eitaa logo
داستانهای آموزنده
18.5هزار دنبال‌کننده
578 عکس
190 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی تاجری بسیار ثروتمند، با خود عهد کرده بود در طول زندگانی خویش، یک روز از عمرش را خوب زندگی کند، به مردم مهربانی ورزد. در آن روز تصمیم گرفت عهد خویش را بجا بیاورد، و با مردم به اندازه ی یک روز درشت خویی نکند و با آنها با عطوفت رفتار نماید. زمانی که از خانه خود خارج شد، پیرزنی گوژ پشت از او درخواست کمک کرد. 🔺از او خواست باری را که همراه دارد تا خانه اش حمل کند، با خود گفت من با این همه ثروت و قدرت حمال این پیرزن باشم، لحظه ای به فکر فرورفت و به یاد عهد خویش افتاد، بار را برداشت و به همراه پیرزن به راه افتاد، تا به خانه ای خرابه رسیدند، دید سه کودک در آنجا مشغول بازی هستند، ازاوپرسید این کودکان کیستند؟ 🔺پیرزن پاسخ داد ؛ اینها نوه های من هستند که بامن زندگی می کنند. پدر و مادرشان را سالهاست که از دست داده اند، از او پرسید مخارج آنها را چه کسی تامین میکند؟ پیرزن اشک از چشمانش سرازیر شد گفت؛ به بازار میروم میو ها و سبزیجات گندیده ای که مغازه دارها آن ها را بیرون میریزند با خود به خانه می آورم، به آنها میدهم تا گرسنگیشان رفع شود. 🔺تاجر نگاهی به کیسه های که در دستش بود انداخت، به سالها ی که متکبرانه زندگی خود را سپری کرده بود افسوس خورد. اشک ندامت در چشمانش حلقه زد، در آن روز تمام دارایش را به فقرا و درماندگان شهرش بخشید و شب هنگام که به بستر خویش میرفت، از خدای خویش طلب عفو کرد و بخاطر کارهایی که در گذشته انجام داده شرمسار و اندوهگین بود. 🔺بعد از آن به خوابی ابدی فرو رفت. بدون آنکه فردایی در انتظار او باشد. 🚨پس بیایم خوب بودن را تجربه کنیم حتی به اندازه یک روز شاید دیگر فرصت جبرانی نباشد. 📌این مطلب را به دیگران نشر دهید !  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande