فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان مرحوم آیتالله سید احمد نجفی درباره رهبر انقلاب
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_شجاعی
√ یه میانبر مهم برای اینکه یه باطن باشخصیت بسازیم!
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
23.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون باب_اسفنجی 😍🔥
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
قوچ سفید - @mer30tv.mp3
4.07M
قصه_شب
قوچ سفید..برای شنیدن قصه های بیشتر عضو بشید👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_502 پلک هایم را روی هم فشردم تا حالت خمار و تاری اش برود و بتوانم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_504
شانلی حسابی مشغول بود بی خبر از آن که آخرین باری که چشم هایش را در آورد پدر چسب محکمی به آن چشم ها زد که به همین راحتی ها در نمی آمد.
حداقل با دست های کوچک و تپلوی این دختر در نمی آمد.
نگاهی به ناخن هایش کردم. به این دست ها فقط لاک قرمز رنگ می آمد.یکی از دست های ازادش را در دست هایم گرفتم و با شصتم آرام روی دستش را نوازش کردم. این دختر باید بهترین شاهزاده ی این دنیا باشد.
-شیرین خودت می دونی این بچه پیش من نمی مونه.
-مگه از صبح نمونده.
-از صبح می دونسته تو این جایی، الان بری این بچه اروم نمی گیره.
و باز هم این بچه را بهانه کرده بودند.
ای کاش شانلی زودتر بزرگ می شد تا تمام آدم ها می فهمیدند این قدر این بچه را بازیچه ی دست خودشان نکنند.
و من یقین داشتم اگر شانلی زبان باز کند تمام حرف های آن ها را انکار می کند.
-باشه، پس شب می رم.
-وا، نیاز نکرده شب پاشی بری بیمارستان. والا مادر و پدر خودش هم هفته به هفته بهش سر نمی زنن، اون وقت تو هر روز می ری که چی بشه دختر؟
وقتی از پرستار ها می پرسیدم و می گفتند که مادرش هر هفته یک باری می آید قلبم می گرفت. دلم نمی خواست مهدی این قدر تنها باشد که هیچ کس به دیدنش نیاید.
من بودم، خودم به اندازه ی تمام آدم های اطرافش برایش بودم و کنارش می ماندم. تا ابد هم می ماندم و هیچ وقت خسته نمی شدم.
اما... اما ای کاش او تنها نمی ماند. ای کاش می فهمید که برای همه ی آدم ها مهم هست. هر چند که می دانستم هیچ کس نمی توانست حسی که من به مهدی داشتم را تجربه بکند.
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_505
چند ماهه آمد و طوری از من دل برده بود که خیال می کردم تمام این سی و خرده ای سال بیهوده زندگی کرده ام.
-من مثل اون ها بی وفا نیستم.
-بی وفایی نیست دختر.فکر کردنه، برای چی باید برن بالا سر یه جنازه...
سرم را بلند کردم و دلخور به مادر نگاه کردم که حرفش را خورد.
اگر هر کس دیگری جز مادر این حرف را می زد همین قدر آرام نمی نشستم اما من یاد نگرفته بودم بی احترامی به مادرم را.
حتی اگر این بی احترامی برای نابودی قلب خودم باشد.
-بذار این بچه رو تحویل باباش بدیم حالا بعدا هر کاری دلت می خواد بکنه.
و عصبی از جایش بلند شد و به سمت در رفت.
او می گفت فکر کردن و من باز هم اسمش را می گذاشتم بی وفایی.
بی وفایی بود وقتی که مهدی هنوز هم نفس می کشد و هنوز هم عطر وجودش در تمام اتاق می پیچید. بی وفایی بود!
من هم از جایم بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم و خوردن غذایی مشغول بازی با شانلی شدم.
دست هایش را لاک زدم و موهای کوتاه خرمایی اش را خرگوشی بستم. که موهایش مانند بوته ای روی سرش جا خوش کردند.
بعد هم آن قدر بازی کردیم تا باز هم خودش خسته شد و عقب کشید. کم کم راه رفتن را هم یاد می گرفت.
می توانست روی پاهایش بایستد اما یک قدمی بر نمی داشت که می افتاد. زود بزرگ می شد و حیف که شیوا این بزرگ شدن ها را نمی دید.
حیف که آن همه برای دخترکش ذوق داشت آن وقت...
آهی کشیدم و سعی کردم باز هم ذهنم را منحرف کنم. مگر چاره ی دیگر هم برای تسکین این درد داشتم؟
همین طور که با توپش بازی می کرد لباسش را پوشیدم. دیگر نزدیک آمدن امیرعلی بود. دلم می خواست همین حالا به دیدن مهدی بروم اما باز هم بحثم با مادر بالا می گرفت و فعلا ترجیح دادم سکوت کنم.
جوراب هایش را پایش کردم که صدای زنگ بلند شد.
-پاشو که بابایی اومد خانم خوشگله.
و همین حرف کافی بود تا دوباره چشم هایش از خوشحالی برق بزنند.
-بابا؟
سرم را برایش تکان دادم که با لبخندی سعی کردم از جایش بلند شد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_504 شانلی حسابی مشغول بود بی خبر از آن که آخرین باری که چشم هایش
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_506
دستش را به دستگیره های کمد قفل کرد و روی پاهایش بلند شد. همین طور منتظر نگاهش کردم که پایش را بلند کرد. دستش را از روی دستگیره برداشت و پایش را روی زمین گذاشت که...
می خواست با سر روی زمین بیفتد که سریع جلو رفتم و مانعش شدم. همین طور بغلش کردم و از جایم بلند شدم.
-هنوز برات زوده خانم عجول.
از اتاق بیرون رفتم. مادر روبه روی تلویزیون نشسته بود و فیلمی می دید.
-من بچه رو نمی برم ها، گفته باشم.
نفس کلافه ای کشیدم. خدم هم قصد نداشتم به مادر بدهمش.
باید با امیرعلی حرف می زدم. او کمتر می شنید آن حرف ها و دردش را کمتر حس می کرد، اما من هر لحظه یک نفر آن نقشه ی پلید را زیر گوشم می خواند.
باید با او حرف می زدم و می گفتم که تمام بهانه ها را باید برایشان قطع کرد.
به سمت در رفتم که شانلی دستی برای مادر تکان داد. در را باز کردم.
امیرعلی وسط حیاط ایستاده بود و با پایش روی زمین ضرب می گرفت.
لحظه ای سر جایم ایستادم. حرف هایم را در ذهنم مرتب کردم، هیچ دلم نمی خواست مانند بار های قبل بی فکر عمل کنم.
حالا که همه جی را می داسنت هیچ دلم نمی خواست بی فکر جلو بروم تا امیر علی خیال کند من یک دختر بی منطقی هستم که طبق احساسات لحظه ای تصمیمش را می گیرد.
سرش را که بلند کرد از پله ها پایین رفتم.
-سلام.
رنگ تعجب را در نگاهش می دیدم.
-سلام.
شانلی خودش را به سمت امیرعلی کشید که او هم شانلی را در آغوش گرفت.
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_507
دست هایم که سبک شدند، انگشت هایم را درون هم قفل کردم و به زمین خیره شدم.
سنگینی نگاهش را حس می کردم و انگار نه او قصد رفتن داشت و نه من قصد حرف زدن داشتم.
لب هایم را با زبانم تر کردم. نمی شد همین طور بایستیم. می ترسیدم از نگاه های مخفی که گوشه ای این حیاط ها حس می کردم، می ترسیدم همین ثانیه ها هم قصه ببافند برای بازی دادن من و امیرعلی.
لب باز کردم که...
-امیر عل...
-شیری...
هم زمان لب هایمان تکان خورد.
با تعجب سرم را بلند کردم. خنده ام گرفته بود در این هماهنگی.
و من چقدر محتاج همین خنده های ساده بودم در این اوضاع پیش آمده.
-بله.
-اول تو بگو.
-من می خواستم بابت حرف های دیشب مادرم این ها عذر خواهی بکنم، من اطلاعی نداشتم و خودم هم خیلی شوکه شدم.
-می دونم.
و بعد از این همه سال او را به خوبی می شناختم.
او مردترین مردی بود که شیوا می توانست انتخاب کند. شیوا او را ندید، اما اگر کمی حواسش را جمع می کرد با او زندگی می ساخت که هیچ دختری در رویاهایش هم فکر نمی کرد.
-و نو از قبل می دونستی؟
سرم را پایین انداختم. دلم نمی آمد وقتی در مورد این موضوع زشت حرف می زنیم نگاهش کنم.
خجالت می کشیدم از او و از شانلی که یادگار شیوا بود و بی نهایت مانند او.
من نمی توانستم نگاهش کنم و هیچ وقت نتوانستم بی ریا حرف دلم را به کسی جز مهدی بزنم.
-از زن های همسایه شنیدم.
صدای پوزخندش را شنیدم.
-همش از خودم می پرسیدم چی شده که شیرین حاضر نیست حتی نگاهم کنه.
دستپاچه سرم را بلند کردم.
-نه نه، امیر علی من می دونم ک...
دستش را بالا آورد و مانعم شد. می خواستم به او هم نشان بدهم که چقدر برایم محترم هست.
و همیشه به عنوان یک برادر برایم عزیز بود. اگر کسی می خواست جای برادر نداشته ام را بگیرد فقط امیرعلی بود که همیشه بود.
-می فهممت.
دستش را پایین آورد.
و چقدر خوب بود که همه ی آدم ها مانند او باشند. نگفته حرفت را از نگاهت بخوانند، همین هایی که نیاز نبود برای کنار هم چیدن کلمات استرس بگیری.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_506 دستش را به دستگیره های کمد قفل کرد و روی پاهایش بلند شد. هم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_508
و من در زندگی خودم هم یکی از این آدم ها می خواستم، یکی که حالا روی تخت خوابیده بود و من فقط چند ماهی طعم داشتنش برای خودم را چشیده بودم.
-پس می شه... می شه از این به بعد خودت شانلی رو نیاری؟
و بعد از حرفم دلم م یخواست آب شوم و در زمین فرو بروم.
گوشه ی لبم را گزیدم و من باز هم یاد نگرفته بودم برای حرف دیگران خودم را برای حرف های دیگران مجازات نکنم.
-ولی حرف های اون ها برای من مهم نیست.
حرفی که هر بار به خودم می گفتم اما من مانند امیرعلی توان عملی کردن این حرف را نداشتم.
من نمی توانستم مانند او فقط برایخودم زندگی کنم.
نمی توانستم چشم و گوشم را ببندم روی تمام آدم ها اطرافم و فقط برای خودم زندگی کنم.
و چقدر خوب بود شبیه امیرعلی بودن.
-شاید جرئت نکنن باز هم به تو بگن ولی من دورم پر از زن هایی هست که اصلا مراعات نمی کنند.
زیر چشمی به پنجره نگاهی کرد. همین طور نامحسوس به آن جا خیره شد و من توانستم فرصتی پیدا کنم تا بدون قرار گرفتن در تیر راس نگاهش حرف هایم را راحت بزنم.
جاذبه ی چشم های مشکی اش گاهی آدم را آن قدر محذوب خودش می کرد که فرصت حرف زدن را از من می گرفت.
-از یه طرفی می ترسم اگه این حرف ها به گوش خانواده ی مهدی برسه، به هر حال ناراحت می شن...
و او انگار اصلا حواسش به من نبود.
-امیرعلی.
با صدای بلندم به سمتم برگشت و نگاهم کرد.
-متوجه حرف هات هستم.
و من حتی شک داشتم که قشنگ حرف هایم را شنید یا همین طور باشه ای گفت.
او حواسش به جای دیگری بود اما امیرعلی آدمی نبود که همین طور نشنیده حرفی را تایید کند.
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#509
-ممنون.
سرش را تکان داد.
به سمت در راه افتاد. من هم دستی برای شانلی تکان دادم و به عقب برگشتم تا به سمت خانه بروم.
پرده ی پنجره تکان خورد. پس امیرعلی به مادر خیره شده بود.
نفس کلافه ای کشیدم. با این کارهایشان همه را آزار می دادند. حتی روح شیوا که امیرعلی به نام آن خورده بود.
-شیرین.
با صدایش روی پاشنه ی پایم چرخیدم.
-حیفی، خودت رو قربانی دیگران نکن.
حرفش را زد و از دروازه بیرون رفت. او رفت و من فکر کردم به تک تک کلماتش که خودم هم خوب می دانستم.
من می فهمیدم که نباید این قدر توجه کنم به حرف های آن ها اما وقتی هر روز و شب می شنیدم صدایشان را چطور آرام می گرفتم؟
شاید نیاز بود من هم کمی مانند امیرعلی قوی بودن را یاد می گرفتم.
شاید تا بهوش آمدن مهدی انتظار من را از پا در بیارد اگر همین طور بمانم.
شانه ای بالا انداختم. قطعا یاد خدا می توانست از من قوی ترین بسازد، به شرطی که همیشگی باشد این یاد کردن هایش.
آن شب مادر اجازه نداد به دیدن مهدی بروم. اما صبح زودتر از همیشه بلند شدم تا قبل از آمدن شانلی به دیدنش بروم.
باید امروز حسابی کار های نظافتی اش را انجام می دادم.
ریش هایش را زدم. موهایش را خخودم کوتاه کردم.
موهایش بلند و کوتاه می شد و من باز هم قیچی دست می گرفتم.
با او حرف می زدم و به دستپا جلفتی بودنم می خندیدم. و در ذهنم خند های او را هم مجسم می کردم تا قلبم ارام بگیرد و خیال کنم او را دارم.
با پارچه ی خیسی هم عرق روی بدنش را شستم. دلشوره ی آمدن شانلی هم بود و نمی گذاشت آهسته کار هایم را انجام بدهم.
آن جا را تمیز کردم و دوباره راهی خانه شدم.
و من نمی دانستم تا کی باید این مسیر بیمارستان تا خانه را طی کنم. و من باید تا کی این چشم انتظاری را به جان می خریدم.
به سر کوچه که رسیدم ماشینی با سرعت به داخل کوچه پیچید.
نگاهی به ماشین انداختم که جلوی خانه ی مان متوقف شد. ماشین امیرعلی که نبود.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_508 و من در زندگی خودم هم یکی از این آدم ها می خواستم، یکی که ح
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_510
مشکوک جلو رفتم که المیرا از ماشین پیاده شد.
سر جایم ایستادم و لبخندی زدم. چقدر خوب بود داشتن برادری مانند امیرعلی، اویی که بدون چون و چرا حرفم را قبول کردو.
می دانستم چقدر برای خودش سخت بود که کار بردن و آوردن شانلی را به کس دیگری بسپارد اما...
اما او مردی بود که شیوا برای مردانگی اش زنش شده بود.
جلو رفتم که شانلی متوجه ی من شد و دست هایش را به سمت من دراز کرد. می خواست خودش را از آغوش المیرا بیندازد که المیرا او را دو دستی نگه داشت.
-چی کار می کنی بچه.
به قدم هایم سرعت دادم که المیرا هم به سمت من برگشت و متوجه ی من شد. با دیدن لبخندی زد.
-پس برای تو این طور خودش رو به آب و آتیش می زنه.
خندیدم و شانلی را از آغوشش بیرون آوردم. محکم دخترک را به هخودم فشردم تا دلتنگی های چند ساعته ی مان از بین برود.
آن قدری به او وابسته شده بودم که خیال می کردم اگر خودم هم دختری به دنیا بیاورم نمی توانستم بیشتر از شانلی دوستش داشته باشم.
او شده بود تکه ای پوست و گوشت خودم، او اصلا شده بود تمام درایی من در این روز های سخت.
-ممنون.
-کاری نکردم که، به هر حال من هم عمه اشم.
دستش را نوازش وار روی مو هایش شانلی کشید.
اما شانلی سرش را روی شانه های من گذاشت و مشغول خوردن دست هایش شده بود. از حالت چشم هایش معلوم بود که حسابی خوابش می آید.
این وروجک این روز ها زیادی می خوابید. آن قدر شیطون شده بود که زود به زود خسته می شد و چشم هایش گرم خواب می شد.
-بفرمایید داخل.
اشاره ای به در کردم.
-قربونت برم، دخترم توی ماشین خوابه، برم دیگه.
نگاهی به درون ماشینش انداختم که دخترش توی صندلی مخصوص خوابیده بود.
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_511
لبم را به دندان گزیدم. دیروز که آن حرف را به امیرعلی زدم اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم که چه کسی را می خواست بفرست.
مادرش را که با آن حالش نمی توانست بفرستد، المیرا هم که بچه ی کوچک داشت...
انگاری بد جوری او را در تنگنا قرار داده بودم.
-ببخشید، با بجه...
-این چه حرفیه بابا، حالا اومدم بیرون خودم هم یه هوایی خوردم دیگه.
لبخندی به رویش زدم. ان قدر خوش رو بود که حرف های دیشبش یادم می رفت و نمی توانستم حس بدی به او داشته باشم.
و این بار باز هم کمی خیالم راحت بود چوت یم طرف ماجرا امیرعلی بود که می دانستم اگر امری را نخواهد هیچ کس نمی تواند او را مجبور به انچامش بکند، او محکم تر از این حرف ها بود که با حرف مادر و خواهرش بخواهد کوتاه بیاید.
-به خانواده تون سلام برسون.
-سلامتیت عزیزم.
سری تکان دادم برایش و به سمت در رفتم. کیفم را از دوشم در آوردم و همین طور که سعی می کردم شانلی را روی دستم نگه دارم دنبال کلید گشتم.
دلم نمی آمد مادر را با آن زانوی های پر از دردش از جا بلند کنم برای باز کردن در.
کلید را بالاخخره بین آن همه خرت و پرت پیدا کردم.
در را باز کردم و وارد حیاط شدم. برگشتم که کلید را بردارم که المیرا را همین طور ایستاده دیدم.
به من خیره بود و از انگشت های در هم قفل شده اش معلوم بود چیزی می خواهد بگوید.
کلید را برداشتم و به سمتش قدمی برداشتم.
-چیزی شده المیرا جان؟
-راستش شیرین جون...
و با این لحنش از سوالی که پرسیده بودم پشیمان شدم.
کاری نداشت برای حدس زدن این که می خواهد حرف های دیشب را پیش بکشد.
و من دلم می خواست زمان به عقب برگرد. در برابر نگاه منتظرش فقط لبخندی بزنم و راه خودم را بروم.
-امیرعلی ازم قول گرفت که حرفی راجع به اون ماجرا نزنم.
-پس بهتره به قولتون عمل کنید.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_510 مشکوک جلو رفتم که المیرا از ماشین پیاده شد. سر جایم ایستادم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_512
می خواستم در را ببندم که دستش را روی دروازه گذاشت و مانع شد.
-حالا اون مرده، بعد از مرگ شیوا جون هم کلی عصبی شده نمی شه باهاش حرف زد، اما من و تو که حرف هم رو بهتر می فهمیم مگه نه.
-توی این مورد نه.
و من نمی فهمیدم خیر و صلاح این ماجرا را وقتی از هر طرف می دیدم پر از شر بود برای خودم و برای امیرعلی و شانلی، حتی برای مهدی و شیوا هم که شاهد ماجرا نبودند هم درد داشت.
-شیرین جون...
و حالا که فکر می کردم اگر همان امیرعلی برای بردن و اوردن شانلی می آمد خیلی بهتر بود.
حداقل دلم به او خوش بود که با من هم عقیده هست و دیگر کسی به این آدم هایی که زیر گوشم می خواندند اضافه نمی شد.
-باور کن داداش من مرد بدی نیست.
-امیرعلی بهترین مردی هست که به عنوان داداشم قبولش دارم، ولی فقط برادرانه.
-آخه به این بچه نگاه کن، هر روز صبح باید ساعت هشت از خواب بیدار بشه این همه را از این ور شهر بیاد اون ور شهر، خدایی دلت میاد.
سرم را پایین انداختم. معلوم بود که دلم نمی آمد. اما من که باعث و بانی این ماجرا نبودم.
روزگار نامرد برایش بد نوشته بود و خودش بود که این بازی سخت را با این بچه راه انداخته بود.
آن هم بچه ای که هنوز دنیا را قشنگ ندیده بود و حتی چشم های مادرش هم یادش نمانده بود.
و پست تر از این روز گار نبود که می آورد و وابسته می کرد تا ببردم. خیال می کردم حتی حال خوش هم برای حسرت خوردن توی روز های بد می دهد.
برای این که خاطراتی بسازیم و بعدا این خاطرات آزارمان بدهد.
-ببخشید، من نشون مرد دیگه ام!
دستم را بالا آوردم و دستبندم را نشانش دادم. همان دستنبدی که زهرا به دستم انداخته بود و گفته بود این را می بندد تا به نام برادرش شوم و دیگر دنیا هم نتتواند ما را از هم جدا کند.
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_513
و من قول می دادم که نگذارم دنیا این جدایی را بیافریند. هر چقدر که او می خواست دوری بسازد، من در دور ترین دوری ها هم با مهدی می ماندم.
-و هنوز هم محرمش هستم. پس درست نیست این حرف هاتون، نه از نظر شرعی نه از نظر عرف.
و در را بستم تا بیشتر از این بهانه نیاورد.
انگار همه ی آن ها کور شده بودند که مهدی را نمی دیدند، یا عشق درون چشم هایم را چطور می توانستند انکار بکنند؟
به سمت خانه رفتم و سعی کردم فراموش کنم حرف های المیرا را، اگر شدنی بود!
در را باز کردم و وارد خانه شدم. صدای شیر آب از آشپزخانه می آمد.
-سلام مامان.
به سمت آشپزخانه رفتم. مادر هم سرش را بگرداند و با دیدن من و شانلی شیر آب را بست.
-سلام... سلام قشنگ مادرجون.
دستش را با دامنش خشک کرد و با همان لبخند به سمت شانلی آمد که شانلی هم لبخند بی جانی زد.
-خوبی قشنگ من؟
مادر دستی به صور شانلی کشید که همان زمان شانلی دهانش را باز کرد و خمیازه ای کشید.
و من دلم کباب شد، برای این بچه ای که الان راحت می توانستت کنار مادرش خوابیده باشد اما نشده بود!
نمی خواستم مانند المیرا خودم را مقصر بدانم، یمی دانستم که پا دادن به خواسته ی آن ها اوج بدبخت کردن بود.
-برو بخوابونش.
سرم را تکان دادم.
-امیرعلی چیزی نگفت؟
-چی باید می گفت؟
شانه ای بالا انداخت و به سمت سینک رفت.
شاید گمان می کرد امیرعلی هم مانند آن ها این فکر و خیال های بیهوده را می کند. بی خبر از این که امیرعلی عاقل تر از این حرف ها بود.
-المیرا اوردش.
-وا، چرا؟
ترسی از گفتن واقعیت نداشتم. باید همه ی آن ها جواب قطعی من را می دانستند.
-چون من از امیرعلی خواسته بودم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_512 می خواستم در را ببندم که دستش را روی دروازه گذاشت و مانع شد.
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_514
مادر کلافه نگاهم کرد. می دانستم باز هم می خواهد سیل نصیحت هایش را روانه کند.
اما من این بار سر سخت تر از هر بار دیگر بودم و ربه هیچ وجه راضی به این امر نمی شدم.
مخصوصا که حالا در تیمم تنها نبودم، امیرعلی هم این بار محکم رو به رویشان ایستادند. اگر من از دست ان ها بر نمی امدم امیرعلی خوب می دانست باید چی کار بکند.
-اخه دختر، تو واقعا می خوای تا اخر عمر تنها بمونی؟
-برم بشم زن شوهر خواهرم؟
همان حرف مادر را تکرار کرده بودم. اما کمی واقع بینانه تر.
گفته بودم که این مردی که من را به سمت او هل می دهید روزی عاشق و شیفته ی شیوا بود.
روزی خودم قند سابیدم بالا سرشان و خودم پا به پای شیطنت های قبل از ازدواجشان بودم و همراهیشان کردم.
من نمی توانستم به خواهرم خیانت کنم و ای کاش آن ها این را می فهمیدند.
وارد اتاق شدم و شانلی را روی تخت خواباندم که زودی چشم هایش گرم شد و به خواب رفت.
چند روزی همین طور گذشت.
المیرا برای گرفتن شانلی می امد و هر بار که می خواست بحث را باز کند من مانعش می شدم. او هم برای قولی که به امیرعلی داده بود نمی توانست زیاد اصرار بکند.
دلم نمی آمد با آن بچه ی کوچکش باز هم این مسیر را ببرد و بیاورد.
ولی با این اوضاع پیش امده نه رفتن من به خانه ی امیرعلی درست بود و نه امدن او به خانه ی ماو
تنها چاره یان همان المیرا بود.
مادر و زن های دیگر باز هم زیر گوشم حرف می زدند و من هر چه آن دستبند را نشانشان می دادم توی کتشان نمی رفت.
انگار اصلا نمی فهمیدند که من زن مرد دیگری بودم.
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_515
نمی دانستند که امیرعلی شوهر خواهر بود و..
و شاید من هیچ وقت نمی توانستم آن ها را درک کنم.
همان طور گذشت اما چیزی که بیشتر از آن می ترسیدم به سرم آمده بود، چیزی که تمام دغدغه ام بود.
قران را بستم و روی میز گذاشتم. همین قران ها می دانستم کمکش می کند، شاید زمانش طولانی شود اما حکمت خدا که بی تدبیر نیست.
ملحفه اش را کمی بالا کشیدم و به دست هایش نگاه کردم که باز هم بالا آورده بود.
دل بسته بودم به همین بالا آوردن های گاه و بی گاه دستش دیگر.
دستش را آرام پایین گذاشتم. می ترسیدم این طور دردش بگیرد و دلم نمی آمد حتی در بیهوشی هم دردی را احساس کند.
-مهدی، می گم باید بیدار بشی و شانلی رو ببینی، نمی دونی چه وروجکی شده که.
لبخندی به رویش زدم که در باز شد.
به سمت در برگشتم که مادر مهدی و برادرش را دیدم.
صاف ایستادم و چادرم را روی سرم مرتب کردم. وقتی می امدم پیش مهدی آن قدر گرم او می شدم که وضعیت خودم اصلا یادم می رفت.
-سلام.
مادرش اخم هایش را در هم کرد و سری تکان داد که لبخند از لب هایم پر کشید.
-به به، سلام زنداداش.
در مقابل صدایش که همیشه پر انرژی بود لبخندی زدم اما نگاهم هم چنین به اخم های مادرش بود که برای لحظه ای پسر کوچکش را هدف گرفت.
-چه خبر زنداداش؟ این داداش ما بیدار نشد؟
و من این اخلاق های این پسر و زهرا را قبلا می شناختم. وقت هایی که سعی می کردن رفتار مادرشان را بپوشانند این طور دستپاچه بحث را عوض می کردند.
من که کاری نکرده بودم، پس دلیلی هم برای اخم هاایش نبود و حتما مشکل از خودشان بود.
ترجیح دادم دل این پسر را نشکنم و من هم لبخندی بزنم.
-نه، هنوز خوابه.
-این داداش ما از بچگی همین طور تنبل و خواب الو بود.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574