🌸🍃🌸🍃
📗مجنون و شتر
✍روزی مجنون آهنگ دیار لیلی کرد.
با بی قراری برشتری سوار شد.
و با دلی لبریز از مهر به جاده زد.
در راه گاه خیال لیلی آنچنان او را با خود می برد.
شتر نیز در گوشه ی آبادی بچه ای داشت.
او هر بار که مجنون را از خود بیخود می دید
به سوی آبادی بازمی گشت
و خود را به بچه اش می رساند.
🔻مجنون هر بار که به خود می آمد در می یافت که فرسنگ ها راه را بازگشته است.
او سه ماه در راه ماند پس فهمید که
آن شتر با او همراه نیست ؛
پس او را رها کرد
و پای پیاده به سوی دیار لیلی به راه افتاد...
به راستی مولانا با این حکایت
نشان می دهد که روح ما همان مجنون است.
🔻و عشق معنوی حق، همان لیلی است.
تن ما همان شتر است.
و وابستگی ها و دل مشغولی های جهان مادی بچه آن شتر است.
وقتی از علت حقیقی بودنمان در جهان مادی که همانا شناخت حقیقت خویشتن است.
غافل شویم و به آن نپردازیم،
به تن و خواسته های گذرای مادی تن سرگرم می شویم و از رسیدن به حقیقت بازمی مانیم.
🚨بهتراست موانع رسیدن به وصال را کنار بزنیم و با گام استوارتر عزم خانه ی دوست کنیم .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺🍂🌺🍂
✍تنها واجب الهی كه در آن هیچ عذری پذیرفته نمیشود!
✍حضرت رسول خدا صلّی الله علیه و آله:
در جنگ احد پس از تدفین عمویم حمزه نشسته بودم، که جبرئیل نازل شد
و گفت خداوند تو را سلام میرساند و میفرماید:
نماز را واجب کردم، ولی آن را از معذور
و دیوانه و طفل برداشتم؛
روزه را واجب کردم، ولی آن را بر مسافر تکلیف نکردم؛
🔹حج را واجب کردم،
ولی آن را از گردن بیمار و ناتوان ساقط کردم؛
زکات را واجب نمودم، ولی آن را از تهیدست
و نیازمند نخواستم؛
امّا دوستی و ولایت علیبنابیطالب (علیهماالسلام) را واجب کردم و محبّتش را بر تمام اهل آسمانها و زمین الزام نمودم،
بدون آنکه به احدی رخصت داده باشم (و هیچ عذری از هیچ کس در این زمینه نمیپذیرم)!
📚 بحار الأنوار ج ۴۰ ص ۴٧
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺🍃🌸🍃
📚#سلطانمحمودوایاز
✍يک روز سلطان محمود با چند نفر از نزديکان خود به شکار رفته بود.
آنها کسانى بودند که به اياز رشک مىبردند و به سلطان محمود هميشه ايراد مىگرفتند که چرا اياز را بيشتر از همهٔ ما دوست داري؟
در او چه هست که در ما نيست.
از قضا همان روز هم که اين صحبتها به ميان آمد.
سلطان محمود در جواب آنها گفت:
چون اياز از شما باهوشتر و زرنگتر است.
🔺گفتند بايد به ما ثابت کنيد گفت:
همين امروز در موقعاش ثابت خواهم کرد.
طرف عصر سلطان محمود در زير درختى نشسته بود، و شکارها را جلويش ريخته بودند. از دور در کنار جاده قافلهاى پيدا شد.
سلطان محمود يکى از آن جمع را صدا کرد
و در گوش او گفت برو ببين اينها کيستند.
آن مرد سوار بر اسبش شد و به تاخت
بهطرف آنها رفت و بعد از چند دقيقه
برگشت و در گوش سلطان محمود گفت:
قافلهٔ بازرگان هندى است.
🔺باز آهسته پرسيد: چه همراه داشتند؟
گفت: نپرسيدم.
ديگرى را صدا زد و به او گفت:
برو ببين بار قاطرهاى اين قافله چيست؟
اين آدم هم اسبش را تاخت کرد.
رفت و برگشت و در گوش سلطان محمود گفت: حرير است.
پرسيد: از کجا آوردند.
گفت: نمىدانم، نپرسيدم.
يکى ديگر را صدا زد و در گوشش گفت:
برو ببين اين حريرها را از کجا مىآورند.
رفت و برگشت و گفت: از چين.
🔺گفت: نپرسيدى به کجا مىبرند؟
گفت: نه، نفرمودي.
ديگرى را صدا زد و در گوشش گفت:
برو ببين اين حريرها را به کجا مىبرند.
رفت و برگشت و گفت:
به بخارا. گفت:
از اين نپرسيدى چه جاى آن بار خواهند کرد؟ گفت: نه.
همينطور هر يک رفت و فقط جواب يک سؤال سلطان محمود را آورد.
آخر از همه اياز را صدا کرد و در گوشش گفت:
🔺برو ببين آنها کيستند.
اياز اسب را تاخت و از ديگران بيشتر معطل شد و چون از ديگران بيشتر معطل شده بود همه خوشحال بودند و به
سلطان محمود گفتند:
ديديد از همهٔ ما تنبلتر است و ديرتر آمد. سلطان محمود گفت: بعد معلوم مىشود.
در اين ميان اياز سررسيد، سلطان محمود به صداى بلند گفت:
اياز اينها که بودند؟
اياز گفت: قربانت گردم اينها بازرگان هندى بودند که حرير چينى به بخارا مىبردند
🔺و از آنجا پوست گوسفند به خراسان و پوستين خراسانى به جاهاى سردسير
خواهند برد.
سلطان محمود گفت:
اين نمونهاى از هوش و زرنگى اياز بود که هر کدام از شما يک مطلبى را آورديد، ولى اين
يکنفر بهجاى شما چند نفر تحقيق کامل کرد و جواب هر سؤال ما را داد.
از اين جهت است که من او را بيشتر از شما دوست دارم.
📚سلطان محمود و اياز
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🤓 #نادرشاهوپسرکزیرک
🔹شگرد پسرک در مقابل نادر شاه !!!!...
✍زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت.
از او پرسید :
پسر جان چه میخوانی؟
- قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….
🔹نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد
و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد.
اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت:
چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا میزند میگوید
تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت :
به او بگو نادر داده است.
پسر گفت :
مادرم باور نمیکند.
🔸میگوید:
نادرمرد سخاوتمندی است.
او اگر به تو پول میداد یک سکه نمیداد. زیاد میداد.
حرف او بر دل نادر نشست.
یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است
در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🚨#پیرزنوطوفانحوادث
✍در زمان حضرت نوح علیهالسلام
پیرزنی بود که با چند فرزند یتیمش در
کلبهای که ته درهای قرار داشت زندگی میکرد.
حضرت نوح علیهالسلام
هر وقت از کار ساختن کشتی خسته میشد
به کنار کلبه آن پیرزن میآمد
و با او گفتگو میکرد.
🔹وقتی قرار شد طوفان بیاید
نوح علیهالسلام به او وعده داد که
هنگام طوفان او را خبر کرده
و به کشتی سوار میکند.
وقتی طوفان آب آغاز شد،
نوح علیهالسلام آن پیرزن را از خاطر برد.
چون آب همهجا را گرفت
نوح علیهالسلام به یاد پیرزن افتاد
و تأسف خورد که چرا او را فراموش کرده است.
🔸هنگامیکه طوفان آب فرو نشست
نوح علیهالسلام دید.
در نقطهای دور دست سبزه زاری وجود دارد.
نزدیک رفت و با تعجب مشاهده کرد
خانه همان پیرزن است.
و هیچ آسیبی به او و فرزندانش نرسیده است.
از پیرزن پرسید :
آب وقتی همهجا را گرفت تو متوجه نشدی؟
🔹پیرزن گفت :
یک بار میخواستم نان بپزم
دیدم ته تنورم کمی نمناک است
که از آثار آب بود.
عارف بالله حاج محمد اسماعیل دولابی بعد نقل این قصه میفرمود:
کسی که با خدا باشد طوفان حوادث
به او زیان نمیرساند؛
حتی وجود آنها را هم احساس نمیکند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨شش خواسته و شش عمل!
✍شخصی محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و عرض کرد :
یا رسول الله به من کاری بیاموز که هرگاه آن را انجام دادم، دارای شش خصلت باشم؛
🔘۱. خدا مرا دوست بدارد.
🔘۲. مردم به من محبت کنند.
🔘٣. ثروتم افزون گردد.
🔘۴. بدنم سالم باشد.
🔘۵. عمرم طولانی شود.
🔘۶. و در روز قیامت با شما محشور گردم.
🚨حضرت فرمودند :
اینها شش درخواست است که شش عمل جداگانه میطلبد و با یک عمل نمی شود به همه آنها رسید.
تو خواهان شش امتیاز هستی، برای به دست آوردن آنها باید شش کار انجام دهی؛
❶ اگر خواستی خداوند تو را دوست بدارد،
از او بترس و تقوا داشته باش.
❷ اگر خواستی مردم تو را دوست بدارند،
به آنان نیکی کن و در زندگیشان طمع نداشته باش.
❸ اگر خواستی خداوند ثروتت را افزون کند،
اموالت را پاک کن (از حرام و حقوق الهی).
❹ اگر خواستی بدنت سالم باشد،
بسیار صدقه بده.
❺ اگر خواستی عمرت طولانی گردد،
صله ارحام کن و به حال خویشان برس.
❻ و اگر خواستی خداوند تو را با من محشور گرداند، سجده را در پیشگاه پروردگار یکتا و توانا طولانی کن و بسیار بجای آور.
📚بحارالانوار، ج ۸۵، ص ۱۶۴.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨آنچه میتوانی ببخشی، ثروت واقعی توست
✍چوپانی به عالِمی که در صحرا تشنه بود، کاسهای شیر داد.
سپس رفت و بزی برای او آورد و ذبح کرد.
عالِم از سخاوت این چوپان که تعداد کمی بز داشت، در حیرت شد. پرسید:
چرا چنین سخاوت میکنی؟
چوپان گفت:
روزی با پدرم به خانه مرد ثروتمندی رفتیم.
🔺از ثروتِ او حسرت خورده
و آرزوی ثروت او را کردم.
آن مرد ثروتمند لقمه نانی به ما داد.
پدرم گفت:
در حسرت ثروت او نباش،
هرچه دارد و حتی خود او را،
روزی زمین به خود خواهد بلعید
و او فقط مالک این لقمه نانی بود.
که توانست به ما ببخشد و از
نابودی نجاتش دهد.
🔺بدان ثروت واقعی یک مرد آن است
که میتواند ببخشد و با خود از این دنیا
به آن دنیا بفرستد.
چوپان در این سخنان بود و بز را برای طبخ حاضر میکرد که سیلی از درّه روان شد و گوسفندان را با خود برد.
چوپان گفت:
خدایا! شکرت که چیزی از این سیلاب مرا مالک کردی که بخشیدم و به سرای دیگر فرستادم.
🔺عالِم که در سخن چوپان حیران مانده بود، گفت: از تو چیزی یاد گرفتم که از
هیچکس نیاموخته بودم.
مرا ثروت زیاد است که ده برابر آنچه این سیلاب از تو ربوده است، احشام خریده و به تو هدیه خواهم کرد.
چوپان گفت:
بر من به اندازه بزهایم که سیلاب برد،
احسان کن، که بیش از آن ترس دارم
🔺اگر ببخشی، دستِ احسان مرا با این احسان خود بهخاطر تیزشدن چاقوی طمعم بریده باشی.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحيم🌸
🚨#حکایتدنیا
🔥دنیا، پیرزنی با صورت کبود در روز قیامت!
✍در روز قیامت دنیا را به شکل ؛
پیرزنی کبودروی، ارزق چشم،
گراز دندان، کریه منظر و قبیح رخسار
برای مردم مجسم میکنند و از اهل محشر میپرسند:
❓آیا این پیرزن را میشناسید؟
❗️میگویند:نعوذباالله که ما او را بشناسیم!
🔹خطاب میرسد :
این همان دنیایی است که ؛
🔻به آن تفاخر میکردید،
🔻به واسطه آن با یکدیگر حسادت میورزیدید،
🔻دشمنی میکردید،
🔻قطع صلهرحم میکردید.
🔻و بسیاری از گناهان دیگر را مرتکب میشدید.
🔥پس دنیا را به جهنم میافکنند
در حالی که فریاد میزند:
🔸خداوندا! پس کجایند پیروان و دوستان من؟
🔸خداوند بلندمرتبه میفرمایند:
دوستان او را هم به خودش ملحق سازید.
📕معراجالسعادة، ص 339 / محجةالبیضاء، ج 6، ص 10
💢 واقعا ارزش داره به خاطر این دنیا به هم خیانت کنیم؟
💢 ارزش داره خدا رو فدای این دنیای بیوفا کنیم؟
🚨در بیوفایی دنیا همین بس که ؛
این دنیا قبلا در دست دیگران بوده است
و به ما رسیده و به زودی هم از دست ما
خارج میشود و به دیگران میرسد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#ناصرالدینشاهوکشیکچی
✍ ناصرالدین شاه رفت و آمد اطراف ارگ سلطنتی را قرق شبانه کرد و شبی به خاطر
آزمایش کشیکچی ها با لباس مبدل به گردش در خیابان های اطراف اندرون رفت.
کشیکچی جلویش را گرفت
و شاه هر قدر التماس کرد نتیجه نداد.
شاه در لباس مبدل به کشیکچی چند
قِران رشوه داد و او نپذیرفت و شاه را به
قراولخانه فرستاد!
فردای آن روز شاه کشیکچی را احضار کرد و خواست که ماجرا را تعریف کند.
🔻کشیکچی گفت :
«مرتیکه دو قِران داد تا رهایش کنم!
خیال کرد شاه دو قِران می ارزد قبول نکردم!
مثل سگ به قراولخانه اش کشیدم و...
ناصرالدین شاه از لهجه ترکی فارسی و دشنام های او چنان به خنده اُفتاد که از خود بیخود
شد و با گفتن یک «قرمساق»
او را مرخص کرد!
🔻کشیکچی به حدی از دشنامی که
شنیده بود خوشنود گشت که تا پایان
عمرش به همه اطرافیانش میگفت که
شاه به لفظ مبارک خویش به او گفته
است «قرمساق»!!!
📚منبع: قند و نمک؛ جعفر شهری
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحيم🌸
🚨#رضایتمادر موجب دیدار امام زمان علیه السلام شد.
✍جناب شیخ محمد علی ترمذی
در ابتدای جوانی با دو نفر از دوستان
اهل علمشان قرار میگذارند که برای
تحصیل علم به شهر دیگری روند،
شیخ برای گرفتن اجازه نزد مادر میرود
اما ایشان رضایت نمیدهند.
شیخ از رفتن منصرف میشود
ولی حسرت آموختن علم در قلبش باقی است تا اینکه روزی در قبرستان نشسته
بود و به دوستانش فکر میکرد...
🔻ناگاه پیرمردی نورانی نزدش می آید
و میپرسد چرا ناراحتی؟
شیخ شرح حال خود را میگوید.
پیرمرد میگوید:
میخواهی من هر روز به تو درس دهم؟
شیخ استقبال میکند و
دو سال از محضر ایشان استفاده میکند
و متوجه میشود که این پیرمرد جناب خضر میباشد.
🔻روزی جناب خضر به شیخ میگوید:
حالا که رضایت مادر را بر میل خود ترجیح دادی تو را به جایی میبرم که برایت موجب سعادت است ...
با هم حرکت میکنند و بعد از چند لحظه به مکانی سرسبز میرسند که تختی در کنار چشمه ای واقع بود و
حضرت صاحب الامر بر آن نشسته بودند...
از شیخ محمد علی پرسیدند:
🔻چطور این مقام را بدست آوردی که حضرت خضر تو را درس داده و به زیارت
آقا ولیعصر ارواحنافداه مشرف شدی؟
شیخ گفت:
آنچه پیدا کردم
در اثر دعای مادر و رضایت او بود.
📚شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام
🚨یکی از راههای نزدیک شدن به وجود
مقدس امام زمان علیه السلام عمل کردن
به این دستور الهی است یعنی:
احسان به والدین
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
📚 #کار_خوبه_خدا_درست_کنه
✍دو گدا بودند یک بسیار چاپلوس
و دیگری آرام و ساکت.
گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرنش را می دید بسیار چاپلوسی می کرد
و از سلطان محمود تعریف می کرد و هدیه میگرفت ولی اون یکی ساکت بود .
اون گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو می بینی چیزی نمیگی تا به تو هم پولی داده بشه.
🔺گدای ساکت گفت:
کار خوبه خدا درست کنه
سلطان محمود خر کیه؟
برای سلطان محمود این سوال پیش اومده بود، که چرا یک گدا ساکته و هیچی نمی گه.
وقتی از اطرافیان خود پرسید .
به او گفتند که این گدا گفته
کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟
سلطان محمود ناراحت شد.
گفت حالا که اینطوری فکر می کنه
🔺فردا مرغی بریان شده که در شکمش
الماسی باشد را به گدایی که چاپلوسی می کند بدهید
تا بفهمد سلطان محمود خر کیه ؟
صبح روز بعد همینکار را انجام دادند
غافل از اینکه وزیر بوقلمونی برای گدا برده
و گدای متملق سیر است.
پس وقتی که مرغ بریان شده را به او دادند او که سیر بود مرغ را به گدای ساکت داد و گفت :
امروز چند سکه درآمد داشتی ؟
او گفت سه سکه.
🔺گدای متملق گفت :
این مرغ رو به سه سکه به تو می فروشم
و آن گدا قبول نکرد و آخر سر پس از چانه
زنی مرغ بریان را بدون دادن حتی یک سکه صاحب شد.
لقمه اول را که خورد چشمش به آن سنگ قیمتی افتاد و به رفیق خود گفت.
فکر می کنم از فردا دیگه همدیگر را نبینیم .
فردای آن روز سلطان محمود دید
که باز گدای متملق اونجاست و گدایی می کنه
🔺از او پرسید چرا هنوز گدایی می کنی ؟
گفت : خب باید خرج زن و بچه ام را درآورم.
سلطان محمود با تعجب پرسید :
مگر ما دیروز برای شما تحفه ای نفرستادیم ؟
گدای متملق گفت :
بله دست شما درد نکنه وزیر شما قبل از اینکه شما مرغ را بفرستید بوقلمونی آوردند
و من خوردم.
چون من سیر بودم مرغ را به رفیقم دادم
و دیگر خبری هم از رفیقم ندارم .
سلطان محمود عصبانی شد.
🔺گفت: دست و پایش را ببندید.
و به قصر بیاریدش.
در قصر به گدا گفت بگو کارو باید خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه.
گدا این را نمی گفت و سلطان محمود میگفت بزنیدش تا بگه.
سلطان خطاب به گدای چاپلوس میگفت :
من می گم تو هم بگو
کار خوبه خدا درستش کنه سلطان محمود خر کیه ؟
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
📚داستان : #غزالیوراهزنان
✍غزالی دانشمند شهیر اسلامی ،
اهل طوس بود ( طوس قریهای است در نزدیک مشهد)
در آن وقت، یعنی در حدود قرن پنجم هجری ، نیشابور مرکز و سواد اعظم آن ناحیه بود و دارالعلم محسوب میشد.
طلاب علم در آن نواحی ، برای تحصیل و درس خواندن به نیشابور میآمدند .
غزالی نیز طبق معمول به نیشابور و گرگان
آمد و سالها از محضر اساتید و فضلا ، با
حرص و ولع زیاد ، کسب فضل نمود و برای آنکه معلوماتش فراموش نشود و خوشههایی که چیده از دستش نرود ، آنها را مرتب مینوشت و جزوه میکرد.
🔺آن جزوهها را که محصول سالها
زحمتش بود ، مثل جان شیرین دوست میداشت.
بعد از سالها ، عازم بازگشت به وطن شد.
جزوهها را مرتب کرده ، در توبرهای پیچید و با قافله به طرف وطن روانه شد .
از قضا، قافله با یک عده دزد و راهزن برخورد .
دزدان جلوی قافله را گرفتند و آنچه مال و خواسته یافت میشد، یکی یکی جمع کردند.
نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسید.
🔺همین که دست دزدان به طرف آن
توبره رفت ، غزلی شروع به التماس و زاری کرد و گفت :
غیر از این هرچه دارم ببرید و این یکی را به من واگذارید .
دزدها خیال کردند که حتما در داخل این بسته ، متاع گران قیمتی است . بسته را باز کردند،
جز مشتی کاغذ سیاه شده چیزی ندیدند.
گفتند :
اینها چیست و به چه درد میخورد ؟
🔺غزالی گفت :
هرچه هست به درد شما نمیخورد،
ولی به درد من میخورد.
به چه درد تو میخورد ؟
غزالی : اینها ثمره چند سال تحصیل من است.
اگر اینها را از من بگیرید ،
معلوماتم تباه می شود و سال ها زحمتم، در راه تحصیل علم به هدر میرود .
راستی معلومات تو همین است که در اینجاست ؟
غزالی : بلی
🔺علمی که جایش توی بقچه و قابل
دزدیدن باشد، آن علم نیست .
برو فکری به حال خود بکن .
این گفته ی ساده ی عامیانه،
تکانی به روحیه مستعد و هوشیار غزالی داد .
او که تا آن روز فقط فکر میکرد که طوطی وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط کند،
بعد از آن در فکر افتاد،
که کوشش کند تا مغز و دماغ خود را با تفکر پرورش دهد و بیشتر فکر کند و
تحقیق نماید و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود بسپارد .
🔺غزالی میگوید :
من بهترینها را که راهنمای زندگی فکری من شد، از زبان یک دزد راهزن شنیدم .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande