کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_502 پلک هایم را روی هم فشردم تا حالت خمار و تاری اش برود و بتوانم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_504
شانلی حسابی مشغول بود بی خبر از آن که آخرین باری که چشم هایش را در آورد پدر چسب محکمی به آن چشم ها زد که به همین راحتی ها در نمی آمد.
حداقل با دست های کوچک و تپلوی این دختر در نمی آمد.
نگاهی به ناخن هایش کردم. به این دست ها فقط لاک قرمز رنگ می آمد.یکی از دست های ازادش را در دست هایم گرفتم و با شصتم آرام روی دستش را نوازش کردم. این دختر باید بهترین شاهزاده ی این دنیا باشد.
-شیرین خودت می دونی این بچه پیش من نمی مونه.
-مگه از صبح نمونده.
-از صبح می دونسته تو این جایی، الان بری این بچه اروم نمی گیره.
و باز هم این بچه را بهانه کرده بودند.
ای کاش شانلی زودتر بزرگ می شد تا تمام آدم ها می فهمیدند این قدر این بچه را بازیچه ی دست خودشان نکنند.
و من یقین داشتم اگر شانلی زبان باز کند تمام حرف های آن ها را انکار می کند.
-باشه، پس شب می رم.
-وا، نیاز نکرده شب پاشی بری بیمارستان. والا مادر و پدر خودش هم هفته به هفته بهش سر نمی زنن، اون وقت تو هر روز می ری که چی بشه دختر؟
وقتی از پرستار ها می پرسیدم و می گفتند که مادرش هر هفته یک باری می آید قلبم می گرفت. دلم نمی خواست مهدی این قدر تنها باشد که هیچ کس به دیدنش نیاید.
من بودم، خودم به اندازه ی تمام آدم های اطرافش برایش بودم و کنارش می ماندم. تا ابد هم می ماندم و هیچ وقت خسته نمی شدم.
اما... اما ای کاش او تنها نمی ماند. ای کاش می فهمید که برای همه ی آدم ها مهم هست. هر چند که می دانستم هیچ کس نمی توانست حسی که من به مهدی داشتم را تجربه بکند.
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_505
چند ماهه آمد و طوری از من دل برده بود که خیال می کردم تمام این سی و خرده ای سال بیهوده زندگی کرده ام.
-من مثل اون ها بی وفا نیستم.
-بی وفایی نیست دختر.فکر کردنه، برای چی باید برن بالا سر یه جنازه...
سرم را بلند کردم و دلخور به مادر نگاه کردم که حرفش را خورد.
اگر هر کس دیگری جز مادر این حرف را می زد همین قدر آرام نمی نشستم اما من یاد نگرفته بودم بی احترامی به مادرم را.
حتی اگر این بی احترامی برای نابودی قلب خودم باشد.
-بذار این بچه رو تحویل باباش بدیم حالا بعدا هر کاری دلت می خواد بکنه.
و عصبی از جایش بلند شد و به سمت در رفت.
او می گفت فکر کردن و من باز هم اسمش را می گذاشتم بی وفایی.
بی وفایی بود وقتی که مهدی هنوز هم نفس می کشد و هنوز هم عطر وجودش در تمام اتاق می پیچید. بی وفایی بود!
من هم از جایم بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم و خوردن غذایی مشغول بازی با شانلی شدم.
دست هایش را لاک زدم و موهای کوتاه خرمایی اش را خرگوشی بستم. که موهایش مانند بوته ای روی سرش جا خوش کردند.
بعد هم آن قدر بازی کردیم تا باز هم خودش خسته شد و عقب کشید. کم کم راه رفتن را هم یاد می گرفت.
می توانست روی پاهایش بایستد اما یک قدمی بر نمی داشت که می افتاد. زود بزرگ می شد و حیف که شیوا این بزرگ شدن ها را نمی دید.
حیف که آن همه برای دخترکش ذوق داشت آن وقت...
آهی کشیدم و سعی کردم باز هم ذهنم را منحرف کنم. مگر چاره ی دیگر هم برای تسکین این درد داشتم؟
همین طور که با توپش بازی می کرد لباسش را پوشیدم. دیگر نزدیک آمدن امیرعلی بود. دلم می خواست همین حالا به دیدن مهدی بروم اما باز هم بحثم با مادر بالا می گرفت و فعلا ترجیح دادم سکوت کنم.
جوراب هایش را پایش کردم که صدای زنگ بلند شد.
-پاشو که بابایی اومد خانم خوشگله.
و همین حرف کافی بود تا دوباره چشم هایش از خوشحالی برق بزنند.
-بابا؟
سرم را برایش تکان دادم که با لبخندی سعی کردم از جایش بلند شد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_504 شانلی حسابی مشغول بود بی خبر از آن که آخرین باری که چشم هایش
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_506
دستش را به دستگیره های کمد قفل کرد و روی پاهایش بلند شد. همین طور منتظر نگاهش کردم که پایش را بلند کرد. دستش را از روی دستگیره برداشت و پایش را روی زمین گذاشت که...
می خواست با سر روی زمین بیفتد که سریع جلو رفتم و مانعش شدم. همین طور بغلش کردم و از جایم بلند شدم.
-هنوز برات زوده خانم عجول.
از اتاق بیرون رفتم. مادر روبه روی تلویزیون نشسته بود و فیلمی می دید.
-من بچه رو نمی برم ها، گفته باشم.
نفس کلافه ای کشیدم. خدم هم قصد نداشتم به مادر بدهمش.
باید با امیرعلی حرف می زدم. او کمتر می شنید آن حرف ها و دردش را کمتر حس می کرد، اما من هر لحظه یک نفر آن نقشه ی پلید را زیر گوشم می خواند.
باید با او حرف می زدم و می گفتم که تمام بهانه ها را باید برایشان قطع کرد.
به سمت در رفتم که شانلی دستی برای مادر تکان داد. در را باز کردم.
امیرعلی وسط حیاط ایستاده بود و با پایش روی زمین ضرب می گرفت.
لحظه ای سر جایم ایستادم. حرف هایم را در ذهنم مرتب کردم، هیچ دلم نمی خواست مانند بار های قبل بی فکر عمل کنم.
حالا که همه جی را می داسنت هیچ دلم نمی خواست بی فکر جلو بروم تا امیر علی خیال کند من یک دختر بی منطقی هستم که طبق احساسات لحظه ای تصمیمش را می گیرد.
سرش را که بلند کرد از پله ها پایین رفتم.
-سلام.
رنگ تعجب را در نگاهش می دیدم.
-سلام.
شانلی خودش را به سمت امیرعلی کشید که او هم شانلی را در آغوش گرفت.
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_507
دست هایم که سبک شدند، انگشت هایم را درون هم قفل کردم و به زمین خیره شدم.
سنگینی نگاهش را حس می کردم و انگار نه او قصد رفتن داشت و نه من قصد حرف زدن داشتم.
لب هایم را با زبانم تر کردم. نمی شد همین طور بایستیم. می ترسیدم از نگاه های مخفی که گوشه ای این حیاط ها حس می کردم، می ترسیدم همین ثانیه ها هم قصه ببافند برای بازی دادن من و امیرعلی.
لب باز کردم که...
-امیر عل...
-شیری...
هم زمان لب هایمان تکان خورد.
با تعجب سرم را بلند کردم. خنده ام گرفته بود در این هماهنگی.
و من چقدر محتاج همین خنده های ساده بودم در این اوضاع پیش آمده.
-بله.
-اول تو بگو.
-من می خواستم بابت حرف های دیشب مادرم این ها عذر خواهی بکنم، من اطلاعی نداشتم و خودم هم خیلی شوکه شدم.
-می دونم.
و بعد از این همه سال او را به خوبی می شناختم.
او مردترین مردی بود که شیوا می توانست انتخاب کند. شیوا او را ندید، اما اگر کمی حواسش را جمع می کرد با او زندگی می ساخت که هیچ دختری در رویاهایش هم فکر نمی کرد.
-و نو از قبل می دونستی؟
سرم را پایین انداختم. دلم نمی آمد وقتی در مورد این موضوع زشت حرف می زنیم نگاهش کنم.
خجالت می کشیدم از او و از شانلی که یادگار شیوا بود و بی نهایت مانند او.
من نمی توانستم نگاهش کنم و هیچ وقت نتوانستم بی ریا حرف دلم را به کسی جز مهدی بزنم.
-از زن های همسایه شنیدم.
صدای پوزخندش را شنیدم.
-همش از خودم می پرسیدم چی شده که شیرین حاضر نیست حتی نگاهم کنه.
دستپاچه سرم را بلند کردم.
-نه نه، امیر علی من می دونم ک...
دستش را بالا آورد و مانعم شد. می خواستم به او هم نشان بدهم که چقدر برایم محترم هست.
و همیشه به عنوان یک برادر برایم عزیز بود. اگر کسی می خواست جای برادر نداشته ام را بگیرد فقط امیرعلی بود که همیشه بود.
-می فهممت.
دستش را پایین آورد.
و چقدر خوب بود که همه ی آدم ها مانند او باشند. نگفته حرفت را از نگاهت بخوانند، همین هایی که نیاز نبود برای کنار هم چیدن کلمات استرس بگیری.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_506 دستش را به دستگیره های کمد قفل کرد و روی پاهایش بلند شد. هم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_508
و من در زندگی خودم هم یکی از این آدم ها می خواستم، یکی که حالا روی تخت خوابیده بود و من فقط چند ماهی طعم داشتنش برای خودم را چشیده بودم.
-پس می شه... می شه از این به بعد خودت شانلی رو نیاری؟
و بعد از حرفم دلم م یخواست آب شوم و در زمین فرو بروم.
گوشه ی لبم را گزیدم و من باز هم یاد نگرفته بودم برای حرف دیگران خودم را برای حرف های دیگران مجازات نکنم.
-ولی حرف های اون ها برای من مهم نیست.
حرفی که هر بار به خودم می گفتم اما من مانند امیرعلی توان عملی کردن این حرف را نداشتم.
من نمی توانستم مانند او فقط برایخودم زندگی کنم.
نمی توانستم چشم و گوشم را ببندم روی تمام آدم ها اطرافم و فقط برای خودم زندگی کنم.
و چقدر خوب بود شبیه امیرعلی بودن.
-شاید جرئت نکنن باز هم به تو بگن ولی من دورم پر از زن هایی هست که اصلا مراعات نمی کنند.
زیر چشمی به پنجره نگاهی کرد. همین طور نامحسوس به آن جا خیره شد و من توانستم فرصتی پیدا کنم تا بدون قرار گرفتن در تیر راس نگاهش حرف هایم را راحت بزنم.
جاذبه ی چشم های مشکی اش گاهی آدم را آن قدر محذوب خودش می کرد که فرصت حرف زدن را از من می گرفت.
-از یه طرفی می ترسم اگه این حرف ها به گوش خانواده ی مهدی برسه، به هر حال ناراحت می شن...
و او انگار اصلا حواسش به من نبود.
-امیرعلی.
با صدای بلندم به سمتم برگشت و نگاهم کرد.
-متوجه حرف هات هستم.
و من حتی شک داشتم که قشنگ حرف هایم را شنید یا همین طور باشه ای گفت.
او حواسش به جای دیگری بود اما امیرعلی آدمی نبود که همین طور نشنیده حرفی را تایید کند.
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#509
-ممنون.
سرش را تکان داد.
به سمت در راه افتاد. من هم دستی برای شانلی تکان دادم و به عقب برگشتم تا به سمت خانه بروم.
پرده ی پنجره تکان خورد. پس امیرعلی به مادر خیره شده بود.
نفس کلافه ای کشیدم. با این کارهایشان همه را آزار می دادند. حتی روح شیوا که امیرعلی به نام آن خورده بود.
-شیرین.
با صدایش روی پاشنه ی پایم چرخیدم.
-حیفی، خودت رو قربانی دیگران نکن.
حرفش را زد و از دروازه بیرون رفت. او رفت و من فکر کردم به تک تک کلماتش که خودم هم خوب می دانستم.
من می فهمیدم که نباید این قدر توجه کنم به حرف های آن ها اما وقتی هر روز و شب می شنیدم صدایشان را چطور آرام می گرفتم؟
شاید نیاز بود من هم کمی مانند امیرعلی قوی بودن را یاد می گرفتم.
شاید تا بهوش آمدن مهدی انتظار من را از پا در بیارد اگر همین طور بمانم.
شانه ای بالا انداختم. قطعا یاد خدا می توانست از من قوی ترین بسازد، به شرطی که همیشگی باشد این یاد کردن هایش.
آن شب مادر اجازه نداد به دیدن مهدی بروم. اما صبح زودتر از همیشه بلند شدم تا قبل از آمدن شانلی به دیدنش بروم.
باید امروز حسابی کار های نظافتی اش را انجام می دادم.
ریش هایش را زدم. موهایش را خخودم کوتاه کردم.
موهایش بلند و کوتاه می شد و من باز هم قیچی دست می گرفتم.
با او حرف می زدم و به دستپا جلفتی بودنم می خندیدم. و در ذهنم خند های او را هم مجسم می کردم تا قلبم ارام بگیرد و خیال کنم او را دارم.
با پارچه ی خیسی هم عرق روی بدنش را شستم. دلشوره ی آمدن شانلی هم بود و نمی گذاشت آهسته کار هایم را انجام بدهم.
آن جا را تمیز کردم و دوباره راهی خانه شدم.
و من نمی دانستم تا کی باید این مسیر بیمارستان تا خانه را طی کنم. و من باید تا کی این چشم انتظاری را به جان می خریدم.
به سر کوچه که رسیدم ماشینی با سرعت به داخل کوچه پیچید.
نگاهی به ماشین انداختم که جلوی خانه ی مان متوقف شد. ماشین امیرعلی که نبود.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_508 و من در زندگی خودم هم یکی از این آدم ها می خواستم، یکی که ح
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_510
مشکوک جلو رفتم که المیرا از ماشین پیاده شد.
سر جایم ایستادم و لبخندی زدم. چقدر خوب بود داشتن برادری مانند امیرعلی، اویی که بدون چون و چرا حرفم را قبول کردو.
می دانستم چقدر برای خودش سخت بود که کار بردن و آوردن شانلی را به کس دیگری بسپارد اما...
اما او مردی بود که شیوا برای مردانگی اش زنش شده بود.
جلو رفتم که شانلی متوجه ی من شد و دست هایش را به سمت من دراز کرد. می خواست خودش را از آغوش المیرا بیندازد که المیرا او را دو دستی نگه داشت.
-چی کار می کنی بچه.
به قدم هایم سرعت دادم که المیرا هم به سمت من برگشت و متوجه ی من شد. با دیدن لبخندی زد.
-پس برای تو این طور خودش رو به آب و آتیش می زنه.
خندیدم و شانلی را از آغوشش بیرون آوردم. محکم دخترک را به هخودم فشردم تا دلتنگی های چند ساعته ی مان از بین برود.
آن قدری به او وابسته شده بودم که خیال می کردم اگر خودم هم دختری به دنیا بیاورم نمی توانستم بیشتر از شانلی دوستش داشته باشم.
او شده بود تکه ای پوست و گوشت خودم، او اصلا شده بود تمام درایی من در این روز های سخت.
-ممنون.
-کاری نکردم که، به هر حال من هم عمه اشم.
دستش را نوازش وار روی مو هایش شانلی کشید.
اما شانلی سرش را روی شانه های من گذاشت و مشغول خوردن دست هایش شده بود. از حالت چشم هایش معلوم بود که حسابی خوابش می آید.
این وروجک این روز ها زیادی می خوابید. آن قدر شیطون شده بود که زود به زود خسته می شد و چشم هایش گرم خواب می شد.
-بفرمایید داخل.
اشاره ای به در کردم.
-قربونت برم، دخترم توی ماشین خوابه، برم دیگه.
نگاهی به درون ماشینش انداختم که دخترش توی صندلی مخصوص خوابیده بود.
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_511
لبم را به دندان گزیدم. دیروز که آن حرف را به امیرعلی زدم اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم که چه کسی را می خواست بفرست.
مادرش را که با آن حالش نمی توانست بفرستد، المیرا هم که بچه ی کوچک داشت...
انگاری بد جوری او را در تنگنا قرار داده بودم.
-ببخشید، با بجه...
-این چه حرفیه بابا، حالا اومدم بیرون خودم هم یه هوایی خوردم دیگه.
لبخندی به رویش زدم. ان قدر خوش رو بود که حرف های دیشبش یادم می رفت و نمی توانستم حس بدی به او داشته باشم.
و این بار باز هم کمی خیالم راحت بود چوت یم طرف ماجرا امیرعلی بود که می دانستم اگر امری را نخواهد هیچ کس نمی تواند او را مجبور به انچامش بکند، او محکم تر از این حرف ها بود که با حرف مادر و خواهرش بخواهد کوتاه بیاید.
-به خانواده تون سلام برسون.
-سلامتیت عزیزم.
سری تکان دادم برایش و به سمت در رفتم. کیفم را از دوشم در آوردم و همین طور که سعی می کردم شانلی را روی دستم نگه دارم دنبال کلید گشتم.
دلم نمی آمد مادر را با آن زانوی های پر از دردش از جا بلند کنم برای باز کردن در.
کلید را بالاخخره بین آن همه خرت و پرت پیدا کردم.
در را باز کردم و وارد حیاط شدم. برگشتم که کلید را بردارم که المیرا را همین طور ایستاده دیدم.
به من خیره بود و از انگشت های در هم قفل شده اش معلوم بود چیزی می خواهد بگوید.
کلید را برداشتم و به سمتش قدمی برداشتم.
-چیزی شده المیرا جان؟
-راستش شیرین جون...
و با این لحنش از سوالی که پرسیده بودم پشیمان شدم.
کاری نداشت برای حدس زدن این که می خواهد حرف های دیشب را پیش بکشد.
و من دلم می خواست زمان به عقب برگرد. در برابر نگاه منتظرش فقط لبخندی بزنم و راه خودم را بروم.
-امیرعلی ازم قول گرفت که حرفی راجع به اون ماجرا نزنم.
-پس بهتره به قولتون عمل کنید.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_510 مشکوک جلو رفتم که المیرا از ماشین پیاده شد. سر جایم ایستادم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_512
می خواستم در را ببندم که دستش را روی دروازه گذاشت و مانع شد.
-حالا اون مرده، بعد از مرگ شیوا جون هم کلی عصبی شده نمی شه باهاش حرف زد، اما من و تو که حرف هم رو بهتر می فهمیم مگه نه.
-توی این مورد نه.
و من نمی فهمیدم خیر و صلاح این ماجرا را وقتی از هر طرف می دیدم پر از شر بود برای خودم و برای امیرعلی و شانلی، حتی برای مهدی و شیوا هم که شاهد ماجرا نبودند هم درد داشت.
-شیرین جون...
و حالا که فکر می کردم اگر همان امیرعلی برای بردن و اوردن شانلی می آمد خیلی بهتر بود.
حداقل دلم به او خوش بود که با من هم عقیده هست و دیگر کسی به این آدم هایی که زیر گوشم می خواندند اضافه نمی شد.
-باور کن داداش من مرد بدی نیست.
-امیرعلی بهترین مردی هست که به عنوان داداشم قبولش دارم، ولی فقط برادرانه.
-آخه به این بچه نگاه کن، هر روز صبح باید ساعت هشت از خواب بیدار بشه این همه را از این ور شهر بیاد اون ور شهر، خدایی دلت میاد.
سرم را پایین انداختم. معلوم بود که دلم نمی آمد. اما من که باعث و بانی این ماجرا نبودم.
روزگار نامرد برایش بد نوشته بود و خودش بود که این بازی سخت را با این بچه راه انداخته بود.
آن هم بچه ای که هنوز دنیا را قشنگ ندیده بود و حتی چشم های مادرش هم یادش نمانده بود.
و پست تر از این روز گار نبود که می آورد و وابسته می کرد تا ببردم. خیال می کردم حتی حال خوش هم برای حسرت خوردن توی روز های بد می دهد.
برای این که خاطراتی بسازیم و بعدا این خاطرات آزارمان بدهد.
-ببخشید، من نشون مرد دیگه ام!
دستم را بالا آوردم و دستبندم را نشانش دادم. همان دستنبدی که زهرا به دستم انداخته بود و گفته بود این را می بندد تا به نام برادرش شوم و دیگر دنیا هم نتتواند ما را از هم جدا کند.
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_513
و من قول می دادم که نگذارم دنیا این جدایی را بیافریند. هر چقدر که او می خواست دوری بسازد، من در دور ترین دوری ها هم با مهدی می ماندم.
-و هنوز هم محرمش هستم. پس درست نیست این حرف هاتون، نه از نظر شرعی نه از نظر عرف.
و در را بستم تا بیشتر از این بهانه نیاورد.
انگار همه ی آن ها کور شده بودند که مهدی را نمی دیدند، یا عشق درون چشم هایم را چطور می توانستند انکار بکنند؟
به سمت خانه رفتم و سعی کردم فراموش کنم حرف های المیرا را، اگر شدنی بود!
در را باز کردم و وارد خانه شدم. صدای شیر آب از آشپزخانه می آمد.
-سلام مامان.
به سمت آشپزخانه رفتم. مادر هم سرش را بگرداند و با دیدن من و شانلی شیر آب را بست.
-سلام... سلام قشنگ مادرجون.
دستش را با دامنش خشک کرد و با همان لبخند به سمت شانلی آمد که شانلی هم لبخند بی جانی زد.
-خوبی قشنگ من؟
مادر دستی به صور شانلی کشید که همان زمان شانلی دهانش را باز کرد و خمیازه ای کشید.
و من دلم کباب شد، برای این بچه ای که الان راحت می توانستت کنار مادرش خوابیده باشد اما نشده بود!
نمی خواستم مانند المیرا خودم را مقصر بدانم، یمی دانستم که پا دادن به خواسته ی آن ها اوج بدبخت کردن بود.
-برو بخوابونش.
سرم را تکان دادم.
-امیرعلی چیزی نگفت؟
-چی باید می گفت؟
شانه ای بالا انداخت و به سمت سینک رفت.
شاید گمان می کرد امیرعلی هم مانند آن ها این فکر و خیال های بیهوده را می کند. بی خبر از این که امیرعلی عاقل تر از این حرف ها بود.
-المیرا اوردش.
-وا، چرا؟
ترسی از گفتن واقعیت نداشتم. باید همه ی آن ها جواب قطعی من را می دانستند.
-چون من از امیرعلی خواسته بودم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_512 می خواستم در را ببندم که دستش را روی دروازه گذاشت و مانع شد.
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_514
مادر کلافه نگاهم کرد. می دانستم باز هم می خواهد سیل نصیحت هایش را روانه کند.
اما من این بار سر سخت تر از هر بار دیگر بودم و ربه هیچ وجه راضی به این امر نمی شدم.
مخصوصا که حالا در تیمم تنها نبودم، امیرعلی هم این بار محکم رو به رویشان ایستادند. اگر من از دست ان ها بر نمی امدم امیرعلی خوب می دانست باید چی کار بکند.
-اخه دختر، تو واقعا می خوای تا اخر عمر تنها بمونی؟
-برم بشم زن شوهر خواهرم؟
همان حرف مادر را تکرار کرده بودم. اما کمی واقع بینانه تر.
گفته بودم که این مردی که من را به سمت او هل می دهید روزی عاشق و شیفته ی شیوا بود.
روزی خودم قند سابیدم بالا سرشان و خودم پا به پای شیطنت های قبل از ازدواجشان بودم و همراهیشان کردم.
من نمی توانستم به خواهرم خیانت کنم و ای کاش آن ها این را می فهمیدند.
وارد اتاق شدم و شانلی را روی تخت خواباندم که زودی چشم هایش گرم شد و به خواب رفت.
چند روزی همین طور گذشت.
المیرا برای گرفتن شانلی می امد و هر بار که می خواست بحث را باز کند من مانعش می شدم. او هم برای قولی که به امیرعلی داده بود نمی توانست زیاد اصرار بکند.
دلم نمی آمد با آن بچه ی کوچکش باز هم این مسیر را ببرد و بیاورد.
ولی با این اوضاع پیش امده نه رفتن من به خانه ی امیرعلی درست بود و نه امدن او به خانه ی ماو
تنها چاره یان همان المیرا بود.
مادر و زن های دیگر باز هم زیر گوشم حرف می زدند و من هر چه آن دستبند را نشانشان می دادم توی کتشان نمی رفت.
انگار اصلا نمی فهمیدند که من زن مرد دیگری بودم.
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_515
نمی دانستند که امیرعلی شوهر خواهر بود و..
و شاید من هیچ وقت نمی توانستم آن ها را درک کنم.
همان طور گذشت اما چیزی که بیشتر از آن می ترسیدم به سرم آمده بود، چیزی که تمام دغدغه ام بود.
قران را بستم و روی میز گذاشتم. همین قران ها می دانستم کمکش می کند، شاید زمانش طولانی شود اما حکمت خدا که بی تدبیر نیست.
ملحفه اش را کمی بالا کشیدم و به دست هایش نگاه کردم که باز هم بالا آورده بود.
دل بسته بودم به همین بالا آوردن های گاه و بی گاه دستش دیگر.
دستش را آرام پایین گذاشتم. می ترسیدم این طور دردش بگیرد و دلم نمی آمد حتی در بیهوشی هم دردی را احساس کند.
-مهدی، می گم باید بیدار بشی و شانلی رو ببینی، نمی دونی چه وروجکی شده که.
لبخندی به رویش زدم که در باز شد.
به سمت در برگشتم که مادر مهدی و برادرش را دیدم.
صاف ایستادم و چادرم را روی سرم مرتب کردم. وقتی می امدم پیش مهدی آن قدر گرم او می شدم که وضعیت خودم اصلا یادم می رفت.
-سلام.
مادرش اخم هایش را در هم کرد و سری تکان داد که لبخند از لب هایم پر کشید.
-به به، سلام زنداداش.
در مقابل صدایش که همیشه پر انرژی بود لبخندی زدم اما نگاهم هم چنین به اخم های مادرش بود که برای لحظه ای پسر کوچکش را هدف گرفت.
-چه خبر زنداداش؟ این داداش ما بیدار نشد؟
و من این اخلاق های این پسر و زهرا را قبلا می شناختم. وقت هایی که سعی می کردن رفتار مادرشان را بپوشانند این طور دستپاچه بحث را عوض می کردند.
من که کاری نکرده بودم، پس دلیلی هم برای اخم هاایش نبود و حتما مشکل از خودشان بود.
ترجیح دادم دل این پسر را نشکنم و من هم لبخندی بزنم.
-نه، هنوز خوابه.
-این داداش ما از بچگی همین طور تنبل و خواب الو بود.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_514 مادر کلافه نگاهم کرد. می دانستم باز هم می خواهد سیل نصیحت های
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_516
#رمان_زندگی_شیرین
دستم را جلوی دهانم گرفتم و ریز خندیدم.
-اون وقتت شما بچگی مهدی رو دیدی؟
چشمکی زد و جلوتر آمد. دقیقا رو به رویم ایستاد و با صدای ارامی گفت.
-راستش ما قبل از ازدواج گفتیم بهت نگیم که یه وقت جواب نه نگی، ولی من وجدان دارم زنداداش، نمی خوام بذارم دختر مردم چشم بسته بدبخت بشه، می خوام بهت بگم.
ابروهام را بالا انداختم و سوالی نگاهش کردم.
-راستش این برادر ما همه جا به پسر خواب الو معروفه، کلا از بیست و چهار ساعت بیست و سه ساعتش خوابه، اون یک ساعت هم که می اومد باهات بیرون.
به شوخی های بی مزه اش خندیدم و هیچ چیز نگفتم.
معلوم بود که همین طور کلمه کنار هم می چینید تا فقط جو را عوض کند.
-ولی من باز هم جواب نه بهش نمی گم.
شانه ای بالا انداخت.
-اون که اصلا من ذارم بگی.
ابروهایم را بالا انداختم و دست هایم را در هم قفل کردم.
-پس برای چی گفتی؟
-چون دیگه چشم باز خودت رو بدبخت کنی.
و زیر چشمی به مادرش نگاه کرد و خندید.
من هم نگاهی به مادرش انداختم که اخم هایش بدجور در هم فرو رفته بود. لبخند از لب هایم پر کشید.
دیگر نمی توانستیم نقش بازی کنیم.
نگاهی به ساعت انداختم. من هم فرصت زیادی نداشتم.
یک ربع دیگر باید می رفتم تا به موقع به خانه برسم و شانلی را بگیرم.
جدیدا روز ها زیاد می خوابید و اگر خودم در اغوشش نگیرم بدجور لج می کرد.
اما می خواستم بمانم و بدانم مادرش برای چه این طور در هم فرو رفته و ا میدوار بودم که برای من نباشد.
تا اخرین لحظه ی این یک ربع می ماندم و بعد ا زان می رفتم.
خودم را مشغول شانه کردن موهای مهدی نشان دادم. بهتر از بیکاری و نگاه کردن به چهره ی اخموی مادرش بود که.
اگر می خواست چیزی بگوید حتما در این سکوت فرصتی پیدا می کرد و حرف می زد.
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_517
-می گم زنداداش...
-بسه دیگه، این قدر زنداداش نگو بهش.
و این حرفش یعنی اشکال از من است.
اما این چه موضوعی بود که این طور او را از هم پاشیده بود. من که هر چه فکر می کردم یادم نمی امد به این تندی و بدی رفتار بکند.
دروغ که نمی توانستم به خودم بگویم، بدجور از رفتارش دلخور شده بودم.
سر پسرش داده زده بود اما...
اما من زنداداشش بودم دیگر، مگر نه؟
برادر مهدی چیزی نگفت. فقط نفس کلافه ای کشید و سرش را پایین انداخت. پس دلیل این رفتارش را خوب می دانست.
مادرش دیگر حرفی نزد و ادامه نداد.
و من را با دنیایی پر از ابهام تنها گذاشت.
ان قدر دلخور و دلگیر بودم که حتی دلم نمی خواست بپرسم.
حس اضافه بودن در آن جمع بدجور به من دست داده بود. مهدی هنوز قنشگ من را با خانواده اش اشنا نکرده بود که رفت و من را تنها گذاشت با آن ها.
انگار بهتر بود بروم.
چادرم را در مشت هایم جمع کردم.
-من می رم با اجازه تون.
-دیگه هم نمی خواد زحمت بکشی بیای.
و دستم روی گیره ی روسری ام که مشغول مرتب کردنش بودم خشک شد.
-چرا؟
-برای چی میای بالا سر یه جسد؟
چشم هایم گرد شد. این کلمه را شاید زیاد شنیده باشم اما هیچ وقت توقع نداشتم از زبان مادر مهدی این را بشنوم.
او چطور می توانست با پسرش این طور حرف بزند. او دلش می آمد به پسرش که روزی سر پا بود این طور بگوید.
-مامان چرا این طور میگین؟
-والا حرف من که نیست، حرف مردمه.
و معلوم بود نیش تمام کلمه هایش به سمت من هدف گرفته می شد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_516 #رمان_زندگی_شیرین دستم را جلوی دهانم گرفتم و ریز خندیدم. -او
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_518
می خواست با این کارهایش قلب من را به درد بیاورد یا...
یا نکند..
حتی فکر این که مادر مهدی حرف های در و همسایه ها را شنیده است هم مانند کابوس بود.
او که نمی دانست من سال ها با آن ها در جنگ بودم برای تمام کردن آن حرف های مسخره، او که نمی دانست من خودم چقدر زجر می کشیدم در برابرشان.
او هیچ چیز نمی دانست جون هنوز من را به عنوان عروسش قبول نکرده بود و هیچ کس هم جز همین مردی که این جا خوابیده هست من را درک نمی کرد.
-والا مردم می گن پسر من مرده، می گه دیگه نباید بیایم بالا سرش.
بغض گلویم را قورت دادم.
می خواستم چیزی بگویم اما می ترسیدم از جبهه که گرفته بود.
می ترسیدم که باز هم کم بیاورم و او آن قدر حرف بزند که بیشتر قلبم بشکند، مهدی که نبود من از تمام دنیا می ترسیدم.
می ترسیدم از دلخوری های بعدش، می ترسیدم از کلافگی مهدی و من که مانند مهدی نامرد نبود!
-مامان کافیه.
-مگه دروغ می گم؟
-خب الان برای چی این جا می گینن؟
شانه ای بالا انداخت.
اگر کمی دیگر آن جا می ماندم این بغض لعنتی ام می شکست. اگر می خواستم بمانم و او حرف از واقعیت ها بزند من دیگر چیزی ازم نمی ماند.
اگر می گفت که شنیده است آن چرندیات را من نابود می شدم. توقع زیادی بود وقتی می خواستم حداقل آن ها عشق من و مهدی را باور کنند؟
-من... من با اجازه تون... برم.
کیفم را گرفتم و بدون این که منتظر حرفی از آن ها باشم به راه افتادم. باید زودتر می رفتم و خودم را از دست این بغض لعنتی خلاص می کردم.
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_519
دستم روی دستگیره نشست که نامم را صدا زد.
-شیرین.
سر جایم ایستادم اما برنگشتم که چشم های سرخ و چانه ی لرزانم را ببیند.
دوست نداشتم به همین راحتی جلوی ان ها گریه کنم. جای اشک های من فقط روی سینه های مهدی بود و مهدی واقعا این را نمی فهمید؟
صدای قدم هایش را پشت سرم می شنیدم.
-مامان زنداداش کار داره می خواد بره.
و از لحن برادرش معلوم بود که چیز های خوبی در انتظارم نبود.
ای کاش برادر مهدی هم مانند خود مهدی می توانست جلوی مادرش را بگیرد. ای کاش می توانست که من تاب نمی آوردم.
-منم می خوام هیمن رو بهش بگم. دخترم تو واقعا نیاز نیست به اجبار به پای مهدی بمونی، یه هفته دیگه هم که صیغه اتون تموم میشه و می تونی بری پی زندگی خودت.
به سمتش برگشتم.
اگر بحث سر جدایی می آمد نمی توانستم سکوت کنم.
حتی ترس هم نمی توانست مانعم شود وقتی می خواستند به همین راحتی مهر روی جدایی من و او بزنند.
-من... من و مهدی... نامزدیم.
-والا ما که از خدامونه، ولی به قول خودتون درست نیست دختر جوونی مثل تو پاسوز پسر من بشه.
با تعجب به خودم اشاره کردم و با صدایی که می لرزید لب زدم:
-من گفتم؟
-می گن، ولی والا جوون هم نیستی.
-مامان زشته، بیا بشین توروخدا.
توجهی به پسرش نکرد و همین طور با آن چشم های قهوه ای اش خیره ی من شد.
چشم هایش هم رنگ چشم های مهدی بودند اما هیچ شباهتی با آن نداشت. آن همه مهربانی کجا می تواسنت برابر باشد با این کوه غرور و نفرت؟
آن همه دلسوزی چطور می توانست این طور نیش بزند؟
اصلا شباهت رنگ ها که ملاک نبود. حرف چشم هایشان فرسنگ ها فاصله داشت.
مهدی من نمی توانست این طور دل بکشند. آن هم دل من را.
-دختر جون، بیا برو دنبال زندگیت و هم خودت و هم ما رو توی دردسر ننداز.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_518 می خواست با این کارهایش قلب من را به درد بیاورد یا... یا نکند
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_520
لب هایم را با زبان تر کردم.
نمی فهمیدم چرا این بغض لعنتی همیشه همراهم بود.
این اشک ها و این لرزش لعنتی هیچ وقت نمی گذاشت که قشنگ حرفم را بزنم.
همیشه مانع می شد و لعنت به این زودرنج بودن من.
ای کاش من هم مانند شیوا می توانستم پررو بودن را یاد بگیرم.
-من... من اون حرف ها رو نزدم.
-حتما دلت می خواد که بقیه می گن.
-مامان اگه دلش می خواد برای چی هر روز میاد سر وقت داداش، تورخدا تمومش کنید.
-ای بابا، تو چی می گی اون وسط؟
برادرش می خواست حرفی بزند که دستم را بالا بردم و مانعش شدم. این بار دیگه خودم باید حق خودم و عشقم را از این دنیا می گرفتم.
بس بود هر چه می گفتند و من سکوت می کردم.
-من درمورد حرف هایی که می گین... چیزی نمی دونم...من... تا وقتی هم که خود مهدی ازم نخواد... این نامزدی رو بهم نمی زنم.
به سمت در برکشتم.
اگر مهدی ازم می خواست تا بروم بدون هیچ حرفی می رفتم.
می مردم بدون او اما می رفتم چون عادت نداشتم خودم را به کسی تحمیل کنم اما تا وقتی که خود او بیدار نمی شد من کنارش می ماندم.
من او با هم سوگند خوردیم تا ابد کنار هم بمانیم؛ نه مادر مهدی شاهد آن سوگند بود و نه کس دیگر.
پس حرفی هم نمی توانستند بزنند.
دستگیره ی در را پایین کشیدم که باز هم تیری به سمت قلبم رها کرد.
-پس شوهر خواهرت چی؟
اطلاع رسانی به این دقت واقعا مهارتی می خواست.
به سمتش برگشتم.
-چی؟
-اون که می خوای باهاش ازدواج کنی.
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_521
ابروهایم را بالا انداختم.
-من قراره ازدواج کنم؟
انگار خودش هم گیج شده بود.
به گمانم همان حرفم کافی بود تا بفهمد من حاضر به جدا شدن از مهدی نیستم. یعنی واقعا فکر می کرد آن قدری بی وفا هستم که بگذارم و بروم؟
من حتی اگر می خواستم هم نمی توانستم به کس دیگری دل ببندم.
-خب، این طور به من اطلاع دادن.
-اشتباه کردن.
-به هر حال راه بازه، تا پره هم برای پسر من دختر ریخته، می شه...
-مامان!
هر دویمان به سمت برادر مهدی برگشتیم که با عصبانیت به مادرش نگاه می کرد.
-لطفا تمومش کنید.
-خداحافظ.
بیشتر ماندن من آن جا اصلا درست نبود. نمی خواستم این بار بین این پسر و مادر دعوایی راه بیندازم.
به اندازه ی کافی حرف شنیده بودم و جواب هم دادم.
می خواست باور می کرد و نمی خواست هم باور نمی کرد، مهم این بود که من می ماندم و به همه ی آن ها اثبات می کردم.
چادرم را توی مشتم جمع کرده بودم و هیمن طور که سعی می کردم بغض در حال شکست را قورت بدهم از بیمارستان بیرون رفتم.
پرتوی افتاب مستقیم به چشم هایم تابید.
دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و سایه بان چشم هایم کردم.
دست هایی که می لرزید!
از پله ها پایین رفتم.
-زنداداش شیرین، زنداداش...
سرجایم ایستادم که برادر مهدی به سراغم آمد. رو به رویم ایستاد و همین طور که سعی می کرد نفس بالا بیاید لب باز کرد:
-می دونم که مامان تند رفت ولی این روز ها خیلی حالش بده، این حرف ها رو هم که می شنوه بیشتر می روی عصابش.
-من هیچ وقت نخواستم به مهدی خیانت کنم.
و اولن قطره ی اشک روی گونه ام چکید.
بالاخره کار خودش را کرد و بارید. مگر می شد که من لحظه ای بدون این اشک های لعنتی باشم.
-می دونم زنداداش.
لب هایم را به دندان گزیدم تا چانه ام نلررد و نگاهش کردم.
-حرف زیاده، داداشم هم که افتاده روی تخت و نمی تونه واقعیت رو بگه، شما به دل نگیرین.
اشک هایم را پاک کردم و سرم را تکان دادم. دلم نمی آمد در برابر این لحن مظلومانه اش جوابش کنم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_520 لب هایم را با زبان تر کردم. نمی فهمیدم چرا این بغض لعنتی همی
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_522
او هم برای من نشانه ای از مهدی بود.
لبخند زورکی زدم و مهربان نگاهش کردم که او هم لبخند زد. معصومیت و مهربانی این سه تا خواهر و برادر بی مانند بود؛ به گمانم از پدرشان به ارث برده بودند.
-پس به دل نمی گیری؟
می گرفتم چون حرف ها دل می شکست.
اگر می خواستم فراموش کنم هم نمی توانستم.
اما مگر می شد در برابر این همه مهربانی نه گفت؟
-آره.
پشت گردنش را خاراند و مانند پسر بچه های خنگ گفت:
-آخه داداش اگه بیدار بشه و بفهمه که اشکت در اومده اول من رو می کشه و بعدش هم... باز هم خودم.
به با نمکی اش خندیدم. این پسرک سرخوش ترین برادرشوهر دنیا بود که می توانستم به داشتنش فخر بفروشم.
-من می رم، مراقب خودت باش.
-چشم زنداداش گل.
لبخند آخر را به رویش زدم و از پله ها پایین رفتم. هیمن که از دید راسش دور شدم نفس آسوده ای کشیدم.
دلم می خواست باز هم گریه کنم.
دیگه کم کم داشت باورم می شد دچار افسردگی حاد شده ام. شاید لازم بود کمی خودم را درمان کنم.
از در بیمارستان بیرون رفتم.
نگاهی به ساعتم انداختم. نیم ساعتی از آوردن شانلی گذشته بود.
نفس کلافه ای کشیدم. باید زودتر خودم را می رساندم پیش آن وروجک.
شاید خودم نمی توانستم جلوی اشک خودم را بگیرم ولی حتما آن کودک می توانست من را سرحال کند.
به قدم هام سرعت دادم که صدای بوقی از کنارم بلند شد.
سرم را بلند کردم که شیشه های ماشین پایین کشیده شد.
با دیدن امیرعلی ابروهایم را بالا انداختم.
اشاره ای کرد که از پیاده رو وارد جاده شدم.
سرم را خم کردم و مگاهی به درون ماشین انداختم که شانلی پشت صندلی ها آرام خوابیده بود.
حتی این چهره ی آرام و خواب آلویش هم لبخند را به لب هایم هدیه می داد. من اگر او را نداشتم چه می کردم؟
-سوار شو.
-نه، مزاحمت نمی شم خودم می رم.
-برای تو اومدم تا این جا، سوار شو.
ابروهایم را بالا انداختم.
برای منن ا ین همه راه آمده بود تا بیمارستان؟
اصلا چرا خود او شانلی را آورد؟
نکند اتفاقی افتاده است؟
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_523
شانه ای بالا انداختم. هیچ کس جز امیرعلی در این ماجرا موافق من نبود و شاید حرف زدن با او کمی من را آرام می کرد.
سوار ماشین شدم که بدون حرفی دنده را جابه جا کرد و شروع به رانندگی کرد.
چند دقیقه ای هیمن طور به سکوت گذشت و نه او حرفی زد و نه من چیزی پرسیدم.
بیشتر از حرف های او ذهنم پیش مادر مهدی بود.
حالا دیگر حتی می ترسیدم که مهدی در زمان به جز زمان هایی که من کنارش هستم بهوش بیاید.
می ترسیدم که در همان چند دقیقه تا رسیدن من آن قدر زیر گوشش حرف بزنند که او هم باورش بشود.
از این جماعت هر چیزی بعیید نیست.
از ایننه نگاهی به عقب انداختم که با چهره ای معصوم چشم هایش را روی هم گذاشته بود.
بهتر بود تا آخر راه به او نگاه کنم تا تمام بدی های دنیا یادم برود.
راست می گفتند که این بچه ها فرشته هایی هستند که خدا برای زندگی هدیه داده است.
-خوبی؟
به امیرعلی نگاه کردم.
-ممنون.
-جوابش آره یا نه بود.
نفس کلافه ای کشیدم.
این روز ها هیمشه حال من بد بود، خجالت می کشیدم از این همه حال خرابی که به جانم افتاده بود.
یعنی این دنیا طاقت نداشت دوماه هم خنده های من را ببیند؟
-آره.
و دروغ بهترین راه باقی مانده برایم بود. شاید هم تنها راه باقی مانده.
-معلومه!
و این لحنش یعنی کمتر دروع بگویم.
یعنی می فهمد و می بیند که چشم هایم چطور سرخ هست و دست هایم می لرزید.
یعنی او هم حالم را می فهمید.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_522 او هم برای من نشانه ای از مهدی بود. لبخند زورکی زدم و مهرب
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_524
فقط نگاهش کردم اما او سرش را برنگرداند. با همان اخم کمرنگ همیشگی به رو به رو خیره شده بود.
انگار نه انگار چیزی شده است و انگار نه انگار که من این طور به او خیره بودم.
-وقتی می دونی چرا می پرسی؟
جوابم را باز هم نداد.
شاید من را آورده بود تا سکوت کند.
ان ادم هایی که باید سکوت می کردند آن همه حرف زدند و اجازه ی زندگی به من ندادند. آن وقت امیرعلی که باید حرف می زد و تایید می کرد حرف های قلب من را این طور سکوت کرده بود.
چرا حق همیشه خاموش بود؟
-نگفتی چی کارم داری.
-گفتم کارت دارم؟
ابروهایم بالا پرید. دوباره چند دقیقه ی پیش حرف هایش را مرور کردم.
خودش گفته بود که برای منن تا این جا آمده است. نکند من توهم زده بودم.
حتی در برابر نگاه پر از تعجب و چشم های گرد شده ام هم به سمتم بر نگشت و هیمن طور به رو به رو خیره شد.
شاید مهدی درسی شده بود برای همه که حسابی حواسشان را به رانندگی جمع کنند.
-می دونستم حالت خرابه، نخواستم پیاده بیای.
و این جا دیگر حق نداشتم در شوک فرو بروم؟
نکند علم غیب داشت و من خبر نداشتم؟
شاید هم روح شیوا به قلبش آن اطلاعات را می داد.
لحطه ای از این تخیلات مسخره ام خنده ام گرفته بود، شیوا؟
-از کجا می دونستی؟
و باز هم سکوت کرد.
نفس کلافه ای کشیدم.
من همیشه امیرعلی را برای این سکوتش تحسین می کردم اما الان واقعا نیاز داشتم یک نفر با من حرف بزند.
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_525
نیاز داشتم که بگوید از کجا فهمیده است حال من بد است. نیاز داشتم تا همه چیز را برایم شرح بدهد اما او حسابی گرم رو به رویش بود.
-نمی خوای حرف بزنی.
و باز هم سکوت!
من هم بیخیالش شدم.
نمی توانستم مجبورش کنم به حرف زدن که.
اگر دوست نداشت پس دلیلی هم به پرسیدن من نبود.
او که مهدی نبود تا از مخفی کردن حرف های دلش ناراحت بشوم. او امیرعلی بود، شوهر خواهرم که جای برادرم حسابش می کردم.
چند متر جلوتر همین طور رفتیم تا ماشین را کناری نگه داشت.
با تعجب به اطراف نگاه کردم. جلوی چند تا مغازه پارک کرده بود.
-می دونستم چون مادر مهدی با مادرم حرف زده.
با سرعت به سمتش برگشتم و به لب هایش خیره شدم.
شوخی قشنگی نبود وسط این بازار آشوب قلبم!
به سمتم برگشت و نگاهم کرد.
سیاه چاله ی نگاهش چیزی نشان نمی دادند. انگار فقط سردی بودند که تا بن استخوان های بدن را منجمد می کردند.
-من برم برای شانلی پوشک بخرم میام با هم حرف می زنیم.
در را باز کرد که جلویش را گرفتم.
-امیرعلی.
همین طور که یک پایش را بیرون ماشین می گذاشت به سمتم برگشت.
-شانلی تا ده دقیقه دیگه پوشک نیاز نداره، میشه بهم بگی چی شده.
نگایه به عقب ماشین انداخت. با دیدن شانلی که حسابی گرم خواب بود نفس عمیقی کشید و در را بست.
دستش را قفل فرمان کرد و سفیدی انگشت هایش نشان می داد حسابی در حال فشردن آن هاست.
-از تبرهه کردن خودم بدم میاد، اما می خوام بدونی من از اول چیزی نمی دونستم.
فقط نگاهش کردم تا ادامه بدهد.
به گمانم امیرعلی می خواست امشب من را تا لب مرگ ببرد و برگرداند. امکان داشت که اگر تا اخر حرف هایش این طوطر مکث کند من سکته ی ناقص کنم.
-امیرعلی!
به سمتم برگشت و نگاهم کرد.
-لطفا بگو چی شده.
و با تمنا نگاهش کردم.
او همین طور به من خیره شد و من چرا از این نگاه هایش این طور یخ می زدم؟
-مادرم دیشب زنگ زد به مادر مهدی.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574