📕#داستان_کوتاه
🤲#اندکیتامل
✍ابتهاج تعریف میکرد:
در مراسم کفن و دفن شخصی شرکت کردم ، دیدم قبل از اینکه بذارنش تو قبر ، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند ، توی کف قبر ریختن.
از یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد،
سوال کردم که :
این چه رسمی ست که شما دارید؟
🔸گفت :
توی رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدت هاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم!
میگفت که چون برام تعجب آور بود،
سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف و بهش گفتم :
🔹کجاش نوشته؟
طرف هم میره تو بخش آیین کفن و دفن میت، آورد که بفرما
دیدم نوشته کف قبر مسلمان ، مستحب است
یک وجب پهن تر باشد!
👤شفیعی کدکنی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی گفتند: امیدواریم خداوند متعال رئیس جمهور محترم و مغتنم و همراهان ایشان را به آغوش ملت برگرداند. همه برای سلامت این جمع خدمتگزار دعا کنند. ملت ایران نگران و دلواپس نباشند، هیچ اختلالی در کار کشور به وجود نمیآید.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
✍شمسالدین ایلدگز، حاکم آذربایجان در زمان سلجوقی بود، که به او اتابک هم میگفتند،مالیات سنگینی بر مردم خوی بسته بود، چرا که آنها را همدست عثمانیها برای کودتا تصور میکرد.
مردم خوی از پرداخت مالیات به ستوه آمده بودند و رعیت در عذاب بودند.
علیا خاتون زن فرماندار منصوب شمسالدین در خوی بود.
🔸زن بسیار مومنهای بود که قرآن در منزلاش درس میداد و جزء معدود زنان باسواد در آذربایجان بود.
روزی در کلاس درس قرآن یکی از زنان رعیت را دید که از شدت فقر تمرکز ندارد. خاتون گریست و گفت باید تدبیری بیندیشم.
پیکی صدا کرد و پیراهنی زربافت داشت که هدیه و ارث مادرش بود بسی گرانقیمت، آن را به پیک داد و گفت:
🔹نزد شمسالدین ببر و سلام مرا برسان و بگو این هدیه برای تو، از خراج سنگین مردم خوی صرف نظر کن، خدا خوشش نمیآید از فقر رو به نابودی هستند.
پیک پیراهن را آورد و شمسالدین وقتی پیراهن را دید، به غرور و غیرتش برخورد و گفت:
🔸چه شده است که زنی بر ما کرامت پیشکش میکند و سخاوت رخمان میکشد، پیراهن را ببر و بگو، یک سال مالیات آنها را شمس الدین بخشید.
پیک پیراهن را آورد، و داستان را گفت. خاتون پرسید،
آیا شمسالدین پیراهن مرا دید؟
پیک گفت:
آری بسته را باز کرد و دید.
🔹#خاتونگفت:
چشم نامحرم بر آن افتاد، من دیگر بر تن نمیکنم. ببرید و بفروشید و با آن مسجد و پلی بنا کنید. مسجدی در شهر ساختند که بعدها از بین رفت ولی پل خاتون ماند. پلی که راه مسیر کاروان عثمانی به خوی از روی رود قطور بود.
*خوي نام شهري در آذريايجان غربي
📚نقل از کتاب جوامع الحکایات و والمواعظ الحسنات
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍یکی از تکان دهنده ترین جمله هایی که در فرهنگ بشری گفته شده، جمله زیر از امیرالمومنین علی علیه السلام در یکی از دعاهاي نهج البلاغه است.
🔸" اللَّهُمَّ آجْعَلْ نَفْسِي أَوَّلَ کَرِيمَةٍ تَنْتَزِعُهَا مِنْ کَرَائِمِي"
🔹"خدایا کاری کن که از چیزهای ارزشمند زندگی، جانم اولین چیزی باشد که از من می گیری"
🔸یعنی نکند قبل از اینکه جانم را بگیری، شرفم، انسانيتم، عدالتم، و....
گرفته شده باشد و تبدیل به یک تفاله ای شده باشم که تو جانم را می گیری.
و این همان جمله معروف است که می گوید: ما آمده ایم تا زندگی کنیم و قیمت و ارزش پیدا کنیم؛ نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم.
#نهج_البلاغه_خطبه215
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨#جلوگیریازپیریزودرس
✍یکی از راههای جلوگیری از #پیری زودرس، این است که قبل از سیر شدن دست از غذا برداریم،
چرا که پرخوری باعث فساد_هضم شده، خون صالح و متین به سلولهای بدن نمیرسد و موجب از بین رفتن طراوت و نشاط پوست و پیری زودرس میشود.
🔹 پیامبر(ص) فرمودند:
حضرت عیسی(ع) از شهری عبور میکرد، مردی را دید که با همسرش اختلاف داشت و به حضرت عیسی(ع) عرض کرد: ای پیامبر خدا، همسرم زنی صالح است و بدی هم ندارد، ولی میخواهم از او جدا شوم.
حضرت عیسی(ع) فرمود:
چه نقصی در او هست که میخواهی از او جدا شوی؟
🔸مرد گفت:
همسرم دچار پیری زودرس شده و صورتش شکسته و فرسوده شده است.
حضرت عیسی(ع) به زن فرمود:
« اگر دوست داری طراوت به صورتت برگردد، هرگاه غذا میخوری، قبل از سیر شدن دست از غذا بکش، زیرا غذا وقتی در معده زیاد شود، طراوت و نشاط صورت را از بین میبرد. »
🔹زن به این دستور عمل کرد و طراوت به صورتش بازگشت.
📚 عللالشرایع، جلد ۲، باب ۲۵۲
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#زكات_خرد
✍روزی بانویی نزد دکتر شریعتی از اخلاق مادرِ همسر خود شکایت میکرد و میگفت:
«انسانی بسیار کوتهفکر است و تشکر کردن بلد نیست و ادبیاتِ سخن گفتن نمیداند.»
🔸دکتر به او گفت:
«دخترم تحصیلات تو چیست؟»
گفت:
«لیسانس ادبیاتم.»
پرسید:
«سواد مادر شوهرت چیست؟»
گفت:
«بیسواد است.»
🔹دکتر چهرهای در هم کشید و گفت: «با این ایرادت به خودت توهین کردی.
اگر قرار بود آن خانم پیر بیسواد، اندازهی تو بفهمد و ادبیات تو را داشته باشد، تو برای چه این همه رنج تحصیل به خود دادهای و سالها پشت نیمکت نشستی و لیسانس گرفتی؟!!!
✍و مولا علی (ع) چه زیبا فرمودند:
«زکات خرد تحمل انسانهای نادان است.»
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
کانال قمآنلاین.mp3
19.23M
🛑⚫️خبر چه سنگینه، خبر پر از درده
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍در یکی از روستاهای کوهستانی "دیاربکر" ترکیه، آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در ۵ کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟
دانش آموزان:
آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟
🔸معلم:
شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟
دانش آموزان:
ما تابحال توت فرنگی ندیده ایم.
معلم فکری به نظرش میرسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر "بورسا" فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟
🔹آن مؤسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد.
معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوتههای توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت.
🔸بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوری که یاد گرفتهاید، به پدر و مادرتان یاد بدهید.
وقتی که توت فرنگیها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه میآورید.
برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت.
وقتی میوه ها رسیدند،
بچهها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه آوردند.
🔸معلم میپرسد که مزهشان چطور بود؟ بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم.
معلم میخندد و میگوید همه شما نمره کامل را میگیرید،
میتوانید بخورید.
بچه ها با ولعی شیرین توت فرنگیها را میخورند.
بعد از دو سال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند،
🔹در بازارهای محلیشان، توت فرنگی میفروشند.
معلم بودن یعنی این...
فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب و تقسیم نیست.
معلم بودن شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد.
پس بیاییم در زندگی اثری از خود بجا بگذاریم.
بیایم زندگی مردم را به سمت شادی تغییر دهیم.
🔸کاری کنیم بعد از مرگمان ما را بخاطر بیارند...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸#خوابزنچپه
✍متاسفانه “خواب زن چپه”
عبارتی است که به توهین و تمسخر در مورد زنان بکار میرود و اسباب تحقیر بانوان است!
اما واقعیتِ این است که شکل صحیح این مثل “خواب ظن چپه” میباشد.
“ظن” یعنی توهم، گمان بردن و شک کردن و
🔹“#خوابظن” هم خوابیست که برمبنای توهم و گمان شکل گرفته باشد.
در واقع وقتی چیزی ذهن ما را خیلی به خود مشغول کرده باشد و یا وقتی در طول روز با موضوعی زیاد سر و کار داشته باشیم و یا وقتی موضوع حلنشدهای داشته باشیم یا مواردی مشابه پیش بیاید،
🔹این موارد در ناخودآگاه ما بخشی را به خود اختصاص داده و در خواب و رویاهای ما خود را نشان میدهند و به این خوابها ” #خوابظن” میگویند که معمولا بیاعتبار بوده و قابل اعتنا نیستند.
هرچند شاید خیلیها این را بدانند اما هستند افرادی که هنوز بعد از این که خانمها خوابی را تعریف میکنند از جملهی خواب زن چپه در مقام تمسخر و تحقیر استفاده میکنند.
🔹واقعیت این است که مردم عامی بدون آگاهی از نگارش صحیح ظن (به اشتباه زن) و جهل از معنی و واقعیت آن،
این جمله را تکرار میکنند!
این مثل در واقع در هر موردی بهکار میرود که افراد توهم کاری غیر ممکن را داشته باشند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍تنها واجب الهی كه در آن هیچ عذری پذیرفته نمیشود!
💠حضرت رسول خدا صلّی الله علیه و آله:
▫️در جنگ احد پس از تدفین عمویم حمزه نشسته بودم، که جبرئیل نازل شد و گفت خداوند تو را سلام میرساند و میفرماید:
🔹 نماز را واجب کردم، ولی آن را از معذور و دیوانه و طفل برداشتم؛
🔹 روزه را واجب کردم، ولی آن را بر مسافر تکلیف نکردم؛
🔹 حج را واجب کردم، ولی آن را از گردن بیمار و ناتوان ساقط کردم؛
🔹 زکات را واجب نمودم، ولی آن را از تهیدست و نیازمند نخواستم؛
⚠️ امّا دوستی و ولایت علیبنابیطالب (علیهماالسلام) را واجب کردم و محبّتش را بر تمام اهل آسمانها و زمین الزام نمودم، بدون آنکه به احدی رخصت داده باشم (و هیچ عذری از هیچ کس در این زمینه نمیپذیرم)!
📚 بحار الأنوار ج ۴۰ ص ۴٧
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹خاطره شنیدنی شهید امیرعبداللهیان از جلسه ایشان با سردار سلیمانی در مقر مخفیانه شان در سوریه
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔖#فقطبرایخودت 🔖
✍روزی پسـری جـوان و پرشـور از شهـری دور نزد شیوانا آمد و به او گفت که می خواهد در کمترین زمان ممکن درسهای معرفت را بیاموزد و به شهر خودش برگردد.
شیوانا تبسمی کرد و گفت :
برای چه این قدر عجله داری ! ؟
پسرک پاسخ داد :
می خواهم چون شما مرد دانایی شوم و انسانهای شهر را دور خود جمع کنم و با تدریس معرفت به آنها به خود ببالم !
🔸شیوانا تبسمی کرد و گفت :
تو هنوز آمادگی پذیرش درسها را نداری ! برگرد و فعلاً سراغ معرفت نیا !
پسرک آزرده خاطر به شهر خود برگشت . سالها گذشت و پسر جوان به مردی پخته و باتجربه تبدیل شد.
ده سال بعد او نزد شیوانا بازگشت و بدون این که چیزی بگوید مقابل استاد ایستاد ! شیوانا بلافاصله او را شناخت و از او پرسید :
🔹آیا هنوز هم می خواهی معرفت را به خاطر دیگران بیاموزی ؟ !
مرد سرش را پایین انداخت و با شرم گفت :
دیگر نظر دیگران برایم مهم نیست.
می خواهم معرفت را فقط برای خودم و اصلاح زندگی خودم بیاموزم .
بگذار دیگران از روی کردار و عمل من به کارآیی و اثر بخشی این تعلیمات ایمان آورند .
🔸شیوانا تبسمی کرد و گفت :
تو اکنون آمادگی پذیرش تمام درسهای معرفت را داری.
تو استاد بزرگی خواهی شد !
چرا که ابتدا می خواهی معرفت را با تمام وجود در زندگی خودت تجربه کنی و آن را در وجود خودت عینیت بخشی و از همه مهم تر نظر دیگران در این میان برایت پشیزی نمی ارزد !
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
♥️جملاتی کوچک با مفاهیم بزرگ :
✍دو چیز شما را تعریف میکند.
بردباری تان، وقتی هیچ چیز ندارید
و نحوه رفتارتان، وقتی همه چیز دارید
🔸تنها دو روز در سال هست که نمیتوانی هیچ کاری بکنی
یکی دیروز
و دیگری فردا
🔹دو شخص به تو میآموزد.
یکی آموزگار، یکی روزگار
اولی به قیمت جانش، دومی به قیمت جانت
🔸آدما دو جور زندگی میکنن
یا غرورشونو زیر پاشون میذارن و با انسانها زندگی میکنن
یا انسانها رو زیر پاشون میذارن و با غرورشون زندگی میکنن
🔹دو چیز که برا همه درسته
همه يادشون میمونه باهاشون چيكار كردى
ولی يادشون نميمونه براشون چیکار كردى
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍هارون الرشید به بهلول گفت: می خواهی که وجه معاش تو را متکفل شوم و مایحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فکر آن آسوده شوی؟
🔸بهلول گفت:
اگر سه عیب در این کار نبود،
راضی می شدم؛
🔹اول آنکه تو نمی دانی به چه محتاجم، تا آن را از برای من مهیا سازی.
🔹دوم اینکه نمی دانی چه وقت احتیاج دارم تا در آن وقت، وجه را بپردازی.
🔹سوم آنکه نمی دانی چقدر احتیاج دارم تا همان مقدار بدهی.
ولی خداوند تبارک و تعالی که متکفل است این هر سه را می داند آنچه را محتاجم ،وقتی که لازم است و به قدری که احتیاج دارم می رساند.
🔸ولی با این تفاوت که تو در مقابل پرداخت این وجه، با کوچکترین خطایی ممکن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهی .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📕#داستانضربالمثلها
🎩#کلاهتروقاضیکن
✍حکایت کردهاند که روزی مرد بیآزاری در خانه نشسته بود که داروغه شهر به سراغش می آید و او را متهم می کند که از یک مسافر غریب هزار سکه گرفته و به او پس نداده است.
مرد با تعجب اظهار کرد که از این اتفاق بی خبر است و این موضوع صحت ندارد.
داروغه هم که حرف او را قبول نمی کرد، گفت برای روشن شدن حقیقت باید تا دو روز دیگر به محکمه بیاید.
🔸همسر مرد که او را در حالت ترس و اضطراب دید، به او گفت اگر تو بی گناهی،
چرا مضطرب شده ای،
از قدیم گفته اند آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است.؟
مرد جواب داد می دانم.
ولی من که تابحال به محکمه نرفته ام می دانم زبانم آنجا بند می آید و گناهکار شناخته می شوم.
🔹همسرش هم که زن باهوشی بود راهکاری را به مرد یاد داد؛
راهکار زن این بود :
کلاهت را روبروی خودت قرار بده و همچنانکه به کلاه حرف می زنی،
فکر کلاهت همان قاضی است و با وی راحت باش
🔸مرد خطاب به کلاه می گوید آقای قاضی وقتی این مرد من را نمی شناسد و اسم من را هم نمی داند،
چگونه ممکن است این پول را به من داده باشد،
این کار عملی شد و مرد با درایت همسر ,از گرفتاری رهایی یافت.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍روزی دوست قدیمی بایزید بسطامی
عارف بزرگ را در نماز عید فطر دید
پس از احوالپرسی و خوش و بش از بایزید پرسید :
ای شیخ :
ما همکلاس و هم مکتب بودیم ؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم
🔸استادمان نیز یکی بود،
حال تو چگونه به این مقام رسیدی و من چرا مثل تو نشدم ؟
بایزید گفت :
تو هر چه شنیدی ؛ اندوختی و
من هر چه خواندم ؛ عمل کردم ...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#داستانضربالمثلها
#اصطلاح_جنگ_زرگری
✍در زمان گذشته قیمت دقیق طلا مشخص نبود، در نتیجه هر زرگری قیمتی را بر روی جنس خود می گذاشت.
معمولا دو یا چند زرگر با یکدیگر توافق ناجوانمردانه ای می کردند، تا مشتری های بیچاره را تا حد ممکن سر کیسه کنند، به این رفتار "جنگ زرگری "گفته می شد.
🔸وقتی مشتری از همه جا بی خبر، به دکان زرگری می رسید، زرگر قیمت متاع خود را چند برابر مقدار واقعی می گفت و از طرفی در حین گفتگو به زرگری دیگر که با او از قبل توافق کرده بود، پیغام می رساند، زرگر دوم به بهانه ای خودش را به دکان زرگر اول می رساند و با صدای بلند و قیافه حق به جانب داد می زد :
🔹"ای نابکار، مگر تو مسلمان نیستی! دین و ایمان نداری!
این چه قیمتی است که می گویی؟
"زرگر اولی هم در جواب با پرخاش می گفت :
"ای دغل باز، من تو را خوب می شناسم، می خواهی جنس کم عیارت را آب کنی.
"زرگر دوم با عصبانیت بیشتر می گفت :
"جنس من کم عیار است!؟!
🔸بیا سنگ محک بزنیم ببینم چقدر عیارش بالاست"....
باری مشتری بیچاره در انتها خام زرگر دوم می شد و به دکان او می رفت و جنسی را چند برابر قیمت واقعی می خرید و در ضمن گمان می کرد، سود کرده است.
در انتها دو زرگر سود بدست آمده را با یکدیگر تقسیم می کردند.
🔸اصطلاح" جنگ زرگری "کنایه از جنگی غیر واقعی است، که دو طرف دعوا فقط برای فریفتن دیگران وانمود می کنند، با هم دشمن هستند، ولی در واقع با هم رفیق و همراه هستند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🌸🍃🌸🍃
#توبه_نصوح
✍نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او با سوءاستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد و برایش لذت بخش نیز بود.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
🔸روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.از قضا گوهر گرانبهاىش همانجا مفقود شد ، دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی خود را در خزینه حمام پنهان کرد.
وقتی دید مأمورین براى گرفتن اوبه خزینه آمدند به خداى تعالی رو آورد و از روى اخلاص و بصورت قلبی همانجا توبه کرد. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد.
🔹پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان٬ شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت.او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم نرفت.
🔸هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهى که در چندفرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
در یکى از روزها همانطورکه مشغول کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد.
از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود.
🔹لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد.
روزی کاروانى راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.
🔸رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید،نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد.
بنا به رسم آن روزگار و بخاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.
🔹نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه، ازدواج کرد.
روزی دربارگاهش نشسته بود٬شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم.
نصوح گفت میش تو پیش من است و هرچه دارم از آن میش توست وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
🔸آن شخص به دستور خدا گفت:
بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن یک میش بوده است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت٬ اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند.
به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، "توبه نصوح" گویند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌷 #حدیثِنور 🌷
🤲#خلاصهتمامدعاها!
✍روزی شخصی خدمت حضرت علی(ع) می رسد و می گوید یا امیر؛ بنده به علت مشغله زیاد نمی توانم همه دعاها را بخوانم، چه کنم!؟
🌹حضرت علی(ع) می فرمایند: خلاصه تمام ادعیه را به تو می گویم، هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خوانده ای.
🌷الْحَمْدُ لله عَلَى کُلِّ نِعْمَةٍ🌷
خدایا شکرت برای هر نعمتی که به من دادی.
🌷أَسْأَلُ اللهَ مِنْ کُلِّ خَیْرٍ🌷
از خداوند می خواهم هر خیر و خوبی را.
🌷أَعُوذُ باللهِ مِنْ کُلِّ شَرٍّ🌷
خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها.
🌷أَسْتَغْفِرُ اللهَ مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ🌷
خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم.
📚منبع: بحار الانوار/ ج۹۱
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍ﻋﺘﯿﻘﻪﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻋﯿﺘﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ.
ﺩﯾﺪ ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ.
🔸ﺩﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺭﻋﯿﺖ ﻣﻠﺘﻔﺖ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﻬﺪ.
ﻟﺬﺍ ﮔﻔﺖ :
ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ.
ﺁﯾﺎ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟
🔹ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ:
ﭼﻨﺪ ﻣﯽﺧﺮﯼ؟
ﮔﻔﺖ : ﯾﻚ ﺩﺭﻫﻢ .
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺧﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ .
ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺶ ﺍﺯﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮔﻔﺖ :
🔸ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪﺍﺵ ﺷﻮﺩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ .
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ :
ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﻣﻦ با این كاسه ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ پنجاه ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﻡ،
ﻛﺎﺳﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻧﯿﺴﺖ.
عتیقه است.
🚨ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺣﻤﻘﻨد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#حکایت
🔸#سعدی_گوید:
✍هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم.
به جامع کوفه درآمدم، دل تنگ.
یکی را دیدم که پای نداشت.
سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
🔹بنابر سفارش رسول خدا صلی الله علیه و آله :
به آن که از شما پایین تر است، بنگرید و به آن که از شما بالاتر است، منگرید؛
زیرا بدین وسیله قدر نعمت خدا را بهتر می دانید (و شکرگزار نعمت های خداوند خواهید بود).
✍گویند :
روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد.
او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد.
در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
🔸یکی از همسفرانش علت امر را پرسید.
گاندی خندید و در جواب گفت:
مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍مشهور است كه لقمان حكيم غلامى سياه بود اهل سودان.
اربابِ لقمان به او دستور داد که در زمینش برای او کنجد بکارد.
ولی او جُو کاشت.
وقتِ درو، ارباب گفت:
چرا جُو کاشتی؟
لقمان گفت:
از خدا امید داشتم که برای تو کنجد برویاند.
🔹اربابش گفت :
مگر این ممکن است؟!
لقمان گفت :
تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی و در حالی که از او امید بهشت داری. لذا گفتم شاید آن هم بشود.
آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
✍به قول حافظ:
🚨هر کسی آن دِرَوَد عاقبت کار که کشت...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💠#داستان_زیبا
✍روزی پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.
🔸شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ،
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ...
سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
🔹ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ
شاه ﮔﻔﺖ:
ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!!
باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ،
🔸ﺍﻧﻮ ﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!
مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
پرسیدند چرا با عجله میروید؟
🔹گفت:
نود سال زندگیِ با انگیزه و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است.
🔸اگر می ماندم خزانه ام را خالی میکرد...!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔹#داستانضربالمثلها
🔘 فکر نان کن که خربزه آب است
✍در روزگاران قديم دو دوست بودند که کارشان خشتمالي بود .
از صبح تا شب براي ديگران خشت درست مي کردند و اجرت بخور و نميري مي گرفتند.
آنها هر روز مقدار زيادي خاک را با آب مخلوط مي کردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک قالبي چوبي، از گل آماده شده خشت مي زدند.
🔘يک روز ظهر که هر دو خيلي خسته و گرسنه بودند ، يکي از آنها گفت :
" هرچه کار مي کنيم ، باز هم به جايي نمي رسيم . حتي آن قدر پول نداريم که غذايي بخريم و بخوريم.
پولمان فقط به خريدن نان مي رسد. بهتر است تو بروي کمي نان بخري و بياوري و من هم کمي بيشتر کار کنم تا چند تا خشت بيشتر بزنم .
🔘"دوستش با پولي که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسيد ، ديد يکجا کباب مي فروشند و يکجا آش، دلش از ديدن غذاهاي گوناگون ضعف رفت . اما چه مي توانست بکند ، پولش بسيار کم بود .
به سختي توانست جلوي خودش را بگيرد و به طرف کباب و آش و غذاهاي متنوع ديگر نرود.
🔘وقتي كه به سوي نانوايي مي رفت ، از جلوي يک ميوه فروشي گذشت. ميوه فروش چه خربزه هايي داشت! مدتها بودکه خربزه نخورده بود.
ديگر حتي قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد.
با خود گفت :
کاش کمي بيشتر پول داشتيم و امروز ناهار نان و خربزه مي خورديم . حيف که نداريم .
🔘تصميم گرفت از خربزه چشم پوشي كند و به طرف نانوايي برود.
اما نتوانست. اين بار با خود گفت:
اصلا ً چه طور است به جاي نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نيست، آدم را سير مي کند. با اين فکر ، هرچه پول داشت، به ميوه فروش داد و خربزه اي خريد و به محل کار ، برگشت.
🔘در راه در اين فكر بود كه آيا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟
فکر مي کرد کار مهمي کرده که توانسته به جاي نان، خربزه بخرد.
وقتي به دوستش رسيد ، او هنوز مشغول کار بود . عرق از سر و صورتش مي ريخت و از حالش معلوم بود که خيلي گرسنه است .
🔘او درحالي که خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت :
" اگر گفتي چي خريده ام؟
"دوستش گفت :
" نان را بياور بخوريم که خيلي گرسنه ام . مگر با پولي که داشتيم ،چيزي جز نان هم مي توانستي بخري؟
زود باش . تا من دستهايم را بشويم، سفره را باز کن.
🔘"مرد وقتي اين حرفها را شنيد ، کمي نگران شد و با خود گفت:
" نکند خربزه سيرمان نکند. " دوستش که برگشت ، ديد که او زانوي غم بغل گرفته و به جاي نان ، خربزه اي در کنار اوست.
در همان نگاه اول همه چيز را فهميد . جلوي عصبانيت خودش را گرفت و گفت:"
پس خربزه دلت را برد؟
🔘حتما ً انتظار داري با خوردن خربزه بتوانيم تا شب گل لگد کنيم و خشت بزنيم ، نه جان من ، نان قوت ديگري دارد.
خربزه هر چقدر هم شيرين باشد ، فقط آب است.
"آن روز دو دوست خشتمال به جاي ناهار ، خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شکم و گرسنگي به کارشان ادامه دادند.
🔘از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهميت چيزي و در مقابل ،بي اهميت بودن چيز ديگري حرف بزنند ، مي گويند :
" فکر نان کن که خربزه آب است .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande