”پیرمرد با پسر، عروس و نوهاش در خانهای زندگی میکرد.
چشمهای پیرمرد ضعیف شده بود و خوب نمیدید، گوشهایش ضعیف شده بود و خوب نمیشنید، زانوهایش هم موقع راه رفتن میلرزید.
وقتی سر میز غذا مینشست از ضعف و پیری قاشق در دستش میلرزید و غذا روی میز می ریخت، حتی وقتی که لقمه در دهانش میگذاشت غذا از گوشهی دهانش بیرون میریخت و منظرهی زشتی بوجود میآورد.
هر بار پسر و عروسش با دیدن غذا خوردن او حالشان بد میشد، تا اینکه روزی تصمیم گرفتند پدربزرگ درگوشهای پشت اجاق بنشیند و آنجا غذایش را بخورد.
از آن روز غذای پیرمرد را در یک کاسهی کوچک سفالی میریختند.
غذای او آنقدر کم بود که هیچوقت سیر نمیشد، در نتیجه وقتی که غذایش تمام میشد با حسرت به میز نگاه میکرد و چشمهایش از اشک پر میشد.
روزی لرزش دست پیرمرد به حدی بود که کاسه از دستش افتاد و شکست.
عروس جوان ناراحت شد و حرفهای زشتی به او زد؛ ولی پیرمرد چیزی نگفت و فقط آه کشید.
بعد برای پیرمرد یک کاسهی چوبی خریدند، پیرمرد شکایتی نکرد و هر روز توی آن غذا میخورد.
روزها آمدند و رفتند تا اینکه روزی زن و شوهر نشسته بودند و با هم حرف میزدند، پسر کوچک آنها تکه چوبی روی زمین گذاشته بود و با چاقوی کوچکی روی آن میکوبید.
پدر پرسید: «چکار میکنی پسرم؟»
پسرک جواب داد: «میخواهم یک کاسه چوبی درست کنم تا وقتی که تو و مادر پیر شدید برایتان غذا بریزم و جلویتان بگذارم.»
روز بعد، پدر بزرگ پیر را سر میز آوردند تا همه با هم غذا بخورند.
از آن روز به بعد، اگر دست پیرمرد میلرزید و غذا را می ریخت، کسی به او حرفی نمیزد.“
#احترام_به_والدین
#عاقبت_کار
#داستان_کوتاه_آموزنده
☀️@Dastan1224
”پیرمرد با پسر، عروس و نوهاش در خانهای زندگی میکرد.
چشمهای پیرمرد ضعیف شده بود و خوب نمیدید، گوشهایش ضعیف شده بود و خوب نمیشنید، زانوهایش هم موقع راه رفتن میلرزید.
وقتی سر میز غذا مینشست از ضعف و پیری قاشق در دستش میلرزید و غذا روی میز می ریخت، حتی وقتی که لقمه در دهانش میگذاشت غذا از گوشهی دهانش بیرون میریخت و منظرهی زشتی بوجود میآورد.
هر بار پسر و عروسش با دیدن غذا خوردن او حالشان بد میشد، تا اینکه روزی تصمیم گرفتند پدربزرگ درگوشهای پشت اجاق بنشیند و آنجا غذایش را بخورد.
از آن روز غذای پیرمرد را در یک کاسهی کوچک سفالی میریختند.
غذای او آنقدر کم بود که هیچوقت سیر نمیشد، در نتیجه وقتی که غذایش تمام میشد با حسرت به میز نگاه میکرد و چشمهایش از اشک پر میشد.
روزی لرزش دست پیرمرد به حدی بود که کاسه از دستش افتاد و شکست.
عروس جوان ناراحت شد و حرفهای زشتی به او زد؛ ولی پیرمرد چیزی نگفت و فقط آه کشید.
بعد برای پیرمرد یک کاسهی چوبی خریدند، پیرمرد شکایتی نکرد و هر روز توی آن غذا میخورد.
روزها آمدند و رفتند تا اینکه روزی زن و شوهر نشسته بودند و با هم حرف میزدند، پسر کوچک آنها تکه چوبی روی زمین گذاشته بود و با چاقوی کوچکی روی آن میکوبید.
پدر پرسید: «چکار میکنی پسرم؟»
پسرک جواب داد: «میخواهم یک کاسه چوبی درست کنم تا وقتی که تو و مادر پیر شدید برایتان غذا بریزم و جلویتان بگذارم.»
روز بعد، پدر بزرگ پیر را سر میز آوردند تا همه با هم غذا بخورند.
از آن روز به بعد، اگر دست پیرمرد میلرزید و غذا را می ریخت، کسی به او حرفی نمیزد.“
☀️@Dastan1224
هدایت شده از کانال کربلا🥀
روی عضویت کلیک کنید
.
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ♥️
کربلای معلی نائب الزیاره دوستان عزیز هستم🖤
.
✍مدیر کانال کربلا @karbbala_ir
.
#حدیث_روز
📸 امام صادق (ع): عموى ما، عبّاس، داراى بینشى ژرف و ایمانى راسخ بود؛ همراه با امام حسین (ع) جهاد کرد و نیک آزمایش داد و به شهادت رسید.
🔰 #سیره_شهدا | #مردم_داری
در کوچه ما پیر مردی بود که اختلال حواس داشت. همیشه صندلی اش را دم در می گذاشت و می نشست داخل کوچه. هر وقت حمید به این پیر مرد می رسید، خیلی گرم با او سلام و علیک می کرد. اگر سوار موتور بود، توقف می کرد و بعد از سلام و احوال پرسی گرم حرکت می کرد.
آن شب رفته بودیم هیئت. موقع برگشت ساعت از نیمه شب گذشته بود و پیر مرد هم چنان در کوچه نشسته بود. حمید طبق عادتش خیلی گرم با او سلام و علیک کرد.وقتی از او دور شدیم گفتم: حمید جان! لازم نیست حتما هر بار به ایشان سلام کنی. او به خاطر اختلال حواس اصلا متوجه نیست.
حمید گفت: عزیزم! شاید ایشان متوجه نشود؛ اما من که متوجه می شوم. مطمئن باش یک روزی نتیجه محبت من به این پیر مرد را خواهی دید.
وقتی بعد از شهادت حمید، وقتی برای همیشه از آن کوچه می رفتیم، همان پیر مرد را دیدم که برای حمید به پهنای صورت اشک می ریخت. این گریه از آن گریه های سوزناکی بود که در غم حمید دیدم.
شهید مدافع حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی🕊🌹
☀️@Dastan1224
هر سال که می شد ،با بچه های محل تکیه ای برپا میکردیم،تو پارکینگ خونه شهید ولایتی.
یک سال به خاطر یکسری از مشکلات نمی خواستیم تکیه رو برپا کنیم.تو جمع رفقا حسین می گفت هر طور شده باید این سیاهی ها نصب بشه.باید این روضه ها برقرار باشه.
حسینی که از جون و دل مایه می گذاشت در خونه ارباب و نمی خواست هیچ جوره کم بزاره،وقتی دید کسی همراهیش نمی کنه اومد در خونه ما؛گفت من دلم نمیاد امسال تکیه نباشه.سیاهی ها و پرچم رو ازم گرفت و رفت...
اونشب خودش تکیه رو برپا کرده بود.تنهای تنها.از قرار معلوم شب رو هم تو تکیه خوابیده بود.
صبح روز بعد سراسیمه و با خوشحالی زنگ خونمون رو زد.بهش گفتم چی شده حسین جان؟گفت:دیشب که پرچم ها و سیاهی هارو نصب کردم تو همون تکیه خوابم برد.تو خوابدیدم امام حسین(ع) اومده تو پارکینگ خونمون و به من گفت احسنت!چه تکیه قشنگی زدی.دستی به سیاهی ها کشید و بهم خسته نباشید گفت.
وقتی حسین این جملات رو می گفت،اشک تو چشاش حلقه زده بود.می دیدم چقدر خوشحاله از اینکه کارش مورد قبول ارباب واقع شده.
"اون سال تکیه مون حس و حال دیگه ای داشت"
#شهید_حسین_ولایتی_فر
☀️@Dastan1224
🔴يكی همیشه ما را میبيند
✍فقیری پسری کم سن و سال داشت. روزی به او گفت: بیا با هم برویم از میوههای درخت فلان باغ دزدی کنیم.
پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با اینکه پسر میدانست این کار زشت و ناپسند است ولی نمیخواست با پدرش مخالفت کند. سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن بالای درخت میروم و تو پایین درخت مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده.
فرزند پای درخت ایستاد. پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدرجان، یکی ما را میبیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را میبیند کیست؟
فرزند در جواب گفت: «أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَى؛ آيا او نمیداند كه خداوند همه اعمالش را میبيند؟!»(علق:14)
پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد!خیلی از اعمال ما مانند غیبت، تهمت و ... هم به اندازه دزدی و چهبسا بیشتر قبیح است اما چون مثل دزدی در ذهن ما جلوه بدی از آن شکل نگرفته، بدون توجه به اینکه یک نفر نظارهگر رفتار ماست همچنان آن را ادامه میدهیم
☀️@Dastan1224
هدایت شده از یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
∝
🍀عـلامه امـینى (ره) فـرمودند:
شـب و روز عاشورا براى سلامتی
امام زمان عج #صــدقه دهید
چون قلبِ حــضرت اندوهناک جَدِّ
غریب شان، حضـــرت سیدالشهداء
اســـت.
چشماش مجروح شدو منتقلش کردند تهـران ؛
محسن بعد از معاینه دکتر پرسید:
آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه؟
میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟
دکتر پرسید: براچی این سوال رو
می پرسی پسر جون؟
محسن گفت:
چشمی که برا امامحسین(ع) گریه نکنه
بدرد من نمیخوره ...🌱
#شهید_محسن_درودی
☀️@Dastan1224
کنار #امیرالمؤمنین_علی_علیه_السلام نشسته بودم. امام نگاهی به من کردند و فرمودند:
«نعمان!... سال ها بعد، یکی از فرزندان من در خراسان با زهر کشنده ای #شهید خواهد شد. اسم او مثل اسم من، علی است. اسم پدرش هم مانند اسم پسر«عمران»، #موسی است. این را بدان! هرکس که #قبر او را زیارت کند، خدا تمام #گناهان قبل از زیارتش را خواهد بخشید... به خاطر پسرم علی».
حرف امام که تمام شد، سکوت کردم و به گلیم کهنه اتاق خیره شدم. با خودم گفتم: «این درست!... امّا من چرا گناه کنم که به خاطر بخشش، #امام_رضا علیه السلام را زیارت کنم؟ باید به خاطر دلم و برای محبتم به اهل بیت علیهم السلام او را زیارت کنم».
به امام نگاه کردم. انگار با لبخندش حرفم را تأیید می کرد
#حکایت_روایت
#داستان_کوتاه_مذهبی
☀️@Dastan1224
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از کلاسهای ظهر متنفر بود اما حداقل این حُسن را داشت که مسیر خلوت بود.
اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط میتوانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد.
به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد: چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده… چقدر عینک آفتابی بهش میاد… یعنی داره به چی فکر میکنه؟
آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر میکنه… آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)… میدونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار میذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم میخندند و از زندگی و جوونیشون لذت میبرن؛ میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی… چقدر خوشبخته!
یعنی خودش میدونه؟ میدونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟
دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده میشد…
ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد. مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود.
پسر با گامهای نا استوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد… یک، دو، سه و چهار… لولههای استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند…
از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد…
#حکایت_روایت
#داستان_کوتاه
☀️@Dastan1224
عبداللَّه هبیری که از شخصیت های ایمانی و انسانی خدمتگذار و دلسوز بود سالیانی چند فقط به خاطر خدمت به مردم و پیش گیری از ظلم در ادارات بنی امیه کارگزار بود. پس از سقوط بنی امیه بیکار شد و از خدمت رسانی به مردم باز ماند و پس از هزینه کردن آخرین حقوق مالی اش در مضیقه و تنگدستی افتاد.
روزی از شدت تنگدستی و بیکاری به در خانه ی احمد بن خالد وزیر مأمون که مردی بداخلاق و تندخو بود آمد. احمد که او را می شناخت از دیدن او بسیار ناراحت شد و به او اعتنایی نکرد، عبد اللَّه به طور مکرر به خانه ی وزیر مراجعه کرد ولی پاسخی نشنید و محبتی ندید. احمد که از پی در پی آمدن عبد اللَّه به ستوه آمده بود به غلامش گفت او را به هر صورتی که می دانی از در خانه ی من بران و به او اعلام کن که من هیچ گونه کمکی به تو نخواهم کرد!
غلام که عبد اللَّه را آدم با شخصیت و انسان باوقار و بزرگواری می دید از دادن آن پیام تلخ خودداری کرد و خود از نزد خود سه هزار دینار طلا به خانه ی عبد اللَّه برد و گفت. وزیر سلام رساندند و گفتند این مقدار پول را مصرف کنید که برای آینده هم فکری خواهیم کرد.
عبد اللَّه گفت. من به گدایی در آن خانه نیامدم، نیازی به پول وزیر ندارم، من اعتماد و توکلم به خداست، خدا کلید حلّ مشکلات مشکل داران را به دست اهل قدرت و مکنت و ثروت و مال و منال قرار داده است، امروز که احمد بن خالد وزیر مملکت است، کلید حل مشکل من از جانب خدا در دست اوست. من اگر در خانه ی او می آیم به شخص خودش کار ندارم، مرتب می آیم که اگر کلید حل مشکل من در دست اوست از آن دست بیرون آورم و اگر نیست پس از ثابت شدنش رفت و آمدم را قطع می کنم، پول را به صاحبش برگردان که من فردا هم به محل نخست وزیری خواهم آمد.
احمد بن خالد روز دیگر چون چشمش به عبد اللَّه افتاد، بسیار ناراحت شد و به ندیمش گفت. مگر پیام مرا به او نرساندی؟ غلام داستان برخوردش را با عبد اللَّه گفت. وزیر به خشم آمد و گفت. با قدرتی که در اختیار دارم به حسابش خواهم رسید!
احمد بن خالد هنگامی که پس از گفتگویش با غلام وارد بر مأمون شد، مأمون گفت. یکی دو روز است تصمیم دارم برای استان مصر که استانی ثروتمند است استانداری بفرستم. به نظر تو چه شخصی برای آن منطقه لیاقت دارد؟
نخست وزیر که تصمیم داشت یکی از دوستان نزدیکش را معرفی کند و به قول معروف رابطه را بر ضابطه ترجیح دهد خواست بگوید عبد اللَّه زبیری، زبانش بی اختیار پیچانده شد و گفت. عبد اللَّه هبیری. مأمون گفت. مگر عبد اللَّه هبیری زنده است؟ او مردی است عاقل و کاردان و برای این پست بسیار مناسب است. وزیر گفت. او دشمن خاندان بنی عباس است. مأمون گفت. آن قدر به او محبت می کنیم تا دوست ما شود. وزیر گفت. او به سن کهولت رسیده و برای این پست شایسته نیست. مأمون گفت. او عقل فعال و دنیایی از تجربه است، فعلًا سیصد هزار درهم جهت خرج سفر در اختیارش بگذار تا به مصر رود و به کارگردانی آن منطقه ی حاصل خیز مشغول شود
#حکایت_روایت
#خدا_حلال_مشکلات
#امید_ایمان
☀️@Dastan1224
❤️سلام امام زمانم❤️
آجَرَکَ الله یا بَقیَّهَ الله فی مُصیبَتِ جَدِّکَ الحُسین...🏴
🌿السَّلاَمُ عَلَى صَاحِبِ الصَّمْصَامِ وَ فَلاَّقِ الْهَامِ السَّلاَمُ عَلَى الدِّينِ الْمَأْثُورِ وَ الْكِتَابِ الْمَسْطُورِ
🌿سلام بر صاحب شمشير قدرت و شكافنده فرق سلام بر آن دين مأثور و كتاب رقم شده
🔮به رسم ادب دست به سینه ↘️
#السَّلامُ عَلَيْكُمْ يا أهلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ
#سلام بر شما، اى خاندان نبوّت !
🌴
جوانی زیاد توبه کرده و سپس آن را خراب کرده بود؛
روزی باز توبه خود را شکست؛ هنگامی که قصد توبه داشت شیطان نزد او آمد و گفت: «تو خجالت نمیکشی که توبه میکنی و باز گناه میکنی؟! اصلاً روی این را داری که توبه کنی؟».
جوان دلش شکست و ناامید شد که ناگهان صدایی از درگاه ربوبیت آمد که بگو : «گناه پروردگارم را میکنم و از او آمرزش میخواهم و او میبخشد، این فضولیها به تو نیامده!»
☀️@Dastan1224
🔸حضرت شعیب میگفت :
گناه نکنید که خدا بر شما بلا نازل میکند.. یکی آمد و گفت من خیلی هم گناه کردم ولی خدا اصلا بلایی بر من نازل نکرده! خداوند به حضرتشعیب وحی میکند که به او بگو اتفاقا تو سر تا پا در زنجیر هستی..
آن فرد از حضرت شعیب درخواست نشانه میکند. خداوند میگوید به او بگو که عباداتش را فقط به عنوان تکلیف انجام میدهد و هیچ لذتی از آنها نمیبرد..
امام صادق (ع)فرمودند:خداوند كمترين كاري كه درباره گناهکار انجـام مـیدهد اين است كـه او را از لـذّت مـناجـات محـروم ميسـازد.
📚معراجالسعادة صفحه۶۷۳
☀️@Dastan1224
هدایت شده از یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
نعل تازه به سم اسب زدن فکر که بود؟
که سراپای تو با سطح زمین یکسان شد..
#آجرک_الله_یا_بقیة_الله😭🥀
#شهادٺ_سالار_شهیدان💔
#امامحسین_ع_تسلیٺ_باد🏴
.
هدایت شده از یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
هدایت شده از یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🖤
ته گودال فقط پیکر تو مانده و من
همه رفتند فقط مادر تو مانده و من
سر و انگشتر و انگشت به غارت بردند
پاره های بدن بی سر تو مانده و من
بوسه باید به روی گونه نشیند اما
چاره ای نیست، رگ حنجر تو مانده و من
تو و عباس که رفتید… از آن روز به بعد
زخم های بدن دختر تو مانده و من
باورم نیست که تنها به سفر خواهم رفت
همه ی دلخوشی ام! باور تو مانده و من
#عاشورا
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
الله اکبر😓😓😭😭
هدایت شده از یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
✋ آنان که ز خرمای علــی سیر شدند
💔 کربلا گوشه گودال همه شیر شدند
#عاشورا_حسینی
حسین جانم😞😞
هدایت شده از یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
حضرت علی علیه السلام فرمودند:
اى پسر آدم اندوه روز نیامدهات را بر روز آمدهات میفزا که اگر فردا از عمر تو ماند، خدا روزى تو را در آن رساند.
چه بسیار آدمهایی دیدهام و دیدهاید که دائم از وضع زندگی خود و خرج و مخارج و هزینههای زندگی ناله میکنند و ناراضیاند. معمولا هم آدمهایی هستند که از حد متوسّط جامعه بالاترند. حسابهای بانکی شان ذخیره شده برای روز مبادا! سرمایهشان را سکه و دلار گرفتهاند و از فردای بازار ارز نگراناند.
هم امروزشان با دلهره و استرس است هم فردایشان. نمیگویند که در حدود دو ماه ارزش سرمایه شان ده برابر شده ، فقط نالانند از اینکه امروز قیمت دلار پایین آمده و فردا پایینتر. جناب سعدی میفرماید: غم فردا نشاید خوردن امروز.
حضرت امیر علیه السلام به ما نهیب میزند که ای بچهی آدم، آدم باش. اینقدر حرص و اندوه مال دنیا را نخور. اینقدر به فکر جمع کردن پول برای فردایت نباش. اینقدر غم فردای بازار سکه و ارز را در دلت مثل زهر مار نجوشان!
یک کلام ختم کلام : خدا روزی تو و فرزندان و خانوادهات را میرساند، همانطور که روزی دیروز و امروزت را رسانده، روزی فردایت را هم میرساند. فقط کافی است به او اعتماد کنی. والسلام!
#روایت_حدیث
#رزق_و_روزی_گرانی
#توکل_اعتماد_به_خدا
☀️@Dastan1224
🌺 برای امام زمان چیکار کنیم؟🌺
▪️ شما زمانی میتونید به امام زمانتون کمک کنید که خوب باشید و هر روز خوبتر بشید خیرتون به مردم برسه، کار سختی نیست...
▫️ بعضیها میگن برای امام زمان چیکار باید بکنیم؟ آگاهی خودتون رو بالا ببرید که با دوتا شبهه سست نشید. بعد که آگاهی پیدا کردید دست رفیقتون رو هم بگیرید.
▪️ هر کسی یک کار از دستش برمیاد. این که چیکار باید بکنیم بستگی داره به اراده و همت خودمون. از رفتگر باشید میتونید کار کنید تا رئیسجمهور و بالاتر.
▪️ در کتاب "وظایف منتظران مکیال المکارم" هشتاد تا وظیفه نوشته.
در هشتاد تا وظیفه، اصلیترینش اینان؛
۱. معرفتت رو ببر بالا
۲.خودت رو از بدی ها پاک کن
۳.مردم رو آگاه کن
☀️@Dastan1224
شما بروید من هم می آیم!
✍چند تن از دوستان نقل کردند که درباره امام راحل (ره) که خیلی مقید به نماز اول وقت بود خواستیم آقا را امتحان کنیم. مثلا سفره غذا را درست اول وقت نماز می انداختیم، یا وقت رفتن به مسافرت را درست اول وقت نماز قرار می دادیم.
اما حضرت امام (ره) در این گونه موارد می فرمودند: شما غذایتان را بخورید و من هم نمازم را می خوانم هر چه بماند من می خورم یا در موقع مسافرت می فرمودند: شما بروید من هم می آیم و به شما می رسم!
💥مدت ها از این مسأله گذشت و نه تنها نماز اول وقت حضرت امام ترک نشد بلکه ایشان ما را هم حساس به خواندن نماز اول وقت کردند.
📚داستان های نماز، ص 106
🏴14 خرداد سالروز رحلت
امام خمینی(ره) تسلیت
☀️@Dastan1224
#فضیلت_سجدهی_شُکر
پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه وآله) هر نعمتی را که متذکر میشدند، سجدهی شکر به جا میآوردند. سجدهی شکر بعد از نمازهای واجب و مستحب خیلی تأکید شده است.
اگر به انسان بگویند که: اگر بعد از #نماز سجدهی شکری به جا آورید، چند میلیون به شما میدهند، همه برای این کار خود کُشی میکُنند، اما مَردم روایت را باور ندارند.
در #روایت آمده است که وقتی بندهای بعد از نماز سجدهی شکر میکُنَد، خداوند متعال به ملائکهی خود میفرماید: من با این بندهام چه کُنم؟ نمازِ واجب را خوانده، با سجده کَردن، توفیقِ انجام این نماز را به من نسبت میدهد؛ میگوید: خدایا از تو ممنون و متشکرم که به من توفیق نماز خواندن دادی.
ملائکه میگویند: او را به بهشت بِبَر! مرتب ملائکه پیشنهادهای دیگر میکُنند،
امُا #خدا میفرماید:
«لَأَشکُرَنَّهُ کما شَکَرَنی وأَقبِلُ إِلَیهَ بِفَضلی وَ أُریه وَجهی؛
من از او تشکر میکُنم ، همانطور که او مَرا شکر نمود، و با فضلِ خود به او رو میکُنم و از دیدارِ وجه خویش برخوردارش میسازم.
منابع:
1- من لا یحضرهالفقیه، ج 1، ص 334.
2- بحارالانوار، ج 83، ص 205.
☀️@Dastan1224
هر کس هر روز سوره_یس بخواند و ثواب آن را به #حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها هدیه کند.
و همچنین #دعای_عهد و ثواب آن را به مادر #امام_زمان ارواحنا فداه هدیه کند،
و سوره_واقعه هم خوانده و ثوابش را به #امیرالمؤمنین_علیه_السلام هدیه کند.
چه بخواهد و چه نخواهد عاقبت بخیر میشود نخواهد هم به زور میشود!
برای هرکی که عاقبت به خیر شدنش برات مهمه بفرست
#نسخه_عاقبت_به_خیری_آیت_الله_بهجت
#نشرحداکثری
☀️@Dastan1224
نقطه ی شروع...
صفات عالیه، انسان را ده فرسخ ده فرسخ جلو می اندازد. یک خشم فرو خوردن آدم را از هزار رکعت نماز زودتر به خدا می رساند، یک دل شاد کردن تو را خیلی زودتر می رساند، یک مادر خوشحال کردن زودتر می رساند. از اینجا باید شروع کنیم. اینجا را درست کن بعد هزار رکعت نماز خودش می آید، خودت مشتاق می شوی.
#معرفت_نفس
#استاد_فاطمي_نیا
☀️@Dastan1224