کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۷۲ نگران شدم.با گریه حرف میزد...به سختی نفس میکشید و بریده
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۷۳
مدتی فکر کرد.بعد گفت:
_ #قوی و #محکم و #قاطع که همه از ظاهرم بفهمن #حق با کیه...مثل حضرت زینب(س) تو مجلس یزید.
با لبخند نگاهش کردم..واقعا آدم بزرگیه.
برمیگشتم خونه.با خودم و خدا حرف میزدم.
خدایا چی میخواستی به من بگی که این بنده تو نشانم دادی؟..میخوای من چطوری باشم؟..منکه هرکاری بگی سعی میکنم انجام بدم..
یه دفعه یاد آقای موحد افتادم..
سریع ماشین رو کنار خیابان نگه داشتم. خدایا،نکنه تو هم میخوای که باهاش..؟.. آخه چجوری؟..من حتی نمیتونم بهش فکر کنم..تو ماشین خیلی گریه کردم.از نظر روحی خسته بودم.تا حالا اینقدر احساس خستگی نکرده بودم.
ماشین روشن کردم و رفتم امامزاده.
بعد از کلی گریه و دعا و نماز و مناجات گفتم:
خدایا من وقتی دلم راضی به ازدواج نیست، نمیتونم همسر خوبی باشم.وقتی نتونم همسر خوبی باشم حق الناسه.اونم حق شوهر که خیلی سنگینه.خدایا این #سخت_ترین_امتحانیه که تا حالا ازم گرفتی.خدایا اگه #یه_لحظه رهام کنی پام میلغزه و میفتم تو قعر جهنم.خودت یه کاری کن این بنده ت بیخیال من بشه.
رفتم خونه....
یه راست رفتم تو اتاقم.چشمم به هدیه ی آقای موحد افتاد که هنوز روی میز تحریرم بود.
تصمیم گرفتم...
بخاطر #خدا،بخاطر به دست آوردن #رضایت پدرومادرم، یه قدم بردارم.
بعد دو ماه بازش کردم؛...
با بغض و اشک. قرآن بود،یه قرآن خیلی زیبا.
زیرش یه یادداشتی بود که نوشته بود:
✍قرآن برای هر آدمی..تو هر زمانه ای..با هر زندگی ای..مفید ترین برنامه ی زندگیه.
اتفاقی بازش کردم..
آیه ی بیست و سه سوره احزاب اومد.
"من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا"
یه چیزی تو دلم گفت...
اونی که "من قضی نحبه"هست امینه.
اونی که"من ینتظر" هست و "ما بدلوا تبدیلا" آقای موحد.
بابا تو اتاقش بود. رفتم پیشش.گفتم:
_تصمیم گرفتم بخاطر خدا بشناسمشون.
بغض داشتم.گفتم:
_برام خیلی دعا کنید بابا..خیلی سخته برام.
بعد مدتی سکوت بابا گفت:
_میخوای یه قراری بذاریم باهاش صحبت کنی؟
-قرارمون قدم قدم بود..نمیخوام فعلا باهاشون رو به رو بشم.
-قدم بعدی چیه؟
-شما معرفی شون کنید.
-وحید ده ساله با محمد دوسته.منم ده ساله میشناسمش.مختصر و مفید بگم، #خدا برای وحید خیلی مهمه.تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...ولی بعضی اخلاق ها سلیقه ایه.حالا تو چیزهایی که برات مهمه بپرس تا جواب بدم.
من سؤالامو جزئی تر میپرسیدم و بابا هم با دقت و حوصله جواب میداد...به حرفهای بابا اعتماد داشتم و لازم نبود خودم با چشم ببینم تا مطمئن تر بشم.
چند وقت بعد از مغازه ای اومدم بیرون. سمت ماشینم میرفتم که شنیدم پسری با جدیت به دختری میگفت
_برو.مزاحم نشو.
دختره هم با ناز و عشوه صحبت میکرد.با خودم گفتم بیخیال.بعد گفتم #نهی_ازمنکر هم مثل نماز واجبه.نگاهشون کردم... تعجب کردم.آقای موحد بود.عصبی شده بود. سریع برگشت و رفت.متوجه من نشد. آدمی که دیدم به ظاهر با تعریف های بابا خیلی فرق داشت.تعجبم بیشتر شد.جوانی با لباس بافت جذب و شلوار تنگ.
با مامان و بابا تو هال نشسته بودیم.گفتم:
_امروز اتفاقی آقای موحد رو دیدم.
مامان و بابا به من نگاه کردن.منم یه جوری نگاهشون کردم که چرا به من نگفتین. مامان و بابا هم متوجه نگاه من شدن. با لبخند به من نگاه کردن.
به بابا گفتم:
_این بود آدمی که خدا براش خیلی مهمه؟!!!
مامان و بابا بلند خندیدن.از عکس العمل شون فهمیدم...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۷۳ مدتی فکر کرد.بعد گفت: _ #قوی و #محکم و #قاطع که همه از ظ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۷۴
از عکس العمل شون فهمیدم آقای موحد همیشه به این شیوه لباس میپوشه.
مامان به بابا گفت:
_بهتون گفتم بهش بگید شیوه لباس پوشیدنش رو عوض کنه،زهرا خوشش نمیاد.
بابا به من گفت:
_چرا از روی ظاهر قضاوت میکنی؟
-بابا،بسته ای که روش عکس پفک باشه توش زعفران نیست.ظاهر آدم نشان میده که اون آدم چطور فکر میکنه.
مامان بالبخند گفت:
_یعنی میخوای بخاطر لباس پوشیدنش بهش جواب رد بدی؟
بالبخند گفتم:
_شاید.
به بابا نگاه کردم و گفتم:
_دلیل شون چیه؟خودنمایی و جلب توجه؟
-وحید هم متوجه تو شد؟
-نه.
-چرا؟
-عصبی بود.
-چرا؟
-یه دختری مزاحمش شده بود.
دوباره مامان و بابا بلند خندیدن. بابا گفت:
_اگه دنبال جلب توجه بود پس چرا وقتی بهش توجه شد،عصبی شد؟
-پس آدم دو رویی هست..با ظاهرش یه چیز میگه،با اخلاقش یه چیز دیگه.با ظاهرش میگه به من خاص توجه کنید بعد که بهش توجه میکنن با تندی طردشون میکنه...اینطوری با روح و روان آدمها هم بازی میکنه.به نظرم همچین آدمی قابل اعتماد نیست.
-ولی خیلی ها میگن خوش تیپه؟
- ولی این شیوه لباس پوشیدن اسلامی نیست. در شأن یک مسلمان نیست که اینطوری لباس بپوشه.از نظر اخلاق اجتماعی هم اینطور لباس پوشیدن مناسب نیست.به همون دلایلی که خانم ها باید مراقب باشن پوشش مناسب داشته باشن، آقایون هم باید مراقب لباس پوشیدن شون باشن.
-همین حرفها رو به خودش بگو. شاید از این جنبه بهش فکر نکرده باشه یا شاید خصوصیات خانم ها رو نمیدونه.
-شما بهش نگفتین؟
-نه.
-چرا؟
-میخواستم تو بهش بگی چون میدونم تو یه جوری بهش میگی که خودش به این نتیجه برسه.
-ولی من نمیخوام باهاش رو به رو بشم.
دیگه بابا و مامان چیزی نگفتن...هر دو شون میدونستن فکر کردن به کسی جز امین چقدر برای من سخته و من فقط بخاطر خدا و بخاطراوناست که دارم اینکا رو میکنم. هرروز و هرشب از خدا کمک میخواستم.
چند وقت بعد با محمد بیرون قرار گذاشتم... بهش گفتم:
_به بابا گفتم درموردش فکر میکنم.
-الان داری فکر میکنی؟!!بعد چند ماه که بهش جواب رد دادی؟!
-یعنی نا امید شده؟
-اونجوری که تو جوابشو دادی چه انتظاری داری الان؟
متوجه شدم داره الکی میگه.بلند شدم و گفتم:
_باشه.چه بهتر.پس دیگه حرفی نمیمونه.به مریم سلام برسون.خداحافظ.
دو قدم رفتم.صدام کرد.گفت:
_بیا بشین.حالا صحبت میکنیم.
برگشتم سمتش،بالبخند نگاهش کردم. فهمید سرکار بوده.اخمهاش رفت تو هم بعد لبخند زد.نشستم.
بعد چند دقیقه سکوت محمد گفت:
_وحید پسر خوبیه.واقعا اخلاق خوبی داره. مسئولیت پذیر،با ادب،مهربون و بامحبت، دست و دل باز.
-اونوقت این دوست شما صفت منفی نداره؟
محمد لبخند زد و گفت:
_چرا،داره.خیلی پرروئه..نه پرروی بی ادب. اصطلاحا اعتماد به نفس زیادی داره.
یه کم که گذشت،گفت:
_وحید کارش خیلی سخته.
به من نگاه کرد:
_زهرا
نگاهش کردم.
-با وحید ازدواج نکن.
-بخاطر کارش میگی؟
-آره...امین سه بار رفت سوریه.که تو دو بارش رو همسرش بودی.ولی وحید کارش اینه. #مأموریت زیاد میره.
-ماموریت هاشون فقط سوریه ست؟
-نه..اتفاقا اجازه نمیدن وحید خیلی بره سوریه. ماموریت سوریه رو امثال من میریم. ماموریت های #سخت_تر و #خطرناک_تر و #مهم_تر رو به وحید میدن.
-یعنی مأموریت هاشون چجوریه؟چه جاهایی میرن؟ چکار میکنن؟مربوط به چه موضوعاتی هست؟
-زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.....
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۷۴ از عکس العمل شون فهمیدم آقای موحد همیشه به این شیوه لباس
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۷۵
_زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.خود وحید هم اجازه نداره برات توضیح بده.ماموریت هاش #محرمانه ست.اونقدر محرمانه ست که خیلی هاشو منم نمیدونم...فقط همینقدر بهت بگم که تا حالا بارها تا #دم_مرگ رفته و برگشته.
چشمهای محمد پر غم بود.. فهمیدم کار آقای موحد خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم.
بعد سکوت طولانی گفت:
_زهرا...زندگی با وحید پر از #تنهایی و #دلشوره و #اضطرابه برای تو.من دوست دارم تو یه زندگی آروم و معمولی مثل زن داداش داشته باشی نه حتی مثل مریم. زندگی با وحید از زندگی با من،خیلی سخت تره.
مدتی هر دو ساکت بودیم.گفتم:
_چرا اونطوری لباس میپوشه؟
محمد باتعجب به من نگاه کرد.گفتم:
_گذرا دیدمش
-اصلا شنیدی من چی گفتم؟!!!
-کی؟
-من به تو میگم با وحید ازدواج نکن تو از ظاهرش میپرسی؟!! یعنی با کارش مشکلی نداری؟؟!!
-من الان فقط دارم سعی میکنم بشناسمشون. بعدا جمع بندی میکنم.
محمد ناراحت شد.نفس بلندی کشید.گفت:
_قبلا هم خیلی بهت گفتم امین موندنی نیست که تو باهاش ازدواج نکنی.ولی تو گوش ندادی.... زهرا من نگرانتم.
-محمد
نگاهم کرد.
-این دنیا خیلی #کوتاهه. #سختی های این دنیا خیلی زود تموم میشه.من اگه بخوام از سختی های #زودگذر این دنیا بترسم آخرت مو باختم.
دیگه چیزی نپرسیدم.محمد اذیت میشد.
تا حالا هرچی از آقای موحد شنیده بودم خوب بود.ولی تو قلب من چیزی تغییر نمیکرد.
چند وقت بعد تولد علی بود... با مامان رفتیم مرکز خرید تا هدیه بخریم. مامان گفت:
_زهرا،اونجا رو ببین.
با اشاره چشم جایی رو نشان داد.آقای موحد بود،.. با تلفن صحبت میکرد.دو تا خانم بدحجاب بهش نزدیک میشدن. حواسش نبود.متوجه شون نشد.بهش سلام کردن.گفت:
_برید،مزاحم نشید.
خنده م گرفته بود.محمد راست میگفت.اونا هم سمج بودن.آقای موحد تلفنش رو قطع کرد و میخواست سریع ازشون دور بشه.
مامان گفت:
_الان وقت خوبیه که باهاش حرف بزنی.
با تعجب به مامان نگاه کردم.مامان جدی گفته بود.سرمو انداختم پایین.هنوز هم نمیخوام باهاش رو به رو بشم.با خودم گفتم باشه خدا، #بخاطرتو،بخاطر امر به معروف.سرمو آوردم بالا.آقای موحد داشت میومد طرف ما ولی متوجه ما نبود.
مامان گفت:
_آقای موحد
آقای موحد ایستاد.نگاهی به مامان کرد، نگاهی به خانم های بدحجاب،نگاهی به من.خجالت کشید. سرشو انداخت پایین و سلام کرد... کت و شلوار تنگی پوشیده بود با تیشرت.به زمین نگاه کردم و رسمی گفتم:
_سلام.
با شرمندگی جواب سلاممو داد.مامان باهاش احوالپرسی میکرد.آقای موحد هم بدون اینکه به ما نگاه کنه با احترام جواب سوالهای مامان رو میداد.
مامان نگاهی به من کرد بعد به آقای موحد گفت:
_عجله دارید؟
-نه.وقت دارم..امری دارید درخدمتم.
مامان گفت:
_پس بفرمایید روی این نیمکتها بشینیم.
با دست به دو تا نیمکتی که نزدیک هم بودن اشاره کرد. بعد خودش رفت سمت نیمکتها.منم بدون اینکه به آقای موحد نگاه کنم،دنبال مامان رفتم.
آقای موحد هم با فاصله میومد.وقتی من و مامان نشستیم گفت:
_من الان میام،ببخشید.
چند دقیقه بعد با سه تا شیرکاکائو داغ اومد.یکی برداشت بعد سینی رو به مامان داد و با فاصله کنار مامان نشست.
مامان گفت:....
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۷۵ _زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.خود وحید هم اجازه نداره برات ت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۷۶
مامان گفت :
_تا شیرکاکائو سرد بشه من میرم این مغازه کار دارم.
بعد رفت.به اطراف نگاه میکردم.مدتی طولانی ساکت بودیم.گفتم:
_ظاهرا از این موقعیت ها زیاد براتون پیش میاد.
چیزی نگفت...
بعد چند دقیقه سکوت گفتم:
_نظر شما درمورد خانم های بدحجاب چیه؟
-منظورتون چیه؟
-خانم هایی که میگن ما بدحجاب باشیم، مردها نگاه نکنن.
-این خودخواهیه.ما همه باهم زندگی میکنیم. باید مراقب سلامت روحی همدیگه باشیم.
-فقط خانم ها باید مراقب سلامت روحی همه باشن؟اصلا به نظر شما فلسفه حجاب چیه؟
-آرامش همه.
-یعنی اگه خانم ها بدحجاب باشن،آرامش همه بهم میزه؟!!
-بله.وقتی آرامش مردها از بین بره،آرامش همون خانم کنار همسرش هم از بین میره چون شوهر اون هم مرده.
-اسلام درمورد حجاب مردها چیزی نگفته؟!
-خب آره.مقدار پوشش آقایون تعیین شده.
-فقط مقدار پوشش مهمه؟
سکوت کرد.منظورمو فهمید.گفت:
_خب اسلام میگه خوش تیپ باش.
-شما مقدار پوشش رو رعایت میکنید ولی من با چشم خودم دیدم که آرامش چند نفر رو بهم ریختین. معلوم نیست آرامش چند نفر دیگه هم از بین رفته که به شما نگفتن.
-خب میفرمایید چکار کنم؟ لباس سایز بزرگ بپوشم؟!!!
به مامان نگاه کردم.تو مغازه بود ولی حواسش به من بود که هروقت خواستم بیاد.گفتم:
_شما برای خرید اومدید؟
-بله.اومدم لباس بخرم.
-چیزی هم خریدید؟
-نه،تازه اومدم.
-اشکالی نداره من لباسی بهتون پیشنهاد بدم؟
با مکث گفت:
_نه.
رفتم همون مغازه ای که مامان بود.آقای موحد هم اومد.مامان سوالی به من نگاه کرد.با اشاره گفتم صبر کن. چند تا لباس مختلف انتخاب کردم.به آقای موحد اشاره کردم و به فروشنده گفتم:
_سایز ایشون بدید.
فروشنده نگاهی به آقای موحد کرد و دنبال سایز مناسب رفت.سه دست لباس آورد و اتاق پرو رو به آقای موحد نشان داد.آقای موحد باتعجب به من گفت:
_بپوشم که شما نظر بدید؟
-خیر...خودتون قضاوت کنید.
رفت تو اتاق پرو.رفتم پیش مامان و گفتم:
_اشکالی داره پول لباس ها رو حساب کنیم؟
مامان بالبخند گفت:
_بذار اول ببینیم اصلا از لباسها خوشش میاد.
بالبخند گفتم:
_شما به سلیقه ی من شک دارین؟
مامان آروم خندید و گفت:
_از دست تو..برو حساب کن.
رفتم پیش فروشنده و پول لباس ها رو حساب کردم.یه یادداشت نوشتم برای آقای موحد و دادم به فروشنده که با لباس ها بهش بده.
تو یادداشت نوشتم:
✍نیازی نیست سایز لباستون رو تغییر بدید، مدل لباس پوشیدنتون رو عوض کنید.این هدیه ای بود برای امر به معروف. هیچ معنی و مفهوم دیگه ای نداره. خداحافظ.✍
با مامان رفتیم...
چند وقت بعد،چند تا از دوستام گفتن بریم هیئت.یکی از بچه ها اصرار کرد با ماشین اون بریم.من دیگه ماشین نبردم.محمد گفت آقای موحد مأموریت هست.خیالم راحت بود که صداش هم نمیشنوم.بعد سخنرانی، مداح که شروع کرد متوجه شدم آقای موحده.اون شب هم از اون شب های گریه ای بود.وقتی روضه تموم شد با خودم گفتم اگه قبول کنم باهاش ازدواج کنم هر وقت که بخوام میتونم بگم برام روضه بخونه. بعد از فکر خودم خنده م گرفت و سریع حواس خودمو پرت کردم.بعد مراسم اون دوستم که ماشین داشت غیبش زد.از اون شوخی های بی مزه و مسخره ی خاص خودش.وقتی اونقدر اصرار کرد با ماشین اون بریم،باید میفهمیدم نقشه ای داره.من و دو تا دیگه از دوستام بودیم.پونه داشت به برادرش زنگ میزد که بیاد دنبالمون.
همون موقع آقای موحد و چند تا جوان دیگه...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۷۶ مامان گفت : _تا شیرکاکائو سرد بشه من میرم این مغازه کار
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۷۷
همون موقع آقای موحد و چند تا جوان دیگه از هیئت اومدن بیرون...
یکی از لباس هایی که من براش خریده بودم پوشیده بود.متوجه شدم #اصراری برای اونجور لباس پوشیدن نداشته.نزدیک بودیم و حرفهاشون رو تقریبا میشنیدم. بهش میگفتن خوش تیپ تر شدی.
سحر به پونه گفت:
_لازم نیست زنگ بزنی داداشت.الان زهرا میره به آقای موحد میگه ما رو برسونه.
با تعجب نگاهش کردم.گفت:
_چیه؟ تو که الان از خداته.
من چیزی بهشون نگفته بودم.نمیدونم از کجا فهمیده بود.به پونه گفتم:
_نه،پونه جان.زنگ بزن داداشت بیان.
سحر لبخند شیطنت آمیزی زد و سریع رفت جلو و آقای موحد رو صدا کرد.همه برگشتن سمت ما.به آقای موحد گفت:
_خانم روشن با شما کار دارن.یه لحظه تشریف بیارید.
آقای موحد نگاهی به من که سرم پایین بود کرد.خواست بیاد سمت ما که یکی از آقایون گفت:
_شما صبر کن.من ببینم کارشون چیه؟.
آقای موحد هم که دید اگه اصرار کنه خوب نیست،چیزی نگفت.منم تا متوجه شدم یکی دیگه داره میاد،سرمو آوردم بالا و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:
_ما با ماشین دوستمون اومدیم هیئت. ظاهرا برای دوستمون مشکلی پیش اومده و رفتن.اگه آژانس مطمئنی سراغ دارید لطفا شماره شون رو بدید تا ما بتونیم بریم.
همون موقع آقای موحد به ما نزدیک شد و گفت:
_چیزی شده آقای رضایی؟
اون آقا که اسمش آقای رضایی بود،جریان رو براش تعریف کرد.آخر هم گفت:
_من قراره بچه ها رو ببرم وگرنه خودم میبردمشون. شما ماشین آوردین؟
آقای موحد گفت:
_آره
آقای رضایی گفت:
_پس شما بچه ها رو ببر،من خانم ها رو میبرم.
آقای موحد گفت:
_شما بچه ها رو ببر،من خانمها رو میرسونم.
آقای رضایی معلوم بود تعجب کرده ولی چیزی نگفت و رفت.
آقای موحد ریموت ماشینش رو زد.گفت:
_شما سوار بشید، من الان میام.
سحر و پونه رفتن عقب نشستن.وقتی خواستم عقب بشینم نذاشتن.گفتم:
_نمیشه که جلو بشینم،برو اونطرف تر.
اونا هم برام شکلک در میاوردن.همون موقع آقای موحد رسید.گفت:
_بفرمایید.دیر وقته.
مجبور شدم جلو بشینم.به سحر و پونه اشاره کردم که بعدا به حسابتون میرسم.
وقتی سوار شدیم آقای موحد سرشو کمی متمایل به من کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_کجا برم؟
گفتم:
_لطفا اول منو برسونید.آدرس خونه رو دادم
و گفتم:
_بعد دوستانم آدرسشون رو بهتون میدن.
یه کم جا خورد.حرکت نمیکرد.
سحر گفت:
_آقای موحد به آدرسی که خانم روشن دادن تشریف ببرید.مسیر ما هم سر راهه.
آقای موحد حرکت کرد...
به سحر پیامک دادم که دارم برات.اونم برام شکلک فرستاد.سحر و پونه همسایه بودن و با هم پیاده شدن.
استرس داشتم...پیاده شدم.رفتم صندلی عقب نشستم.آقای موحد چیزی نگفت و حرکت کرد.
بعد....
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۷۷ همون موقع آقای موحد و چند تا جوان دیگه از هیئت اومدن بیر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۷۸
حرکت کرد...بعد ضبط ماشین رو روشن کرد.صدای قرآن تو فضای ماشین پیچید. استرسم کم شد ولی تا خونه ذکر میگفتم.
تا رسیدیم سریع تشکر کردم و پیاده شدم. از اینکه تو ماشین،قرآن گذاشته بود و حرفی نمیزد خوشم اومد.
چند هفته گذشت....
میخواستم به محیا سر بزنم.رفتم خونهشون. دخترش بازی میکرد.سه ماه بعد از شهادت آقا محسن،خانواده شوهرش، زینب رو به محیا برگردوندن.محیا خیلی خوب محکم و قاطع رفتار کرده بود.
محیا گفت:
_یکی از دوستان محسن خیلی کمکم کرد.با خانواده محسن خیلی صحبت کرد تا زینب رو بهم بدن.نمیخواستم کار به شکایت و قانون برسه.الان رفتار همه با من تغییر کرده، خیلی ش هم بخاطر صحبت ها و رفتارهای دوست محسن بود.واقعا برادری رو برای من و محسن تمام کرد.
صدای زنگ آیفون اومد...
محیا گوشی آیفون رو برداشت و گفت:
_بفرمایید...
بعد درو باز کرد.گفتم:
_قرار بود مهمان بیاد برات؟
-بعد از تماس تو،تماس گرفتن و گفتن میخوان بیان.
-خب به من میگفتی،من یه وقت دیگه میومدم.
داشت روسری و چادر میپوشید.منم پوشیدم.بعد زینب رو صدا کرد و گفت:
_بیا،عمو اومده.
زینب جیغ کشید و بدو از اتاق اومد بیرون.. رفت پیش مامانش جلوی در ایستاد.از حرکت زینب خنده م گرفت.محیا با خانمی احوالپرسی میکرد.بعد خانم وارد خونه شد. خم شد و زینب رو بوسید.سرشو برگردوند سمت من.هر دو مون از دیدن همدیگه تعجب کردیم.
خانم موحد بود.رسمی سلام کردم.لبخند زد و بامهربانی جواب داد.پشت سرش دخترهاش بودن.با اونا هم سلام و احوالپرسی کردم.بعد آقای موحد وارد شد.
زینب از دیدنش خیلی ذوق کرد.آقای موحد بغلش کرد و باهاش صحبت میکرد.بعد سر به زیر و با احترام با محیا احوالپرسی کرد.
از سکوت مادر و خواهرهاش تعجب کرد. وقتی متوجه من شد،تعجبش بیشتر شد.
من #اصلا نگاهش نمیکردم.خیلی #رسمی گفتم:
_سلام.
آقای موحد هم #رسمی جواب داد.محیا به همه تعارف کرد که بشینیم.خانم موحد و دخترهاش و من نشستیم.آقای موحد که زینب هنوز بغلش بود،
به محیا گفت:
_اگه اشکالی نداره من و زینب بریم تو اتاق زینب.
محیا گفت:
_مشکلی نیست،بفرمایید.
آقای موحد با زینب رفت تو اتاق.خانم موحد از حال مامان پرسید.منم با احترام ولی رسمی جواب دادم.بعد با محیا احوالپرسی میکرد.محیا خواست بره چایی بیاره،گفتم:
_شما پیش مهمان هات باش،من میارم.
درواقع میخواستم از نگاه های خانم موحد خلاص بشم.به همه چایی دادم.خودم هم برداشتم.دو تا چایی تو سینی موند.برای آقای موحد و زینب بود.سینی رو روی میز گذاشتم و خودم نشستم؛بی هیچ حرفی. خانم موحد لبخندی زد و سینی رو برداشت و رفت تو اتاق. بعد چند دقیقه اومد بیرون. با محیا صحبت میکردن و منم ساکت بودم.
خیلی نگذشت که صدای خنده و جیغ زینب بلند شد و با هیجان داد میزد...صدای خنده ی آقای موحد هم میومد.همه خندیدن.
ولی من ساکت بودم و تو دلم با خدا حرف میزدم.
خدایا این بنده ت آدم خوبیه...حقشه با کسی ازدواج کنه که دوستش داشته باشه.. ولی من نمیخوام دوستش داشته باشم..
بلند شدم و خداحافظی کردم و رفتم خونه.
فرداش محیا باهام تماس گرفت که برم پیشش.
بهم گفت:...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۷۸ حرکت کرد...بعد ضبط ماشین رو روشن کرد.صدای قرآن تو فضای م
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۷۹
بهم گفت:
_دوست محسن که بهت گفتم خیلی به من کمک کرد،آقای موحد بود.هروقت بتونه با مادر و خواهراش میاد دیدن زینب..زینب خیلی دوستش داره.آقای موحد انصافا آدم خیلی خوبیه...دیروز از نگاه های مادرش به تو قضیه رو فهمیدم.
بالبخند نگاهم کرد و به شوخی گفت:
_خیلی دیوونه ای.پسر به این خوبی.باید از خدات هم باشه.
چشمهام پر اشک شد.سرمو انداختم پایین.
محیا ناراحت گفت:
_میفهمم چه حالی داری..میگن خاک سرده ولی برای ما اینجوری نیست.. هرروزی که میگذره بیشتر دلم برای محسن تنگ میشه.. وقتی به اینکه دیگه نمیبینمش فکر میکنم دلم میخواد بمیرم..گاهی چشمهامو میبندم،دلم میخواد وقتی بازش میکنم ببینم که محسن اینجا نشسته و به من نگاه میکنه. ولی هربار میبینم که نیست و جای خالیش هست... اونایی که میگفتن بخاطر پول میره نمیفهمن که من حاضرم #تمام_اموال خودم و همه ی آدمهای روی زمین رو بدم تا فقط یکبار وقتی چشمهامو باز میکنم ببینم اینجا نشسته و جاش خالی نباشه.. محسن دوست نداشت تنها سوار تاکسی بشم.می گفت نمیخوام مرد نامحرم کنارت بشینه. الان تاکسی میبینم یاد محسن میفتم.غذا درست میکنم یادش میفتم. زینب پارک میبرم یادش میفتم. زینب شبیه باباشه،به زینب نگاه میکنم یادش میفتم.هرجای خونه رو نگاه میکنم یادش میفتم..لحظه ای نیست که یادش نباشم.
با گریه حرف میزد.منم اشک میریختم.
-زهرا،میدونم تو هم خیلی چیزها باعث میشه یاد امین بیفتی..ولی خودت گفتی کاری کنیم که #خدا بیشتر دوست داره... من #وظیفه م اینه که مدام یاد محسن باشم تا همه بدونن از راهی که رفتم #راضیم و راه درست اینه..ولی آدمها تو شرایط مشابه ممکنه وظیفه شون با هم فرق داشته باشه..👈تو قبلا تو زندگیت با امین و موقع شهادتش و تدفینش با رفتارت به همه نشان دادی #راهت درسته و #حق با توئه.👈الان هم با دوباره انتخاب کردن این راه با تأکید به همه میفهمونی این راه هم #درسته و هم #حق اینه...آقای موحد هم برای اینکه بتونه #وظیفه ش رو انجام بده نیاز به همسر #قوی و #عاقل مثل تو داره.هیچکس بهتر از تو نمیتونه کمکش کنه...
دوباره رفتم امامزاده...
خیلی بیشتر از دفعه قبل گریه کردم و دعا و راز و نیاز کردم.بعد گفتم :
خدایا من هرکاری تو بگی انجام میدم. *هرچی تو بخوای* من نمیدونم چکار کنم،نمیدونم تو میخوای من چکار کنم.یه جوری بهم بفهمون. یا یه کاری کن این بنده ت فراموشم کنه یا عشقش رو بهم بده، خیلی خیلی بیشتر از عشق امین.فقط خدایا زودتر تکلیف من و این بنده ت رو معلوم کن.
چند هفته گذشت....
یه روز که مامان و بابا تو آشپزخونه باهم صحبت میکردن،شنیدم که بابا گفت:
_وحید زخمی شده و بیمارستانه.حالش هم زیاد خوب نیست.
مامان گفت:
_این پسر کارش خطرناکه.اگه الان زهرا زنش بود،چی به سر زهرا میومد.
بابا گفت:
_زهرا خودش باید انتخاب کنه.
دیگه نایستادم.رفتم تو اتاقم....
دلم شور میزد.راه میرفتم و با خودم حرف میزدم. حالا چکار کنم؟چجوری بفهمم حالش چطوره؟ گوشیمو برداشتم که زنگ بزنم.گفتم اگه یکی دیگه جواب بده چی بگم؟بگم چکاره شم؟
گوشی رو کلافه انداختم رو تخت.راه میرفتم و ذکر میگفتم.
نمیدونستم چکار کنم...
سجاده مو پهن کردم و نماز خوندم و دعا کردم.آروم تر شدم ولی باز هم دلشوره داشتم.از بی خبری کلافه بودم.
تو آینه نگاهم به خودم افتاد.از دیدن خودم تو اون حال تعجب کردم.... گفتم:
چته زهرا؟!!! چرا اینجوری میکنی؟؟!!! مگه اون کیه توئه که نگرانشی؟؟!!!!
نشستم روی تخت و با خودم خلوت کردم.. متوجه شدم که بهش علاقه مند شدم. فهمیدم کار از کار گذشته و دلم دیگه مال خودم نیست. مال خودم که نبود،مال امین بود ولی الان مال امین هم نیست.
دقت کردم دیدم...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۷۹ بهم گفت: _دوست محسن که بهت گفتم خیلی به من کمک کرد،آقای
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۸۰
دقت کردم دیدم مثل سابق امین رو دوست ندارم...کمتر شده؟! نه،کمتر نشده ولی الان حسم به وحید بیشتر از حسم به امین بود. خدا دعای دوم منو مستجاب کرده.
بلند شدم و دوباره نماز خوندم.
بالاخره از حرفهای محمد و بابا فهمیدم حالش خوبه و تو خونه استراحت میکنه. خیالم راحت شد.
دومین سالگرد امین شد....
هر سال قبل عید مراسم سالگرد میگرفتیم. وحید هم بود.تو مراسم متوجه شدم که امین وقتی شهید شده از نیروهای وحید بوده.
فکرهای مختلفی اومد تو سرم....
شاید امین ازش خواسته مراقب من باشه.
شاید وحید میتونسته جلوی کشته شدن. امین رو بگیره و نگرفته،بعد عذاب وجدان گرفته و اومده سراغ من که مثلا جبران کنه.
وحید و خانواده ش برای عید دیدنی میخواستن بیان خونه ما...اصلا دلم نمیخواست باهاش رو به رو بشم ولی چاره ای هم نبود.
قبل اومدن مهمان ها،بابا اومد تو اتاقم و گفت:
_زهرا جان،هنوز هم وقت میخوای برای فکر کردن؟ الان ده ماهه که منتظر جواب تو هستیم.اگه باز هم زمان نیاز داری،باز هم صبر میکنیم.
با خودم فکر کردم درسته که دوستش دارم ولی افکاری که تو سرم هست هم نمیتونم نادیده بگیرم.گفتم:
_باز هم #زمان نیاز دارم.
بابا گفت باشه و رفت.
تو دلم غوغا بود.نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه.
مهمان ها رسیده بودن...
اون شب نه علی بود،نه محمد.مادر وحید گفت کنارش بشینم.
صحبت خاستگاری شد...
#اصلا به وحید نگاه نمیکردم.حالا که میدونستم احساساتم قویه نمیخواستم نگاهش کنم که مبادا نگاهم نگاه حرامی باشه.لحظات سختی بود برام.مدام از خدا کمک میخواستم.کاش میتونستم نماز بخونم.
تازه فهمیدم چرا وحید اون شب تو ماشین قرآن گذاشته بود،حتما حالش مثل الان من بود.
تو همین افکار بودم که متوجه شدم صدام میکنن....جا خوردم.گفتم:
_بله
همه خندیدن...با تعجب نگاهشون میکردم.
مادروحید گفت:
_داشتیم صحبت میکردیم که پدرتون اجازه بدن با وحید صحبت کنی.آقای روشن گفتن هر چی زهرا بگه.بعد من از شما پرسیدم موافقی؟شما گفتی بله.خب به سلامتی بله رو گرفتیم.
بعد خندید.
از خجالت سرخ شدم.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.بابا گفت:
_زهرا جان.حرفی هست که بخوای الان به آقاوحید بگی؟
با خودم گفتم الان وقت خوبیه..برو تکلیف خودتو معلوم کن.ولی الان حالم برای صحبت مساعد نیست.گفتم:
_فعلا نه.
پدر وحید که سردار نیروی انتظامی و رئیس یکی از کلانتری ها بود،گفت:
_دخترم عجله نکن.تا هر وقت صلاح دیدی فکر کن.ما که این همه سال برای ازدواج وحید صبر کردیم،باز هم صبر میکنیم.گرچه دلمون میخواد شما زودتر افتخار بدید و عروس ما باشید ولی این وصلت با اطمینان باشه بهتره تا اینکه زودتر باشه.
مادروحید هم تأیید کرد و بعد یه کم صحبت دیگه،رفتن...
بعد ایام عید وقت پرسیدن سؤالام بود. نمیخواستم بیشتر از این ذهنم مشغول باشه.ولی از حرفهای بابا و محمد فهمیدم وحید مأموریته و یک ماه دیگه برمیگرده.
بعد از یک ماه از بابا اجازه گرفتم که با وحید قرار بذارم.بابا هم اجازه داد هم شماره ش رو بهم داد.تماس گرفتم.شماره مو نداشت.اولش منو نشناخت.
-بله
-آقای موحد؟
-خودم هستم.بفرمایید.
-سلام
-سلام،امرتون؟
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۸۰ دقت کردم دیدم مثل سابق امین رو دوست ندارم...کمتر شده؟! ن
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۸۱
-سلام،امرتون؟
-زهرا روشن هستم.
سکوت کرد.بعد مدتی گفت:
_چند لحظه صبر کنید.
بعد به اون طرف گفت
_الان برمیگردم...
ظاهرا رفت جای دیگه.
-ببخشید خانم روشن.خوبین؟
-متشکرم.اگه مزاحم شدم میتونم بعدا تماس بگیرم.
-نه،خواهش میکنم.بفرمایید،در خدمتم.
-براتون امکان داره حضوری صحبت کنیم؟
من من کرد و گفت:
_کی؟
-هر روزی که شما وقت داشته باشید.
-جسارتا حدودا چقدر طول میکشه؟
-نمیدونم.با رفت و برگشت شاید پنج ساعت.
-کجا میخواین بریم مگه؟!!
-مزار امین.
سکوت کرد،طولانی.گفت:
_اجازه بدید هماهنگ کنم اطلاع میدم بهتون.
-بسیار خب.خداحافظ.
-خداحافظ
نیم ساعت بعد تماس گرفت...
-سلام خانم روشن
-سلام
-دو ساعت دیگه خوبه؟
تعجب کردم.گفتم:
_عجله ای نیست،اگه کار دارید....
-نه،کاری ندارم..پس دو ساعت دیگه مزار امین، منتظرتونم...
-باشه.خداحافظ.
-خداحافظ.
سریع آماده شدم...
با ماشین امین رفتم.وقتی رسیدم اونجا بود. تا متوجه من شد،بلند شد و سلام کرد. نگاهش نکردم.رسمی جواب دادم.برای امین فاتحه خوندم....سرمو یه کم آوردم بالا ولی #نگاهش_نمیکردم. گفتم:
_عجله ای نبود.میتونستم صبر کنم.
-راستش کار داشتم ولی وقتی گفتین بیایم اینجا فهمیدم مساله ی مهمیه.کارامو به یکی سپردم و اومدم.
-امین وقتی شهید شد جزو نیرو های شما بود؟
تعجب نکرد که میدونم.
-بله.
-درمورد من چیزی به شما گفته بود؟
-نه...خودم یه چیزایی متوجه شدم.
-چی مثلا؟
-وقتی بهش گفتن شما سکته کردین،رنگش مثل گچ شده بود.از هوش رفته بود.بعد یک ساعت با فریاد پرید و همش اسم شما رو میاورد.چند بار خواست با شما صحبت کنه، هر بار بهش میگفتن شما بیهوشین.حالش خیلی بد بود.یعنی گفتیم دق میکنه،میمیره.
خیلی گریه میکرد... مدام حضرت زینب (س) رو قسم میداد که شما زنده بمونید. حال همه منقلب شده بود.منع پروازش کرده بودم.با اون حالش اصلا صلاح نبود ببریمش.التماس میکرد صبر کنیم.همه رفتن.من موندم و امین که اگه خواست بیاد با پرواز بعدی بریم.وقتی محمد گفت به هوش اومدین، خواست با شما صحبت کنه ولی محمد میگفت نمیشه.نعره میزد که گوشی رو به شما بدن.ولی وقتی محمد گوشی رو به شما داد،حالش بد شد.حتی نمیتونست صحبت کنه.صدای محمد اومد که داد میزد و پرستارها رو صدا میکرد.بعد گوشی قطع شد.امین خیلی حالش بد بود. چند ساعت بعد پدرتون تماس گرفت.خیلی با امین حرف زد که آروم باشه.وقتی با شما صحبت کرد و شما بهش گفتین بره،خیلی آروم تر شده بود.به سختی فرمانده رو راضی کردم ببریمش..امین سه بار اعزام شد.بار اول با محمد بود،هر دو دفعه بعد با من بود.باهم دوست شده بودیم. ولی بار آخر جور دیگه ای بود.جز درمورد کار حرف نمیزد.تا روز آخر که به من گفت دیگه وقتشه.نگرانش بودم.همش مراقبش بودم. تا اینکه درگیری سخت شد.مسئولیت بقیه هم با من بود.یه دفعه از جلو چشمهام غیب شد.رفت جلو و چند تا از داعشی ها رو یه جا نابود کرد ولی خودشم شهید شد. اون موقع نتونستیم برگردونیمش عقب. نمیدونستم چجوری به محمد بگم.حال شما خوب نبود.چند روز صبر کردم ولی شرایط طوری بود که باید اطلاع میدادم.خیلی تلاش کردم تا پیکرشو برگردونم.متأسفم که دو هفته طول کشید ولی من همه تلاشمو کردم.
بابغض حرف میزد.منم اشک میریختم.
-وقتی روز تدفین امین با اون صبر و استقامت دیدمتون به امین حق دادم برای عشقی که به شما داشت.
-پس شما اون روز...
نذاشت حرفمو تموم کنم.
-من اون روز حتی به شما #نگاه هم نکردم. هیچ فکری هم نکردم.فقط تحسین تون کردم. فقط همین.
-بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۸۱ -سلام،امرتون؟ -زهرا روشن هستم. سکوت کرد.بعد مدتی گفت:
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۸۲
_بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟
_من تو مدتی که سوریه بودم،..آدمهایی دیدم که آرزوی شهادت داشتن ولی شهید نشدن..بعضی ها هم بودن که حتی خوابش هم دیده بودن.اوایل خیلی مراقب کسانی بودم که میگفتن حتما شهید میشن. بارها تو موقعیت های مختلف،فهمیدم هر کاری هم بکنم،هر کی #قسمتش باشه، میره. نه اینکه من مراقب نیروهام نباشم، نه. مراقب نیرو هام هستم ولی وقتی #خدا بخواد من دیگه #نمیتونم کاری بکنم. بخاطر شهادت امین عذاب وجدان نداشتم،گرچه خیلی دلم سوخت.واقعا انگار دوباره برادرمو از دست داده بودم.ولی برای اینکه نتونستم زودتر برگردونمش عذاب وجدان دارم.
-شما دنبال شهادت نیستید؟
-نه..من دنبال #انجام_وظیفه هستم.گرچه دوست دارم #عاقبتم شهادت باشه ولی هر وقت که #خداصلاح_بدونه.الان #جون من مفید تره تا #خون من.
-شما #چرا میخواین با من ازدواج کنین؟
_اگه اشکالی نداره دلیلشو اگه خدا خواست و شما راضی بودید و ازدواج کردیم، بعد ازدواج میگم.
-ولی من میخوام الان بدونم.
-پس مختصر میگم.اول از یه #حس شروع شد ولی بعد که #شناخت بیشتر شد،هم جنبه ی #عاقلانه هم احساسی قوی تر شد. دوست داشتم باور کنم.البته دلیلی هم برای باور نکردن نبود.
-اگه من بگم با شغل شما مشکل دارم، چکار میکنید؟
چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت:
_قبلا به این موضوع فکر کردم.نمیگم بخاطر شما شغلمو میذارم کنار.من دربرابر #توانایی هایی که خدا بهم داده #مسئولم و باید جوابگوی خدا باشم....اما ...بخاطر شما...از زندگی #شخصیم...میگذرم.
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم:
_من میخوام پیش امین بمونم.ماشین آوردم، خودم برمیگردم.اگه شما حرفی ندارید، بفرمایید.من بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
خداحافظی کرد و رفت....
مطمئن بودم پسر خوبیه،مطمئن بودم دوستش دارم ولی میترسیدم بخاطر دوست داشتنم #مانع انجام وظیفه ش بشم.من خودمو خوب میشناسم.وقتی به کسی علاقه مند بشم،تحمل نبودنش کنارم،تحمل حتی یک روز ندیدنش برام خیلی سخته.ولی کار وحید طوریه که حتی اگه شهید هم نشه، خیلی وقتها نیست.
با خودم کلنجار میرفتم، بالا پایین میکردم، سبک سنگین میکردم.این #امتحان_جدید و سخت من بود.
بعد یک ماه بالاخره به نتیجه رسیدم.... خیلی دعا کردم.گفتم:
خدایا*هر چی تو بخوای*.خیلی کمکم کن.
رفتم پیش عمه زیبا،عمه ی امین.با کلی شرمندگی و خجالت گفتم:
_امین قبل رفتنش ازم خواسته بود بعد شهادتش ازدواج کنم.
عمه زیبا بغلم کرد و گفت:
_امین بهم گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواست ازدواج کنه، بغلش کن و براش آرزوی خوشبختی کن. خوشبخت باشی دخترم.
فرداش رفتم پیش خاله مهناز.همون حرفهایی که به عمه زیبا گفته بودم بهش گفتم.خاله مهناز هم گفت:
_امین گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواست که ازدواج کنه بهش بگو دعای خیر امین همیشه خوشبختی توئه.
روز بعدش گل نرگس خریدم.رفتم پیش امین.اول مزارشو با گلاب شستم.بعد گل نرگس رو مثل همیشه روی مزارش چیدم. یه کم ساکت فقط نگاه میکردم.گفتم:
_سلام...دلم برات تنگ شده...روزهایی که با هم بودیم برام مثل برق و باد گذشت، روزهایی که بدون تو گذشت برام یه عمر بود.همیشه عاشقانه دوست داشتم.هیچ وقت نگفتم کاش بجای امین با یکی دیگه ازدواج میکردم.هیچ وقت نگفتم کاش با امین ازدواج نکرده بودم.یادته روز آخر بهم گفتی...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۸۲ _بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟ _من تو مدتی که سوری
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۸۳
_.... یادته روز آخر بهم گفتی ازدواج کن؟اون موقع خیلی دلم گرفت.ازت ناراحت شدم. ولی حالا بعد دو سال و چهار ماه از شهادتت دارم ازدواج میکنم.واقعا دو سال از نبودنت میگذره؟!!! نه.خیلی بیشتره.دو قرن و دو سال گذشته.این زهرا،زهرایی #نیست که تو باهاش ازدواج کردی.از اون دختر شوخ و خنده رو و به قول خودت خوش اخلاق،باحیا، زیبا، مؤدب و مهربون دیگه خبری نیست...من هنوز هم این خصوصیات رو دارم.حتی سعی کردم بهتر از قبل باشم،ولی یه چیزایی #تغییر کرده.. یادته آخرین باری که کلاس استادشمس رفتم درمورد عشق صحبت کردم؟ گفتم #عشق مثل نخ تو اسکناسه که اگه نباشه اسکناس زندگی ارزشی نداره..نخ تو اسکناس زندگیم تغییر کرده،عشقی که #به_خدا داشتم یه جور دیگه شده.هم #بیشتر شده هم #جنسش فرق داره. اسکناس زندگیم #باارزش_تر شده.اون موقع بهترین دوستم خدا بود.الان همه ی زندگیم خداست.. وقتی تو رفتی خیلی خوب فهمیدم همه چیز جز خدا #فانیه..خدا تنها کسیه که همیشه باهام میمونه...امین برام دعا کن.
دیگه گریه م گرفته بود...
-میخوام ازدواج کنم...با وحید.میشناسیش دیگه..بابا میگه مرد خوبیه.کارش سخته ولی میتونه خوشبختم کنه...قبلا میگفتم خوشبختی یعنی اینکه آدم با کسی زندگی کنه که دوستش داره.الان به نظرم #خوشبختی یعنی اینکه آدم تو #هر موقعیتی #باخدا باشه...دعا کن همیشه خوشبخت باشم... تو برام خاطره ی شیرینی هستی.خیلی چیزها ازت یاد گرفتم که تو روزهای بدون تو خیلی به دردم خورد..یه زمانی خدا منو #باتوامتحان کرد،حالا هم میخواد #باوحید امتحانم کنه.امتحانات با وحید #سخت_تره برام.از خدا خواسته بودم یا وحید فراموشم کنه یا کاری کنه که عاشقش بشم،خیلی بیشتر از عشقی که به تو دارم.خدا دعای دوم منو اجابت کرده. امین،من الان وحید رو بیشتر از تو دوست دارم.خودت گفتی اینطوری راضی تری وگرنه من راحت تر بودم که تا آخر عمرم با خیال و خاطراتت زندگی کنم...من راضیم،از زندگیم،از اینکه تو خاطره ای و وحید حال. من #راضیم_به_رضای_خدا. امین خیلی برام دعا کن.به حرمت روزهای خوبی که با هم داشتیم برام خیلی دعا کن.
رفتم پیش بابا تو اتاقش...
با جون کندن بهش گفتم جوابم مثبته.
مامان اومد تو اتاق، چشمهاش پر اشک بود.گفت:
_اگه وحید هم بره چی؟
گفتم:
_شاید هم من زودتر از وحید رفتم.کی میدونه کی قراره بمیره؟
مامان بغلم کرد و برام آرزوی خوشبختی کرد.
محمد وقتی فهمید به گوشیم زنگ زد.صداش ناراحت بود.گفت:
_امیدوارم خوشبخت بشی.
شب علی اومد خونه ما.ناراحت بود.تو هال،پیش مامان و بابا گفت:
_شغل وحید بدتره که.زهرا دق میکنه از دست این پسره.
تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم:
_داداش،خیالت راحت.این زهرا دیگه اون زهرای #سابق_نیست که تو سختی ها کم بیاره.
خیالش راحت نبود.بعد شهادت امین بیشترین کسی که اذیت شده بود علی بود. میفهمیدمش.خیلی وقت ها با خودم گفتم کاش پیش علی اونجوری گریه نمیکردم.
وقتی جواب مثبت منو به خانواده ی موحد گفتن، وحید مأموریت بود...
تو اولین فرصت باهام تماس گرفت. #رسمی گفت:
_سلام
منم #رسمی جواب میدادم:
_سلام
نمیدونست چی بگه.منم نمیدونستم.بعد از سکوت طولانی گفت:
_مادرم گفت جواب شما مثبته...درسته؟
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۸۳ _.... یادته روز آخر بهم گفتی ازدواج کن؟اون موقع خیلی دلم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۸۴
_مادرم گفت جواب شما مثبته...درسته؟
-درسته.
-نمیدونم چی بگم...ممنونم.
-کی برمیگردید؟
خندید و گفت:
_این سؤالا چه زود شروع شد...احتمالا چهار روز دیگه.
-موفق باشید.خداحافظ.
-خانم روشن
-بفرمایید.
-واقعا ممنوم.خداحافظ.
سریع قطع کرد....
خانواده موحد قرار بود شب برای صحبت های آخر بیان...من تا ظهر بیرون کار داشتم. باماشین برمیگشتم خونه،سر راه رفتم سوپرمارکت. فروشنده خانم بود و با مردی که ظاهرا مشتری بود،بحث شدید لفظی داشتن.
چیزهایی که میخواستم بخرم،برداشتم. صبر کردم مشکلشون حل بشه تا پول بدم و برم.از فریادهاشون متوجه شدم حق با خانم فروشنده ست و مرد داره زور میگه.اما دخالت نکردم تا خودشون مشکلشون رو حل کنن.
خانمه رو به من گفت:
_شما بگو حق با کیه؟
اون آقا هم منتظر حرف من بود.دوست نداشتم تو بحثشون وارد بشم ولی وقتی خودشون خواستن دخالت کردم.گفتم:
_حق با شماست.ایشون اشتباه میکنن.
آقا عصبانی شد... سر من داد میزد.
با آرامش گفتم:
_چرا داد میزنی.فکر میکنی حق با شماست؟ خب برو شکایت کن.داد زدن نداره.
با فریاد گفت:
_من خودم حق خودمو میگیرم.
هرچی از دهانش دراومد به من گفت.من با آرامش حرف میزدم ولی اون عصبی تر میشد. بهم حمله کرد اما من از مغازه رفتم بیرون.نمیخواستم باهاش درگیر بشم.مرده دوباره حمله کرد.منم بسم الله گفتم و از خودم دفاع کردم.دستش شکست.
گفتم:
_اشتباه کردی با من درافتادی.من حرف زور تو گوشم نمیره.چه به خودم زور بگن چه به کس دیگه ای،من جلوی حرف زور میایستم.
خانمه زنگ زده بود به پلیس...
پلیس هم اومد.براشون توضیح دادم چه اتفاقی افتاده.آمبولانس اومد مرده رو جمع کرد و برد.
منم راهی کلانتری شدم...
من همه چیز رو توضیح دادم ولی چون فقط یه خانم شاهد بود،حرفمو قبول نکردن.اون مرده هم ازم شکایت کرد و دیه میخواست.منم گفتم
_مقصر نیستم و دیه نمیدم.
تو راهروی کلانتری دستبند به دست نشسته بودم و فکر میکردم که چرا همین امروز باید اینجوری بشه.دیدم یه جفت کفش مردانه جلوم ایستاد.سرمو آوردم بالا.خدایا بازهم شوخی؟
سردار موحد بود؛رییس کلانتری. گفت:
_زهرا خانوم!!!
بلند شدم و سلام کردم.جواب سلاممو داد و گفت:
_شما اینجا چکار میکنی؟!!شما باید الان خونه...
حرفشو ادامه نداد،چون چشمش به دستم که دستبند داشت افتاد.گفت:
_چی شده؟!
من مقصر نبودم ولی نمیخواستم از موقعیتشون برای من استفاده کنن.گفتم:
_چیز مهمی نیست.همکاراتون رسیدگی میکنن.شما بفرمایید.
به خانم پلیسی که کنار من ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
_چی شده؟
گفتم:
_جناب موحد مشکلی نیست.شما بفرمایید. حل میشه.
آقای موحد منتظر توضیح خانم پلیس بود. خانمه مرده رو نشون داد و گفت:
_ایشون با اون آقا درگیر شدن.
مرده هیکل بزرگی داشت که یه دستش تو گچ بود و صورتش کبودی و کوفتگی داشت.
آقای موحد یه نگاهی به مرده کرد و یه نگاهی به من کرد.خنده م گرفته بود.دوباره نگاهی به مرده کرد.با تعجب گفت:
_شما این بلا رو سرش آوردی؟!!!
سرمو انداختم پایین و به سختی جلوی خنده مو میگرفتم.آقای موحد گیج شده بود.به خانم پلیس سؤالی نگاه کرد.
خانم پلیس گفت:
_بله قربان.ایشون کمربند مشکی کاراته دارن.
آقای موحد با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_واقعا؟؟!!!!
گفتم:
_بله.
_وحید میدونه؟!!
از حرفش خنده م گرفت.
-نمیدونم.
بالبخند گفت:
_معمولا عصبانی میشین؟
-بعضی وقتها.
-وقتی عصبانی میشین کاراته بازی میکنین؟
دیگه نمیتونستم خنده مو جمع کنم.دستمو جلوی دهانم گرفتم.
گفت:_بشین.
رفت سمت اتاق مسئول پرونده.گفتم:
_جناب موحد
نگاهم کرد.
-نیازی نیست شما دخالت کنید،حل میشه.
همونجوری که نگاهم میکرد درو باز کرد و رفت داخل.بعد چند دقیقه صدام کردن داخل. مرده که ترسیده بود،داد میزد دارن پارتی بازی میکنن.
مسئول پرونده داشت توضیح میداد که اون مغازه دوربین داشته.یکی رو فرستاده فیلم شو بیاره.بعد از بیرون صداش کردن و رفت.
آقای موحد به من گفت:
_به پدرومادرت خبر دادی اینجا هستی؟
-نه.گفتم شاید بتونم تا شب برگردم.
-پس وحید هم نمیدونه؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_نه.
-وحید بعدا بفهمه خیلی ناراحت میشه.
گوشیش رو از جیبش درآورد و شماره گرفت. همون موقع صداشون کردن بیرون.
یک ساعت بعد با مسئول پرونده اومدن.
داشتن صحنه رو تماشا میکردن که در باز شد و وحید اومد داخل.
نفس نفس میزد......
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۸۴ _مادرم گفت جواب شما مثبته...درسته؟ -درسته. -نمیدونم چی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۸۵
نفس نفس میزد...معلوم بود دویده.آقای موحد بهش گفت:
_بیا اینجا اینو ببین.
وحید پشت پدرش ایستاد.من نمیدیدم چی میبینن ولی معلوم بود خیلی اکشنه.وحید باتعجب گفت:
_این شمایین؟!!!
آقای موحد گفت:
_تازه اولاشو باید میدیدی.پسرم،مواظب باش زهراخانوم رو عصبانی نکنی.
بعد بلند خندید.
تا روال پرونده طی بشه،شب شده بود.رفتم خونه... همه نگاهم میکردن.محمد به شوخی گفت:
_حتما باید گربه رو الان میکشتی؟!
همه خندیدیم.مامان بغلم کرد و گفت:
_خداروشکر سالمی.
مهمان ها رسیده بودن....
برخورد مادر و خواهرهای وحید هم دست کمی از خانواده خودم نداشت.
پدروحید با هیجان از لحظه درگیری و شجاعت و ضربات حرفه ای من تعریف میکرد.همه باتعجب و لبخند به من نگاه میکردن.منم سرمو انداختم پایین و لبخند میزدم...
قرار شد تو محضر عقد کنیم و جشن عروسی سه ماه بعدش تو تالار باشه.
وحید اصرار داشت زودتر باشه ولی زودتر از سه ماه نمیشد.چون باید خونه پیدا میکرد برای اجاره، چیدن وسایل،هماهنگی تالار و خیلی کارهای دیگه.
بحث مهریه شد....
بابا به من نگاه کرد.بعد به پدروحید گفت:
_میخواستم امروز درمورد مهریه ازش بپرسم که نشد.
دوباره به من نگاه کرد و گفت:
_حالا هرچی نظر خودته بگو.
همه به من نگاه کردن.با شرمندگی گفتم:
_هرچی باشه قبول میکنید؟
بابا گفت:
_بله
پدروحید گفت:
_بله،هر چی که باشه.
گفتم:
_آقای موحد هم قبول میکنن؟
نگاهش نمیکردم.پدروحید بهش گفت:
_وحید جان،شما باید مهریه رو تقدیم کنی. هرچی زهرا خانوم بگن قبول میکنی؟
وحید گفت:
_بله.ولی...جنبه ی مادی هم داشته باشه حتما.
تازه همه متوجه منظور من شده بودن.از اینکه وحید اینقدر خوب فهمیده بود خوشم اومد.گفتم:
_مهریه من همینه که میگم.نمیخوام تو عقدنامه چیزی بیشتر از این باشه.حتی شاخه نبات و اینجور چیزها هم نباشه.
پدروحید گفت:
_حالا شما بفرمایید،ما ببینیم اصلا در توان ما هست.
گفتم:
_بیست و دو دور ختم کامل قرآن با ترجمه.
همه ساکت بودن...
وحید تمام مدت به من نگاه نمیکرد حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم حتی وقتی باهاش حرف میزدم.
وحید گفت:
_حالا چرا بیست و دو تا؟
گفتم:
_هر دور ختم قرآن به نیت کسیه.
-به نیت کی؟
-چهارده تا به نیت چهارده معصوم(ع). مابقی به نیت حضرت خدیجه(س)، حضرت زینب(س)، حضرت ابالفضل(ع)، مادرشون ام البنین، خانم ربابه،مادر امام زمان(س)، حضرت معصومه(س) و....آخریش خودم.
سکوت بود.گفت:
_باشه.قبول.قبول کردن هدیه هم از دستورات اسلامه.منم به عنوان هدیه صد و چهارده «١١۴» تا سکه اضافه میکنم.قبوله؟
داشتم فکر میکردم...
نمیدونستم چی بگم.به بابا نگاه کردم.بابا منتظر جواب من بود.به مامان نگاه کردم.با اشاره بهم گفت قبول کن.
گفتم:
_به عنوان هدیه اشکالی نداره ولی تو عقد نامه چیزی بیشتر از اونی که من گفتم اضافه نشه.
همه صلوات فرستادن و محمد با شیرینی پذیرایی کرد.
از فردای اون روز کارهای آزمایشگاه و خرید عقد شروع شد.... من و مامان بودیم و وحید و مادرش... لباس پوشیده و شیکی برای محضر انتخاب کردم.خسته شده بودیم.رفتیم جایی آبمیوه ای بخوریم و استراحت کنیم.
مامانامون به بهانه خرید ما رو تنها گذاشتن.به آبمیوه م نگاه میکردم،گفتم:
_آقای موحد
-بفرمایید
-یه مطلب خیلی مهمی رو فراموش کردم بهتون بگم.
با تعجب و نگرانی گفت:
_چه مطلبی؟!؟
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۸۵ نفس نفس میزد...معلوم بود دویده.آقای موحد بهش گفت: _بیا ای
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۸۶
با تعجب و نگرانی گفت:
_چه مطلبی؟!
-داشتن #روزی_حلال برای من خیلی مهمه.حتی اگه کم باشه مهم نیست ولی حلال بودنش مهمه..
حرفمو قطع کرد و گفت:
_من همه ی تلاشم رو میکنم که حتی لقمه ای غذای #شبهه_ناک نخورم.از اون بابت خیالتون راحت باشه...
تو دلم گفتم تو زندگی با تو،.. من از هر نظر خیالم راحته.هرچی میگم خودت قبلا بهش فکر کردی.
بالاخره روز عقد رسید...
از فامیل ما همونایی که برای عقد با امین بودن، اومده بودن.از طرف فامیل موحد هم پدربزرگ و مادربزرگ ها و عمو و عمه و دایی و خاله ش بودن.محضر بزرگ انتخاب کرده بودیم که همه راحت جا بشن.
وقتی عاقد شروع کرد #باخدا حرف میزدم...
گفتم..
خدایا زندگی با وحید #خیلی_سخت_تره. #امتحاناتت داره خیلی سخت میشه.کمکم کن.اگه تو کمکم نکنی دیگه #هیچکس حتی همین وحید که #تو محبت شو بهم دادی هم نمیتونه کمکم کنه. #کمکم کن پیش جدش، پیش مادرش #شرمنده نشم.
عاقد گفت:
_برای بار سوم میپرسم،عروس خانم آیا وکیلم؟
سکوت محض بود.آروم و شمرده گفتم:
_بسم الله.با اجازه ی خانم فاطمه زهرا(س)، پدر ومادرم و بزرگترها..بله.
همه صلوات فرستادن.وحید هم بله گفت و عاقد خطبه عقد رو خوند. #بعدازعقد احساسم به وحید خیلی بیشتر شده بود. واقعا عاشقانه دوستش داشتم.تو دلم از خدا ممنون بودم که دعای دوم منو مستجاب کرد، گرچه اون موقع خودم دوست داشتم دعای اولم مستجاب بشه ولی خدا #بهتر از هر کسی صلاح بنده هاشو میدونه.
به محض تموم شدن خطبه عقد،وحید صدام کرد:
_زهرا
اولین بار بود که با احساس باهام حرف میزد. سرمو آوردم بالا،.. نگاهی به بقیه کردم،داشتن به ما نگاه میکردن.خیلی خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و آروم،طوری که کسی نشنوه گفتم:
_همه دارن نگاهمون میکنن.
ولی وحید خیلی عادی گفت:
_خب نگاه کنن،مگه چیه؟
خیس عرق شده بودم... به معنای واقعی کلمه داشتم آب میشدم.ولی وحید بیخیال نمیشد و بالبخند نگاهم میکرد.خیلی دلم میخواست منم نگاهش کنم ولی روم نمیشد.گفت:
_زهرا،به من نگاه کن.
سرمو آوردم بالا.اول به بقیه نگاه کردم.
علی و محمد داشتن شیرینی و شربت پخش میکردن،در واقع داشتن حواس بقیه رو پرت میکردن ولی هنوز هم بعضی ها حواسشون به ما بود.
وحید گفت:
_به من نگاه کن،نه بقیه.
نگاهش کردم،تو چشمهاش.
گفت:
_خیلی وقته منتظر این لحظه م. تاالان نامحرم بودی و نمیتونستم،اما حالا که محرمی و میتونم نمیخوام بخاطر دیگران این لحظه رو از دست بدم.من هم مثل اون بودم. #هیچ_وقت بهش نگاه نمیکردم.هنوز به هم نگاه میکردیم که اخمهام رفت تو هم.گفت:
_چی شده؟
باتعجب گفتم:
_چشمهات مشکیه؟!!!
بالبخند گفت:
_از چشمهای مشکی خوشت نمیاد؟
لبخند زدم و گفتم:
_تا حالا دقت نکردم ولی الان که دقت میکنم چشمهای شما خیلی قشنگ و جذابه...اون دخترهای بیچاره حق داشتن بیفتن دنبالت.
بلند خندید..طوری که همونایی که نگاهمون نمیکردن هم به ما نگاه کردن.با پام یکی به پاش زدم،آروم خندید.
بعد چند ثانیه خیلی جدی گفت:
_تو هم از اون چیزی که شنیده بودم خیلی زیبا تری.
با خودم گفتم...از زیبایی من فقط شنیده،یعنی یکبار هم به من نگاه نکرده.
وحید واقعا مرد با حجب و حیایی بود.
مادروحید اومد نزدیک و گفت:
_وحیدجان بقیه حرفهاتو بذار برای بعد.الان حلقه رو بگیر دست عروست کن.
وحید بالبخندگفت:
_چشم.
همون موقع وحید چهارده تا سکه از صدوچهارده سکه ای که میخواست بهم هدیه بده رو داد.
وقتی مراسم تموم شد نزدیک اذان بود. پدرومادر و خواهرهای وحید رفتن خونه بابام به صرف شام.من با ماشین وحید رفتم.صدای اذان اومد.گفت:
_بریم مسجد؟
گفتم:
_من با این لباس ها بیام؟!!
-خب نمیخوای نماز بخونی؟
دیدم راست میگه.گفتم:
_بریم.
وقتی وارد زنانه شدم...
همه نگاهم میکردن.لباسم مانتو بلند بود و آرایش نداشتم ولی چادرم و روسری و همه لباسهام حتی کفش هام هم سفید بودن و معلوم بود عروسم.همه بهم تبریک میگفتن و برام آرزوی خوشبختی میکردن.منم بالبخند تشکر میکردم.
بعد از نماز رفتم بیرون،وحید منتظرم بود. درماشین رو برام باز کرد و سوار شدم.وقتی سوار شد گفت:
_سالی که نکوست از بهارش پیداست.اینم اول زندگی من و همسرم،تو مسجد؛
بعد عکس گرفت.
بالبخند گفت:...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۸۶ با تعجب و نگرانی گفت: _چه مطلبی؟! -داشتن #روزی_حلال برای
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۸۷
بالبخند گفت:
_حالا پیش به سوی منزل پدرخانم.
گفتم:
_آقاسید
جواب نداد.نگاهش کردم.اخمهاش تو هم بود.گفتم:
_چی شد؟
خیلی جدی گفت:
_من وحید هستم،وحید تو.
تو دلم گفتم وحید من.وحیدم.لبخند رو لبم نشست.گفتم:
_ولی من دوست دارم آقاسید من باشی.
جدی نگاهم کرد.
-پس میشه حداقل آقاوحید یا سیدوحید بگم؟
-نه.
-باشه.پس وقتی دوتایی هستیم میگم وحید،بقیه ی مواقع آقاوحید.
-برای همه وحید باشم برای خانومم آقا وحید؟!!
گفتم:وحیدم..لطفا.
بالبخند نگاهم کرد و گفت:
_باشه،گوشهام دراز شد.
گفتم:
_وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش.
به خونه رسیدیم...
وحید با مردها روبوسی میکرد.منم کنار نرگس سادات،خواهر وحید،نشستم.وحید احوالپرسی هاش که تموم شد،اطراف رو نگاه کرد.وقتی منو دید لبخندی زد و اومد سمت ما.
به خواهرش گفت:
_چرا اینجا نشستی؟برو تو آشپزخونه کمک کن.
گفتم:
_ما عادت نداریم از مهمان کمک بگیریم.
بالبخند نگاهش کردم.وحید هم نگاهی به من کرد که من کم نمیارم توش موج میزد. مادر وحید به نرگس سادات گفت:
_بیا پیش من بشین.
نرگس سادات رفت و وحید سریع نشست. فرصت هیچ عکس العملی به من نداد.از اینکه وحید اصرار داشت کنار من باشه خوشحال بودم.
همه نشسته بودیم.مادروحید به وحید گفت:
_خیلی خوشحالم که الان کنار خانمت هستی.
پدروحید گفت:
_حالا متوجه شدی عشق چقدر شیرینه.
من خجالت کشیدم...سرمو انداختم پایین.وحید مدتی سکوت کرد.بعد بالبخند گفت:
_ولی من قبلا عاشق شدم.
همه باتعجب نگاهش کردن،حتی پدرومادرش.با خودم گفتم منم قبلا عاشق شدم.پس نمیتونم بهش خرده بگیرم.
پدروحید گفت:
_وحیدجان الان وقت این حرفها نیست.
وحید گفت:
_ولی من میخوام بگم...شش سال پیش بود.روز سوم اردیبهشت ماه.ساعت حدود ده صبح بود.تو خیابان منتظر تاکسی بودم. تاکسی گیر نمیومد.منم عجله داشتم....
بالاخره یه تاکسی اومد که...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۸۷ بالبخند گفت: _حالا پیش به سوی منزل پدرخانم. گفتم: _آقاسی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۸۸
_.... بالاخره یه تاکسی اومد که سه تا خانم سوارش بودن.دو تا خانم بدحجاب عقب و یه دختر خانم محجبه جلو نشسته بود...
خیلی عجله داشتم ولی مردد بودم سوار بشم یا نه..در جلوی تاکسی باز شد و دخترخانم محجبه پیاده شد.بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_شما بفرمایید جلو بشینید،من میرم عقب.
تشکر کردم و نشستم.
یه کم جلو تر دو تا خانم پیاده شدن و یه پسر بی ادب سوار شد.من از اینکه اون پسره کنار اون دختر نشست خیلی ناراحت شدم.به اون دختر نگاه کردم از شیشه ی کنارش بیرون رو نگاه میکرد.صورتش رو کامل برگردونده بود.خیلی نگذشت که شیطنت پسره شروع شد..صداش میکرد. دختره اول جوابشو نمیداد.ولی پسره دست بردار نبود.دختره بدون اینکه نگاهش کنه قاطع بهش گفت:
_کاری به من نداشته باش.
اما پسره پرروتر شد و خواست چادرش رو از سرش برداره،دختره هم ضربه ای بهش زد که در باز شد و پسره از ماشین در حال حرکت افتاد پایین.سرعت ماشین زیاد نبود و راننده هم سریع ترمز کرد.پسره چیزیش نشد ولی کارد میزدی خونش در نمیومد. چاقو شو درآورد که به دختره حمله کنه، سریع پیاده شدم که نذارم، اونم چاقو رو تو دستم فرو کرد.منم محکم به صورت پسره مشت زدم و اونم فرار کرد.راننده تاکسی و اون دختر منو بردن بیمارستان.دستم بخیه خورد.بخیه زدن دستم که تموم شد دختره اومد تو اتاق.ازم تشکر کرد.گفت
_هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کردم که شما متضرر نشید ولی برای دردی که تحمل کردید و دردی که بعد از این تحمل میکنید من نمیتونم کاری کنم.امیدوارم خدا براتون جبران کنه.
تمام مدتی که حرف میزد به دیوار نگاه میکرد. حتی یکبار هم به من نگاه نکرد. خداحافظی کرد و رفت.... همونجوری که میرفت قلب منم با خودش برد.از خدا میخواستم که برگرده ولی...برنگشت.دیگه دستم درد نمیکرد. قلبم اونقدر داغ بود که هیچ دردی رو حس نمیکردم.از اون روز تا سه ماه هر روز اون مسیر رو همون ساعت میرفتم تا شاید ببینمش.ولی دیگه ندیدمش. همیشه دعا میکردم و از خدا میخواستم که یه بار دیگه ببینمش...مادرم مدام میگفت ازدواج کن ولی دلم پیش کسی بود که حتی اسمش هم نمیدونستم.. سالها گذشت ولی حس من نسبت به اون دختر کم نمیشد که بماند وقتی دخترهای بدحجاب و بی حیا رو میدیدم عشقم پررنگ تر هم میشد.
تمام مدتی که وحید حرف میزد چشمش به فرش وسط هال بود....ولی من با تعجب نگاهش میکردم.نمیدونم بقیه چکار میکردن ولی من محو چهره و حرفهای وحید بودم. اصلا نمیتونستم باور کنم.
-سه سال بعد اون ماجرا با پسری آشنا شدم...که بهم گفت دختری بهش گفته،..
دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه از اون به بعد #تصمیم گرفتم به هیچ نامحرمی #نگاه_بیجا نکنم تا #لایق دختر معشوقم بشم.دو سال دیگه هم گذشت... یه روز تو خیابان تصادف شده بود.پسر یه آدم کله گنده به ماشین دختر محجبه ای زده بود.با اینکه مقصر بود زیر بار نمیرفت و میگفت دختره مقصره...دختره هم کوتاه نمیومد. میگفت باید پلیس بیاد و مقصر معلوم بشه و عذرخواهی کنه. بالاخره بعد نیم ساعت کشمکش پسره با اون غرورش رفت پیش دختره و اعتراف کرد مقصره و عذرخواهی کرد.اون دختر....معشوق من بود.تعقیبش کردم.حال عجیبی داشتم.از اینکه پیداش کرده بودم اونقدر خوشحال بودم که صدای ضربان قلبم رو میشنیدم.اما بعد از یک ساعت رانندگی وقتی دختره پیاده شد و رفت تو خونه شون خشکم زد.دختری که عاشقش بودم و پنج سال منتظرش بودم و کلی برای پیدا کردنش نذر و نیاز کرده بودم وارد خونه پدر صمیمی ترین دوستم، محمد، شده بود... بدتر از اینکه فهمیدم خواهر دوستمه این بود که متوجه شدم همسر دوستم هم بوده.تا مدت ها حال بدی داشتم. نمیدونستم باید چکار کنم.تا اینکه بعد شش ماه رفتم خاستگاری.... ولی سخت تر از همه ی اونا این بود که.....
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۸۸ _.... بالاخره یه تاکسی اومد که سه تا خانم سوارش بودن.دو ت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۸۹
_.... اون دختر حتی حاضر نبود به من فکر کنه...پنج سال انتظار و عاشقی یک طرف یک سال انتظار و سکوت یه طرف... تو این یک سال سخت ترین روزهای زندگیمو گذروندم.
تازه معنی حرفها و نگاه هاش رو میفهمیدم... دست راستشو گرفتم و به کف دستش نگاه کردم. هنوز جای بخیه ها بود.گفتم:
_پس اون پسر فداکاری که این همه سال دعاش میکردم تو بودی؟!!
چشمهاش ناراحت بود.
گفتم:
_من اون پنج سال بی خبر بودم ولی این یک سال زمان رو لازم داشتم برای اینکه الان عاشقت باشم.
همه ساکت بودن...
برای اینکه فضا رو عوض کنم گفتم:
_پس تا حالا دو بار ضرب شست منو دیدی.به قول آقای موحد حواست باشه منو عصبانی نکنی که کاراته بازی میکنم.
همه خندیدن.ولی من محو تماشای مردی بودم که مردانه پای عشقش به من ایستاده بود.وحید لایق عشقی با دوام بود.فضای شادی شده بود.
اون شب وحید و خانواده ش رفتن ولی من تا صبح به #حکمت کارهای خدا فکر میکردم...
زندگی من مثل جورچینی بود که قطعاتش خیلی منظم و حساب شده سرجاش قرار داشت.
فردای روز عقد وحید باید میرفت سرکار. ولی زودتر از همیشه برگشت.با من تماس گرفت. گفت:
_از بابا اجازه گرفتم که من و تو با هم بریم بیرون.آماده شو دارم میام دنبالت.
خیلی خوشحال شدم...
سریع آماده شدم.حتی چادر هم پوشیدم و منتظر نشستم تا بیاد.مامان میخواست برای شام قرمه سبزی درست کنه.به من گفت:
_برای شام برمیگردی؟
گفتم:
_فکر نکنم.احتمالا بیرون یه چیزی میخوریم.
مامان هم مشغول درست کردن خورشت شد.بوی غذا تو خونه پیچیده بود... گوشیم دستم بود تا وقتی تماس گرفت سریع برم بیرون.زنگ در زده شد.نگاه کردم وحید بود.تعجب کردم که چرا به گوشیم زنگ نزده. گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم:
_الان میام.
لبخند زد و گفت:
_معمولا اول یه تعارفی میکنن که بیا تو.
خنده م گرفت.گفتم:
_میخوای بیای تو؟
-مامان خونه ست؟
-بله
-پس اگه اشکالی نداره باز کن.
درو باز کردم و به مامان گفتم:
_آقا وحید میخواد بیاد تو.
خودم جلوی در ایستاده بودم.مامان هم از آشپزخونه اومد.وحید بالبخند وارد شد.یه دسته گل خوشگل تو دستش بود.بالبخند نگاهش کردم.نگاهم کرد ولی اول خیلی مهربون و خنده رو رفت سمت مامان.بعد احوالپرسی دسته گل رو گرفت سمت مامان و گفت:
_قابل شما رو نداره.
مامان به من نگاه کرد.وحید با خنده گفت:
_این برای شماست.مال زهرا تو ماشینه.
مامان هم خنده ش گرفته بود و گفت:
_واقعا اینو برا من خریدی؟
وحید گفت:
_بله مامان مهربونم.برای شما خریدم.
مامان گل رو گرفت و تشکر کرد.من از این حرکت وحید و اینطور حرف زدنش با مامان تعجب کردم.آخه ما تازه دیروز عقد کردیم. اینکه اینقدر زود صمیمی شده و این حد از صمیمیت برام عجیب بود ولی از اینکارش خوشم اومد و با لبخند نگاهشون میکردم.
مامان تعارفش کرد بشینه.
وحید کنار مامان نشست و با مهربانی نگاهش میکرد و باهاش احوالپرسی میکرد.
سه تا لیوان شربت آلبالوی خونگی آوردم.
وحید وقتی شربت شو خورد به مامان نگاه کرد و گفت:
_به به، خیلی خوشمزه بود.معلومه خیلی کدبانو هستین.
مامان بالبخند گفت:
_نوش جان.
وحید گفت:
_بوی شام تون هم که عالیه.برای زهرا هم غذا درست کردین؟
-نه.زهرا گفت بیرون شام میخورین.
وحید به من نگاه کرد و گفت:
_همچین غذایی رو ول کنیم بریم بیرون غذا بخوریم؟
مامان باخوشحالی گفت:
_اگه میاین بیشتر درست میکنم.
وحید به مامان نگاه کرد و گفت:
_منکه از همین الان گرسنه م شد.کی آماده میشه؟
من و مامان خندیدیم.مامان گفت:
_پسرم هنوز که درست نکردم.
وحید بلند خندید و گفت:
_من کلا از غذاهای خوشمزه خیلی خوشم میاد.لطفا زیاد درست کنید.
مامان هم بلند خندید.بعد یه کم صحبت دیگه ما بلند شدیم بریم بیرون ولی برای شام برمیگشتیم.
وقتی سوار ماشین شدم وحید یه دسته گل کوچولوی خوشگل از صندلی عقب برداشت و به من داد.خیلی خوشحال شدم ولی مثل سابق از خوشحالی جیغ نمیزدم.فقط عاشقانه به وحید نگاه کردم و تشکر کردم.
وحید حرکت کرد.
گفتم:
_کجا میخوای بریم؟
-یه جای خوب.
تو مسیر مدام حرف میزد.از همه چیز میگفت.خیلی....
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۸۹ _.... اون دختر حتی حاضر نبود به من فکر کنه...پنج سال انت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۹۰
از همه چیز میگفت....خیلی شوخی میکرد. خیلی بامحبت حرف میزد.خیلی مهربون نگاهم میکرد.منم فقط بالبخند نگاهش میکردم.فقط به وحید نگاه میکردم.
ماشین رو نگه داشت و گفت:
_رسیدیم.
بعد به من نگاه کرد.من به اطراف نگاه کردم. مزار امین بود.خیلی جا خوردم.با تعجب نگاهش کردم.
گفت:
_پیاده شو.
دلم نمیخواست پیاده بشم.دلم نمیخواست با وحید برم پیش امین.وحید درو برام باز کرد و گفت:
_بیا دیگه.
نگاهش کردم تا بفهمم چی تو سرشه ولی رفت در عقب رو باز کرد و چیزی برداشت.
تو فکر بودم که چرا روز اول عقدمون منو آورده اینجا.گفت:
_زهرا...پیاده شو.
پیاده شدم.وحید میرفت.منم پشت سرش. تا به مزار امین رسید.اون طرف مزار رو به روی من نشست... من با سه تا مزار فاصله ایستاده بودم. داشت فاتحه میخوند ولی به من نگاه میکرد.چشمهاش پر اشک بود. اشاره کرد برم جلو و بشینم.نمیفهمیدم چی تو سرشه.رفتم جلو.ایستاده بودم... مزار امین رو با گلاب شست.بعد گل نرگسی رو که با خودش آورده بود روی مزار امین چید.همونجوری که من همیشه میچیدم.
وقتی کارش تموم شد به پایین چادرم نگاه کرد و گفت:
_بشین.
صداش بغض داشت.نشستم.
گفت:
_یک سال پیش بود.اومدم اینجا.ازت خواستم به من فکر کنی.یادته؟..گفتی چرا اینجا؟..گفتم از امین خواستم کمکم کنه... امین واقعا خیلی خوب بود.بهت حق میدام نخوای جز امین کس دیگه ای رو دوست داشته باشی..ولی من پنج سااال منتظرت بودم.انتظاری که هر روز میگفتم امروز میبینمش،شب میشد میگفتم فردا دیگه میبینمش...اون روز بعد تصادف وقتی تعقیبت کردم،وقتی رفتی خونه تون،وقتی فهمیدم خواهر محمدی، وقتی فهمیدم همسر امین بودی اونقدر گیج بودم که حال خودمو نمیفهمیدم.از خودم بدم میومد،از اینکه چرا تمام این مدت به این فکر نکردم که ممکنه ازدواج کرده باشی.از اینکه چرا حتی یکبار هم به حرف مادرم گوش ندادم تا ببینم خواهر محمد کی هست.حالم خیلی بد بود.دلم میخواست بیام پیش امین و ازش بخوام کمکم کنه ولی خجالت میکشیدم.اون شب وقتی بعد هیئت دیدمت، حالم بدتر شد.اومدم اینجا.خیلی گریه کردم..از خدا از حضرت فاطمه(س)،از امام حسین(ع)، از امین میخواستم کمکم کنن.ازشون میخواستم کمکم کنن که فراموشت کنم...
💤خواب دیدم امین یه دسته گل نرگس به من داد. بهش گفتم این گل مال خودته، به من نده.گفت از اول هم مال تو بوده.تا حالا پیش من امانت بود.
وقتی بیدار شدم حال عجیبی داشتم.عصر اومدم اینجا.تو اینجا بودی.صبر کردم تا بری.وقتی رفتی اومدم جلو.یه دسته گل نرگس روی مزار بود.همشو برداشتم و با خودم بردم.اون گل ها و کسیکه که اون گل ها رو آورده بود،مال من بود.
وحید به مزار امین و به گل های نرگس نگاه میکرد... چشمهاش نم اشک داشت.منم صورتم از اشک خیس بود.
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۹۰ از همه چیز میگفت....خیلی شوخی میکرد. خیلی بامحبت حرف میزد.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۹۱
منم صورتم از اشک خیس بود...گفتم:
_وقتی صحبت خاستگاری شما شد بابا خیلی اصرار داشت بیشتر بشناسمت.ولی من حتی نمیخواستم بهت فکر کنم.تا اون موقع هیچ وقت رو حرف بابام نه نیاورده بودم.خیلی دلم گرفته بود.خیلی ناراحت بودم.رفتم امامزاده.از خدا خواستم یا کاری کنه فراموشم کنی یا عشقت رو بهم بده، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم. گرچه اون موقع خودم دوست داشتم فراموشم کنی ولی الان خیلی خوشحالم که خدا دعای دوم منو اجابت کرده....
وحیدنگاهم کرد...
لبخند زدم و گفتم:
_من خیلی دوست دارم...خیلی
اولین باری بود که بهش گفتم خیلی دوستش دارم.وحید لبخند عمیقی زد. خوشحال شدم.
اذان مغرب شده بود...
وحید همونجا نمازشو شروع کرد و من پشت سرش به جماعت نماز خوندم.اولین نماز جماعت من و وحید.
بعد از نماز مغرب برگشت سمت من و خیلی جدی گفت:
_پشت سر من نماز نخون؛هیچ وقت.
لبخند زدم و گفتم:
_من زن حرف گوش کنی نیستم.
وحید خنده ش گرفت.تو راه برگشت،منم شوخی میکردم و میخندیدیم.
وقتی رسیدیم خونه،بابا هم بود...
وحید با بابا هم خیلی با مهربونی و محبت و احترام رفتار میکرد.رو به روی باباومامان نشسته بود و بامهربونی نگاهشون میکرد و به حرفهاشون گوش میداد و باهاشون صحبت میکرد...
به من نگاه نمیکرد.ولی من فقط به وحید نگاه میکردم.از رفتارهای وحید خیلی خوشم میومد.
برای شام،من رو به روی بابا بودم و وحید رو به روی مامان.
وحید اول تو بشقاب بابا برنج ریخت،بعد برای مامان،بعد برای من،بعد هم برای خودش.
برای خودش زیاد برنج گذاشت.من و بابا و مامان بالبخند نگاهش میکردیم.وحید طوری رفتار میکرد که انگار سالهاست کنار ما داره زندگی میکنه.
سرشو آورد بالا و به ما نگاه کرد.خنده ش گرفت.گفت:
_من غذای خوشمزه خیلی دوست دارم.
مامان گفت:
_نوش جونت.
باباومامان مشغول غذا خوردن شدن.ولی من هنوز به وحید نگاه میکردم.از اینکه اینقدر با ما راحت بود خوشم اومد،از اینکه اینقدر مهربون و بامحبت بود.
لقمه شو گذاشت تو دهانش.وقتی قورت داد بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_من از اون آدمهایی نیستم که اگه کسی خیره بهم نگاه کنه اشتهام کور بشه ها.
مامان و بابا بالبخند نگاهم کردن.خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و مشغول غذا خوردن شدم.
بعد مدتی احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سرمو آوردم بالا.باباومامان مشغول غذا خوردن بودن.وحید به من نگاه میکرد و بالبخند غذا میخورد.
سرمو انداختم پایین و بالبخند گفتم:
_من از اون آدمهایی هستم که اگه کسی خیره نگاهم کنه،اشتهام کور میشه ها.
مامان و بابا و وحید بلند خندیدن.
یه کم بعد وحید گفت:
_دستپخت تو چطوره؟میشه خورد یا باید هر روز بیایم اینجا؟
گفتم:
_بد نیست،میشه خورد.متأسفم ولی فکر کنم هیکل ورزشکاریت به هم میریزه.
وحید بالبخند گفت:
_من غذا برام مهمه.اگه غذاهات خوشمزه نباشه من هر روز میام اینجا.
مامان لبخند زد و گفت:
_منظور زهرا اینه که باید رژیم بگیری پسرم.
وحید به من نگاه کرد.سرم پایین بود و لبخند میزدم.بعد به مامان نگاه کرد و
باخنده گفت:
_قضیه ی بقال و ماست ترشه؟!
از حرفش خنده م گرفت،گفتم:
_نه.قضیه سوسکه و دست و پای بلوریه.
وحید بلند خندید و گفت:
_حالا واقعا دستپختت خوبه؟
بابا گفت:
_وقتی دستپخت زهرا رو بخوری دیگه غذای کس دیگه ای رو نمیخوری.
وحید لبخند زد.بعد یه کم سکوت گفت:
_حالا یادم اومد.من قبلا دستپخت تو رو خوردم. واقعا خوشمزه بود.
سؤالی نگاهش کردم.
گفت:...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۹۱ منم صورتم از اشک خیس بود...گفتم: _وقتی صحبت خاستگاری شم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۹۲
گفت:
_یه بار تو خیابان ماشین نداشتم.اتفاقی امین رو دیدم.سوارم کرد.بوی غذا تو ماشینش پیچیده بود..شویدپلو با ماهیچه بود.بهش گفتم غذا خوردی؟..گفت آره.. گفتم عجب غذایی بوده.چه بویی داشت.از کجا خریده بودی؟..گفت گرسنه ته؟..گفتم آره ولی این بو آدم سیر هم گرسنه میکنه.. یه ظرف غذا از صندلی عقب برداشت و به من داد.غذای خونگی بود.گفتم خودت خوردی؟..گفت خوردم.سیرم.منم حسابی خوردم.گفتم به به،خیلی خوشمزه ست. مامانت درست کرده؟..لبخند زد و گفت نه،خانومم درست کرده..از حرفش تعجب کردم.گفتم ازدواج کردی؟..گفت عقدیم.. گفتم پس وقتی ازدواج کنی حسابی چاق میشی با این دستپخت خانومت.. بهش گفتم حتما بعد عروسیت منم شام دعوت کن خونه ت.
مامان و بابا به من نگاه میکردن...به وحید نگاه کردم،سرش پایین بود و با غذاش بازی میکرد.
بالبخند گفتم:
_حالا که دستپخت منو خوردی و میدونی قضیه بقال و ماست ترش یا سوسکه و دست و پای بلوری نیست،ترجیح میدی رژیم بگیری یا هیکل ورزشکاریت رو از دست بدی؟
وحید لبخند زد.سرشو آورد بالا و گفت:
_نمیدونم.انتخاب سختیه.نمیتونم یکی شو انتخاب کنم.
همه مون خندیدیم.
وقتی وحید رفت مشغول شستن ظرف ها بودم.مامان آشپزخونه رو مرتب میکرد.گفت:
_زهرا
-جانم مامانم.
-وحید پسر خیلی خوبیه.لیاقتشو داره که همه ی قلبت مال وحید باشه.
نفس غمگینی کشید و گفت:
_سعی کن دیگه به امین فکر نکنی.
مامان رفت ولی من به حرفهای مامان و به حرفهای امروز وحید فکر میکردم... امین برای من خاطره ی شیرینی بود.خاطره ای که پر از تجربه ست برای اینکه الان زندگی خوبی داشته باشم.
شب دوم عقدمون خونه پدروحید دعوت بودم.وحید اومد دنبالم.وقتی رسیدیم خونه شون،زنگ آیفون رو زد بعد با کلید درو باز کرد و گفت:
_بفرمایید.
وارد حیاط شدم...حیاط باصفایی داشتن. چند تا باغچه کوچیک و چند تا درخت داشت. درب ورودی خونه باز شد و مادر و خواهرهای وحید اومدن جلوی در.مادروحید اومد جلو و بامهربانی بغلم کرد،بعد خواهرهای وحید. وارد خونه شدیم.با پدر وحید هم بامهربانی احوالپرسی کردم.
خونه بزرگی داشتن.اتاق های خواب طبقه بالا بود.روی مبل نشستیم.وحید کنارم بود.بقیه همه رو به روی ما بودن.ساکت و بالبخند به من و وحید نگاه میکردن؛بدون هیچ حرفی.به اعضای خانواده وحید دقت کردم.
پدروحید مردی متشخص و مهربان بود. ظاهر وحید شبیه پدرش بود طوری که آینده ی وحید رو میشد دید.فقط چشمهای وحید مشکی بود و چشمهای پدرش قهوه ای.مادر وحید هم زنی مهربان و فداکار و بامحبت بود. نمونه واقعی مادر ایرانی.
وحید فرزند بزرگ خانواده بود.برادر کوچکتر از خودش داشت که مأمور نیروی انتظامی بود و چهار سال قبل تو درگیری شهید شده بود.
نرگس سادات دختر آرام و مهربانی بود.سه سال از من کوچکتر بود و دانشجو.
بعد نجمه سادات،دختر پرنشاط و شوخ طبع که هجده سالش بود و پشت کنکوری.
منم بالبخند و محبت بهشون نگاه میکردم. خیلی طول کشید.خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین.
وحید بالبخند به خانواده ش گفت:
_بسه دیگه.نشستین اینجا فیلم سینمایی نگاه میکنین؟..خانومم آب شد.
همه خندیدیم.
مادروحید گفت...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۹۲ گفت: _یه بار تو خیابان ماشین نداشتم.اتفاقی امین رو دیدم.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۹۳
مادر وحید گفت:
_اگه دوست داشتی به من بگو مامان، خوشحال میشم.
از این حرفش خیلی خوشحال شدم. بغلش کردم و گفتم:
_خداروشکر که مامان خوب و مهربونی مثل شما بهم داده.
مامان خوشحال شد.پدروحید بالبخند گفت:
_منم خوشحال میشم بهم بگی بابا.
بامهربونی نگاهش کردم و بالبخند گفتم:
_..نه.
همه باتعجب نگاهم کردن.وحید خیلی جدی گفت:
_چرا؟!
به پدر وحید گفتم:
_من شما رو به اندازه پدرم دوست دارم ولی وقتی خودم سادات نیستم،نمیتونم به کسی که مادرشون حضرت فاطمه(س) و جدشون پیامبر(ص)هستن،بگم بابا.
وحید گفت:
_آقاجون چطوره؟
همه به وحید نگاه کردیم.به پدروحید نگاه کردم.بدون لبخند نگاهم میکرد.
جدی گفت:
_هر چی خودت دوست داری بگو.
رفتم کنارش نشستم.دستشو بوسیدم و گفتم:
_از من ناراحت نباشین.
بامهربونی گفت:
_نه دخترم.ناراحت نیستم.من تا حالا دو تا دختر داشتم الان خداروشکر سه تا دختر دارم.چه فرقی میکنه چی صدام کنی.مهم اینه که شما برای ما عزیزی.
از اون به بعد من آقاجون صداشون میکنم.
وقتی وحید میخواست منو برسونه خونه، سویچ ماشین شو بهم داد و گفت:
_تو رانندگی کن.
لبخند زدم و سویچ رو گرفتم.تمام مدت فقط به من نگاه میکرد.مثل من که وقتی رانندگی میکرد فقط به وحید نگاه میکردم.
منم مدام صحبت میکردم و بامحبت باهاش حرف میزدم و شوخی میکردم.
وقتی رسیدیم ماشین رو خاموش کردم. گفتم:
_رسیدیم.
وحید اطرافشو نگاه کرد.گفت:
_چه زود رسیدیم؟!
-نخیر.شما محو تماشای بنده بودید، متوجه گذر زمان نشدید.
خندید.
گفتم:
_اگه راننده شخصی خواستین درخدمتم. مخصوصا اگه اینجوری نگاهم کنی و لبخند بزنی...وحید
-جانم
-خداحافظ
پیاده شدم و رفتم تو حیاط.وحید هم ماشین روشن کرد و رفت.
من سعی میکردم همیشه #بامحبت و #احترام با وحید رفتار کنم....بخاطر #سادات_بودنش احترام ویژه تری میذاشتم. همیشه پیش پاش بلند میشدم. حتی اگه برای چند ثانیه از پیشم میرفت، وقتی دوباره میومد بلند میشدم.هیچ وقت کمتر از گل بهش نمیگفتم.از لفظ تو استفاده نمیکردم.هیچ وقت با #صدای_بلند باهاش صحبت نمیکردم.
شب بعدش وحید،محمد و خانواده ش رو برای شام به یه رستوران سنتی دعوت کرد...
وحید و محمد خیلی با هم صمیمی بودن. اکثرا همدیگه رو داداش صدا میکردن...
وقتی مجرد بودم میدونستم محمد یه دوست خیلی صمیمی داره که بهش میگه داداش ولی هیچ وقت کنجکاوی نکردم کسی که داداش من بهش میگه داداش،کی هست.
روی تخت نشسته بودیم...
من و مریم کنار هم بودیم.محمد کنار مریم و وحید کنار من بود.محمد و وحید رو به روی هم بودن.
کلا وحید بچه ها رو خیلی دوست داشت. ضحی و رضوان هم وحید رو خیلی دوست داشتن.بغل وحید نشسته بودن و باهاش حرف میزدن.من از این اخلاق وحید خیلی خوشم میومد.به نظرم مردی که تو مجردی با همه بچه دوست باشه یعنی خیلی مهربونه پس حتما با همسرش و بچه های خودش مهربون تره.
ضحی و رضوان رابطه شون با من خیلی خوب بود ولی وقتی وحید بود دیگه منو تحویل نمیگرفتن.
من بیشتر ساکت بودم و به رفتارهای وحید دقت میکردم.وحید با لبخند و مهربونی هم با بچه ها بازی میکرد هم با محمد شوخی میکرد هم با من صحبت میکرد.با مریم هم #بااحترام برخورد میکرد ولی باز هم مهربون بود.بهش میگفت زن داداش.کلا خیلی باهاش صحبت نمیکرد.هروقت هم که میخواست حرفی بهش بگه یا سرش پایین بود یا به محمد نگاه میکرد.من از #حجب و #حیای وحید خیلی خوشم میومد.
محمد بالبخند کمرنگی به وحید گفت:
_از اینکه قبلا یک بار هم به حرف مامانت گوش ندادی و حتی نخواستی خواهر منو ببینی پشیمون نیستی؟
وحید لبخند زد و گفت:
_آره.
محمد همونجوری که به وحید نگاه میکرد گفت:
_اگه تو زودتر میومدی شاید زهرا دیگه با امین ازدواج نمیکرد و اون همه سختی نمیکشید.
وحید ناراحت سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت.
گفتم:
_هیچ کدوم از کارهای خدا بیحکمت نیست. زهرای قبل از امین مناسب زندگی با وحید نبود...همسروحید باید #قوی باشه.
اون زهرا....
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۹۳ مادر وحید گفت: _اگه دوست داشتی به من بگو مامان، خوشحال م
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۹۴
_... اون زهرا اونقدر که باید قوی نبود. باید میرفت تو کوره تا #پخته بشه، #محکم بشه...
وحید گفت:
_زندگی با من خیلی هم سخت نیست ها.
لبخند زدم و گفتم:
_هست آقا..خیلی سخته...همه تو زندگیشون سختی دارن.سختی زندگی بعضیها بداخلاقی همسرشونه،بعضیها بیماری،بعضیها بی پولی...هرکی یه سختی ای داره تو زندگیش.
به مریم نگاه کردم و گفتم:
_سختی زندگی ما هم اینه که همسرامون خیلی خونه نیستن.برای زنی که شوهرشو خیلی دوست نداره یا درحد معمولی دوست داره این سختی خیلی سخت نیست ولی برای امثال من و مریم که عاشق همسرامون هستیم خیلی سخته،خیلی.
محمد به مریم نگاه کرد..منم به وحید نگاه کردم.با ناراحتی نگاهم میکرد.شام آوردن.
بعد از شام محمد گفت:
_زهرا..به نظرت بهترین ویژگی وحید چیه؟
بالبخند گفتم:
_صداش،وقتی مداحی میکنه.
وحید لبخند زد.محمد با شیطنت گفت:
_و بدترینش؟
به محمد گفتم:
_میخوای امشب دعوا راه بندازی ها.
محمد لبخند زد.
گفتم:
_هر صفت خوبی ممکنه معایبی هم داشته باشه.مثلا همین مهربونی و دوست بودن با بچه ها.اصلا نذاشتن امشب ما دو کلمه با هم حرف بزنیم.
همه خندیدن.
بالبخند به وحید نگاه کردم و گفتم:
_یا مثلا خوش تیپی.
وحید خندید.محمد گفت:
_الان تیپش خوب شده.اگه قبلا میدیدیش که اصلا باهاش ازدواج نمیکردی.
من و وحید با هم خندیدیم.محمد یه کم مکث کرد و گفت:
_زهرا تو باعث شدی لباس پوشیدن وحید تغییر کنه؟!!!
بالبخند به وحید گفتم:
_محمد رو که میشناسی.امشب بی زهرا میشی.
وحید به محمد نگاه کرد و گفت:
_هیچ کس حق نداره به خانوم من کمتر از گل بگه.
محمد با اخم به من نگاه کرد و گفت:
_چجوری بهش گفتی؟
وحید بالبخند گفت:
_سه دست لباس شیک به من هدیه داد.
محمد به وحید نگاه کرد بعد به من نگاه کرد و گفت:
_راست میگه؟!!
به وحید گفتم:
_اینجوری میگی فکر میکنه کادو کردم بهت دادم.
محمد منتظر جواب من بود.بهش گفتم:
_بردمش یه لباس فروشی.سه دست لباس مختلف براش انتخاب کردم.دادم بپوشه که ببینه با لباس های دیگه هم میشه خوش تیپ بود..مامان هم بود.
محمد خیلی جدی نگاهم میکرد.وحید اومد جلوی نگاه محمد و بالبخند بهش گفت:
_چیه؟حرفی داری؟
محمد گفت:
_الان نه.بعدا به خودش میگم.
وحیدگفت:
_حرفی داری جلو من بگو
محمد گفت:
_این یه مسأله خواهر برادریه،شما دخالت نکن.
وحید لبخند زد و گفت:
_داداش! حالا ما غریبه شدیم.
محمد هم لبخند زد و گفت:
_به حساب شما هم بعدا میرسم،داداش.
وحید:
_اگه چیزی به زهرا بگی با من طرفی.
محمد:
_مأموریت طولانی میفرستیم؟
وحید:
_نخیر.اونکه جایزه ست برات.مرخصی طولانی میفرستمت.
من با تعجب گفتم:
_مگه مرخصی یا مأموریت رفتن محمد دست شماست؟
وحید و محمد مثل کسانی که رازی رو فاش کرده باشن به هم نگاه کردن...
به مریم نگاه کردم با تکان سر گفت
_ آره.
با تعجب به محمد نگاه کردم و گفتم:
_یعنی وحید رئیسته؟
محمد بالبخند گفت:
_متاسفانه.
به وحید نگاه کردم.خودشو با رضوان مشغول کرده بود.ترجیح میدادم قبلا خودش بهم میگفت.به مریم نگاه کردم و گفتم:
_عزیزم،دوست داری بری سفر؟
مریم لبخندی زد و گفت:
_آره،خیلی دلم میخواد.
به وحید و محمد نگاه کردم.با لبخند به هم نگاه میکردن.به مریم گفتم:
_از کی دوست داری بری؟
یه کم فکر کرد...گفت؛...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۹۴ _... اون زهرا اونقدر که باید قوی نبود. باید میرفت تو کور
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۹۵
یه کم فکر کرد و گفت:
_سه شنبه.
گفتم:
_دوست داری چند روزه بری؟
-یه هفته.
به وحید نگاه کردم.جدی بهش گفتم:
_از سه شنبه یه هفته به محمد مرخصی
بده.
وحید بالبخند به محمد نگاه میکرد.بدون هیچ حرفی گوشیشو از کنارش برداشت. شماره گرفت.گوشی رو گذاشت روی گوشش.همونجوری که به محمد نگاه میکرد لبخندشو جمع کرد. صداشو صاف کرد.خیلی رسمی گفت:
_سلام آقای افتخاری.
محمد به من اشاره کرد بگو قطع کنه. با لبخند به محمد نگاه کردم.
وحید گفت:
_آقای افتخاری لیست مرخصی های هفته آینده رو رد کردید؟....خوبه.از سه شنبه به مدت یک هفته برای آقای محمد روشن مرخصی رد کنید....تشکر.خداحافظ.
تا وقتی وحید صحبت میکرد محمد بال بال میزد که نگو...به من میگفت بگو نگه.وقتی وحید قطع کرد دوباره لبخند زد.مطمئن شدم شوخی میکرده.
به محمد گفتم:
_چه راحت میشه شما رو سرکار گذاشت.
محمد جدی به من نگاه کرد و گفت:
_سرکار چیه؟ واقعا زنگ زده برام مرخصی رد کرده.
به وحید نگاه کردم.گفت:
_خودت گفتی دیگه.
جدی نگاهش کردم و گفتم:
_واقعا الان زنگ زدی؟
بالبخند گفت:
_آره.
گفتم:
_گوشیتو بده.
نگاه کردم،دیدم آره،واقعا به آقای افتخاری زنگ زده و صحبت کرده.گفتم:
_پارتی بازی کردی؟!!!
-خودت گفتی خب!!
-هر چی من بگم باید گوش بدی؟!!
خندید و گفت:
_یعنی میگی به حرفت گوش ندم؟!!!
موندم چی بهش بگم.گفتم:
_واقعا پارتی بازی کردی؟
-نه بابا! من به همکارام میگم شش ماه یه بار باید مرخصی برن.محمد الان ده ماهه مرخصی نرفته. تو هم نمیگفتی بهش مرخصی میدادم.
خیالم راحت شد.وحید بالبخند به محمد گفت:
_تو خجالت نمیکشی الان ده ماهه زن و بچه هاتو یه مسافرت نبردی؟
مریم گفت:
_بیشتر از یک ساله.
وحید جدی شد.میخواست چیزی به محمد بگه. به مریم گفتم:
_عزیزم.از این به بعد هر وقت هوس مسافرت کردی به خودم بگو.
همه خندیدیم.
محمد یه نگاهی به وحید کرد و گفت:
_اونوقت خودت چند وقت یه بار مرخصی میری؟
وحید به من نگاه کرد بعد رو به محمد گفت:
_تو امشب نمیتونی دعوا راه بندازی.من مرخصی هامو گذاشتم برای بعد ازدواجم.
محمد گفت:
_ببینیم و تعریف کنیم.
به محمد گفتم:
_طبیعیه که وحید کمتر از نیرو هاش مرخصی بره.
وحید به من نگاه کرد.محمد خیلی جدی گفت:
_خدا کنه شیش ماه دیگه هم نظرت همین باشه.
وحید گفت:
_محمد تو امشب چته؟!!
محمد باناراحتی گفت:
_نگرانم.نه فقط امشب.از وقتی امین اومد خواستگاری زهرا نگرانم.از وقتی تو اومدی خواستگاریش نگران تر شدم. خواهر دسته گلم داغون شده.میترسم تو زندگی با تو داغون تر بشه.
بعد بلند شد.کفش هاشو پوشید و رفت. وحید خواست بره دنبالش گفتم:
_من میرم.
یه گوشه ایستاده بود.پشتش به من بود. کنارش ایستادم.گفتم:
_یادته بچه بودیم،تو کوچه که بازی میکردیم، من از همه کوچیکتر بودم.شما همه ش مراقبم بودی کسی اذیتم نکنه؟
گفت:
_الان بزرگ شدی
-ولی هنوز هم مراقبی کسی اذیتم نکنه.
-برادر بودن سخته.
-مخصوصا اگه خواهری مثل زهرا داشته باشی که همه ش خودشو تو دل سختی ها می اندازه...من بار سنگینی هستم برای همه. بابا، مامان، علی، شما،امین حالا هم وحید..ولی من هیچ وقت نخواستم هیچ کدومتون رو اذیت کنم.من فقط میخوام تو شرایط مختلفی که برام پیش میاد کاری رو انجام بدم که خدا ازم راضی باشه.
-تو بار سنگینی هستی چون خیلی بزرگی.
-میگی چکار کنم؟سعی کنم بزرگ نشم که تو دو روز دنیا بیخیال و راحت زندگی کنم؟
سرشو انداخت پایین.بعد یک دقیقه سرشو آورد بالا.به من نگاه کرد و گفت:
_سرعت رشدتو کم کن تا ما هم بهت برسیم.
-مسخره م میکنی؟!! من حالاحالا ها مونده تا به شماها برسم.به مامان،بابا، وحید... محمد،وحید میخواد همسرش چجوری باشه؟
-همراه.
من و محمد برگشتیم به پشت سرمون نگاه کردیم.بالبخند گفتم:
_فالگوش ایستادی؟!!
وحید لبخندی زد و گفت:
_فالگوش ایستادن بدتره یا غیبت کردن؟
بالبخند به من خیره شده بود.محمد رفت. وحید اومد نزدیکتر.گفتم:
_همراه یعنی چی؟
-یعنی اینکه سرعت رشدتو کم کنی تا منم بهت برسم بعد با هم بزرگ بشیم.
-وحید
-جانم؟
-خیلی دوست دارم..خیلی.
لبخند زد.گفت:
_بریم،محمد منتظره.
چند قدم رفت،ایستاد.برگشت و گفت:
_بیا دیگه.
بالبخند رفتم کنارش و گفتم:
_حالا کی باید سرعت شو کم کنه تا اون یکی بهش برسه؟؟
خندید و همراه هم رفتیم.
بعد از عقد وحید گفت:...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۹۵ یه کم فکر کرد و گفت: _سه شنبه. گفتم: _دوست داری چند روز
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۹۶
بعد از عقد وحید گفت:
_کجا دوست داری خونه بگیریم؟
گفتم:
_یا نزدیک خونه آقاجون یا نزدیک خونه بابا.
وحید هم نزدیک خونه بابا، خونه خوبی اجاره کرد...جهیزیه منم که آماده بود. وسایلی که به عشق زندگی با امین تهیه کرده بودم،حالا داشتم به عشق زندگی با وحید از تو کارتن درمیاوردم.
دو هفته از عقد من و وحید گذشت...
دو هفته ای که هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش بودم.مشغول چیدن وسایل خونه مون بودیم. خسته شدیم و روی مبل نشستیم. وحید نگاهم میکرد. نگاهش یه جوری بود.حدس زدم میخواد بره مأموریت.
لبخند زدم و گفتم:
_وحید...میخوای بری مأموریت؟
از حرفم تعجب کرد.گفت:
_زن باهوش داشتن هم خوبه ها.
غم دلمو گرفت...ندیدنش حتی برای یک روز هم برام سخت بود.ولی لبخند زدم و گفتم:
_چند روزه میری؟
-یک هفته
نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_یک هفته؟!!
چشمهاش ناراحت بود.نمیخواستم ناراحت باشه.بالبخند و شوخی گفتم:
_پس خونه رو به سلیقه خودم میچینم. وقتی برگشتی حق اعتراض نداری.
لبخند زد؛لبخند غمگین.
وحید رفت مأموریت....
خیلی برام سخت بود.دو روز یه بار تماس میگرفت.اونم کوتاه،در حد احوالپرسی. وقتی وحید تماس میگرفت سعی میکردم صدام عادی باشه که وحید بدونه زهرا قویه.حتی پیش بقیه هم بیشتر شوخی میکردم و میخندیدم که وقتی وحید برگشت همه بهش بگن زهرا حالش خوب بود.
ولی در واقع قلبم از دلتنگی مچاله شده بود. خودم هم نفهمیدم کی اینقدر عاشقش شدم. وحید اونقدر خوب بود که عشقش مثل اکسیژن تو خون من نفوذ کرده بود.
شب بود.قرار بود وحید فرداش بیاد...
خیلی خوشحال بودم.ساعت ها به کندی میگذشت. صدای زنگ آیفون اومد.تصویر رو که دیدم از تعجب خشکم زد.
بابا گفت:
_کیه؟
-انگار وحیده
-پس چرا باز نمیکنی؟!!
درو باز کردم.اومد تو حیاط و درو بست. روی ایوان بودم.واقعا خودش بود.تازه فهمیدم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم دلم براش تنگ شده بود...
تا منو دید ایستاد.خیلی خوشحال بودم، چشم ازش نمیگرفتم.وحید هم فقط به من نگاه میکرد.بعد مدتی گفتم:
_سلام..
خندید و گفت:
_سلام.
تو دستش گل بود.چهره ش خسته بود. چشمهاش قرمز بود ولی باز هم مهربان بود.گفت:
_از خواب و استراحتم میزدم تا زودتر کارمو تموم کنم که چند ساعت زودتر ببینمت.
پانزده روز به عروسی مونده بود....
همه کارها رو انجام داده بودیم.خونه مون آماده بود.تالار و آرایشگاه رزرو شده بود. کارت عروسی هم آماده بود.
وحید گفت:
_بهم مأموریت دادن.هرچی اصرار کردم که پانزده روز دیگه عروسیمه قبول نکردن.
گفتم:
_چند روزه باید بری؟
-سه روزه
-خب برمیگردی دیگه.
از حرفم تعجب کرد.خیلی جا خورد. انتظار نداشت اینقدر راحت قبول کنم.وحید رفت مأموریت و برگشت.... همه برای عروسی تکاپو داشتن.
روز عروسی رسیدگفتم:
خدایا خودت میدونی ما هر کاری کردیم تا مجلسمون #گناه نداشته باشه.خودت کمک کن جشن اول زندگی ما با #گناه_دیگران تیره نشه.
قبل از اینکه آرایشگر شروع کنه #وضو گرفتم که بتونم نمازمو اول وقت بخونم.
لباس عروسم خیلی زیبا بود.یه کت مخصوص هم براش سفارش دادم که پوشیده هم باشه.. درسته که همه خانم هستن ولی من معتقدم حتی خانم ها هم نباید هر لباسی پیش هم بپوشن.لباس عروسم با اینکه پوشیده بود خیلی شیک و زیبا بود.
تو ماشین نشستیم.حتی صورتم رو هم با کلاه شنل پوشیده بودم.وحید خیلی اضطراب داشت، برعکس من.بهش گفتم:
_کاری هست که باید انجام میدادی و ندادی؟
-نه.
-وقتی هرکاری لازم بوده انجام دادی پس چرا استرس داری؟میترسی خدا مجلست رو بهم بریزه؟
-معلومه که نه.
-شاید هم مجلس به هم ریخت..حتی اگه...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۹۶ بعد از عقد وحید گفت: _کجا دوست داری خونه بگیریم؟ گفتم:
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۹۷
_... حتی اگه مجلست به هم ریخت..مطمئن باش #حکمتی داشته.ما همه کارهارو درست انجام دادیم.بقیه ش با خداست.#بسپربه_خودش...خیلی بهتر از من و شما میتونه مدیریت کنه.
بعد چند دقیقه سکوت گفت:
_زهرا خیلی دوست دارم..خیلی.
برای گرفتن عکس به آتلیه رفتیم... وقتی شنل مو درآوردم اولین بار بود که وحید منو با لباس عروس دید... برای چند لحظه بهم خیره شده بود.منم فقط نگاهش میکردم.
گفتم:
_امشب اصلا نباید بیای تو قسمت خانم ها.
لبخند زد...قبلا باهاش هماهنگ کرده بودم که نیاد ولی الان با این تیپش اصلا به صلاح من نبود بیاد.
بعد سکوت نسبتا طولانی گفت:
_اینکه من و تو.... الان...اینجا... اینجوری (به لباس عروس و دامادی اشاره کرد)...بعد شش سال انتظار...برام مثل خوابه.
با بغض گفت:
_زهرا..مطمئنی پشیمون نمیشی؟
منم بغض کردم.با اشاره سر گفتم.. آره.
-شما شک داری؟
با اشاره سر گفت نه.
خداروشکر همون موقع خانم عکاس اومد وگرنه آخرش وحید اشکمو درمیاورد.
وسط عکاسی بودیم که اذان شد...
قبلا با عکاس هماهنگ کرده بودم که نمازمو همونجا بخونم...
#پیشانی مو از مواد آرایشی #پاک_کردم و شنل پوشیدم تا نماز بخونم.وحید به من نگاه میکرد. گفتم:
_نمیخوای نماز بخونی؟
بالبخند گفت:
_با این سر و وضع؟! اینجا؟! این نماز چه شود؟!
-غر نزن دیگه.بیا بخون.
مثل همیشه که وقتی با هم بودیم نمازمو پشت سرش به جماعت میخوندم، ایستادم پشت سرش. عکاس هم چند تا عکس از نماز جماعت ما گرفته بود که خیلی هم قشنگ شده بود...نماز خوندن با لباس عروس سخت بود ولی از دیر خوندن بهتر بود.
وقتی وارد تالار شدیم، طبق قرار وحید با من نیومد.همه تعجب کرده بودن.
وقتی برای نماز شب بیدار شدم...
متوجه شدم وحید زودتر از من بیدار شده و داشت نماز میخوند.چند لحظه ایستادم و نگاهش کردم.بعد رفتم.
ترجیح دادم خلوتش رو با خدا بهم نریزم. ولی نماز صبحمون رو به جماعت خوندیم.
بالاخره اون شب با تمام خستگی هاش تموم شد....
ولی زندگی من و وحید....
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۹۷ _... حتی اگه مجلست به هم ریخت..مطمئن باش #حکمتی داشته.ما
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۹۸
ولی زندگی من و وحید و سختی هامون تازه شروع شد...
قبل عروسی وحید بهم گفت:
_دوست داری ماه عسل کجا بریم؟
گفتم:
_جاهایی که #میتونیم بریم #بگو،تا من #انتخاب کنم...
-هر جایی که توبخوای میتونیم بریم.
-هر جایی؟!!
یه کم دقیق نگاهم کرد.لبخند زد و گفت:
_کربلا؟
از اینکه اینقدر خوب منو میشناخت خوشحال شدم.گفتم:
_میتونیم؟
یه کم مکث کرد و گفت:
_یه کاریش میکنم.
بخاطر شرایط امنیتی کاریش بهش اجازه همچین سفری رو نمیدادن.خیلی تلاش کرد تا بالاخره تونست هماهنگ کنه که بریم.
دو روز بعد عروسی راهی کربلا شدیم.
دل تو دلم نبود.حال وحید هم مثل من بود.هیچ کدوممون روی زمین نبودیم. وقتی وحید روضه میخوند هیچ کدوممون آروم شدنی نبودیم.حس و حالمون تعریف کردنی نبود.وقتی با هم بودیم باهم گریه میکردیم. هیچ کدوممون اصراری برای پنهان کردن اشک ها و بغض هامون نداشتیم...نگران ریا شدن نبودیم.
💝من و وحید یکی بودیم.💝
کافی بود اسم حسین(ع)رو بشنویم اشک مثل سیل از چشمهامون جاری میشد. ساعت ها تو بین الحرمین می نشستیم،به گنبد امام حسین(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم.به گنبد حضرت اباالفضل(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم.
خیلی ها گفتن اونجا برای ما هم دعا کنید ولی ما اونجا حتی به خودمون هم فکر نمیکردیم.اونجا فقط #امام حسین(ع) بود و #مصائبشون.👈اصلا وحید و زهرا مطرح نبود.فقط حسین(ع) بود و اشک.اونجا حتی نیاز نبود کسی روضه بخونه.
به هر جایی نگاه میکردیم روضه بود.آب.. خیمه گاه..آفتاب سوزان...داغی زمین.. تل...بچه ها..گودال....همه روضه بود.
هردومون برای اولین بار بود که میرفتیم. هردو مون داشتیم دق میکردیم.نفس کشیدن تو کربلا واقعا سخت بود.زنده بودن تو کربلا باعث شرمندگی بود. شرمنده بودیم که چرا با این همه مصیبت ما هنوز زنده ایم.شرمنده بودیم که خدا،حسینش(ع) رو فدای تربیت شدن ما کرد و ما هنوز................
اون سفر برای هردومون سفر عجیبی بود. وقتی برگشتیم هم قلب و روحمون اونجا بود.
قبل از سفر کربلا مداحی های وحید سوزناک و با گریه بود.خودش هم گریه میکرد ولی بعد از سفر کربلا مداحی کردن براش خیلی سخت شده بود.
وقتی مداحی میکرد خودش هم آروم شدنی نبود.مجلس ملتهب میشد.دیگه هیچ وقت روضه گودال نخوند.وقتی روضه میخوند همه نگران سلامتیش بودن.دیگه کمتر بهش میگفتن مداحی کنه.من حالشو میفهمیدم.بعد از سفر کربلا منم تو روضه ها دلم میخواست بمیرم از غصه.
هروقت وحید میرفت هیئت، منم باهاش میرفتم.همه میدونستن من و وحید با هم ازدواج کردیم و منو خانم موحد صدا میکردن.
یه شب که هیئت تموم شد نزدیک ماشین با یه خانمی که تو هیئت با هم دوست شده بودیم،صحبت میکردم.وحید با آقایی نزدیک میشد.قبل از اینکه وحید چیزی بگه اون آقا گفت:
_سلام خانم روشن.
از اینکه کسی تو هیئت منو به فامیل خودم صدا کرد تعجب کردم.نگاهش کردم.سهیل صادقی بود.
سرمو انداختم پایین و سلام کردم.بعد احوالپرسی همسرش رو معرفی کرد.همون خانمی که قبلش داشتم باهاش صحبت میکردم.دختر خیلی خوبی بود.بعد احوالپرسی وحید به آقای صادقی گفت:
_ماشین آوردی؟
آقای صادقی گفت:
_آره.ممنون.مزاحمتون نمیشیم.
خداحافظی کردیم و رفتن.وقتی تو ماشین نشستیم وحید گفت:
_سهیل پسر خیلی خوبیه.به اون چرا جواب رد دادی؟
از حرفش تعجب کردم.لبخندی زد و گفت:
_این روزها خیلی ها وقتی میفهمن با تو ازدواج کردم یه جوری نگاهم میکنن.از نگاهشون معلومه قبلا خاستگار تو بودن.
-چند وقته میشناسیش؟
-چند سالی هست.
-از گذشته ش چیزی بهت گفته؟
-یه چیزایی.
-چی مثلا؟
-گفته بود تو یه مسائل دینی ابهاماتی داشته و یه دختری کمکش...
حرفشو نصفه گذاشت و به من نگاه کرد.
-تو کمکش کردی؟؟!!!!!
-آقای صادقی بهت گفته بود دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه؟
وحید با تعجب گفت:
_تو بهش گفته بودی؟؟!!!!!!!
-میبینی خدا چقدر حواسش به ما هست. یه حرف رو خودش به زبان من میاره،بعد با واسطه به شما میرسونه که من و شما الان اینجایی باشیم که هستیم.
سه هفته بعد از اینکه از کربلا برگشتیم، وحید یه مأموریت یک ماهه رفت....دلم خیلی براش تنگ شده بود....
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۹۸ ولی زندگی من و وحید و سختی هامون تازه شروع شد... قبل عر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۹۹
دلم خیلی براش تنگ شده بود....پدر و مادر وحید و مامان و بابای خودم اصرار داشتن وقتی وحید نیست،خونه نمونم.حتی وحید هم گفته بود بهتره تنها نباشی ولی من دوست داشتم خونه خودم باشم.
دو روز اول خیلی برام سخت بود.خیلی با خودم فکر کردم.گفتم زندگی من اینه.وحید گاهی وقتها نیست.منکه نباید وقتی وحید نیست زندگی مو تعطیل کنم.رفتم تو آشپزخونه و برای خودم قیمه درست کردم.
بعد از ازدواج وحید ازم خواست کلاس تیراندازی شرکت کنم...
خودم اصلا تمایلی نداشتم ولی وحید اصرار کرد.منم بخاطر وحید قبول کردم.خیلی پیگیر کلاس تیراندازی من بود.
منم بخاطر وحید تلاش کردم بهترین باشم. طوری که وقتی کلاس تموم شد،من نفر اول دوره بودم.وحید هم بهم افتخار میکرد.
مریم هم بهم پیشنهاد داد کلاس امداد و هلال احمر هم برم.چون احتمال زخمی شدن وحید تو مأموریت هاش،زیاد بود.دوره های هلال احمر هم کامل رفتم...
سرمو شلوغ کرده بودم که نبودن وحید کمتر اذیتم کنه.هربار که وحید تماس میگرفت از کارهایی که در طول روز انجام میدادم براش میگفتم تا بدونه من زندگی میکنم و ناراحت من نباشه.حتی گاهی که میگفتم برا خودم غذا درست کردم،خوشمزه بود یا بی نمک شده بود یا ترش بود، میخندید و میگفت اینقدر نگو دهانم آب افتاد.
وقت های خالی هم به پدر و مادر خودم یا پدر و مادر وحید سر میزدم،خودمو ناهار یا شام دعوت میکردم خونه شون..اونا هم خوشحال میشدن.خونه برادرهام هم میرفتم.گاهی نرگس سادات و نجمه سادات میومدن پیشم.
با اینکه سرم شلوغ بود،دلم خیلی برای وحید تنگ میشد.
وقتی میومد خونه،روی مبل می نشست. براش چایی یا شربت میاوردم. همونجوری که وحید چایی یا شربتش رو میخورد من فقط نگاهش میکردم.
هرروزی که میگذشت بیشتر عاشقش میشدم. همیشه وقتی میرفت مأموریت اونقدر تنهایی گریه میکردم تا آروم بشم. دیگه روضه هایی که برای خودم میذاشتم با صدای وحید بود.وقتی مداحی میکرد صداشو ضبط میکردم. نمیدونست وگرنه از حافظه گوشیم پاک میکرد....
شش ماه بعد متوجه شدم باردارم....
وحید عاشق بچه ها بود.مطمئن بودم خیلی خوشحال میشه.از خوشحالی نمیدونست چی بگه.
همون شب وحید گفت که باید مأموریت دو ماهه بره که شاید هم بیشتر طول بکشه. وحید رفت مأموریت.من بیشتر خونه بابا بودم.حالم خوب نبود.... خیلی دوست داشتم تو این شرایط وحید کنارم باشه ولی ناراضی نبودم.دلم خیلی براش تنگ شده بود.
هرجوری بود دو ماه گذشت...
یک هفته به اومدن وحید مونده بود که گفت مأموریتش بیشتر طول میکشه و شاید تا دو ماه دیگه هم نیاد.حتی ممکنه دیگه نتونه تماس بگیره.متوجه شدم شرایط کارش سخت تر شده.برای اینکه نگران من نباشه هربار تماس میگرفت،سرحال و شاد صحبت میکردم.
یک ماه دیگه هم به سختی گذشت...
یه روز که رفتم دکتر،دکتر گفت دو قلو هستن؛دو تا دختر.
اونقدر خوشحال شدم که وقتی از مطب اومدم بیرون با وحید تماس گرفتم که بهش بگم.سریع جواب داد.خیلی با مهربونی و محبت صحبت میکرد.گفت دو روز دیگه میاد.از خوشحالی تو ماشین گریه کردم.
وقتی بهش گفتم خدا دو تا #رحمت بهمون داده،از ذوق و خوشحالی نمیدونست چی بگه و چکار کنه.
سه ماه بعد یه شب با وحید برگشتیم خونه. یه ماشینی جلو در پارک بود.دو تا سرنشین آقا داشت....
وحید با دیدن اون ماشین و سرنشینانش به من گفت:
_تو ماشین باش،الان میام.
رفت سمتشون.چند دقیقه ای با هم حرف زدن بعد اومد پیش من و گفت:
_تو برو بالا.من چند دقیقه دیگه میام.
گفتم:
_چیزی شده؟
-نه.از همکارام هستن.
داشتم با کلید درو باز میکردم که یکی از آقایون صدام کرد:
_خانم موحد.
برگشتم.آقای میانسالی بود....
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۹۹ دلم خیلی براش تنگ شده بود....پدر و مادر وحید و مامان و ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۱۰۰
برگشتم.آقای میانسالی بود.گفتم:
_سلام بفرمایید
-سلام دخترم.میتونم چند دقیقه منزلتون مزاحم بشم.
وحید گفت:
_حاجی من حرفمو گفتم.
اون آقا منتظر حرف من بود...از رفتار وحید با اون آقا فهمیدم آشنا هستن.گفتم:
_اختیار دارید،منزل خودتونه.بفرمایید.
اون آقا تنها اومد سمت در.وحید به من گفت:
_شما برو بالا.الان میام.
رفتم بالا.برق روشن کردم.چایی هم آماده کردم.خیلی طول کشید بیان.از آیفون نگاه کردم.وحید جلوی اون آقا ایستاده بود و بهش میگفت:
_نمیشه.من نمیتونم.
لامپ آیفون که روشن شد دو تایی برگشتن سمت آیفون.گفتم:
_آقاسید!مهمان رو دم در نگه داشتی. بفرمایید بالا.
اون آقاهم از خدا خواسته سریع اومد داخل....داشتم چایی میریختم تو لیوان وحید اومد تو آشپزخونه و گفت:
_برا چی گفتی بیان بالا؟
-وحیدجان!! وقتی میگن میخوام بیام بگم نه؟! زشت نیست مهمون رو راه ندیم؟!
سینی رو گرفت و گفت:
_برو تو اتاق تا من نگفتم نیا بیرون.
-چشم آقای خوش اخلاق.
برای رفتن به اتاق باید از جلو مهمون رد میشدم.به اون آقا گفتم:
_خوش آمدید.من مزاحمتون نمیشم.میرم تو اتاق،شما راحت باشید.
یه قدم رفتم،اون آقا گفت:
_دخترم میشه بشینید.من اومدم اینجا چون با شما کار داشتم.
وحید ناراحت گفت:
_حاجی حرفی دارید به خودم بگید.
بعد به من گفت:
_شما برو تو اتاق.
یه نگاهی به آقایی که وحید بهش میگفت حاجی کردم،با اشاره گفت
_بشین.
یه نگاهی به وحید کردم،اشاره کرد برو.به وحید لبخند زدم.رو به حاجی گفتم:
_تا حالا رو حرف آقاسید حرف نزده بودم.
رو به وحید گفتم:
_ولی فکر میکنم بهتره بمونم.
نشستم روی مبل.حاجی لبخندی زد و گفت:
_آدمی مثل وحید باید هم همچین همسری داشته باشه..راستش دخترم من وضعیت شما رو میدونم...
وحید پرید وسط حرفش و گفت:
_شما که میدونید دیگه چرا اصرار میکنید.
حاجی گفت:
_چاره ای ندارم...
بالبخند گفتم:
_آقاوحید باید بره مأموریت؟
دو تایی به من نگاه کردن.وحید گفت:
_نه.نمیرم.
به حاجی گفتم:
_کی باید بره؟
وحید گفت:
_نمیرم
به وحید نگاه کردم.لبخند زدم.دوباره به حاجی نگاه کردم.گفت:
_هرچی زودتر،بهتر.فردا صبح بره که خیلی
بهتره.
وحید گفت:
_نمیرم.
به حاجی گفتم:
_چقدر طول میکشه؟
وحید عصبانی شد.گفت:
_من میگم نمیرم تو میگی چقدر طول میکشه؟ اصلا میشنوی من چی میگم؟
به حاجی نگاه کردم.گفت:
_دوماه
وحید با اخم به من نگاه میکرد.به حاجی گفتم:
_خطرناکه؟
-نه.یه موقعیت بررسی و تحقیقه.من بهتر و دقیقتر از وحید نمیشناسم وگرنه تو این وضعیت شما اصلا بهش نمیگفتم.
به وحید نگاه کردم.هنوز داشت با اخم به من نگاه میکرد.بالبخند گفتم:
_برو،من راضیم.
وحید عصبانی بلند شد.دو قدم رفت سمت اتاق بدون اینکه برگرده به من گفت:
_بیا.
به حاجی گفتم:
_شما از خودتون پذیرایی کنید.منزل خودتونه. ببخشید..الان میایم خدمتتون.
رفتم تو اتاق.سریع درو بست.گفت:
_میفهمی چی میگی؟! اگه برم وقتی بچه هامون به دنیا بیان نیستم پیشت.
گفتم:
_بقیه هستن.منم کلا میرم خونه بابا یا خونه آقاجون که شما خیالت راحت باشه، خوبه؟
-یعنی برات مهم نیست من نباشم؟فرقی نداره برات؟
-معلومه که مهمه.ولی کارت مهم تره.حاجی گفتن کس دیگه ای ندارن که بتونه این مأموریت رو انجام بده.
بعد با شوخی گفتم:
_برا بچه های بعدی جبران میکنی.
-گوشام دراز شد.
-قبلا هم بهت تذکر دادم وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش. بعدشم من میخوام دخترهام مثل مامانشون دو تا داداش مهربون هم داشته باشن.آخه خیلی خوبه آدم داداش داشته باشه.
خنده ای کرد و گفت:....
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 70 معصومه دلش میخواست همان جا در اتاق بماند و بیرون نرود. ا
خب دوستان گلم ادامه رمان نوش نگاه زیباتون
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/68738
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 11 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/68859
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 21 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/68999
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 31 الی 40
https://eitaa.com/Dastanyapand/69396
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 41 الی 50
https://eitaa.com/Dastanyapand/69396
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 51 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/69888
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/70572
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 71الی 75
https://eitaa.com/Dastanyapand/71091
❌پایان❌
🙏🏻 لطفاً برای سلامتی نویسنده و جمعیت آوری کننده صلوات
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 70 معصومه دلش میخواست همان جا در اتاق بماند و بیرون نرود. ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 71
آخ که چه قدر بوی خاک نم دار رو دوست دارم! البته در صورتی که مسعود همین الان سر نرسه.
باید کلی با مامان محرم حرف بزنم تا به مسعود چیزی نگه. خب دلم پوسید توو خونه. وای اگه
بفهمه حسابم با کرام الکاتبینه! خدایا فقط همین یه باره! قول میدم دیگه به حرفش گوش بدم!
دوباره آب میپاشم و جارو رو روی حیاط خاکی میکشم. مسعود میخواست کفِش رو سیمانی کنه
ولی من اینجوری بیشتر دوست دارم. رد جارو روی خاک آب خورده، مثه یه دسته موی پریشون
شده. مامان محرم از روی پنجره سفره رو تکون میده تا خُرده نونای باقیمونده ی توش بریزن
توی محوطه ی مرغ و خروسا و زیر چشمی منو نگاه میکنه و باز غرغر میکنه. میدونم پیرزن از
اینکه دارم با این وضعم جارو میکنم غر میزنه. ولی من که گفتم دست خودم نیست. نمیتونم یه
دقیقه بیکار بمونم چه برسه به ده روز استراحت مطلق. صدای قدقد بلند "بَبَل" میاد. باز داره تخم
میذاره. اون اولا که اومدیم اینجا چه قدر ازش میترسیدما. ولی بعد از یه مدت واسش اسمم
گذاشتم! جارو رو که روی حیاط میکشم یه صدای خشی میده که من دوسش دارم. مشغول جارو
زدنم که دو تا کفش مردونه جلوی روم سبز میشه! آب دهانمو قورت میدم. خدایا اینم شانسه من
دارم؟! خدا جون هزار تا صلوات نذر میکنم که این دفه دعوام نکنه! کمرمو آروم آروم صاف میکنم.
دستاشو به کمرش زده و با اخم بِر و بِر منو نگاه میکنه. چه قدر اینجوری ترسناک و با جذبه میشه.
-سلام
-علیک سلام
دهن باز میکنم تا یه چیزی بگم ولی چیزی به ذهنم نمیرسه. اَه! این کلمه هام هر وقت بهشون نیاز
داری فرار میکنن. تنها و اولین کلمه ای که به ذهنم میاد رو به علاوه ی یه نگاه مظلوم و معصوم
تحویلش میدم.
-ببخشید
نفسشو عمیق و با حرص بیرون میده و دست راستشو به چونه ش میکشه.
-ببخشم ها؟! معصومه صد هزار بار بهت نگفتم استراحت مطلق؟؟!! بعد تو میای واسه من حیاطو
جارو میکنی؟!
بازم با نهایت مظلومیتی که این دفه سعی میکنم توی صدامم حس بشه میگم: خب حوصله م سر
رفته بود
-حوصله ت سر رفته بود دلیل خوبیه به نظرت؟! حوصله ت سر میره باید بیای با این وضعت حیاطو
آب جارو کنی؟!
مامان محرم که حالا روی ایوون وایستاده با عصبانیت میگه: مسعود جان این معصومه از صبح تا
حالا پدر منو درآورده مادر...هِی با این بار شیشه بالا و پائین میره و هر چی بهش میگم بشین کارا
رو من و مرضیه میکنیم گوش نمیده
وای! مامان محرم نامه ی اعمالمو داد دستش! خدا جوون مرگ شدم!
-مامان بالا و پائین چیه؟! من فقط یه خرده توی گردگیری به مرضیه کمک کردم
-آره فقط روی چهار پایه م...
لبمو گاز میگیرم و میپرم وسط حرفش: مامان
مامان محرم سرشو به نشانه تأسف تکون میده و میره توو خونه. مسعود برزخِ برزخه! باید فرار
کنم ولی چه جوری؟! با این نگاه عصبانیش میخواد از خجالت آبم کنه. آب دهنمو قورت میدم.
مسعود چند تا نفس عمیق میکشه و میره توو خونه. همیشه همینجوریه! عصبانیش که بکنم تا یه
دقیقه فقط نگام میکنه و بعدم تا چند ساعت باهام حرف نمیزنه و اخم میکنه. دنبالش میرم توو
خونه. بازم خرابکاری کردم. بیچاره کلی از دستم حرص میخوره. خب دیگه باید وارد فاز منت
کشی بشم.
-مسعود
میره توو اتاقمون و منم دنبالش داخل اتاق میشم.
-مسعود جان خب گفتم که ببخشید
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃