eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
36هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۴ مهر ۱۴۰۲
کانال 📚داستان یا پند📚
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 #قسمت_20،بخش اول چهار صبح از خواب بیدار شدم،سماور رو روشن کردم
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 ،بخش اول چهار صبح از خواب بیدار شدم،سماور رو روشن کردم و رفتم وضو ساختم،بساط صبحانه رو مهیا کردم،علی بعداز اینکه نمازش راخواند،صبحانه را خورد و رفت سرکار! منم یکم دور و بر رو مرتب کردم و سپس تا ساعت ۹ یکم پارچه که باخودم آورده بودم توی خونه برش دادم.عسل بیدار شده بود،سلام کرد.صبحانه ش رو دادم و حاضر شد باهم رفتیم سمت مغازه. بخاطر کرونا،آموزش مجازی شده بود!گوشیمو بهش دادم. داشتم سوزن رو نخ میکردم،نمیشد! ای بابا،سوراخ سوزن رو چن تا میدیدم!کلی باهاش ور رفتم نشد که نشد!عسل انگار متوجه کلافگیم شد،اومد سمتم و بالبخند گفت:الهی قربون چشمات برم،چرانمیگی خودم برات نخ کنم!وقتی سمتم اومد،نگاهش یهو منو سمت صادق برد!این سه سال بزرگتر شده بود و من اصلا متوجهش نبودم! پانزده سال وشش ماه از عمرش میگذشت،قد کشیده وخانوم شده بود،آنقدر درگیر پرونده صادق بودم که ۳ سال عسلم رو ندیدم!بغض گلومو گرفت،نمیخواستم زیاد پیش عسل از صادق حرف بزنم!اما عسل باهوشتر بود و من بازیگر خوبی نبودم. +مامان _جان مامان +خیلی دلم برا داداش تنگ شده!خیلی زیاد!ایکاش زنده بود،مثل قبل که همیشه توی ریاضی کمکم میکرد. _خواستم بحثو عوض کنم،با خنده گفتم:فقط برای ریاضی؟ +نه مامان(بغض گلوشو گرفت،چشماش رو هاله ای از اشک پوشاند)ریاضی بهونست مامان،خیلی دلم برا داداش تنگ شده،خیلی تنهام،ایکاش بود ،دلم برا سر به سر گذاشتنهاش،برا شوخیاش،برا شیطنت هاش،براهمه چیش تنگ شده! _حالا چطور شده که یادت افتاده گل مامان! +همیشه بیادشم مامان،فقط دلم نمیومد پیشت بگم،دیشب خوابشو دیدم،واسه همین ... مشغول صحبت بودیم که گوشیم زنگ خورد،عسل گوشیو آورد،شماره دادگاه بود. _خانم برمکی +بفرمایین _خانم برمکی شما باید تا دفتر دادستانی تشریف بیارین. +اتفاقی افتاده؟ _تشریف بیارین اینجا لطفا! عسل رو فرستادم خونه و خودم سریع خودمو رسوندم! دادستان،درحالیکه پرونده ای را در دستش ورانداز میکرد،انگار عجله ای برای بیان حرفاش نداشت،سر از لابلای ورقه ها برنمیداشت!از بی تفاوتیش لجم گرفت!من اما دلم چون سیر و سرکه میجوشید!خودم را جمع و جور کردم و پرسیدم: +امری داشتین که فرمودین بیام خدمتتون؟ _خوش اومدی خانم برمکی،خواستم اطلاع بدم که شما باید ۱۰۶ میلیون دیگه بپردازین! +(باخشم و تعجب)چی؟۱۰۶ میلیون؟اونوقت بابت چی؟ماکه دیه رو...(حرفمو برید) _بله ۱۰۶ میلیون خانم برمکی،دیه مطابق روز حساب میشه و کاملا به روز هست!جلسه ای تشکیل دادیم و تشخیص دادیم که باید ۱۰۶ میلیون دیگه بپردازین. +(کنترلم از دست دادم و باعصبانیت فریاد زدم)دیه به روزه؟!دردهای من چی؟اونا به روز نیست؟پاره تنم رو ،پناه دخترم،امید زندگیمو،وحشیانه ازم گرفتن اینا به روز حساب نمیشن!من از کجا بیارم اخه؟شما که میدونید من آه در بساط ندارم! میدونین که شوهرم نگهبانه و خودمم ... اخه من از کجا بیارم!؟ -(خیلی خشک و رسمی،انگار هیچ احساسی در وجود این مرد نبود،بی تفاوت به حرفهای من گفت):بهرحال باید وکیلتون اینا رو بهتون میگفت خانوم،تا شنبه صبح باید این پول واریز بشه وگرنه... +(منکه دیگه طاقتم از دست داده بودم):وکیل از کجا بگه خب،شما بایست چند ماه قبل بهش میگفتید،خدا ازتون نگذره اخه این چه عدالتیه! سریع خودم را به اتاق قاضی اجرای حکم رساندم و موضوع را باعجله و ناراحتی مطرح کردم. ارام دستی برصورتش کشید،عینکش را مرتب کرد و بدون توجه به حال من گفت: _قصد رضایت ندارین ؟ +(از شنیدن این حرف خونم به جوش اومد )پس میخواین بهم فشار بیارین که رضایت بدم،اگه کلیه مو بفروشم که این حکم اجراشه،میفروشم ولی رضایت نمیدم! _بسیار خب خانم برمکی پس اگه میخواین حکم اجراشه،تاشنبه پول رو .... بدون خداحافظی آنجا راترک کردم ،سوز سردی میوزید و تمام وجودم را فراگرفت،انگار این قصه تلخ ما پایانی نداشتحال طبیعی نداشتم،یکی دو خیابان را پیاده طی کردم!وقتی بخود آمدم روی نیمکتی نشستم و شماره وکیل را گرفتم،موضوع را مطرح کردم،اشک امان نمیداد،گفتم اخه آقای وکیل این حقه؟ + (آقای محمدی باهمون آرامش همیشگی که در صدایش بود مرا به آرامش دعوت کرد و گفت): منم میدونم و شمام میدونین منصفانه نیس،ولی چاره ای نیس،باید انجام بشه،حالا هم نگران نباشین، شب در پیج با دوستان به اشتراک میذاریم،نگران نباش خانم برمکی خدا بزرگتره از سلطان محمود!امیدت به خدا باشه!) به حرفهای اقای وکیل کمی امیدوار شدم،به خونه که رسیدم به خانواده خبردادم،حال همگی بهتر از من نبود!شوهرم با ناراحتی سر به زیر انداخت و گفت:پسرم شرمنده ام که هیچ کاری برات نمیتونم بکنم،لعنت به فقر!حتی نمیتونم حق پسرمو بگیرم!کاش منو بجای صادق کشته بودن😔 دخترم سمت پدرش دوید وبغلش کردوگفت: نگو بابا..
۲۴ مهر ۱۴۰۲
کانال 📚داستان یا پند📚
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 #قسمت_20،بخش اول چهار صبح از خواب بیدار شدم،سماور رو روشن کرد
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 پول فرشها،کمک خانواده م و واریزی عزیزان مهربانی که میگفتن ما کنارتیم،مرا دلگرم و امیدوار میکرد.خانمی تبریزی وام یک میلیونی یارانه ش رو کامل،واریز کرد.شیرزنی هم از دیار لرستان که از قضا مرد! و سرپرست خانواده هم بود و با پختن وفروش رب خانگی و...اموراتش میگذراند ۴۰۰هزار تومان دسترنجش را واریز کرد و گفت :یک مادر هستم و نگران بچه ام،برای نابودی ظلم این پولو میدم تا دیگه این جنایات تکرار نشه،اگه تا صبح شنبه دیه تکمیل نشد غمت نباشه آبجی،گشواره دختر کوچکم را میفروشم!چشمانم پر از اشک شده بود،زبانم از بیان اینهمه مهربانی قاصر بود،با گریه گفتم اگه گشواره دخترت بفروشی این پولو قبول نمیکنم! یکی دانشجو بود و پول میفرستاد تا حق بر باطل پیروز شود،از اروپا و آمریکا که در نظر بعضیها آنجا را مهد بی عاطفگی و خشونت میدانند از طرف سه حامی مبلغ ۱۳ میلیون واریز شد،بانویی مهربان که حاضر نشد اسمی از او برده بشه ۲۵ میلیون واریز کرد.مادرم گریه میکرد که چرا فرصت زیاد ندادن تا خونه شو بفروشه پس هر چه پول در خانه داشت ،بمن داد! تمام این مهربانیهاجمع شدند و این مردم دلسوز و دوست داشتنی قانون خشک و سختگیر رابه زانو درآورند و در ساعت هشت و نیم غروب جمعه کل مبلغ ۱۰۶ میلیون جور شد!! دوست داشتم دادگاهی تشکیل میشد و من در حضور تمام قاضیان و دادستانهای دنیا،در حضور خانواده دانیال ، سید دانیال، کمال و حسین و خود قاتلان،میگفتم که ببینید و آگاه باشید،مردمی که اینگونه از پول وام یارانه و پول دسترنج پخت رب و گشواره فرزندشان و... میگذرند تا دیه را بپردازند،اینها که قلبشان باعشق میتپد و احساسشان چون بال پروانه پاک و لطیف است ویقین دارند که پول رابرای اعدام جمع میکنند!شما برایتان سوال نیست که چرامردمانی اینقدر مهربان و رئوف درراه اعدام تلاش میکنند؟؟اینها باور دارند که قاتلان ظالمند و صادق مظلوم!اینها نه برای صادق که برای خشکاندن ریشه ظلم ،اجتماع کرده اند. ۱۰۶ میلیون تومان دیگر در کمتر از ۳ روز جمع ،و صبح روز شنبه ۱۵ آذر ماه سال۱۳۹۹ برای دیه قاتلان صادق واریز شد. دیگر بهانه ای نبود!مانعی نبود و حکم لازم الاجرا! برای آنکه از مزاحمت خانواده قاتلها در امان باشیم،وسایلمان را جمع کردیم و به منزل برادر شوهرم رفتیم. سه شبانه روز بود که خواب و خوراک نداشتیم! شب قبل از اولین اعدام بود،دور از چشم همه رفتم و وضو ساختم،با خدای خویش یکبار دیگر تجدید پیمان کردم!از ته دل گریستم و خدا را به بزرگی خودش قسم دادم که:ای خدای بزرگ،اگر اعدام این قاتلان راه حق است،مرا یاری ده و قدمم را محکم گردان و اگر غیراز اینست و تو ای مهربانترین مهربانان، حکم بر چیز دیگر داری پس یاریم ده تا رضایت دهم!خدایا انتخاب این راه را بتو میسپارم،از تو،خود خودت،مدد میجویم! وخدا راه را برمن آسان کرد،ساعت ۴:۳۰ بامداد دوشنبه ۱۷ آذر سمت زندان مهاباد راه افتادیم،هیچکس آنجا نبود،ما رابه سمت حیاط زندان مشایعت کردند،حس عجیبی داشتم،محکم و قویتر از قبل شده بودم!انگار تمام دستهایی که یاریم داده بودند مرا محکم و استوار به جایگاه میبردند،نه دستم میلرزید و نه دلم آشوب بود!من،فریبا،مادر دو فرزند،که آزارم به یک مورچه هم نمیرسید،اینک همرا شوهرم که در حجب و حیا و سادگی،شهره عام و خاص بود،ایستاده بودیم و هیچکدام تردیدی نداشتیم،کمال را آوردند! تا مارا دید اشک ریخت و گریه کرد،فریبا خانوم منو اعدام نکنید،توبه کردم،غلط کردم،من رو فریب دادند و....به جوانیم رحم کن! در جواب گفتم:اگر پسرم را نمیسوزاندید،اگر اجازه میدادین راحت بمیرد و اینقدر درد نکشد،میبخشیدمتون،اما شما جای هیچ بخشش و ترحمی نگذاشتید.دعا کن خدا توراببخشد! سپس گفتم: بخشش لازم نیست،اعدامش کنید! تمام شد..پنج صبح دوشنبه،درست در ساعتی که برجان فرزندم آتش افکنده بود..اعدام شد.پزشک قانونی مرگش راتایید کرد و جنازه بعد از بیست دقیقه با آمبولانس تحویل خانواده اش شد و همه به خانه برادر علی برگشتیم.باهیچکس حرف نمیزدم.با خود فکر میکردم چرا باید وضع جوانان ما به اینجا بکشد!یک وقتی تمام افتخارمان این بود که هیچوقت پایمان به کلانتری و دادگاه باز نشده اما اینک سه سال است ما بیشتر از انچه در منزل بودیم ،در راه دادگاه و کلانتری سرکرده ایم! براستی چرا؟ایکاش خانواده ها بیشتر حواسمون بود،ایکاش بیشتر از لباس جسم ،بر روح و روان فرزندانمان اگاهی داشتیم و جامه انسانیت و پاکی میپوشاندیم و ایکاش به جای برپایی چوبه دار،مراسم شادی و پایکوبی و موفقیت ِفرزندانمان بود،ایکاش...و اما۱۸ آذر هم گذشت و لحظه موعود رسید!سپیده ۱۹ آذر ملاقات من بود و دانیال! امشب کسی اعدام میشد که یک عمر صادق،گردن آویز اسمش را برگردن داشت! ادامه دارد
۲۴ مهر ۱۴۰۲
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 هیجدهم آذر بود،من بودم و لحظه ای که سالها انتظارش رامیکشیدم! امشب پایان تمام انتظار کشیدنهاوحسرتهایم بود! از ته قلبم ناراحت بودم که برای قصاص کسی لحظه شماری میکنم من آدم کشتن نبودم!اما افسوس که این قاتلان بیرحم،تقدیر خود را اینگونه رقم زده بودند،من اهل صلح، سازش، مهربانی و عشق ورزی بودم و روحیه من با قتل و قصاص سازگار نبود! این سرنوشت تلخ و شوم را نه من،نه صادق و نه کسی برای دانیال و بقیه رقم نزده بود،این راهی بود که خودشان انتخاب کرده بودند! پلهای پشت سرشان را خراب کرده بودند و هیچ راه بازگشتی نبود!با وجود تمام نامهربانیها و نامردیهایشان،از مخاطبان و حامیان خواهش میکردم فحش ندهند و به هیچکدامشان توهین نکنند پیج خانواده قاتلان،استوری میگذاشتند و عکس هر سه جانی را بارگزاری میکردند که قسمت این بود ما ایستاده بمیریم و یا با توهین به ما و نفرین ما سعی میکردند جو روانی بوجود بیاورند و ما را در تصمیم مردد کنند! شب فرارسید. و ما به سمت زندان میاندوآب به راه افتادیم!در تمام مسیر به این فکر میکردم که چگونه شهر مهاباد دو دوست مانند استاد هیمن شاعر و استاد هژار را در آغوش خود پرورانده که دوستی بی مثالشان زبانزد عالم بوده و رفاقتشان هنرمندان و ادیبانی خلق کرد که مایه افتخار نه تنها مردم کرد بلکه فخر و ارزش تمام جامعه هنر و فرهنگند و زیر آسمان همین شهر قاتلانی بیرحم و جانی بنام دانیال و کمال و سید پرورش یافته اند که شرف راخورده اند و مردانگی را قورت داده اند! کاش میشد ،علت این تفاوتها را یافت،این فاجعه های وحشتناک را ریشه یابی کرد تا دیگر هیچ مادری داغ فرزندش نبیند و این جنایات هیچوقت تکرار نشود!یقین دارم درد و داغ داشتن همچین فرزندانی، از داغ مرگ فرزند بدتر است! در فکر فرو رفته بودم که با صدای علی بخود آمدم. +فریبا!فریبا!کجایی تو خانوم؟به چی فکر میکنی؟حالت خوبه؟ -(بخود آمدم ،نفس عمیقی کشیدم و گفتم):خوبم،خوبم عزیزم،چیزی نیس! مسئولان دادگاه ،قبلا به خانواده دانیال اطلاع داده بودند که هرگونه رفتار دور از شان و قانون عواقب بدی برایشان خواهد داشت،بهرحال با همراهی پلیس ویژه از راه فرعی راه افتادیم و ساعت ۴ شب به میاندوآب رسیدیم. لحظات به کندی میگذشت،مارا به داخل حیاط زندان هدایت کردند و چون هنوز موعد مقرر فرانرسیده بود،منتظر ماندیم! تا لحظه موعود از سی ام شهریور ۹۶ تا لحظه اعدام را مرور کردم،انگار سالها گذشته بود!این سه سال برما،چقدر سخت گذشت!سربلند کردم،به صورت پرچین و موهای سفید علی نگاه کردم،علی متوجه نگاهم شد،دستم را محکم گرفت و گفت:به خدا توکل کن! مظلومیت چهره علی را نگاه میکردم، در این چند سال بارها در خلوت خود برای صادق، گریسته بود.دیشب هم به خیال اینکه من خوابم،تا صبح خواب به چشمش نیامد وتا وقت نماز صبح،تنهایی،آرام و درسکوت میگریست! لحظه موعود رسید! دانیال را آوردند،سرش به زیر افکنده بود،چشمانش رو به زمین بود و کسی را نگاه نکرد،حتی طلب بخشش هم نکرد! انگار اعدام کمال را شنیده بود و مطمئن بود کار خودش هم تمام است ،برای همین نمیخواست طلب بخشش کند! مسئول اجرای حکم پرسید:آیا حاضرید در رای و نظر خود تجدید نظر کنید و دانیال د را ببخشید؟؟ به چشمانش چشم دوختم،نگاهمان در هم تلاقی کرد،به چشمانش چشم دوختم (مگر میشد راحت مردی را که روی شیطان را سفید کرده بود و آبروی رفاقت و مردانگی و شرف را برده بود،ببخشم؟ مگر میشد ان سیاهدل و نامرد که هنوز هم از چشمانش حسادت و کینه و شرارت میبارید را ببخشم؟) قاطعانه گفتم: نه و اخرین نگاه پر از شرارتش، برای همیشه بردار اعدام خشکید! تمام شد،پرونده صادق بسته شد! خانواده دانیال پشت درهای زندان میاندوآب،جنازه پسرشان را تحویل گرفتند وتمام شد.همه چی تمام شد .... سبک تر شدم،حضور صادق را برای لحظه ای در کنارخود حس میکردم.همان شب به سمت مهاباد برگشتیم.شهر دیگر بوی خون و مرگ نمیداد،مهاباد ، کانون زیبای فرهنگ و هنر زیباتر از همیشه بنظر میرسید! مستقیم به سمت آرامگاه صادق رفتیم.فاتحه خواندیم و به سمت خانه برگشتیم. دفتر خاطرات صادق را باز کردم و در صفحه آخرش نوشتم امشب،نه یک مادر نه یک شهر که یک ایران آرام گرفت.. پایان ﴿﴾پندانه﴿﴾ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
۲۴ مهر ۱۴۰۲
مراقبت از امانتهای خدا فقط به تغذیه و پوشاک و... نیست مراقب روح و روان و دینشان باشیم و در داشتن هدف الهی و عاقبت بخیری کمکشان کنیم امیدوارم تو امانت داریمون موفق باشیم ان شاءالله حساب و کتاب پس ندیم التماس دعا و تفکر 🙏🏻
۲۴ مهر ۱۴۰۲
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ لبخندی به چهره دلنشینش زدم، روی مبل نشسته و سرم را به سمت او گرفتم. - چیزی شده بابا؟ لبخندی روی لب‌های خسته‌اش نشست، نگاهم به چهره دودلش افتاد. لب باز کرد. - شیرین بابا نظرت درمورد مهدی چیه؟ لبخند از روی لب‌هایم پر کشید و رفت، انگار با این حرف‌ هرچه افکار منفی در قفسِ ذهنم زندانی کرده بودم را آزاد کرد. اشک در چشمانم نشست و هق‌هق گریه‌ام در خانه طنین انداخت. پدرم من را در اغوشش کشید و بوسه‌ای بر سرم زد. - شیرین چی شده باباجان؟ ازش خوشت نمیاد؟ پدرم چه می‌داند من تمام روح و قلبم را به او باخته‌ام، هر کلمه ذهنم نام اوست. تصورات و خیال‌هایم چهره اوست. مرحم دل شکسته‌ام تنها مهدی است ولی ترس از دست دادنش تیری در قلبم خواهد بود. اگر حرف‌های مادرم، شیوا حتی اطرافیان بر او تأثیر بگذارد چه؟ اگر دیگر من را نخواهد با قلب نابود شده‌ام چه کنم؟ چشم‌هایش دنیایم شده بود، ایا می‌توانم بدون دنیای زندگی‌ام دوام بیاورم؟ اگر او نباشد چه کسی شیرینم صدایم می کند؟ چه کسی خود را فرهاد می خواند؟ با این افکار هق‌هق گریه‌هایم بیشتر شد و در اغوش پدر جمع شدم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
۲۴ مهر ۱۴۰۲
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_151 #رمان_زندگی_شیرین لبخندی به چهره دلنشینش زدم، روی مبل نشسته
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ من دلم را باخته‌ام، می‌گویند انسان‌ها تنها یک بار عاشق می‌شوند؛ من آن یک بار عشق را اکنون با تمام وجود احساس می‌کردم. در گذشته واژه عشق را از اعماق وجودم درک نمی‌کردم اما اکنون صفحه روزگار برگشته بود. بند بند وجودم در واژه‌ای به نام عشق می‌سوخت، همه می‌گویند در دنیا تنها یک عشق وجود دارد ولی من این را قبول ندارم. عشق سه نوع متفاوت است، تفاوتشان به اندازه تفاوت شب و صبح است. عشق اول عشق به خداوند است، عشقی که ما را به آسمان‌ها می‌برد و مجنون خداوند می‌کند. اخ که عاشق و مجنون خداوند بودن سعادت می‌خواهد. عشق دوم عشق به پدر و مادر است، از ته دل مادرم را دوست داشتم ولی رفتار‌هایش باعث می‌شد بر روی آن عشق سایه ای بی افتد. ولی همه می‌دانند عشق فراموش نشدنی است من نیز با هر رفتارش، باز از ته دل مادرم را دوست دارم. عشق به پدرم که قابل بیان نیست، حاظرم جانم را برای او بدهم همان طور که او محبتش را بدون منت و دریغ نصیبم می کند. عشق سوم، عشقی خالص و متفاوت است. در این نوع من مهدی را خلاصه می‌کنم، عشقش در بند بند وجودم ریشه کرده و قصد رفتن ندارد. می‌گویند عشق سوم مرحم دل می‌شود، حامی همچون کوه می شود. حال با بند بند وجودم این کوه و مرحم را حس می‌ کردم. آخ که با فکر نبود این مرحم و حامی چیزی در دلم ریزش می‌کند. با صدای پدرم از فکر بیرون امدم و هق ریزی زدم، دستی به چشم‌های دریایی‌ام کشید. - دخترم چرا هی این چشم‌های خوشگلت رو اشکی می‌کنی؟ تنها لب‌هایم لرزید و چشمانم بیشتر پر اب شد، با لبانی لرزان گفتم. - بابا؟ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
۲۴ مهر ۱۴۰۲
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_152 #رمان_زندگی_شیرین من دلم را باخته‌ام، می‌گویند انسان‌ها تنها
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ بوسه پر مهری بر روی چشم‌هایم گذاشت. - جانم بابا؟ در میان هق‌هق گریه جواب دادم. - واقعا...من چیزی...از شیوا...کم دارم؟ در چشم‌هایش غم لانه کرد. - نه عزیزم کی گفته، تو چیزی از شیوا کم نداری. با استین لباسم چشم‌هایم را پاک کردم. - چرا...مامان و شیوا...عوض شدن؟ لبخندی زد. - مگه تو عوض نشدی شیرین بابا؟ لبخند کوچکی روی لب‌هایم نشست. - چرا ول… انگشتش را روی لب‌هایم گذاشت. - ولی نداره بابا جان توی طول زمان آدما عوض میشن لب‌هایم باز لرزید. - حتی دوست داشتن؟ اخمی بین ابرو‌های زیبایش نشست. - دوست داشتن هیچ وقت عوض نمیشه مگر این که هوس و دروغ باشه. به قلب و ذهنم ثابت شد مادر و خواهرم دوستم نداشتند و ندارند. آنها تنها به فکر افراد اطرافشان هستند تا خواهر و دخترشان، آخ که اگر پدرم را نداشتم روزگارم به دست آنها حتما سیاه می شد. بلند شدم و صورت پیر و خسته پدرم را بوسیدم. - دوستت دارم بابا دوباره لبخندی زد. - منم دوستت دارم دخترم چشمکی زد و ادامه داد. - بین خودمون بمونه تو رو بیشتر از همه دوست دارم لبخندی زدم، با دودلی گفتم. - بابا ممکنه فردی با حرف‌های بقیه افکارش برگرده؟ لبخند کوتاهی زد و جدی گفت. - اگر اون فرد عاشق باشه نه، ولی اگر بقیه اون افکار بهش ثابت کنن اره. لب‌هایم لرزیدند و ابشار چشم‌هایم راه افتاد‌، ایا من می‌توانم به او ثابت کنم ارزشمندم؟ چگونه افکار منفی دیگران را از او دور کنم؟ نکند موفق نشوم و او من را رها کند، عاشقی او به اندازه عاشقی من است؟ با خوانده شدن آن صیغه محرمیت بر روی او حس مالیکت داشتم، همان طور که او میم به ته نامم اضافه می‌کرد من نیز دلم اضافه کردن میم ته نام او را می‌خواست. چگونه روز‌هایم را بدون او سپری می کردم؟ چگونه برای اولین بار از فرد ارزشمندم مراقبت می کردم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
۲۴ مهر ۱۴۰۲
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_153 #رمان_زندگی_شیرین بوسه پر مهری بر روی چشم‌هایم گذاشت. - جان
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ ‌نتوانستم ترس از دست دادن مهدی را به پدرم بگویم تنها سکوت کردم و به گریه بیشترم ادامه دادم. پدر که دید قصد ساکت شدن ندارم شروع به حرف زدن کرد. - شیرین می‌خوام برات از خاطرات و حرف‌های مادرم بگم گوش می‌کنی؟ اشک‌هایم را پس زدم و گوش سپردم. - گوش میدم بابا.. لبخندی زد. - خوبه عزیزم با لبخنده ادامه داد. - مادرم همیشه وقتی با خانم‌های خانواده جمع می‌شدن فقط از کد بانویی و لطافت زن حرف می‌زد، وای وای نمی‌دونی ما چی می‌کشیدیم که کنجکاو سری تکان دادم. - چرا؟ دستی به لبش کشید. - اخه صدای زنا خونه رو بر می‌داشت و ما مجبور می شدیم بریم بیرون. خنده از ته دلی کردم تمام ان روز‌ها را به خاطر اوردم. مادر بزرگم همیشه به مادر و عمه هایم در مورد شوهر داری می‌گفت. شعارش این بود که زن باید با شوهرش مهربان باشد، ظرافت داشته باشد و رگ خواب شوهر را در دستانش بگیرد. لبخندی به خنده‌ام زد. - اره خنده هم داره بدبختی بود برای ما، بعد هر آموزش یادته چی می‌شد؟ خنده بلندم در هال پیچید، یادم بود چگونه بعد هر آموزش مادرم از این رو به آن رو می‌شد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
۲۴ مهر ۱۴۰۲
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_154 #رمان_زندگی_شیرین ‌نتوانستم ترس از دست دادن مهدی را به پدرم
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ آن روز تا شب با پدرم مهربان می‌شد و هر چه پدرم می‌گفت نه نمی‌آورد. ولی امان از فردای آن روز که همه چیز سرجایش بر می‌گشت، انگار آن اموزش ها تنها برای یک روز دوام داشتند. پدرم دستی به سرم کشید. - اره بخند عزیزم، بخند تو جای من نبودی که بعد فردای آموزش پدرت در می‌اومد. قهقه‌ای زدم. - وای بابا یادته یه بار مامان مجبورت که یک روز تمام خونه نیای؟ سری از تأسف تکان داد. - معلومه که یادمه اومد گفت عوض اون یه روز شوهر داری باید فردا نیای خونه و من با همسایه‌ها مراسم بگیرم. ولی من هیچ وقت یچیزی رو نفهمیدم. سری تکان دادم. - چی رو بابا؟ لبخندی زد. - این که آموزش خوشگل کردن مامانم و چرا هیچ وقت مادرت یاد نگرفت؟ دستم را روی دلم گذاشت و از ته دل خندیدم، پدرم دومین مردی در زندگی‌ام بود که در انبوه غم لبخند بر روی لبم می‌آورد. آخ که آن روزهایی که مادرم با همسایه‌ها مجلس می‌گذاشت تنها نقل آموزش بود. هرچه از مادربزرگم یاد میگرفت چه با پیاز داغ اضافه به آنها یاد می‌داد. ولی به قول پدرم درهیچ کجای عملی کردن آموزش‌ها خوشگل کردن را نفهمیدم. - میبینی زنا تا چیزی باب میلشون نباشه انجام نمیدن مثل مادرت که اون مورد اخری باب میلش نبود من نیز مانند او شیطنت به خرج دادم. - بابایی انگار دلت برای مامان تنگ شده ها، باور کن یک ساعتم از ندیدنش نگذشته. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
۲۴ مهر ۱۴۰۲