eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
899 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.7هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام خدمت دوستان بزرگوار رمان زیبا و عاشقانه مذهبی به نام 📚 همراه همیشگی در شادی و غم ✍🏻 راضیه صالحی فیروزی 🔖 60 قسمت ژانر: مذهبی_عاشقانه 💞 https://eitaa.com/Dastanyapand/67471 را از امشب تقدیم نگاه زیبا بینتون ارسال میکنم . امیدوارم لذت ببرید و همچنان آموزنده باشد. پارت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/67601 پارت 11الی20 https://eitaa.com/Dastanyapand/67791 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
سلام خدمت دوستان بزرگوار رمان زیبا و عاشقانه مذهبی به نام 📚 همراه همیشگی در شادی و غم ✍🏻 راضیه ص
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: اول ب قلم: راضیه صالحی فیروز صبح🌞 دل انگیزی بود،دوباره فصل زیبای پاییز فرارسیده🍂،درسته! آن روز اول مهر و اولین روز پاییز مصادف با بازگشایی مدارس بود. رفتگر پیر محله👴🏻 با نشاط تر از همیشه داشت کوچه را جارو میزد و همراه با جارو زدن، چیزی را زیر لب زمزمه میکرد.🎶 بچه ها باشور وشوق ب طرف مدارس میرفتند. این شوروشوق آنها امدن پاییز را ب همه مژده می داد.😃 برگ های ریخته شده روی زمین🍂🍁ک بعضی هاشون هم کاملا خشک بودند ،نوا و طنین خاصی به زمزمه های رفتگر میداد. مهسا هم با شور،اشتیاق و ذوق فراوان به مدرسه رفت🏢 وبادوستانش _ ک انها را سه ماهی میشد ندیده بودشان_به گفت و گو پرداخت. بعد از صف بستن و سخنرانی مدیر و معاون مدرسه درباره قوانین و کلاس بندی شدن دانش اموزان ،مهسا متوجه چیزی شد. _او در سال اول ابتدایی دوستی داشت ک خیلی باهم صمیمی بودند،اسم او مژگان بود_ با دیدن مژگان در صف کناری و در مدرسه ،نمی دونست چه عکس العملی باید نشان دهد . شوک خاصی بهش وارد شده بود مژگان را از کلاس اول ابتدایی به بعد ندیده بود،چون مژگان و خانواده اش از آن منطقه رفته و مدتی را در منطقه دیگری زندگی می کردند. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: اول ب قلم: راضیه صالحی فیروز صبح🌞 دل انگیزی بود،
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: دوم ب قلم :راضیه صالحی فیروز مهسا ب سمت مژگان رفت و با او صحبت کرد،بعد اوهم مهسارا شناخت . هر دو خوشحال😄بودند و هم دیگر را بغل کرده و باهم حرف زدند.دوستی بینشان مثل قبل پابر جا و گرم بود. هفته اول مهر هردو_مهسا و مژگان_با دبیران درس های مختلف اشنا شدند.یک روز درِ کلاس مهسا اینا باز شد و یک دبیر زیباچهره🧕🏻،مهربان😍،خوش تیپ و البته باجذبه👩🏻‍🏫وارد شد. برای اشنایی هرچه بیشتر دانش اموزان با دبیران خود و همچنین بالعکس ،هر وقت دبیری به کلاس می امد ،خودرا معرفی کرده و از ویژگی ها و اخلاق های خود برای دانش اموزان می گفت و بچه ها هم خودشان را معرفی میکردند. خانم رفیعی _معلم خوش قلبی که مهسا روز اول وقتی از در وارد شد،از او خوشش امد_هم ویژگی های اخلاقی خود را برای بچه ها توضیح داد. وقتی خودش را معرفی کرد،اسمش برای مهسا اشنا بود.بعد‌وقتی از خود معلمش پرسید ،متوجه شد خانم رفیعی همکلاسی مادرش بوده و پسر خانم رفیعی بابرادرش همکلاسی بود. روزها گذشت..... خانم رفیعی روز به روز بیشتر در دل مژگان و مهسا جای می گرفت. یک روز که خانم رفیعی با مهسا اینا‌ کلاس داشت،مهسا به اوگفت: (اگر میشود شماره تان را بدهید تا باهم در ارتباط باشیم.) +من شماره را به مادرتان میدهم چون درغیر این صورت در مدرسه پخش میشود. _باشه خانم رفیعی ،هرطور مایل هستین. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: دوم ب قلم :راضیه صالحی فیروز مهسا ب سمت مژگان رفت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: سوم ب قلم: راضیه صالحی فیروز مهسا خیلی نسبت ب خانم رفیعی علاقه مند شده بود 😍 بطوری که او را مانند عضوی از خانواده اش میدانست. چندروز بعد.... مادر مهسا امد دنبال او.دم مدرسه خانم رفیعی را دید،باهم احوال پرسی کرده و حرف زدند. خانم رفیعی به مادر مهسا گفت: (چند روز پیش مهسا جان میخواست شماره ام را بگیرد ولی من گفتم شمارا ببینم ب خودتان شماره را میدهم.اگر میخواهید الان شماره را یادداشت کنید.) _بله حتما☺️ خانم رفیعی شماره را ب مادر مهسا داد. ➖➖➖➖➖ مثل سابق، رابطه مهسا و مژگان خیلی خوب بود.🤩😍 یکشنیه_روز کلاس مهسا با خانم رفیعی_فرارسید اما خانم معلم نیامد مدرسه.🙁 خانم ناظم ب بچه ها گفت: (دبیرتان یک کمی دیر می اید پس توی کلاس بنشینید ،بقیه کلاس ها درس دارند.)🤫👩🏻‍🏫 نیمه های زنگ بود ک در کلاس باز شد🚪و خانم رفیعی امد داخل🧕🏻،حال خوشی نداشت. حتما اتفاقی افتاده بود،نگرانی ای که در چهره خانم معلم بود و قرمزی چشمانش،این حرف را اثبات میکرد.😥👀 ب محض رسیدنِ خانم رفیعی ،خانم ناظم وارد کلاس شد.با صدای ارام شروع ب حرف زدن باهمکارش کرد: (چیشد خانم رفیعی جان؟رسوندینش.....بهتره؟....حالش چطور است؟....چه خبر؟) .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: سوم ب قلم: راضیه صالحی فیروز مهسا خیلی نسبت ب خان
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: چهارم ب قلم :راضیه صالحی فیروز +چی بگم ؟آره سریع رسوندیمش ولی حالش تعریفی نداشت. دیگر خانم معلم چیزی نمیگوید، بغض گلویش را میگیرد و اشک در چشمانش حلقه میزند . خانم ناظم سکوتی کرده بعد او را دلداری می دهد،از این بابت ک وقت کلاس را گرفته عذرخواهی کرده و کلاس را ترک میکند. خانم رفیعی وقتی بغضش را ب زحمت قورت میدهد😢، شروع ب صحبت در کلاس میکند: (دخترا من شرایط روحی مساعدی ندارم فقط این را بدانید ب عشق شما و بخاطر عقب نیفتادن درس امدم،پس لطفا مدارا و همکاری کنید.) بعد ب مهسا ک نماینده کلاس بود،گفت اسامی دانش اموزان شلوغ کلاس و کارهای امروز ک باید انجام شود را برایش ببرد. مهسا ب سمت میز معلم رفت.اسامی را داد و بعد کارهایی ک باید انجام میشد را شرح داد.📝 او میدانست این ناراحتی خانم رفیعی بخاطر مسئله پیش پا افتاده ای نیست‌. بعداز سکوت کوتاهی گفت: (خانم رفیعی عزیزم ،میتوانم یک سوال بپرسم؟) +بپرس عزیزم _اتفاقی افتاده ؟ +نه مهسا جان.....چیزی نیست ،فقط برایم دعا کن. _بله حتما. آن روز به پایان رسید و مهسا رفت خانه. ولی همش توی فکرخانم رفیعی بود.اینکه ممکنه چه اتفاقی افتاده باشه؟🤔🤔⁉️ نمیدانست چه شده ولی برای معلمش دعا کرد و ب خدا گفت: ( پروردگارا!من نمیدانم چه شده،خودت از همه عالم ترهستی،پس خواسته و حاجت دل دبیر عزیزم را برآورده کن.) روزهای بعد هم خانم رفیعی را در مدرسه می دید،اما معلوم بود هنوز مشکل او حل نشده؛چون آن لبخند همیشگی روی لبهایش نبود تا اخر هفته حالش همینطور بود. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: چهارم ب قلم :راضیه صالحی فیروز +چی بگم ؟آره سریع
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸پارت: پنجم ب قلم:راضیه صالحی فیروز اخر هفته مهسا داشت ب تکالیف درسی اش رسیدگی میکرد.🙇🏻‍♀📚📝 مادر خانم رفیعی درهمسایگی خانه مهسا سکونت داشت و پدر مهسا با برادر خانم رفیعی دوست بود. پدرش برای خرید بیرون رفته بود🧔🏻🚘 مادربزرگ و پدربزرگ مهسا مهمان انها بودند👵🏻👴🏻 وقتی پدرش برگشت،ب مادرمهسا گفت: (از دو سه نفر از دوستانم شنیدم پدر علی رفیعی فوت کرده.)😢🖤 مهسا تا این را شنید 😨😳😧اشک در چشمانش جمع شد😢،متوجه شد پدر خانم رفیعی فوت کرده است😔 او فکر میکرد ناراحتی این یک هفته خانم معلم ،ممکن است ب این موضوع ربط داشته باشد. قرار بر این بود فردا ناهار بروند کرج خانه خاله اش.صبح روز بعد🌞ساعت یازده🕚 راه افتادند🚘 مهسا کانال مدرسه را چک کرد ،دید عکس اعلامیه فوت پدر خانم رفیعی را گذاشته اند. خیلی ناراحت شد😔😢 وقتی غروب برگشتند خانه ،پدرش برای تسلیت گفتن رفت پیش برادر خانم رفیعی_دوست خودش_ روز یکشنبه..... مهسا با خانم رفیعی کلاس داشت ولی او بخاطر فوت پدرش نیامد😢 دوروز بود پدرش فوت کرده بود.مهسا وقتی از مدرسه رفت خانه ،مادرش گفت: (برویم خانه خانم رفیعی برای عرض تسلیت.) مهسا حاضر شد وبا مادرش رفتند خانه مادر خانم رفیعی. ایشان حال خوبی نداشت .بیتابی میکرد. مهسا هم تحمل دیدن بی تابی و بیقراری او را نداشت. مادر مهسا علت فوت را از خانم رفیعی پرسید. اوگفت: (پدرم بیمارستان بود .نمیدانم شاید مهسا جان متوجه شده باشد ،ان روزی ک من دیر رفتم کلاسشان،مادرم زنگ زد گفت پدرم حالش بده.من هم امدم سریع بردمش بیمارستان ، حتی ب بچه ها هم گفتم حال خوشی ندارم. چند روز پدرم پیمارستان بود تا پنجشنبه غروب که متوجه شدیم فوت کرده.)😢 _خدابیامرزتشان،خدا ب مادرتان عمر بده. +ممنون،مهسا جان....امروز ک من نیامدم مدرسه ،چه کار کردید؟کسی بعنوان جایگزین امد؟ _نه خانم کسی نیامد ولی خیالتان راحت من برای اینکه کلاس در نبود شما شلوغ نشود،درس پرسیدم و بچه ها برای امتحان هفته اینده اماده شدند. + باشه عزیزم ممنون. بعد از ده پانزده دقیقه مهسا به همراه مادرش ب خانه برگشتند 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸پارت: پنجم ب قلم:راضیه صالحی فیروز اخر هفته مهسا داشت ب تکالیف درسی اش رسیدگی میکرد.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: ششم ب قلم: راضیه صالحی فیروز فردا مهسا رفت مدرسه🏢دبیرها زنگ تفریح برای مراسم سوم پدر خانم رفیعی ب مسجد رفتند🕯🕌 مهسا ب بچه های کلاس و مژگان گفت: (دیروز با مامانم رفتیم خانه مادر خانم رفیعی برای عرض تسلیت.) چهار پنج نفر از بچه ها گفتند : (ماهم میرویم خانه شان.) وشروع ب برنامه ریزی کردند. مژگان گفت: ( من هم دوست داشتم بیایم ولی امروز کلاس زبان دارم،از طرف من ب خانم تسلیت بگویید و سلامم را برسانید.) _باشه. معصومه گفت: (حالا ک ما داریم برنامه ریزی میکنیم🤔و ادرس هم نداریم🙄،پس مهسا توهم با ما بیا.) _اخه من دیروز رفتم ،زشت نیست دوباره امروز هم بیایم؟ +نه بابا...چه زشتیه _پس تو که مادرت امده مدرسه و الان هم در مدرسه است برو بهش بگو ب مامانم زنگ بزند ببینیم چی میگوید +باشه اون با من😃😉 معصومه از دبیرش اجازه گرفت گفت ک دارند برای رفتن پیش خانم رفیعی برنامه ریزی میکنند و از کلاس خارج شد،رفت پیش مادرش. با گوشی مادرش زنگ زد خانه مهسا. مادر مهسا هول کرد وقتی متوجه شد معصومه پشت خط است چون طبیعتا اون هم الان همراه مهسا سرکلاس بود. با خودگفت: (نکند اتفاقی برای مهسا افتاده باشد؟) گفت: (سلام معصومه جان،خوبی خاله؟ چیشده اتفاقی افتاده؟) _سلام نه خاله چیزی نیست ؛ما داشتیم برای رفتن ب خانه مادر خانم رفیعی برنامه ریزی میکردیم ،برای همین از مهسا هم خواستیم با ما بیاید .اجازه میدهید؟ +اخه ما دیروز رفتیم. _میدونم ....مهسا گفت،اما ما ک خانه شان را بلدنیستیم...فقط میدانیم در محدوده خانه شماست،بعد مهسا بیاید بهتر است.البته اگر اجازه بدهید؟ +باشه _پس شما هم با ما بیایید. +از دست تو دختر!!!☺️😄باشه معصومه ب کلاس برگشت و قرارشد بچه ها بیایند دم خانه مهسا،باهم بروند. ➖➖➖➖➖ غروب وقتی مدرسه تعطیل شد ،مهسا با عجله رفت خانه و لباس مدرسه را عوض کرد. ساعت شش بعد از ظهر🕕دوتا از بچه ها امدند. مهسا و دوستانش هر چه منتظر معصومه و بقیه ایستادند ،انها نیامدند. تصمیم گرفتند بروند خانه مادر خانم رفیعی چون میدانستند انتظار بی فایده است. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: ششم ب قلم: راضیه صالحی فیروز فردا مهسا رفت مدرسه🏢
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: هشتم ب قلم: راضیه صالحی فیروز مهسا برای خانم رفیعی یک نامه نوشته بود💌 و نامه رو زنگ پیش ب دبیر انشایش داد تا زنگ تفریح به او بدهد. مهسا توی نامه نوشته بود:📝 بنام خالق زیبایی ها خانم رفیعی عزیزم سلام؛ غم شما همچون غم ماست؛من دوست ندارم اشک و گریه وناراحتی شمارا ببینم.شما برای من مهم هستید.من میدانم سخت است اما باید استوارباشید چون ناراحتی شما توی روحیه ما دانش اموزان و فرزندان و خانواده تان تاثیر میگذارد. من باشناختی ک از شما دارم میدانم خانم قوی ای هستید و دربرابر مصیبت بزرگ دست روی زانو گذاشته ،یا علی گفته و بلند میشوید . از خداوند منان برایتان ارزوی صبر می کنم،خدا صبرتان بدهد. ❤️دوستدار شما،مهسا❤️ روز سه شنبه مهسا داشت حاضر میشد برود مدرسه. مادرش زنگ زدحال پدرش _پدربزرگ مهسا_ را بپرسد؛حالش خوب نبود. مهسا خیلی نگران بود ،نمیخواست برود مدرسه اما مادرش نزاشت. مهسا هم ب اجبار رفت. ➖➖➖➖➖ مژگان دید حال مهسا گرفته اس،گفت: (مهسا.....عزیزم چیشده ؟) _هیچی مژگان ، گیر نده لطفا. باران می امد🌧💦💧انگار میدانست حال مهسا خوب نیست و ب حال او می بارید.یک بغضی گلوی مهسا را گرفته بود ،یهو بغضش ترکید و شروع کرد ب گریه کردن.😭😭 مژگان بغلش کرد و گفت: (چیشده خب؟) _مژگان گفتم پدربزرگم بیمارستانه.... +خب چیشده؟اتفاقی افتاده ؟ _مامانم زنگ زد حالش را بپرسد ،مادربزرگم گفت حالش خوب نیست ؛نگرانم😢 +عزیزم چیزی نیست ،توکل بخدا. ان روز زنگ اول پای ب پای باران،مهسا گریه کرد؛ دستانش از نگرانی می لرزید. زنگ تفریح اول خورد، مژگان امد دم در کلاس مهسا دنبالش ،دید هنوز گریه میکند.تمام زنگ تفریح را پیش مهسا در کلاس ماند. وقتی زنگ خورد دبیرها داشتند می امدند بالا _کلاسها طبقه بالا و دفتر مدیر و معاونین و همچنین دبیرخانه طبقه پایین بود_ مهسا از دبیرش اجازه گرفت بیرون کلاس منتظر خانم رفیعی ایستاد. این زنگ خانم رفیعی با مژگان کلاس داشت. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: هشتم ب قلم: راضیه صالحی فیروز مهسا برای خانم رفی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: نهم ب قلم: راضیه صالحی فیروز وقتی خانم معلم امد بالا ،مهسا به او گفت: (خانم میشود یک لحظه کلاس نروید؟) +چیشده مهسا،چرا رنگت پریده؟عزیزم اتفاقی افتاده ؟ _خانم از فردای آن روزی ک با بچه ها امدیم خانه مادرتون ، پدر بزرگم رفته بیمارستان. امروز ک مامانم زنگ زد حالش را بپرسد ،مادربزرگم گفت حالش خوب نیست؛ منم خیلی نگرانم .میشود با گوشی تان ب مامانم زنگ بزنید من با خبر بشوم؟ +اره عزیزم ،حتما. _ممنون خانم رفیعی تلفن همراهش را داد دست مهسا و گفت: (بیا عزیزم، شماره اش را بگیر.) مهسا به مادرش زنگ زد ولی او جواب نداد.بعد ب خانم رفیعی گفت: (خانم،برنمی دارد. مامان من هروقت ببیند کسی بهش زنگ زده،نشنیده باشد جواب دهد،حتما زنگ می زند. پس اگر زنگ زد میشود به من خبر بدهید و از نگرانی دربیایم؟ اگر امکان دارد بعدا باز هم زنگ بزنید.) +باشه عزیزدلم حتما،حالا برو دبیرت سرکلاس هست. _چشم ممنون لطف کردید. با این که ب خانم رفیعی سپرده بود اما هنوز گریه هایش بند نیامده بود.هروقت درِ کلاس باز میشد،مهسا ب امید اینکه خانم رفیعی هست از جا بلند شده و هربار ناامید میشد. زنگ تفریح دوم، مهسا بدو از کلاس بیرون رفت و دم در کلاس مژگان منتظر ماند. درِ کلاس باز شد🚪خانم رفیعی با چندتا از دانش اموزان بیرون امد. مهسا گفت: (خانم خسته نباشید ،چیشد؟جواب نداد ؟زنگ نزد؟) +نه عزیزم ،یکی دوبار دیگر هم زنگ زدم اما برنداشت. _باشه ممنون زنگ اخر مهسا رفت خانه. مادرش خانه نبود ،زنگ زد ب مادرش : (الو سلام ؛مامان کجایی؟من رسیدم خانه. از مدرسه امدم.) _سلام تو راه هستیم داریم می آییم +مامان چرا گوشی ات را جواب نمیدهی؟ نصفه جونم کردی؛ حال بابابزرگ چطوره ؟ _کِی زنگ زدی؟ زنگ نخورد اولین بارالان زنگ خورد؛بهتر شده +ساعت حدود دوونیم ،سه بعداز ظهر. از مدرسه با گوشی خانم رفیعی زنگ زدم. خب خداروشکر _نه مامان جان زنگ نخورد.باران می امد حتما انتن نداده.باشه ما داریم می اییم .فعلا +خداحافظ ➖➖➖➖➖➖ روز بعد وقتی مهسا رفت مدرسه، مژگان منتظر او در حیاط مدرسه ایستاده بود: (سلام عزیزم.) _سلام خوبی؟ +ممنون چیشد حال پدربزرگت بهتر شد؟ _اره خداروشکر +خب خداروشکر ؛دیدی بهت گفتم الکی نگران هستی _مژگان.... خانم رفیعی دارد می اید،امد داخل مدرسه. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: نهم ب قلم: راضیه صالحی فیروز وقتی خانم معلم امد ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: دهم ب قلم: راضیه صالحی فیروز بچه ها ب سمت خانم رفیعی رفتند:🚶🏻‍♀ (سلام خانم.)☺️ +سلام دخترا ،خوبید ؟مهسا جان حال پدربزرگت چطور است؟ _خوبه خانم ،الحمدلله بهتره.🤲🏻 +خب خداروشکر🤲🏻 _راستی خانم من دیروز ب مامانم گفتم،گفت اصلا زنگ نخورده است‌. +واقعا ؟پس دیدی تو الکی نگرانی بودی ک چرا جواب نمیدهد😊، چون باران🌧 می امده احتمالا گوشی مامانت انتن نداشته. _بله همیطور است ب هرحال خیلی زحمت کشیدید.😍 +خواهش میکنم عزیزم خانم رفیعی🧕🏻 ب سمت درِ سالن رفت🚪 آن روز هم گذشت..... اخر هفته فرارسید و مهسا کلی کار عقب افتاده داشت ک در طول هفته انجام نداده بود پس مشغول رسیدگی ب انها شد و تعطیلی اخر هفته اینگونه سپری شد اغاز هفته بود ،هفته ای حساس.... یک هفته بیشتر تا امتحانات نمانده بود .فشار درسها📚📖زیاد بود،کلی درس و مشکلات دانش اموزان و کلاسهای رفع اشکالی ک توسط دبیران گذاشته میشد....🤯 آن هفته هم با تمام سختی ها،تلخی ها و شیرینی ها سپری شد... ➖➖➖➖ روز چهارشنبه اولین امتحان بود📝امتحان قران. درایام امتحانات ترم اول ،تایم امتحان ساعت سه🕒 تا پنج عصر🕔 بوده و دانش اموزان این تایم ب مدرسه می رفتند سه شنبه هفته اینده ،تولد مهسا بود😍😃🤩امتحان انشا داشت وقتی رفت مدرسه ،دوستانش تولدش را تبریک گفته و معصومه برایش هدیه خریده بود. مژگان نمیدانست تولد‌مهسااست.☹️یعنی در واقع چون چندسال بود ندیده بودش فراموش کرده بود. وقتی فهمید تولد مهسا است،خیلی ناراحت شد ک چرا فراموش کرده است.😢 .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|•• درپی‌دوست‌ب‌کوی‌دگران‌میگردم یاردرخانه‌ومن‌گرد‌جهان‌میگردم❤️ ............................👇👇👇 «خدایا بر محمد وآلش درود فرست وظهور حجتت را برسان»
🤔 اگر نماز صبحمون قضا بشه؟؟ بخونید و برای دوستانتون ارسال کنید🥰 در حدیث اومده از امام صادق علیه‌السلام سؤال شد «چرا کعبه را کعبه نامیدند؟» فرمودند: «چون مربع است و چهارگوش » پرسیدند: «چرا مربع شد؟» فرمودند: چون مقابل بیت‌ المعمور در آسمان چهارم است و آن نیز چهارگوش است.» ‏پرسیدند: «چرا عرش چهارگوش شد؟» فرمودند: «چون از ۴ کلمه ای ، که این کلمات ۴ ستون و ارکان بنای اسلام است،تشکیل شده👇🏻 «سبحان الله , الحمدلله , لا اله الا الله , الله اکبر» ‏خب‌! می‌دونید وقتی داریم نماز میخونیم، موقع ذکر تسبیحات اربعه مرتبه‌ی اولش در واقع داریم دور خانه‌ی خدا طواف می‌کنیم !!! و دومین باری که تکرار می‌کنیم دور بیت‌المعمور!!! و مرتبه سوم رسیدیم به عرش خدا و داریم عرشش رو طواف می‌کنیم!!!! ‏می‌دونید چرا آخر نماز سلام میدیم؟😳 چون توی رکعت های قبل نماز مون رسیدیم به عرش خدا! حالا اونجا، توی عرش  پیامبر ص و بندگان صالح خدارو می‌بینیم وبهشون سلام میدیم السلام علیک ایهاالنّبی ورحمة الله وبرکاته السلام علینا وعلی عبادلله الصالحین. السلام علیکم و رحمة الله و برکاته ‏حالا می‌خوام اون راز اصلی رو بهتون بگم! بیاین با هم بشماریم در شبانه‌روز چند مرتبه تسبیحات اربعه می‌گیم: نماز ظهر👈🏻 ۲ مرتبه نماز عصر👈🏻۲مرتبه نماز مغرب👈🏻۱مرتبه نماز عشاء👈🏻۲مرتبه. جمعش شد چقدر؟👈🏻۷ مرتبه. 🥰یعنی یه طواف کامل🥰 در شبانه روز یک مرتبه دور خانه‌ی خدا طواف می‌کنیم! ‌‏هر طوافی هم که با نماز کامل می شه. اینجاست که اون دو رکعت نماز صبحمون، می شه همون دو رکعت نمازی که بعد از طواف،پشت مقام ابراهیم می خونیم واَعمال مون تکمیل میشه انشاءالله🤲🏻 پس،مراقب باشیم نماز صبحمون قضا نشه..☘️ الحمدلله علی کل حال... علل الشرایع ، ج ۲ ص ۳۹۸؛ باب العلة التی من آجلها سمیت الکعبة کعبه (فصل : علتی که به خاطر آن کعبه را کعبه نامیده اند) حالاکه فهمیدیم باعشق نمازبخوانیم💚 ثواب نشر، فاتحه و صلوات نثار شهداء و جمیع اموات🌷💖🌷💖🌷💖🌷💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بزرگواراران مهدوی 📚رمان تلنگر شهید ✍🏻زهرا ایزدی 🔖27قسمت بسیار زیبا و تلنگرانه نوش نگاه زیباتون پارت 1 الی 10 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
سلام بزرگواراران مهدوی 📚رمان تلنگر شهید ✍🏻زهرا ایزدی 🔖27قسمت بسیار زیبا و تلنگرانه نوش نگاه زیبات
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌷 🌷🔥🌷🔥🌷🔥🌷 📚تلنگر شهید🌷 ✨قسمت ۱ و ۲ سرم رو گرفتم بین دستام و نشستم روی زمین... اشکام یکی یکی روی گونه ام میریختن... صدای داد مردا و زنایی که توی آتیش میسوختند توی گوشم میپیچید..... زبونمو روی لبهای خشک و لرزونم کشیدم... تشنم بود، انگار صد ساله آب نخوردم دوباره بلند شدم و راه افتادم بلکه یه ذره آب پیدا کنم. ترس همه وجودمو گرفته بود... بی هدف راه میرفتم... یه جا صدای یه دختر رو شنیدم رفتم نزدیکتر ولی با دیدن صحنه رو به روم جیغم بلند شد... من بودم که توی آتیش میسوختم!!!! سریع شروع کردم به دویدن به سمت مخالف که صدای گوشنوازی بلند شد... 🕊_داری از آیندت فرار میکنی؟ صدا از پشت سرم می اومد برگشتم یه پسر 26ساله بود، ای اینجا چیکار میکرد؟چرا وقتی اومدم ندیدمش؟ حالا اینا رو بیخیال چی گفت این الان؟آینده من؟ با چشمایی که از قطره های اشک پوشونده شده بود به پسره نگاه کردم... چهره زیبایی داشت یه جورایی نورانی بود انگار... رفتم طرفش... _هی آقا پسر اینجا کجاست؟ یعنی چی گفتی دارم از آیندم فرار میکنم؟ اصلا تو کی هستی ها؟ لبخندی روی لبش شکل گرفت...یه دفعه غیب شد... دویدم سمت جایی که بود... _کجا رفتی این پسر؟ لامصب کجا رفتی؟ با دادی که زدم از خواب پریدم..... نفس نفس میزدم... نگاهم رو دور اتاق چرخوندم... تاریک بود وقتی مطمئن شدم توی اتاقمم بلند شدم و رفتم بیرون راه آشپزخونه رو پیش گرفتم...لیوان رو پر آب کردم و سر کشیدم... وای این چه خوابی بود من دیدم؟ اون پسره چی میگفت اصلا؟ سرمو تکون دادم تا افکار جور واجور رو از ذهنم دور کنم... لیوان رو گذاشتم روی اوپن و رفتم تو سالن روی کاناپه نشستم...تلویزیون روشن کردم، شبکه ها رو زیر رو رو کردم یه فیلم عاشقانه پیدا کردم. دوباره بلند شدم از تو آشپزخونه بسته پفک رو برداشتم و نشستم سر جای اولم و مشغول فیلم دیدن شدم...یه دفعه یاد خوابم افتام... دوباره تمام حواسم رفت به خوابی که دیدم ... اصلا فیلم رو فراموش کردم...نگاهم به ساعت افتاد...۴ صبح بود...تلویزیون رو خاموش کردم و روی کاناپه دراز کشیدم سه ثانیه بیشتر طول نکشید خوابم برد... . . رژ صورتی رنگم رو برداشتم و کشیدم روی لبم...ریمل و رژگونه هم زدم... مانتو قرمز و شلوار مشکیم پوشیدم..مقنعه مشکی هم سرم کردم.. هر چی موهامو میزدم زیر مقنعه بازم دو سه تکه اش بیرون میموند... بیخیال... بعد از برداشتن کلاسور رفتم تو آشپزخونه مامان بابا مشغول خوردن صبحونه بودن. با لبخند گفتم: _سلام خانواده محترمه بابا:_سلام خوشکله بابا بیا بشین صبحونتو بخور _نوچ باید برم دیرم میشه مامان یه لقمه برام گرفت و داد دستم _مرسی مامان خوشتیپم ... مامان:_برو بچه خودتو لوس نکن خندیدم و بعد از خدافظی رفتم بیرون... در ماشین رو باز کردم و سوار شدم. جونم بزن که بریم... پخش رو روشن کردم و صداش رو بلند. ساسی مانکن میخوند و منم گردنمو تکون میدادم. رسیدم چراغ قرمز... با دستم ضربه روی فرمون زدم و گفتم -ای بابا اینم مملکته آخه؟ سرمو تکون دادم و پخش رو کم کردم... تقه ای به پنجره خورد..چرخیم بازم این بچه گدا ها.بیخیال گوشیمو برداشتم... اسامو چک کردم... سمانه،این دختره چیکار داره با من؟ بازش کردم -سلام دنیا ببخشید میدونم اشتباه کردم بهت تهمت زدم دیروز فرزانه بهم گفت اصل قضیه چی بوده تو رو خدا حلالم کن خودم به بچه ها راستشو میگم... .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌷
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌷 🌷🔥🌷🔥🌷🔥🌷 📚تلنگر شهید🌷 ✨قسمت ۱ و ۲ سرم رو گرفتم بین دستام و نشستم روی زمین... اشکام یکی یکی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌷 🌷🔥🌷🔥🌷🔥🌷 📚تلنگر شهید🌷 ✨قسمت ۳ و ۴ هه... بعد اون گندی که زده توقع داره ببخشمش؟ خیلی پرو دختره... همین موقع چراغ سبز شد و راه افتادم... گوشیمو هم گذاشتم تو جیبم...کلا از کیف خوشم نمیومد... بالاخره رسیدم دانشگاه ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم... فرید جلو در منتظرم بود. پسره اکبیری... ببین به خاطرش چه شایعه ای ساخته شد. بدون توجه به او رفتم تو...اومد دنبالم... -دنیا خواهش میکنم به حرفام گوش کن +من هیچ حرفی با تو ندارم.. -خوب تقصیر من چیه؟ از کجا میدونستم... اون دختره میخواد بیاد تو دانشگاه بگه برگشتم طرفش و با لحن طلبکاری گفتم +مثل اینکه تو باورت شده باهات دوستم؟ -نه ولی این شایعه جا افتاده باید با هم درستش کنیم -منم میخوام درستش کنم بعد کلاس... بعد زدن این حرف رفتم توی کلاس نشستم صندلی کنار نرگس... -سلام دنیا بانو چه عجب ما شما رو دیدیم +این دیگه مشکل شماست عزیزم که من به این گندگی رو نمیبینی -لوس نشو یالا بگو ببینم قضیه این حرفایی که بچه ها میگن چیه؟ +دو هفته پیش فرید اومد پیش من و واسه تولدش دعوتم کرد رستوران منم که بیکار بودم از خدا خواسته قبول کردم... رفتم دیدم فرید تنها نشسته... رفتم پیشش گفتم چرا بقیه نیومدن؟ گفت یه مهمونی دو نفره گرفته و فقط خودم و خودشیم خلاصه شام خوردیم و کادوش رو دادم نگو حالا سمانه ما رو دیده و اومده به همه گفته ما با هم دوستیم... من تا حالا با خیلیا دوست بودم و اصلا با این قضیه مخالف نیستم ولی خوش ندارم کسی حرف دروغی درباره ام بزنه... ورود استاد به کلاس فرصت حرف رو از هر دومون گرفت... صاف نشستم سرجام و به سخنان گوهر بار استاد جعفری گوش کردم. کلاس که تموم شد نزاشتم بچه ها از کلاس خارج بشن...ایستادم وسط کلاس و با صدای بلندی گفتم -دوستان این حرفی که چند وقته همتون دارید میزنید اشتباه من اون شب به درخواست فرید رفتم تولدش و کادوش رو دادم سمانه اشتباه برداشت کرده الانم اگه باز شک دارید میتونین از خود سمانه بپرسید.بای سریع با نرگس از کلاس خارج شدم . . . _مامان من میرم بخوابم شب بخیر +شب بخیر عزیزم... رفتم تو اتاقم و نشستم روی تخت گوشیمو از رو برداشتم... دراز کشیدم و مشغول چک کردن تلگرام شدم...کسی که نبود باهاش حرف بزنم بیحوصله گوشی رو انداختم کنار و سعی کردم بخوابم. دوباره همونجای دیشب بودم.... دوباره همون صداها...جیغ و داد افراد... همونجور که اشکام میریخت راه میرفتم و بهشون نگاه میکردم... اینا چرا اینجورین؟ دختر بودن... 🔥یکی از موهاش آویزون بود... 🔥یکی از زبونش آویزون بود و یه چیزی مثل آب میریختن توی دهنش... 🔥یکی گوشت های بدنشو با قیچی هایی که از آتیش بودند ریز ریز میکردن. هوا تاریک بود و نوری که از آتیش ها خارج میشد فضا رو قرمز رنگ کرده بود. بدجور میترسیدم... رسیدم به یه زن،سرش مثل خوک بود و بدنش مثل الاغ نتونستم حرکت کنم.. دوباره همون صدای دیشبی بلند شد... 🕊_عاقبت سخن چینی و درغگویی و تهمت همینه... اگر این زن در دنیا سرش به کار خودش بود و دروغ نمیگفت به کسی تهمت نمیزد و رابطه بین دو نفر رو خراب نمیکرد الان اینجا نبود. درست پشت سرم بود برگشتم طرفش. _یعنی چی؟ تو کی هستی؟ حالا من اینجا چیکار میکنم؟ چرا اینا دارن میسوزن؟ .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌷
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌷 🌷🔥🌷🔥🌷🔥🌷 📚تلنگر شهید🌷 ✨قسمت ۳ و ۴ هه... بعد اون گندی که زده توقع داره ببخشمش؟ خیلی پرو دخت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌷 🌷🔥🌷🔥🌷🔥🌷 📚تلنگر شهید🌷 ✨قسمت ۵ و ۶ همون لبخند پر آرامش نشست گوشه لبش.. 🕊_منم یکی بندگان خدام ....تو اینجایی تا نجات پیدا کنی... اینا دارن سزای کارایی که توی دنیا انجام دادن رو میبینن... با صورت خیس و صدای لرزونی گفتم: +مگه اینا چیکار کردن؟ 🕊_دنبالم بیا تا بهت بگم راه افتاد و منم دنبالش... رسیدیم به دختری که از موهاش آویزون بود 🕊_تو دنیا خیلی راحت بود. محرم یا نامحرم اصلا براش معانی نداشت...توی خیابونا خیلی راحت می گشت و با جنس مخالف رابطه داشت... رفت طرف کسی که از زبونش آویزون بود 🕊-هر جور که تونست شوهرش رو اذیت کرد..با نیش و کنایه سرکوفت زدن و...هر وقت شوهرش از سرکار میومد به جای پذیرایی از او مینشست از شوهرای دوستاش و این و اون صحبت کردن.. خلاصه اینکه تو دنیا خوبی‌ای به همسرش نکرد و آزارش داده بود... +اونا چین میریزن تو دهنش؟ 🕊-آب داغ جهنم رفت طرف یکی دیگه 🕊-صورت پر از آرایش لباس های جذب و بدن نما،انواع زیور آلات و... به هرنحوی که میتونست خودشو برای دیگران به نمایش گذاشت و از اینکار لذت میبرد... +خوب این کارا که گفتی چه ایرادی داشت؟ دوست داره خودش به نمایش بزاره بدن خودش... 🕊-مگه شما مسلمون نیستید؟ +خوب آره 🕊-مسلمونید...و از هیچ یک از دستور های خدا آگاه نیستید. یه نفس عمیق کشید و همونجور که راه میرفت گفت: 🕊-خدا فرموده: به مؤمنان بگو چشمهاى خود را از نگاه به نامحرمان فروگیرند، و عفاف خود را حفظ کنند این براى آنان پاکیزه تر است خداوند از آنچه انجام میدهید آگاه است... چندین آیه دیگه درباره حجاب هست.... نه تنها در بلکه در تمامی امامان معصوم بر حجاب تاکید شده... شما چه جور مسلمونی هستی که اینا رو نمیدونید؟ یعنی حتی یک بار هم نشده قرآن رو دست بگیرید و بخونی؟ بعضی از انسان ها هم هستند که با آگاهی از این موضوع باز هم به کار خود ادامه میدند و حرف خدا رو نادیده میگیرند.... با حرص گفتم: +یعنی ما چادر بزاریم و محجبه بشیم همه چیز جهان درست میشه؟ 🕊-نه من همچین حرفی نزدم... حجاب باعث میشه از خطرات راه در امان باشیم اما دخترای بی حجاب بیشتر از دختران باحجاب در خطرند. +خوب اگه حجاب خوبه چرا خدا به مردا نگفته با حجاب باشن؟ چرا ما باید این همه پارچه به خودمون ببندیم و اونا راحت بگردن راحت باشن؟ 🕊_اتفاقا مرد ها هم حجاب دارن...شما معنی حجاب رو درست نفهمیدید. حجاب یعنی دلت خالی از هر چیز بدی باشه. یعنی چشمت دنبال حرام نباشه. خیلی از دختران و زنان هستند که خودشون رو پشت چادر قایم میکنند و همه کارهای خلاف رو انجام میدند... نمیفهمند دارن حرمت چادر یادگار مادرمون فاطمه(سلام‌الله‌علیها) رو زیر سوال میبرن.... نمیخوان باور کنند این چادر فقط یه تیکه پارچه نیست بلکه عشقه... +خوب تو با این حرفها میخوای به کجا برسی؟ .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌷
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌷 🌷🔥🌷🔥🌷🔥🌷 📚تلنگر شهید🌷 ✨قسمت ۵ و ۶ همون لبخند پر آرامش نشست گوشه لبش.. 🕊_منم یکی بندگان خدا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌷 🌷🔥🌷🔥🌷🔥🌷 📚تلنگر شهید🌷 ✨قسمت ۷ و ۸ 🕊_من به هیچ جا ... ولی میخوام تو درس بگیری.... به دور و برت نگاه کن همشون درحال عذاب کشیدن اند. همشون از کارهای دنیوی خودشون پشیمونن تو نمیخوای درس بگیری ازشون؟ یه دفعه از خواب پریدم... اشک صورتمو پوشونده بود. از روی میز لیوان آب رو برداشتم و سر کشیدم. همین موقع گوشیم زنگ خورد. -ها؟ +سلام دنیا جونم آیدا یکی از دوستام بود -سلام خله ساعت یه نگاه انداختی... +نه ... بیشور زنگ زدم یه خبر بهت بدم -ای بابا این موقع چه خبری آخه؟ +تو هم که زود جواب دادی حتما بیدار بودی دیگه غر نزن پوفی کشیدم و گفتم -حالا زود بنال خوابم میاد +هیچی دیگه فردا نیا دنبال من سعید جونم میاد دنبالم ... -خاک عالم تو سرت ...دختر دیونه... گوشی رو قطع کردم و انداختمش کنارم... دستی به صورت خیسم کشیدم. خدایا این خوابا یعنی چی؟ بی دلیله؟ نکنه دارم دیونه میشم... اون حرفایی که پسره میگفت یعنی چی؟ چرا هر شب خوابش میبینم... این همه دختر مثل من اند... . . . درای ماشین رو بستم و با مامان رفتیم تو... آرایشگاه مال خاله گلی بود...دوست مامان... با همه کار کنانش هم دوست بودم. مامان نشست رو یه صندلی و منم روی یکی دیگه... سمانه اومد سر وقت من و خاله هم مامان. بعد 6 ساعت طاقت فرسا بلند شدم و توی آینه به خودم نگاه کردم... -ایول سمی گل کاشتی خاله: _تازه مامانتو ندیدی برگشتم پشت سرم...اوه اوه عجب هلویی شده... آرایشش زیبا بود لباسشم که طلای اصلا حال کردما... رفتم جلو خواستم گونشو ببوسم که خاله نذاشت و گفت: _گمشو بچه نمیخوای که تموم زحماتمو به باد بدی؟ خندیدم و رفتم عقب... خلاصه بعد از چند دقیقه خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون مامان رانندگی میکرد... چشمامو بستم...انگار خوابم میومد.... لبه پرتگاه ایستاده بودم... دره پر آتیش بود. 🕊-داری راه اشتباه میری اون پسره کنارمه... -یعنی چی؟ 🕊-دیشب عاقبت بی حجابی رو برات گفتم درس نگرفتی؟ الان میخوای با اون لباس باز و آرایش بری بین اون همه مرد نامحرم؟ میدونی با این کارت زخمی بر زخمهای حضرت مهدی (عجل‌الله تعالی فرجه)میزنی؟ میدونی شیطان رو به اونچه میخواد میرسونی؟ -من همینجوری بزرگ شدم نمیتونم تغییر کنم. بعدشم عروسی بهترین دوستمه نمیتونم نرم. 🕊-برو ولی لباس پوشیده بپوش. -یعنی یه مانتو تا مچ پا و مغنعه بپوشم برم عروسی؟ بهم بخندن... چی میگی ؟؟؟ 🕊-نه ولی یه چیزی هم نپوش که زندگی چند نفر رو متلاشی کنه.... -لباس پوشیدن من چه ربطی به زندگی دیگران داره؟ .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌷
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌷 🌷🔥🌷🔥🌷🔥🌷 📚تلنگر شهید🌷 ✨قسمت ۷ و ۸ 🕊_من به هیچ جا ... ولی میخوام تو درس بگیری.... به دور و ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌷 🌷🔥🌷🔥🌷🔥🌷 📚تلنگر شهید🌷 ✨قسمت ۹ و ۱۰ 🕊_وقتی تو توی عروسی یا مهمونی لباس باز میپوشی یه مرد هوسباز نگاهش میوفته روی تو و تحریک میشه در اون صورت ویژگیهای زن خودش براش کم رنگ میشه و زندگیشون دچار اختلال میشه. حتی تو رابطه ش باهمسرش تو رو جای همسر خودش تو ذهنش تصور کنه... تو خودت دوست داری مردت با دیدن کس دیگه ای تحریک بشه؟زیباهای زن دیگه تو ذهن و تصورش باشه... رفتم تو فکر... تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکردم... ادامه داد... 🕊-با تو غرور خودت رو حفظ میکنی. نشون میدی هر کسی لیاقت دیدن ظرافت‌های خدادادی تو رو نداره... جز همسرت نه مردان هوسباز... راست میگفت... ولی من چه جوری انقد تغییر کنم؟ پسره خودش جوابم رو داد انگار ذهنم رو میخوند 🕊-قطره قطره،آروم آروم شروع کن حرفش که تموم شد از خواب پریدام... هنوز نرسیده بودیم... بدون حرف خیره شدم به بیرون. صحنه های خواب دیشب جلو چشمم رژه میرفت. کسایی که توی آتیش بودند همه پشیمون بودند و میخواستن برگردن به گذشته و کاراشون رو جبران کنند. ولی راه برگشتی نبود... من نمیخوام مثل اونا پشیمون بشم... ولی از کجا معلوم این خوابا راست باشه؟ شاید توهم باشه... اگه درست نبود چطور ممکنه چند بار پشت سر هم من اون خوابها رو ببینم؟ بهتره برم خونه تحقیق کنم... دیگه دارم گیج میشم...آره این بهترین راه ولی عروسی رو چیکار کنم؟ به اطراف نگاه کردم..نزدیکای خونه بودیم. -مامان برو خونه +چی؟ دیر میشه دیوونه -شما برید... بگو دنیا کار داشت نتونست واسه عقد بیاد. +ناراحت میشن... -اشکال نداره... +یعنی کارت از عروسی دوستت مهمتره؟ -بله مهمتره... پوفی کشید گفت : +از دست تو چکار کنم رفت طرف خونه.... سریع از ماشین پیاده شدم و یه خداحافظی کردم. رفتم تو خونه...نشستم روی صندلی و لب‌تاب رو روشن کردم... مطلب مورد نظرم رو سرچ کردم و شروع به خوندن. تموم حرفای پسره داشت برام روشن میشد ولی خیلی سوال برام پیش اومد... سرم داشت منفجر میشد. فضای اتاق تاریک شده بود بلند شدم جلو آینه ایستادم... نگاهی به سرتا پام انداختم... لباسم مثل همیشه باز بود... یعنی میتونم به حرفهای اون اطمینان کنم؟ یه بار که ضرر نداره از توی کمد یه لباس پوشیده تر برداشتم و لباس شب مشکی رنگی که تنم بود رو انداختم روی تخت. به آرایشم نگاه کردم... به نظر خودم که مشکلی نداشت... خوب به هر حال تا همین‌جا هم زیاد تغییر داشتم تو تیپم. رفتم توی پارکینگ و ماشین خودم رو برداشتم... توی راه همش فکرم مشغول بود... چرا خدا که میگن انقدر مهربونه باید انسانها رو تنبیه کنه؟ چرا خدایی که مهربانی باید بندگانش تو آتش بندازه... اصلا خدا چرا جهنم رو ساخت؟ از ماشین پیاده شدم... تالار شلوغ بود... بعد در آوردن مانتوم رفتم طرف مهسا و آرمین که کنار هم ایستاده بودند. -سلام عروس و دوماد خوشبخت بشین .... مهسا نگاه خشمگینانه ای بهم انداخت و گفت +عوضی الان وقت اومدنه؟ بزنم اینجا نصفت کنم.... با آرمین دست دادم و گونه مهسا رو بوسیدم -کار داشتم روانی حالا ببینم بچه ها کجان؟ .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹 (💟 برای خوبان ارسال کنید) 📖 تلاوت صفحه ۴۱۴ قرآن کریم ، با قلم قرآنی هُدی 💐 هدیه به امام زمان علیه السلام برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ ✺≽ ⊱━━━⊱ 🗓 ۲۹ مهر | میزان ۱۴۰۳ 🗓 ۱۶ ربیع الثانی ۱۴۴۶ 🗓 20 اکتبر 2024 🌹 متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله 📆 روزشمار: ▪️18 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️26 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️46 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️56 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️63 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ❇️ روز ۱۰۰ مرتبه : یا ذَالجَلالِ وَ اْلاِکْرام "ای صاحب جلال و بزرگواری" ❇️ روز که به اسم امیرالمومنین علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها می‌باشد، می‌شود، روایت شده است که در این روز حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام و زیارت حضرت زهرا سلام الله علیها خوانده شود. ❇️  (یا ) ۴۸۹ مرتبه بعد از نماز صبح موجب می‌شود. 📚 شب : طبق آیه ی ۱۷ سوره اسرائیل می‌باشد. ✅ برای و دادن روز مناسبی است. ⛔️ برای و روز مناسبی نیست. ⛔️ برای گرفتن روز مناسبی نیست. ✅ برای روز مناسبی است‌. ⛔️ برای و روز مناسبی نیست. ⛔️ برای و روز مناسبی نیست. ✅ امشب برای خوب است. ⛔️ برای رفتن روز مناسبی نیست. 🔰زمان :از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. 🔹امروز روز بسیار مناسبی است. 🔹امروز برای شروع کارها مناسب است.  🔹دید وبازدید با دوستان و خویشاوندان خوب است. 🔹کسی که در این روز بیمار شود زود بهبود یابد. 🔸کسی که امروز گم شود، خیلی زود پیدا میشود. 🔸قرض دادن و قرض گرفتن بسیار پسندیده است.  🔸کشاورزی و باغبانی وآبیاری و خرید و فروش محصولات زراعی خوب است. 🔸خرید و فروش و تجارت بخصوص وسایل منزل، موجب سود است. 🔹میانجیگیری برای اصلاح ذات البین و رفع اختلافات دوستان و خویشاوندان خوب است. 🔹رسیدگی به ایتام  ونیازمندان و بیچارگان خوب و موجب عزت است. 🔸رَک اَرقنوع یا به اصطلاح ماه ترکی، قوت روح، امروز در « نخـاع » است.👈🏻باید مراقب بود که امروز به آن آسیبی نرسد. 🔸مسیر رجال الغیب ،سمت جنوب میباشد.بهتر است هنگام حرکت به سمت محل کار یا در مکانی که حاجتی دارید رو به این سمت نهاده و از ایشان یاری بطلبید.چون کسی در نزد شروع در شغلی و سفری روی خود را به طرف ایشان کند و همت از ایشان طلبد، بدین نهج (صورت): بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیم، اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا رِجالُ الغَیبِ. اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیَّتُهاَ الاَرواحُ المُقَدَّسَةِ. اَغیثُونی بِغَوثِهِ و اُنظُروُا اِلَیَّ بِنَظرَةٍ یا رُقَبا یا نُقَبا یا نُجَبا یا اَبدالَ یا اَوتادَ یا غَوث َیا قُطُب👈🏼و به هر زبانی که خواهد، مطلب خواهد و شروع در مدعا کند، البته به مقصود رسد. ☜ صبح 04:52 اذان ظهر 11:49 ☜ مغرب 17:41 طلوع آفتاب 06:16 ☜ آفتاب 17:22 نیمه شب 23:07 🌹 جهت حاجت روایی 🌹 ختم بسم الله الرحمن الرحیم : منقول است که هر کس حاحتی دارد که از نوع مقام یا عزت یا ثروت باشد یا رفع بلایی که بر سر او نازل شده و یا حبس و مریضی جسمی و روحی فرقی نمی کند شب جمعه در اواخر شب برخیزد وضوی کامل بگیرد و دو رکعت نماز حاجت بخواند و بعد از نماز صد صلوات بفرستد سپس ۱۰۰۱ مرتبه بسم الله الرحمن الرحیم بگوید بعد از آن صد صلوات فرستاده و مطلب خود را از خداوند بخواهد. این عمل را سه شب انجام دهد در استجابت تخلف ندارد و بارها به تجربه رسیده است 🗓 مخصوص روز است‌‌. ⏰ ذات الکرسی عمود ۱۳:۱۲ 🤲 دعا خواندن در زمان ذات الکرسی میشود. برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
❣ 📖 السَّلاَمُ عَلَى شَمْسِ الظَّلاَمِ وَ بَدْرِ التَّمَامِ... 🌱سلام بر مولایی که با طلوع شمس وجودش، مجالی برای ظلم و ظلمت باقی نخواهد ماند. 🌱سلام بر او و بر لحظه‌ای که با دیدن روی ماهش، زمین و زمان غرق سرور خواهد شد. 📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس 🌹 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیز زهرا ... بقیة‌الله ... کجایی آقا ... خدا میدونه که دلا خونه ... 🌹 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺