eitaa logo
داستانهای آموزنده
16.4هزار دنبال‌کننده
488 عکس
164 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📝جنگ بود و حضور قوای متفقین در ایران و قحطی! محمدرضا شاه، جوان بود و قدرتی نداشت. روزی که در تهران کمبود نان بیداد می‌کرد و سر و صدای مردم و روزنامه‌ها از قحطی و گرانی پیاز در آمده بود. در آن وقت گندم و تره بار تهران در ورامین تهیه می‌شد. مهدی فرخ وزیر خواروبار بود، آدمی پر سر و صدا. 🔺شنیدم که خدا یارخان، مالک بزرگ دهات ورامین به پشتیبانی و دوستی که با وزیر خواروبار داشته، مقدار قابل توجهی گندم و پیاز در انبارهای خود احتکار کرده است تا باز هم گرانتر شود و بعد بفروشد. من هم بدون اطلاع وزیر دستور دادم فورا مامورین به همراه ژاندارم ها بروند و انبارهای خدا یارخان را بشکنند. 🔺صورت مجلس کنند و گندم و پیاز را به تهران بیاورند. عمل انجام شد و نتیجه‌اش مثبت بود. فردا صبح فرخ به نخست وزیری آمد و برافروخته وارد دفتر من یعنی معاون نخست وزیر شد و پرسید : شما دستور دادید که بدون اطلاع من انبارهای خدایارخان را بشکنند؟ 🔺گفتم : بله گفت : اقلاً به اطلاع آقای نخست وزیر رسانده بودید؟ گفتم: نه لازم ندانستم گفت: می‌روم و تکلیفم را با شما معلوم می‌کنم! گفتم : می‌توانید بروید و استعفا بدهید! فرخ از اتاق بیرون رفت؛ 🔺نه استعفا داد و نه جرات کرد به قوام السلطنه شکایت کند اما بحران تهران فروکش کرد 📚 منبع: خاطرات علی امینی  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande