🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#علیامینیوبلواینان
✍جنگ بود و حضور قوای متفقین در ایران و قحطی!
محمدرضا شاه، جوان بود و قدرتی نداشت. روزی که در تهران کمبود نان بیداد میکرد و سر و صدای مردم و روزنامهها از قحطی و گرانی پیاز در آمده بود.
در آن وقت گندم و تره بار تهران در ورامین تهیه میشد. مهدی فرخ وزیر خواروبار بود، آدمی پر سر و صدا.
🔺شنیدم که خدا یارخان، مالک بزرگ دهات ورامین به پشتیبانی و دوستی که با وزیر خواروبار داشته،
مقدار قابل توجهی گندم و پیاز در انبارهای خود احتکار کرده است تا باز هم گرانتر شود و بعد بفروشد.
من هم بدون اطلاع وزیر دستور دادم فورا مامورین به همراه ژاندارم ها بروند و انبارهای خدا یارخان را بشکنند.
🔺صورت مجلس کنند و گندم و پیاز را به تهران بیاورند. عمل انجام شد و نتیجهاش مثبت بود.
فردا صبح فرخ به نخست وزیری آمد و برافروخته وارد دفتر من یعنی معاون نخست وزیر شد و پرسید :
شما دستور دادید که بدون اطلاع من انبارهای خدایارخان را بشکنند؟
🔺گفتم : بله
گفت : اقلاً به اطلاع آقای نخست وزیر رسانده بودید؟
گفتم: نه لازم ندانستم
گفت: میروم و تکلیفم را با شما معلوم میکنم!
گفتم : میتوانید بروید و استعفا بدهید!
فرخ از اتاق بیرون رفت؛
🔺نه استعفا داد و نه جرات کرد به قوام السلطنه شکایت کند اما بحران تهران فروکش کرد
📚 منبع: خاطرات علی امینی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande