🍂🌺🍃🌸🍂🌺
📚#داستاناعتمادبهنفس #مردمیلیاردر
✍یک روز فرد میانسالی در حال قدم زدن در خیابان بود. از چهره و حتی طرز لباس پوشیدنش به خوبی میشد فهمید که چقدر ناراحت است و یک مشکل بزرگ دارد.
در همین حالت پیرمردی او را دید و به سراغش رفت. از او در مورد دلیل این حال بدش پرسید و فرد هم از این گفت که به خاطر یک معامله اشتباه، کل شرکتش با بیشتر از ۱۰۰ کارمند در حال ورشکستگی است.
🔸از این گفت که از ترس طلبکارها بیشتر از یک هفته است به شرکت نرفته و اینکه در صورت ورشکسته شدن شرکت، تمامی زندگیاش از هم میپاشد. پیرمرد که کل مسیر به حرفهای مرد گوش داده بود و حتی یک کلام هم او را نصیحت نکرد، به او گفت صبر کن؛ من میتوانم به تو کمک کنم!
🔹در همین هنگام یک کاغذ مچاله از جیبش درآورد؛ این یک چک سفید امضا بود!
بعد هم مبلغ 500 هزار دلار را روی آن نوشت و به دست مرد داد.
زیر چک امضاء “جان دی راک فلر” میلیاردر معروف را دید!
پیرمرد به او گفت من یک سال دیگر در همین خیابان تو را میبینم و امیدوارم بتوانی آن روز قرضی که به تو دادم را پس بدهی!
🔸مرد از بس خوشحال بود حتی توانایی تشکر و خداحافظی با جان دی راک فلر را هم نداشت.
بعد از اینکه کمی حالش خوب شد به خانه رفت، کمی در مورد بدهکاریهایش فکر کرد و به این نتیجه رسید که با این مبلغ میتواند علاوه بر بدهکاریهایش، حتی هزینه چند معامله جدید را هم تضمین کند.
🔹پس چک را داخل گاوصندوق گذاشت و به پشتوانه آن دوباره شروع کرد به تمدید قرارداد کارمندان، بستن قراردادهای کاری و دریافت سفارشهای جدید.
سودی که از پروژههای جدید به دست آورد آنقدر بود که حتی نیاز به استفاده از چک را هم پیدا نکرد.
🔸بعد از یک سال همه چیز روبهراه شد و مرد توانست علاوه بر حل کردن مشکلات، یک کسبوکار دیگر هم در کنار کارخانه قبلی راهاندازی کرده و 30 نفر جدید را به کار بگیرد.
او لحظهشماری میکرد تا لحظه موعود فرارسیده و بتواند علاوه بر پس دادن چکی که از آن استفاده نکرده بود، از این میلیاردر تشکر کند.
🔹در نهایت در تاریخ تعیینشده به خیابان رفت و بعد از چند ساعت پرسهزنی پیرمرد را پیدا کرد.
دستش را در جیبش فروبرد تا چک را بیرون آورده و به او بدهد که ناگهان دو مرد سفیدپوش را در پشت سر پیرمرد دید!
آنها پیرمرد را گرفته و داخل یک ون بزرگ بردند؛ مرد از آنها دلیل این کار را پرسید و آنها گفتند :
🔸این یک پیرمرد دیوانه است که همیشه از تیمارستان فرار میکند و خودش را به عنوان جان دی راک فلر به بقیه مردم معرفی میکند!
مرد از شنیدن این قضیه مات و مبهوت ماند! با خودش فکر کرد که در تمامی این یک سال تمامی مشکلاتش به پشتوانه همین چک تقلبی تمامی قراردادها و کارها را انجام داد!
🔹اما بعد از کمی فکر کردن فهمید در اصل این چک نبوده که همه چیز را درست کرده،
بلکه اعتماد به نفسی بوده که قبلاً آن را از دست داده بود و به کمک چک دوباره آن را برگردانده بود…
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
⛔️#تاوان_دل_سوزاندن
🌷ﺣﻀﺮﺕ ﺣﺠﺔ ﺍﻟﺎﺳﻠﺎﻡ فاﻃﻤﻰ ﻧﻴﺎ:
📝ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ:
ﭘﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻫﻞ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﭼﻪ ﺣﻜﻴﻢ ﻭ ﺩﻭﺍ ﻛﺮﺩﻩﺍﻡ ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻃﺒﺄ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﻳﻚ ﻓﻜﺮﻯ ﺑﻜﻨﻴﺪ.
🔸ﺻﺎﺣﺒﺎﻥ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﻣﻰ ﺩﺍنند ﻛﻪ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﮔﺎﻫﻰ ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮔﺎﻫﻰ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺍﻳﻦ ﺍﺋﻤﻪ ﻣﻌﺼﻮﻣﻴﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭﺍﻳﻦ ﺣﺎﻝ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺑﻘﻴﻪ ﮔﺎﻫﻰ ﺳﻴﻤﺸﺎﻥ ﻭﺻﻞ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭﮔﺎﻫﻰ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ.
🔹ﮔﻔﺖ :ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺳﺮﺣﺎﻝ ﺑﻮﺩ. ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ ﻛﺮﺩ،
ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﭘﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ.
ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﻮﺏ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ.
🔸ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟
ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺨﺎﻃﺮﺍﻳﻨﻜﻪ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻯ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻛﺸﺘﻪ.
🔹ﻭ ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ، ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺁﻧﻬﻢ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﻭ ﺁﻧﻬﻢ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻩ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﻭ ﻣﻴﻤﺮﺩ.
ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ :
ﺁﺷﻴﺦ ﻳﻚ ﻛﺎﺭ ﺑﻜﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﻧﻤﻴﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩ.
✨ﺁﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻛﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻛﻪ ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺁﻥ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ...ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ.
⛔️ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻛﻪ ﺍﺷﺮﻑ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﻣﻰ ﺭﻧﺠﺎﻧﻰ ﻭ ﺑﺪﺭﺩ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﻯ،
ﻭﺍﻯ ﺑﺤﺎﻝ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺟﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﺍﻯ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﻴﺪ.
📙از بیانات استاد عارف اخلاق، آیت الله فاطمی نیا
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌸🍂🌺
🔴 مگر می شود #این_عالم_خدایی نداشته باشد.
✍پادشاهی بود دهری مذهب. وزیری بسیار عاقل و زیرک داشت.هرچه ادله و براهین برای شاه بر اثبات وجود صانع اقامه می کردند که این آسمان ها و زمین را خدا خلق کرده و ممکن نیست این بناهای به این عظمت بدون صانع و خالق موجود شود و ممکن نیست یک بنایی بدون بنا و استاد و معمار ساخته شود، پادشاه قبول نمی کرد.
🔹بنابراین وزیر، بنای یک باغ و درخت ها و عمارتی در بیرون شهر گذارد.
بعد از اینکه تمام شد، یک روز پادشاه را به بهانه شکار از آن راه برد.
چون چشم پادشاه بر آن عمارت عالی افتاد متعجب شد.
از وزیر پرسید این عمارت را که بنا کرده و چه وقت بنا شده است؟
🔸وزیر گفت کسی نساخته، خودش موجود شده است.
پادشاه اعتراض شدیدی کرد.
گفت این چه حرفی است که می زنی،
چگونه می شود بنایی بدون معمار ساخته شود؟
وزیر جواب داد چگونه یک بنایی کوچک بدون معمار غیر معقول است؟
🔹چگونه می شود بنای این آسمان ها و زمین ها و گردش ماه و خورشید و ستاره ها بدون صانع و خالق موجود شده باشد؟
آن وقت پادشاه تصدیق نمود و مسلمان و موحد شد.
📚منبع:داستان هایی از خدا، نوشته احمد میرخلف زاده و قاسم میرخلف زاده، جلد ۱
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندند
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📜#داستانضربالمثلها
🔹حرفهای بند تنبانی!
✍در زمان امیر کبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که هر کس در مغازه اش از همه نوع جنسی می فروخت.
به دستور امیر کبیر هر کسی ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد،
🔹مثلا پارچه فروش فقط پارچه،
کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل.
پس از مدتی به امیر کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو ، بند تنبان، هم می فروشد،
امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را پرسیدند ،
🔸آن شخص در جواب گفت :
کسی که تنباکو از من می خرد ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش پاره شود.
لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم.
🔹از آن زمان کار و حرف بی ربط را به حرفهای بند تنبونی مثال می زنند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔸#عنایتامامزمان(عجل الله) به شیخ مفید در اصلاح فتوا
✍در زمان شیخ مفید، شخصی از روستایی به خدمت ایشان رسید و سوال کرد:
زنی حامله فوت کرده و حملش زنده است، آیا باید شکم زن را شکافت و طفل را بیرون آورد و یا به همان حالت او را دفن کنیم؟
🔸شیخ فرمود :
با همان حمل، زن را دفن کنید. آن مرد برگشت. ولی متوجه شد، سواری از پشت سر میتازد و میآید،
وقتی نزدیک او رسید، گفت:
ای مرد! شیخ مفید میگوید :
شکم آن زن را بشکافید و طفل را بیرون بیاورید، بعد او را دفن کنید.
🔹مرد روستایی همان کار را کرد. پس از مدتی، ماجرای آن سوار را برای شیخ مفید نقل کردند.
شیخ فرمودند :
من کسی را نفرستاده بودم.
معلوم است آن شخص، نماینده حضرت
صاحب الزمان علیهالسّلام بودهاند،
حال که ما در احکام شرعی اشتباه میکنیم، همان بهتر که دیگر فتوا ندهیم.
لذا در خانه خود را بست و بیرون نیامد اما از ناحیه مقدسه حضرت صاحب الزمان علیهالسّلام توقیعی برای شیخ صادر شد:
«بر شماست فتوا دادن و بر ماست که نگذاریم شما در خطا واقع شوید»
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
⚡️#بر_سر_قبـرینوشتهشدهبود :
✍کودک که بودم می خواستم دنـیا را تغییر دهم، بزرگتر که شدم فهمیدم دنـیا بـزرگ است من باید کشور را تغییر دهـم.
🔸بعدها کشور را هم بزرگ دیـدم و تـصمیم گرفتم شهـرم را تغییر دهـم.
در سالخوردگی تصمیـم گرفتم خانواده ام را متحول کنم …
🔹اینک که در آستانه ی مـرگ هستم
میفهمم که :
اگر روز اول خـودم را تغییر داده بـودم شـاید میتوانستم دنـیا را هم تـغییر دهم.
✍و خدا هنوز این فرصت را به ما داده است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔹#حکایت_عبدالله_دیوونه
✍اسمش عبدالله بود...
تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه
همه میشناختنش!
مشکل ذهنی داشت
خانمش هم مثل خودش بود ... وضع مالی درست و حسابی نداشت
زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد
🔹تو شهر این آقا عبدالله دیوونه، یه هیئتی بود، هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود
نمیدونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد...
یه شب بعد هیئت مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه
🔸دیدن عبدالله دیوونه رفت پیش مسئول هیئت، نمیتونست درست صحبت کنه به زبون خودش میگفت...
حسین حسین خونه ما💔
مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن
گفتن آخه عبدالله تو خرج خودتو خانمت رو زوری میدی
🔹هیئت تو خونه گرفتن کجا بود این وسط...!'
عبدالله دیوونه ناراحت شد
به پهنای صورت اشک میریخت میگفت آقا ؛ حسین حسین خونه ما....
خونه ما 💔💔
بعد کلی گریه و اصرار قبول کردن
حسین حسین خونه عبدالله باشه . .
🔸اومد خونه
به خانمش گفت ، خانمش عصبانی شد گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری
خونه هم که اجاره ست ... !!
چجوری حسین حسین خونه ما باشه
کتکش زد...
گفت عبدالله من نمیدونم
تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری...
🔹واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه
عبدالله قبول کرد
معروف بود تو شهر، کسی کار بهش نمیداد هرجا میرفت قبول نمیکردن که
هی میگفت آقا حسین حسین قراره خونه ما باشه💔 . .
روز اول گذشت ، روز دوم گذشت ... تا روز آخر
🔸خانمش گفت عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی
تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمی کنم...
عبدالله دیوونه راه افتاد تو شهر هی گریه میکرد میگفت حسین حسین خونه ما💔
رفت ؛ از شهر خارج شد
بیرون از شهر یه آقایی رو دید
🔹آقا سلام کرد گفت عبدالله کجا ؟ مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه ؟!
عبدالله دیوونه گریش گرفت
تعریف کرد برا اون آقا که چی شد و . . .
آقا بهش گفت برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا
بگو یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده ، بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده💔
🔸عبدالله خندش گرفت دوید به سمت بازار فرش فروشا
به هرکی میرسید میخندید میگفت حسین حسین خونه ما . . خونه ما💔
رسید به مغازه حاج اکبر
گفت یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده !
حاج اکبر برق از سرش پرید عبدالله دیوونه رو میشناخت
🔹گریش گرفت چشمای عبدالله رو بوسید عبدالله ... !!!
امانتی یابن الحسن رو داد بهش
رفت تو بازار فروخت با پولش میشد خرج ۱۰۰ تا حسین حسین دیگه رو هم داد . .
با خنده دوید سمت خونه نمیدونم گریه میکرد،
میخندید میگفت حسین حسین خونه ما 💔
🔸رسید به خونه شب شده بود . .
دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن
خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت
چه هیئتی شد اون شب،
آره یابن الحسن خرج هیئت اون شب خونه عبدالله دیوونه رو داد.
عبدالله خودش که متوجه نشد
ولی دیگه عبدالله دیوونه نبود، خیلی خوب صحبت میکرد. آخه یابن الحسن رو دیده بود.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#داستان_کوتاه
✍دو برادر با هم در مزرعه خانوادگي كار مي كردند كه يكي از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگي داشت و ديگري مجرد بود .
شب كه مي شد دو برادر همه چيز از جمله محصول و سود را با هم نصف مي كردند.
يك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :
🔹درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم. من مجرد هستم و خرجي ندارم ولي او خانواده بزرگي را اداره مي كند.
بنابراين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه به انبار برادر برد و روي محصول او ريخت .
🔸در همين حال برادري كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :
درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم . من سر و سامان گرفته ام ولي او هنوز ازدواج نكرده و بايد آينده اش تأمين شود.
بنابراين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه به انبار برادر برد و روي محصول او ريخت .
🔹سال ها گذشت و هر دو برادر متحير بودند كه چرا ذخيره گندمشان هميشه با يكديگر مساوي است.
تا آن كه در يك شب تاريك دو برادر در راه انبارها به يكديگر برخوردند.
آن ها مدتي به هم خيره شدند و سپس بي آن كه سخني بر لب بياورند كيسه هايشان را زمين گذاشتند و يكديگر را در آغوش گرفتند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌺بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌺
👈#برخورد_با_دزد
✍نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد.
شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!
بگیرش ... دزد ... دزد!
بعد هم سریع دویدم دم در. یکی از بچه های محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد!
🔹تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد. چهره زرد دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد می کشید که ابراهیم رسید.
موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو!
رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند.
بعد هم با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛
🔸چرا دزدی می کنی!؟
آخه پول حرام که ... دزد گریه می کرد. بعد به حرف آمد :
همه این ها را می دانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم.
ابراهیم فکری کرد.
رفت پیش یکی از نمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت:
خدارا شکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد.
🔹از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر،
از خدا هم بخواه که کمکت کند.
همیشه به دنبال حلال باش.
مال حرام زندگی را به آتش می کشد.
پول حلال کم هم باشد برکت دارد.
📚منبع : «سلام بر ابراهیم» زندگی و خاطرات پهلوان بی مزار شهید ابراهیم هادی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍عبيد بن زراره میگويد:
از امام صادق علیه السلام پرسيدم :
گناهان کبيره کدام اند؟
آن حضرت فرمودند :
گناهان کبيره در نوشتار علی بن ابی طالب (ع) هفت چيز است:
🔹کفر به خداوند،
🔸کشتن انسان،
🔹عاق پدر و مادر شدنּ،
🔸ربا گرفتن،
🔹خوردنּ مال يتيم به ناحق،
🔸فرار از جهاد
🔹و تعرب بعد از هجرت
👈عبيد میگويد :
از امام پرسيدم : گناه يك درهم
از مال يتيم خوردن بزرگتر است يا ترک نماز؟
حضرت فرمودند : ترک نماز
عرض کردم :
شما ترک نماز را از گناهان کبيره به حساب نياورديد!!!
👈حضرت فرمودند :
اولين گناه کبيره چه بود؟
عرض کردم :
کفر به خداوند فرمودند:
شکی نيست که تارک نماز کافر است.
📚وسائلالشيعه ج11 ص254
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍#امیرالمومنین(علیهالسلام) میگوید:
روزی پیامبر(ص) را دیدیم که
با صدای بلند گریه میکند!
پسرم حسین دلیل گریهی پیامبر را پرسید!
فرمود: پسرم؛ شما کشته میشوید،
و قبرهایتان پراکنده خواهد شد...
اباعبدالله فرمود:
پدرجان؛ آنهاکه ما را با این پراکندگی
زیارت میکنند، چه کسانیاند؟
و چه پاداشی در قبال آن دارند؟!
فرمود: پسرم!
آنها گروههایی از امت من هستند
که شما را #زیارت می کنند؛
و با آن زیارت، خواستار برکت اند.
بر من سزاوار است که روز قیامت
به سراغ تک تک آنان بروم،
و از ترسهای قیامت نجاتشان بدهم!
📚| وسائلالشعیه،ج۱۰
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
🔹#داستانضربالمثلها
🔸ضرب المثل بز به پاي خود، ميش به پاي خود.
✍گفتهاند که مدتي بود بهلول هیچ
نمیخندید.
انگار دردي عظیم از درون او را ميگزيد و این باعث اندوه سلطان بود.
🔸به مردم گفته بوده هرکه بهلول را بخنداند چندین سکّة زر، جایزه دارد.
روزی بهلول به درِ قصابیای ميایستد و به لاشههای بز و گوسفند که از سقف قصابی آویزان بوده، خیره خیره مینگرد.
🔹به این طرف و آن طرف قصابی میرود و باز بر میگردد. ناگهان قهقة بلند سرمیدهد و شاد و خندان راه خود را در پیش میگیرد.
خبر به سلطان میبرند که بهلول خندید. سلطان او را طلب میکند و از سِرّ خندهاش میپرسد.
🔸بهلول جواب میدهد که من همیشه گمان میكردم، روز بازخواست حتماً به سبب کارهای بد تو عقاب خواهم شد. و این باعث ناراحتی من بود.
اما امروز در قصابی دیدم که «بز به پاچه خود و گوسفند به پاچه خود»
🔹یعنی دیدم که بُز با پای خود آویزان است و گوسفند با پای خود.
دریافتم که هرکسی مسؤل اعمال خود خواهد بود. و این باعث راحتی و خنده من شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
▫️#از_باهوشی_نادرشاه چنین روایت کرده اند:
✍که وقتی برای لشکرکشی به هندوستان رفت به شهری رسید که برج و باروی و خندقی بسیار قوی داشت،
لذا دستور داد لشکر در آنجا اطراق نموده تا فکری نماید.
شب هنگام که در حال قدم زدن در کنار خندق بود، صدای قورباغه ها شنیده می شد. ناگهان فکری بسرش زد...
🔸روز بعد دستور داد در بوق و کرنا کنند و اعلام کنند که امشب به دستور ملوکانه هیچ قورباغه ای حق سر و صدا ندارد.
هندی ها که از بالای برج همیشه لشکر را زیر نظر داشتند، شروع به خنده و مسخره کردن ایرانیان نمودند و گفتند آخر مگر قورباغه دستور ملوکانه را می فهمد که اطاعت کند؟
🔹نادر بلافاصله دستور داد، روده های گوسفندانی که برای لشکر ذبح میشد را تمیز کنند، سپس باد کرده و دو سر شان را ببندند و مخفیانه به خندق بریزند.
شب شد و در میان بهت و حیرت هندی ها از دیوار صدا درآمد از قورباغه ها نه!
🔸صبح روز بعد دروازه ها گشوده شد و شهر تسلیم شد، چرا که وقتی دیدند قورباغه هم از نادر فرمان میبرد راهی جز تسلیم نیست!
✍قورباغه ها روده ها را با مار اشتباه گرفته بودند و از ترس شکار شدن ساکت شدند…
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📚#قصر_پادشاه_یا_مهمانسرا
✍روزى ابراهیم ادهم که پادشاه بلخ بود، بار عام داده ، همه را نزد خود مى پذیرفت. همه بزرگان کشورى و لشکرى نزد او ایستاده و غلامان صف کشیده بودند .
🔸ناگاه مردى با هیبت از در درآمد و هیچ کس را جرأت و یاراى آن نبود که گوید :
تو کیستى ؟
و به چه کار مى آیى ؟
آن مرد، همچنان آمد و آمد تا پیش تخت ابراهیم رسید .
🔹ابراهیم بر سر او فریاد کشید و گفت : این جا به چه کار آمده اى ؟
مرد گفت :
این جا کاروانسرا است و من مسافر. کاروانسرا، جاى مسافران است و من این جا فرود آمده ام تا لختى بیاسایم.
🔸ابراهیم به خشم آمد و گفت :
این جا کاروانسرا نیست ؛ قصر من است .
مرد گفت :
این سرا، پیش از تو، خانه که بود؟
🔹ابراهیم گفت : فلان کس .
گفت : پیش از او، خانه کدام شخص بود.
گفت : خانه پدر فلان کس .
گفت : آن ها که روزى صاحبان این خانه بودند،
اکنون کجا هستند؟
🔸گفت : همه آن ها مردند و این جا به ما رسید.
✍مرد گفت : خانه اى که هر روز، سراى کسى است و پیش از تو، کسان دیگرى در آن بودند، و پس از تو کسان دیگرى این جا خواهند زیست ،
به حقیقت کاروانسرا است ؛ زیرا هر روز و هر ساعت ، خانه کسى است .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند.
«اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة»
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹#داستان_آموزنده🌹
✍سعدبنمعاذ یکی از بهترین اصحاب و یاوران پیامبر (ص) بود.
او بزرگ و آقای انصار و از نخستین کسانی از مردم مدینه بود که اسلام آورد و پیامبر را به مدینه دعوت کرد. او بازوی ولایت و رسالت بود.
🔹وقتی که خبر رحلت سعدبنمعاذ را به پیامبر دادند، آن حضرت به سرعت با پای پیاده و برهنه به سوی جنازه سعد شتافتند در حالی که در بین راه عبا از دوش مبارکشان افتاد و حضرت اعتنایی نکردند.
به هنگام تشییع جنازه سعد دیدند که رسول خدا (ص) در پشت تابوت، سمت راست تابوت، جلوی تابوت و سمت چپ تابوت حرکت میکنند.
🔸پرسیدند: "یا رسول الله،
این چه حالی است که از شما میبینیم؟!" فرمودند:
به خدا، دستم در دست برادرم جبرائیل است که مرا دور تابوت سعد طواف میدهد.
اینک جبرائیل و میکائیل به همراه هفتاد هزار ملک در تشییع جنازه سعد شرکت کردهاند.
🔹پیامبر اکرم (ص) با دست مبارک خویش بدن مطهر سعد را درون قبر گذاشت و برای او از خداوند طلب مغفرت فرمود.
مادر سعد وقتی این صحنه را دید،
خطاب به فرزندش سعد گفت:
"یا سعد، هنیئاً لَکَ الجنّةُ؛ فرزندم، بهشت گوارای وجودت باد."
🔸پیامبر با شنیدن این جمله چهره درهم کشید و با ناراحتی و عتاب فرمود:
مادر سعد! درباره امر پروردگار اینگونه با قاطعیت سخن مگو!
همینک قبر، چنان فشاری بر فرزندت سعد وارد ساخت که شیری که در دوران کودکی از سینه تو نوشیده بود، از سر انگشتانش خارج شد.
🔹همه مات و مبهوت مانده بودند،
آخر چرا؟ کسی که هفتاد هزار ملک به تشییع جنازهاش آمدهاند و پیامبر با دست خویش او را دفن کرده و برایش طلب مغفرت فرمودهاند، چرا باید چنین فشار قبری داشته باشد؟ حضرت در پاسخ فرمودند:
⚠️آری، برای آن که اخلاقش با اهل و عیالش اندکی بد بوده است.
📚(بحار الانوار ج21ص257).
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
🔴علت اینکه خداوند مؤمنان را از دشنام دادن به کافران نهی کرده،چیست؟
✍خداوند به صراحت در آیه 108 سوره انعام دشنام به دشمنان را جایز ندانسته و فرموده است :
و کسانی که غیرخدا را میخوانند، دشنام ندهید.
🔹امام صادق(علیه السلام) در توضیح این فرمایش فرموده است که :
از دشنام به دشمنان خدا بپرهیزید،
زیرا آنان هم به خداوند دشنام خواهند داد. خداوند همچنین در همین آیه، دشنام نسبت به مقدسات دشمنان و حتی بتان را نهی کرده است.
🔸امام صادق(علیه السلام) می فرماید :
از آنجا که مومنان به معبودان مشرکان دشنام میدادند و به دنبال آن مشرکان به معبود مومنان دشنام میدادند، خداوند مومنان را از این کار نهی کرد.
🔹پس مومنان برای اینکه پیامبر(صلی الله علیه و آله) و دیگر اولیای معصوم الهی(علیه السلام) مورد سب و دشنام قرار نگیرند، باید از دشنام به دشمنان و مقدسات آنان اجتناب کنند.
🔸در حقیقت، با آنکه کافران و مشرکان، شایسته احترام نیستند، ولی نباید کاری کرد که موجبات مقابله به مثل آنان را فراهم کرد و دشمنان به مقدسات حقانی مومنان و مسلمانان اهانت کنند.
📘تفسیر نورالثقلین، ج1، ص 757، ح 238
📘همان، ح 239
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍بـیـشتـریـن دعـایـی که حضرت آیتالله بهجت توصیه فرمودند :
🤲 اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه مرتبه)
🔸بارخدایا مرا در پناه محکم
خود قـرار ده که هر که را
خـواهـی در آن جـای دهـی.
✍برای حفظ سلامتی ایـن دعــا را هــر شــب و صـبـــح بـخـــوانـیــد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️🎥 آدمها در حال تغییرند.... ولی آخه چقدر؟؟!!😳😔
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔹#داستان_آموزنده
🔆بشر قوى تر است
✍هنگاميكه نمرود نتوانست با آتشيكه افروخت #ابراهيم_خليل عليه السلام را بيازارد و خود را در مقابل او عاجز ديد خداوند ملكى را بصورت بشر بسوى او فرستاد كه او را نصيحت كند.
ملك پيش نمرود آمد و گفت خوبست بعد از اين همه ستم كه بر ابراهيم روا داشتى و او را از وطن آواره كردى و در ميان آتش بدنش را افكندى
🔹اكنون ديگر رو بسوى خداى آسمان و زمين آورى و دست از ستم و فساد بردارى زيرا خداوند را لشگرى فراوان است و ميتواند با ضعفترين مخلوقات خود ترا با لشگرت در يك آن هلاك كند.
نمرود گفت در روى زمين كسى را بقدر من لشگر نيست و قدرتش از من فزونتر نباشد. اگر خداى آسمان را لشگرى هست بگو فراهم نمايد تا با آنها جنگ كنيم.
🔸فرشته گفت تو لشگر خويش را آماده كن تا لشگر آسمان بيايد. نمرود سه روز مهلت خواست و در روز چهارم آنچه ميتوانست لشگر تهيه كند آماده نمود و در ميان بيابانى وسيع با آن لشگر انبوه جاى گرفت.
آن جمعيت فراوان در مقابل حضرت ابراهيم عليه السلام صف كشيدند نمرود به ابراهيم از روى تمسخر گفت لشگر تو كجا است ؟
🔹ابراهيم جواب داد در همين ساعت خداوند خواهد فرستاد.
ناگاه فضاى بيابان را پشه هاى فراوانى فرا گرفتند و بر سر لشگريان نمرود حمله كردند.
هجوم اين لشگر ضعيف قدرت سپاه قوى نمرود را در هم شكست و آنها را به فرار وادار نمود و مقدارى از آن پشه ها بسر و صورت نمرود حمله كردند.
🔸نمرود بسيار نگران شد و بخانه برگشت باز همان ملك آمد و گفت ديدى لشگر آسمان را كه بيك آن لشگر ترا درهم شكستند با اينكه از همه موجودات ضعيفترند اكنون ايمان بياور و از خداوند بترس والا ترا هلاك خواهد كرد.
نمرود باين سخنان گوش نداد. خداوند امر كرد به پشه ايكه از همه كوچكتر بود.
🔹روز اول لب پائين او را گزيد و در اثر آن گزش لب او ورم كرد و بزرگ شد و درد بسيارى كشيد.
بار ديگر آمد لب بالايش را گزيد بهمان طريق تورم حاصل شد و بسيار ناراحت گرديد.
عاقبت همان پشه ماءمور شد كه از راه دماغ به مغز سرش وارد شود و او را آزار دهد بعد از ورود پشه نمرود بسر درد شديدى مبتلا شد.
🔸هرگاه با چيز سنگينى بر سر خود ميزد پشه از كار دست ميكشيد و نمرود مختصرى از سر درد راحت ميگرديد.
از اينرو كسانيكه در موقع ورود به پيشگاه او برايش سجده ميكردند.
بهترين عمل آنها بعد از اين پيش آمد آن بود كه با چكش مخصوصى در وقت ورود قبل از هر كار بر سر او بزنند تا پشه دست از آزار او بردارد.
🔹مقربترين اشخاص آنكس بود كه از محكم زدن كوبه و چكش هراس نكند بالاخره با همين عذاب رخت از جهان بربست و نتيجه كفر و عناد خويش را مقدار مختصرى دريافت .
📚داستانها و پندها (جلد اول)، مصطفی زمانی وجدانی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
💯#عبرتیشگفتانگیز #از_گردشروزگار
✍در زمان به قدرت رسیدن صدام در عراق، از جمله احزاب مخالف صدام، حزب سوسیالیست بود که صدام دستور قلع و قمع اعضای آن را به برادر ناتنی خود #برزانتکریتی سپرده بود.
یکی از دستگیر شدگان این حزب، میاده زن جوان ۲۲ ساله و شوهرش بودند که هر دو به اعدام محکوم شدند.
🔹میاده نُه ماهه باردار بود و روزهای آخر بارداری خود را طی مینمود که قبل از اعدام نامهای برای برزان تکریتی برادر صدام مینویسد، و از او در خواست میکند که اعدامش را تا زمان تولد بچه به تأخیر بیاندازند.
برزان قبول نکرد و در جواب نامهی میاده نوشت:
جنین داخل شکمت هم باید بمیرد و با تو دفن گردد ....
🔸میاده که روزهای آخر بارداری را طی میکرد، در روز موعود به پای چوبهی دار رفت و التماسهای او تاثیری در تاخیر حکم اعدامش نداشت.
خانم میاده در حین اعدام، بالای دار وضع حمل کرد و فرزند پسری با بند ناف به روی تخته، به پایین افتاد.
🔹رضیه زنِ زندانبان، با اشارهی رییس زندان، طفل را در لباسهای مادرش پیچیده و به گوشهای منتقل کرد!!!
آقای برزان برادر ناتنی صدام پس از اجرای حکم اعدام از رییس زندان، حال و روز خانم میاده و جنینش را جویا شد و گزارش خواست.
رییس زندان نیز در گزارش نوشت:
جنین با مادر در چوبهی دار ماند تا مُرد ...
🔸رئیس و پزشک زندان و رضیه زنِ زندانبان، با هم، همقسم شدند که همدیگر را به #برزانتکریتی نفروشند و توافق کردند که #رضیه نوزاد را به خانهاش ببرد و با راضی کردن شوهرش شناسنامه برای کودک بگیرد.
از آن پس، همه نوزاد را ولید میخواندند.
سالها گذشت و ولید بزرگ شد.
🔹برادر خانم میاده (دایی واقعی ولید) در آلمان زندگی میکرد و سالها پیشتر، خبرهایی دربارهی خواهرزادهاش ولید از رضیه زنِ زندانبان دریافت کرده بود.
او در سال ۲۰۰۳ میلادی و پس از سقوط رژیم بعثی صدام به عراق برگشت تا یادگار خواهرش میاده را پیدا و با خود به آلمان ببرد و از روی آدرس و نشانیهایی که رضیه داده بود او را یافت.
🔸ولید قبول نکرد که، به آلمان مهاجرت کند و گفت:
رضیه مثل مادرم هست، او جان مرا نجات داده و زحمت بسیاری برای من کشیده، هرگز تنهایش نمیگذارم.
این اتفاق زمانی بود که رضیه بازنشسته شده بود.
خانم رضیه با خواهش از مسوولین، ولید را به جای خود، به عنوان زندانبان و مأمور زندان استخدام میکند.
🔹ملت عراق ، افراد حزب بعث را یکی پس از دیگری دستگیر میکردند، از جمله دستگیر شدگان برزان تکریتی برادر ناتنی صدام بود.
از قضای الهی، ولید پسر خانم میاده، مسئول مستقیم سلول برزان تکریتی شد و همانجا بود که قصهی مادر و فرزند درون شکمش را برای برزان تعریف کرد و گفت :
🔸حال آن فرزند من هستم!.
آقای برزان با شنیدن این داستان از زبان ولید ، از خود بیخود شد و به زمین افتاد ...
پس از صدور و تأیید حکم اعدامِ برزان ، ولید به عنوان زندانبان، مأمور اجرای اعدام او شد و با دست خود طناب دار را بر گردن برزان انداخت.
🔸بدینسان دست حق و عدالت، ستمگر بیرحم را از جایی که گمان نمیکرد، به سزای اعمالش رساند.
یقیناً روزگار به گردنکِشان و ظالمان مهلت میدهد تا شاید برگردند،
ولی فراموشی در کار روزگار و در جزاء و کیفر أعمال ستمگران و دیکتاتورها وجود نخواهد داشت.
📚برگرفته از نوشتههای پاریسولا لامپوس معشوقهی صدام حسین رئیس جمهور معدوم عراق.
آنقدر گرم است بازارِ مکافات عمل
چشم اگر بینا بود، هرروز، روز محشر است
صائب تبریزی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨#نتیجهحرصبردنیا
✍بعضیا فکر می کنن اگه به مرحلهای از دنیا رسیدن دیگه دست از طلب دنیا بر میدارن و در مسیر خدا حرکت می کنن،
در حالی که خاصیت دنیا این هست که هر چی دنبالش بریم بیشتر گرفتارش میشویم.
🔸و یه زمان چشم باز می کنیم می بینیم که در دنیا غرق شدیم ، و راه برگشتی هم نداریم...
و به جایی خواهیم رسید که با عشق به دنیا خواهیم مرد !
پس بیایید از همین الان حرص به دنیا رو از دلهامون جدا کنیم که فردا دیر است...
🔹حضرت امام باقر (ع) میفرمایند : شخصی که حريص بر دنياست،
مانند كرم ابريشم است كه هر چه بيشتر ابريشم بر خود می پيچيد، راه خروجش دورتر و بستهتر می گردد تا اينكه بميرد .
🔸مَثَلُ الحَريصِ عَلَی الدنيا مَثَل دُودَةِ القَزّ ، كُلَّما اِزادادَت مِنَ القَزِّ علی نَفسِها لَفّاً ، كان أَبعَدَ لها من الخروج حتی تَموت.
📚 الكافي ، ج ۲ ، ص ۳۱۶
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#حکایت_خواندنی
✍امام جعفر صادق (علیه السلام) فرمودند :
دو مرد وارد مسجد شدند، یکی از آنها عابد بود و دیگری گنهکار
وقتی که از مسجد بیرون آمدند مرد گنهکار، مؤمن راستین بیرون آمد ولی مرد عابد، فاسق و گنهکار ...
🔹از این رو وقتی که عابد وقتی وارد مسجد شد، به عبادت خود می بالید و در اندیشه خود به عبادتش مغرور بود،
ولی گنهکار در فکر پشیمانی از گناه و طلب آمرزش گناهانش از خدا بود.
🔸خداوند به حضرت داود (ع) خطاب کرد:
قالَ اللّه ُ عَزَّوَجَلَّ لِداوود عليه السلام: يا داوود! بَشِّرِ الْمُذنِبينَ وَ أَنْذِرِ الصِّدّيقينَ.
گناهکاران را مژده بده و درستکاران راستگو را بترسان.
🔹حضرت داود (ع) عرض کرد:
چگونه گناهکاران را مژده بدهم و درستکاران را بترسانم؟
خداوند فرمود :
به گناهکاران مژده بده که من پذیرای توبه و بخشنده گناه هستم و درستکاران را بترسان که به اعمال خود، مغرور و خودبین نشوند.
🔸زیرا بنده ای نیست که او را به پای حسابرسی بکشم، مگر اینکه بر اثر ناخالصی های عبادتش به هلاکت بیفتد
📚#اصول_کافی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💯#پاداش_یک_گواهی
✍حضرت یوسف علیه السلام در کاخ خود بر روی تخت پادشاهی نشسته بود. جوانی با لباسهای چرکین از کنار کاخ او گذشت.
جبرئیل در حضور آن حضرت بود. نظرش به آن جوان افتاد.
🔹گفت : یوسف! این جوان را میشناسی؟
یوسف(ع) گفت: نه!
جبرئیل گفت :
این جوان همان طفلی است که پیش عزیز مصر، در گهواره به سخن درآمد و شهادت بر حقّـانیّت تو داد.
🔸حضرت یوسف(ع) گفت:
عجب! پس او بر گردن ما حقّی دارد. با شتاب مأمورین را فرستاد، آن جوان را آوردند.
دستور داد او را تمیز و پاکیزه نمودند و لباسهای پر بها و فاخر بر وی پوشاندند
و برایش ماهیانه حقوقی مقرّر نموده و عطایای هنگفتی به او بخشیدند.
🔹حضرت جبرئیل با دیدن این منظره، تبسّم کرد. یوسف(علیه السلام) گفت: مگر در حق او کم احسان کردم که تبسّم میکنی؟
جبرئیل گفت :
تبسّم من از آن جهت بود که مخلوقی در حق تو که مخلوق هستی، بواسطه ی یک شهادت بر حق در زمان کودکی از این همه إنعام و احسان برخوردار شد.
حال خداوند کریم در حق بنده ی خود که در تمام عمر، شهادت بر توحید او داده است، چقدر احسان خواهد کرد؟!
📚پندهای جاویدان، ص٢٢٠
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴 #زبیدخاتون_و_بهلول
✍هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست.
اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.
🔹جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد.
به کارش ادامه داد.
🔸همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت : بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت :
بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند،
گفت : آن را می فروشی؟!
🔹بهلول گفت : می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت :
🔸این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت.
بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
🔹زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود.
گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند.
🔸یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت :
این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
🔹صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.
وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد.
بعد صد دینار به بهلول داد و گفت :
یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
🔸بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
🔹بهلول گفت :
زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande