🔸 #سخن_حق
✨مَن سَأَلَ اللّهَ الجَنَّةَ وَلَم یصبِر عَلَى الشَّدائِدِ، فَقَدِ استَهزأَ بِنَفسِهِ
💭کسى که از خدا بهشت بخواهد، امّا در برابر سختى ها شکیبا نباشد، خود را ریشخند کرده است.
🍃امام رضا(ع) کنز الفوائد: ج۱ ص۳۳۰، گزیده حکمت نامه رضوی، صفحه: ۲۴۸
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
❤️ راز شیرین شدن عسل زنبور عسل
✍یک روز حضرت محمد صلی الله علیه و آله و امیرالمؤمنین على(علیه السلام)، در میان نخلستانها نشسته بودند.
که یک وقت سر و کله زنبورِ عسلى ظاهر شد، و شروع کرد دور پیغمبر اکرم چرخیدن.
🔹پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:
یا على ! مى دانى این زنبور چه مى گوید.
حضرت على (علیه السلام ) فرمود : خیر.
پیامبر فرمودند :
این زنبور امروز ما را مهمانى کرده و مى گوید : یک مقدار عسل در فلان محل گذاشته ام،
آقا امیرالمؤمنین را بفرستید، تا آن را از آن محل بیاورد.
🔸حضرت على (علیه السلام) بلند شدند و آن عسل را از آن محل آوردند.
رسول خدا(ص)فرمود :
اى زنبور، غذاى شما که از شکوفه گل تلخ است.
به چه علّتى آن شکوفه به عسل شیرین تبدیل مى شود؟
زنبور گفت :
یا رسول اللّه ، شیرینى این عسل، از برکت ذکر وجود مقدّس شما، و آل شماست.
🔹چون هر وقت ، مقدارى از شکوفه استفاده مى کنیم ، همان لحظه به ما الهام مى شود که سه بار بر شما صلوات بفرستیم .
وقتى که مى گوئیم :
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد
به برکت صلوات بر شما، عسل ما شیرین مى شود...
🔸از امام صادق روایت شده که پیامبر (ص) فرمودند :
از کشتن زنبور بپرهیزید،
زیرا خداوند ارجمند به او وحی نمود و نه از شمار جنیان است و نه در زمره ی انسانها.
📚منبع : داستانهایى از صلوات بر محمد و آل محمد (ص )،ص ۲۱
📚الخصال المحموده والمذمومه،ج 1-ص448،451،نوشته شیخ صدوق
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚 داستان کوتاه
🚨گفتگوی دو جنین برای اثبات وجود خدا
✍دو تا بچه بودن توی شکم مادر،
اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟
🔸دومی : آره حتما یه جایی هست که میتونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم.
🔹اولی : امکان نداره،
ما با جفت تعذیه میشیم، طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمیرسه، اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تا حالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.
🔸دومی : شاید مادرمونم ببینیم،
🔹اولی مگه تو به مامان اعتقاد داری؟
اگه هست پس چرا نمیبینیمش؟
🔸دومی : به نظرم مامان همه جا هست، دور تا دورمونه.
🔹اولی : من مامانو نمیبینم پس وجود نداره.
🔸دومی : اگه ساکت ساکت باشی صداشو میشنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس میکنی.
🚨مثل دنيای امروز ما و خدايی كه همين نزديكيست.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝شاهاسماعیلصفوی و حضرتحر
✍هنگامی که #شاهاسماعیلصفوی به کربلا مشرف شد نخست به زیارت سالار شهیدان رفت و آنگاه حضرت ابوالفضل علیه السلام و دیگر شهدای کربلا علیهم السلام را زیارت نمود.
اما به زیارت حر، آن آزاده روزگار که قبرش با قبر سالارش فاصله دارد، نرفت.
پرسیدند: « چرا؟»
استدلال کرد که اگر توبه او پذیرفته شده بود از سالارش حسین علیه السلام دور نمی ماند.
🔹توضیح دادند که : شاها❗️
از آنجایی که او در سپاه یزید فرمانده لشکر بود و آشنایانی داشت پس از شهادت در راه حق و در یاری حسین علیه السلام
بستگانش بدن او را با تلاش و با اصرار بسیار از میدان جنگ خارج ساختند
و در اینجا به خاک سپردند.
🔸شاه گفت :
من می روم با این شرط که دستور دهم قبر او را بشکافند و درون قبر را بنگرم اگر شهید باشد نپوسیده است و برای او مقبره می سازم.
در غیر این صورت دستور تخریب قبرش را صادر خواهم کرد.
پس از این تصمیم به همراه گروهی از علما، سران ارتش و ارکان دولت خویش، کنار قبر حر آمدند و دستور نبش قبر را صادر کرد.
🔹هنگامی که قبر گشوده شد شگفت زده شدند چرا که دیدند،
پیکر به خون آغشته آن آزاده قهرمان پس از گذشت بیش از یک هزار سال صحیح و سالم است.
زخمهای بی شمار گویی تازه وارد آمده و دستمالی نیز که سالارش حسین علیه السلام بر فرق او بسته و مدال بزرگی است بر پیشانی دارد.
🔸شاه اسماعیل گفت :
این دستمال از امام حسین علیه السلام است و برای ما مایه برکت و پیروزی بر دشمنان و مایه شفای بیماران.
به همین جهت با دست خویش آن را باز کرد و دستمال دیگری بست اما به مجرد باز کردن آن دستمال، خون جاری شد و هرگونه کوشش برای متوقف ساختن آن بی حاصل ماند.
🔹به ناچار شاه همان دستمال را بر سر حر بست و گوشه ای از آن را به #عنوان_تبرک برداشت و خون هم متوقف شد.
به همین جهت دستور داد برای او مقبره ساختند و مردم را به زیارت ایشان فراخواند.
📚منبع : کتاب کرامات صالحین، مرحوم محمد شریف رازی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨بچههاتو رو صبح اونطوری بیدار نکنید
اینطوری بلند کنید
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📚 #داستانضربالمثلها
📝کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میررسد.
✍در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی #بالاکوه و دیگری #پایینکوه نام داشت؛
چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید.
این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد.
روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت :
🔹چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟
از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.
یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند.
اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت :
🔸بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند.
من ارباب هستم و شما رعیت!
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند.
چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم.
🔹بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند.
زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود. این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد.
اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت:
🔸شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.
کدخدا با لبخند گفت :
اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی رسد.
تو درست گفتی :
#کوهبهکوهنمیرسد، اما #آدمبهآدممیرسد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚حکایت ملا نصرالدین و رحمت خداوند
✍روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود.
ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند.
🔹ملا نصرالدین پنجره را باز کرد و فریاد زد. های همسایه!
چیکار می کنی؟
خجالت نمی کشی؟
از رحمت خدا فرار می کنی؟
مرد همسایه وقتی این حرف ملا را شنید، دست از دویدن کشید و آرام ارام به سمت خانه رفت. در حالی که کاملا خیس شده بود.
🔸چند روز گذشت. این بار ملا نصرالدین خود در میانه باران گرفتار شد.
به سرعت در حال دویدن به سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
های ملا نصرالیدن!
خجالت نمی کشی از رحمت خدا فرار می کنی! چند روز قبل را یادت هست؟
🔹به من می گفتی چرا از رحمت خدا فرار می کنی؟
حال خودت همان کار را می کنی؟
ملا نصرالدین در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت:
چرا یادم هست.
به همین خاطر تندتر می دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم.
🚨سخن پایانی
این داستان کنایه از افرادی که از زمین و زمان ایراد می گیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیح ذکر می کنند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozand
🍂🌺🍃🌸🍂🌺
📝#نامهواقعیبهخدا
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود.
یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد...نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
📝مضمون این نامه :
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ»
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم
✍اینجانب بنده ی شما هستم
از آن جا که شما در قران فرموده اید :
وَمَا مِن دَآبَّةࣲ فِي ٱلۡأَرۡضِ إِلَّا عَلَى ٱللَّهِ رِزۡقُهَا
هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین
🔸در جای دیگر از قران فرموده اید
إِنَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعاد
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم:
❶ همسری زیبا و متدین
❷ خانه ای وسیع
❸ یک خادم
❹ یک کالسکه و سورچی
❺ یک باغ
❻ مقداری پول برای تجارت
❼ لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید. مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
🔹نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟
می گوید، مسجد خانه ی خداست.
پس بهتره بگذارمش توی مسجد.
می رود به مسجد در بازار تهران، مسجد شاه آن زمان، نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه:
حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره.
🔸صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره.
کاروان او از جلوی مسجد می گذشته،
از آن جا که به قول پروین اعتصامی
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه.
🔹ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد.
او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد،
و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند.
وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند
دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:
نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند
پس ما باید انجامش دهیم.
🔸دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود.
این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید.
( این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری میشود)
یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری
فقط باید صفای دل داشته باشی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📚#داستانکوتاه
✍مدرسه ای اقدام به بردن دانش آموزانش به اردو میکنه، که در مسیر حرکت اتوبوس به یک تونل نزدیک می شوند که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود که حداکثر ارتفاع سه متر، و ارتفاع اتوبوس هم سه متر.
ولی چون راننده قبلا این مسیر رو اومده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود و ولی سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می شود و در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آروم شدن اوضاع مسولین و راننده پیاده میشوند.
🔹پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدیدی روی جاده کشیده شده که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند.
یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و ...
اما هیچکدام چاره ساز نبود.
پسر بچه ای از اتوبوس پیاده شده و گفت که راه حل این مشکل را من میدونم، که یکی از مسوولین اردو بهش گفت که :
برو بالا پیش بچه ها و و از دوستات جدا نشو!!
🔸پسر بچه با اطمینان کامل گفت که به خاطر کوچکیم دست کمم نگیر و یادت باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک بزرگ در می آره.
مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه حل از او خواست.
بچه گفت که پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چه جوری عبور کنیم.
🔹و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در اینصورت می توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.
مسوول به او گفت که بیشتر توضیح بده.
پسر بچه گفت :
که اگر بخواهیم این مساله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند .
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
🚨خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت؛ رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#گاهیانسانیتگناهبزرگیست
✍ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺮﻗﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﺩﮎ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﻟﯿﻦ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ.
ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺷﺪ.
📝ﻣﺘﻦ ﺯﯾﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ ﯾﺎﺩﺍﺷﺖ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ:
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ.
ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺟﻨﮓ ﻭ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻣﺮﺍ به دﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽﺳﭙﺎﺭﻧﺪ.
ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯿﻤﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ.
🔹ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺩﺭ 70 ﮐﺸﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ 317 ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ به ناﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﺎﻣﮕﺬﺍﺭﯼ ﺷﺪ.
ﻭ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻫﻢ ﺑﻨﯿﺎﻧﮕﺬﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﯿﺎﺩﻫﺎﯼ ﺧﯿﺮﯾﻪ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺪ.
🚨ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ، ﺗﻮﻟﯿﺪ ﻣﺜﻞ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺟﺎﻧﻮﺭﯼ ﺑﻠﺪ است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴 با عدالت بر دشمن پیروز شد
بِسْماللهِالْرَّحْمنِالْرَّحیم
✍بنا به دستور المعتضد بالله (خلیفه عباسی ) امیر احمد سامانی بر سر عمرولیث از بخارا لشکر کشید هنگامیکه از کوچه باغهای بخارا می گذشت شاخه میوه داری که از باغ بیرون آمده بود توجه او را جلب نمود خواجه نظام الملک در سیر الملوک مینویسد که،
امیر احمد با خود گفت اگر سپاه دادگری مرا منظور نموده دست به میوه این شاخه نزدند و آنرا نشکستند بر عمرو لیث پیروز خواهم شد چنانچه شکستند از همینجا برمیگردم .
🔹یکی از معتمدان را گماشت و به او دستور داد هر کس این شاخه را شکست او را پیش من بیاور
سپاهی که دوازده هزار سرباز و فرمانده داشت از آن کوچه گذشته و هیچکدام از بیم عدالت امیر احمد به شاخه میوه توجهی ننمودند،
گماشته پیش امیر آمده توجه نکردن سپاهیان از بعرض رسانید، امیر از اسب پیاده شده سر بسجده نهاد،
🔸نتیجه اش این شد که در هنگام روبروشدن دو لشکر، عمرو لیث با اینکه هفتاد هزار سرباز داشت شکست خورد اسبش او را بمیان لشکر امیر احمد آورد و اسیر گشت .
دادگری امیر احمد بطوری بود که در روزهای برفی سواره بر سر میدان می ایستاد،
تا اگر بینوائی را در بانان مانع از عرض و نیاز و درخواست در این روز سرد شوند، او را ببیند و تقاضایش را انجام دهد.
📚نقل از تاریخ بحیره ص 20
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande