کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: دوم ب قلم :راضیه صالحی فیروز مهسا ب سمت مژگان رفت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭
پارت: سوم
ب قلم: راضیه صالحی فیروز
مهسا خیلی نسبت ب خانم رفیعی علاقه مند شده بود 😍 بطوری که او را مانند عضوی از خانواده اش میدانست.
چندروز بعد....
مادر مهسا امد دنبال او.دم مدرسه خانم رفیعی را دید،باهم احوال پرسی کرده و حرف زدند.
خانم رفیعی به مادر مهسا گفت:
(چند روز پیش مهسا جان میخواست شماره ام را بگیرد ولی من گفتم شمارا ببینم ب خودتان شماره را میدهم.اگر میخواهید الان شماره را یادداشت کنید.)
_بله حتما☺️
خانم رفیعی شماره را ب مادر مهسا داد.
➖➖➖➖➖
مثل سابق، رابطه مهسا و مژگان خیلی خوب بود.🤩😍
یکشنیه_روز کلاس مهسا با خانم رفیعی_فرارسید اما خانم معلم نیامد مدرسه.🙁
خانم ناظم ب بچه ها گفت:
(دبیرتان یک کمی دیر می اید پس توی کلاس بنشینید ،بقیه کلاس ها درس دارند.)🤫👩🏻🏫
نیمه های زنگ بود ک در کلاس باز شد🚪و خانم رفیعی امد داخل🧕🏻،حال خوشی نداشت.
حتما اتفاقی افتاده بود،نگرانی ای که در چهره خانم معلم بود و قرمزی چشمانش،این حرف را اثبات میکرد.😥👀
ب محض رسیدنِ خانم رفیعی ،خانم ناظم وارد کلاس شد.با صدای ارام شروع ب حرف زدن باهمکارش کرد:
(چیشد خانم رفیعی جان؟رسوندینش.....بهتره؟....حالش چطور است؟....چه خبر؟)
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: سوم ب قلم: راضیه صالحی فیروز مهسا خیلی نسبت ب خان
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭
پارت: چهارم
ب قلم :راضیه صالحی فیروز
+چی بگم ؟آره سریع رسوندیمش ولی حالش تعریفی نداشت.
دیگر خانم معلم چیزی نمیگوید، بغض گلویش را میگیرد و اشک در چشمانش حلقه میزند .
خانم ناظم سکوتی کرده بعد او را دلداری می دهد،از این بابت ک وقت کلاس را گرفته عذرخواهی کرده و کلاس را ترک میکند.
خانم رفیعی وقتی بغضش را ب زحمت قورت میدهد😢، شروع ب صحبت در کلاس میکند:
(دخترا من شرایط روحی مساعدی ندارم فقط این را بدانید ب عشق شما و بخاطر عقب نیفتادن درس امدم،پس لطفا مدارا و همکاری کنید.)
بعد ب مهسا ک نماینده کلاس بود،گفت اسامی دانش اموزان شلوغ کلاس و کارهای امروز ک باید انجام شود را برایش ببرد.
مهسا ب سمت میز معلم رفت.اسامی را داد و بعد کارهایی ک باید انجام میشد را شرح داد.📝
او میدانست این ناراحتی خانم رفیعی بخاطر مسئله پیش پا افتاده ای نیست.
بعداز سکوت کوتاهی گفت:
(خانم رفیعی عزیزم ،میتوانم یک سوال بپرسم؟)
+بپرس عزیزم
_اتفاقی افتاده ؟
+نه مهسا جان.....چیزی نیست ،فقط برایم دعا کن.
_بله حتما.
آن روز به پایان رسید و مهسا رفت خانه.
ولی همش توی فکرخانم رفیعی بود.اینکه ممکنه چه اتفاقی افتاده باشه؟🤔🤔⁉️
نمیدانست چه شده ولی برای معلمش دعا کرد و ب خدا گفت:
( پروردگارا!من نمیدانم چه شده،خودت از همه عالم ترهستی،پس خواسته و حاجت دل دبیر عزیزم را برآورده کن.)
روزهای بعد هم خانم رفیعی را در مدرسه می دید،اما معلوم بود هنوز مشکل او حل نشده؛چون آن لبخند همیشگی روی لبهایش نبود
تا اخر هفته حالش همینطور بود.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: چهارم ب قلم :راضیه صالحی فیروز +چی بگم ؟آره سریع
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸پارت: پنجم
ب قلم:راضیه صالحی فیروز
اخر هفته مهسا داشت ب تکالیف درسی اش رسیدگی میکرد.🙇🏻♀📚📝 مادر خانم رفیعی درهمسایگی خانه مهسا سکونت داشت و پدر مهسا با برادر خانم رفیعی دوست بود.
پدرش برای خرید بیرون رفته بود🧔🏻🚘
مادربزرگ و پدربزرگ مهسا مهمان انها بودند👵🏻👴🏻
وقتی پدرش برگشت،ب مادرمهسا گفت:
(از دو سه نفر از دوستانم شنیدم پدر علی رفیعی فوت کرده.)😢🖤
مهسا تا این را شنید 😨😳😧اشک در چشمانش جمع شد😢،متوجه شد پدر خانم رفیعی فوت کرده است😔
او فکر میکرد ناراحتی این یک هفته خانم معلم ،ممکن است ب این موضوع ربط داشته باشد.
قرار بر این بود فردا ناهار بروند کرج خانه خاله اش.صبح روز بعد🌞ساعت یازده🕚 راه افتادند🚘
مهسا کانال مدرسه را چک کرد ،دید عکس اعلامیه فوت پدر خانم رفیعی را گذاشته اند.
خیلی ناراحت شد😔😢
وقتی غروب برگشتند خانه ،پدرش برای تسلیت گفتن رفت پیش برادر خانم رفیعی_دوست خودش_
روز یکشنبه.....
مهسا با خانم رفیعی کلاس داشت ولی او بخاطر فوت پدرش نیامد😢
دوروز بود پدرش فوت کرده بود.مهسا وقتی از مدرسه رفت خانه ،مادرش گفت:
(برویم خانه خانم رفیعی برای عرض تسلیت.)
مهسا حاضر شد وبا مادرش رفتند خانه مادر خانم رفیعی.
ایشان حال خوبی نداشت .بیتابی میکرد.
مهسا هم تحمل دیدن بی تابی و بیقراری او را نداشت.
مادر مهسا علت فوت را از خانم رفیعی پرسید.
اوگفت:
(پدرم بیمارستان بود .نمیدانم شاید مهسا جان متوجه شده باشد ،ان روزی ک من دیر رفتم کلاسشان،مادرم زنگ زد گفت پدرم حالش بده.من هم امدم سریع بردمش بیمارستان ، حتی ب بچه ها هم گفتم حال خوشی ندارم. چند روز پدرم پیمارستان بود تا پنجشنبه غروب که متوجه شدیم فوت کرده.)😢
_خدابیامرزتشان،خدا ب مادرتان عمر بده.
+ممنون،مهسا جان....امروز ک من نیامدم مدرسه ،چه کار کردید؟کسی بعنوان جایگزین امد؟
_نه خانم کسی نیامد ولی خیالتان راحت من برای اینکه کلاس در نبود شما شلوغ نشود،درس پرسیدم و بچه ها برای امتحان هفته اینده اماده شدند.
+ باشه عزیزم ممنون.
بعد از ده پانزده دقیقه مهسا به همراه مادرش ب خانه برگشتند
📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸پارت: پنجم ب قلم:راضیه صالحی فیروز اخر هفته مهسا داشت ب تکالیف درسی اش رسیدگی میکرد.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭
پارت: ششم
ب قلم: راضیه صالحی فیروز
فردا مهسا رفت مدرسه🏢دبیرها زنگ تفریح برای مراسم سوم پدر خانم رفیعی ب مسجد رفتند🕯🕌
مهسا ب بچه های کلاس و مژگان گفت:
(دیروز با مامانم رفتیم خانه مادر خانم رفیعی برای عرض تسلیت.)
چهار پنج نفر از بچه ها گفتند :
(ماهم میرویم خانه شان.)
وشروع ب برنامه ریزی کردند.
مژگان گفت:
( من هم دوست داشتم بیایم ولی امروز کلاس زبان دارم،از طرف من ب خانم تسلیت بگویید و سلامم را برسانید.)
_باشه.
معصومه گفت:
(حالا ک ما داریم برنامه ریزی میکنیم🤔و ادرس هم نداریم🙄،پس مهسا توهم با ما بیا.)
_اخه من دیروز رفتم ،زشت نیست دوباره امروز هم بیایم؟
+نه بابا...چه زشتیه
_پس تو که مادرت امده مدرسه و الان هم در مدرسه است برو بهش بگو ب مامانم زنگ بزند ببینیم چی میگوید
+باشه اون با من😃😉
معصومه از دبیرش اجازه گرفت گفت ک دارند برای رفتن پیش خانم رفیعی برنامه ریزی میکنند و از کلاس خارج شد،رفت پیش مادرش.
با گوشی مادرش زنگ زد خانه مهسا.
مادر مهسا هول کرد وقتی متوجه شد معصومه پشت خط است چون طبیعتا اون هم الان همراه مهسا سرکلاس بود.
با خودگفت:
(نکند اتفاقی برای مهسا افتاده باشد؟)
گفت:
(سلام معصومه جان،خوبی خاله؟ چیشده اتفاقی افتاده؟)
_سلام نه خاله چیزی نیست ؛ما داشتیم برای رفتن ب خانه مادر خانم رفیعی برنامه ریزی میکردیم ،برای همین از مهسا هم خواستیم با ما بیاید .اجازه میدهید؟
+اخه ما دیروز رفتیم.
_میدونم ....مهسا گفت،اما ما ک خانه شان را بلدنیستیم...فقط میدانیم در محدوده خانه شماست،بعد مهسا بیاید بهتر است.البته اگر اجازه بدهید؟
+باشه
_پس شما هم با ما بیایید.
+از دست تو دختر!!!☺️😄باشه
معصومه ب کلاس برگشت و قرارشد بچه ها بیایند دم خانه مهسا،باهم بروند.
➖➖➖➖➖
غروب وقتی مدرسه تعطیل شد ،مهسا با عجله رفت خانه و لباس مدرسه را عوض کرد.
ساعت شش بعد از ظهر🕕دوتا از بچه ها امدند.
مهسا و دوستانش هر چه منتظر معصومه و بقیه ایستادند ،انها نیامدند.
تصمیم گرفتند بروند خانه مادر خانم رفیعی چون میدانستند انتظار بی فایده است.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: ششم ب قلم: راضیه صالحی فیروز فردا مهسا رفت مدرسه🏢
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭
پارت: هشتم
ب قلم: راضیه صالحی فیروز
مهسا برای خانم رفیعی یک نامه نوشته بود💌 و نامه رو زنگ پیش ب دبیر انشایش داد تا زنگ تفریح به او بدهد.
مهسا توی نامه نوشته بود:📝
بنام خالق زیبایی ها
خانم رفیعی عزیزم سلام؛
غم شما همچون غم ماست؛من دوست ندارم اشک و گریه وناراحتی شمارا ببینم.شما برای من مهم هستید.من میدانم سخت است اما باید استوارباشید چون ناراحتی شما توی روحیه ما دانش اموزان و فرزندان و خانواده تان تاثیر میگذارد.
من باشناختی ک از شما دارم میدانم خانم قوی ای هستید و دربرابر مصیبت بزرگ دست روی زانو گذاشته ،یا علی گفته و بلند میشوید .
از خداوند منان برایتان ارزوی صبر می کنم،خدا صبرتان بدهد.
❤️دوستدار شما،مهسا❤️
روز سه شنبه مهسا داشت حاضر میشد برود مدرسه. مادرش زنگ زدحال پدرش _پدربزرگ مهسا_ را بپرسد؛حالش خوب نبود.
مهسا خیلی نگران بود ،نمیخواست برود مدرسه اما مادرش نزاشت.
مهسا هم ب اجبار رفت.
➖➖➖➖➖
مژگان دید حال مهسا گرفته اس،گفت:
(مهسا.....عزیزم چیشده ؟)
_هیچی مژگان ، گیر نده لطفا.
باران می امد🌧💦💧انگار میدانست حال مهسا خوب نیست و ب حال او می بارید.یک بغضی گلوی مهسا را گرفته بود ،یهو بغضش ترکید و شروع کرد ب گریه کردن.😭😭
مژگان بغلش کرد و گفت:
(چیشده خب؟)
_مژگان گفتم پدربزرگم بیمارستانه....
+خب چیشده؟اتفاقی افتاده ؟
_مامانم زنگ زد حالش را بپرسد ،مادربزرگم گفت حالش خوب نیست ؛نگرانم😢
+عزیزم چیزی نیست ،توکل بخدا.
ان روز زنگ اول پای ب پای باران،مهسا گریه کرد؛ دستانش از نگرانی می لرزید.
زنگ تفریح اول خورد، مژگان امد دم در کلاس مهسا دنبالش ،دید هنوز گریه میکند.تمام زنگ تفریح را پیش مهسا در کلاس ماند.
وقتی زنگ خورد دبیرها داشتند می امدند بالا _کلاسها طبقه بالا و دفتر مدیر و معاونین و همچنین دبیرخانه طبقه پایین بود_ مهسا از دبیرش اجازه گرفت بیرون کلاس منتظر خانم رفیعی ایستاد.
این زنگ خانم رفیعی با مژگان کلاس داشت.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: هشتم ب قلم: راضیه صالحی فیروز مهسا برای خانم رفی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭
پارت: نهم
ب قلم: راضیه صالحی فیروز
وقتی خانم معلم امد بالا ،مهسا به او گفت:
(خانم میشود یک لحظه کلاس نروید؟)
+چیشده مهسا،چرا رنگت پریده؟عزیزم اتفاقی افتاده ؟
_خانم از فردای آن روزی ک با بچه ها امدیم خانه مادرتون ، پدر بزرگم رفته بیمارستان. امروز ک مامانم زنگ زد حالش را بپرسد ،مادربزرگم گفت حالش خوب نیست؛ منم خیلی نگرانم .میشود با گوشی تان ب مامانم زنگ بزنید من با خبر بشوم؟
+اره عزیزم ،حتما.
_ممنون
خانم رفیعی تلفن همراهش را داد دست مهسا و گفت:
(بیا عزیزم، شماره اش را بگیر.)
مهسا به مادرش زنگ زد ولی او جواب نداد.بعد ب خانم رفیعی گفت:
(خانم،برنمی دارد. مامان من هروقت ببیند کسی بهش زنگ زده،نشنیده باشد جواب دهد،حتما زنگ می زند. پس اگر زنگ زد میشود به من خبر بدهید و از نگرانی دربیایم؟ اگر امکان دارد بعدا باز هم زنگ بزنید.)
+باشه عزیزدلم حتما،حالا برو دبیرت سرکلاس هست.
_چشم ممنون لطف کردید.
با این که ب خانم رفیعی سپرده بود اما هنوز گریه هایش بند نیامده بود.هروقت درِ کلاس باز میشد،مهسا ب امید اینکه خانم رفیعی هست از جا بلند شده و هربار ناامید میشد.
زنگ تفریح دوم، مهسا بدو از کلاس بیرون رفت و دم در کلاس مژگان منتظر ماند.
درِ کلاس باز شد🚪خانم رفیعی با چندتا از دانش اموزان بیرون امد.
مهسا گفت:
(خانم خسته نباشید ،چیشد؟جواب نداد ؟زنگ نزد؟)
+نه عزیزم ،یکی دوبار دیگر هم زنگ زدم اما برنداشت.
_باشه ممنون
زنگ اخر مهسا رفت خانه. مادرش خانه نبود ،زنگ زد ب مادرش :
(الو سلام ؛مامان کجایی؟من رسیدم خانه. از مدرسه امدم.)
_سلام تو راه هستیم داریم می آییم
+مامان چرا گوشی ات را جواب نمیدهی؟ نصفه جونم کردی؛ حال بابابزرگ چطوره ؟
_کِی زنگ زدی؟ زنگ نخورد اولین بارالان زنگ خورد؛بهتر شده
+ساعت حدود دوونیم ،سه بعداز ظهر. از مدرسه با گوشی خانم رفیعی زنگ زدم. خب خداروشکر
_نه مامان جان زنگ نخورد.باران می امد حتما انتن نداده.باشه ما داریم می اییم .فعلا
+خداحافظ
➖➖➖➖➖➖
روز بعد وقتی مهسا رفت مدرسه، مژگان منتظر او در حیاط مدرسه ایستاده بود:
(سلام عزیزم.)
_سلام خوبی؟
+ممنون چیشد حال پدربزرگت بهتر شد؟
_اره خداروشکر
+خب خداروشکر ؛دیدی بهت گفتم الکی نگران هستی
_مژگان....
خانم رفیعی دارد می اید،امد داخل مدرسه.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: نهم ب قلم: راضیه صالحی فیروز وقتی خانم معلم امد ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭
پارت: دهم
ب قلم: راضیه صالحی فیروز
بچه ها ب سمت خانم رفیعی رفتند:🚶🏻♀
(سلام خانم.)☺️
+سلام دخترا ،خوبید ؟مهسا جان حال پدربزرگت چطور است؟
_خوبه خانم ،الحمدلله بهتره.🤲🏻
+خب خداروشکر🤲🏻
_راستی خانم من دیروز ب مامانم گفتم،گفت اصلا زنگ نخورده است.
+واقعا ؟پس دیدی تو الکی نگرانی بودی ک چرا جواب نمیدهد😊، چون باران🌧 می امده احتمالا گوشی مامانت انتن نداشته.
_بله همیطور است ب هرحال خیلی زحمت کشیدید.😍
+خواهش میکنم عزیزم
خانم رفیعی🧕🏻 ب سمت درِ سالن رفت🚪
آن روز هم گذشت.....
اخر هفته فرارسید و مهسا کلی کار عقب افتاده داشت ک در طول هفته انجام نداده بود پس مشغول رسیدگی ب انها شد و تعطیلی اخر هفته اینگونه سپری شد
اغاز هفته بود ،هفته ای حساس....
یک هفته بیشتر تا امتحانات نمانده بود .فشار درسها📚📖زیاد بود،کلی درس و مشکلات دانش اموزان و کلاسهای رفع اشکالی ک توسط دبیران گذاشته میشد....🤯
آن هفته هم با تمام سختی ها،تلخی ها و شیرینی ها سپری شد...
➖➖➖➖
روز چهارشنبه اولین امتحان بود📝امتحان قران.
درایام امتحانات ترم اول ،تایم امتحان ساعت سه🕒 تا پنج عصر🕔 بوده و دانش اموزان این تایم ب مدرسه می رفتند
سه شنبه هفته اینده ،تولد مهسا بود😍😃🤩امتحان انشا داشت
وقتی رفت مدرسه ،دوستانش تولدش را تبریک گفته و معصومه برایش هدیه خریده بود.
مژگان نمیدانست تولدمهسااست.☹️یعنی در واقع چون چندسال بود ندیده بودش فراموش کرده بود.
وقتی فهمید تولد مهسا است،خیلی ناراحت شد ک چرا فراموش کرده است.😢
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
May 11
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨قرار شبانه ✨
بخوان دعای فرج به امید فرج
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮
╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯