کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_791 لب باز کردم تا باز هم تاکید کنم امیرعلی شوهرم نیست که صدایش
لب باز کردم تا بگویم حس من و مهدی کمی بیشتر از وابستگی است اما دوباره لب هایم را به هم دوختم. سکوت کردم برای گفتن واقعیتی که می دانستم حال امیرعلی را بدتر می کند.
نفس کلافه ای کشید. انگار ناامید شده بود از این که من بفهممش.
من هم نمی توانستم لب باز کنم و بگویم از حس های درونم که چطور منتظر برگشتن به ان روز های خوبم با مهدی هستم.
ماشین را روشن کرد و به سمت خانه به راه افتاد. و من همین طور به نیم رخ او خیره بودم. منتظر بودم تا حداقل کمی از ان کبودی چهره اش کم شود، می خواستم ارام شدنش را ببینم و خیالم راحت شود.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
لب باز کردم تا بگویم حس من و مهدی کمی بیشتر از وابستگی است اما دوباره لب هایم را به هم دوختم. سکوت ک
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_796
جلوی خانه ی مادر ایستاد. بدون حرفی و بدون خاموش کردن ماشین از ان پیاده شد. دکمه ی ایفون را فشرد و منتظر ماند. پاهایش را عصبی تکان می داد.
وقتی وارد خانه شد چشم هایم را بستم. توی فشار بدی بودم. نمی دانستم چطور حال امیرعلی را خوب کنم و چطور حافظه ی مهدی را برگدانم.
با شانلی که در اغوشش بود سوار ماشین شد و باز هم بدون حرفی به سمت خانه به راه افتاد.
-مامانی.
-جانم.
.-می دیم پاک؟
-امروز نه عزیزم. یه روز دیگه.
انگشت اشاره اش را با حالت متفکری در دهانش فرو کرد و نگاهی به پدرش انداخت. انگار او هم مانند جو سنگین درون ماشین شده بود و خودش مشغول بازی کردن با عروسکی بود که در دستش بود.
تمام راه باز هم به سکوت گذشت. چند باری لب باز کردم تا با او حرف بزنم اما نمی توانستم. می ترسیدم که باز هم عصبانیتش را نشان بدهد و ان هم جلوی شانلی اصلا خوب نبود.
بالاخره به خانه ی خودمان رسیدیم. جلوی در ایستاد اما ماشین را خاموش نکرد.
-نمیای بالا؟
-نه.
دل نگرانی ام بیشتر شد. ای کاش حداقل با این حالش نمی خواست تنها باشد.
دستم روی دستگیره نشست اما روحم کنارش ماند، کنار اویی که معلوم نبود با افکارش چه بلایی سر خودش می اورد. عاقبت که مشخص بود و او چطور می خواست از این واقعیت و اینده رهایی پیدا کند؟
-پس... پس می شه من رو از حالت بی خبر نذاری؟
سرش را تکان داد. یعنی می توانست از همین کلماتم بفهد که چقدر نگرانش هستم. که بداند من هنوز او را همان امیرعلی، همان شوهر خواهر سابق خودم می دانم و حرف هایش را نادیده گرفتم، ای کاش می فهمید هنوز برایمن مانند قبل با ارزش است چون خیال می کردم که می تواند با این اتفاقات کنار بیاید.
-خداحافظ.
-مراقب خودتون باشید.
-بای بای.
#ادامــــــہ_دارد
#part_797
در جواب شانلی که با لبخند برایش دست تکان می داد با لبخند ساختگی دست تکان داد و همین که در ماشین را دوباره بستم پایش را روی گاز گذاشت و از مقابلم رد شد.
به مسیر رفتنش نگاه کردم. ای کاش زود می امد خانه، مگر من چقدر تاب داشتم که هم درگیر مهدی باشم و هم دل نگران این پسر؟
باز هم افتاده بودم به جان لب های بیچاره ام، شاید این تنها کاری بود که حداقل کمی ارامم می کرد.
-مامانی.
سرم را به سمت شانلی که دستش را گرفتم برگرداندم.
-نالاحتی؟
لبخندی به رویش زدم. وقتی با ان لب های غنچه ای حرف می زد و حالم را می پرسید مگر می توانستم باز هم ناراحت باشم؟ فقط خدا می دانست که او چقدر حال من را خوب می کرد. او می توانست به جای همه ی ان ها برای من همدم شود.
زانو زدم. همین طور که سعی می کردم موهایش را صاف کنم با لبخندی لب زدم:
-نه عزیزم.
-بابا نالاحته؟
-نه دخترم، فقط بابا کار داشته رفته سرکارش.
دستم را زیر بازوهایش گذاشتم و او را در اغوش کشیدم. نباید می گذاشتم حتی ذره ای از این اتفااقت بد دنیای بزرگ ها را حس کند.
نگاهی به ساعت انداختم. از ده هم گذشته بود و هنوز هم نیامده بود خانه. ای کاش حداقل من و شانلی همان خانه ی مادر می ماندیم تا او می توانست در این خانه خلوت کند و دیگر این همه نگران نمی شدم.
-ماما.
به سمت شانلی برگشتم که اشاره ای به قاشق در دستم کرد. قاشق را به سمت دهانش بردم که اخری هم با اشتها خورد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_796 جلوی خانه ی مادر ایستاد. بدون حرفی و بدون خاموش کردن ماشین ا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_798
از صندلی اش پایین پرید و می خواست با سرعت به سمت تلویزیون برود که جدی صدایش زدم:
-شانلی، برئ تو اتاقت بخواب.
سرش را کج کرد و باز هم قیافه ی مظلومی به خودش گرفت که زنگ خانه به صدا در امد. مانند پرنده ای از جایم پریدم. ان قدر حرکتم سریع بود که صندلی با صدای بدی روی زمین افتاد. به سمت در رفتم.
از چشمی نگاهی به راهرو انداختم و با دیدن امیرعلی فورا در را باز کردم.
سرش را بلند کرد و با دیدن قیافه ی ارامش توانستم نفس اسوده ای بکشم. همین که او حالش خوب بود برایم اندازه ی دنیایی ارزش داشت.
-سلام.
-سلام، صدای چی بود؟
دستپاچه خنددیم.
-هیچی، صندلی افتاد.
شانلی با سرعت به سمت پدرش امد که او هم در اغوشش گرفت و او را از جایش بلند کرد.
-چرا دیر کردی؟
-وحواسم به ساعت نبود.
صدایش سرد بود و انگار اصلا مایل نبود که جوابم را بدهد.
در را پشت سرش بستم و دوتایی به سمت اتاق خواب امیرعلی رفتند. همان جا به در تکیه دادم. مگر من کاری کرده بودم که او از دست من دلخور شده باشد؟
ماندنشان که در اتاق طول کشید دست از نگاه کردن به در اتاق برداشتم. با همان قیافه ای که در هم فرو رفته بود به سمت اشپزحانه رفتم.
همین که خیالم راحت بود ارام هست برایم کافی بود. بقیه نامهربانی هایش را می گذاشتم به پای نگران شانلی بود. باید طوری خودم را گول می زدم یا نه؟
ظرف غذای شانلی را از روی میز برداشتم و روی سینک گذاشتم.
بالاخره از اتاق بیرون امد اما خبری از شانلی نبود. حتی نگاهم هم نمی کرد. دیگر از ان چشم های خیره خبری نبود امشب.
-شانلی کجاست؟
-گفت می خواد بخوابه.
او وارد اشپزخانه شد. جواب هایش سریع بود. انگار هر چه زودتر می خواست از ان ها فرار بکند.
-پس من می رم می خوابونمش توی اتاقش.
-نه، امشب توی اتاق من می خوابه.
با لیوان ابی که در دستش بود به سمت یخچال رفت.
-چرا؟
-همین طوری.
به اجبار سرم را تکان دادم. تا وقتی که حرکت محسوسی نمی کرد که نمی توانستم این سردی اش را به رویش بیاورم.
#ادامــــــہ_دارد
🥀
🌿🥀
🥀
#part_799
برای هردویمان بشقاب برداشتم و روی میز گذاشتم. و در هر قدمم زیر چشمی نگاهی به او می انداختم تا حرکاتش را ببینم. می خواستک بدانم حال خودش خراب است یا فقط با من این طور رفتار می کند.
ظرف عذا را روی میز گذاشتم. که او هم لیوان را روی سینک گذاشت و می خواست از اشپزخانه بیرون برود که صدایش زدم:
-امیرعلی.
سرجایش ایستاد اما به سمت من برنگشت. یعنی دلش نمی خواست من را ببیند؟
-بیا اول شامت رو بخور سرد می شه.
-گرسنه نیستم.
و بی توجه به منی که درونم از این سردی اش غوغا به پا شده بود می خواست به سمت خروجی برود که با سرعت قدم برداشتم. دلم نمی امد با همین حال برود و من را همین طور رها کند.
جلویش ایستادم و مانعش شدم.
-پس منم نمی خورم.
-خب تو بخور.
-نمی خورم.
-شیرین.
-تا تو نخوری من نمی خورم امیرعلی.
ارام پیشانی اش را ماساژ داد. شاید او ظاهر سختی داشت اما می توانست خیلی راحت نرم شود. من او را می شناختم که چطور برای دوست داشتنی هایش کوتاه می امد.
من دوست داشتنی اش بودم؟
چند دقیقه ای مکث کرد و من همین طور به او خیره شدم. او هم مانند من کلافه بود و شاید مانند من مانده بود بین دوراهی شک و تردید.
بالاخره دستش را پایین اورد و دوباره چشم هایش غرق خون شده بود.
-خوبی؟
-یکم سردرد دارم.
سخت تر از داغون شدن خودم دیدن نابودی ادم هایی بود که برایم مهم بودند و من نمی توانستم برای خوب شدنشان کاری بکنم.
-مسکن بدم.
-نمی شه.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_798 از صندلی اش پایین پرید و می خواست با سرعت به سمت تلویزیون بر
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_800
ابروهایم را با تعجب بالا انداختم.
-چرا؟
سرش را جلو اورد. پلک هایش خمار بودند و انگار می خواستند روی هم بیفتند. چرا من هم حس می کردم سرم درد می کرد؟
-مسکنم تویی که نمی خوای اروم شم.
سرش را عقب برد. او هم می خواست من را با دنیای عذاب وجدان هایم تنها بگذارد؟
عقب گرد کرد و انگار من هم دیگر نمی توانستم بخندم.
-امیرعلی اصلا متوجه ای داری چی می گی؟ تو شوهر خواهر منی، تو بابای خواهرزاده امی، چطور می تونی این حرف ها رو به من بزنی؟
مگر من الان نباید از او متنفر می شدم؟ پس چرا داشتم تمام تلاشم را می کردم تا حرف هایش را نشنوم، پس چرا او برایم همان امیرعلی بود که همیشه می توانستم به او تکیه کنم؟
سرش را برگرداند.
-خواهر؟ کدوم شوهر خواهر؟
پوزخندی کنج لبش نشست. یک مرتبه تمام ان حرف های عاشقانه اش با شیوا به یادم امد، ان همه قول و قرار هایشان، ان همه هیجان شیوا برای برپایی جشنشان.
-زندگی من و شیوا خیلی وقت بود تموم شده بود، قبل از شانلی من و شیوایی وجود نداشتیم. وضعیتمون رو یادت نمیاد؟
سکوت کردم. خوب می دانستم که شیوا بعد از جاری شدن صیغه ی عقد دیگر ان دختر عاشق نبود، می دانستم که تمام زندگی اش را وقف خرید و بیرون رفتن می کرد و خوب هم می دانستم امیرعلی برای سر به راه کردنش خودش را به در و دیوار زده بود. خوب همه ی این ها را می دانستم اما.... اما... اما من دنبال بهانه بودم.
-اگه خبر حاملگی من و شیوا نبود ما خیلی وقت پیش طلاق گرفته بودیم. من نخواستم، من دوستش داشتم و خودت هم شاهد بودی و واسه زنذگیمون حاضر بودم هم جونم رو بدم اما شیوا نمی خواست، شیوا زن این خونه نبود، بود؟
از پس هر کلمه اش انگار دردی بلند می شد. انگار خستگی این مرد برای سال ها پیش است، برای همان روز هایی که دیگر زنی نداشت برای زندگی کردن.
-شیرین تو بگو، زندگی ما زندگی بود؟... بهش گفتم من به درک، برای من زن نباش، حداقل برای شانلی مادر باش، ولی بود؟ اون حتی به بچه...
قبل از این که بیشتر پشت خواهرکم حرف بزند دستم را روی دهانش گذاشتم. او واقعیت را می گفت اما مگر من قلب من طاقت می اورد که این طور بد خواهرم را بگوید؟
#part_801
او راهش را اشتباه رفته بود اما او نباید به زبان بیاورد. شیوا باید همیشه برای همه ی ما یک دختر خوب باقی می ماند تا شانلی هم عاشقش می شد.
-می دونم، نگو.
جلوی دهانش را گرفته بودم اما می توانستم جلوی چشم هایش هم چشم بند بگذارم؟ چشم های او انگار خیلی بیشتر از زبانش حرف داشت که هر کلمه اش قلبم را به درد می اورد. او ناخواسته به قلبم زخم می زد.
یک مرتبه بوسه ای کف دستم کاشت که با سرعت قدمی به عقب برداشتم و دستم را از روی دهانش برداشتم. نگاهم بی اختیار به سمت دستم کشیده شد، دقیقا همان جایی که لب هایش نقش بسته بودند. و او همان قدر هم خوب بلد بود ان زخم ها را مرهم بگذارد.
خیال می کردم نفسم بالا نمی اید. سخت بود فهمیدن این امیرعلی که رو به رویم ایستاده بود.
-می شه تمومش کنی؟
فقط نگاهم کرد. او که نمی فهمید چه حالی می شوم وقتی با بوسه اش تمام وجودم پر از حال خوش می شود اما باید خودم را برای همان خوشی هم سرزنش کنم.
او نمی فهمید پس زدن حال خوب را.
-اذیت می شم امیرعلی.
سرش را پایین انداخت. نامردی بود اگر اسم تمام محبت هایش را اذیت شدن می گذاشتم؟
چقدر خوب بود که گاهی ادم ها بد می شدند، ان قدر بد که گذشتن از ان ها اسان شود.
دستی به گوشه ی لبش کشید. نفس عمیقی کشیددم اما نتوانستم ان اکسیژن ها را به درستی به ریه هایم بدهم. انگار هوا هم با من سر لج باز کرده بود که این طور کم شده بود.
سرش را بلند کرد. ارام لب زد:
-شام بخوریم؟
#ادامــــــہ_دارد
#part_802
سرم را تکان دادم. واقعا دلم فرار می خواست از این جوی که در ان دست و پا می زدم.
با همان پاهایی که با بوسه اش سست شده بودند به سمت میز رفتم. خودش صندلی را برایم عقب کشید و من ممنونمی لب زدم و روی ان نشستم.
و تمام شامی که هر دو با غذایمان بازی می کردیم را در سکوت گذراندیم تا دوباره در ان باطلاق دوراهی دست و پا نزنیم.
دسته گل را با دست دیگرم گرفتم و دستی برای زهرا که کنار در اتاق ایستاده بود تکان دادم.
-سلام.
-س... سلام.
قیافه اش در هم رفته بود. انگار ترسیده بود و اصلا از امدن من خوش حال نشد. نزدیک که شدم متوجه ی رنگ پریده اش هم شدم. بی اختیار لبخند از روی لب هایم من هم باز شد.
-خوبی زهراجون؟
-اره عزیزم، فکر نمی کردم امروز بیای.
-دلم طاقت نیورد. تازه براش گل نرگس گرفتم که دوست داشت.
لبخندی زد که نزدنش بهتر بود.
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_798 از صندلی اش پایین پرید و می خواست با سرعت به سمت تلویزیون بر
-چقدر قشنگن.
-مطمئنی خوبی زهراجون؟
-اره... یعنی نه.
-چرا؟
-هیچی.
و نگاهش به سمت اتاق مهدی کشیده شد. ان هم با چشم هایی که انگار ترس را فریاد می زدند. استرسش به رگ های من هم منتقل شد. نکند برای مهدی اتفاقی افتاده باشد.
-زهرا چیزی شده برای مهدی؟
-نه.
سرش را به سمت من برگرداند. دستم را برداشت و میان دو دستش محکم گرفت.
-می بخشی من رو؟
قلب من هم انگار از این لحن پر از اندوه زهرا انگار باز هم به تپش افتاده بود.
-برای چی؟ داری سکته ام می دی.
-برای تموم این یک سالی که ازت خواستم کنار من و مهدی باشی.
چند لحظه ای مات همین طور نگاهش کردم. هر چه فکر کردم یادم نمی امد حتی یک بار هم برای حرف زهرا به این بیمارستان امده باشم، تمام وقت برای خودم بود، برای خودم و مهدی.
مسخره خندیدم و دستم را از میان دست هایش بیرون کشیدم.
-ترسیدم بابا، این چه حرفیه.
-من می رم هوا بخورم ولی بدون، تو همیشه برای من جای همون خواهر نداشتمی.
و حتی نگذاشت جواب حرفش را بدهم و زود از کنارم گذشت. شاید هم من زیادی در شوک حرف هایش بودم که نتوانستم جوابش را بدهم. اصلا منظورش را نمی فهمیدم.
شانه ای بالا انداختم. شاید او هم از فراموشی مهدی دلش گرفته بود و این طور توی فکر رفته بود.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
-چقدر قشنگن. -مطمئنی خوبی زهراجون؟ -اره... یعنی نه. -چرا؟ -هیچی. و نگاهش به سمت اتاق مهدی کشیده شد.
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_803
به سمت اتاق مهدی رفتم. بعدا حتما به سراغ زهرا می رفتم تا از حالش بپرسم، الان شاید برایش تنهایی بهتر بود.
دستم روی دستگیره ی در نشست که صدای خنده هایی به گوشم رسید. و در میان ان خنده ها فقط گوشم به صدای خنده های مهدی اشنا بود. چقدر دلم برای این طور خنیددنش تنگ شده بود.
لبخند روی لب هایم عمیق تر شد. پس حالش ان قدر خوب شده بود که حداقل خنده هایش را به یاد بیاورد.
در را باز کردم و واردش شدم که همان لبخند روی لب هایم خشک شد. خشک، ماننده مجسمه ای سر جایم ایستادم و به صحنه ی رو به رویم خیره ماندم.
چند باری پشت سر هم پلک زدم. چشم ها هم می توانستند اشتباه کنند گاهی، مگر نه؟
-تو این جا چی کار می کنی؟
و ان لبخند مهدی بود که به کسری از ثانیه به اخم های روی پیشانی اش تبدیل شده بودند.
. موهای ابریشمی اش روی شلوار ابی رنگ مهدی پخش شده بود و مهدی موهایش را ارام نوازش می کرد. صدای خنده هایشان هم چقدر هم به می امدند. من با قفل نگاهشان چه می کردم که جان هم می توانستند بگیرند؟
با افتادن دسته گل از میان دست هایم اسمان سرش را از روی پای مهدی برداشت.
نگاهش از پاهایم، از همان جایی که دسته گلی بود به سمت بالا امد. و من این پوزخند پیروزی را دیگر چطور تاب می اوردم؟
-عزیزم به شما در زدن یاد ندادن؟
و من هر چه کردم نتوانستم جواب اسمانی که با گستاخی رو به رویم ایستاده بود را بدهم.
-خانم محترم دلیلی نداره باز هم اومدید و بی جهت خلوت من و دختر داییم رو بر هم زدید.
چشمم به سمت دست های اسمان رفت. نزدیک دست مهدی شد و مهدی ان را محکم گرفت و میان دستش فشرد. ان هم دست دختری که می گفت هیچ از شخصیت و رفتارش خوشش نمی امد.
#ادامــــــہ_دارد
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀
#part_804
لب باز کردم تا حرف بزنم، اما هیچ کلمه ای به زبان جاری نشد. هیچ کلمه ای نمی توانست ان مهدی سابق را برایم زنده بکند.
چشم هایم تار شدند، اشک پرده ای شدند میان چشم هایم و صجنه ی دونفره ی مهدی و اسمان.
-مهدی جان، الکی واسه غریبه ها حرص نخور.
انقدر با حرص کلمات را بیان می کرد که انگار می خواست انتقام تمام ان روز هایی که مهدی جلوی او با من عشقبازی می کرد را بگیرد.
اما من که نیامده بودم جای او را بگیرم، اصلا او که کنار مهدی جایی نداشت.
-اخه عزیزم اصلا دلیلی نداره ایشون هر روز بیاین این جا و اسایش من رو به هم بزنن، مگ...
دستم را بالا اوردم و مانعش شدم. دیگر نگذاشتم بیشتر از این من را جلوی ان دختر خرد کند. من برای این عشق تمام پستی ها را قبول کرده بودم به جز این خاری در برابر اسمان را.
و حالا فهمیده بودم تمام حسادت هایم به این دختر بیخودی نبود، او امده بود تا ویران کند تمام زندگی ام را و همه را به نام خودش بزند.
-ب... ببخشید.
و با قدم هایی که سست شدند از اتاق بیرون رفتم. دست هایم توان نداشتن دستگیره را پایین بکشند. در را همین طور باز گذاشت و قدم برداشتم.
حرف هایش در سرم اکو می شد. تمام خاطرات از جلوی چشم هایم ممی گذشت.
اولین قدم... من هستم، تو هستی، دنیا هم نمی تونه ما رو از هم جدا کنه
دومین قدم.... خب من اسمان رو نمی شناسم، چیز زیادی ازش نمی دونم که بخوام بگم ولی قربون حسودی های تو هم می شم.
سومین قدم.... شیرین تو یک روز اومدی توی زندگیم و این طوری دل بردی، اسمان سال هاست که فامیله امه و اگه می خواستم عاشقش بشم تا الان می شدم.
پاهایم سست شدند، نتوانستم وزن خودم را تحمل کنم. به دیوار تکیه دادم.
چشم هایم سیاهی رفتند. انگار تمام بیمارستان دور سرم می چرخیدند. صداهای مبهمی را از اطراف می شنیدم. صداهایی که با صدای مهدی و خاطراتش در هم رفته بودند.
نفسم بالا نیامد. پلک هایم ارام روی هم افتادند و...
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_803 به سمت اتاق مهدی رفتم. بعدا حتما به سراغ زهرا می رفتم تا از
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_805
سعی کردم پلک هایم را باز کنم اما انگار به هم چسب شده بودند. ارام ارام میان یکی از چشم هایم را باز کردم، همه چیز تار بود و طولی نکشید که دوباره پلکم روی هم افتاد.
و سوختن گلویم از فرط تشنگی را حس می کردم.
دوباره سعی کردم و ارام پلکم را باز کردم اما انگار باز ماندنشان فقط ثانیه ای بود.
-شیرین بانو.
و زمزمه ی یک صدای اشنا که زیر گوش هایم حس می کردم. این بار بیشتر سعی کردم و توانستم هر دو پلکم را باز نگه دارم.
از پشت پرده ی تار چشم هایم توانستم قیافه ی امیرعلی را در نزدیکی هم ببینم.
بزاق دهانم را قورت دادم که سوزش گلویم بیشتر شد. ارام لب هایم را باز کردم:
-آ... ب..
هر لحظه هم که می گذشت انگار دیدم بهتر می شد و واضح تر می توانستم ببینم. انگار توی اتاق بیمارستان بودم اما چرا؟
دستش را زیر گردنم گذاشت و ارام سرم را بلند کرد. لیوان را به لبم نزدیک کرد که جرعه از ان نوشیدم و توانستم نفس اسوده ای بکشم. گلویم مانند کویری بود که از بی ابی ترک برداشته باشد.
سرم را دوباره روی بالش گذاشت. دستش را که از زیر سرم برداشت تازه متوجه باند سفید رنگی که روی ان پیچیده بود شدم.
لب باز کردم تا ببینم این باند چیست که یک مرتبه تمام چیز ها یادم امد. ان صحنه ای که دیدم و یک مرتبه از هوش رفتم.
ان موهای اسمان که روی پاهای مهدی پخش بود و دست های مهدی که روی ان ها نوازش می شد.
سرم از هجوم ان صحنه ی لعنتی تیری کشید. دستم را روی سرم گذاشتم و چشم هایم را از درد بستم.
-خوبی شیرین؟
سعی کردم نفس عمیقی بکشد. هیچ کس نباید از ان صحنه با خبر می شد. خجالت می کشیدم از پس زده شدن. می ترسیدم از سرکوفت هایی که بعدش بگویند برای ادمی خودکشی می کردم که خنده هایش را برای دختر دیگری به حراج گذاشته بود.
#ادامــــــہ_دارد
🥀
🌿🥀
🥀🌿
🥀
#part_806
چشم هایم را ارام باز کردم. من سکوت می کردم به امید خواب بودن تمام ان چه را که دیده بودم.
-ساعت... چنده؟
دستش را بالا اورد و نگاهی به ساعت مچی اش انداخت.
-هفت
هفت؟ اصلا من ساعت چند امده بودم بیمارستان؟ ان صحنه را ساعت چند دیده بودم؟
-چند ساعتی خوابیدم؟
کلمات را میان نفس های عمیقم بیان می کردم. انگار هنوز هم اکسیژن در این هوا کم شده بود و نمی توانستم درست نفس بکشم.
-از ساعت نه روی این تختی.
چشم هایم را دوباره روی هم انداختم. ده ساعتی بود که همین طور دراز به دراز نشسته بودم و هر دقیقه اش که می گذشت انگار بیشتر قلبم از دیدن ان صحنه به درد می امد.
مگر داشتیم تلخ تر از خرد شدنم رو به روی اسمانی که ان همه از او می ترسیدم؟
ارام ملحه ی سفید رنگی که رویم بود را چنگ زدم تا بغضم نشکند. اصلا مگر دیگر اشکی هم باقی مانده بود؟ همه ی ان برای مهدی تباه شده بود.
-شیرین، می شه خودت رو اذیت نکنی؟
صدایش نگران بود و من این بار همه ی این ها را به گردن مهدی انداخته بودم. چشم هایم را باز کردم که دوباره باندپیچی دست هایش جلوی چشمم امد.
-دست... چی شد؟
دستش را بالا اورد و نگاهی به ان انداخت.
-هیچی، ضربه دیده.
و من لکه ی قرمز را روی ان پارچه ی سفید می دیدم. ضربه دیدن که خون ریزی نداشت!
-من می رم برات یه چیزی بگیرم بخوری، دکتر گفته خیلی ضعف کردی.
و قبل از این که دوباره ازش در مورد دستش بپرسم از اتاق بیرون رفت.
ساعدم را روی چشم هایم گذاشتم و سعی کردم کمی به ذهنم استراحت بدهم. حس می کردم دست و پاهایم هنوز هم سست هستند و توان سرپا شدن ندارم. وگرنه همینن حالا از این بیمارستان بیرون می رفتم.
الان دلم می خواست هر جایی که بوی اسمان را دارد دور شوم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_805 سعی کردم پلک هایم را باز کنم اما انگار به هم چسب شده بودند.
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_807
یعنی الان پیش مهدی ست؟ باز هم سرش را روی پاهای مهدی گذاشته است و مهدی برایش خندیده است؟ او هم مانند من مست شدن برای خندیدن های مهدی را بلد بود؟
-حال عزیز ما چطوره؟
با شنیدن صدای زنانه کمی دستم را بالا بردم. پرستار بود که وارد اتاق شد و به سمت سرمم امد.
-می بینم که بیدار شدی.
-کی می تونم برم خونه؟
-این سرمت که تموم بشه می ری خونه، خیلی دلتنگی.
جوابش را ندادم. اصلا تنگ تر از دل من هم بود مگر؟
امپولی را درون سرمم اضافه کرد که آه از نهادم بلند شد. یعنی بیشتر باید در این بیمارستان می ماندم؟
همبن طور که نفس نفس می زدم دستم به سمت جای سرم روی ارنجم رفت و گفتم:
-می شه درش بیارید، من حالم خوبه.
-نه عزیزم، شوهرت الان گفت بهت تقویتی وصل کنیم که حالت بهتر بشه. حالا چه عجله ای هست؟
ارام لب زدم:
-شوهرم؟
لبخندی زد. وقتی می خندید دو چال کوچک دو طرف گونه اش می افتد که قیافه اش را بامزه تر می کردند. انگار خیلی بچه بود و تازه به بیمارستان امده بود.
-اره، چقدر دوستت داره واقعا. وقتی که اومد کل بیمارستان رو بهم ریخت.
و نفسم بند امد. ترس بدی به دلم افتاد، ترس از اسیب دیدن امیرعلی.
-چرا؟
شانه ای بالا انداخت.
-این رو که تو باید بگی عزیزم. رفته بود توی اتاق همون اقایی که جلوی اتاقش از هوش رفتی داد و بیداد راه انداخت، تازه زد شیشه ی اتاق هم شکوند. اگه حراست نبودن حتما اون رو کشته بود.
#ادامــــــہ_دارد
#part_808
نتوانستم طاقت بیاورم. سعی کردم سر جایم بشینم که سرم تیر کشید. چشم هایم سیاهی رفت و مجبور شدم پلک هایم را محکم روی هم بفشرم و صورتم را از درد جمع کنم.
-وا عزیزم، خوبی؟
دو طرف شانه ام را گرفت و من را مجبور به دراز کشیدن کرد. درد سرم که کمی بهتر شد دوباره با ترس چشم هایم را باز کردم.
-امیرعلی با مهدی دعوا افتاده؟
حالت متفکری به خودش گرفت و من توی دهنم ان صحنه را تصور می کردم. باز هم امیرعلی کبود شده بود و باز هم رگ های گردنش بر امده شده بود، با ان دست هایی که وقت مشت کردنش می توانست سنگ را هم بکشند وارد اتاق مهدی شد.
و قلبم برای لحظه ای ایستاد.
مهدی که بلد نبود از خودش دفاع کند. یعنی حال او الان خوب است؟
-اسمشون رو نمی دونم والا. ولی شوهرت ازصبح همین طور توی اتاقت بهت زل زده. خیلی وقته ازدواج کردید؟
او برای خودش حرف می زد اما من حواسم جای دیگری بود. من که دلم نمی امد خراشی هم به دست امیرعلی بیاید برای خودم.
-می شه دقیقا بگی چی شد؟
-والا من هم دقیقا نمی دونم. اما یهو دیدیدم صدای داد و بیداد میاد. من که رفتم اون جا فقط صدای داد شوهرت رو می شنیدم، بعد هم شکسته شدن شیشه.
-اسیبی ندیدن؟
-اون پسره که نه، فقط دست شوهرت رو شیشه خیلی برید، این قدر خونریزی کرد که به زور بردیمش برای باند پیچی.
و من انگار درد را در دست خودم حس می کردم.
در دلم اشوبی به پا بود برای عصبانیت امیرعلی. من باز هم این پسر را نابود کرده بودم. و هیچ وقت نمی دانستم می شود وسط این همه نگرانی و اضطراب حس شیرینی مثل داشتن یک حامی مانند امیرعلی هم تجربه کنم.
-گفتی امیرعلی داد می زد، چی می گفت؟
و حتی ملحفه ی رویم هم از ضربان شدید قلبم بالا و پایین می شد.
-می گفت که.... نتونستم قشنگ بفهمم چون بیشتر حالت عربده داشت ولی... انگار می گفت اون دختر برای تو این طوری شد.... نه نه، گفته بود که اگه یه تار مو ازش کم بشه دنیات رو اتیش می کشم... یه چیزایی توی همین حوالی.
و نگاهم کمی بالا کشیده شد. به جایی که دو تیله ی شب رنگ به من چشم دوخته بودند. دو مردمکی که نگران بودند و داشتنشان چقدر خوب بود.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_807 یعنی الان پیش مهدی ست؟ باز هم سرش را روی پاهای مهدی گذاشته
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_809
نگاه پرستار هم به عقب برگشت و با دیدن امیرعلی دستش را روی دهانش گذاشت. اما من لبخندی روی لب هابم نشست. واقعا این هم ارامش از کارش را نمی فهمیدم.
امیرعلی جلو امد و من خیره شدم به دست باند پیچی شده اش.
پلاستیکی که دستش بود را روی کمد گذاشت و کاملا جدی گفت:
-دارو رو تزریق کردید؟
-بله، نیم ساعت دیگه می تونن مرخص بشن.
امیرعلی سرش را تکان داد که پرستار با سرعت از اتاق خارج شد. در اتاق را هم پشت سرش بست و من باز هم در این سکوت خیره شدم به موهای اشفته ی امیرعلی که انگاری تمام این ده ساعت با ان ها بازی می کرد.
کمپوتی را از درون پلاستیک بیرون اورد. سر ان را باز کرد و با چنگال یک بار مصرفی که درون پلاستیک بود تکه ای از گیلاس را از ان بیرون اورد.
به سمت دهانم گرفت و به لب هام چسباند که به اجبار ان را خوردم.
-رنگت زرد شده، خیلی ضعیف شدی.
و چنگال بعدی را هم به سمت دهانم اورد که زودتر از چسباندنش به لب هایم دستم را روی دست سالمش گذاشتم. دستش هنوز هم داغ بود. انگار ان اتشی که صبح به پا کرده بود هنوز تمام نشده بود که این طور زبانه می کشید.
-چرا این کار رو کردی؟
دستش را عقب کشید و نفس عمیقی کشید.
-اسیبی ندید، یعنی نذاشتن.
و چقدر تلخ حرف می زد. من نگران حال اویی بودم که برای من باز هم دیوانه شده بود و او خیال می کرد...
-دست تو...
و انگشت هایم به سمت دست باند پیچی شده اش که میان پایش و تخت اویزان بود رفت. ارام انگشت های دستش را گرفتم و چقدر ان باند لعنتی دستم را ازار می داد.
و من می سوختم اگر او برای من اسیب می دید.
-مهم نیست.
#ادامــــــہ_دارد
#part_810
با انگشت هایش فشار کوچکی به دستم اورد.
-مگه قول نداده بودی دعوا نیفتی؟
چنگال را درون ان کنسرو گذاشت. مکث کرد و گاهی هم مکث هایش شیرین می شد. مانند انتظاری بود برای شنیدن کلمات ارامش بخشی که ان انتظار را هم شیرین می کردند.
-قول داده بودم اگه به من توهینی کرد کوتاه بیام. برای توهین به تو قول ندادم که خودت هم می دونی دست خودم نیست.
و من تمام عمر به دنبال همین حس هایی بودم که امروز امیرعلی به من هدیه می داد. همین که برای یک نفری مهم باشم و چقدر بد که حالا به سراغم امده بود
حالا که قلبم جای دیگری گیر کرده بود و نمی شد که از ان لذت ببرم.
همیشه بهترینن ها توی بدترین زمان ها به سراغ ادم می ایند و دیگر بهترین نیستند.
و این کلمات، از زبان مرد مغروری مانند او طعم دیگری داشت. اویی که یقین داشتم این حرف ها را به هرکسی نمی تواند بزند و چقدر غرورش خرد می شود هر بار من را در این بیمارستان می بیند.
-نمی خوام برای من به خودت اسیب برسونی.
-برای تو نیست، برای شیرین بانوی خودمه.
و لبخند محوی روی لب هایش نشست. حتی لبخند این ادم های مغرور هم طور دیگری به دل می نشست وقتی یقین داشتی فقط هم خودت می شود.
-مرسی.
-بابت؟
-بودنت.
دلم می خواست بدون ترس از عاقبتش از بودنش حرف بزنم. من حرف زیادی برای او داشتم. می توانستم تا خود صبح همین جا بنشینم و بابت تک تک خوبی هایش از او تشکر کنم و او فقط برای همین طور لبخند بزند تا من ارام شوم.
اما حیف که این علاقه ای که او از ان دم می زد تمام کارها را خراب می کرد.
دست دیگرش بالا امد. ارام موهایم را نوازش کرد و ان را درون روسری ام فرو کرد. می دانستم که قیافه و وضعم الان ان قدر داغون هست که خودم هم از دیدنش وحشت می کنم.
اما حلوی امیرعلی برایم مهم نبود. او که به قیافه ام توجه نمی کرد و من را برای بد شدن موهایم سرزنش نمی کرد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_811
دستش همین طور ارام روی موهایم نشست و ان ها را نوازش کرد.
عطر تلخش که به بینی ام می رسید و مانع بوی بیمارستان می شد می توانست حالم را خیلی بهتر بکند. اصلا انگار او امده بود که حال من را خوب کند، مثلا من را از منجلابی که در ان قوطه می خوردم بیرون بیاورد و نجاتم بدهد.
-شانلی کجاست؟
-پیش مامانه.
-حتما لجبازی می کنه.
آهی از نهادم بلند شد و به یاد ان دختر کوچولو افتادم که ناخواسته وابسته اش کرده بودم. اویی که انگار تمامش شده بود مانند پدرش.
از پنجره ی فلزی اتاق به اسمان نگاه کردم که کم کم در حال تاریک شدن بود. هر چقدر هم سعی می کردم باز هم نمی توانستم ذهنم را از مهدی ازاد کنم.
باز هم انگار مهدی و اسمان جلوی چشم هایم نقش می بستند و باز هم انگار نفسم نمی خواست بالا بیاید. هیچ چیز این وسط درست از اب در نمی امد. مهدی و اسمان...
تنها چیزی که از ان در رابطه ی خودم و مهدی می ترسیدم همین اسمان بود. اما مگر خود مهدی به من قول نداده بود که حتی نگاهی هم به او نیندازد؟ یعنی تمام حرف هایش را هم فراموش کرده بود؟ یعنی ان همه قولی که برایش رویا ساخته بودم دود شده بودند؟
ارام انگشت های دست اسیب دیده اش را تکان داد و فشار ارامی به انگشت هایم اورد.
سرم را به سمتش برگرداندم. مشکی های او هم انگار غم داشتند. چشم های انگار می خواستند جمله ای را به یادم بیاورند، انگار می خواستند بگویند و من تمام تلاشم را می کردم ان قدر شیفته ی این مردمک ها نشوم که مجبور شوم کلماتشان را معنا کنم.
ادامه دارد...
#part_812
"-می دونی چقدر درد داره دلبسته ی یکی باشی که وابسته ی یک نفر دیگه ست."
و من حالا خوب معنی این یک جمله ی امیرعلی را می دانستم. می فهمیدم درد یعنی چه که من تمام جانم را برای مهدی بگذارم و انگشت های او میان موهای یک دختر دیگری حرکت کند.
درد داشت و من در حال سوختن توی این اتشی بودم که ناخواسته امیرعلی را هم واردش کرده بودم.
دستش کم کم از موهایم پایین امدند و روی گونه ام نشست. ارام و نرم با انگشتش قطره اشکم را قبل از رسیدن به بالشت پاک کرد.
-میشه یکم هم به خودت فکر کنی.
در سکوت نگاهش کردم. منی هم مانده بود مگر؟
تمام من در شانلی و مهدی و... شاید او خلاصه می شد.
خوب می دانستم اگر نبود من هم سرپا نمی ماندم اما می ترسیدم از اوردن نامش.
-داری خودت رو نابود می کنی.
-خسته ام، می شه فقط امشب به هیچی فکر نکنم؟
لبخند محوی زد.
-بخوای، خوشبخت ترین زن این جهان می شی.
من که می دانستم او حرفی را بدون عمل نمی زند و خوب به او یقین داشتم اما چرا نمی توانستم به حرف هایش دل ببندم؟
انگار هنوز هم حاضر به دل بستن از مهدی که این همه بدبختی برایم اورده بود نبودم.
ارام لب زدم:
-فقط امشب.
و نگاهی به سرمم انداختم. دستم را بالا بردم و کمی سرعتش را بیشتر کردم. حالم از این محیط بیمارستان بهم می خورد. انگار برایم حکم اتاق وحشت را داشت که هر روز یک اتفاق بدی برایم می افتاد.
انگار در یک خلسه فرو رفته بودم. هیچ چیز نمی فهمیدم، دلم نمی خواست دیگر اشک بریزم، فقط می خواستم یک گوشه ای بایستم و نگاه کنم. می خواستم میدان را به روزگار بدهم، هر چقدر که می خواهد بتازد و برود.
از دست و پا زدن برای نجات پیدا کردن خسته شده بودم.
-س... سلام.
نگاه هردویمان به سمت در کشیده شد. زهرا با چشم هایی که سرخ شده بود توی چهار چوب در ایستاده بود.
بی اختیار دستم را از میان دست امیرعلی بیرون کشیدم و نیم نگاهی به او انداختم که حسابی اخم هایش را در هم فرو کرده بود.
-سلام زهراجون.
او که مسئول کارهای برادرش نبود، مگر نه؟
انگار منتظر همین صدای گرفته ام بود که قدمی به داخل اتاق برداشت.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_811 دستش همین طور ارام روی موهایم نشست و ان ها را نوازش کرد. عط
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_813
. او هم نگاهی به امیرعلی انداخت و با دیدن اخم هایش سریع سرش را به سمت من برگرداند.
-اومدم حالا رو بپرسم.
لب باز کردم اما قبل از ان که همان صدای ضعیفم هم از گلویم بیرون بیاید امیرعلی جوابش را داد.
-مگه من به شما نگفتم اطراف شیرین پیداتون نشه؟
-خب نگرانش شدم.
-نگران حالش هستین طرفش نیاین، می بینین که هر بار میاد پیشتون چطور میشه. اصلا حالیتون دارین چی کار می کنید؟
دست امیرعلی را گرفتم. دوباره داشت عصبی می شد و مگر من دلم می امد برای من گلویش را به درد بیاورد. ارام دستش را فشردم که دیگر فریاد نزد اما دست هایش چرا این قدر داغ شده بودند؟
مانند کوره ای بودند که اتش گرفتند.
-ببخشید.
سرش را برگرداند و من که طاقت نداشتم او را با این صورت پر از غم و دلخور راهی کنم.
-زهرا.
سرش را به سمت من برگرداند که متوجه ی ان هاله ی اشک در چشم هایش شدم. دوباره خواستم لب باز کنم و چیزی بگویم تا حداقل با این حال نرود که امیرعلی زودتر از من گفت:
-به سلامت.
و اشاره ای به در کرد.
نمی دانستم از این کارهایش خنده ام بگیرد یا دل بسوزانم برای زهرایی که ناخواسته برای برادرش این رفتار ها را می دید.
زهرا سرش را تکان داد و دیگر منتظر حرف من نماند.
ارام ضربه ای به بازوی امیرعلی زدم که به سمتم برگشت.
-نامرد، خب ناراحت شد.
سرش را به سمتم خم کرد. او که نزدیکم می شد خیال می کردم در یک جای نرم و گرم فرو رفتم. التهاب اغوشش حتی از این فاصله هم دست هایم را سست می کرد.
-برای تو نامرد ترینم.
#part_814
دیوانه شده بودم انگاری، این همه حس خوب از بد بودنش کجای قلب من می توانست جا بگیرد؟
مگر چه داشت که هر کاری می کرد باز هم به دلم می نشست؟ انگاری قلبم امده بود تا هر کار او را خیر تعبیر کند.
دوباره دستش بالا امد و ارام روی گونه ام نشست. با پشت دستش ارام گونه ام را نوازش کرد و زمزمه کرد:
-گفتی یه امشب، پس بهش فکر نکن. باشه؟
پلک هایم را روی هم فشردم. واقعا ان قدری خسته بودم که نخواهم فکر کنم برای کسی.
من یقین داشتم باز هم در این دنیای نامرد چشم باز می کنم تا حال خوب زهرا را ببینم و بگویم من بابت بودنش دلخور نیستم، اصلا باز هم چشم باز می کنم و می بینم مهدی می گوید من را هیچ وقت به اسمان ترجیح نمی دهد، مگر نه؟
کمرش را راست کرد و چیزی مانند یک انرژی انگار از بدنم دور شد. نمی شد او نسبت خونی با من داشت، دوری از او را تاب نمی اوردم و این را هم یقین داشتم.
نگاهی به سرمم انداخت.
-انگار تموم شده، برم به پرستار بگم درش بیاره.
و به سمت در رفت. من هم نگاهی به سرم انداختم و نفس اسوده ای کشیدم. واقعا بیشتر از این من این بیمارستان و فضای خفه اش را نمی توانستم تحمل کنم.
چند دقیقه ای گذشت تا امیرعلی با یکی از پرستار ها امد و سرم را از دستم در اورد. خودش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و لباسم را مرتب کنم.
دست و پاهایم هنوز هم سست بودند، انگار حس زیادی نداشتند و اگر امیرعلی نبود اصلا نمی توانستم از جایم بلند شوم.
کنار راه پله ها لحظه ای ایستادم. می ترسیدم از این که سرم را بلند کنم و ببینم مهدی و اسمان دست در دست هم از این پله ها پایین می ایند، خیال می کردم جان می دادم اگر باز هم این صحنه را ببینم.
-بریم؟
سرم را برای امیرعلی تکان دادم که دستش دور دستم قفل شد. سرم را به سمتش برگرداندم و چه کسی بهتر از او من را می فهمید؟
-بریم.
نگاهش را دزدید، نیاز به دزدیدن نداشت که، من خوب تک تک کلمات ان چشم ها را حفظ بودم، فقط می خواستم که بفهممشان، نمی خواستم.
دستم را کمی فشرد و به سمت در بیمارستان رفت که من هم به اجبار از ان راه پله ها دل کندم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_813 . او هم نگاهی به امیرعلی انداخت و با دیدن اخم هایش سریع سرش
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_815
دستم را کمی فشرد و به سمت در بیمارستان رفت که من هم به اجبار از ان راه پله ها دل کندم.
هوای ازاد که به سرم خورد توانستم نفس اسوده ای بکشم. هیچ وقت ان فضای بیمارستان این قدر برایم خفه نبود. انگار ان بوی الکلی که هر لحظه بیشتر به مشامم می رسید حکم سم را برایم داشت.
هردویمان طبق یک قرارداد نانوشته به سمت در خروجی رفتیم، بدون این که نگاهی به ماشین بیندازیم و حتی فکر سوار شدنش به سرمان بزند.
باد خنکی به صورتم برخورد می کرد و چه کسی قدم زدن در این شب ارام را به ماشین سواری ترجیح می داد؟
هردویمان در سکوت حرکت می کردیم و فشار دست امیرعلی روی دستم حتی ذره ای هم کمتر نشده بود و تنها داشتن گرای دست او بود که من را می توانست از تمام نگرانی ها رها کند.
بالاخره او بود که بعد از کلی قدم زدن سکوت را شکست:
-خسته که نشدی؟
سرم را تکان دادم.
-تو چی؟
ابرویش را بالا انداخت و با غرور به سمت من برگشت:
-من؟ از قدم زدن خسته بشم؟
شانه ای بالا انداختم و به رو به رویم خیره شدم. چقدر هوای امشب قشنگ بود. اسمان پر شده بود از ستاره های پر نور و کم نوری که شب مان را نورانی می کردند.
-اره، می خوای بگی تو خسته نمی شی؟
-از قدم زدن و راه رفتن نه.
-از کجا این قدر مطمئنی؟
-کسی که مدال طلای دومیدانی داره از این قدم زدن ها خسته بشه.
لحظه ای سرجایم ایستادم که او هم به اجبار متوقف شد. هردویمان به سمت هم برگشتیم و رو به روی هم قرار گرفتیم.
ادامه دارد...
#part_816
با تعجب نگاهش کردم. خوب می دانستم که این پسر کلی ناشناخته ها دارد که تا وقتی خودش نمی خواست نمی شد ان را شناخت.
-تو مدال داری؟
-برای نوجوانی هام بود
حالا برخلاف چند دقیقه ی پیش غرورش را کنار گذاشته بود. ان قدر راحت و بی تفاوت حرف می زد که انگار برایش زیادی مهم نبود.
-نگفته بودی.
-نپرسیدی.
نگاهی به مسیر رو به رویمان انداختم که هم هموار بود و هم خلوت.
ماه انگار از ان دور به هردویمان لبخند می زد.
-پس چرا من ندیدم.
-اگه شک داری بیا امتحانش کنیم.
خیره به چشم های پر از شیطنتش شدم. ان چشم هایی که باز هم تبدیل شده بودند به ان پسرک نوجوانی که بازیگوشی اش هم از این چشم هایش مشخص بود.
دستم را به سمت چادرم بردم و ان را از سرم برداشتم.
-امتحانش که ضرری نداره.
و انگار سستی پاها و دست هایم از بین رفته بود. وقتی او می گفت تا این قدر قدرت دویدن دارد این قدرت را بی اختیار به من هم می داد.
دستش را بالا اورد. انگشت کوچکش را باز کرد و ارام لب زد:
-یک...
و من مانند یک شرکت کننده ای که می خواست مسابقه ی واقعی بدهد هیجان داشتم.
نفس های عمیقی می کشیدم تا مبادا توی دویدن کم بیاورم.
انگشت دومش هم باز کرد و هردویمان مانند بچه ها خندیدم. چقدر خوب بود گاهی ادم سری هم به بچگی هایش می زد، ان را بیدار می کرد و باهاش بازی می کرد تا از این دنیای نحس بزرگی دور شود.
-دو.
پایم را اماده ی دویدن کردم. او هم لب هایش را باز کرد و برای گفتن اخرین شماره مکث کرد. انگار او هم برای این مسابقه هیجان داشت.
-سه.
و من تمام توانم را به پاهایم دادم تا دنبالش بدوم. سرعتم که زیاد تر می شد باد هم با قدرت بیشتری می وزید و بیشتر خنک می شدم و مگر داشتیم بهتر از این حس؟
امیرعلی خیلی جلوتر از من می دوید و انتظاری جز این نداشتم. می دانستم هر چقدر هم که سعی کنم به او و قدم هایش نمی رسم.
چادرم توی دستم و توی این باد خنکی که می وزید می رقصید و مانند دنباله ای پشت سرم بود.
-بیا دیگه شیرین بانو، چرا عقب افتادی.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574