کانال 📚داستان یا پند📚
بسم الله الرحمن الرحیم 📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 📚رمان سپر سرخ از آنچه پیش چشمم بود، زبانم بند آمده و انگا
بسم الله الرحمن الرحیم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃
📚رمان سپر سرخ
✍قسمت ۳۵ و ۳۶
فشار انگشتانش به قدری زیاد بود که دستم ضعف رفت، به سمتش برگشتم و او با صدایی عصبی اعتراض کرد:
_اگه قراره همدیگه رو آزار بدیم، من از تو ماهرترم!
نگاه سردم خیره به چشمان پُر از حرارتش مانده و حتی نمیتوانستم به اندازه یک کلمه، همصحبتش باشم و همان لحظه موبایلم زنگ خورد. نورالهدی بود؛
خیال کردم میخواهد از زمان پرواز خبر بگیرد و نمیدانستم چه خبر سنگینی دارد که تا تماس را وصل کردم، طنین گریه در گوشم شکست:
_حاج قاسم و ابومهدی شهید شدن.🥀🕊
چشمان من در ورطۀ نگرانی میچرخید، عامر متحیر از حالم فقط نگاهم میکرد و من باور نمیکردم نورالهدی میان هقهق گریه چه میگوید:
_اون دو تا ماشین... آمریکا ترورشون کرده...
نفسم بند آمده بود، نگاهم سرگردان در فضای فرودگاه میچرخید و پیش چشمانم تصاویر دو مردی بود که روایت دلاوریشان در مبارزه با داعش، جهانی شده و با چشم خودم دیده بودم در قصۀ سیل خوزستان با دریایی از محبت به یاری مردم آمده بودند. عامر نمیفهمید چه شنیدهام که رنگم پریده و گوشم همچنان به روضههای نورالهدی بود:
_حاج قاسم و ابومهدی و چند نفر از محافظهاشون، همه شهید شدن... وقتی داشتن از فرودگاه میرفتن سمت بغداد...
گرمای لحن مهربانشان در سفر خوزستان هنوز در گوشم بود و باورم نمیشد در آتشی که پیش نگاه نگرانم شعله میکشید، حاج قاسم و ابومهدی شبیه پروانه جان دادهاند.
نمیدانم تماس را قطع کردم یا همچنان وصل بود که موبایل را از کنار صورتم پایین آوردم، چند قدمی به زحمت به سمت ستون بزرگ میان سالن رفتم و دستم را به ستون گرفتم تا زمین نخورم.
عامر جرأت نمیکرد چیزی بپرسد و من با هر نفس، حالم خرابتر میشد که دستم را گرفت و با دلشوره پرسید:
_چی شده آمال؟
هر چه پلک میزدم تصاویر سوختن ماشینها در سیاهی امشب از پیش چشمانم کنار نمیرفت، صدای انفجار هر لحظه در گوشم تداعی میشد و خندههای حاج قاسم و ابومهدی به خاطرم آمده بود که چلچراغ اشک در چشمانم شکست و در برابر نگاه متحیر عامر، به گریه افتادم.
دستم را از دستش بیرون کشیدم که باید با هر دو دست مقابل صورتم را میگرفتم تا نالههایم به گوش کسی نرسد و عامر نفهمد جوانمردان جبهۀ مقاومت امشب ناجوانمردانه به شهادت رسیدند مبادا با متلکی دلم را بدتر آتش بزند.
یادم نرفته بود اگر این دو فرمانده و همرزمانشان نبودند، عراق همچنان میدان تاخت و تاز تروریستها بود و من هم کنیزی در زندان زنان داعش بودم. برایم مهم نبود عامر با دلشورهای که به جانش افتاده، چطور پاپیچم شده است. با چشمان غرق اشکم در صفحات اینترنت میگشتم بلکه آنچه نورالهدی گفته است، دروغ باشد و او زودتر از من به پاسخ این سوال رسیده بود که با لبخندی شیطانی خبر داد:
_ترامپ پرچم آمریکا رو توئیت کرده!
نمیدانست چه جنایتی رخ داده و همین که آمریکا مسئولیتش را بر عهده گرفته بود، چشمانش میدرخشید و کلماتش از هیجان میرقصید:
_انقدر دور سفارت آمریکا چرخیدن که ترامپ زد تو دهنشون!
باورم نمیشد ذرهای غیرت در وجود او باقی نمانده که از تجاوز آشکار آمریکا به کشورش خوشحال میشود و لحنم از خشم آتش گرفت:
_تو میفهمی چی میگی؟ حاج قاسم و ابومهدی تو اون ماشینها بودن! اگه این چند روز مردم دور سفارت آمریکا جمع شده بودن به خاطر حملۀ آمریکا به نیروهای حشدالشعبی بود، به خاطر کشته شدن نیروهای مقاومت مردمی بود! مگه ما جنگ رو شروع کردیم؟
میدید حالم چطور به هم ریخته که هر دو دستم را با دستانش گرفت و بیخیال مجادله، با صدایی آهسته دلداری داد:
_آروم باش عزیزم! غصه نخور، هر چی شده فدای سرت!
از بازی فانتزیاش باور کردم در هر آتش و خونی فقط خندههای مرا میخواهد و میدیدم در انتهای چشمانش از این حمله، خوشحال است که دستم را از دستانش بیرون کشیدم و با اشکی که امانم را بریده بود، مردانه اعتراض کردم:
_اگه برای تو مهم نیست برای من مهمه! تو نمیدونی حاج قاسم و ابومهدی برای این کشور چی کار کردن! تو فقط آمریکا رو میپرستی!»
انگار متوجه ویرانی حالم نبود که هر چه من با گریه ناله میزدم، او با خنده به تمسخر میگرفت:
_نه عزیزم! من آمریکا رو نمیپرستم، من تو رو میپرستم عشقم!»
از حالت لحن و طرز نگاه و حتی تکه کلماتش متنفر بودم و حالا اینهمه بیاعتناییاش به شهادت غریبانۀ فرماندهان مقاومت عصبیترم میکرد که با خشمی سرکش احساسم را به رخش کشیدم:
_من ازت متنفرم عامر! اگه الان اینجام چون تو با نامردی مجبورم کردی، وگرنه حالم ازت بهم میخوره...
✍🏻 فاطمه ولینژاد
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🕊🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
بسم الله الرحمن الرحیم 📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 📚رمان سپر سرخ ✍قسمت ۳۵ و ۳۶ فشار انگشتانش به قدری زیاد
بسم الله الرحمن الرحیم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃
📚رمان سپر سرخ
و هنوز حرفم به آخر نرسیده، طوری در دهانم کوبید که صورتم محکم به ستون کناری خورد و سرخی خون دهانم روی سنگ روشن ستون خط انداخت... باورم نمیشد تنها چند ساعت پس از عقدمان به سرنوشت همسر سابقش دچار شوم که ضرب سیلی سنگینش در گوشم زنگ میزد و گونهام از درد آتش گرفته بود.
خون دهانم روی ستون مانده و همین صورت زخمی و سنگهای خونی برای آتش زدن دلش کافی بود که دستم را گرفت و فریاد کشید:
_همینو میخواستی؟ تا از این کشور لعنتی بریم و برسیم به آمریکا فقط خفه شو!»
نه پدر و مادرم کنارم بودند تا دخترشان را از دهان این گرگ بیرون بکشند، نه نورالهدی اینجا بود نه حتی ابوزینب زنده بود تا با کشیدهای رامَش کند. چشم همه در فرودگاه به ما بود
و دل من دریای درد؛ از زندگیام که با عامر به تباهی کشیده شده بود تا داغ حاج قاسم و ابومهدی و چاه ظلمی که انتها نداشت. دستمالی از جیبش درآورد تا خون دهانم را پاک کند و زیرلب زمزمه میکرد:
_من بمیرم آمال! دستم بشکنه عزیزدلم! یه لحظه نفهمیدم چیکار میکنم!
لبم از تیزی دندان شکاف خورده بود و نمیخواستم دستش به من بخورد که تا دستمال را جلو آورد، صورتم را کنار کشیدم. میدانستم به کتک زدن همسرش عادت دارد و خیال میکردم به هوای اینهمه عشق و محبتی که ادعا میکند، کمی با من مهربانتر باشد و باید باور میکردم از این به بعد، زندگیام همین خواهد بود که تا رسیدن به آمریکا، دیگر کلامی حرف نزدم.
او مدام دورم میچرخید و با هر چه واژه به دستش میرسید، نازم را میکشید و من فقط چشمانم را میبستم و تلاش میکردم بخوابم بلکه این کابوس را کمتر در بیداری ببینم. پرواز طولانی از بغداد تا نیویورک و پس از آن پرواز دیگری از نیویورک تا دیترویت، بزرگترین شهر ایالت میشیگان که محل اقامت عامر بود، بینهایت خستهام کرده بود و با هر قدم انگار به حجلۀ مرگم نزدیک میشدم تا سرانجام تاکسی مقابل خانهای قدیمی توقف کرد.
خانهای با نمای آجری، پنجرههای فلزی سیاه و کوچهای باریک که دلگیری محله را بیشتر میکرد و وقتی وارد شدم، از هوای گرفتۀ خانه، حالم بدتر شد. شاید روزی که از آمریکا به عراق میآمد، باورش نمیشد با من به اینجا برگردد که خانهاش اینهمه نامرتب بود.
دستپاچه چراغها را روشن کرد تا خانه دلگیر و کوچکش کمی بهتر به نظر برسد و اینجا بنا بود قبر من باشد که در همان لحظۀ اول، نفسم گرفت. دور از خانواده و در غربت، قدم به منزل مردی گذاشته بودم که جز بیزاری حسی به او در دلم نبود و نمیدانستم چطور باید این زندگی را ادامه دهم.
به هربهانهای میخواست خودش را در دلم جا کند که شالم را از سرم باز کرد، با مهربانی کم نظیری تعارف زد تا روی کاناپه بنشینم و من فقط کمی هوای تازه و دوری از عامر را میخواستم که به سمت دیگر خانه و پای پنجره رفتم. پنجره را باز کردم اما انگار در این شهر هوایی برای تنفس پیدا نمیشد
و شاید من بینهایت افسرده بودم که دوباره پنجره را بستم و همانجا روی زمین چمباته زدم. غصۀ مصیبت شهادت حاج قاسم و ابومهدی و خستگی سفری طولانی، تمام جانم را گرفته و فقط دلم میخواست برای همیشه بخوابم.
در روزهایی که عراق عزادار شهادت فرماندهان مقاومت بود، من دور از وطن اسیر عامر بودم و تنها دلخوشیام، تصاویری بود که نورالهدی برایم ارسال میکرد.
همانجا پای پنجره نشسته بودم و بیتوجه به ترانۀ انگلیسی که عامر برایم میخواند و همزمان قهوه حاضر میکرد، غرق تماشای کلیپها بودم. اولین ویدئو، تصاویری از تابوت شهدا بود و جوانی که با سوزی عجیب اذان میگفت و انگار مقتل میخواند
که با هر واژۀ اذانش همه ضجه میزدند و من هم هزاران کیلومتر دورتر از آنها، بیصدا گریه میکردم. همان چند صحنهای که صورت حاج قاسم و ابومهدی را دیده بودم، در ذهنم مانده و خیال خاطرههایشان آتشم میزد اما بنا نبود حتی در خلوتم راحت باشم که عامر مقابل صورتم خم شد و با خنده سر به سر حال خرابم گذاشت:
_دوست داری تو قهوه خامه بریزم یا تلخ میخوری؟
انگار نمیدید کام من از زندگی در کنار او، به اندازۀ کافی تلخ است و همین صورت خیسم، مذاق او را هم تلخ کرد:
_برا چی داری گریه میکنی؟
از تصویری که روی موبایلم باز بود پاسخ سوالش را گرفت که موبایل را با قدرت از دستم کشید و با خندهای عصبی تهدیدم کرد:
_مجبورم نکن موبایل رو ازت بگیرم!
هزار حرف در دریای دلم موج میزد و جرأت نداشتم یکی را بر زبان بیاورم که هنوز سنگینی سیلی آن شب در خاطرم مانده و او حتی تحمل همین سکوتم را هم نداشت. موبایل را روی مبل پرت کرد، دستم را گرفت و با قدرت بدن در هم کوبیدهام را از جا کَند و خیره به چشمانم، اتمام حجت کرد:
_از این به بعد دیگه اشک و روضه و شهید و همه چی تعطیل! فقط از زندگیت لذت میبری و عشق و حال!...
کانال 📚داستان یا پند📚
بسم الله الرحمن الرحیم 📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 📚رمان سپر سرخ ✍قسمت ۳۵ و ۳۶ فشار انگشتانش به قدری زیاد
✍🏻 فاطمه ولینژاد
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🕊🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
بسم الله الرحمن الرحیم 📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 📚رمان سپر سرخ و هنوز حرفم به آخر نرسیده، طوری در دهانم کو
بسم الله الرحمن الرحیم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃
📚رمان سپر سرخ
✍قسمت ۳۷ و ۳۸
سپس با هر دو دستش بازوانم را گرفت و اینبار نه اعتراض که عاشقانه التماسم کرد:
_آمال!من هفت سال منتظر این لحظه بودم که بیای پیشم،حالا که بلاخره تو رو بدست اوردم با دلم راه بیا!
دیوانهوار با آبرویم بازی کرده بود، تا سرحدّ مرگ دلم را لرزانده و با وحشتناکترین تهدیدها مرا از خانواده و وطنم ربوده بود و حالا انتظار داشت همراهش شوم اما همین چند کلمهای که با محبت خرجم کرد، بغضم را شکست:
_اگه واقعاً دوستم داری، یکم فرصت بده!
از اینکه به اندازه همین تقاضای ساده او را محرم دردهایم دانسته بودم از تهِ دل خندید و چه خندهای که همزمان اشکش چکید و لحنش لرزید:
_هرچی تو بخوای عزیزم!
او به من مهلت داد و هر چه میگذشت و هرچه محبت میکرد، در دل من ذرهای اثر نداشت که درد آنهمه شکنجه روحی از خاطرم نمیرفت و میدانستم با اولین ساز مخالفتم، دنیا را روی سرم خراب خواهد کرد و همین هم شد.
حدود دو هفته از حضورم در منزلش گذشته و من همچنان تنهایی را به همراهی او ترجیح میدادم و خبر نداشتم چه شب سختی در انتظارم نشسته که درِ خانه به ضرب باز شد و فریاد عامر چهارچوب تنم را لرزاند:
_آمال! کجایی آمال؟
کنج اتاق نشیمن روی مبلی نشسته بودم و از ترس فریادش، از جا پریدم. درِ خانه را پشت سرش با تمام قدرت به هم کوبید، حتی کفشش را در نیاورد، با بیتعادلی به سمت من میآمد و دیوانهتر از همیشه عربده میکشید:
_مگه نگفتم این موبایل رو بذار کنار؟
و پیش از آنکه فرصت پاسخی پیدا کنم، موبایل را از دستم چنگ زد و کف زمین کوبید. صورتش خیس عرق بود، سفیدی چشمانش به سرخی میزد و با هر نعره، از بوی تند دهانش حالم به هم خورد:
_تا کِی میخوای منو پس بزنی؟
از شدت وحشت زبانم بند آمده و او نقطه ضعفم را میدانست که با دستش چانه لرزان از ترسم را محکم گرفت و زیر گوشم زوزه کشید:
_نکنه هوس کردی عکست رو بفرستم رو اینترنت؟
باور نمیکردم الکل مصرف کند و شاید همین مستی غیرتش را از بین برده بود که حالا همسرش بودم و دوباره تهدیدم میکرد تا با همان عکس آبرویم را ببرد.
لب و دندانم از ترس به هم میخورد و او طوری مست کرده بود که حتی فرصت نداد کلامی بگویم و با مشت به صورتم کوبید.
یک لحظه هیچ چیز ندیدم و تنها درد شدیدی را احساس میکردم که تمام جمجمهام را گرفت و شدت ضربه به حدی بود که نقش زمین شدم. در تنگنایی از درد و وحشت زیر دست و پایش بودم و الکل کاری با عقلش کرده بود که نمیفهمید با چه شدتی کتکم میزند و حتی فرصتی برای التماس نبود.
لگدهای محکمش کمر و پهلویم را در هم خرد میکرد، با مشتهای پی در پی در سر و صورتم میکوبید و حتی به اندازۀ یک ناله امانم نمیداد. درد تمام استخوانهایم را در هم میکوبید؛ مطمئن بودم امشب از زیر دستش زنده بیرون نمیروم
که با هر نفس به خدا التماس میکردم نجاتم دهد و رحمی به دل مستش نبود که به قصد کشتن کتکم میزد و من زیر هر ضربه، با نفسهایی شکسته حضرت زهرا (علیهاالسلام) را صدا میزدم.
نمیدانم چند دقیقه طول کشید تا بلاخره دست از تنبیهم کشید و شاید دیگر رمقی برایش نمانده بود که چند قدم عقب رفت و بیحال روی کاناپه افتاد. جرأت نمیکردم از روی زمین بلند شوم، هنوز دستانم روی سرم حفاظ بود،
همچنان از شدت درد زیر لب ناله میزدم و با همان چشمان وحشتزدهام دیدم سرش روی پشتی کاناپه رها شد و مثل کسی که مرده باشد، خوابش برد. باورم نمیشد هنوز زنده هستم؛
دلم میخواست از این خانه فرار کنم و میدانستم عامر به مجازات این گریختن، تهدیدش را عملی کرده و با آبرویم قمار میکند که حتی راه فرار به رویم بسته بود.
تمام ذرات بدنم از درد میلرزید و دیگر حساب این زندگی دستم آمده بود که پذیرفتم به بهای زنده ماندنم کنیز عامر باشم و تلخترین روزهای زندگیام از همان شب شروع شد. هر از گاهی با نورالهدی درددل میکردم و او کاری از دستش برنمیآمد که هربار با دلسوزی پاپیچم میشد:
_من که بهت گفته بودم عامر با همسر سابقش چیکار کرده، چرا قبول کردی زنش بشی؟
نمیدانست عامر مرا مجبور کرد و خبر نداشت ذرهای غیرت برای برادرش باقی نمانده که اگر لحظهای باب میلش نباشم، در عالم مستی با همان عکس جعلی آزارم میدهد و با هر چه به دستش برسد، بدنم را کبود میکند.
حدود چهار سال در غربت آمریکا و وحشت خانۀ عامر گذشت و فقط خوشحال بودم خدا به ما فرزندی نمیدهد که نمیخواستم پارۀ تنم هم شریک اینهمه بدبختی باشد.
از بازگشت به عراق خبری نبود و من ناامید از این زندگی، فقط زنده بودم و خبر نداشتم خداوند چه معجزهای برایم در نظر گرفته که همزمان با روزهای آغازین پاییز ۲۰۲۳، خبری عجیب دنیا را تکان داد...
✍🏻 فاطمه ولینژاد
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🕊🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
بسم الله الرحمن الرحیم 📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 📚رمان سپر سرخ ✍قسمت ۳۷ و ۳۸ سپس با هر دو دستش بازوانم
بسم الله الرحمن الرحیم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃
📚رمان سپر سرخ
هفتم اکتبر ۲۰۲۳، با خبری فوری در رسانههای دنیا آغاز شد؛ عملیات طوفان الاقصی و حملۀ حیرتانگیز نیروهای حماس از زمین و دریا و هوا به اسرائیل!
تعداد موشکهای شلیک شده، میزان نفوذ در شهرکهای صهیونیستی و تعداد بالای اسرای اسرائیل شگفتآور بود و باعث شد تا نخستین بار طعم شادی را در آمریکا با تمام وجودم بچشم.
احساس میکردم اسارتم در خانۀ عامر شبیه محاصرۀ غزه توسط اسرائیلیها شده و این حرکت جسورانه و شجاعانه، حال دلم را عجیب خوش کرده بود. انگار این حمله و این میزان تلفات از اسرائیلیها میتوانست بر جای اینهمه جراحتی که به جان مردم منطقه افتاده بود، اندکی مرهم باشد که پس از سالها میخندیدم و امیدوار بودم این حماسه، مقدمۀ نابودی اسرائیل باشد و خبر نداشتم همین حادثه، بهانۀ تغییر در زندگی من خواهد بود.
بلافاصله پس از #طوفان_الاقصی، حملات وحشیانۀ اسرائیل به غزه آغاز شد و حالا صورت معصوم نوزادانی که در خواب، همآغوش شهادت شده بودند، جگرم را آتش میزد. رژیم صهیونیستی شب و روز غزه را بمباران میکرد و با هر تصویری که از سلاخی کودکان مظلوم فلسطینی میدیدم، دلم زیر و رو میشد.
سالها بود نماز و روزه و تمام احکام دین از خاطر عامر رفته و انگار اینهمه مستی و مصرف مداوم الکل، انسانیتش را هم سوزانده بود که به اشکهای من برای غزه میخندید. ماهها بود حتی دیگر مثل گذشته، تمایلی به من نشان نمیداد؛ بیش از هر چیز به مصرف الکل وابسته شده و از تمام عشق روزهای اول، فقط مشت و لگدش برای من باقی مانده بود.
اجازه نمیداد حتی در موبایل خودم اخبار فلسطین را ببینم، به حمایت از تروریست متهمم میکرد
و چند بار نیمهشب در حالت مستی تهدیدم کرد از خانه بیرونم میکند و تنها پناه من در این غربت، قرآن بود. تحت تأثیر تبلیغات شبکههای صهیونیستی در آمریکا، برای اسرای اسرائیلی دلسوزی میکرد و طوری متأثر شده بود که بخشی از هزینههای تبلیغاتی شرکتش را به کمپین حمایت از اسرائیل اختصاص میداد اما خبر نداشتم داستان دیوانگیاش در همین نقطه تمام نمیشود که یک نیمهشب از صدای خندهاش بیدار شدم.
کنارم روی تخت نبود و احساس کردم آهسته با کسی صحبت میکند که مردد از جا بلند شدم و پاورچین از اتاق بیرون رفتم. پشت به اتاق خواب روی کاناپه لم داده و مشغول تماس تصویری بود. از خواب پریده و هنوز گیج بودم و در همان حال دیدم تصویر زنی با لباس نامناسب روی موبایلش خودنمایی میکند که میان راهرو خشکم زد.
هندزفری در گوشش بود و محو تماشای زن، پچپچ میکرد و انگار اصلاً در این دنیا نبود. چند قدمی نزدیکتر شدم و درست بالای سرش ایستادم تا تصویر معشوقه جدیدش را بهتر ببینم؛
دختری کم سن و سال با موهای براق مشکی، صورتی سبزه و استخوانی و چشمانی که با هر پلک زدن میخواستند از شوهرم دلبری کنند. از بیاعتناییاش در این چند ماهه منتظر خیانتش بودم و ذرهای علاقه در قلبم پیدا نمیشد که از این خیانت حتی یک لحظه ناراحت نشدم اما فرصت خوبی برای انتقام بود که با خونسردی جلو رفتم و کنارش روی کاناپه نشستم.
از دیدنم، مات و متحیر مانده و فرصت هر عکسالعملی را از دست داده بود که هندزفری را از گوشش درآورد و من با پوزخندی ساده پرسیدم:
_صحبتتون خیلی طول میکشه؟ آخه صدای خندههات نمیذاره بخوابم!
ابتکار عمل را از دست داده و مثل همیشه تنها راه چارهاش خشونت بود که با مشت به بازویم کوبید و تشر زد:
_به تو چه ربطی داره؟
برای اولین بار در این چندسال از تندی کردنش نترسیدم و با همان آرامش پاسخ دادم:
_برای من مهم نیس! با هر کی میخوای رابطه داشته باش!
از اینهمه بیخیالیام حیرت کرده و نمیخواست خودش را ببازد که از کنارم بلند شد و با حالتی حق به جانت توضیح داد:
_این دختر از عربهای ساکن اسرائیله، از ترس جنگ اومده اینجا. دو ماه پیش تو شرکت استخدامش کردم.
میفهمیدم معنی این آسمان و ریسمانی که به هم میبافد، رابطهای است که بین آنها ایجاد شده و حقیقتاً خیانتش برایم ذرهای اهمیت نداشت که به تمسخر سر به سر دل پُر هوسش گذاشتم:
_بد نگذره؟ یه روز زن سوری، یه روز عراقی، یه روز فلسطینی!!
شاید در این سالها هرگز از من تلخی و تندی ندیده بود که برای چند لحظه ناباورانه نگاهم کرد اما من چشمان عاشقش را سالها پیش دیده و نشانههای عاشق شدنش را میشناختم که بیپرده پرسیدم:
_میخوای باهاش ازدواج کنی؟
هنوز در بهت سوال اولم مانده و این سوال دومی، کیش و ماتش کرده بود که لب از لب باز نمیکرد و من فقط منتظر فرصتی برای فرار بودم که خودم داوطلب شدم:
_من همین امشب از زندگیت میرم تا راحت تو این خونه با هم باشید!...
✍🏻 فاطمه ولینژاد
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🕊🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
بسم الله الرحمن الرحیم 📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 📚رمان سپر سرخ هفتم اکتبر ۲۰۲۳، با خبری فوری در رسانههای
بسم الله الرحمن الرحیم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃
📚رمان سپر سرخ
✍قسمت ۳۹ و ۴۰
گیج و گنگ فقط نگاهم میکرد و من در آستانۀ آزادی از هیجانِ رهایی به وجد آمده بودم:
_من هیچ مشکلی با این قضیه ندارم، خیلی هم خوشحال میشم که بالأخره میتونم از این خونه برم!
نگاهش دور صورتم میچرخید و با حالتی آشفته پرسید:
_یعنی برات مهم نیس با من زندگی کنی؟
شاید در دلش دنبال عشقی قدیمی میگشت و من مطمئن بودم دیگر حضورم در این خانه برایش اهمیتی ندارد که تیر خلاصم را زدم:
_تو که دیگه هیچ احساسی به من نداری، منم از زندگی با تو متنفرم! پس بهتره تو بری دنبال عشق خودت، منم برم دنبال زندگی خودم! همین فردا میریم از هم جدا میشیم، فقط به یه شرط!
شاید باور نمیکرد به این سادگی همهچیز برای رسیدن به عشقِ چشم و ابرو مشکی و جذابش فراهم باشد که لبخندی عصبی لبهایش را از هم گشود:
_چه شرطی؟
از اینهمه هیجان که حتی نمیتوانست پنهانش کند، من خندیدم و او خجالت کشید؛ دوباره کنارم نشست، دستش را دور شانهام کشید و نیازی به محبتش نداشتم که خودم را از حلقۀ دستانش بیرون کشیدم و این بار من از کنارش بلند شدم.
باید ماجرای چهارسال باجگیریاش همینجا و پیش از رفتنم تمام میشد که روبرویش ایستادم و با صدایی که از ناراحتی خش افتاده بود، جای زخم تمام این سالها را نشانش دادم:
_باید اون عکس رو پاک کنی!
برای نخستین بار احساس کردم از اینهمه عذابی که به من داده بود، شرمنده شد که نگاهش سنگین به زمین افتاد و زیر لب زمزمه کرد:
_من فقط میخواستم تو همیشه مال خودم باشی!
و حالا که به خاطر هوس این دختر اینهمه دست و پایش را گم کرده بود، باید انتقامم را میگرفتم که با صدای بلند خندیدم و تمام عشق و احساسش را به هیچ گرفتم:
_تو یه دیوونه هوسبازی عامر!
از انگشتانی که به هم فشار میداد میفهمیدم هوس کتک زدنم به دلش افتاده و نمیخواست بازیِ برده را ببازد که بیهیچ مقاومتی همان شب عکس را از روی موبایل و لپتاپ پاک کرد و فردا صبح درخواست طلاق توافقی دادیم.
خیال میکردم حضور این دختر فلسطینی شهروند اسرائیل، معجزۀ زندگی من است و نمیدانستم چه فتنهای پشت چشمان ریز و سیاهش پنهان شده که فقط به عشق رهایی، روزها را میشمردم و در زمانی کمتر از آنچه انتظار داشتم، از هم جدا شدیم.
وسایل خاصی در خانه نداشتم جز چند تکه لباس که در یک ساک دستی کوچک جمع شد و اولین و آخرین لطفی که عامر در حقم کرد، بلیطی بود که برای بازگشت به عراق برایم گرفت و در لحظات آخر دیدم روی چشمانش را پردهای از اشک گرفته است.
تمام تنم به اندازه چند سال از کتکهایش درد میکرد و نه فقط جسمم که جانم را در تمام این سالها زجر داده بود؛ حالا من مثل پرندهای رها از قفس، در حال پر زدن بودم و او لحظه آخر کنار تاکسی دلش لرزید:
_من بهت عادت کرده بودم آمال!
درِ تاکسی را باز کردم، بیهیچ حرفی سوار شدم و انگار رفتنم آتشش زده بود که اشاره کرد شیشۀ پنجره را پایین بکشم، دستش را لبۀ پنجره قرار داد و با لحنی گرفته گله کرد:
_چقدر خوشحالی داری ترکم میکنی!
خوشحالیام از اینکه دیگر زندانی او نبودم از درخشش چشمانم پیدا بود و با صدایی رسا شادیام را به رخش کشیدم: _هیچوقت تو زندگیم انقدر خوشحال نبودم!
دیگر نمیخواستم حتی یک لحظه اینجا بمانم که از راننده خواستم حرکت کند و عامر را در ورطه بلایی که هیچکدام از آن خبر نداشتیم، رها کردم. باورم نمیشد اینهمه عذاب و وحشت تمام شده باشد که تا رسیدن به فرودگاه و در تمام طول پرواز گریه میکردم؛
از حسرت سالهایی که در حضور عامر تباه شد، از داغ دلتنگی و دوری پدر و مادرم و از اشتیاق دیدار دوباره همۀ عزیزانم! روزی که به آمریکا آمدم، مطمئن بودم هیچ روزنۀ امیدی برایم نمانده و حالا آزاد و رها، عازم عراق بودم که دلم میخواست این لحظات را با تمام وجودم نفس بکشم تا سرانجام بعد از چهار سال وارد فرودگاه بغداد شدم!
پدر و مادرم به استقبالم آمده بودند و در همان برخورد اول از افسردگی چشمانم، قلب نگاهشان شکست اما به زحمت میخندیدند تا دل من خوش باشد. از تارهای سفیدی که میان موهای مشکیام پیدا شده بود و اینهمه خطوط شکستۀ صورتم میفهمیدند در غربت چه بلایی سر دلم آمده و باز از شبهای سختی که در خانۀ عامر جان کنده بودم، بیخبر بودند!
در شهری مثل فلوجه،طلاق و بازگشت زن از خانۀ شوهر،بسیار بد بود؛پدر و مادرم نگران آینده من بودند و فقط خودم خبر داشتم از چه جهنمی نجات پیدا کردم. مقابل چشمانم عکس را حذف کرده بود اما حال دلم به این سادگیها خوش نمیشد که هرشب با دلهره پخش تصویرم به بستر میرفتم و نیمهشب از کابوس کتکهای عامر از خواب میپریدم و میترسیدم از روزی که دیوانگی این مرد خانهخرابم کند...
✍🏻 فاطمه ولینژاد
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🕊🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
بسم الله الرحمن الرحیم 📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 📚رمان سپر سرخ ✍قسمت ۳۹ و ۴۰ گیج و گنگ فقط نگاهم میکرد
بسم الله الرحمن الرحیم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🕊🍃
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃
📚رمان سپر سرخ
زمستان سال ۲۰۲۴ حال و هوای عجیبی داشت؛ بهویژه برای من که چهار سال از عراق دور بودم و حالا هر شب خبر شلیک موشک از پایگاههای مقاومت به محل استقرار نیروهای آمریکایی، حیرتزدهام میکرد.
آخرین شبی که از بغداد رفتم، اتومبیل حاج قاسم و ابومهدی توسط پهپادهای آمریکایی هدف قرار گرفته و حالا صید هر شب پهپادهای مقاومت عراق، بندر ایلات اسرائیل و پایگاه عینالاسد آمریکا بود.
به انتقام سیل خونی که رژیمصهیونیستی در غزه به راه انداخته بود، گروههای مقاومت از فلسطین و لبنان و عراق و یمن، هر شب نقاط مختلف اسرائیل را میزدند و همین خبرها میتوانست بر داغ دیدن اینهمه مصیبت در غزه، کمی مرهم باشد.
چهارسال پیش کارم را در بیمارستان از دست داده بودم و در حال حاضر نیازی به نیروی جدید نداشتند، دلم میخواست خودم را مشغول کاری کنم بلکه روح آزردهام کمی آرامش پیدا کند و چه آرامشی بهتر از زیارت که به همراه پدر و مادرم راهی کربلا شدیم.
هوا سرد بود و کنج حرم، دنجترین جایی بود که میشد تمام سختیهای زندگیام را زار بزنم و بهخدا، امام حسین (علیهالسلام) ناز تمام اشکهایم را میخرید که هرچه گریه میکردم، حالم بهتر میشد و پس از ساعتی، سبک و سرحال از حرم بیرون آمدم.
وارد حرم حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) که شدم، قصه کمی فرق داشت؛ حضرت عباس (علیهالسلام) همیشه پناه درد دلهای ما اهالی عراق بود و همین که چشمم به ضریح زیبایش افتاد، سر به شکایت گذاشتم.
هرآنچه در دلم از عامر بود و هر دردی که به تنم مانده بود، همه را برای حضرت میگفتم و هنگام وداع، تمنا کردم:
«یا حضرت عباس! من زورم به عامر نرسید، هرچقدر تونست اذیتم کرد اما من حریفش نبودم، انتقام منو از این نامرد بگیرید!»😭
هنوز نگران بودم که سرم را روی چهارچوب در ورودی حرم قرار دادم و دردمندانه قول گرفتم:
«آقا نذارید آبروم رو ببره!»
و با همین جمله سرنوشتم را به حضرت سپردم که با خیال تخت از کربلا بیرون آمدم و به عشق زیارت امام کاظم و امام جواد(علیهماالسلام) عازم کاظمین شدیم. حرم کاظمین عین بهشت بود و با قلبی که حالا سبک شده بود، این زیارت بی نهایت به کام دلم میچسبید.
با اعجاز جداییام از عامر، انگار از نو متولد شده و پروردگار دوباره زندگی را به من هدیه کرده بود که دستم به ضریح دو امام مهربانم مانده و از خدا میخواستم بهترینها را نصیبم کند. عطر پیچیده در هوای حرم، بهقدری حالم را خوش کرده بود که تمام خاطرات خوب گذشته به خیالم آمده و دلم میخواست نورالهدی را ببینم.
همانطور که با پدر و مادرم کنج صحن نشسته بودیم و نغمۀ مناجات در حرم پیچیده بود، با نورالهدی تماس گرفتم. باورش نمیشد عراق باشم که حتی از جدایی ما بیخبر بود و چند دقیقه طول کشید تا ماجرا را خلاصه برایش بگویم؛ او با هر کلمه گیجتر میشد و من تنها یک تقاضا داشتم:
_دلم برات خیلی تنگ شده، من الان حرم هستم، میای ببینمت؟
فاصلۀ منزلش در بغداد تا کاظمین زیاد نبود و ساعتی مانده به اذان مغرب به حرم رسید. دیدن نازنینترین رفیقم بعد از سالها دوری، برای اینهمه تنهاییام بهترین نوشدارو بود که مثل جانم او را در آغوشم کشیدم.
دخترانش نوجوان شده و حیدر که ساعتی پس از شهادت پدرش به دنیا آمده بود، چهار ساله بود و با شیطنت روی فرشهای صحن میدوید و بازی میکرد. در این روزهای ابتدای زمستان، غروب کاظمین چندان سرد نبود که کنار هم در صف نماز نشستیم و او مدام با مهربانی از حال و روزم میپرسید و صورت شکستهام نگفته، پاسخش را میداد.
حرف برای گفتن زیاد بود و من نمیخواستم از تلخترین روزهای عمرم در کنار عامر خاطرهای در ذهنم زنده شود که از تمام قصۀ غربت این سالها به شب رفتنم از فرودگاه بغداد رسیدم:
_اون زمان خیلی دلم میخواست عراق باشم و تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم.
از یادآوری شهادت حاج قاسم و ابومهدی پس از چهارسال، انگار داغ رفتن ابوزینب در قلبش تازه شده بود که کاسۀ صبرش شکست و اشک از هر دو چشم روشنش میچکید. من هم در تمام این سالها عقدۀ عزاداری برای شهدای مقاومت به دلم مانده بود
که با هر روضۀ نورالهدی که از آن روزها برایم میخواند، گریه میکردم و همزمان آوای اذان مغرب در آسمان حرم پیچید. نماز را با حال خوشی که در جوار حرم دو امام مهربانم پیدا کرده بودم، خواندم و پس از نماز مثل اینکه تازه به خاطر نورالهدی آمده باشد، با شادی خبر داد:
_دوست داری برای مراسم سالگرد حاج قاسم بریم ایران؟
خوب فهمیده بود دلم چه میخواهد و مثل همیشه برای هر برنامهای پُر از انگیزه و شور و نشاط بود که فرزندانش را به مادرش سپرد و با کاروانی از بغداد، عازم شهر کرمان شدیم...
✍🏻 فاطمه ولینژاد
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من برای خستگی هایت بمیرم ❤️
#امام_خامنه_ای
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام جمعه وسط خطبه تبرش رو درآورد
دمش گرررررررم👏👏
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨
بخوان دعای فرج به امید فرج
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮
╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
مداحی آنلاین - نماهنگ برگرد مسافر .mp3
4.54M
کی میگه غایبی
تو خورشیدی و نور تو روشنه
سحر نزدیکه
سپیده به زودی سر میزنه
#نماهنگ🔊
#امام_زمان(عج)💚
#غروب_جمعه 💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🔅
#گروه_سرود_احسان🎙
*🔰 متخصص تحقیر دشمن*
*❣حضرت آقا امروز اصلا عجلهای نداشتند!*
➖ حدود یکساعت قبل از شروع خطبهها آمدند و با آرامش نشستند و مشغول قرائت قرآن شدند.
➖خطبه ها رو آرام و با طمأنینه خواندند.
➖ نماز رو با آرامش و قرائت سوره جمعه اقامه کردند.
➖ ذکر رکوع و سجود را سه بار گفتند.
➖ معمولا به دلیل گیر نیفتادن در ازدحام، نماز عصر رو یکی دیگر از ائمه جمعه تهران اقامه میکردند و حضرت آقا زودتر میرفتند ولی امروز ایستادند و نماز عصر رو هم اقامه کردند.
➖ بعد از نماز هم عجله ای نداشتند و دقایقی با مسؤلین خوش و بش کردند.
❓ فکر میکنید اینها اتفاقی بود؟
✔️ خیر، اینها دهن کجی به دشمنی بود که تهدید کرده.
یعنی به کوری چشم شما من نه تنها آمدم، بلکه عجلهای هم برای رفتن ندارم💪
✅این آقا، متخصصتحقیردشمنه✌️
اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای🌱🌱
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
عمامهای که سایهبان شد
♦️روایت یک فعال فضای مجازی: در مراسم نمازجمعه امروز تهران و در اوج تابش آفتاب، یکی از طلبهها عمامهاش را باز کرد تا سایهبان تعدادی از نمازگزاران باشد
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️پس فرستادن نامه ی ابرقدرت جهان !
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️پنجره متفاوتی از اقامه نماز جمعه تهران به امامت امام خامنهای
#رهبر_انقلاب
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید رهبری چطور مو به مو حرف های ظریف رو تحلیل کردنند واقعا بینظره 👏👏
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزندان رهبر انقلاب در نمازجمعه امروز
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆فدای عطر خوشت عطر نماز فاطمه
❤️بابی انت و امی گل ناز فاطمه
حامد اصفهانی
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مـا بـودیـم، شـمـا نـبـودیـد...
🔻یک ملت هنگامی روی پا استوار میماند که رهبرانش در تصمیم گیری مردد نباشند.
💬 دکتر حسن عباسی - ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
4_6019203439060325190.mp3
2.14M
🔸معدن آرامش
راهکاری برای رسیدن به آرامش، در تلاطمهای زندگی
#امام_زمان
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
📚حکایت بهلول
گفتهاند که مدتي بود بهلول هیچ نمیخندید. انگار دردي عظیم از درون او را ميگزيد و این باعث اندوه سلطان بود. به مردم گفته بوده هرکه بهلول را بخنداند چندین سکّة زر، جایزه دارد. روزی بهلول به درِ قصابیای ميایستد و به لاشههای بز و گوسفند که از سقف قصابی آویزان بوده، خیره خیره مینگرد. به این طرف و آن طرف قصابی میرود و باز بر میگردد. ناگهان قهقة بلند سرمیدهد و شاد و خندان راه خود را در پیش میگیرد. خبر به سلطان میبرند که بهلول خندید. سلطان او را طلب میکند و از سِرّ خندهاش میپرسد. بهلول جواب میدهد که من همیشه گمان میكردم چون فامیل تو هستم، روز بازخواست حتماً به سبب کارهای بد تو عقاب خواهم شد. و این باعث ناراحتی من بود. اما امروز در قصابی دیدم که «بز به پاچه خونه و گوسفند به پاچه خو» یعنی دیدم که بُز با پای خود آویزان است و گوسفند با پای خود. در یافتم که هرکسی مسؤل اعمال خود خواهد بود. و این باعث راحتی و خنده من شد.
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اثرات موشک های ایران
.
اشهد ان علی بالحق ولی الله
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺