هدایت شده از حکایات و داستانها
🔸#حکایت_گربه_را #دم_حجله_کشتن
✍میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است.
🍂پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند.
بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند.
🍂خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند.
چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند .
گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد!
🍂چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور.
گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند!
🍂سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار.
دخترک از ترس جانش سریع می رود و آبی گوارا در جام بلورین برای همسرش میاورد.
از آن پس میگویند فلانی گربه را دم حجله کشته است...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔹#داستان_کوتاه
🔸#از_دست_ندید_عالیه
✍داستان گنجشک و حضرت سلیمان
🔸در زمان حضرت سلیمان دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند. گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت می کرد.
می گفت تو محبوبه منی.
تو همسر منی.
دوستت دارم. عاشقتم.
🔹چرا به من کم محبتی؟
چرا محلم نمیذاری؟
فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم عیال؟
من اگه بخوام می تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمان رو بردارم بندازم تو دریا.
🔸باد که مسخر سلیمان بود پیام رو به گوش سلیمان رسوند.
حضرت تبسمی کرد و فرمود اون گنجشک ها رو بیارید پیش من آوردند.
سلیمان به گنجشک نر گفت خوب ادعاتو اجرا کن بینم.
گفت من چنین قدرتی ندارم.
🔹سلیمان گفت پس الان به همسرت گفتی؟
گفت خوب شوهر گاهی جلو همسرش کلاس میاد یه خالی ای می بنده.
عاشق که ملامت نمیشه.
من عاشقم.
یه چی گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوسش دارم. این به ما محل نمیذاره.
🔸حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکنه چرا محلش نمیدی؟
گفت یا نبی الله چون دروغ میگه هم منو دوست داره هم یه گنجشک دیگه رو.
🔹مگه تو یک دل چند تا محبت جا میگیره؟
این کلام در دل حضرت سلیمان چنان اثری گذاشت که تا چهل روز گریه می کرد و فقط یک دعا می کرد. می گفت:
الهی دل سلیمان رو از محبت غیر خودت خالی کن.🤲
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍#به_قول_شاملو:
“دلهای ما که بهم نزدیک باشد،
دیگر چه فرقی می کند که
کجای این جهان باشیم;
دور باش اما نزدیک…
من از نزدیک بودنهای دور می ترسم..
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
⚡️مارادونا مدتی به خاطر افسردگی پس از ترك اعتياد در تيمارستان، بستری بود،
وقتی مرخص شد حرف قشنگی زد:
✍اونجا ديوانه های زيادی بودند،
يكی مي گفت :
من چگوارا هستم،
همه باور مي كردند،
يكی مي گفت: من گاندی ام!
همه قبول مي كردند...
🌾ولی وقتی من گفتم، مارادونا هستم ؛همه خنديدند و گفتند هيچ كس مارادونا نميشه..!!
اونجا بود كه من خجالت كشيدم كه چه بر سر خودم آوردم...
🌾در اين دنيا غرور، دمار از روزگار آدم در مياره و دقيقا گرفتار چيزی ميشی كه فكر ميكنی هرگز در دامش نخواهی افتاد.
✍مراقب خودتان باشيد! برگ ها هميشه زمانی مي ريزند كه فكر مي كنند طلا شدند..
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
13.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❓آقا چه خبره این همه پیامرسان؟؟ همه رو باید نصب کنم😡❓❓❓
❓مگه میشه مگه داریم؟
❗️از ایتا پیام بدی به بقیه پیامرسانها؟؟
🛎نه عزیزم ناراحت نشو این ویدئو رو ببین👆
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#حکایت
#رضای_خدا
✍یک روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد:
من دلم میخواهد یکی از اون بندگان خوبت را ببینم.
خطاب آمد:
🍂برو به صحرا، آنجا مردی هست که کشاورزی میکند او از خوبان درگاه ماست.
حضرت رفت و مردی را دید که درحال بیل زدن و کشاورزی است ،تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست.
🍂از جبرئیل پرسید.
جبرئیل عرض کرد:
اکنون خداوند بلایی بر او نازل میکند ببین او چگونه پاسخ میدهد.
بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد.
فورا نشست،
🍂بیلش را هم کنارش گذاشت و گفت: مولای من ؛تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم،
حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم.
🍂حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده.
رو کرد به آن مرد و فرمود:
ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه.
میخواهی دعا کنم خداوند نورچشمهایت رابرگرداند؟
🍂گفت: خیر یا رسول الله.
حضرت فرمود: برای چه علت نمیخواهی؟؟!!
گفت:
آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
#مجنون_و_شتر
✍روزی مجنون آهنگ دیار لیلی کرد.
با بی قراری برشتری سوار شد و با دلی لبریز از مهر به جاده زد.
در راه گاه خیال لیلی آنچنان او را باخود می برد. شتر نیز در گوشه ی آبادی بچه ای داشت.
🔸او هر بار که مجنون را از خود بیخود می دید به سوی آبادی بازمی گشت و خود را به بچه اش می رساند.
مجنون هر بار که به خود می آمد در می یافت که فرسنگ ها راه را بازگشته است.
🔹او سه ماه در راه ماند پس فهمید که آن شتر با او همراه نیست.
پس او را رها کرد و پای پیاده به سوی دیار لیلی به راه افتاد.....
✍به راستی مولانا با این حکایت نشان می دهد که روح ما همان مجنون است و عشق معنوی حق ، همان لیلی است.
تن ما همان شتر است و وابستگی ها و دل مشغولی های جهان مادی بچه آن شتر است.
🔹وقتی از علت حقیقی بودنمان در جهان مادی که همانا شناخت حقیقت خویشتن است غافل شویم و به آن نپردازیم، به تن و خواسته های گذرای مادی تن سرگرم می شویم و از رسیدن به حقیقت بازمی مانیم.
🔸بهتراست موانع رسیدن به وصال را کنار بزنیم و با گام استوارتر عزم خانه ی دوست کنیم ...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
✍آورده اند که کفندزدی در بستر مرگ افتاده بود.
پسر خویش را فراخواند.
پسر به نزد پدر رفت گفت:
«ای پدر امرت چیست؟»
🔸پدر گفت:
«پسرم من تمام عمر به کفندزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی به دنبالم بود. اکنون که در بستر مرگم و فرشته مرگ را نزدیک حس میکنم، بار این نفرین بیش از پیش بر دوشم سنگینی میکند.
🔹از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.»
پسر گفت:
«ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم.»
🔸پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.
از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق میدزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود و از آن پس خلایق میگفتند:
🔹«صد رحمت به کفن دزد اولی که فقط میدزدید و چنین بر مردگان ما روا نمیداشت.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣داستان سه شخص که مورد آزمايش خدا قرار گرفتن
🌼🍃خداوند متعال خواست سه نفر از بنی اسرائيل را كه يكی ، بيماری پيسی ( برص ) داشت و ديگری كچَل بود و سومی نابينا ، مورد آزمايش ، قرار دهد.
🌼🍃پس فرشته ای را بسوی آنان فرستاد.
فرشته نزد فرد پيس آمد و گفت: محبوبترين چيز ، نزد تو چيست؟
گفت: رنگ زيبا و پوست زيبا ، چرا كه مردم از من ، نفرت دارند.
🌼🍃فرشته ، دستی بر او كشيد و بيماری اش برطرف شد و رنگ و پوستی زيبايی به او عطا گرديد.
🌼🍃سپس ، فرشته پرسيد: محبوبترين مال نزد تو چيست؟
گفت : شتر . پس به او شتری آبستن ، عنايت كرد و گفت: خداوند آنرا برايت مبارك می گرداند».
🌼🍃سپس ، فرشته نزد مرد كَچل آمد و گفت: محبوبترين چيز ، نزد تو چيست؟
گفت: موی زيبا تا اين حالتم بر طرف شود چرا كه مردم از من ، نفرت دارند.
🌼🍃فرشته ، دستی به سرش كشيد.
در نتيجه ، آن حالت ، بر طرف شد و مويی زيبا به او عطا گرديد.
🌼🍃آنگاه ، فرشته پرسيد: كدام مال نزد تو محبوبتر است؟
گفت: گاو . پس گاوی آبستن به او عطا كرد و گفت: خداوند آنرا برايت مبارك می گرداند.
🌼🍃سرانجام ، نزد فرد نابينا آمد و گفت: محبوبترين چيز نزد تو چيست؟
گفت: اينكه خداوند ، روشنايی چشمانم را به من بازگرداند و من ببينم.
فرشته، دستی بر چشمانش كشيد و خداوند ، بينای اش را به او باز گردانيد.
🌼🍃آنگاه ، فرشته پرسيد: محبوبترين مال نزد تو چيست؟
گفت: گوسفند. پس گوسفندی آبستن به او عطا كرد.
🌼🍃آنگاه آن شتر و گاو و گوسفند ، زاد و ولد كردند طوريكه نفر اول ، صاحب يك دره پر از شتر ، و دومی ، يك دره پر از گاو ، و سومی ، يك دره پر از گوسفند ، شد.
🌼🍃سپس ، فرشته به شكل همان مرد پيس ، نزد او رفت و گفت: مردی مسكين و مسافرم.
تمام ريسمانها قطع شده است و هيچ اميدی ندارم.
امروز ، بعد از خدا ، فقط با كمك تو میتوانم به مقصد برسم.
بخاطر همان خدايی كه به تو رنگ و پوست زيبا و مال ، عنايت كرده است به من شتری بده تا بوسيلی آن به مقصد برسم.
❣آن مرد ، گفت: من تعهدات (خرج) زيادی دارم.
🌼🍃فرشته گفت: گويا تو را می شناسم.
آيا تو همان فرد پيس و فقير نيستی كه مردم از تو متنفر بودند پس خداوند همه چيز به تو عنايت كرد؟
گفت: اين اموال را از نياكانم به ارث برده ام.
فرشته گفت: اگر دروغ ميگويی ، خداوند تو را به همان حال اول بر گرداند.
🌼🍃آنگاه ، فرشته به شكل همان فرد كَچل ، نزد او رفت و سخنانی را كه به فرد اول گفته بود، به او نيز گفت. او هم مانند همان شخص اول ، به او جواب داد.
فرشته گفت: اگر دروغ ميگويی ، خداوند تو را به حال اول بر گرداند.
🌼🍃سر انجام ، فرشته به شكل همان مرد نابينا نزد او رفت و گفت: مردی مسكين و مسافرم و تمام ريسمانها قطع شده است (هيچ اميدی ندارم). امروز بعد از خدا ، فقط با كمك تو میتوانم به مقصد برسم.
بخاطر همان خدايی كه چشمانت را به تو برگرداند ، گوسفندی به من بده تا با آن به مقصد برسم.
🌼🍃 آن مرد گفت: من نابينا بودم. خداوند ، بينايی ام را به من باز گردانيد و فقير بودم. خداوند مرا غنی ساخت. هر چقدر میخواهی ، بردار. سوگند به خدا كه امروز ، هر چه بخاطر رضای خدا برداری ، از تو دريغ نخواهم كرد.
🌼🍃فرشته گفت: مالت را نگهدار .
شما مورد آزمايش ، قرار گرفتيد. خداوند از تو خشنود و از دوستانت ، ناراضی شد.
🌼🍃هر دم احتمال دارد خداوند تو را بیازماید سعی کن در برابر آزمایشات الهی سربلند بیرون آیی آن وقت رضایت خداوند را بدست خواهی آورد .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍بعد از آن که عبدالله خان ازبک، خراسان را مورد تاخت و تاز قرارداد، روزی در سیستان گذرش بر قبر رستم افتاد. از روی شماتت این بیت را خواند:
سر از خاک بردار و ایران ببین
به کام دلیران توران ببین
✍عبدالله خان ادامه داد:
نمی دانم اگر رستم قادر به صحبت بود چه می گفت.
یکی از وزرای او که ایرانی بود گفت: اگر خشم نگیری بگویم.
گفت: بگو!
وزیر گفت: اگر رستم قادر به صحبت بود می گفت:
چو بیشه تهی ماند از نره شیر
شغالان درآیند آنجا دلیر!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍تنها واجب الهی كه در آن هیچ عذری پذیرفته نمیشود!
💠حضرت رسول خدا صلّی الله علیه و آله:
▫️در جنگ احد پس از تدفین عمویم حمزه نشسته بودم، که جبرئیل نازل شد و گفت خداوند تو را سلام میرساند و میفرماید:
🔹 نماز را واجب کردم، ولی آن را از معذور و دیوانه و طفل برداشتم؛
🔹 روزه را واجب کردم، ولی آن را بر مسافر تکلیف نکردم؛
🔹 حج را واجب کردم، ولی آن را از گردن بیمار و ناتوان ساقط کردم؛
🔹 زکات را واجب نمودم، ولی آن را از تهیدست و نیازمند نخواستم؛
⚠️ امّا دوستی و ولایت علیبنابیطالب (علیهماالسلام) را واجب کردم و محبّتش را بر تمام اهل آسمانها و زمین الزام نمودم، بدون آنکه به احدی رخصت داده باشم (و هیچ عذری از هیچ کس در این زمینه نمیپذیرم)!
📚 بحار الأنوار ج ۴۰ ص ۴٧
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#نه_سیخ_بسوزد_نه_کباب
✍شجاعالسلطنه، پسر فتحعلیشاه، یک وقتی حاکم کرمان بود. اسم کوچکش حسنعلی میرزا بود.
🍂او در کرمان تجربه کرده بود و متوجه شده بود که ترکههای نازک انار میتواند کار سیخ کباب را بکند و کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزهتر هم میشود.
برای همین پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به «کباب حسنی» معروف شد.
حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها میگفت:
🍂«طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزه نه کباب.»
این دستور او به صورت ضربالمثل درآمد و برای بیان و توصیه میانهروی و اعتدال در کارها توسط مردم به کار میرود.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍در دنیای قضاوت ها، تنها به این نکته توجه می شود که «دیگران بر اساس نظر ما چگونه اند؟»؛
🔸فردی درترافیک جلوی ما بپیچید «احمق»
ما که جلوی دیگران می پیچیم «زرنگ»
🔸کسی جواب تلفن ما را ندهد «بی معرفت»
ما که جواب ندهیم «گرفتار»
🔸فرد بلندتر از ما «دراز»
کوتاهتر از ما «کوتوله»
🔸همسری که زیاد محبت بخواهد «وابسته»
ما بیشتر بخواهیم «بی احساس»
🔸همکار جزئی نگر «ایرادگیر و وسواسی»
ما جزنگرتر باشیم «شلخته و بی نظم»
🔸فردی لیوان آب ما را چپه کرد «کور»
پای ما به لیوان دیگری خورد «شعور» ندارند لیوان را سر راه قرار داده است و...
🔸دنیای قضاوت ها یعنی تحلیل رفتار و گفتار دیگران بر اساس نیازها و ارزش های خودمان❗️
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂#پندانه
🍃در دنیا قانونی وجود دارد به نام قانون "کارما"
✍قانون کارما یعنی اگر بزنی یک روزی میخوری
یعنی اگر شکستی یه روز خودت هم میشکنی
🍂خلاصه کنم برایت قانون کارما همان ضرب المثل معروف است که میگوید:
از هر دستی بدهی از همان دست پس میگیری
🍂آن زمان که دلی را شکستی
آن زمان که اشک کسی را دراوردی
آن زمان که زخمی زدی
بترس از قانون کارما که اگر توبه کنی و پشیمان هم شوی سودی ندارد و این قانون چه بخواهی چه نخواهی بر زندگی تو پیاده میشود...
🍂بترس از قانون کارما...
کارما یعنی زمین بدجور گرد است...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
✍روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم مىخواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى،دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی،بلکه حق مردم رعایت شود.
🔸شیخ بهایى گفت:
قربان من یک هفته مهلت مىخواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد،چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم.
🔹شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلاى( محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا مىگذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد.
🔸شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت:
اى بنده ی خدا من مىدانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد. تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت.
🔹ولیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو.
مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچهاى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت:
🔸امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته،فردا صبح زود هم من مخفیانه مىروم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم مىشود.
شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود،
هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد:
🔹اعلیحضرت، مىخواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع،
به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مىدهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند.
شاه عباس با تعجب پرسید:
🔸ماجرا چیست؟
شیخ بهایى گفت:
من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس مىگوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت . حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!
🔹به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارتهاى عالى قاپو و تالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند.
بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ،
🔸هر کدام به ترتیب گفتند :
به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید! دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد.
سومى گفت:
به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس مىکرد و به درگاه خدا گریه و زاری مىنمود.
🔹چهارمى گفت: خدا را شاهد مىگیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود
و چشمانش از شدت فشارى که بر سینهاش وارد مىآمد از کاسه سر بیرون زده بود.
به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند.
🔸شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش مىکرد.
عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت:
بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم مىشود
شیخ بهایى گناهکار بوده است! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند،
🔹شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم. عقل و شعور مردم را دیدید؟
شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟
شیخ عرض کرد: قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم.
شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟
🔸شیخ گفت: من چگونه مىتوانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم
مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد،
آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم.
اما اگر امر مىفرمایید ناچار به اطاعتم! شاه عباس گفت:
چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و مىکنم لازم نیست
🔸به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى. از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار کشید.
#امثال_و_حکم
#دهخدا
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📖"خر را که به عروسی میبرند برای خوشی نیست، برای آبکشی است".
✍در موردی گفته میشود که فردی زحمتکش را به جشنی دعوت میکنند ظاهرا او مهمان است ولی در اصل او را برای خدمت کردن دعوت کردهاند.
🔸ضرب المثل “#خر_را_که_به_عروسی میبرند برای خوشی نیست” به معنای این است که در برخی موارد، افرادی که در جشن یا مراسمی دعوت میشوند،
در واقع برای انجام کارهای سخت و پر زحمت دعوت میشوند و نه برای خوشگذرانی و لذت بردن از مراسم.
✍این ضرب المثل به طور کلی به معنای استفاده از افراد برای اهداف خود و نیازهای شخصی است و نشان میدهد که در برخی موارد ممکن است افراد به نفع خود از دیگران استفاده کنند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌱#داستانک
✍ #خیاط_در_کوزه_افتاد
✍در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود.
وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند.
▪️یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت.
▫️هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد.
▪️کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند :
چه خبر؟
▫️خیاط می گفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند.
روزها گذشت و خیاط هم مرد.
یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت.
▪️از یکی از همسایگان پرسید:
«خیاط کجاست؟»
همسایه به او گفت:
«خیاط هم در کوزه افتاد.»
✍و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره اش حرف می زده، می گویند: «خیاط در کوزه افتاد.»❤️
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸وجه تسمیه ضرب المثل ،#قهر_شغال_به_نفع_باغبانه
🔹معنا: قهر شغال به نفع باغبان خواهد بود.
✍كاربرد: وقتي كسي كه حضورش در جائي تنها موجب زحمت ديگران باشد و با اين وجود به سبب اين حضور بر سر آنها منت مي گذارد و ناز مي كند
شغالي بود كه هر روز به باغ پيرمرد مهرباني مي رفت و يك شكم سير ميوه مي خورد. پيرمرد هم از آنجائي كه او را مخلوق خدا مي دانست، مزاحمش نمي شد.
🔹اما كم كم خوشي به دل شغال زد و هر بار كه به باغ مي رفت يك شكم ميوه مي خورد و چند بغل ميوه را هم زير دست و پا لِه مي كرد.
يك روز، پير مرد جلوي او را گرفت و گفت: فلاني، هر چه ميوه خواستي بخور، ولي ديگر آنها را زير دست و پا له نكن! كفر نعمت درست نيست.
🔸شغال در پاسخ به او گفت: يك بار ديگر مرا نصيحت كني قهر مي كنم و ديگر به باغت نمي آيم!
پير مرد گفت: قهر تو، به ضرر من نيست به نفع من است.
شغال قهر كرد و تصمصم گرفت ديگر به باغ او نيايد.
🔹فرداي آن روز به باغ ديگري رفت او تا پايش به باغ رسيد، صاحب باغ دوم با بيل او را كتك زد.
او هم زخمي و رنجور گريخت. روز دوم بازهم سراغ باغ ديگري رفت و باز به جاي ميوه كتك خورد.
چند روز به همين منوال گذشت و با گرسنگي و رنج ضربي كه از ديگر باغبانان ديده بود، چارهاي نديد كه سراغ پيرمرد مهربان برود و از او عذرخواهي كند.
🔸پيرمرد به او گفت:
نگفتم قهر تو باعث منفعت من است.
مي تواني بازهم سراغ ميوههاي من بيائي مشروط به اينكه فقط به خوردن ميوه ها كفايت كني و نعمت خدا را لگد مال نكني!
✍شغال پذيرفت و بعد از چند روز توانست دلي از عزا درآورد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#گذشت_زمان
بر آنها که منتظرند بسیار کند،
بر آنها که می ترسند بسیار تند،
بر آنها که زانوی غم در بغل میگیرند بسیار طولانی،
و بر آنها که به سرخوشی میگذرانند بسیار کوتاه است.
اما بر آنها که عشق میوزند، زمان را آغاز و پایانی نیست.
👤 #ویلیام_شکسپیر
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸#ابن_بطوطه :
🔹در سفرنامه اش می نویسد:
✍در شیراز سه روز بودم و این سه روز در مسجد جامع شیراز ماندم، مردم در این مسجد اعتکاف می کردند که این مسجد مربوط به ششصد سال قبل است.
🔸بعد رفتم بازار شیراز چشمم به دکانی افتاد که یک نفر نورانی اهل تقوی در آن نشسته قرآن می خواند،
🔹رفتم نزدیک سلام کردم نشستم او هم پذیرایی کرد، گفتم شما اینجا چه می کنی؟
🔸گفت: من شغلم تجارت است هرگاه مشتری نباشد قرآن می خوانم، نگاه کن فرشها را عقب زد دیدم قبر است،
🔹گفت:
این گور خودم است، کنار قبر خودم می نشینم برای خودم قرآن می خوانم، قبرم را در مغازه ام قرار داده ام که گول دنیا را نخورم.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌺🍂🌸🍃🌸🍂
🟢#داستانی_از_پیامبر(ص)
🔹#حکایت
📚داستان زیبا پيامبر اسلام صلی الله عليه و آله وسلم فرمود :
سه نفر از بنی اسرائيل با هم به مسافرت رفتند در ضمن سير و سفر در غاری به عبادت خدا پرداختند، ناگهان! سنگ بزرگی از قله كوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار به كلّي بسته شد. و مرگ خود را حتمي دانستند.
🔹پس از گفتگو و چاره انديشی زياد به يكديگر گفتند:
به خدا سوگند! از اين مرحله خطر راه رهايی نيست مگر اينكه از روی راستی و درستی با خدا سخن بگوييم.
🔸اكنون هر كدام از ما عملی را كه فقط برای رضای خدا انجام داده ايم به خدا عرضه كنيم، تا خداوند ما را از گرفتاری نجات بخشد.
يكی از آنها گفت :
🔹خدايا! تو خود می دانی كه من عاشق زنی شدم كه دارای جمال و زيبايی بود و در راه جلب رضای او مال زيادی خرج كردم، تا اينكه به وصال او رسيدم و چون با او خلوت كردم و خود را برای عمل خلاف آماده نمودم، ناگاه در آن حال به ياد آتش جهنم افتادم. از برابر آن زن برخواسته بيرون رفتم.
خدايا! اگر اين كار من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضايت واقع شده، اين سنگ را از جلوی غار بردار!
🔸در اين وقت سنگ كمی كنار رفت به طوری كه روشنايی را ديدند.
دومی گفت :
خدايا! تو خود آگاهی كه من عده ای را اجير كردم كه برايم كار كنند و قرار بود هنگامی كه كار تمام شد. به هر يك از آنان مبلغ نيم درهم بدهم، چون كار خود را انجام دادند من مزد هر يك از آنها را دادم ولی يكی از ايشان از گرفتن نيم درهم خودداری كرده و اظهار داشت:
🔹اجرت من بيشتر از اين مقدار است، زيرا من به اندازه دو نفر كار كرده ام، به خدا قسم كمتر از يك درهم قبول نمی كنم در نتيجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نيم درهم بذر خريده كاشتم خداوند هم بركت داد و حاصل زياد برداشتم پس از مدتی همان اجير پيش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود.
🔸من به جای نيم درهم، هيجده هزار درهم (اصل سرمايه و سود آن) به او دادم خداوندا! اگر اين كار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام داده ام اين سنگ را از سر راه ما دور كن! در آن لحظه سنگ تكان خورد، كمی كنار رفت به طوری كه در اثر روشنايی همديگر را می ديدند، ولی نمی توانستند بيرون بيايند.
🔹سومی گفت: خدايا! تو خود می دانی كه من پدر و مادری داشتم كه هر شب شير برايشان می آوردم تا بنوشند، يك شب دير به خانه آمدم و ديدم به خواب رفته اند خواستم ظرف شير را كنارشان گذاشته و بروم، ترسيدم جانوری در آن شير بيفتد، خواستم بيدارشان كنم، ترسيدم ناراحت شوند،
🔸بدين جهت بالای سر آنها نشستم تا بيدار شدند و من شير را به آنها دادم! بار خدايا! اگر من اين كار را به خاطر جلب رضای تو انجام داده ام اين سنگ را از ما دور كن!
ناگهان! سنگ حركت كرد و شكاف بزرگی به وجود آمد و توانستند از آن غار بيرون آمده و نجات پيدا كنند.
🔹سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
مَن صَدَقَ اللهَ نَجَاه كسى كه به راستى و از روى خلوص با خدا رابطه برقرار كند و بر همين اساس، رفتار نمايد رهايى و نجات مى يابد.
📚 #بحارالانوار
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🌸🍃🌸🍃
#چهار_اصطلاح_غلط_و_نیاز_به_اصلاح
1- خدا بد نده:
این کلام اهانت به پروردگار است. زیرا خدای تعالی در قرآن فرموده:
«هیچ خوبی به شما نمیرسد مگر از ناحیه خدا و هیچ بدی به شما نمیرسد مگر از ناحیه خود شما(که بخاطر اعمال خودتان است)»
2- عیسی به دین خود، موسی به دین خود:
این جمله معنای صحیحی ندارد. زیرا بین پیامبران خدا، کوچکترین اختلافی نبوده و همه آنها مردم را به توحید و یکتاپرستی دعوت میکردند و عقیدۂ یکسانی داشتند.
3- ولش کردی به اَمان خدا:
این حرف کفر آمیز است. زیرا اگر کسی مال یا فرزند خود را به امان خدا بسپارد که غمی نیست. بهتر است بجای این کلام گفته شود:
"ولش کردی به حال خودش"
پس بدبخت شد رفت.
4- انسان جایز الخطاست:
این حرف نیز غلط است، زیرا انسان برای خطا کردن جایز نیست. بهتر است بگوییم انسان "ممکن الخطا" ست. یعنی ممکن است خطا کند و بهترین خطا کنندگان، توبه کنندگان هستند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴 #ارزش_ذکر_خداوند
🌸بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ🌸
✍روایت شده است:
سلیمان بن داوود علیه السلام از جایی عبور می کرد و پرندگان بر او سایه افکنده و جن و انس از چپ و راستش ملازم او بودند.
🔸راوی می گوید :
سلیمان به عابدی از بنی اسرائیل رسید. عابد گفت:
سوگند به خدای پسر داوود! خدا به تو سلطنتی بس بزرگ داده است.
🔹سلیمان گفت :
یک "سبحان الله" که در نامه عمل مؤمن ثبت شود، بهتر از آن چیزی است که به پسر داوود(حضرت سلیمان) داده شده است؛
🔸زیرا آن چه به پسر داوود داده شده از بین می رود؛ ولی ذکر خدا می ماند.
📚راه روشن، ج 5، ص 490
امام صادق (ع) فرمود:
✍خداوند به حضرت موسی(ع) وحی فرمود: ای موسی! به زیادی پول خوشحال مشو! و ذکر مرا از یاد مبر.
چرا که زیادی پول ، گناهان را از یاد می برد. و ترک ذکر من سنگدلی می آورد.
📚علل الشرایع ، ص38
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#زنی_صالحه_در_زمان #حضرت_عیسی_علیه_السلام
✍در زمان عیسی بن مریم علیه السلام ، زنی بود صالحه عابده.
چون وقت نماز می شد، هر کاری که داشت می گذاشت و به نماز و طاعت مشغول می شد روزی نان می پخت، مؤذن بانگ کرد، نان پختن را رها کرد و به نماز مشغول گشت.
🌾چون در نماز ایستاد، شیطان در وی وسوسه کرد :
تا تو از نماز فارغ شوی همه نان ها خواهد سوخت. زن به دل جواب داد:
🌾اگر همه نان بسوزد بهتر که روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد.
دیگر بار شیطان وسوسه کرد که:
پسرت در تنور افتاد و سوخت.
زن در دل جواب داد:
اگر خدای تعالی قضا کرده است که من نماز کنم و پسرِ مرا به آتش بسوزاند، من به قضای خدای تعالی راضی گشتم و از نماز دست برندارم، که اللّه تعالی فرزندم را نگاه دارد از آتش.
🌾شوهرِ زن از درِ خانه درآمد، زن را دید در نماز، نان را در تنور به جای خویش دید نسوخته و فرزند را دید در آتش بازی می کند و یک تار موی از او کم نشده و آتش به قدرت خدای عزّوجلّ بر وی بوستان گشته.
چون زن از نماز فارغ گشت،
🌾شوهر دست او را گرفت و نزدیک تنور آورد و در تنور نگریست. فرزند را دید سلامت و نان به سلامت، هیچ بریان نشده، تعجّب کرد و شکر باری تعالی کرد و زن سجده شکر به جا آورد خدای عزّوجل را.
🌾شوهر فرزند را برداشت و به نزدیک عیسی علیه السلام برد و حال قصه با وی بگفت:
حضرت عیسی علیه السلام گفت:
برو از این زن بپرس تا چه معاملت کرده است و چه سرّ دارد از خدای؟
🌾چنانچه این کرامت برای مردان بود، او را وحی می آمد و جبرئیل برای وی وحی می آورد.
شوهر پیش زن آمد و از معالمت وی پرسید.
زن جواب داد:
🌾کار آخرت پیش گرفتم و کار دنیا را بازپس داشتم. و دیگر تا من عاقلم هرگز بی طهارت ننشستم، الا در حال زنان.
و دیگر اگر هزار کار در دست داشتم، چون بانگ نماز بشنیدم همه کارها به جای رها کردم و به نماز مشغول گشتم.
🌾و دیگر هر که با ما جفا کرد و دشنام داد، کین و عداوت وی در دل نداشتم و او را جواب ندادم و کار خویش با خدای خویش افکندم و به قضای خدای تعالی راضی شدم و فرمان خدای را تعظیم داشتم و بر خلق وی رحمت کردم وسائل را هرگز باز نگردانیدم،
🌾اگر اندک و اگر بسیار بودی بدادمی. و دیگر نماز شب و نماز چاشت رها نکردمی، عیسی علیه السلام گفت: اگر این زن، مرد بودی پیامبر گشتی.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍از بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ:
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟
🔸ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻦ!
ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﮕﻮﻧﻪ؟
ﮔﻔﺖ:
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ مےگذاری، ﺣﺎﻟﺶ ﺭﺍ مےپرسی، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﯿﻒ ﻭ ﻧﻤﺮﺍﺕ ﺍﻭ نمےروی،
ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻧﻮﻉ ﻏﺬﺍ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ مےپرﺳﯽ، ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ مےکنی، ﻧﻈﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺟﻮﯾﺎ مےشوی، ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺩﻋﻮﺍ نمےکنی..
🔹"ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﯾﮑﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ.
✍ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ، ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﺁﻓﺮﯾﻨﺪ ﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ مالکیت!"
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍دستور نادرشاه برای ساکت کردن قورباغه ها
✍نادرشاه افشار جنگهای زیادی با امپراطوری روسیه و امپراطوری عثمانی داشت.
در جریان یکی از این جنگها در سرحدات شمالی ایران، جنگ به بنبست رسید و هیچ یک از طرفین نمیخواست خود را شکست خورده بداند.
🔸بنابراین دو طرف تصمیم گرفتند در کنار نیزاری بزرگ اردو زده و یک پیماننامهی صلح موقت امضا کنند.
فرستادگان روسیه در فکر این بودند که از ایران امتیازات بیشتری بگیرند و خط مرزی را به نفع خودشان تعیین کنند و نادرشاه هم بیکار ننشسته بود و در صدد بود که خط مرزی ایران را بالاتر ببرد.
🔹وقتی مذاکرات در کنار نیزار شروع شد، هوا خنک شده بود و صدها قورباغه شروع کردند به سروصدا کردن و قور قور. در همین هنگام هم بحث بین دو گروه بالا گرفته بود و نادر با داد و فریاد از سفرای روس میخواست که خط مرزی را طبق میل و خواست او تعیین کنند.
🔸اما سروصدای قورباغهها روی اعصاب همه بود و صدا به صدا نمیرسید.
ناگهان نادر با خشم از جا بلند شد و به وزیرش گفت :
بلند شو به این قورباغهها بگو شاه ایران دارد صحبت میکند.
🔹اگر ساکت نشوند نسلشان را از روی زمین برمیدارم.
نمایندگان روس پوزخندی زدند و با خود گفتند عجب شاه نادان و مغروری. قورباغهها که دیگر به فرمان تو نیستند.
در این هنگام وزیر برخاست و مجلس را ترک کرد و چون امضای متن قرارداد باید با حضور او صورت میگرفت، همه ساکت سر جایشان نشستند تا وزیر برگردد.
🔸دقایقی گذشت و در کمال تعجب حضار متوجه شدند که قورباغهها سروصدایشان کمتر و کمتر شد تا جایی که سکوت عجیبی بر مرداب و نیزارهای آن حکمفرما شد و وزیر برگشت.
سفرای روس که حسابی جا خورده بودند، دیگر بر سر تعیین خط مرزی چانه نزدند. قرارداد را امضا کردند و آنجا را ترک کردند.
🔹وقتی سفرا رفتند نادر خندید و گفت: قورباغهها را چطور ساکت کردی؟
وزیر گفت:
قبلهی عالم فورا دستور دادم دو گوسفند را سربریدند.
رودههای گوسفندان را بیرون کشیدیم و به قطعههای کوچک تقسیم کردیم و هر قطعه را باد کردیم و سر رودهها را بستیم و به داخل نیزارها و مرداب انداختیم.
🔸رودهها شبیه مار در آب مرداب بالا و پایین میرفتند. قورباغهها هم که خوراک مارها هستند، با دیدن رودهها از ترس به زیر آب رفتند و ساکت شدند!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#مهرمادر
✍در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود.
عروس مخالف مادرشوهر خود بود.
پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد، تا مادر را گرگ بخورد.
🔸مادر پیر خود را بالای کوه رساند، چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت.
به موسی ندا آمد برو در فلان کوه مهر مادر را نگاه کن.
🔹مادر با چشمانی اشکبار و دستانی لرزان، دست به دعا برداشت. و میگفت: خدایا! ای خالق هستی!
من عمر خود را کردهام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهداماد، تو را به بزرگیات قسم میدهم، پسرم را در مسیر برگشت به خانهاش، از شر گرگ در امان دار. که او تنهاست.
🔸ندا آمد :
ای موسی!
مهر مادر را میبینی؟
با اینکه جفا دیده ولی وفا میکند.
بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهربانترم.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🤓 #نادرشاه_و_پسرک_زیرک
شگرد پسرک در مقابل نادر شاه !!!! ...
✍زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت.
🔸از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟
- قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….
🔹نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
🔸نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا میزند میگوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمیکند.
🔹میگوید: #نادر_مرد_سخاوتمندی_است. او اگر به تو پول میداد یک سکه نمیداد. زیاد میداد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
✍از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍روایت کرده اند:
زنی در #شش_ماهگی بچه ای زائید، و چون به نظر آنها زودتر از وقت معمولی بچّه به دنیا آورد، به او شکّ کردند که قبل از ازدواج با آن مرد زنا داده باشد.
او را برای اجرای حدّ پیش خلیفه دوم آوردند.
🔸شوهرش گفت:
همسر من شش ماه پس از عروسی با من، بچّه آورده است.
زن نیز این مطالب را پذیرفت.
خلیفه دستور داد او را سنگسار کنند.
حضرت امیرالمومنین علیه السلام که حضور داشت فرمود:
🔹اگر این زن با کتاب خدا با تو به خصومت برخیزد، تو را محکوم می کند، زیرا خداوند می فرماید:
وَحَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً(۱).
«مدّتِ بودنِ طِفل در رَحِم و از شیر باز گرفتن او سی ماه است».
🔸و هم می فرماید:
وَالْوالِداتُ یُرْضِعْنَ اَوْلادَهُنَّ حَوْلَینِ کامِلَیْن لِمَنْ اَرادَ اَنْ یُتِمَّ الرّضاعَهَ(۲).
«مادران فرزندان خود را در صورتی که بخواهند شیر کامل دهند باید مدّت دو سال خصانت کنند.»
و ادامه داد:
از انضمام این دو آیه چنین استفاده می شود،
🔹چون مادر شیر دادن فرزندان خود را در عرض دو سال تکمیل می کند، از آنجائی که به حکم قرآن، مدّت شیر دادن و در رحم ماندن کودک سی ماه است، پس مدّت حملش شش ماه خواهد بود.
🔸خلیفه دوم با شنیدن سخنان امام علی علیه السلام به اشتباه خود پِی برد و آن زن را از سنگسار شدن نجات داد و به داوری حضرت امیرالمومنین علیه السلام گردن نهاد.(۳).
سوره احقاف، آیه ۱۴٫
سوره بقره، آیه ۲۳۳٫
ارشاد شیخ مفید، ج۱، ص۱۹۳ – و پژوهش عمیق، ص۴۲۰ – و امام علی، ج۱، ص۱۸۵٫
📚برگرفته از کتاب امام علی(ع)و مسائل قضائی نوشته آقای محمد دشتی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍کریمخان زند از دیار مالمیر ایذه میگوید:
🔸در آنجا مردمانی دیدم که در سخاوت بینظیر هستند و در شجاعت کمنظیر!
در لشکرکشی به آن دیار به مالمیر رسیدیم، شب شد و در دامنهی کوهی اردو زدیم
شبانه برای سرکشی به لشکریان گشت زدم.
🔹در میانهی کوه آتشی دیدم که نظرم را جلب کرد.
با یکی از همراهان بدانسوی رفتیم.
در کنار آتش مردی نشسته بود که تصور کردم ایستاده است،
نشستهی آن به قد یک انسان معمولی بود.
کلاهی بر سر داشت که به تاج شاهی شبیه بود.
🔸کلاهش نظرم را گرفت،
سلامش دادیم، جواب داد،
بدون اینکه تکانی بخورد با دستش تعارف به نشستن کرد.
گویی که یک چوپان بر او وارد شده است!
بهمزاح به او گفتم کلاهت به تاج ما میماند!
نگاهش را متوجهم کرد و گفت:
🔹کلاه من از اصالت است و تاج شما از قدرت!
کنایهاش رنجورم کرد.
خواستم انتقام بگیرم،
به او گفتم:
پس مرا میشناسی و از جا بر نخاستی؟
با لبخند گفت:
🔸نشستهام که چون تویی برخیزد، مرا بیلیست و تو را شمشیری!
بسیار پخته سخن میگفت که جای جسارت به او باقی نبود.
از احوالش پرسیدم و اینکه قدرت ما را چگونه میبیند؟
🔹گفت:
مردمان این دیار کشاورزند و سر به کار خود دارند ولی اگر کسی به نانشان حمله کند به جانش حمله خواهند کرد!
در کلامش تهدید بود.
با نیشخندی گفتم:
صبح معلوم میشود.
همان خنده را تحویلم داد و گفت:
🔸صبح معلوم میشود.
لختی نشستیم و از کاسهی ماستش خوردیم و به لشکرگاه برگشتیم.
شب از نیمه گذشته بود که به خواب رفتیم.
صبح همهمهی سپاه مرا بیدار کرد.
از دربان پرسیدم:
🔹چه خبر شده؟
پریشان گفت:
آقا اسبان سپاه را بردهاند.
از خیمه بیرون زدم،
کفشی برای پوشیدن نبود، کفش و سلاح را هم برده بودند!
با سپاهیان با پای برهنه به سمت روستایی روان شدیم
🔸بدانجا که رسیدیم از جلال و جبروتمان چیزی نمانده بود.
چون گدایان و درماندگان سراغ خانهی کدخدا گرفتیم.
به درب خانه که رسیدیم دروازهی چوبینش باز بود
خانهباغی وسیع که پر از درختان میوه بود ولی از میوه خبری نبود.
🔹در ایوان خانهای در آخر باغ مردی ایستاده و خیرمقدم میگفت:
بفرمایید.
تعدادمان زیاد بود، من و همراهان سلام کردیم و با تکبری که با خود داشتیم ولی با آن اوضاع نابسامان خواستم وارد شوم که جوانی برومند با آفتابهی مسی پر آب جلو آمد بر دست و صورتم آبی زدم و آفتابه را روی پاهایم گرفت.
🔸مرد به سپاهیان اشاره کرد که در کنار جوی آبی که از میان باغ میگذشت دست و صورت بشویند.
سپاه، مشغول شستشو بود که مرا تعارف به داخل کرد
گویی از قبل سالنهای آن امارت برای پذیرایی آماده بود.
🔹در محوطهی باغ هم فضایی بزرگ برای نشستن مهیا شده بود.
از من و از سپاهیانم بهخوبی پذیرایی شد.
استراحتی کردیم و زمان به شب نزدیک میشد.
به کدخدا گفتم مرا میشناسید؟
نگاهی کرد و گفت:
🔸اگر کلاهی بر سر داشتی بهتر میشناختم، ولی با این سپاهی که به همراه داری میشود شناخت!
آنها سخنشان را با هنر بیان میکردند!
مرا ، شاه بیتاج خطاب کرده بود!
کلامش را خوب میفهمیدم ولی با مهماننوازیای که کرده بود شرم داشتم که او را برنجانم.
🔹گفتم:
شما که این همه لطف کردهاید کلاهی هم بدهید.
دست بر سینه برد و با احترام گفت:
کلاه ما برای شما بزرگ است تاجی را به شما هدیه خواهیم کرد!
🔸از کنایهی بزرگی کلاهشان برای من به خشم آمده بودم ولی از تاج پیشکشی شرمنده!
این مردمان در کلام و مقام بینظیر بودند.
وقتی آماده برای رفتن شدیم همهی سپاه را با کفش مخصوصی به نام خلاتک دیدم.
🔹گیوهی خاصی که جلوی پای من گذاشتند، کفشی بسیار نرم و سبک که انسان از پوشیدنش لذت میبرد.
تکبر از خود دور کن و شاهی کن تا رعیت در رفاه باشد!
🔸آوردهاند که به همین سبب کریمخان زند لقب «وکیلالرعایا» را برای خود برگزید!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande