eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
35.2هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا خواهرم گفت: _شما راست مي گوييد. اصلا بچه و دايه را نمي برم. يك وقت آن ها هم از خانم جان مي گيرند. مي گويم دايه جان خودمان منوچهر را به اينجا بياورد. دو سه شب با هم بمانند فوراً متوجه شدم صلاح در آن ديده كه خانه را خلوت كند تا سروصداهاي احتمالي به بيرون درز نكند. نزهت با مهارت و سرعت نقشه كشيده بود و آن را به مرحله اجرا در آورد مادرم با تعجب پرسيد: _نزهت جان چي شده؟ چرا تو هم با محبوبه آمده اي؟ از اين ترسيده بود كه مبادا بين او و همسرش اختلافی پيش آمده باشد. خواهرم خنده كنان گفت: _خانم جان، اگر ناراحت هستيد برگردم. مثل اين كه حال و حوصلۀ مهمانداري نداريد _قدمت سر چشم مادر، خوش آمدي. ولي آخر چرا حالا ؟ چرا ناهار خورده و نخورده راه افتاديد؟ چرا بچه را نياوردي؟ خواهرم به طوري كه دايه متوجه نشود، چشمكي جدي به مادرم زد و گفت: _آخر وقتي محبوب جان گفت شما سرما خورده ايد، نگران شدم. آمدم احوالتان را بپرسم. مي ترسيدم بچه هم از شما بگيرد. آقا گفت بچه را نبر. حالا هم شما منوچهر را با دايه خام بفرستيد منزل ما. درشكۀ ما دو در منتظر است. يكي دو روز آن جا مي مانند. حال شما كه بهتر شد بر مي گردند باز هم چشمكي به مادرم زد. ديدم كه دست مادرم مي لرزد. احساس كرده بود كه موضوع محرمانه اي در كار است كه نبايد خدمه از آن بو ببرند. اين هم از دردسرهاي طبقۀ ممتاز بود كه زندگي خصوصي نداشتند. شايد دايه جان هم وقتي منوچهر را قنداق مي كرد و او را كه سير از شير مادر غرق در خواب بعد از ظهر بود بغل گرفته سوار درشكۀ خواهرم مي شد، مشكوك شده بود. ولي نمي دانست قضيه چيست به محض رفتن دايه خانم، مادرم و خواهرم كه با كمال بي اشهايي به زور مشغول صرف شيريني و چاي بودند، استكان ها را بر زمين گذاشتند و به يكديگر خيره شدند. نگاه مادرم سرشار از پرسش و حيرت بود. خواهرم مانند تعزيه گرداني چيره دست گوش به صداي پاها و چرخ هاي درشكه كه دور مي شدند سپرده بود و مي خواست براي انجام مرحلۀ بعدي نقشۀ خود، از خلت و سكوت خانه اطمينان حاصل كند مادر با لحني كه اندكي خشم آلود بود به تندي پرسيد : _چي شده نزهت؟ چرا چرند مي گويي؟ من كه چيزيم نيست؟ ... _خواهرم حرف او را قطع كرد و به من گفت: _بدو دده خانم را صدا كن دو دقيقه طول نكشيد كه دده خانم ظاهر شد _دده خانم، من نذري كرده ام. مي خواهم ده تا شمع در شاه عبدالعظيم روشن كنم. خودم نمي توانم بروم. گرفتار بچه هستم. تو با فيروز خان برو اين ده تا شمع را روشن كن. اين پول را هم توي ضريح بينداز و پول را كف دست دده خانم گذاشت بقيّه اش هم براي خرج ماشين دودي دده خانم با طمع نگاهي به پول انداخت و با لحني تملّق آميز گفت : _الهي نذرتان قبول باشد خانم كوچيك. خدا به شما خير بدهد. الهي هميشه سرحال و سر دماغ باشيد بعد مكثي كرد و افزود : _ولي مگر امشب آقا جايي نمي روند؟ درشكه نمي خواهند؟ _نه. آقا جانم امشب منزل تشريف دارند. من مي گويم فيروز خان پي فرمان من رفته زرنگي دده خانم گل كرد : _مي ترسم تا برويم و برگرديم، دير وقت شب بشود به ماشين دودي نرسيم... آخر تا آن جا كه مي روم بايد يك تُك پا هم بروم خواهرم را ببينم _عيبي ندارد. شب را خانۀ خواهرت بمانيد. ولي صبح زود اين جا باشيدها تا دده خانم خواست ذوق زده دور شود، من شرمزده و اندوهگين خود را به او رساندم . _بيا دده خانم، دو تا شمع هم براي من روشن كن. اين هم مال خودت پول را كف دست او چپاندم. تطاهر به تعارف كرد : _نه محبوب خانم، آبجي خانمتان كه پول دادند. مه هم كه تا شاه عبدالعظيم مي رويم، دو تا شمع هم براي شما روشن میكنيم. كم كه نمي آيد _بگير دده خانم. نگيري بدم مي آيد . _دستت درد نكند. قبول باشد الهي . در اتاق مادرم دو دستي بازوي خواهرم را چسبيده بود و در حالي كه منتظر بود دده خانم و شوهرش زودتر از در حياط اندورني خارج شوند، با صدايي آهسته و نگران مي گفت: ادامه دارد.... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا _اي واي، پس چرا نمي روند؟ چقدر لفتش مي دهند. آه، جانت بالا بيايد زن، چه قدر فس فس مي كني!... _نزهت ؛چي شده؟ چه خاكي به سرم شده؟ با شوهرت حرفت شده؟ قهر آمده اي؟ چرا منوچهر را دادي ببرند خانه تان. تو كه مرا ديوانه كردي...! از شدّت نگراني اشك به چشم مادرم آمده بود و خواهرم او را دلداري مي داد _دندان سر جگر بگذاريد خانم جان. والله به خدا دعوا مرافعه اي در كار نيست . _پس چه؟ چرا مي خواهي خانه را خلوت كني؟ دده خانم و فيروز شوهرش رفتند. خواهرم از پنجره رفتن آن ها را ديد و گفت : _خانم جان بنشينيد. محبوبه تو هم بیا بنشين. خودت هم بايد باشي مادرم با شگفتي آهسته به سوي من چرخيد و با دهان باز به من خيره شد. آرام چهار زانو نشستم و دست ها را روي دامنم نهادم و سر به زير انداختم. قلبم باز به تپش افتاده بود و رنگ به چهره نداشتم خواهرم بازوي مادرم را گرفت : _بنشينيد خانم جان. بنشينيد تا بگويم مادرم بازوي خود را به تندي از چنگ او بيرون كشيد. همان طور كه ايستاده بود، با تحكّم و قدرتي كه ناگهان او را دوباره به همان مادر قادرِ مطلق العنان تبديل مي كرد گفت : _مي گويي چه شده يا نه؟ مگر با تو نيستم نزهت؟ چرا حرف نمي زني؟ حرف بزن ببينم . نزهت رو به روي مادرم ايستاده بود. لحظه اي به انگشتان دست خود كه در مقابلش روي چين هاي پيراهنش قرارداشتند، نگاه كرد. بعد سر بلند كرد و صاف در چشمان مادرم نگريست _خانم جان، محبوبه نمي خواهد با منصور شوهر كند . متوجه شدم كه صدايش مي لرزد. خانم جان بهت زده نگاهي به من و نگاهي به نزهت انداخت و با همان لحن عصبي گفت: _خوب، اين كه خانه خلوت كردن نداشت. مگر منصور چه عیبي دارد؟ من كه هر چه فكر مي كنم، مي بينم منصور ديگر هيچ عيب و ايرادي ندارد. نمي دانم شايد رفتار ناشايستي از او ديده؟ حرفي زده؟ چيزي شده؟ آخر چرا نمي خواهد به او شوهر كند؟ _منصور را نمي خواهد انگار مادرم كم كم متوجّه مي شد. ولي هنوز هم نمي خواست باور كند _منصور را نمي خواهد؟ منصور را كه نمي خواهد. پسر عطاالدوله را كه نمي خواهد. پس كه را مي خواهد؟ _خانم جان ناراحت نشويدها! راستش... راستش، محبوبه خاطرخواه شده يك لحظه سكوت برقرار شد. چشمان مادرم به آرامي از خشم و ناباوري گرد شدند. يك دستش را آهسته بالا برد و به كمر زد و با رنگي پريده، به سپيدي شير، رو به سوي من كه همچنان سر به زر نشسته بودم برگرداند _به !به! چشمم روشن. چه غلطا؟ خواهرم بازوي او را گرفت _خانم جان، شما را به خدا داد و بي داد راه نيندازيد. آبروريزي نكنيدآبروريزي؟ آبروريزي كنم؟ آبروريزي شده. حالا خانم خاطرخواه شده اند؟... خاطر خواه كدام پدر سوخته اي؟ _او هم در ذهن خود به دنبال جواني آشنا مي گشت. پسر شاهزاده اي، وزيري، وكيلي، خاني، فالن الدوله يا فالن الملكي.... اتاق ساكت شد. مادرم با صداي زير بر سر خواهرم فرياد كشيد _مگر با تو نيستم دختر؟ گفتم بگو عاشق كدام پدر سوخته اي شده؟ چنان سر نزهت داد مي زد كه انگار نزهت مقصر است. انگار نزهت گناهكار بود _ناراحت نشويد خانم جان. شما نميشناسيدش. من هم نمي شناسم اين دفعه مادرم فقط پرسيد : _كي؟ _همان پسره... همان پسره كه توي دكان... همان دكان نجاري... توي دكان نجاري سرگذر شاگرد است. مي گويد؛اسمش رحيم است. _رحيم نجار _مادرم كه به خواهرم نگاه مي كرد، دستش از كمرش افتاد. اگر گلويش را هم فشار داده بودند، باز چشمانش با اين حالت وحشتناك بيرون نمي زد. ناگهان، بي هيچ حرفي، روي دو زانو افتاد. صداي برخورد زانوانش روي قالي در اتاق پيچيد. مثل شتري كه پي كرده باشند. صورتش را در دو دست پنهان كرد. ضربه آن قدر شديد بود كه قدرت و اراده را از او گرفته بود. من مي لرزيدم و خواهرم كه به من چشم غره مي رفت، لب خود را مي گزيد. آهسته گفت؛ _خانم جان!! خانم جان، حالتان خوبست؟ مادرم در نهايت استيصال سر بلند كرد. انگار كه خون بدنش را كشيده بودند. لبخندي دردناك و مظلوم بر يك گوشه لبش نشست و با محبت به خواهرم نگاه كرد و با ملايمت پرسيد؛ _شوخي مي كردي نزهت جان؟ و چون سكوت خواهرم را ديد، دوباره صورت را در دست ها پنهان كرد و گفت _واي ....! دلم به حال مادرم سوخت. خواهرم فرياد زد _محبوبه، بدو برو از زير زمين سركه بيار . مادرم گفت: _سركه؟ سركه سرم را بخورد . به زير زمين دويدم. يك كاسه سركه آوردم. خواهرم با مادرم صحبت مي كرد. به او دلداري مي داد و مي كوشيد تا او را راضي كند _خوب خانم جان، مي خواهد زنش بشود غلط مي كند. مگر از روي نعش من رد بشود. _واي، خاك بر سرم، جواب آقا را چه بدهم؟ مي گويد لايق گيست با اين دختر بزرگ كردنت سركه را زير دماغش گرفتم. با پشت دست محكم پس زد. ظرف سركه وسط اتاق پخش شد. خواهرم ميانجي گري كرد..... ادامه دارد... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/216281917
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا _اين كارها چيست، خانم جان؟ مگر بچه شده ايد! حالا شما با آقا جان صحبت كنيد. اصلا خودم مي مانم. _امشب خودم با آقا جان صحبت مي كنم مادرم با يك دست به پشت دست ديگر زد خدا مرگم بدهد الهي نزهت. خجالت نمي كشي؟ حيا نمي كني؟ تو هم عقلت را داده اي دست اين ذليل شده؟ و رو به من كرد: _بلایي به سرت بياورم كه دل مرغان هوا به حالت بسوزد. حالا براي من عاشق مي شوي؟ آن هم عاشق شاگرد نجار سر گذر! اي خاك بر آن سر بي لياقتت بكنند دختر بصيرالملك. اي خاك بر سرم با اين دختر بار آوردنم صداي گريه مادرم بلند شد خواهرم گفت : _نكنيد خانم جان، اين طور نكنيد. شيرتان خشك مي شودها . _دست به گردن مادرم انداخت و او را بوسيد _همان بهتر كه خشك بشود. بچه ام اين شير قهره را نخورد بهتر است. دستت درد نكند دختر. خوب بلايي به سرمان آوردي... من به پدرت چه بگويم؟ بگويم دخترت ليلي شده؟ عاشق نجار بي سروپايي محل شده؟ بگويم تو بايد پدر زن شاگرد نجار زيرگذر نجار يك لا قباي گشنه گدا؟ صدايش كم كم از خشم اوج مي گرفت. نمي دانم ناگهان چه گونه در من جوشيد و چه طور جرئت كردم كه من هم صدايم را بلند كنم. شايد خلوت بودن خانه يا نبودن پدرم اين جرئت را به من بخشيد. گفتم _خوب، گشنه است باشد. مگر همه بايد پولشان از پارو بالا برود؟ كار مي كند.دزدي كه نمي كند! نزهت نگفت: _خودم مي گويم. مي خواهد برود توي نظام. صاحب منصب مي شود نفسي تازه كردم و ادامه دادم _كار كه عيب نيست! خود آقا جان هر شب كتاب ليلي و مجنون مي خواند. آن وقت شما مي گوييد... مادرم خود را با تمام هيكل به طرف من انداخت _ان چشم هاي وقيحت را پايين بينداز، دختره بي آبرو. حيا نمي كني؟ خجالت نمي كشي؟ گوشه دامنم به چنگش افتاد. با تمام قوا دامنم را از چنگش كشيدم و فرار كردم. صدايش را مي شنيدم كه فرياد ميزد _مگر آقا جانت امشب نيايد. وگرنه نعشت را از اين خانه بيرون مي برند در كنار در ايستادم و گريه كنان گفتم _چه بهتر، راحت مي شوم . _تف به آن روي بي حيايت . نزهت سرم فرياد كشيد _بس كن ديگر محبوبه خفه شو. برو بيرون از اتاق بيرون دويدم و گوشه ايوان چمباتمه نشستم. خواهر بيچاره ام تا شب بين من و مادرم رفت و آمد مي كرد. _گاهي سعي مي كرد مرا قانع كند تا از خر شيطان پياده شوم و گاه به مادرم نصيحت مي كرد _خانم جان، آخر مگر فقط محبوب است كه عاشق شده؟ خوب، خيلي ها خاطرخواه مي شوند، زن و شوهر مي شوند و به خير و خوشي عاقبت به خير مي شوند . _بله، خاطرخواه مي شوند، ولي نه خاطرخواه شاگرد نجار سرگذر. مگر از روي نعش من رد بشود . خواهر كوچكم، خجسته، در اين ميان مات و مبهوت نظاره گر بود مادرم فرياد مي زد: _فكر آبروي پدرش را نكرد؟ فكر آبروي مادر و خواهرش را نكرد؟ فكر آبروي اين طفل معصوم را نكرد؟ و با دست خجسته را نشان داد نزهت گفت : _خانم جان، محبوبه راست مي گويد. چهار صباح ديگر مي رود توي نظام و سري توي سرها درمي آورد . مادرم فرياد زد : _به گور پدرش مي خندد. محبوبه غلط مي كند با تو. مرتيكه بي همه چيز مي رود توي نظام؟ پس فردا شوهر تو هم يا توي سرت مي زند و بيرونت مي كند، يا سرت هوو مي آورد. تا بيايي حرف بزني، سركوفت خواهرت را به تو مي زند. اين دختر، اين خجسته از همه جا بي خبر، ديگر كه به سراغش مي آيد، مردم نمي گويند اين همه لنگه خواهرش است؟ _لایق گيس مادرش است؟ خيال مي كني ديگر كسي به سراغ ما مي آيند؟ در خانه ما را مي زند؟ _مردم حتي اجازه نمي دهند دخترهايشان با خجسته راه بروند. هم كلام بشوند. نميگذارند بچه هايشان با ما حشر و نشر كنند، چه رسد به اين كه او را براي پسرشان خواستگاري كنند. حق هم دارند. _من هم بودم اجازه نمي دادم دخترم با همچين دختر بي حياي وقيحي رفت و آمد كند. اي خدا، اين چه خاكي بود به سرم شد؟ كم كم مادرم خسته شد. چادري به خود پيچيد و كنار ديوار اتاق چمباتمه زد و ساكت نشست. نمي دانم منتظر فرارسيدن شب و آمدن پدرم بود يا از حال رفته بود و جان نداشت كه از جايش بلند شود _حالا خجسته هم كه خبرها را برايم مي آورد، پهلوي من چمپاتمبه زده بود. خواهر بزرگترم كنار مادرم بود شب فرا مي رسيد و آمدن پدرم نزديك مي شد. حالم چنان بود كه انگار دل از حلقم بيرون پريد. دهانم خشك شده بود. خجسته آب برايم مي آورد، بي فايده بود. تمام بدنم مي لرزيد. انگار منتظر جلاد بودم. خواهرانم به كمك يكديگر چراغ هاي گردسوز را روشن كردند. به فرمان خجسته حاج علي از مطبخ بيرون آمد و حياط را آب و جارو كرد . صداي مادرم را مي شنيدم كه با ناله و قهر به خجسته مي گويد ؛ _مادر، در و پنجره را ببند، سردم شده خجسته با ترس و احتياط به ماليمت مي گفت؛ _توي چله تابستان خانم جان؟ هوا كه خيلي گرم است . _گفتم آن در را ببند، بگو چشم. حالم خوش نيست ..... ادامه دارد... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eita
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا _گفتم آن در را ببند، بگو چشم. حالم خوش نيست صداي بسته شدن در و پنجره رو به ايوان را شنيدم. پشت پنجره ها از درون اتاق پشت دري هايي با حاشيه سفيد تور كه كمرشان را از ميان بسته و باريك كرده بودند نصب شده بود كه ديد نامحرم را به درون اتاق محدود مي كرد. حتما مادرم نمي خواست صداي پدرم بيرون برود و احتمالا در ته باغ و كنج آشپز خانه به گوش نيمه كر حاج علي برسد حالا كه دايه جان و دده خانم نبودند، خواهرانم سفره را چيدند. باز دوغ و شربت آلبالو كه پدرم آن همه دوست داشت و مادرم اصلا دوست نداشت. باز ترشي ليته و ترشي گردو كه بهار همان سال مادرم براي اولين بار درست كرده بود و هنوز درست هم جا نيفتاده بود صداي ناله مادرم را شنيدم كه با عجز و درماندگي به نزهت مي گفت: _هي گفتند ترشي گردو نيندازيدها، آمد و نيامد دارد. گوش نكردم به حرفشان خنديدم. باور نمي كردم اين بال به سرم مي آيد نزهت با صدايي گرفته به زور خنديد: _وا چه حرف ها! حرف هاي خاله زنك ها را مي زنيد خانم جان. حالا هم كه طوري نشده. خوب، داريد دخترتان را شوهر مي دهيد. خودمانيم ها، كم كم داشت دير مي شد _نزهت حيا كن. من تابوت محبوبه را هم روي دوش اين پسره لات بي همه چيز نمي گذارم. خواب ديده خير باشه. او يك غلطي كرده، تو هم دنباله اش را گرفتي؟ امشب من بايد تكليفم را با اين دختر پيش پدرت روشن كنم _خانم جان، تو را به خدا تا آقا جان از راه مي رسند شروع نكنيدها! بگذاريد اوّل خستگي در كنند. يك لقمه غذا بخورند بعد... روغن داغش را هم خيلي زياد نكنيد مادرم آه كشيد: _نمي خواهند تو به من درس بدهي . اوّل صداي قدم هاي پدرم را از بيروني شنيدم. بعد از مدّتي كوتاه لحن شگفت زدۀ او از حياط اندرون به گوشم خورد: _خانم كجا هستيد؟ چرا هيچ كس اين جا نيست؟ خجسته در ايوان به سراغم آمد و با صداي آهسته و وحشت زده گفت: _محبوبه، فعلاً پاشو بيا توي اتاق تا آقا جان بويي نبرد. بعد از شام برو با قيافۀ گرفته گوشۀ سفره نشستم. پدرم كفش ها را كند و با عصاي آبنوس كه براي شيكي به دست مي گرفت، وارد اتاق شد. از ديدن عصا برق از سرم پريد _چرا حاج علي در را باز كرد؟ پس فيروز كجاست؟ اِهه، نزهت تو هم كه اين جا هستي خجسته سلامي كرد و دوان دوان به ته حياط رفت تا غذا را كه پدرم به محض ورود دستور كشيدن آن را به حاج علي داده بود از او بگيرد و بياورد. نزهت زوركي خنديد و گفت: _خوششتان نمي آيد اينجا باشم آقا جان؟ _چرا جانم، چرا! قدمت به چشم. ولي اين وقت شب... بدون شوهرت...؟ آن گاه حيرت زده و مبهوت نگاهي به اطراف انداخت و به مادرم گفت: _حالت خوب نيست خانم؟ رنگ و رويت خيلي پريده در حالي كه كتش را كه در آورده بود روي يك مخده مي انداخت، در كنار سفره نشست. مادرم گفت: _چرا، خوب هستم، سرم يك كمي درد مي كند، به نظرم چاييده باشم. شما ترشي نمي خوريد.... ادامه دارد..... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا پدرم عدس پلو را در بشقاب كشيد. هنوز يكي دو لقمه از آن را نخورده بود كه خطاب به مادرم گفت : _پس منوچهر كجاست؟ سر و صدايش نيست . مادرم حرف توي حرف آورد . _نزهت جان، چرا شربت براي خودت نمي ريزي؟ پدرم كه ناگهان جو را غير طبيعي ياقته بود، خطاب به من گفت : _محبوبه، تو چه ات شده؟ چرا بق كرده اي؟ :و بعد با نگراني، با صداي نسبتاً بلند پرسيد _خانم، منوچهر كجاست، شماها چه آن شده؟ دايه كو؟ فيروز و زنش كجا هستند؟ چون متوجّه سكوت همۀ ما شد، نگراني و هراس در او شدّت گرفت. احتمالاً مي ترسيد كه منوچهر به نحوي از دستش رفته باشد. بلايي كه در آن روزگار احتمال آن براي اطفال نوزاد زياد بود و به كرّات پيش مي آمد. اين بار با وحشت و تحكّم پرسيد : _خانم، گفتم منوچهر كجاست؟ مادرم با صدايي كه انگار از ته چاه در مي آمد گفت : _خانۀ نزهت . من آهسته دامن لباسم را بر طبق عادت تكان دادم. نه اين كه غذايي روي آن ريخته باشد. چرا كه تقريباً اصلاً غذا نخورده بودم. فقط بر حسب عادت، و آهسته از جا برخاستم و از اتاق خارج شدم. چهار جفت چشم با احساسات و انديشه هاي گناگون مرا تعقيب كردند. مادرم كه سعي مي كرد چشمش به من نيفتد، با نفرت روي از من برگردانيد. بلافاصله صداي پدرم بلند شد _امشب توي اين خانه چه خبر است؟ دوان دوان به اتاق كناري رفتم، ولي فكر كردم ماندن در اين جا فايده اي ندارد. بسيار به خطر نزديك بودم. پدرم اوّل از همه دنبال من به اين جا مي آمد و بعد هم به صندوقخانه كه از بچگي مخفيگاه مورد علاقۀ من بود مي رفت. چادر نماز خود را به يك دست گرفتم و با دست ديگر ارسي هايم را برداشتم. بار ديگر پشت در رفتم و از درز در چشم به درون دوختم. پدرم دستها را پشت كمر زده و بالاي سر مادرم ايستاده بود. مادرم با زاري و التماس مي گفت : _آقا، شما را به خدا بنشنيد تا بگويم. اين طور كه شما بالاي سر من ايستاده ايد زبانم بند مي آيد پدرم در سكوت با دو سه قدم بلند به انتهاي اتاق رفت و يك صندلي چوبي از كنار ميز عسلي برداشت. برگشت و آن را در كنار مادرم درست رو در روي او گذاشت و روي آن نشست. دست ها را روي سينه صليب كرد. حالا تكمۀ آستين ها را گشوده و آن ها را تا كرده بالا زده بود. يكي دو تكمۀ يقۀ پيراهنش هم باز بود. كف پاهاي پوشيده در جورابش روي زمين تقريباً به يكديگر چسبيده بود و زانوهايش از هم جدا بودند. انگار مي خواست فضاي لازم را براي هيكل مادرم ايجاد كند _خوب، من نشستم. حالا بفرماييد . صدايش آمرانه بود. مادرم رو به خجسته كرد : _خجسته، برو بخواب. پدرم در سكوت و متعجّب يك ابروي خود را بالا برد و به خجسته نگاه كرد. خجسته كه چنان سر به زير افكنده بود كه فقط مغز سرش ديده مي شد، سر بلند كرد و گفت : _نمي خواهيد سفره را جمع كنم؟ _لازم نيست. من و نزهت خودمان هستيم. جمع مي كنيم خجسته بيرون آمد. خودم را كنار كشيدم. خجسته در را بست و به سوي من نگاه كرد و با چشماني كه از فرط وحشت گشاد شده بودند، لب خود را گزيد و آهسته گفت : _اينجا نمان. برو قايم شو. آقا جان تكه تكه ات مي كند. برو قايم شو . به عالمت سكوت انگشت روي لب نهادم و اشاره كردم كه برود بخوابد. بدنم مي لرزيد و نمي توانستم به خوبي درون اتاق را تماشا كنم پدرم خطاب به مادرم گفت : _خوب؟ _من دايه و منوچهر را فرستادم خانه نزهت كه پدرم حرف او را قطع كرد: _مگر اين بچه شير نمي خواهد؟ _خوب، براي همين فرستادم خانه نزهت. گفتم دايه محمود به منوچهر هم شير بدهد. فيروز و دده خانم را هم نزهت به بهانه نذر و نياز و شمع روشن كردن به شاه عبدالعظيم فرستاده. مي خواستيم خانه خلوت باشد _خانه خلوت باشد؟ براي چه؟ كه چه بشود؟ مادرم روي دو زانو نشست و دو دست خود را بر زانوها نهاد و گفت : _مي خواهم با شما حرف بزنم . .صدايش مي لرزيد _در باب چه؟ _محبوبه مادرم سر به زير افكند و ادامه داد : _به نزهت گفته كه پسر عمو را نمي خواهد _يعني چه؟ اين چه گربه رقصاني است كه در مي آورد! اوّل گفت بايد پسر عطاالدوله را ببينم. بعد گفت او را نمي خواهم زن و بچه داشته. مگر از اوّل نمي دانست زن و بچه داشته؟ حالا هم منصور را نمي خواهد؟ _ والله آقا، به خدا من هم عين همين حرف ها را بهش گفتم . _پس چه مي خواهد؟ تا كي توي خانه بنشيند؟ بچه كه نيست! پانزده شانزده سال سن دارد. هنوز هم خودش نمي خواهد چه مي خواهد؟ _چرا آقا، مي داند كه را مي خواهد؟ پدرم انگار مجسمه، درجا خشك شده بود و پس از لحظه اي گفت : _چه گفتي؟ _آقا، شما را به جدت اگر داد و فرياد راه بيندازي... ادامه دارد... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا پدرم سيد بود. مادرم مكثي كرد و با صدايي كه به زحمت شنيده مي شد، ادامه داد: _مي گويد... مي گويد ... راستش خودش يك نفر را زير سر دارد _يك نفر را زير سر دارد؟ ... كي را؟ پدرم حال مير غضبي را داشت كه با آرامش محكوم به اعدامي را نظاره مي كند كه مي خواهد تا چند لحظه ديگر با فراغ بال سر از بدن او جدا سازد. پس به او فرصت مي دهد. گوشه سبيلش را مي جويد. مادرم سر به زير افكند _چه بگويم آقا ... _گفتم كي؟ _صداي پدرم بلندتر شد. مادرم چه قدر عاقل بود كه خواست در و پنجره ها را ببندند _آقا، مي ترسم بگويم. خيلي اسم و رسم دار نيست . صداي مادرم در ناله اي گم شد. سكوتي بر اتاق مستولي شد _او را كجا ديده؟ نزهت با هيكل تپل و سفيدش پشت سر پدرم ايستاده بود و با انگشتان خود ور مي رفت مادرم كه سر به زير داشت و با انگشت دور گل هاي قالي خط مي كشيد با صدايي كه به زحمت شنيده مي شد گفت؛ _سرگذر پدرم با صدايي كه در حكم آرامش قبل از طوفان بود، با صدايي كه پيام آور انفجار گلوله توپ بود گفت: _نازنين، با زبان خوش مي پرسم. چه كسي را زير سر دارد؟ به وضوح را بر زبان راندن نام من اكراه داشت _ اگر بگويم ناراحت نمي شويد؟ شما را به خدا ... _گفتم اين آدم كيست؟ _يك شاگرد نجار، همان نجاري سرگذر. اسمش رحيم است . پدرم همان طور مثل مجسمه دست به سينه نشسته بود و تكان نمي خورد. تا آن شب نديده بودم كه رنگ سرخ لب انساني به ناگهان سفيد شود. لب هاي پدرم سفيد شدند. از فراز سر مادرم به ديوار رو به رو خيره شده بود. يك لحظه در خاموشي سپري شد مادرم با شگفتي و وحشت سربلند كرد و به پدرم زل زد. سكوت او وحشت انگيز تر از هر داد و فرياد و جار و جنجالي بود. به آرامي گفت: _آقا؟ و چون پدرم باز ساكت مانده بود، با لحني اميد بخش گفت: _آقا، مي خواهد برود توي نظام. هميشه كه نجار نمي ماند . پدرم همچنان كه به ديوار نگاه مي كرد، دهان گشود. صدايش متين، بم، خفه و آرام بود. به زحمت از حلقومش خارج مي شد. انگار كسي گلويش را مي فشرد _كجاست؟ ... اين دختره كجاست؟ مادرم با دو دست زانوهاي پدرم را گرفت _آقا، تو را به جدتان، چه كارش داريد؟ _توي كوچه و بازار مي گردد؟ توي شهر ولو شده هر غلطي دلش مي خواهد مي كند؟ _كجاست؟ گفتم كجاست؟ خواهرم به التماس گفت: _آقا جان، شما را به خدا ببخشيدش. غلط كرد. اصلا من بي خود با شما حرف زدم. روي بچگي يك غلطي كرده پدرم مثل ترقه از جا پريد؛ _روي بچگي؟ مادرت به سن و سال او يك بچه دو ساله داشت. زيادي افسار او را ول كرده ام. من اين دختر را زير شلاق كبود و هلاك مي كنم تا عاشقي از يادش برود. خواهرم آه و ناله مي كرد؛ _ آقا جان، عاشقي يعني چه؟ اين چه حرفي است ؟ .. مادرم مي گفت: _آقا، آبروريزي نكنيد. سر و صدا بيرون مي رود. تف سربالاست پدرم فرياد زد. انگار اختيارش را از دست داده بود _آبروريزي؟ آبروريزي ديگر بيش از اين؟ يعني دايه ولله و كلفت و نوكر نفهميده اند؟ خر هستند؟ اگر هم تا الان نفهميده باشند، هنوز دير نشده. ذوق نكن. طشت؛رسواييمان از بام مي افتد. خواهرم حق داشت كه مي گفت اين قدر دخترهايت را پر و بال نده. گفتم بگو بيايد اين جا ببينم. كجاست اين گيس بريده؟ مادرم با شنيدن حرف عمه ام لب ها را با نفرت به هم فشرد. پدرم عرض و طول اتاق را با عصبانيت طي مي كرد. دست ها را به پشت زده بود و خواهر و مادرم در حالي كه وحشت زده ميان دست و پاي يكديگر گير مي كردند، به دنبال او مي رفتند و التماس مي كردند. پدرم ساكت و خشمگين منتظر احضار من بود. مادرم گفت؛: _آقا تقصير خودتان است. هي شعر حافظ، هي ليلي و مجنون، هي آهنگ قمر. من مي ديدم اين آخري ها يا به صفحه قمر گوش مي كند يا كتاب شعر مي خواند. خوب، نتيجه اش همين است ديگر ... آخر مگر همين يك دختر خاطرخواه شده؟ پدرم رو به او ايستاد و در حالي كه با انگشت به سوي مادرم اشاره مي كرد گفت: _نه خانم، آدم از شعر حافظ و ليلي و مجنون و آهنگ قمر عاشق نمي شود. اوّل عاشق مي شود، بعد به صرافت اين چيزها مي افتد. بعد هوس ليلي و مجنون و دل اي دل به سرش مي زند. اين دختر هم اوّلي نيست كه كسي را زير سر دارد. ولي اوّلي است كه يك الت آسمان جل را پيدا كرده... صاحب منصب مي شود! هِه هِه. ارواح پدرش. من كه بچه نيستم خانم. بگو بيايد... نمي گويي؟ پس خودم مي روم پدرم به سوي در هجوم برد. من به عقب جستم. مي شنيدم كه مادرم مي گويد؛ _چه كار مي خواهي بكني آقا؟ حالا شما عصباني هستيد. يك وقت كاري دست خودتان مي دهيدها!! _برو كنار خانم. از سر راهم برو كنار! _جان موچهر. آقا، اوقاتتان را تلخ كنيد. تو را به جان موچهر رحم كنيد. _به جان منوچهر؟ اين دختر گذاشت من حلاوت وجود منوچهر را بچشم؟ گذاشت بعد از اين همه سال چهار صباح هم آب خوش از گلويم پايين برود؟ ... ادامه دارد... 📚🌻📚🌻📚?
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا _به جان منوچهر؟ اين دختر گذاشت من حلاوت وجود منوچهر را بچشم؟ گذاشت بعد از اين همه سال چهار صباح هم آب خوش از گلويم پايين برود؟ زهر مار به جانم ريخت. يك لات جعلق يك القبا. يك بچه مزلّف. آبرويم را به باد داد.... خواهرم التماس مي كرد: _آقا جان، شامتان يخ مي كند. اوّل شامتان را بخوريد. عجب غلطي كردم. همه اش تقصير من بود . صداي وحشتناكي بلند شد. فهميدم پدرم با لگد ديس پلو را به ديوار كوبيده. مادر و خواهرم هم زمان فرياد كشيدند و من وحشت زده به سوي در حياط دويدم و دوا دوان از پله ها سرازير شدم و به طرف حياط و ته باغ رفتم. كفش ها را به دست گرفته بودم تا پدرم صداي پايم را نشنود. صداي به هم خوردن دو لنگه در اتاق و فرياد پدرم را شنيدم كه همچون شير غران كف بر دهان فرياد مي زد: _گفتم كدام گوري هستي دختر؟ و يكي يكي اتاق ها و صندوق خانه و حوضخانه را در جست و جوي من زير پا گذاشت به ته باغ دويدم. كنار در مطبخ چادر به سر افكندم، ارسي هايم را پوشيدم و آهسته و با طمانينه از دو پله آجري شكسته بالا رفتم و وارد آشپزخانه سياه و دودزده شدم. يك چراغ بادي به ديوار آشپزخانه آويخته بود. سه اجاق بزرگ كنار يكديگر در ديوار روبه رو ساخته شده بود. خشت هاي دو طرف هر اجاق بالا آمده و پايه اي براي ديگ به وجود آورده بودند. همه سياه و دودزده. در يك گوشه فرورفتگي دخمه مانندي وجود داشت كه بدون هيچ دري به مطبخ مرتبط و پر از هيزم بود. ما در بچگي از ترس جن قدم به آشپزخانه نمي گذاشتيم. هر صداي جرق جرق از انبار هيزم نشانه اي بر وجود جن و تاييدي بر قصه هاي زير كرسي دايه جانم بود. روي بام مطبخ گلوله هاي خاكه زغال را چيده بودند كه براي كرسي زمستان درست كرده بودند تا خشك شود. در طرف چپ ديوار در چوبي كوتاهي بود كه پس از عبور از آن و طي سه چهار متر به دهانه آب انبار مي رسيديم كه با چند پله تا پاشير پايين مي رفت. بيچاره حاج علي بعد از هر وعده غذا بايد ظروف را به آن جا مي كشيد و با چوبك و خاكستر و گرد آجر، تميز مي شست و بعد دوباره آن ها را به مطبخ برمي گرداند و در ابارتر و تميز و مرتبي قرار مي داد كه مخصوص اين كار بود. انبار يك سكو داشت. روي سكو ظروف كوچك و دم دستي مثل سيني، سيخ كباب،كاسه و قابلمه هاي كوچك را قرار مي دادند. زير آن محل ديگهاي بزرگ مسي، منقل و آبكش مسي و اين قبيل چيزها بود. من ترجيح دادم به آشپزخانه بروم، چون به هر حال در آن جا چراغي روشن بودحاج علي كه تازه خوردن غذا را با دست هاي چرب به اتمام رسانده بود سر بلند كرد و با حيرت مرا نگاه كرد و به زحمت از جاي خود بلند شد _فرمايشي بود خانوم كوچيك؟ بار ديگر صداي فرياد پدرم را شنيدم. از درون مطبخ روشنايي مبهمي از چراغ هاي آن سر حياط و عمارت اربابي به چشم مي خورد. تازه متوجه مي شدم كه حياط و باغ و باغچه و پنجره هاي رنگين و پشت دري هاي روشن از نور چراغ ها چه منظره زيبايي دارند، به خصوص كه نور آن در حوض وسط حياط منعكس مي شد. سرخي شمعداني ها غوغا مي كرد. هرگز با اين دقت و شگفتي نتيجه كار باغبان پير و پسر او را كه آب حوض را هم مي كشيد تحسين نكرده بودم و اين همه آرزو نكرده بودم كه از اين محيط دور شوم و به آن دكان دودزده نجاري پناه ببرم به آرامي به سوي حاج علي برگشتم. اميدوار بودم كري گوش و بي خيالي او مانع شنيدن فرياد پدرم گردد. به صداي نسبتا بلند گفتم: _من ... من ... خانم جانم قليان مي خواهند. آتش نداري؟ خدا كند صدايم به آن سوي حياط نرود با تعجب نگاهم كرد _پس سر قليان كو؟ _الان مي روم مي آورم . حاج علي با خستگي و تنبلي گفت: _آخر مي خواستم ظرف ها را ببرم پاشير بشورم. تا شما سر قليان را بياوريد، من ظرف ها را مي برم و برميگردم. _نمي خواهد برگردي. ظرف ها را ببر. من خودم آتش را برمي دارم به من نگاه كرد. با تعجب لب پايين را جلو داد. ظرف ها را برداشت كه ببرد. متحير بود. نمي دانست چراغ بادي را بردارد و ببرد يا نه! كه اگر مي برد من در تاريكي مي ماندم. خواست بي چراغ برود گفتم _نه، نه، من روشني لازم ندارم. چراغ را بردار ببر . پيرمرد مبهوت چراغ را برداشت و شلان شلان به سوي پاشير آب انبار رفت. مي دانستم تا دو ساعت ديگر هم برنمي گردد. چادر نماز را به خود پيچيدم و لب پله آشپزخانه در تاريكي نشستم. اين تاريكي را از خدا مي خواستم. مدتي طول كشيد. همچنان به ساختمان نگاه مي كردم. جنب و جوش خفيفي كه در جريان بود و فقط براي من معنا داشت، اوج گرفت و سپس كم كم فروكش كرد. چه قدر طول كشيد، نمي دانم. يك ساعت؟ دو ساعت؟ فقط مي دانم كه كمرم از نشستن روي پله درد گرفته بود. جرئت جنبيدن نداشتم. انگار خواب مي ديدم. كابوس بود..... ادامه دارد.... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا صداي پاي حاج علي را شنيدم كه لنگ لنگان با نور چراغ بادي دوباره از پله هاي آب انبار بالا مي آمد. خسته از جا بلند شدم تمام تنم درد مي كرد. مردم و زنده شدم انگار كتك خورده بودم. حاج علي مرا ديد. مرا ديد و نگاهي مشكوك و متعجب به سويم .افكند و آن گاه به طرف ساختمان نگاه كرد و شلان شلان وارد مطبخ شد نوك پا نوك پا به ساختمان اصلي برگشتم. انگار به كشتارگاه مي روم، به سلاخ خانه. از وحشت قالبي تهي كرده بودم. خوشبختانه ظاهرا همه خوابيده بودند يا با تظاهر به خواب، براي فرو خواباندن آتش خشم خويش و اجتناب از كشتن .اين دختر عاصي و سركش دليلي مي يافتند آهسته در اتاقي را كه مي دانستم نزهت در آن خوابيده، گشودم و بي صدا وارد شدم و در را پشت سرم بستم. بلافاصله خواهرم برخاست و نشست. نور مهتاب اتاق را در برگرفته بود و با اشياء رنگين و قيمتي آن بازي مي كرد. _با تني خسته كنار او دراز كشيدم با همان چادر كه به دور خود پيچيده بودم او هم طاقباز دراز كشيد و به طاق خيره شد. سرم را تا كنار گوشش بردم. دست راستم را زير سرم قائم كردم _چي شد؟ _دست خود را روي پيشاني افكنده و ملافه را تا گلو بالا كشيده بود به طوري كه من فقط آستين او و دو چشم درشتش را مي ديدم. _چه مي خواستي بشود؟ مي بيني چه شري به پا كردي؟ آقا جان قدغن كرده كه از خانه بيرون بروي. اگر هم لازم شد، با درشكه آن هم با خانم جان يا با دده خانم و به اجازه خانم جان _بي اراده گفتم: _آه .... _آقا جان گفت به عمو پيغام مي دهد كه تا چند روز ديگر به باغ شميران عمو جان مي رويد. مي برندت تا قرار و مدار عروسي ات را با منصور بگذارند باز گفتم: _واي ! و كنار خواهرم روي قالي ولو شدم و من هم طاقباز خوابيدم. غرق فكر بودم. هيچ كس و هيچ چيز را كنار خود نمي ديدم، دور و برم را نمي ديدم. فقط از خدا مرگم را مي خواستم. آن قدر نسبت به منصور خشمگين بودم و احساس كينه مي كردم كه نگو خواهرم ادامه داد: تازه قدغن كرده كه هيچ كس از اهل اين خانه حق ندارد از طرف بازارچه رفت و آمد كند. _همه بايد راهتان را دور كنيد. از سمت چپ برويد و سه چهار تا خانه را دور بزنيد. بايد از آن طرف برويد من ساكت بودم. اصلا انگار مرده بودم. فقط زلف هاي او را مي ديدم پرچين و حلقه _حلقه بر روي پيشاني. و منصور را مي ديدم زلف هاي روغن زده چسبيده به سر. شق و رق و جدي. بي هيچ احساسي. نمي خواستم، زور كه نبود. منصور را نمي خواستم حالا خواهرم دست چپ را زير سر نهاده و بالاي سر من خيمه زده بود: _بيا و دست بردار محبوبه. يك كمي فكر كن. ببين چه به روز همه آورده اي؟ تو با اين همه دنگ و فنگ، با اين زندگي، اين بريز و بپاش، مگر مي تواني زن يك شاگرد نجار بشوي؟ مي تواني با يك آدم لات و آسمان جل زندگي كني؟ آخر اين پسره مگر چه دارد؟ به جز بوي گند چوب؟.... حرف او را قطع كردم و پشت به او كردم: _ولم كن. بگير بخواب خواهرم پرسيد: _آخر بگو چه خيالي داري محبوبه؟ _خيال او را آرزوي بوي چوب داشتم درها به رويم بسته شد. گربه اي بودم كه در دام افتاده باشد، خشمگين، لجباز، وحشي جرئت نمي كردم با پدرم روبه رو شوم. دايه كه بعد از دو روز برگشته بود و نگاه هاي مشكوكي به من مي كرد و حرفي نمي زد، ناهار و شامم را برايم مي آورد. مادرم حتي المقدور از ديدن من اجتناب مي كرد. هرگاه كه به ضرورت از اتاق خارج مي شدم و با او روبه رو مي شدم، سر به زير شرمگين، با حجب سلام مي كردم. جوابي نمي شنيدم. خجسته واسطه بين من و مادرم بود. انگار منوچهر هم بداخلاق شده بود. نحسي مي كرد و شير نمي خورد. كم مي خوابيد. روزها هروقت صداي گريه او بلند مي شد و بي تابي مي كرد، مادرم هم پا به پاي او صداي خود را بلند مي كرد. _الهي بميرم. اين بچه از وقتي شير قهره خورده از اين رو به اون رو شده. از بس اين دختر تن مرا لرزاند. خدا مرامرگ بدهد و راحتم كند. عجب ماري زاييده ام.... ادامه دارد... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا با اين همه باز پستان به دهان منوچهر مي گذاشت و باز غر مي زد پنچ روز، ده روز، بيست روز، زنداني خانه بودم. كلافه بودم. ديوانه بودم. شيدا بودم. هيچ فكري جز او در سرم نبود. اين در بستن به روي من آتش درونم را تيزتر كرده بود. باعث شده بود كه حالا ديگر هيچ فكري و ذكري جز او نداشته باشم. مي خواستم فكر خود را به چيز ديگري معطوف كنم، نمي توانستم. و اين ديوانه ام مي كرد. بيچاره ام مي كرد. هروقت تا نزديك در بيروني مي رفتم، دده خانم به بهانه اي دنبالم مي آمد، يا مادرم صدايم مي زد يا دايه خانم به سراغم مي آمد _جايي نروي ها محبوب جان. آقا جانت غدقن كرده اند _نترس. كجا را دارم بروم؟ دارم مي روم ته باغ گل بچينم. مي خواهم از رويش گلدوزي كنم راستي كه در گلدوزي مهارت داشتم. روميزي مي دوختم كه همه انگشت به دهان مي ماندند. گل بنفشه، گل محمدي، گل نرگس را مي چيدم و نقشش را روي پارچه مي كشيدم. آن وقت به گل نگاه مي كردم و از روي رنگ هاي آن گلدوزي مي كردم. مي خواستم يك دستمال كوچك بدوزم. براي كسي كه از بردن نامش حتي در ذهن خود نيز هراس داشتم. ولي نه، شنيده ام كه دستمال دوري مي آورد. يك پيش بخاري مي دوزم تا بيندازد روي طاقچه بالاي سر بخاري. آيينه را رويش بگذارد و هر روز صبح خود را در آن نگاه كند و آن موهاي وحشي را شانه بزند پدرم گرامافون را جمع كرده بود. صفحه هاي قمر غيبشان زده بود. نشاني از كتاب ليلي و مجنون و يا ديوان حافظ نبود. اي واي، اين ها چرا زنداني شده اند؟ اين ها چرا مغضوب شده اند؟ اين ها كه دواي دل من بودند. پس من روزها تنها و بي كار در اين خانه چه كنم؟ فقط مثل مرغ سركنده پرپر بزنم؟ دلم مي خواست سر به تن منصور نباشد اواخر مرداد ماه بود. پدر و مادرم در حوضخانه بودند. بعد از ناهار بود. فواره آب نما باز بود و صداي ماليمي آب را به درون حوض كاشي فرو مي ريخت. پدرم قليان مي كشيد. مادرم چاي مي خورد. من نوك پا پايين رفته بودم و گوش نشسته بودم. هيچ حرف و نقلي در ميان نبود كه به من مربوط باشد. انگار من وجود نداشتم. اصولاً بعد از جريان آن شب پدرم عبوس و كم حرف شده بود. اغلب سگرمه هايش درهم بود. مادرم با نگراني به او نگاه مي كرد و من اغلب پشت در اتاقي كه پدر و مادرم در آن بودند گوش مي ايستادم. ولي اصلا صحبتي از من و عشق و عاشقي من در بين نبود. اين بدتر از داد و فرياد و سرزنش و كتك بود. كاش حرفي مي زدند. كاش پدرم تهديد مي كرد و مرا به قصد كشت مي زد. اگر نام رحيم را به ميان مي آورد و از نجاري سرگذر حرف مي زد، معناي آن اين بود كه رحيم در ذهن او وجود دارد و مايه مكافات اوست. مشكلي است كه بايد به طريقي حل شود. آن وقت من مي گفتم طريقي وجود ندارد مگر وصال من و او ولي اين سكوت چه معنا داشت؟ يعني اصلا مشكلي وجود ندارد. يعني حرف هاي من ارزش هيچ و پوچ را داشته و باد هوا بوده است. يعني دل ديوانه من بايد آن قدر سر به سينه خسته ام بكوبد تا خسته شود، آرام شود، مطيع شود كه كاش مي شد. ولي هروقت نسيمي مي وزيد، من به ياد آن زلف هاي آشفته و آن نگاه شوريده و آن رفتار صوفيانه مي افتادم. آيا آن زلف ها هم اكنون با وزش اين نسيم مي لرزند؟ چه قدر دلم هواي آن دكان كوچك و صداي اره و رنده را كرده بود مادرم از حوضخانه بالا آمد و دده خانم را صدا زد. سر و كله دده خانم فس فس كنان پيدا شد. شنيدم كه مادرم مي گويد: ادامه دارد.... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنــــ﷽ــام خدا ‍ استاد جوان از تاکسی پیاده شد. وارد دانشکده شماره یک شد، بعد از نگهبانی پیچید و از پله های زیر گذری که دو دانشکده علوم را بهم وصل میکرد پایین رفت.* زیر گذر خنک و نسبتا باریک بود.نگاهی به ساعت کرد،کمی از وقت شروع کلاس گذشته بود برای همین با عجله از پله ها بالا رفت،حیاط را طی کرد و وارد راهرو شد. چقدر تشنه بود اما ترجیح داد اب خوردن از اب سرد کن سالن را بگذارد برای بعد!رفت سمت کلاس. در را باز کرد: -ببخشید استاد.... اما با دیدن جناب اقای پارسا یا همان پسره! حرفش را خورد. این دیگر اینجا چه میکرد? امروز با استاد پور صمیمی کلاس داشتند، چرا این آمده بود? لعنت به این شانس! راحله میدانست اگر اجازه ورود بخواهد حتما مخالفت خواهد شد. هرچند بارها دیده بود که این آقا، با ورود نابه هنگام و بی موقع دانشجویان کاری ندارد اما این بار اوضاع فرق میکرد. او راحله شکیبا بود. کسی که دعوای جانانه ای با این مثلا استاد کرده بود و دست تقدیر موقعیت خوبی را برای انتقام تدارک دیده بود. از آن لبخند تمسخر آمیز گوشه لب استاد می شد حدس زد قصد دارد بهترین بهره برداری را از این موقعیت بکند. اجازه خواستن بی فایده بود. اگر هم بی اجازه وارد کلاس میشد فرقی نمیکرد. حتی ممکن بود اورا از کلاس اخراج کند که دیگر افتضاح به بار می آمد. حتی اگر این کار را نمی کرد تیکه هایی می انداخت که قابل تحمل نبود. متاسفانه این استاد همانقدر که (از دید راحله)بی جنبه بود، تیزهوش و حاضر جواب هم بود و ابدا نمیشد از پس زبانش برآمد. راحله تصمیم گرفت خودش برنده این میدان باشد، برای همین، با صدایی که همه بشنوند گفت: - ببخشید،نمیدونستم شما سر کلاسین وگرنه اصلا نمی اومدم! این را گفت،از کلاس بیرون رفت و در را بست. استاد جوان بدجوری کنف شده بود! آن لبخند جایش را به عصبانیتی غیر قابل وصف داده بود طوری که وقتی بچه ها نگاهی به هم کردند و پچ پچه راه انداختند استاد دادزد: -ساکت! هرکس حرفی داره بره بیرون!! *پ.ن: این داستان مربوط به قبل ازتغییر کاربری دانشکده علوم شماره 2، دانشگاه شیراز است. ... 🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e