eitaa logo
داستان آموزنده 📝
16.4هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
8 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مولا جان امام زمانم 💚 🍁چشم هامان سبد نور خدا می‌خواهنــد... 🍁بهر دیدار خدا مهر و صفا می‌خواهند... 🍁یڪ‌ ڪلام ‌یابن‌الحســـن‌ در دو جهـــان‌... 🍁دیدن‌ روی‌ تــو را روی‌تــو‌رامی‌خواهنـــد...✋
بوی صبحانه می‌آید عطر چایی صفای سفره صبح چند لقمه زندگی کافیست تا انرژی جاودانگی در وجودمان شکوفا شود و برای خلق ثانیه‌های آفتاب طلوع کنیم سلام ✨ روزتون _بخیر🥤‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدیه امام حسین(ع) به میرزا تقی خان امیرکبیر 🔸مرحوم آیت الله اراکی درباره شخصیت والای میرزا تقی خان امیرکبیر فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟ با لبخند گفت: خیر سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟ جواب داد: هدیه مولایم حسین است! گفتم: چطور؟ 🔹 با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد. 🔻آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم. 📑منبع : کتاب آخرین گفتارها ‌‌‌‌. 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🦂‌ عقربی که پنج نفر را می خورد پیامبر خدا (ص) فرمودند: در روز قیامت، از داخل جهنم عقربی خارج می شود که سر آن عقرب در آسمان هفتم است و دُمش در ته زمین و دهانش هم از مشرق تا مغرب است. آن عقرب مےگوید : «أَینَ مَن حارَبَ اللهَ و رَسُولَه؟» آنهایی که با خدا و پیامبر خدا جنگ داشتند کجا هستند؟ 🔹 جبرئیل فرود می آید و می پرسد: «چه کسانی را می خواهی؟ مقصودت از کسانی که با خدا و پیامبر خدا در جنگ بودند چه کسانی است؟» عقرب می گوید: آنها پنج نفرند و من می خواهم آنها را ببلعم: ❶ اول تارِکُ الصَّلوة: آن کسی که بی نماز از دنیا رفته است، مخصوصاً اگر منکر هم بوده و نماز را قبول نداشته که دیگر هیچ! این عقرب می گوید من ارادۀ تارک الصلوة را دارم. او با خدا و پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در جنگ بوده است. ❷ دوم مانِعُ الزَّکاة: کشاورزی که گندم داشته اما زکاتش را نمی داده، گاو و گوسفندش در حد نصاب بوده زکات نمی داده، طلا به میزان بیست مثقال داشته زکاتش را نمی داده، این عقرب می گوید: من به دنبال کسانی هستم که در دنیا زکات نمی دادند. ❸ سوم آکِلُ الرِّبا: کسانی که نزول می خوردند. در زمان ما هستند کسانی که پول می دهند و نزولش را سر ماه می گیرند. چه قدر گناه دارد. ❹ چهارم شارِبِ الخَمر: کسانی که شراب می خورند، چهارمین گروهی هستند که آن عقرب به دنبالشان هست. ❺ پنجم قَومٌ یُحَدِّثُونَ فِی المَسجِدِ حَدیثَ الدُّنیا: مردمی که در مسجد می نشینند و به جای اینکه مباحثه کنند، درس بخوانند، دعا بخوانند، حرف آخرت و مسائل شرعی و قرآن و مفاتیح بزنند، از دنیا صحبت می کنند: امروز دلار چند بود؟ طلا مظنه اش چه قدر بود؟ شنیده ام بالا رفته؟! این حرف ها جایش در مسجد نیست. آن عقرب به دنبال کسانی است که در مسجد از دنیا حرف بزنند. 📚برگرفته از کتاب در محضر مجتهدی . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃👌مردی به نزد حلوا فروشی رفت و گفت: مقداری حلوای نسيه به من بده حلوا فروش قدری حلوا برايش در کفه ترازو گذاشت و گفت : امتحان کن ببين خوب است يا نه. مرد گفت:روزه ام، باشد موقع افطار حلوا فروش گفت: هنوز ۱۰ روز به ماه رمضان مانده ؛ چطور است که حالا روزه گرفته ای .مرد گفت: قضای روزه پارسال است. حلوا فروش حلوايش را از کفه ترازو برداشت و گفت : تو قرض خدا را به يک سال بعد می اندازی قرض من را به اين زودی ها نخواهی داد . من به تو حلوا نمی دهم...! •┈┈ . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌱🌱 امام صادق می فرمایند: در میان بنی اسراییل عابدی زندگی می کرد که به دنیا و تجملات آن پشت کرده بود . ابلیس که از این موضوع خیلی ناراحت بود روزی لشگرنیانش را جمع کردو از آنها خواست تا به او کمک نمایند یکی از آنها گفت : آن را به من بسپار که از طریق زنان او را وسوسه نموده و گمراه می کنم . ابلیس نظرش را نپذیرفت و گفت : از این راه نمی توان او را گمراه کرد . دیگری گفت :من او را از طریق شراب منحرف می کنم . ابلیس پیشنهاد او را هم قبول نکرد . تا اینکه یکی از آنها گفت : من از طریق احسان و نیکی در او نفوذ کرده او را گمراهش می سازم . ابلیس از پیشنهاد او خرسند شد و نظرش را پذیرفت و او را مامور گمراه ساختن عابد کرد. آن شیطان هم نزد عابد که مشغول عبادت بود آمد و با او همراه شد تا اینکه مرد عابد خسته شد و به خواب رفت اما شیطان همچنان عبادت می کرد . مرد عابد که عبادت سیری ناپذیر شیطان را دید ، اعمال خود را کوچک شمرد و از او پرسید :ای بنده خدا ! با چه نیرو و قدرتی این چنین عبادت می کنی ؟ شیطان ابتدا جوابش را نداد اما وقتی با اصرار عابد مواجه شد گفت : مدتی قبل مرتکب گناهی شدم اما بلافاصله از کار خود پشیمان شدم و توبه نمودم از آن روز به بعد هرگاه به یاد گناهی که انجام دادم می افتم نیروی مضاعفی برای انجام عبادت خدا پیدا می کنم . مرد عابد که سخن او را باور کرده بود گفت : خواهش می کنم مرا راهنمایی نما تا من هم آن گناه را انجام داده سپس توبه نمایم و بدین وسیله توان بیشتری برای عبادت پیدا کنم . شیطان گفت با دو درهمی که به تو میدهم پیش فلان زن فاجر برو و از او بخواه که در مقابل این دو درهم خودش ر در اختیارت بگذارد . عابد هم به شهر آمد و سراغ خانه آن زن را گرفت . مردم که خیال می کردند عابد می خواهد آن زن را موعظه نماید خانه اش را به او نشان دادند . هنگامی که عابد وارد خانه آن زن شد ،زن رو به او کرد و گفت : ای مرد ! تابه حال کسی را مانند تو ندیده ام که پیش من بیاید و بخواهد مرتکب گناه شود علت این امر چیست؟ مرد عابد هم جریان را به او گفت. آن زن وقتی از ماجرا مطلع شد به عابد گفت : ای بنده خدا ! گناه نکردن از توبه نمودن آسانتر است و این گونه نیست که هر کس بخواهد توبه نماید موفق به این کار شود . مرد عابد که تحت تاثیر سخنان آن زن قرار گرفته بود از خانه او بیرون آمد . شب هنگام زن فاجر از دنیا رفت. فردا صبح مردم مشاهده کردند بر روی خانه آن زن این جمله نقش بسته است : در تشییع جنازه این زن که اهل بهشت است شرکت نمایید . آن ها که نمی دانستند قضیه از چه قرار است آن زن را تا سه روز دفن نکردند تا اینکه خدا به یکی از پیامبران که تنها موسی بن عمران او را می شناخت وحی نمود ، بر آن زن نماز بگذار و از مردم بخواه با تودر این کار همراه شوند که من این زن را به خاطر آلوده نکرن مرد عابد به گناه آمرزیدم و بهشت را بر او واجب کردم. 📜کتاب روضه کافی، شیخ کلینی، ترجمه آیت الله رسولی محلاتی، ج 2، ص242 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• • . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ 📜سرگذشت شش معلم قرآن عده ای خدمت پیغمبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) آمدند و گفتند: تعدادی در قبیله ی ما مسلمان شده اند چند مربی قرآن می‌خواهیم تا به مردم قرآن آموزش بدهند. پیغمبر هم شش نفر از معلمین برجسته را انتخاب نمود از جمله: زید، خبيب، مرثد و چند نفر دیگر حضرت فرمود: اینها را با خود ببرید تا قرآن را به قبیله ی شما آموزش دهند. این داستان مربوط به سال چهارم هجرت بود. چهار سال از حضور پیغمبر در مدینه گذشته بود، شش معلم قرآن را برداشتند و آمدند، شب به قبیله ی هذیل رسیدند آن جا این معلمان خوابیدند. یک وقت مردانی مسلح از قبیله هذيل بالای سرشان آمدند و آن‌ها را تهدید به قتل کردند سه نفرشان را به شهادت رساندند و سه نفر دیگر را هم اسیر گرفتند. آن‌ها را به طرف مکه حرکت دادند. یکی دیگر از این‌ها هم میان راه درگیر شد و کشته شد. دو نفر دیگر زید و خبیب بودند که اینها را مکه آوردند و به مشرکین فروختند. این‌ها هم خوشحال شدند که دو صحابی پیغمبر، دو معلم قرآن و دو مسلمان به دستشان افتاده و حسابی می‌توانند روی آن‌ها مانور بدهند. دو چوبه دار آویخته شد. یکی برای زید و دیگری برای خبيب. زید را آوردند گفتند: اگر کافر شوی و به پیغمبر توهین کنی آزادت می‌کنیم. اگر از رسالتش برائت بجویی آزاد می‌شوی. گفت: حاضر نیستم یک خوار به پای پیغمبر برود ولی خودم حاضرم قطعه قطعه شوم. ابدأ هیچ راهی ندارد، آن‌ها هم اعدامش کردند. خبیب را پای چوبه دار آوردند، گفت: اجازه بدهید دو رکعت نماز بخوانم. دو رکعت نماز خواند و فرمود: اگر فکر نمی کردید که ترسیدم دلم می‌خواست نماز را طولانی بخوانم، ولی نماز را زود خواندم تا به شما بفهمانم که نترسیدم. دستانش را بلند کرد وگفت: خدایا من وظیفه‌ام را انجام دادم این خبر را به پیغمبر برسان که رسول الله (صلی الله علیه و آله) بداند. گفت: آماده ام. با آرامش کامل او را بردند و به شهادت رساندند. شش معلم قرآن را این گونه به شهادت رساندند. عرض من درباره ی آخری است. یک آرامشی خبیب داشت. اصل دوم این است که سختی مساوی با نارضایتی نیست. امام حسین (علیه السلام) در اوج بلایای کربلا فرمودند: « رَضِيَ اَللَّهُ رِضَانَا أَهْلَ اَلْبَيْتِ »؛ ما راضی هستیم به رضای خدا. ---------- 📚بحارالانوار، ج ۴۴، ص ۳۶۶؛ کشف الغمه، ج ۲، ص ۲۹ ؛ اللهوف، ص ۶۰ . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔴 چهار عمل مختصر و مفید حضرت زهرا (سلام الله علیها) فرمودند: پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) بر من وارد شد در وقتی که رختخواب خود را پهن کرده بودم و میخواستم بخوابم. فرمود: ای فاطمه! مخواب مگر چهار عمل به جا آوری. ١. ختم قرآن کنی. ۲. پیغمبران را شفیع خود قرار دهی. ٣. مؤمنین را از خود، خشنود گردانی. ۴. حج عمره انجام دهی. این را فرمود و داخل نماز شد. من توقف کردم تانماز خود را تمام کرد. آنگاه گفتم: یا رسول الله! به چهار چیز امر فرمودی که من قدرت آن را ندارم در این وقت (كم) انجام دهم. آن حضرت تبسم کرد و فرمود: ١. هرگاه سوره ی توحید را سه مرتبه بخوانی گویا ختم قرآن کرده ای. ۲. هرگاه صلوات بر من و پیامبران قبل از من بفرستی، ماشفیعان تو در روز قیامت خواهیم بود. ٣. هرگاه استغفار برای مؤمنین کنی، پس تمامی ایشان از تو خشنود شوند. ۴. هرگاه بگویی: «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر» پس حج عمره کرده ای. خلاصه اذکار ـ مفاتیح الجنان ص961 ‌‎‎‌ ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌. 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✍ فرزند مرحوم حاج شيخ حسن‌علي نخودکي مي‌گويد : اين شعر را پدرم اواخر زياد مي‌خواند : زمانه بر سر جنگ است يا علي مددی مدد ز غير تو ننگ است يا علي مددی گشایش کار دو عالم به يک کرشمه‌ي توست به کار ما چه درنگ است يا علي مددی ☘ نقل مي‌کند پدرم گاهي مي‌گفتند : به دنبال حاج مستور برويد که بيايد مدح اميرالمؤمنين بخواند تا دل ما طراوت پيدا کند. او شعرهاي خیلی خوبي در مدح امیر المومنین مي‌خوانده است. 👌 در هر بن‌بستي ، راه خروجي آن توسل به اهل‌بيت (عليهم السلام) ، مخصوصاً آقا اميرالمؤمنين است. چون که حالت پدري ، آخرين حدّ است. «أَنَا وَ عَلِيٌّ أَبَوَا هَذِهِ الْأُمَّةِ» آقا اميرالمؤمنين بالا سر کار است.امیر المومنین بر امور احاطه دارد. ☀️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✍ فردی نامه ای بدین مضمون خدمت آیت الله العظمی بهجت (ره) مینویسد که مدتی است مشکلات زیادی از جمله مریضی خود و عیال و فرزندان برایم پیش آمده، لذا از آن مرجع عالیقدر یاری میطلبم که ما را راهنمایی فرمایند. 🌷 آیت الله بهجت در جواب ایشان میفرماید : 💐 «ضمن این که صدقه می دهید، دو سوره و را تکرار نمایید و ذکر شریف «لا حول و لا قوة الّا بالله» را زیاد تکرار کنید. خداوند شما را موفّق بدارد». •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ ✍️ حکمت چون طلاست 🔹مردی از حکیمی سؤال کرد: اسرار حکمت و معرفت چگونه آموختی؟ 🔸حکیم گفت: روزی در کاروانی مال‌التجاره می‌بردم که در نیم‌روزی در کاروانسرا در استراحت بودیم که یکی از کاروانیان گوش بر زمین نهاد و برخاست و گفت: صدای سُم اسب‌ها را می‌شنوم، بی‌تردید راهزنان هستند. 🔹هرکس هر مال‌التجاره‌ای از طلا و نقره داشت آن را در گوشه‌ای چال کرد. 🔸من نیز دنبال مکانی برای چال‌کردن بودم که پیرمردی را در پشت کاروانسرا در سایه دیواری نشسته دیدم. 🔹پیرمرد گفت: قدری جلوتر برو، زباله‌های کاروانسرا را آنجا ریخته‌اند. زباله‌ها را کنار بزن و مال‌التجاره خویش در زیر خاک آنجا دفن کن. 🔸من چنین کردم. قافله راهزنان چون رسیدند زرنگ‌تر از اهل کاروان بودند. وجب‌به‌وجب اطراف کاروانسرا را گشتند. 🔹پس هرجا که زمین دست خورده بود کَندند و هرچه در زمین بود برداشتند و فقط یکجا را نگشتند و آن مزبله بود که تکبرشان اجازه نمی‌داد به آن نزدیک شوند تا چه رسد مزبله کنار زنند و زمین را تجسس کنند. 🔸آن روز از آن کاروان تنها من اموال باارزش و گران‌قدر خود به سلامت در آن سفر به منزل رساندم و یاد گرفتم اشیای نفیس گاهی در جاهایی غیر نفیس است که خلق از تکبرشان به آن نزدیک نمی‌شوند. 🔹از آن خاطره تلخ ترک تجارت کردم و در بازار مغازه‌ای باز کردم و مس‌گری که حرفه پدرانم بود راه انداختم. 🔸روزی جوانی را که چهرۀ خشن و نامناسبی داشت در بازار مس‌گران دیدم که دنبال کار کارگری می‌گشت و کسی به او اعتمادی نمی‌کرد تا مغازه‌اش به او بسپارد. 🔹وقتی علت را جویا شدم، گفتند: از اشرار بوده و به‌تازگی از زندان حکومت خلاص شده است. 🔸وقتی جوان مأیوس بازار را ترک می‌کرد یاد گفته پیرمرد افتادم؛ که اشیای نفیس گاهی در جای غیرنفیس پنهان هستند. 🔹پس گفتم: شاید طلایی بوده که به جبر زمان در زندان افتاده است. 🔸او را صدا کردم و کلید مغازه را به او دادم. بعد از مدتی که کندوکاو کردم چیزهایی از توحید از او فراگرفتم که در هیچ کتابی نبود. 🔹یافتم صاحب معرفت و حکمت است که از بد حادثه در زندان رفته است. آری! هر حکمتی آموختم خدا به دست او بر من آموخت. 💢حکمت چون طلاست و برای یافتن طلا باید از تکبر دور شد و گاهی مزبله را هم برای یافتن آن زیرورو کرد. . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت زیبای میوه فروش و دزد از زبان آیت الله فاطمی نیا روایتی از دزد شیاد به نقل از آیت الله سید عبدالله فاطمی نیا. خوش به حال اون میوه فروشی که در میوه سوم به خودش آمد! وای به حال ما که شیطان 60 سال از ما میوه گرفت و ما خبر دار نشدیم. 💯 . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔴 داستان تغییر نگرش وقتی کـه نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخه‌هاي‌ طویل و پیچیده‌ي درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می خواست مرا درهم بکوبد. پسر کوچکی با نفس بریده بـه من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت:‌ “نگاه کن چه پیدا کرده‌ام!” در دستش یک شاخه گل بودو چه منظره‌ي رقت‌انگیزی! گلی با گلبرگ هاي‌ پژمرده. از او خواستم گل پژمرده‌اش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او بـه جای ان کـه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: “مطمئنا بوی خوبی می‌دهد و زیبا نیز هست! بـه همین دلیل ان را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. ان علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما میدانستم کـه باید ان را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از این‌رو دستم را بـه سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی اسـت کـه لازم داشتم.” “ولی او بـه جای این کـه گل را در دستم بگذارد، ان را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشه‌اي داشت!” ان وقت بود کـه برای اولین بار مشاهده کردم پسری کـه علف هرز را در دست داشت، نمی‌توانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد.” سپس دوید و رفت تا بازی کند. توسط چشمان بچه‌اي نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بودو بـه جبران تمام ان زمانی کـه خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیه‌اي کـه مال من اسـت را بدانم و ان وقت ان گل پژمرده را جلوی بینی‌ ام گرفتم و رایحه‌ي گل سرخی زیبا را احساس کردم. مدتی بعد دیدم ان پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم: “او در حال تغییر دادن زندگی مرد سال خورده‌ دیگری بود.” ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔅 ✍️ از ثروت عظیمی که خدا بهت داده، درست استفاده کن 🔹از مردی که صاحب گسترده‌ترين فروشگاه‌های زنجيره‌ای در جهان است، پرسيدند: راز موفقيت شما چیست؟ 🔸او در پاسخ گفت: من در خانواده‌ فقیری به دنيا آمدم و چون خود را به‌معنای واقعی فقير می‌ديدم، هيچ راهی جز گدایی‌کردن نمی‌شناختم. 🔹روزی به‌طرف يک مرد متشخص رفتم و مثل هميشه قيافه‌ای مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. 🔸وی نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت: به‌جای گدايی‌کردن بيا باهم معامله‌ای کنيم. 🔹پرسيدم: چه معامله‌ای؟ 🔸گفت: ساده‌ است. يک بند انگشت تو را به ۱۰ پوند می‌خرم! 🔹گفتم: عجب حرفی می‌زنيد آقا. يک بند انگشتم را به ۱۰ پوند بفروشم؟ 🔸گفت: ۲۰ پوند چطور است؟ 🔹با ناراحتی گفتم: شوخی می‌کنيد؟! 🔸مصمم گفت: برعکس، کاملا جدی می‌گويم. 🔹گفتم: جناب من گدا هستم، اما احمق نيستم. 🔸او همچنان قيمت را بالا می‌برد تا به ۱۰۰٠ پوند رسيد. 🔹گفتم: اگر ۱٠هزار پوند هم بدهيد، من به اين معامله‌ احمقانه راضی نخواهم شد. 🔸گفت: اگر يک بند انگشت تو بيش از ۱۰هزار پوند می‌ارزد، پس قيمت قلب تو چقدر است؟ درمورد قيمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه می‌گويی؟ 🔹لابد همه‌ وجودت را به چندميليارد پوند هم نخواهی فروخت!؟ 🔸گفتم: بله، درست فهميده‌ايد. 🔹گفت: عجيب است که تو يک ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدايی می‌کنی! از خودت خجالت نمی‌کشی!؟ 🔸گفته‌ او همچون پتکی بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد. 🔹ناگهان بيدار شدم و گويی از نو به دنيا آمده‌ام، اما اين‌بار مرد ثروتمندی بودم که ثروت خود را از معجزه‌ تولد به‌دست آورده بود. 🔸از همان لحظه، گدايی‌کردن را کنار گذاشتم و تصميم گرفتم زندگی تازه‌ای را آغاز کنم و رسیدم به این جایی که الان هستم. مطالب بیشتر . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
از او بگوئیم 🌲در پارک روی نیمکت نشسته بودم. و پسرکم مشغول بازی بود. پدر و پسر دیگری هم در پارک بودند. پدر مشغول موبایلش بود و پسرش در حال تاب خوردن. شاید پسرش، یک سال از پسرم بزرگتر بود. بعد از چند دقیقه، پسرم با چشمان گریان به سمتم آمد: "بابا نوبت منه... بگو بیاد پایین 😣!!!" از سختترین لحظات زندگی‌ام وقتهایی است که می‌توانم کمکش کنم اما به خاطر خودش نباید کار را ساده کنم. به او گفتم: "برو بهش بگو می‌شه لطفا بیای پایین، منم بازی کنم؟" گفت: "نه بابا تو بیا!" گفتم: "نه... خودت باید بهش بگی." پاهایش را بر زمین کوبید و گفت: "بابا من نمی تونممم!😭" به او گفتم: "من نمیام! " ✅به هزار ‌و یک دلیل تربیتی من نباید می‌رفتم... و شاید آن روز اشک می‌ریخت و از من عصبانی می‌شد اما فردا می‌فهمید چرا کمکش نکرده‌ام... نشستم و جلو نرفتم. وانمود کردم با گوشی‌ام مشغولم. اما تمام حواسم به پسرم بود که چطور می‌تواند روی پای خودش بایستد و اگر زمانی من نباشم چگونه از پس خودش بر بیاید. 👌 لحظات سختی بود... هر بار سخت است برای پدری که بتواند به فرزندش کمک کند اما نکند، 😔 و دلسردی پسر از پدر را در چشمانش ببیند و به جان بخرد ولی باز هم صبر کند... . . . یا صاحب الزمان کاش باور داشتم پدرم هستید...😞 و اگر گاهی با هزار امید به سمتتان می‌آیم و ظاهراً دست خالی برمی‌گردم، به نفع خودم است، شاید به هزار دلیل... و چقدر کودکانه من از شما دلگیر می‌شوم...😔 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌷روش کمک کردن آیت الله قاضی به مستمندان ✍ یکی از علمای نجف نقل کردند: در نجف اشرف دیدم آیت الله عالم و عامل و عارف کامل آقای سید علی قاضی طباطبائی، در دکانی کاهو می‏‌خرید، ولی برخلاف سایر مشتری‌ها که کاهوی مرغوب و نازک را جدا می‌‏کردند، ایشان کاهوهای غیر مرغوب و غیر قابل استفاده را جدا کرده، پولش را دادند و حرکت کردند. من به‌دنبالش رفتم. عرض کردم: چرا حضرتعالی کاهوهای خوبی جدا نکردید؟ فرمودند: فروشنده این کاهو، آدم فقیری است؛ من می‏خواهم به او کمکی کرده باشم. در ضمن نمی‏خواهم بطور مجانی باشد که هم شخصیت و حیثیت او محفوظ بماند و هم او به پول مجانی گرفتن عادت نکند. این کاهوها را که کسی نمی‏خرد برمی‏دارم و پولش را به او می‏دهم . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔆عنايت امام كاظم عليه السلام به شيعيان    روزى هارون الرشيد مقدارى لباس از جمله جبّه زرباف سياه رنگى را - كه پادشاه روم به هارون فرستاده بود - به عنوان قدردانى به على بن يقطين ، هديه كرد. على بن يقطين تمام آن لباسها، همراه همان جبه و مبلغى پول و خمس اموال خود را كه معمولا به حضرت مى داد، به محضر امام كاظم فرستاد. امام عليه السلام پول و لباسها را قبول كرد اما جبه را به وسيله آورنده بازگرداند و نامه اى به على بن يقطين نوشت و در آن تاءكيد كرد جبه را نگهدار و آن را هرگز از دست مده ! چون به زودى به آن نيازمند خواهى شد. على بن يقطين علت برگرداندن جبه را نفهميد و به شك افتاد در عين حال آن را محفوظ نگه داشت . چند روز گذشت ، على به يكى از غلامان خدمتگزارش خشمناك شد و او را از كار بركنار كرد. غلام متوجه بود على بن يقطين هوادار امام كاظم است ، ضمنا از فرستادن هديه ها نيز باخبر بود لذا پيش هارون رفت و از او سخن چينى كرد، گفت : على بن يقطين موسى بن جعفر را امام مى داند و هر سال خمس اموال خود را به ايشان مى فرستد، به طورى كه جبه اى را كه خليفه براى احترام از وى داده بود همراه خمس اموال فرستاد. هارون الرشيد بسيار غضبناك شد گفت : بايد اين قضيه را كشف كنم اگر صحت داشته باشد على را خواهم كشت . همان لحظه دستور داد على را بياوريد همين كه آمد، گفت : جبه اى را كه به تو دادم چه كردى ؟ گفت : نزد من است آن را عطر زده ، در جعبه اى در بسته محفوظ نگه مى دارم ، هر صبح و شام در جعبه باز كرده به عنوان تبرك آن را مى بوسم و دوباره به جايش مى گذارم . هارون گفت : هم اكنون آن را بياور! على گفت : هم اكنون حاضرش مى كنم ، به يكى از غلامان خود گفت : برو كليد فلان اتاق را از كنيز كليددار بگير اتاق را كه باز كردى فلان صندوق را بگشا! جعبه اى را كه رويش مهر زده ام بياور! طولى نكشيد غلام جعبه مهر شده را آورد و در مقابل هارون گذاشت . دستور داد جعبه را باز كردند. هنگامى كه هارون جبه را با آن كيفيت ديد كه عطرآگين است خشمش فرو نشست ، به على بن يقطين گفت : جبه را به جايش بازگردان و به سلامت برو! هرگز حرف سخن چينان را درباره تو نخواهم پذيرفت و نيز دستور داد به على جايزه بدهند. سپس امر كرد به سخن چين هزار تازيانه بزنند در حدود پانصد تازيانه زده بودند كه از دنيا رفت . 📚بحار: ج 48، ص 137. . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✍ حکایتی بسیار زیبا و پندآموز 🌸"همیشه کاری کنیم که بعدها افسوس نخوریم"🌸 ماهی‌تابه حاوی صبحانه‌ای که سفارش داده بودم تازه روی میز گذاشته شده بود و داشتم اولین لقمه‌های صبحانه رو سر صبر می‌جویدم و قورت میدادم. پیرمرد وارد قهوه‌خانه شد و رو به عباس کرد و گفت: خونه اجاره‌ای چی دارید؟ ‏عباس نگاهی بهش کرد و گفت: اینجا قهوه خانه است پدر جان، مشاور املاکی دو تا کوچه آنورتره. پیرمرد پرسید: اینجا چی می‌فروشید؟ ‏گفت: صبحانه و ناهار و چای ‏پیرمرد گفت: یک چای به من بده. ‏عباس به قصد دک کردن پیرمرد گفت: صاحبش نیست، برو بعدا بیا! ‏از رفتار و گفتار پیرمرد می‌شد تشخیص داد که دچار آلزایمر است. ‏صداش کردم پیش خودم و گفتم بیا بشین اینجا پدر جان. اومد نشست کنارم و گفت: سلام. ‏به زور جلوی بغضم رو گرفتم و جواب سلام دادم. گفتم: گرسنه نیستی؟ صبحانه میخوری؟ ‏گفت: آره میخورم. ‏به عباس اشاره کردم یک پرس چرخ‌کرده بیاره. با پیرمرد مشغول صحبت شدم. از چند سالته و چند تا بچه داری و شغلت چیه بگیر تا خونه‌ات کجاست و کدام محله می‌شینید؟ ‏می‌گفت: دنبال خونه اجاره‌ای می گردم برای رفیقم، صاحب‌خونه جوابش کرده. گفتم: رفیقت الان کجاست؟ ‏نمیدونست. اصلا اسم رفیقش رو هم یادش نبود.! ‏عباس صبحانه رو با کمی خشم گذاشت روی میز و رفت. به پیرمرد گفتم: بخور سرد نشه. ‏صبحانه خودم تمام شد و رفتم پیش عباس. گفتم: چرا ناراحت شدی؟! گفت:‌ تو الان این آدم رو مهمان کردی و این الان یاد می‌گیره هر روز بیاد اینجا و صبحانه طلب کنه.! گفتم: خاک بر سرت. این آدم الان از در مغازه تو بره بیرون یادش میره که اینجا کجا بوده و اصلا چی خورده یا نخورده.! در ثانی هر وقت اومد اینجا و صبحانه خواست بهش بده از حساب‌مون کم کن... شرمنده شد و سرش رو انداخت پائین. برگشتم سمت پیرمرد و گفتم: حاجی چیزی لازم نداری؟ گفت: چای می‌خوام. اشک چشمانم رو تار کرده بود. یاد پدر افتادم که همیشه می‌رفتیم شهسوار و چای بهاره سفارش میداد عاشق چای بهاره بود. به عباس گفتم: یک چای بهاره براش بیاره. نشستم به نگاه کردن پیرمرد. پدرم رو در وجود اون جستجو می‌کردم. پدری که دیگه ندارمش... ‏بهش گفتم: خونه‌تون رو بلدی؟ گفت: همین دور و برهاست.! ازش اجازه گرفتم و جیبهاش رو گشتم. خوشبختانه شماره تماسی داخل جیبش بود. زنگ زدم و پسر جوانی جواب داد. بهش داستان رو گفتم و گفت؛ سریع خودش رو می‌رسونه. نفهمیدیم کی از خونه زده بیرون، اما از خونه و زندگیش خیلی دور شده بود. یاد اون شبی افتادم که تهران رو در جستجوی پدر زیر و رو کردیم... ساعت‌ها گشتیم و نگاه نگران‌مون همه کوچه ها رو زیر و رو کرده بود.! یاد اون شبی افتادم که با همه خستگی که داشتم رفتم اسلامشهر تا پدر رو از مرکزی که کلانتری ابوسعید تحویلش داده بود به اونجا تحویل بگیرم. یاد صدای لرزانش افتادم که بدون اینکه من رو بشناسه ازم تشکر کرد و گفت: ببخشید اذیت کردم. یاد آخرین کله پاچه‌ای افتادم که همون صبح زود و بعد از تحویل گرفتنش از مرکز مربوطه با هم خوردیم. یاد روزهای آخر پدر افتادم که هیچکس و هیچ چیز یادش نبود.! نه غذا می‌خواست و نه آب، یاد شب‌های خوفناک بیمارستان افتادم که تا صبح به پدر نگاه می‌کردم. یاد روزی افتادم که به مادرم گفتم کم‌کم باید خودمون رو برای یک مصیبت آماده کنیم... ‏پیرمرد رو به پسرش سپردم و خداحافظی کردم. تا یک‌ساعت تمام بغض‌های این سال‌ها اشک شدند و از چشم من باریدند. اشکی که بر سر مزار پدر نریختم. من به خودم یک سوگواری تمام عیار بابت این سال‌ها که بغضم رو فرو خوردم، بدهکارم...! "آلزایمر" تمام ماهیت آدمی رو به تاراج می‌بره." * در مواجهه با اشخاصی که دچار آلزایمر هستند، صبور و باشید و مهربان... ‏اونها قطعا شما و رفتارتون رو فراموش می‌کنند اما شما این اشخاص رو هرگز فراموش نخواهید کرد! * . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌙حلول ماه رجب، ماه هدایت و نبوت، و ولادت باسعادت پنجمین اختر آسمان امامت مبارک باد. حضرت امام کاظم(ع): 🔹️ ، ماه بزرگى است که خداوند در آن [پاداش]کار‌های نیک را چند برابر می‌کند و گناهان را در آن می‌آمرزد. 🔹️کسى که یک روز در ماه روزه بگیرد، آتش جهنّم به اندازه مسیر یک ساله از او فاصله می‌گیرد، و کسى که سه روز روزه بگیرد، بهشت براى او واجب می‌شود. (من لا یحضره الفقیه ج‏۲. ص ۹۲) ⏺ استوری‌ ویژه 🎦 کلیپ تصویری 📶 مداحی‌‌و‌سخنرانی‌ 🔢 پادڪـسـت مـذهبی 📻¦ @padcast110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره‌ای که شهید مطهری را ۲۰ دقیقه خنداند!😁 ✍ علامه جعفری می‌گوید: فردی تعریف می‌کرد تو یکی از زیارتام که مشهد رفته بودم به (ع) گفتم یا امام رضا(ع) دلم میخواد تو این زیارت خودمو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو می‌بینی. نشونه‌شم این باشه که تا وارد صحنت شدم از اولین حرف اولین کسی که با من حرف می‌زنه، من پیامتو بگیرم... 👈 علامه می‌گوید این داستان را برای شهید مطهری تعریف کردم تا ۲۰ دقیقه می‌خندید.😂😂😂 حلول و علیه السلام مبارک باد. 💐 . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
امروز دیدم یه جوون خیلی کم سن و سال کنار خیابون بساط کرده و یه سری میوه به قیمت مناسب میفروشه. نزدیک که شدم دیدم حتی یه دست لباس درست حسابی هم نداره و از سرما بدجوری داره به خودش می‌لرزه. نگاه به میوه ها کردم، تعریفی نداشتن. بهش گفتم دوکیلو موز لهیده بده برای شیرموز می‌خوام. وقتی موزها رو روی ترازو گذاشت ۱.۹ کیلو شده بود یه موز گذاشت شد۲.۱ کیلو چاقو برداشت و موز رو نصف کرد و دقیقا کردش ۲ کیلو گفتم چیکار می‌کنی، بیشتر میشد مشکلی نداشت. گفت شما دوکیلو خواستی منم دو کیلو دادم. گفتم آخه موزت خراب شد گفت با یه موز من بدبخت نمیشم ولی با پول حروم چرا دستفروش بود، حتی یه لباس درست و حسابی نداشت، حتی یه چرخ نداشت روش بساط کنه، میوه ها رو روی زمین چیده بود ولی هنوز عزت نفس داشت. حتی حاضر نبود به اندازه یه نصفه موز به کسی ظلم کنه. آدم بزرگ همینه، حتی گوشه خیابون هم دستفروش باشه بازم بزرگمنشی توی ذاتشه. 🍃🍂 . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
این اتاق منه 🏠 عاشقشم😍 💜 روتختی و پرده ها رو از محصولات خودمون برداشتم 💜 دو ساله که دارم ازشون استفاده میکنم و آخ نگفتن💪😎 🍃توی کانالم برای هر سلیقه ای طرح دارم🍃 ⭕ عکس اتاقِتو بفرست طرح مختص خودتو بگیر 😉⭕👇 https://eitaa.com/joinchat/3816292550C573d3e6170