن کجی رفتم سمت یخچال:
ـ یه جوری میگه هلاکه انگار کوه کنده، همش چهار تا کیسه برشته ها.
مامان لب به دندان گرفت. رامین سری تکان داد و دست به کمر سرش را سمت مامان چرخاند:
ـ بعد می گی اذیتش نکنم دختره. ببینش شصت متر زبان داره.
با شیطنت زبانم را در آوردم و گفتم:
ـ بله که دارم. اگه نداشتم کی جواب تو رو می داد.
شیشه ی شربت را از یخچال در آوردم و به سمت جا ظرفی رفتم و لیوانی برداشتم و پر از آلبالو خوش رنگ کردم و به سمتش گرفتم:
بخور بخور رنگت خیلی پریده پس نی افتی یه وقتی.
لیوان را گرفت و یک ضرب سر کشید و روی میز گذاشت به سمتم قدم برداشت. اوضاع را خطری دیدم و به سرعت از کنارش در رفتم. من دور مبل های پذیرایی می چرخیدم و رامین هم به دنبالم! زمانی که فکرمی کردم که گرفتنم محاله با یک جهش از سر مبل پرید و من اسیر دستان قویش شدم.جیغ زدم:
ـ آی ولم کن
از پشت بغلم کرد و یک دستش را دورم پیچید درحالی که می خندید گفت:
ـ آخه فسقلی می خوای از دست من در بری؟
خودم را تکان تکان دادم بلکه از دستش رها شوم اما بی فایده بود. طبق معمول گازی از بازویم گرفتم جیغ زدم:
ـ ای مامان من و نجات بده از دست این وحشی.
صدای بابا باعث شد که سریع من و رها کند و لبخندی دندان نما بزند. دستی به بازویم کشیدم و با چشم های نیمه باز که از شدت درد جمع شده بود به بابا که دم در به من و رامین خیره شده بود سلام دادم:
ـ سلام بابا.
با اخم جواب داد.
ـ علیک سلام.
به جلو قدم برداشت و به وسط پذیرایی رسید خطاب به رامین غرید:
ـ چکار داری بچه رو چرا گاز می گیری؟
رامین شرمسار دستی به پشت گردنش کشید و دست دیگرش را روی شونه ی من گذاشت:
ـ بابا جان شوخی بود ببخشید.
بابا با همون لحن جدیش دستی به ریش جو گندمیش کشید و تسبیحش را به جیب کتش انداخت:
ـ آخه به اینم میگن شوخی؟ بدنش رو کبود می کن!
سری تکان داد و به سمت مامان که پشتش بود چرخید.
ـ لا الله الا... سلام خانوم خسته نباشی.
مامان جواب داد:
ـ سلام شما هم خسته نباشید. با دست به مبل ها اشاره کرد:
ـ نگا ه نگاه ببین مثل دوتا بچه به جون هم افتادند! ببین مبل ها رو به چه روزی انداختن!
با دست به رامین اشاره کرد و وادامه داد:
ـ مگه اینجا میدان جنگه از روی مبل ها می پری زود باش مرتبشون کن.
با همون دست به آشپز خانه اشاره کرد و به من گفت:
ـ توام برو روی میز و خلوت کن الان مهمون ها می رسند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐شروع هفته طبیعت
🌸برشما مبارک🌹🍃
🌼آمـد خـبر از حضـرتِ دلدار
💐که صبح است🌼🌿
🌸خورشید برافروخته ای یار
🌼که صبح است
💐برخیز و بخوان نغمهی
🌸دلشادِ صبوحی
🌼در باغِ فَلک، گل شده بیدار
💐که صـبح است
🌸دوستان عزیز🌼🌿
🌼اول هفته تون چون بهار سبز
💐چون شکوفه پراز امید.چون
🌸رنگین کمان شاد.چون دریا💐
🌼پربرکت.و چون آفتاب گرم.💐
💐از عشق و محبت باشه..🕊💐
🌸روزِ زیبا تون در پناه خدا...💐
🌼همراه با دنیا دنیا آرامش..💐
🌸سبد سبد خیر و برکت....💐
💐بغل بغل خوشبختی..💐
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌داستان 🍃🌺
⚡️ گروه 99 ⚡️
👑پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد اصلا از زندگی خود راضی نبود! اما خود نیز علت را نمی دانست.
🏰🎼 روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد.
هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید:
چرا اینقدر شاد هستی؟🤔
آشپز جواب داد:
قربان، من فقط یک آشپز هستم و تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.
ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم.
بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…😌
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.
نخست وزیر به پادشاه گفت :
قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.
پادشاه با تعجب پرسید:
گروه 9⃣9⃣ چیست؟؟
نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست باید این کار را انجام دهید:
💰✨یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.
به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند...
🏡💰✨آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.
با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.
آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد.
99 سکه؟؟؟🤔
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛
ولی واقعاً 99 سکه بود!!!
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!🤕
فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد.
اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛
اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
💔آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد
و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.تا دیروقت کار کرد.
به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!!
آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛
او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد:
قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما ...راضی نیستند!
🔔خوشبختي ما در سه جمله است :
🔺تجربه از ديروز
🔺استفاده از امروز
🔺اميد به فردا
ولی ما با سه جمله ديگر زندگیمان را تباه ميکنيم :
🔻حسرت ديروز
🔻اتلاف امروز
🔻ترس از فردا...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
📌داستان 🍃🌺
🔸 شاید در بهشت بشناسمت!
این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد.
مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهمترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.
در مرحلهی اول گمان میکردم خوشبختی در جمعآوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود.
در مرحلهی دوم چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمعآوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود.
در مرحلهی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژههای بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود.
در مرحلهی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلیهای مخصوص خریده شود، و من هم بیدرنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیهها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لبهایشان نقش بسته بود.
اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!
هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمیداد!
خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟
این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...
او گفت: میخواهم چهرهات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظهی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
❌پیشنهاد یکی از #شیاطین به حاج ملا آقا جان زنجانی❌
مرحوم حاج ملّا آقا جان می گوید :" من یک روز متوسل به حضرت علی اکبر علیه السلام - فرزند بزرگ حضرت سید الشهدا علیه السلام - شده بودم و از آن بزرگوار حاجت می خواستم. قلبم مملو از محبت او بود.
نا گهان دیدم از گوشه اطاق ، مثل آنکه فرش می سوزد ، دودی بلند شد و این دود ، در گوشه اطاق به مقدار حجم یک انسان متراکم گردید. کم کم بالای آن دود ، سری شبیه به سر یک انسان متشکّل شد. من متوجه شدم که او یکی از شیاطین استو با من کاری دارد. ناگهان با صدایی شبیه به صدای آهنی که بر آهنی بکشند و بسیار ناراحت کننده بود ، به من گفت :
" من یکی از بزرگان جن هستم. می دانم نمی توانی محبت حضرت علی اکبر علیه السلام را ازقلبت خارج کنی ولی اگر به زبان هم بگویی من او را دوست نمی دارم ، من در خدمت تو قرار می گیرم."
من گفتم " تو که با این اندیشه ،مسلمان نیستی و جزو شیاطین هستی و نمی توانی در امور معنوی به من کمک کنی و در امور مادی هم اگر اختیار تمام کره زمین را به من بدهی من یک چنین جمله ای را نمی گویم "
او فریادی که دل مرا از جا کند و حالت ضعف به من دست داد کشید و ناپدید شد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
#پاداش_گناه_جنسی
در کتاب انوار المجالس صفحه سیصدو چهارده نقل مى کند از حسن بصرى که گفت:
یک روز در بازار آهنگران بغداد مى گذشتم که ناگهان چشمم افتاد به آهنگرى که دستش را داخل کوره حدادى مى کند و آهن گداخته شده قرمز را مى گرفت بدون آنکه ابدا احساس سوزشى کند روى سن دان مى گذاشت و با پُتک روى آن مى زد و به هر نوع که مى خواست در مى آورد ومى ساخت. چون مشاهده این کار شگفت انگیز بود مرا وادار به پرسش از او کرد رفتم جلو سلام کردم جواب داد بعد پرسیدم آقا مگر آتش کوره و آهن گداخته بشما آسیبى نمى رساند؟
آن مرد گفت: نه.
گفتم چطور؟
گفت: یک ایّامى در اینجا خشک سالى و قحطى شد ولى من همه چیز در انبار داشتم. یکروز یک زن وجیه و خوش سیمائى نزد من آمد و گفت اى مرد من کودکانى یتیم و خردسال دارم و احتیاج به آذوقه و مقدارى گندم دارم خواهشمندم براى رضاى خدا کمکى بکن و بچه هاى یتیم مرا از گرسنگى و هلاکت نجات بده منهم چون بهمان یک نظر فریفته جمالش شده بودم، در مقابل خواسته اش گفتم: اگر گندم مى خواهى باید ساعتى با من باشى تا خواسته ات را برآورده کنم.
آن زن از این پیشنهاد ناراحت و روترش کرده و رفت.
روز دوم باز آن زن نزدم آمد، در حالیکه اشک میریخت، سخن روز قبل را تکرار نمود، من هم حرفهاى روز گذشته را براى او تکرار کردم، دوباره بادست خالى برگشت، دوباره روز سوّم دیدم آمد و خیلى التماس مى کند که بچه هایم دارند مى میرند بیا و آنها را از گرسنگى و مرگ نجات بده من حرفم را تکرار کردم و دیدم آن زن بطرف من مى آید و پیداست که از گرسنگى بى طاقت شده.
خلاصه وقتى که نزدیک مى شد به من گفت: اى مرد من و بچه هایم گرسنه هستیم بیا و رحمى کن و گندمى در اختیار ما بگذار؟ من گفتم:اى زن بیخودى وقت من و خودت را نگیر همان که بهت گفتم بیا با من باش تا بتو گندم دهم.
در این موقع زن به گریه افتاد و زیاد اشک ریخت و گفت: من هرگز از این کارهاى حرام نکردم و چون دیگر طاقت نمانده و کار از دست رفته و سه روز است که خود و بچه هایم غذائى نخورده ام بآنچه که میگوئى ناچارا حاضرم ولى بیک شرط گفتم به چه شرطى ؟ گفت: بشرط اینکه مرا بجایى ببرى که هیچ کس ما را نبیند.
مرد آهنگر گفت: ناراحت نباش من اتاق های زیادی دارم،تو در تو و جایی می رویم که هیچکس نبیند…رفتم و او از دنبالم آمد تا به اتاق اندرونی رفتیم. همینکه خواستم از او بهره اى بردارم. دیدم آن زن دارد مى لرزد و خطاب بمن گفت: اى مرد! چرا دروغ گفتى و خلاف شرطت عمل کردى ؟ گفتم کدام شرط؟
گفت: مگر بنا نبود مرا بجاى خلوت ببرى تا کسى ما را نبیند؟
گفتم: آرى مگر اینجا خلوت نیست ؟
گفت: چطورى اینجا خلوت است با آنکه پنج نفر مواظب ما هستند و ما را دارند مى بینند؟!
«ألَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری» (علق 14)
آیا نمی دانی که خدا می بیند؟
اول خداوند عالم و غیر از او دو ملکى که بر تو موکلند و دو ملکى که بر من موکلند همه شان حاضراندو ما را مشاهده مى کنند با این حال تو خیال میکنى اینجا کسى نیست که ما را ببیند؟
بعدا گفت: اى مرد بیا و از خدا بترس و آتش شهوت خود را بر من سرد کن تا منهم از خداى خود بخواهم حرارت آتش را از تو بردارد و آتش را بر تو سرد کند.
من با شنیدن سخنان زن و آیه قرآن متنبه شدم و با خود گفتم این زن با چنین فشار زندگى و شدت گرسنگى اینطور از خدا مى ترسید ولى تو که این همه مورد نعمتهاى الهى قرار گرفته اى از او (خدا) نمى ترسى ؟ فورا توبه کردم و از آن زن دست کشیدم و گندمى را که میخواست باو دادم و مرخصش کردم. زن چون این گذشت را از من دید و جریان را بر وفق عفت خود دید سرش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت اى خدا همینطور که این مرد حرارت شهوتش را بر خود سرد نمود، تو هم حرارت آتش دنیا و آخرت را بر او سرد کن از همان لحظه که آن زن این دعا را در حقم کرد حرارت آتش بر من بى اثر شد.
آری اگر خدا اراده کند همانطور که آتش را بر حضرت ابراهیم علیه السلام سرد کرد بر سایر بندگانش هم سرد خواهد کرد:
(قُلنَا یَا نَارُ کُونِی بَرداً و سَلاماً عَلَی اِبراهِیم)(انبیاء/69)
«ای آتش! بر ابراهیم سرد و سلامت باش»
منبع:قصص التوابین یا داستان توبه کنندگان
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
💧آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را
و دریایى غرق نمی کند "موسى" را
کودکی، مادرش او را به دست موجهاى "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش
دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند
اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند
از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد
نمی توانند
او که یگانه تکیه گاه من و توست !
پس
به "تدبیرش" اعتماد کن
به "حکمتش" دل بسپار
به او "توکل" کن
و به سمت او "قدمی بردار"تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت
#بسیار_زیباست👌🏻
روزی، سنگتراشی كه از كار خود ناراضی بود
و احساس حقارت میكرد، از نزدیكی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو كرد كه مانند بازرگان باشد.در یك لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدتها فكر میكرد كه از همه قدرتمندتر است. تا این كه یك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او دید كه همه مردم به حاكم احترام میگذارند. حتی بازرگانان.
مرد با خودش فكر كرد: كاش من هم یك حاكم بودم، آن وقت از همه قویتر میشدم!در همان لحظه، او تبدیل به حاكم مقتدر شهر شد. در حالی كه روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میكردند. احساس كرد كه نور خورشید او را میآزارد و با خودش فكر كرد كه خورشید چقدر قدرتمند است.او آرزو كرد كه خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمامی نیرو سعی كرد كه به زمین بتابد و آن را گرم كند.پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلو تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید كه نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.كمی نگذشته بود كه بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو كرد كه باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیكی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت. با خود گفت كه قویترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.همانطور كه با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس كرد كه دارد خرد میشود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید كه با چكش و قلم به جان او افتاده است!
حكايت خيلي از ماهاست
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️