داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت سی وپنجم زنعمو به بابا گفت نیازی نیست علافِ فردوس بشی
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت سی وششم
درس خوندن تو اون مدرسه خیلی برام آزار دهنده بود، با اینکه مدرسمون از لحاظ علمی در کشور مقام آورده بود و بهترین معلم ها رو داشتیم، اما از دانش آموزان گرفته تا معلم و معاون و مدیر مدرسه، جزِ افرادی بودند که بجز پیشرفتِ علمی، مطلب دیگه ای در ذهن نداشتن! اخلاقیات، صمیمیت، انسان دوستی و تواضع ، مسائلی بودن که برای خیلیاشون غریب بود
😔این برای من واقعا دردناک بود، چون انگیزه ی اصلی من از غربتم، بیشتر چیزِ دیگه ای بود، من جزِ دانش آموزانی بودم که از شهرستان دور اومده بودم واسه همین کسی رو نداشتم که هر روز روانه ی بازارش کنم تا واسه کارای عملی مدرسم وسایل تهیه کنه یکی چند بار به زن عمو و بچه هاش زحمت دادم اما دیگه روم نمیشد خبر بدم بهشون بِهَمین دلیل خیلی وقتا برای اینکه از طعنه و زخمِ زبون معلما جلو بچه ها نجات پیدا کنم، تو اتاق های خوابگا پنهان میشدم یا خودم رو به مریضی میزدم و سرِکلاس نمیرفتم
🔸با همه ی این محدودیت ها اما الحمدلله جز شاگردایی بودم که اسمم به عنوان برترین های مدرسه هرماه تو تابلو میزدن این جَوِّ حاکم بر مدرسه و آدمایی که ازشون دور بودم، مشکلاتی بودن که به تنهایی و غربتم اضافه شده بودن و شب و روزم رو با دلشوره و استرس و نگرانی سر میکردم اما خدا باز به فریادم رسید و از تنهایی درم آورد تازه پام خوب شده بود و میتونستم راحت راه برم، یه روز رفتم حیاطِ خوابگاه تو چمن ها نشستم و داشتم خاطره مینوشتم؛ دختری اومد کنارم نشست که تو اون چند هفته ای که خوابگاه بودم ندیده بودمش. موهای طلایی و چهره ی باز و لهجه ی شیرین کوردیش هنوز یادمه منی که دست دوستی به طرفِ کسی دراز نکرده بودم و با کسی هم راحت نبودم، در اولین برخورد مجذوبش شدم، مشخص بود از من بزرگتره. گفت اسمم فرزانهس میدونم الان حوصلم رو نداری، شب بیا اتاقمون باهم حرف بزنیم گفتم باشه. خداحافظی کرد و رفت تا از دیدم پنهان شد نگاش کردم حس خیلی عجیبی بود سبحان الله
خوشی بی حد و مرزی تو دلم افتاده بود طاقت نیاوردم که شب برسه دنبالش دویدم صداش زدم آبجی فرزانه! برگشت گفت جانم فردوس جان اومد سمتم و برگشتیم تو حیاط تا هوا تاریک شد باهم حرف زدیم من چیز خاصی از زندگیم نگفتم اما اون همه چیز رو گفت اونم مادرش طلاق گرفته بود و پیش باباش بود
😔خیلی هم مثل منو بابا، بهم علاقه داشتن بااین تفاوت که اون از مامانش متنفر بود اما من همیشه دلتنگش بودم کم کم فرزانه شده بود رفیق شب و روزم؛ مثل اعضای خانوادم دوستش داشتم کنارِ فرزانه ، من اون فردوسِ عاقل و همه چیز فهم نبودم کارای بچگانه زیاد میکردم که خودمم از خودم تعجب میکردم چرا پیش اون شخصیتم عوض میشه. اما اون همیشه بامحبت و دلسوز بود مثل یک مادر
☺اینقدر عاقل بود که بهش میومد هفت هشت سالی از من بزرگتر باشه اما فرزانه سوم راهنمایی بود و آخرین سالش بود که تو اون مدرسه درس میخوند و این قضیه خیلی دلتنگم میکرد در حدیکه چندین بار پیش خودش گریه کرده بودم. از رفاقتمون هنوز دو هفته ای نگذشته بود که انگشت نمای تمام مدرسه شده بودیم اونجا فهمیدم فرزانه واسه دخترا خیلی محبوبه و تا قبل از من، با کسی صمیمی نبوده واسه همین همه تعجب میکردن
یکی چند نفر ازهم اتاقیای فرزانه دربارم میگفتن: فردوس جوِ مدرسه رو کلا تغییر داده. تا قبل از اون همه سرشون تو درس و مشق بود اما الان هرکسی میگرده تا واسه خودش دوست صمیمی پیدا کنه که بلکم مثل اون دوتا حرفشون بپیچه تو مدرسه الان که فکر میکنم به اون دوران خندم میگیره یه همکلاسیم که خیلی بچه پولدار بودن، با دوتا از دوستاش بردنم پشت مدرسه تهدیدم کرد گفت؛ فرزانه رو ول کن وگرنه کاری میکنم مرغای آسمون به حالت زار زار گریه کنن
😕انگار فیلم زیاد دیده بود و جو گیر شده بود. که بعدا همین دختر خانم شد یکی از بهترین دوستام الحمدلله
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت سی وهفتم
❗قبلا از فرزانه پرسیده بودم که آیا نماز میخونه یانه؟؟ چون برام مهم بود کسی که در این حد دوستش دارم هم فکر و مرامم باشه ، یه روز بعد از نماز عصر رفتم اتاقشون گفتن رفته وضو بگیره بشین تا برگرده، وقتی برگشت خیلی خوشحال شد که اونجا بودم گفت صبر کن نمازم رو بخونم بعد بریم حیاط وقتی چادر نمازِشُ سر کرد، زیباییش پیشِ چشمای من چندین برابر شد مثل قرص ماه میدرخشید و محو تماشاش شده بودم بار اول بود که در این حالت میدیدمش سبحان الله در کمال ناباروی دیدم فرزانه مهر و سجاده پهن کرد. تو این یکی چند هفته آشناییمون، یک ثانیه هم به فکرم خطور نکرده بود فرزانه شیعه باشه
🔸شاید برای خیلیا در رفاقت، این مسئله مهم نبود اما برای من که میدونستم نسبت به بعضی از خلفای راشیدین بغض و کینه دارن، خیلی مهم بود. شاید اگه الان بود میتونستم صرف نظر کنم اما اون موقع چون اطلاعات دینیم محدود بود، تعصب خاصی داشتم
😔اینقدر ناراحت شدم که قلبم تندتند میزد ناراحتیم واسه این بود که خودم رو سرِ دوراهی میدیم که آیا دوستیم با فرزانه باید ادامه داشته باشه یا باید بخاطر افکارِ توهین آمیزش، دورشو خط بکشم فرزانه رو خیلی دوست داشتم واسه همین انتخاب سختی بود برام چون فکرم محدود بود فقط این دو انتخاب رو پیشِ روم میدیدم. اما الله سبحان برام آسان کرد و از دوراهی نجاتم داد
اون لحظه نتونستم تا انتهای نماز منتظرش بمونم خیلی آشفته شده بودم. به هم اتاقیاش گفتم میرم بیرون بگید بعدا بیاد. وقتی اومد معلوم بود که نفهمیده متعجب شدم. ظاهرا این قضیه واسه ی اون اصلا مهم نبود که من هم مذهبش باشم واسه همین تا حالا بحث نکرده بود و به ذهنشم نرسیده بود که برای من چقدر مهم باشه!!
😔خیلی دوستش داشتم واسه همینم دنبال دلیلی می گشتم تا درونم رو قانع کنم که دوستیمون پایدار بمونه. این همون راهی بود که الله به دلم انداخت؛ با خودم فکر کردم گفتم: وقتی اون از من بخاطر مذهبم ایرادی نگرفت و اصلنم براش مهم نبود، درحالیکه نمازخون و پایبندم هست، پس لابد منطقیه و میشه باهاش حرف زد و نباید دوستیمون رو به این بهانه از هم بپاشم. تا یک هفته نتونستم در این مورد چیزی باهاش مطرح کنم.
فقط یه بار بهش گفتم: نمیدونستم شیعه ای خیلی تعجب کردم. نگام کرد لپمو کشید با مهربانی گفت: اگه میدونستی باهام دوست نمیشدی فردوس؟
فقط تونستم بغلش کنم و گریه کنم
فکرو ذکرم شده بود این که چطور باهاش سرِ بحث رو باز کنم! میترسیدم جای اینکه بهتر بشه، از مذهبم و خودم متنفر بشه. اما بالاخره شروع کردم. از یه تاریخ به بعد، دیگه بی هدف نمیرفتم پیشش. هر بار که باهم بحث میکردیم بیشتر دلگرم میشدم چون فرزانه خیلی زمینه ی پیشرفت داشت. قبل از رفتن به تعطیلات نوروزی، اومد پیشم گفت امشب بیا پیش من بخواب همیشه مهربان بود اما وقتی اینو گفت بیشتر از همیشه مهربان و دوست داشتنی بود. از خوشحالی داشتم بال در میاوردم.
👌چون با وجود صمیمیتی که بینمون بود اما همیشه تعارف کوچیکی باهاش داشتم گفت قبل ازینکه برگردی پیش خانوادت یه چیزی می خوام بهت بگم مطمئم خیلی خوشحال میشی نمی تونستم حدس بزنم چی می خواد بهم بگه
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
💕 داستان کوتاه
مجنون و شتر
روزی "مجنون" آهنگ دیار "لیلی" کرد، با بی قراری بر شتری سوار شد و با دلی لبریز از مهر به جاده زد...
در راه گاه خیال لیلی آنچنان او را با خود می برد، شتر نیز در گوشه ی آبادی "بچه ای" داشت...
او هر بار که مجنون را از خود بیخود می دید به سوی "آبادی" باز می گشت و خود را به بچه اش می رساند، مجنون هر بار که به خود می آمد در می یافت که فرسنگ ها راه را بازگشته است...
او سه ماه در راه ماند پس فهمید که آن شتر با او همراه نیست؛ پس او را رها کرد و "پای پیاده" به سوی دیار لیلی به راه افتاد...
به راستی مولانا با این حکایت نشان می دهد؛
که "روح" ما همان مجنون است و عشق معنوی "حق"، همان لیلی است، "تن" ما همان شتر است و وابستگی ها و دل مشغولی های جهان مادی بچه آن شتر است...
وقتی از علت "حقیقی" بودنمان در جهان مادی که همانا شناخت حقیقت خویشتن است "غافل" شویم و به آن نپردازیم، به تن و خواسته های گذرای مادی تن سرگرم می شویم و از رسیدن به حقیقت باز می مانیم...
"بهتر است موانع رسیدن به وصال را کنار بزنیم و با گام استوارتر عزم خانه ی دوست کنیم..."
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
💕 چرا سوره توحيد را اخلاص ميگويند؟
نکته ای عجيب
چون اين سوره تنها و خالص ، سخن از الله ميگويد.
نه حرفی از بهشت دارد و نه جهنم ،نه پيامبران و نه ائمه و نه هيچ جيز ديگر ، خالص خالص معرفی الله است.
چه جالب اينکه اين سوره را شناسنامه الله ميگويند ،و جالب تر اينکه الله به عدد ابجد ۶۶ است و تعداد حروف اين سوره هم شصت و شش حرف مي باشد.
و جالب تر اينکه 66 بار يا الله گفتن بعد از هرفريضه واجب جهت برآورده شدن حاجات بسيار مجرب است.
استغفرالله الذی لا اله الا هو الحی القیوم و أتوب الیه.
امروز سه مرتبه بخوان اگر گناهانت به اندازه کف دریا هم باشد بخشیده میشود.
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #اول
پویای عزیزم... 😭
دلم به اندازه تمام دنیا...
برایت تنگ شده... 😭
از امروز تصمیم گرفتم...
تا از دوران باهم بودنمان دوتایی شدنمان بنویسم... 😭
🌷-مهرناز
_جانم پویای من😍
🌷-منو تو از تو شکم مامان هامون همو میخاستیما
_آهان یعنی تو شکم مامانت منو دیده بودی ؟🙈
🌷-نوچ تو رو توی عالم ذر دیدمت میگم که خانومی خدا مارو واسه هم افریده...تو اون دنیا باهم...اینجا باهم اون دنیا هم باهمیم.. اصلا خدا تورو واسه من ساخته
پویا پسر عمه من بود..
همسن سال هم... هردو متولد ۱۳۷۷ 😍فقط ماههامون باهم فرق داشت
هیچوقت فکرنمیکردم...
تو #اوج_جوانی داغ عزیز ببینم
داستانی که میخوانید داستان #هفت_ماه عاشقی من و پویای عزیزمه😭
ادامه دارد..
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #دوم
۱۷آبان ۹۵ روزی بود...
که پویای من تو سن 🌷۱۷سالگی🌷
ب مامانش (عمه ام)...
از علاقه اش ب من میگه
و ۱۰فروردین ۹۶رسما میان خاستگاری...
پویا از همون شیرینی هایی که من دوست داشتم..
خریده بود...خامه ای😋🍰
اقاپویا برای مراسم خاستگاری نبودن...
گفت بهم که از دایی وزندایی خجالت میکشید ونیومده بود...
منم نبودم روز خاستگاری...🙈
بعد که اومدم خونه...
از ابجی پویا امار گرفتم....
دیدم همه چی حل شد شکر خدا و مشکلی پیش نیومده بود..
پدرم بهم گفت من گفتم هر چی دخترم بگه...
نظر من رو پرسید من هیچی نگفتم از شرم و حیا ...☺️
همون سکوت علامت رضاست...
و بعدش با هم رفتیم خونه مامانبزرگم اینا...
ادامه دارد...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #سوم
من و پویا از بچگی علاقه داشتیم..
اما #حجب_حیامون همیشه #مانع از ابراز این علاقه می شد..
بالاخره 💞۱۳خرداد ۹۶💞 به عقد هم آمده ایم..
دوران عاشقی من و پویا شروع شد..
پویا سرباز بود..
و قرار بود عید ۹۷...
زندگیمان شروع کنیم... 😍
که خداوند...
جوری دیگر برایمان رقم زد..😭
زمان قرائت خطبه عقد...
صدای ضربان قلب خودم و پویام میشنیدم..☺️
خطبه عقد که میخوندن...
👈باراول دوم برخلاف همه عروسها...
گفتن؛
✨عروس داره سوره نور میخونه..
✨بار دوم برای خوشبختی مون دعا کردم...
✨بار سوم با استناد از آقا امام زمان و شهدا با اجازه از پدر و مادرم و بزرگترا بله
حاج آقا_خوب ب میمنت و مبارکی
ماشاالله که آقای داماد #سربازاسلام هستن ان شاالله سرباز امام حسین بشن
سفید بخت بشید ان شاالله
دعای عاقدمون...
چه زود ب استجابت رسید...
و پویام تو ایام اربعین🌴 سرباز #امام_حسین💚 شد...
عاشقی من و پویا دوران شیرین 🙂😍بود..
ادامه دارد...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_بیستم
با ذوق به لباسای بچه گونه نگاه میکردم و از هرکدوم که خوشم میومد با ناز برمیگشتم طرف کامران و میگفتم
-این نازه مگه نه؟
کامرانم که فهمیده بود واسه چی عشوه میام میخدیدن و هی میگفت
-از دست تو برش دار
نتیجه این نازو عشوه ها شد دوتا نایلون بزرگ خرید لباس و کفش
-جالا خوبه بچه تازه یه ماهه شه نمیدونی جنسیتش چیه،فکر کنم تا بفهمی جیب بنده رو باید خالی کنی
-حالا کجاش و دیدی
پولشون و حساب کردو زدیم از فروشگاه بیرون
-کامران؟
-هوم؟
-میشه چندتا سوال ازت بپرسم؟
-بپرس
-مامان بابات کجان؟
برگشت بهم نگاه کرد
مظلوم گفتم
-اخه من هیچی ازت نمیدونم مثلا تو شوهرمی
پوزخندی زد و گفت
-هه شوهر
هیچی نگفتم و سرمو برگردوندم طرف خیابون
-هردوشون فوت کردن
-متاسفم
-ممنون
خواهر برادریم نداری؟
-چرا یه خواهر و برادر دارم اینجا نیستن امریکان سال تا سالم نمیبینمشون
-پس تو چرا نرفتی پیششون؟
-ازون ور اب خوشم نمیاد واسه زندگی
-اوهومی کردم و دیگه چیزی نگفتم
-ولی میگم ها بهار؟
برگشتم طرفش ومنتظر نگاش کردم
-ولی خیلی لوسی اخه سگه به اون نازی کجاش ترس داشت؟
-اره خیلی نازه مثل تو
-اوهو همه خودشون و میکشن واسه من هزارتا خاطرخواه دارم تو الان باید افتخار کنی زنمی
-میگم خواستی یکم بیشتر از خودت تعریف کن
-نه خداییش دروغ میگم؟
خدایش راست میگفت کثافت خیلی جیگررررر بود
اوپسی کردمو سرمو تکون دادم
-کامران؟
-هان؟
-چرا شرط گذاشتی من نباید دیگه خانوادم و ببینم
یهو با این سوالم اخماش رفت توهم جوابمو نداد ترسیدم و ساکت شدم
خونه که رسیدیم رفتم لباسام و با یه تاپ قرمز که بندش دور گردن بسته میشد با دامنش که خیلی کوتاه بود پوشیدم دوست داشتم به چشم کامران خوشگل بشم
ولی از یه طرفیم میترسیدم که کامران نتونه خودشو کنترل کنه
ولی کرمم گرفته بود رفتم جلوی اینه و رز قرمزم و برداشتم و لبام و سرخ کردم
یه کمم عطر به خودم زدم و از اتاق اومدم بیرون
همزمان با من کامرانم اومد بیرون
با دیدن من مات و مبهوت سرجاش واستاد با ناز از کنارش رد شدم و گفتم
-ماتت نبره اقا پسر
بعدم با شیطنت اومدم پایین رفتم رو مبل نشستم و پام و انداختم رو اون پام
وtv وروشن کردم
کامران اومد کنارم نشستو دستش و انداخت رو شونم
سرمو گداشتم رو شونش
نمیدونم چم شده بود دیونه شده بودم حرکاتم دست خودم نبود
با این حرکتم کامران خودشو بیشتر بهم چسبوند و حلقه ی دستشو تنگ تر کرد
بعد چند دقیقه بلند شدم و شب بخیر گفتم اونم با مهربونی جوابمو داد
تصمیم گرفته بودم مثل دوستای معمولی باهاش رفتار کنم خداییش ازش بدی ندیده بودم جز همون مورد وگرنه خیلیم ادم دوست داشتنی و مهربونی بود
✅ چند هفته بعد
تو اشپزخونه داشتم ناهار درست میکردم که کامران اومد
-بهار؟بهاری کوشی؟
از فردای اونروز رفتار هردومون بهتر شده بود
-بله من اینجام
با سرعت اومد تو و خواست بغلم کنه که دماغم و گرفتم و گفتم
-نیا نیا بو میدی
کامران لبخندی زدو سریع از اشپزخونه رفت بیرون
از حرکتش تعجب کردم نه به اون بهار بهارش نه به این رفتنش
اه بهار خوبه خودت گفتی بو میده دختره خل
با افکار خودم درگیر بودم که کامران با مو های خیس اومد تو اشپزخونه فهمیدم رفته دوش گرفته
لبخندی به روش زدم و گفتم
-چیزی میخوری برات بیارم
-اب
سرمو تکون دادمو اب و جلوش گذاشتم اونم یه نفس خورد
-دستت طلا خانومی
-چه خبر؟
-اوم خبر اهااااااا
با دادی که زد دستمو ورو قلبم گذاشتم و گفتم
-کامران سکته کردم چرا داد میزنی
خندید و گفت
-ببخشید میخواستم بگم 5شنبه نامزدی علیه من و توم دعوتیم
تو فکر رفتم علی دیگه کی بود؟
با گیجی بهش نگاه کردم
-علی دیگه کیه
-ای بابا بهار وکیلم دیگه همونیکه دفترم دیدیش
-اهان خوب به سلامتی
-میای دیگه؟
-نه
-چیییییییییییییییییی؟
-چرا باید بیام خوب؟
-خوب تورم دعوت کرده
-خوب دعوت کرده باشه میدونی یه جورایی ازین علیه اصلا خوشم نمیاد
با لحن معترضی گفت
-بهاررررررر
-خوب چیکار کنم خوشم نمیاد،بعدشم
به شکمم اشاره کردمو گفتم
-بااین وضعمم؟
-مگه وضعت چشه؟
-ااا کامران من اگه بیام اونجا بین اون همه بوی عطر و ادکلن و اینا که فقط باید بالا بیارم
-تو بیا من قول میدم بالا نیاری
-حالا بذار ببینم چی میشه
-دیگه ببینم نداریم بعد از ظهر اماده میشی بریم لباس بخریم
-اووووووو کو تا 5 شنبه
-ببخشیدا امروز 3 شنبه است
سرمو خواروندم و با یه لحنی گفتم
-واقعا؟
کامران ازجاش بلند شدو اومد لپمو بوسیدو گفت
-اره عزیزم ،حالا ناهار چی درست کردی؟
-میبینی که
-به به فسنجون
-دوست داری؟
-مگه میشه خانومی یه چیزی بپزه من دوست نداشته بااشم
-خیل خوب حالا تو برو بیرون تا منم به کارام برسم
-چیکار به من داری به کارات برس خوب
-تو اینجا باشی حرف میزنی حواسم پرت میشه
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_بیستویک
-کامرااااااااااااااااااااا ان لوس
-بچته
-بچه توم هست
-هویییییییییییییییی
-تو کلات بی ادب
-بهار میام میخورمت ها
-من وامیستام نگات میکنم
صدایی ازش نیومد یهو دیدم یکی از پشت بغلم کرد و فشارم داد
-اخ اخ ولم کن کامران آییی
-چی گفتی؟بگو غلط کردم
دلم درد گرفته بود داشت خیلی بهم فشار میاورد
با بغض گفتم
-کامران دلم درد گرفت تورو خدا ولم کن
با صدای بغض الودم سریع ولم کردو برم گردوند
با نگرانی گفت
-خوبی بهار؟طئئریت شد میخوای بریم دکتر
رفتم رو صندلی نشستم
-نه خوبم فقط خیلی فشارم دادی
-واسه بچه اتفاقی نیوفتاده باشه یه وقت
سریع سرم و اوردم بالا این اولین باری بود که کامران نگران بچه میشد
با خوشحالی رفتم طرفش و گفتم
-چی گفتی؟
با تعجب گفت
-هان؟
-الان چی گفتی
-هیچی به خدا
-اه کامران بگوووو دیگه
-اگه میدونستم اینقد خوشحالی میشی خیلی وقت پیش میگفتم
توم دوسش داری؟
با گنگی گفت
-کیو؟
-کامراننننننننننننننننن
-همینی که الان گفتیو بچه رو میگم
یهو گفت
-اهاااااااااااااااااااان
-خنگگگگگگگگگگگگگ
-بچته
-باباشه
-مامانشه
-برو بابا اگه گذاشتی یه چیزی ما درست کنیم
-ما رفتیم
-برووووووو
بعد ناهار کامران رفت استراحت کنه منم رفتم دوش گرفتم قرار بود شب باهم بریم خرید اولین باری بود که با کامران میرفتم خرید واسه همین خیلی هیجان داشتم
از ساعت 6 داشتم اماده میشدم
یه مانتو قهوه ای بلند تا روی زانو پوشیدم با شلوار تنگ کرم رنگم شال کرم قهوه ایمم روی سرم انداختم با صندلای قهوه ای جلو بازم که پاشنه دار بود و خیلی شیک پام کردم رز لب قرمز و برداشتم و روی لبم کشیدم دور چشامم سیاه کردم باکمی رزگونه تو پ بودم
شالمم سرم کرده بودم طوری که فقط یه دره از فرق کجم معلوم بود
همون موقع در زدن
-بیا تو
کامران اومد تو و خواست چیزی بگه که با دیدن لبام اخماش رفت توهم
-کامران چیه؟
-رزلبت و پاک کن
-چرا؟من دوست دارم خیلی خوشگله
-بهار پاکش کن وگرنه خودم پاکش میکنم
-نییییخوام
کامران اومد جلو و یهو صورتمو بین دستاش گرفت و شروع کرد به خوردن لبام نفس کم اورده بود
وقتی گند زد تو لبام بالاخره دست کشید و سرش و اورد عقب
-اومممممممممم چه خوشمزه بود
-خیلیییییییییییی خری
-به من چه خودت پاک نکردی ازاین به بعدم رز قرمز بزنی همینه
-غلط کردی
با قهر نشستم رو تخت و رومو ازش برگردوندم
جلوی پام زانو زد و سرمو با دستش برگردوند طرف خوذش
-خانومی شما خوشت میاد بری بیرون هر اشغال بی سرو پایی بهت زل بزنه؟من واسه خودت میگم چون نمیخوام اذیت بشی
هیچی نگفتم و از جلوم کنارش زدم و بلند شدم
-برو اماده شد و دیگه دیر شد
چشم بلند بالایی گفت و رفت تا اماده بشه
رفتم پایین و منتظرش نشستم
وقتی اومد لبخندی زد تیپش و بامن هماهنگ کرده بود
یه بلوز مردونه اسپرت ب رنگ قهوه ای که استیناش و زده بود بالا،باشلوار کرم رنگ موهاشم مدروز زده بود بالا،کالجای قهوا ایشم پاش کرده بود
-پاشو خانومی که دیر شد بدو بدو
بلند شدم و دنبالش راه افتادم
وقتی به مرکز رسیدیم دستمو گرفت و رفتیم بعضیا با لبخند نگامون میکردن بعضیام با حسرت
قرار گذاشته بودیم که اول واسه من خرید کنیم
بعد گشت و گذار زیاذ اخرشم یه لباس مجلسی کرم رنگ که دورگردن بسته میشد و از زیر سینم و گشاد میشد و به صورت حریر بود رو قسمت سینشم سنگ کاری شده بود
بعد ازون رفتیم یه کیف شب کرمی با کفشای پاشنه 10 سانتی کرمی گرفتم
حالا نوبت کامران بود که واسش لباس بخریم بعد مشورت زیاد قرار شد کامران یه کت شلوار نسکافه ای برداره با کروات قهوه
تو مغازه واستاده بودم و منتظر کامران بودم که رفته بود اتاق پرو
با کارتی که جلوم قرار گرفت با تعجب سرمو بالا گرفتم
مغازه داره که پسر جوونی بود کارتشو جلوم گرفته بود
-بگیر خوشحال میشم بهم زنگ بزنی
کارتو ازش گرفتم و جلوی روش پاره کردم
پسره بیشور بعدم رفتم به کامران گفتم یکم سریعتر
وقتی درو باز کرد خیره شدم بهش خیلی شیک و خوشگل شده بود با لبخند گفتم
-عالیه
-مطمینی؟
-اره
-پس واستا بیام
وقتی کامران داشت حساب میکرد با اخم به کامران چسبیده بودم و بیرون مغازه رو نگاه میکردم
-بریم عزیزم
با صدای کامران به خودم اومدم دستمو گرفت و باهم رفتیم بیرون
بعد خرید رفتیم یه رستوران و تا تونستیم این خستگیمون ورفع کردیم
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓