🍃🌸🍃🌺🍃🌸
✍روزي سلطان محمود به ديوانه خانه رفت، ديوانه اي زنجيري را ديد که بسيار مي خنديد.
گفت :
اي ديوانه! براي چه مي خندي؟
ديوانه گفت :
به تو مي خندم که به پادشاهيت مغروري و از راه راست و ادب دور هستي!
🔸محمود گفت :
هيچ آرزويي داري؟
گفت : مقداري دنبه خام مي خواهم که بخورم.
سلطان محمود دستور داد تا پاره اي تُرُب آوردند و به او دادند.
ديوانه تُرُب را مي خورد و سرش را تکان مي داد.
🔹محمود با تعجب پرسيد :
براي چه سرت را تکان مي دهي؟
گفت :
از زماني که پادشاه شده اي، از دنبه ها چربي رفته است!
#گنجينه_لطايف
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande