پولدارى،
منش است و ربطى به
ميزان دارايى ندارد!
گدايى؛
صفت است ربطى به
بى پولى ندارد!
دانايى؛
فهم و شعور است
و ربطى به مدرک تحصيلى ندارد ..
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما انسان ها مثل مداد رنگی هستیم🎨
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
🚨 پوستر جدید انصارالله یمن: این آغاز است...!
#طوفان_الاقصی
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
ما الان چقدر طلبه داریم عقدهی غیر
طلبه هارو داره، میگه اونا چه حالی میکنن .
چقدر مسلمون، متدین داریم خانم های
محجوب داریم که حسرت بیحجاب هارو
میخورن .
نمازخون داریم حسرت بینماز هارو میخورن .
مشروب نمیخوره اما حسرتشو داره .
فحشا نمیکنه اما حسرتشو داره .
و روز قیامت هم توی اون گروه محشور میشه نه این گروه . . !!
بر اساس دل محشور میشه انسان ..
محبوبت هرکیباشه با او محشور میشی،
هرچی باشه با اون محشور میشی !
دلت کجاست ؟ عشقت کجاست ؟
_ استادشجاعی _
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
#اگه خدا درد یا رنجی بهت میده مطمئن باش قدرت حل کردن اون مشکل رو هم بهت میده
خدای ما در انتهای همه ی اتفاق ها حضور داره...🌺
تو پایان یه روز کاری🌺
تو انتهای یه قرار
تو نهایت شادی
تو اوج غم ها🌺
خدا تو پایان تمام اتفاقات می ایسته
نه به خاطر اینکه فقط ناظر به حال و احوالات ما از اون اتفاقات باشه... نه!🌺
خدا میخواد ببینه که بنده ش
انتهای همه ی این ماجراها🌺
چقدر پخته تر و محکم تر و مصمم تر
میزنه بیرون و چقدر ایمانش به خدا محکم تر شده...🌺
مواظب پایان های زندگی مون باشیم... خدا منتظر ماست..🌺
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان مرحوم آیتالله سید احمد نجفی درباره رهبر انقلاب
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_شجاعی
√ یه میانبر مهم برای اینکه یه باطن باشخصیت بسازیم!
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
23.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون باب_اسفنجی 😍🔥
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
قوچ سفید - @mer30tv.mp3
4.07M
قصه_شب
قوچ سفید..برای شنیدن قصه های بیشتر عضو بشید👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_502 پلک هایم را روی هم فشردم تا حالت خمار و تاری اش برود و بتوانم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_504
شانلی حسابی مشغول بود بی خبر از آن که آخرین باری که چشم هایش را در آورد پدر چسب محکمی به آن چشم ها زد که به همین راحتی ها در نمی آمد.
حداقل با دست های کوچک و تپلوی این دختر در نمی آمد.
نگاهی به ناخن هایش کردم. به این دست ها فقط لاک قرمز رنگ می آمد.یکی از دست های ازادش را در دست هایم گرفتم و با شصتم آرام روی دستش را نوازش کردم. این دختر باید بهترین شاهزاده ی این دنیا باشد.
-شیرین خودت می دونی این بچه پیش من نمی مونه.
-مگه از صبح نمونده.
-از صبح می دونسته تو این جایی، الان بری این بچه اروم نمی گیره.
و باز هم این بچه را بهانه کرده بودند.
ای کاش شانلی زودتر بزرگ می شد تا تمام آدم ها می فهمیدند این قدر این بچه را بازیچه ی دست خودشان نکنند.
و من یقین داشتم اگر شانلی زبان باز کند تمام حرف های آن ها را انکار می کند.
-باشه، پس شب می رم.
-وا، نیاز نکرده شب پاشی بری بیمارستان. والا مادر و پدر خودش هم هفته به هفته بهش سر نمی زنن، اون وقت تو هر روز می ری که چی بشه دختر؟
وقتی از پرستار ها می پرسیدم و می گفتند که مادرش هر هفته یک باری می آید قلبم می گرفت. دلم نمی خواست مهدی این قدر تنها باشد که هیچ کس به دیدنش نیاید.
من بودم، خودم به اندازه ی تمام آدم های اطرافش برایش بودم و کنارش می ماندم. تا ابد هم می ماندم و هیچ وقت خسته نمی شدم.
اما... اما ای کاش او تنها نمی ماند. ای کاش می فهمید که برای همه ی آدم ها مهم هست. هر چند که می دانستم هیچ کس نمی توانست حسی که من به مهدی داشتم را تجربه بکند.
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_505
چند ماهه آمد و طوری از من دل برده بود که خیال می کردم تمام این سی و خرده ای سال بیهوده زندگی کرده ام.
-من مثل اون ها بی وفا نیستم.
-بی وفایی نیست دختر.فکر کردنه، برای چی باید برن بالا سر یه جنازه...
سرم را بلند کردم و دلخور به مادر نگاه کردم که حرفش را خورد.
اگر هر کس دیگری جز مادر این حرف را می زد همین قدر آرام نمی نشستم اما من یاد نگرفته بودم بی احترامی به مادرم را.
حتی اگر این بی احترامی برای نابودی قلب خودم باشد.
-بذار این بچه رو تحویل باباش بدیم حالا بعدا هر کاری دلت می خواد بکنه.
و عصبی از جایش بلند شد و به سمت در رفت.
او می گفت فکر کردن و من باز هم اسمش را می گذاشتم بی وفایی.
بی وفایی بود وقتی که مهدی هنوز هم نفس می کشد و هنوز هم عطر وجودش در تمام اتاق می پیچید. بی وفایی بود!
من هم از جایم بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم و خوردن غذایی مشغول بازی با شانلی شدم.
دست هایش را لاک زدم و موهای کوتاه خرمایی اش را خرگوشی بستم. که موهایش مانند بوته ای روی سرش جا خوش کردند.
بعد هم آن قدر بازی کردیم تا باز هم خودش خسته شد و عقب کشید. کم کم راه رفتن را هم یاد می گرفت.
می توانست روی پاهایش بایستد اما یک قدمی بر نمی داشت که می افتاد. زود بزرگ می شد و حیف که شیوا این بزرگ شدن ها را نمی دید.
حیف که آن همه برای دخترکش ذوق داشت آن وقت...
آهی کشیدم و سعی کردم باز هم ذهنم را منحرف کنم. مگر چاره ی دیگر هم برای تسکین این درد داشتم؟
همین طور که با توپش بازی می کرد لباسش را پوشیدم. دیگر نزدیک آمدن امیرعلی بود. دلم می خواست همین حالا به دیدن مهدی بروم اما باز هم بحثم با مادر بالا می گرفت و فعلا ترجیح دادم سکوت کنم.
جوراب هایش را پایش کردم که صدای زنگ بلند شد.
-پاشو که بابایی اومد خانم خوشگله.
و همین حرف کافی بود تا دوباره چشم هایش از خوشحالی برق بزنند.
-بابا؟
سرم را برایش تکان دادم که با لبخندی سعی کردم از جایش بلند شد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574