کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۱۱۸ -وحید پی خوشگذرانی میره؟با زن دیگه ش خوشه که برای ما کم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۱۱۹
علی بلند شد و سلام کرد،بعد دوباره نشست و خودشو با پسرش،امیررضا که پنج ماهش بود،سرگرم کرد...محمد هم همونجوری نشسته خیلی سرد سلام کرد.
من از رفتار علی و محمد ناراحت شدم...
وحید یه کم نگاهشون کرد،بعد بالبخند به من نگاه کرد.رفت پیش علی و بامهربانی امیررضا رو بغل کرد و باهاش صحبت میکرد...
بعد امیررضا رو به مامان داد و دوباره جلوی علی ایستاد.بامهربانی بلندش کرد و بغلش کرد.آروم چیزی تو گوش علی گفت که علی هم وحید رو بغل کرد...
مدتی گذشت.وحید از علی جدا شد و جلوی محمد ایستاد.محمد به وحید نگاه هم نمیکرد.
وحید با شوخی بهش گفت:
_قبلنا پسر خوبی بودی.
بالبخند گفتم:
_از وقتی چاق شده اخلاقش هم بد شده.
همه خندیدن...
وحید،محمد هم بلند کرد و بغلش کرد.با محمد هم آروم حرف میزد.خیلی صحبت کرد.بالاخره محمد هم لبخند غمگینی زد و بغلش کرد... وحید واقعا مرد خیلی خوبیه.... هرکس دیگه ای بود و اونجوری سرد باهاش رفتار میکردن،جور دیگه ای برخورد میکرد.
اون شب هم به شوخی گذشت.
دوباره همه زیاد میومدن خونه بابا. دورهمی های هفتگی ما برقرار شد و با شوخی های من و وحید و محمد فضای شادی تو مهمانی هامون بود...بالاخره بعد شش ماه خنده های وحید واقعی شده بود.منم از خوشحالی وحید، خوشحال بودم.
چهار ماه گذشت...
ما هنوز خونه بابا زندگی میکردیم.یه شب وقتی وحید از سرکار اومد مثل همیشه من و فاطمه سادات رفتیم استقبالش.وقتی دیدمش فهمیدم میخواد بره مأموریت. اینجور مواقع نگاهش معلوم بود.
بعد از شام با فاطمه سادات بازی میکرد. منم آشپزخونه رو مرتب میکردم.یک ماه دیگه فاطمه سادات دو سالش میشد.
وحید اومد تو آشپزخونه،روی صندلی نشست. نگاهش کردم.لبخند زد.اینجور مواقع بعدش میخواست بگه مأموریت طولانی میخواد بره.
نشستم رو به روش.بالبخند طوری نگاهش کردم که یعنی منتظرم،زودتر بگو.
بالبخند گفت:
_میدونی دیگه،چی بگم.
گفتم:
_خب..
-شش ماهه ست..ممکنه بیشتر هم بشه.
دلم گرفت.شش ماه؟!! به گلدون روی میز نگاه کرد و گفت:
_اصلا نمیتونم باهات تماس بگیرم.
تعجب کردم.مأموریت هایی داشت که مثلا ده روز یکبار یا دو هفته یکبار تماسمیگرفت ولی اینکه اصلا تماس نگیره، اونم شش ماه. داشتم با خودم فکر میکردم، نگاهش کردم...احساس کردم وحید یه جوری شده، مثل همیشه نیست.وقتی دید ساکتم به من نگاه کرد.وقتی چشمم به چشمش افتاد اشکهام جاری شد. چشمهای وحید هم پر اشک شد.سریع بلند شد،رفت تو اتاق.منم به رفتنش نگاه میکردم. سرمو گذاشتم روی میز و گریه میکردم...
خدایا یعنی وقتش شده؟..
وقت رفتن وحید؟..
وقت دوباره تنها شدن من؟....
خدایا #تو که هستی.پس #تنهایی معنی نداره.*هر چی تو بخوای* کمکم کن.
اشکهامو پاک کردم...
رفتم تو اتاق.وحید روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد.گفتم:
_کجایی؟
بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_تاحالا سابقه نداشت برای مأموریت من گریه کنی!
گفتم:
_من چی؟..کی نوبت من میشه؟
-تا حالا سابقه نداشت مانعم بشی!
-تا حالا سابقه نداشت بری مأموریت و بخوای که دیگه برنگردی.
با تعجب نگاهم کرد...بالبخند نگاهش کردم.گفتم:
_الان هم مانعت نمیشم.همیشه دعا میکنم عاقبت به خیر بشی.شهادت آرزوی منم هست.برای منم دعا کن.
رفتم تو هال..روی مبل نشستم و فکر میکردم. به همه چیز فکر میکردم و به هیچ چیز فکر نمیکردم.
-کجایی؟
سرمو برگردوندم،دیدم کنارم نشسته.مثل همیشه بخاطر احترام خواستم بلند بشم، دستشو گذاشت روی پام و گفت:
_نمیخوام بهم احترام بذاری.تو این سه سال هزار بار بهت گفتم.
با شوخی گفت:
_زن حرف گوش کنی نیستی ها.
بالبخند گفتم:
_ولی زن باهوشی هستم.
-باهوش بودن همیشه هم خوب نیست. بیشتر اذیت میشی.
چشمهاش پر اشک شد.گفت:
_زهرا..من خیلی دوست دارم...ولی باید برم.
-کی مجبورت میکنه؟
-همونی که عشق تو رو بهم داده.
خیالم راحت شد که عشق من مانع انجام وظیفه ش نمیشه...احساس کردم خیلی بیشتر از قبل دوستش دارم.میخواستم بهش بگم خیلی دوسش دارم ولی ترسیدم که...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۱۱۹ علی بلند شد و سلام کرد،بعد دوباره نشست و خودشو با پسرش،
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۱۲۰
ولی ترسیدم که باعث #سست_شدن اراده ش بشم...گفتم:
_وحید،خونت مفیدتر از جونت شده؟
-نمیدونم.من فقط میخوام به وظیفه م عمل کنم.
-پس مثل مأموریت های قبل دیگه،پس چرا مثل همیشه نیستی؟
یه کم مکث کرد.لبخند زد و گفت:
_تو باید بازجو میشدی.خیلی باهوشی ولی نه بیشتر از من.الان میخوای اطلاعات فوق سری رو بهت بگم؟
خنده م گرفت.ولی وحید دوباره ناراحت نگاهم میکرد.دیگه نتونستم طاقت بیارم. بلند شدم و رفتم تو اتاق...نماز میخوندم و #ازخدا میخواستم به من و وحید کمک کنه...هر دو مون میدونستیم کار درست چیه ولی هر دو مون همدیگه رو عاشقانه دوست داشتیم.سه سال با هم زندگی کردیم. مأموریت زیاد رفته بود ولی اینبار فرق داشت... وحید هیچ امیدی به برگشت نداشت.منم مطمئن شدم برنمیگرده. #خیلی_برام_سخت_بود... خیلی سخت تر از اون چیزی که فکرشو میکردم. رفتن وحید برای من خیلی سخت تر از رفتن امین بود. چون هم خیلی بیشتر دوستش داشتم هم حالا فاطمه سادات هم داشتم...
فاطمه سادات عاشق پدرش بود.حق داشت. وحید واقعا پدر خیلی خوبی بود براش. نگران آینده نبودم،.. نگران فاطمه سادات نبودم،..#ناراضی نبودم،...تمام سختی و گریه هام فقط برای دوست داشتن و دلتنگی بود.
وقتی نمازم تموم شد،گفت:
_بعد از من تو چکار میکنی؟
پشت سرم،کنار در نشسته بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_از یادگارت نگهداری میکنم.
هیچی نگفت.برگشتم نگاهش کردم.به من نگاه میکرد.گفتم:
_انتظار داشتی بگم سکته میکنم؟..میمیرم؟
فقط نگاهم میکرد.طوری نشستم که نیم رخم بهش بود.گفتم:
_وقتی با امین ازدواج کردم، #میدونستم خیلی زود شهید میشه.بار آخر که رفت #مطمئن بودم دیگه برنمیگرده.وقتی سوار ماشین شد و رفت به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن..همون موقع بود که سکته کردم...
-چی شد که برگشتی؟
-مادر امین رو دیدم.گفت اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین از غصه ی تو میمیره. منم بخاطر امین برگشتم.
به وحید نگاه کردم.هنوز هم به من نگاه میکرد. گفتم:
_من قبلا یه بار به دل خودم رفتم و برگشتم. برای دوباره رفتن فقط به خدا فکر میکنم. اگه شما بری نمیگم میمیرم،نمیگم سکته میکنم ولی اون زندگی دیگه برام زندگی نیست؛غذا خوردن، نفس کشیدن و کار کردنه.تا وقتی خدا بخواد و نفس بکشم فقط بایادشما زندگی میکنم،با عشق شما،با خاطرات شما،با یادگاری شما.
وحید چیزی نگفت و رفت تو هال.
فردای اون شب...
به پدرومادرش گفت مأموریت جدید و طولانی میره.اونا هم ما و خانواده منو شام دعوت کردن. مادر وحید هم خیلی نگران بود. نگرانیش از صورتش معلوم بود.
همیشه حتی تو مهمانی ها هم وحید کنار من می نشست ولی اون شب با چند نفر فاصله از من نشست... همه تعجب کردن ولی من بهش حق میدادم...
منم ترجیح میدادم خیلی بهش نزدیک نشم تا مبادا اراده ش سست بشه.نجمه به من گفت:
_زن داداش دعواتون شده؟!!
خنده م گرفت.گفتم:
_قشنگ معلومه مدت هاست منتظر همچین روزی هستی.
همه خندیدن.آقاجون گفت:
_وحید،زهرا رو عصبانی کردی،بعد زهرا کاراته بازی کرده؟
دوباره همه خندیدن.محمد گفت:
_وحید،وای بحالت به خواهرمن کمتر از گل گفته باشی.
وحید بالبخند نگاهش کرد و گفت:
_مثلا چکارم میکنی؟
محمد هم خنده ش گرفت.گفتم:
_مأموریت طولانی میفرستت.
محمد و وحید خندیدن.وحید بلند شد، اومد پیش من نشست.یه کم گذشت.وحید آروم به من گفت:
_زهرا
نگاهش کردم.گفت:
_اگه تو بهم بگی نرم...
با اخم نگاهش کردم.ساکت شد.علی گفت:
_زهرا میخوای ادبش کنم؟
سرمو انداختم پایین.بعد به علی نگاه کردم، بالبخند گفتم:
_قربون دستت داداش.یه جوری ادبش کن که دیگه از این فکرها به سرش نزنه.
علی گفت:
_از کدوم فکرها؟
به وحید نگاه کردم و گفتم:
_خودش خوب میدونه.
وحید فقط نگاهم میکرد.علی خواست بلند بشه، محمد گفت:
_شما بشین داداش.خودم ادبش میکنم.
همونجوری که نشسته بود،وحید صدا کرد. وحید به محمد نگاه کرد.محمد با اخم به وحید نگاه میکرد.چند دقیقه گذشت ولی محمد با اخم به وحید فقط نگاه میکرد.مثلا با ترس و التماس گفتم:
_وای داداش بسه دیگه.الان شوهرمو میکشی ها.ادب شد دیگه.بسشه.
یه دفعه خونه از خنده منفجر شد...
حتی بابا و آقاجون هم بلند میخندیدن.نگاه وحید رو احساس میکردم ولی نمیخواستم بهش نگاه کنم...
فاطمه سادات صدام کرد.از خدا خواسته بلند شدم و رفتم پیشش.با بچه ها بازی میکردن.منم همونجا تو اتاق موندم.
قبل از شام پیامک اومد برام.وحید بود. نوشته بود...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
📚مجموعه 0⃣4⃣ قسمتی
📚«کیمیای صلوات»
﴿📚مجموعه حکایات واقعی به همراه توضیح بسیار زیبا اندر فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات ﴾
🎧 کیمیای صلوات1
https://eitaa.com/Dastanyapand/69450
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🎧کیمیای صلوات 2
https://eitaa.com/Dastanyapand/69451
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🎧کیمیای صلوات3
https://eitaa.com/Dastanyapand/69452
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🎧کیمیای صلوات4
https://eitaa.com/Dastanyapand/69453
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🎧کیمیای صلوات5
https://eitaa.com/Dastanyapand/69454
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🎧کیمیای صلوات6
https://eitaa.com/Dastanyapand/69965
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🎧کیمیای صلوات7
https://eitaa.com/Dastanyapand/69966
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🎧کیمیای صلوات 8
https://eitaa.com/Dastanyapand/70304
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🎧کیمیای صلوات9
https://eitaa.com/Dastanyapand/70305
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🎧 کیمیای صلوات 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/70734
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🎧 کیمیای صلوات 11
https://eitaa.com/Dastanyapand/70735
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🎧 کیمیای صلوات12
https://eitaa.com/Dastanyapand/71372
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🎧 کیمیای صلوات13
https://eitaa.com/Dastanyapand/71373
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🎧 کیمیای صلوات14
https://eitaa.com/Dastanyapand/71374
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🎧 کیمیای صلوات15
https://eitaa.com/Dastanyapand/71375
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
ادامه دارد.....⏳
🎙 اجرا و تهیه و تنظیم: مصطفی صالحی
🤲🏻اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کیمیای صلوات 12.mp3
12.69M
📚مجموعه 0⃣4⃣ قسمتی
📚«کیمیای صلوات»👇🎧
﴿📚مجموعه حکایات واقعی به همراه توضیح بسیار زیبا﴾
🎧﴿کیمیای صلوات﴾
🎙 #قسمت_دوازدهم
اندر فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات
🎙تهیه وتدوین وتنظیم: مصطفی صالحی
#نشر=#صدقه_جاریه
#نذرظهور
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کیمیای صلوات 13.mp3
13.95M
📚مجموعه 0⃣4⃣ قسمتی
📚«کیمیای صلوات»👇🎧
﴿📚مجموعه حکایات واقعی به همراه توضیح بسیار زیبا﴾
🎧﴿کیمیای صلوات﴾
🎙 #قسمت_سیزدهم
اندر فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات
🎙تهیه وتدوین وتنظیم: مصطفی صالحی
#نشر=#صدقه_جاریه
#نذرظهور
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کیمیای صلوات 14.mp3
15.13M
📚مجموعه 0⃣4⃣ قسمتی
📚«کیمیای صلوات»👇🎧
﴿📚مجموعه حکایات واقعی به همراه توضیح بسیار زیبا﴾
🎧﴿کیمیای صلوات﴾
🎙 #قسمت_چهاردهم
اندر فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات
🎙تهیه وتدوین وتنظیم: مصطفی صالحی
#نشر=#صدقه_جاریه
#نذرظهور
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کیمیای صلوات 15.mp3
13.17M
📚مجموعه 0⃣4⃣ قسمتی
📚«کیمیای صلوات»👇🎧
﴿📚مجموعه حکایات واقعی به همراه توضیح بسیار زیبا﴾
🎧﴿کیمیای صلوات﴾
🎙 #قسمت_پانزدهم
اندر فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات
🎙تهیه وتدوین وتنظیم: مصطفی صالحی
#نشر=#صدقه_جاریه
#نذرظهور
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
May 11
📚داستان تشرفات به محضر امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف
🎙ابراهیم_افشاری
📚داستان تشرف شماره ۱
https://eitaa.com/Dastanyapand/69302
📚داستان تشرف شماره۲
https://eitaa.com/Dastanyapand/69303
📚داستان تشرف شماره۳
https://eitaa.com/Dastanyapand/69304
📚داستان تشرف شماره۴
https://eitaa.com/Dastanyapand/69305
📚داستان تشرف شماره۵
https://eitaa.com/Dastanyapand/69306
📚 داستان تشرف شماره6
https://eitaa.com/Dastanyapand/69744
📚 داستان تشرف شماره7
https://eitaa.com/Dastanyapand/69962
📚 داستان تشرف شماره8
https://eitaa.com/Dastanyapand/69963
📚داستان تشرف
شماره9
https://eitaa.com/Dastanyapand/70310
📚 داستان تشرف
شماره10
https://eitaa.com/Dastanyapand/71379
📚 داستان تشرف
شماره11
https://eitaa.com/Dastanyapand/71380
📚 داستان تشرف
شماره 12
https://eitaa.com/Dastanyapand/71381
📚 داستان تشرف
شماره13
https://eitaa.com/Dastanyapand/71382
📚 داستان تشرف
شماره14
https://eitaa.com/Dastanyapand/71383
📚 داستان تشرف
شماره15
https://eitaa.com/Dastanyapand/71384
📚 داستان تشرف
شماره16
https://eitaa.com/Dastanyapand/71385
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
۔(37).mp3
14.86M
📚داستان تشرف
شماره 10
📙 تشرف : محمد علی فشندی
📘﴿داستان تشرفی که امام زمان(عج) به او فرمودند من در روضه های عمویم عباس (عليهالسلام) شرکت میکنم﴾
🎙 ابراهیم_افشاری
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
۔(38).mp3
4.61M
📚داستان تشرف
شماره 11
📙﴿داستان_تشرف شخص تهیدستی که مورد عنایت امام عصر صلوات الله علیه واقع شد.﴾
🎙 ابراهیم_افشاری
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
۔(39).mp3
12.39M
📚داستان تشرف
شماره 12
📓﴿ داستان تشرف ابن ابی البغل کاتب و نماز و دعایی مجرب که حضرت برای توسل به خود آموزش داد.﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
۔(40).mp3
11.9M
📚داستان تشرف
شماره 13
📔﴿داستان تشرف شنیدنی سید محمد باقر شفتی و شناختن یکی از یاران حضرت به نام هالو باربر بازار اصفهان﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
تشرف سید رشتی.mp3
3.32M
📚داستان تشرف
شماره 14
📕﴿داستان تشرف سید رشتی و توصیه امام عصر (عج) به خواندن زیارت عاشورا و نوافل و زیارت جامعه﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
۔(43).mp3
11.81M
📚 داستان تشرف
شماره 15
📗﴿داستان تشرف اسماعیل هرقلی﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
۔(44).mp3
11.83M
📚 داستان تشرف
شماره 16
📗﴿داستان تشرف ملا قاسم علی رشتی﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
May 11
🎙مبحث
﴿عملنجاتدهنده﴾
🎙استادحاجیهخانمرستمیفر
💙لطفاً رویِ لینک 👇آبیرنگِ کلیک کنید
عمل نجات دهنده 1
https://eitaa.com/Dastanyapand/70386
عمل نجات دهنده 2
https://eitaa.com/Dastanyapand/70387
عمل نجات دهنده 3
https://eitaa.com/Dastanyapand/70388
عمل نجات دهنده 4
https://eitaa.com/Dastanyapand/70389
عمل نجات دهنده 5
https://eitaa.com/Dastanyapand/70390
عمل نجات دهنده 6
https://eitaa.com/Dastanyapand/70391
عمل نجات دهنده 7
https://eitaa.com/Dastanyapand/70392
عمل نجات دهنده8
https://eitaa.com/Dastanyapand/71390
عمل نجات دهنده9
https://eitaa.com/Dastanyapand/71391
عمل نجات دهنده10
https://eitaa.com/Dastanyapand/71392
عمل نجات دهنده11
https://eitaa.com/Dastanyapand/71393
عمل نجات دهنده12
https://eitaa.com/Dastanyapand/71394
ادامه دارد.....⏳
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
May 11
#عملنجاتدهنده
📌قسمت [هشتم]
👌🏻مداومت برعمل
🎙استاد حاجیه خانم رستمی فر
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
چه عملی ما را نجات میدهد 9.mp3
9.66M
#عمل نجات دهنده
🔖قسمت [نهم]
📌صراط مستقیم چیست؟
🎙استاد حاجیه خانم رستمی فر
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
۔(41).mp3
10.11M
#عمل نجات دهنده
🔖قسمت [دهم]
📌حریف میدانی من کیه؟
🎙استاد حاجیه خانم رستمی فر
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
چه عملی ما را نجات میدهد 11.mp3
9.75M
#عمل نجات دهنده
🔖قسمت [یازدهم]
📌افضل اعمال هر کس چیه؟؟
🎙استاد حاجیه خانم رستمی فر
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
چه عملی ما را نجات میدهد 12.mp3
9.65M
#عمل نجات دهنده
🔖قسمت [دوازدهم]
📌حرمت مومن
🎙استاد حاجیه خانم رستمی فر
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺