eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
930 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
33.9هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
نها دختری از تبار بی کسی: قسمت_چهل_و_ششم: شروع کرد به کفر کردن من خیلی عصبی شدم گفتم من باید فقط از خشم الله بترسم نه از بنده اش؛تند هولش دادم عقب پرتش کردم خورد به دیوار خندید گفت بهبه جرئتم پیدا کردی نکنه با خودت گفتی رزمی_کار کردی میتونی حریف مردا بشی؟ هیچی نگفتم بازم اومد جلو خواست منو بزنه بهش حمله کردم با مشت و لگد تا توان داشتم کتکش زدم با یه حرکت جودان به سرش زدم افتاد زمین تمام لباسهاش رو پاره کردم.. 😳خودش تعجب مانده بود چطور چند سالە این جرئت رو نداشتم من بیشتر از ترس الله بهش بی_احترامی نمیکردم چون زن به شوهرش باید احترام بزاره ولی دیگه اون شوهر من نبود یه مرد نامحرم بود به من... 👊🏼خواست بازم کفر بگه یه مشت زدم تو دهنش دهنش رو پر از خون کردم تو همون لحظه تبسم اومد خونه وقتی ما رو دید باورش نمیشد گفت مامان دایی حامد اینجا بود؟گفتم نه گفت کی بابام رو به این روز در آورده؟ باباش گفت این داعش..دوستهای داعشیش رو آورد تو خونه بهم حمله کردن... 😒این دیگه چجور آدمی بود مادرشم همینجوری بود خیلی دروغ میگفتن حرف رو بزرگ میکردن یا قسم ناحق میخوردن تبسم بهم نگاهی کرد گفت مامان بابام چی میگه؟گفتم دروغ میگه آخه من تا به حال به غیر خاله سلما و مربی خودم دوستی داشتم؟گفت یعنی خودت این بلا رو سر بابام آوردی؟ باباش با قسم خوردن گفت دروغ میگه دوستاشو برام آورد... 😅دوتا از برادرای داعشیش بودن تبسم بهم نگاه کرد،گفتم قسم به الله دروغ میگه..تبسم میدونست پای جانمم باشه قسم دروغ نمیخورم تبسم یه خندهای کرد گفت ایول مامان نتونستی از روز اول اینجوری باشی تا این همه زجرت نده؟ تو همین حرفها بودیم صدای زنگ دراومد تبسم رفت گفت مامان بابابزرگه.. فهمیدم طاقت نیاورده بود اومده سراغم.. گفتم برو درو بازکن...گفت بابا بلند شو خودت رو جموجور کن بابابزرگ نفهمه..گفت من میخوام اون بدون دخترش به کجا رسیده با حرص دندونام رو روهم گذاشتم گفتم آدمت میکنم حق این چند سال رو ازت میگیرم... بابام اومد تو خونه سلام کردم جوابم رو نداد به اون ظالم با تعجب نگاه کرد چشماش اومده بود بیرون...گفت چی شده کی این بلا رو سرت آورده؟ فوری جواب دادم گفتم من اینطوریش کردم... بابام با تعجب نگام کرد گفت کارت بە جایی رسید دست رو شوهرت بلند میکنی؟گفتم شوهر من نیست اون به من نامحرمه اون ظالم گفت دروغ میگه زنگ زده به دوتا از برادرهای داعشیش اومدن خونه این بلا رو سرم آوردن... 😳بابام چشماش پرید روسرش با صدای بلند گفت چی چی میگی... نها داری چکار میکنی هاااا راست میگه؟ گفتم بابا به حدی رسیدم ترس از هیچ بنده ای ندارم هیچ دروغی واسه کسی ندارم همسایهها هستن برو ازشون بپرس... گفتم باور نداری جلوی چشم خودت از این بدتر سرش بیارم؟ بابام دیگه هیچی نگفت فهمید اون دروغ میگه گفت جریان نامحرم چیه؟ منم براش توضیح دادم گفت همش دروغه اصلا طلاق وجود نداره این حرفها خرافاتە و از این حرفها من دیگە حوصله بحث با بابام رو نداشتم میدونستم جوابش چیه نخواستم باهاش جدل کنم و اونم به دینم بیاحترامی کنه... بلند شد گفت تمومش کنید این بچه بازی هاتون مثل آدم زندگیتون رو بکنید بعد رفت یه هفته از اون دعوا گذشت بازم سراغم اومد برای دعوا این بار از دفعه دیگه دعوامون بدتر بود بازم دستم رو روش بلند کردم محمد و تبسم هم بودن فهمید تبسم و محمد پشتم هستن کم آورده بود یه دفعه گفت هر سه تاتون از اینجا برید همین الان؛ فکر کرده بود چون جایی ندارم برم باز بر میگردم... گفتم باشه گفتم پول ندارم اندازه کرایه ماشین بهم بده میرم گفت ندارم هر جور میرید برید...تو فکر بودم که این بهترین فرصته اون موقع اسفند ماه بود و خیلی سرد بود چند تکه لباس جمع کردم از خونه هر سه تامون اومدیم بیرون تو راه به خواهرم مهنا زنگ زدم براش تعریف کردم گفت بیاید خونه ما گفتم بیام شهر غریب چکار کنم هیچی پول ندارم...گفت الان برات صد هزار کارت به کارت میکنم تا تو به ترمینال برسی پول تو کارتته.. ماشین گرفتم رفتیم ترمینال چند دقیقه گذشت پول دستم رسید بلیط گرفتیم سوار اتوبوس شدیم حرکت کردیم حدود پنج ساعت طول کشید تا رسیدیم.. مستقیم رفتیم خونه خواهرم تا دو روز نگذاشتم مامانم بفهمه تا خودش به مهنا زنگ زد ازش پرسید گفت میدونم چقدر بدبختە ولی بهترە پیش بچههاش باشه برادراش رو تو خطر نندازه؛ مهنا هم به مامانم گفت نها با بچه هاش الان خونه ما هستن با تعجب گفت خونه شما چکار می کنن گفت اون ظالم بیرونشون کرده گفت مدرسه بچه هاش چکار میکنه؟ گفت خدا بزرگه... حامد بخاطر شغلش اومد همون شهری که مامانم و مهنا بودن فقط وحید و حامد مونده بودن وحید خیلی خودش رو قاطی کارهای من نمیکرد..بعد مدتی حمید هم اومد همون شهر که همهمون بودیم: 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا نها دختری از تبار بی کسی: قسمت_چهل_و_هفتم: دو روز خونه مهنا بودم برام سخت بود چون شوهرش به خودم و دخترم نامحرم بود هر چند شوهرش از آب هم پاک تربود ولی اسلام عزیزم جایز نمیدانست...بدون اینکه چیزی یا وسایلی داشته باشم دنبال خونه گشتم گفتم اللە پشتمه نمیزاره اتفاقی برام بیوفته... به کمک ناپدریم یه خونه کوچک قدیمی گرفتم با ماهی ۳۰۰ هزار تومان... مهنا گفت خواهرم ما یه بخاری کوچیک داریم بهت میدم بعد از چهار شب که خونه خواهرم بودم شوهرش شبها خونه نبود شبها کولبری میرفت؛ ولی بازم برام سخت بود همون روز زود خونه رو تمیز کردم پر خونه بود از حشرات چون قدیمی بود هیچ کس توش نبود خیلی به درد زندگی نمیخورد ولی من برام مثل یه کاخ بود و هست.. با اون صد هزاری که مهنا بهم داده بود رفتم فوم گرفتم انداختم زیر قالی چون خیلی سرد بود هر چی ازم خواستن چند روزی بخاری روشن باشه خونه رو گرم کنه قبول نکردم... ☝️🏼من قدم برداشته بودم برای رضای الله نه برای رنجاندن الله چند شب اول داشتیم از سرما تو اون خونه میمردیم بخاری کوچیک بود خونه رو گرم نمیکرد تنها چهار تا پتو داشتیم با اون پتوها حتی گرم نمیشدیم مهنا یه گاز تک شعله و یه کتری کوچیک بهم داد اون کتری کوچیک رو پر آب میکردم روی گاز میگذاشتم لااقل کمک کنه به گرم شدن خونه... 😔هر سه تامون مریض شده بودیم از سرما بچه هام خیلی میترسیدن چون اون خونهای که گرفته بودیم خیلی قدیمی بود تو حیاطش یه خونه دیگه بود کسی توش نبود و خیلی تاریک بود یه طرف دیگهش یه اتاق خرابه بود... 😭راستش شبها خیلی وحشتناک بود؛ یه شب تو تلگرام تو گروهی بودم با یه بردار آشنا شدم ازش یه سوال شرعی پرسیدم گفتم برادر اهل کجایی اونم گفت چرا خواهرم؟گفتم دنبال کار میگردم...گفت مگه شوهر نداری گفتم نه مشکلاتم رو تا حدی براش توضیح دادم تو گروه اسمش غربا بود... برادر غربا شد یک برادر دلسوز و نمونه و یک مرد موحد و پاک... گفت من اهل اون شهر نیستم ولی کمکت میکنم خواهرم...صبح اون روز برادر غربا یه برادر دیگه که بهم معرفی کرد گفت خواهرم من تا به حال با هیچ خواهر دینی حرف نزدم و به کسی تو دنیای_مجازی اعتماد نکردم ولی نمیدونم چرا دلم انقدر قرص بودکه مثل خواهر تنی خودم بهت اعتماد دارم و بچههات انگار خواهر زاده من هستن...دلم به برادرم خوش شد کار الله بود که تا این حد به من اعتماد کند... گفت اون برادر اهل همین شهر سنش کمه کسی هم نمتونه در بارهاش فکر بد کنه خیلی بهش اعتماد دارم برو پیشش کمک میکنه و برات کار پیدا میکنه تا برادرم غربا گفت انگار الله همه کارها رو برام آسون کرده بود... ☀️صبح زود بلند شدم چادر رو سر کردم تقابم گذاشتم رفتم پیش اون برادرم مغازه داشت یه برادری مهربان و باتقوا و اهل_ایمان واقعی سنش نزدیک ۲۰ سالی بود؛ فوری اومد گفت بفرمایید خواهرم من در خدمت تمام خواهرا و برادرای هدایت شدم هستم.. اول از خانوادم پرسید گفتم هیچ کدومشون به غیر از خواهرم با هدایتم مخالفن؛ خیلیم سخت بخصوص پدرم و برادرهام با هدایتم خونهام رو ترک کردن و مخالفن ولی یه برادر کوچیک دارم حامد که خیلی خوبه ولی ازم رنجیده بخاطر بعضی مسال.. گفتم برادرای دیگه ام دلسوزن دروسته مخالف عقیدم هستن ولی بی_رحم نیستن خودشون هم وضع مالی خوبی ندارن تا بتوانن کمکم کنن... اون برادر اسمش زید بود برادر زید بخاطر اینکه مطمن بشه من دروغ نمیگم ازم یه سوال های پرسید گفت بریم یه جایی گفتم کجا؟گفت خیریه.. سوار ماشین شدیم گفت خواهرم تو خونه چی داری وسایل خونه داری؟ گفتم برادر زید وقتی از خونه بیرون اومدیم فقط چند تکه لباس برای خودمون آوردیم و براش گفتم چن تکه وسایل خونه رو چطور برام آوردن؛رسیدم جلو خیریه رفتیم تو موسسه نشستیم حرف زدیدن بعد فهمیدم چه جایی است خیلی به غرورم برخورد انقدر ناراحت شدم از و ترحم اون بنده خداها داشتم میمُردم خدارو شکر اونا نفهمیدن من اینقدر بهم برخورده نقاب صورتم بود نمیدیدن.. برادر زید گفت خواهر ناراحت نشو مجبوریم از اول شروع کنیم تا بتونی سرپا بیافتی بعد از قرآن و احادیث رسول اللهﷺ برام حرف زد گفت ناراحت نشی میدونم قبلا تو پول و ثروت بودی چون این راه انتخاب کردی بخاطر رضای الله باید بعضی از کارها رو قبول کنی و غرور رو بزاری کنار تا شکست نخوری؛ قشنگ فهمیده بود بهم برخورده ولی نمیدونستم چطور فهمیده بود 😔شب شد ساعت های هشت بود ناپدریم با مادرم و حامد اومدن دنبالمون تا برای شام بریم اونجا ولی من قبول نکردم گفتم خونه خودمون یه چیزی میخوریم... تو همین حرفها بودیم یکی در زد در رو باز کردم برادرم زید بود با یه ماشین پر از وسایل ؛ یه سری قابلمه و کاسه و پشقاب و قوری با چندتا پتو برامون آورد گفت خواهرم این به کمک برادرهای دیگه جمع شده 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنــ﷽ــام خـــدا ‍ راحله سر جایش خشک شد. شوکه شده بود. شاید تا بحال رفتار های مشکوک این جناب را به پای علاقه گذاشته بود اما شنیدن این جمله، اینقدر رک و بی پروا بیشتر آزارش داد تا اینکه دلنشین باشد. نه که دوست داشتن بد بود یا راحله بدش می آمد اما احساس کرد این نحوه بیان اورا با دخترهایی که دوست نداشت به آنها شباهتی داشته باشد یکی کرده است. احساس کرد حریم ش خدشه دار شده است. شاید برای خیلی ها این حرف قند در دلشان آب میکرد اما راحله دوست نداشت مانند آنها باشد. چادری که سرش گذاشته بود این تفاوت را نشان میداد. اصلا ابراز محبت وقتی پیچ و خم داشته باشد جذاب است. او اهل این مدل ابراز احساسات، آن هم از یک نامحرم، نبود. حتی اگر سیاوش به او علاقه هم داشت نباید اینگونه بی پرده ابراز میکرد. چرا مردها اینقدر بی فکرند? تمام این فکر ها در کسری از ثانیه از ذهنش گذشت. خوشش نیامد. این مدل رفتار های مد روز به ذائقه اش نمی ساخت. برای همین، راحت تصمیم گرفت. بدون اینکه برگردد گفت: -اما من و شما هیچ شباهتی به هم نداریم. نه در ظاهر و نه در اعتقاد. یه حس زودگذره، بهش بها ندید، خداحافظ!! و رفت. رفت و سیاوش را با لبخندی خشکیده بر لبانش تنها گذاشت. جناب استاد توقع هر برخوردی را داشت الا این یکی. همیشه فکر میکرد با موقعیتی که او دارد از هر کس خواستگاری کند طرف همانجا از ذوق دست هایش را به هم میکوبد و بله را میگوید. لااقل خیلی از دختر هایی که اطراف او بودند اینگونه بودند. از طرفی این مدل جواب دادن اصلا شبیه نه مصلحتی که برای ناز کردن باشد نبود. خیلی قاطع و بی رحمانه بیان شده بود. همه معادلاتش به هم ریخت. چه خیال خامی!! کم کم اخم هایش در هم رفت. با قدم هایی سنگین به راه افتاد. چه افتضاحی! جواب نه! احساس کرد همه غرورش له شده! اصلا همه اش تقصیر سید بود. این چه پیشنهادی بود? او عاشق بود و حواس پرت، چرا سید فکر نکرده بود که این دختر به جوانی قرتی مسلک جواب مثبت نخواهد داد? اصلا شاید صادق میخواسته تلافی کند. او میدانست. خودش مذهبی بود و این تیپ جماعت را میشناخت. بله همه اش تقصیر سید بود. در ماشین را محکم بست و زیر لب غر غر کرد: -میکشمت صادق و یکراست رفت به سمت بیمارستانی که صادق شیفت داشت. بیچاره سید! بدون جرم مجازات شده بود. خب، تصور اینکه سیاوش با چه حالی سر سید خراب شده بود و چقدر غر غر کرده بود و صادق ساکت نشسته بود تا غر زدن های سیاوش تمام شود تا بتواند توضیح دهد سخت نیست. وقتی نق های سیاوش تمام شد، سید همانطور که گوشی اش را از روی میز برمیداشت و به گردن می انداخت، چشم در چشم سیاوش تنها یک جمله گفت: -من گفتم برو خواستگاری، نگفتم برو چشم تو چشم دختره بگو دوستت دارم، گفتم? به طرف در رفت و ادامه داد: -میرم یه سر به مریضا بزنم... و بعد همانطور که از در بیرون میرفت گفت: -اون دکمه بالای یقه ت رو هم باز کن که اکسیژن برسه به مغزت ... قرار نیست خودت رو گول بزنی... اگه از یه زنجیر نمیتونی بگذری پس بیخیالش شو و در حالیکه که از این خود شیرینی سیاوش برای جلب توجه خانم شکیبا خنده اش گرفته بود سری تکان داد و بیرون رفت. رفت و سیاوش هم درمانده تر از قبل فکر کرد حق با صادق است!! ... 🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنــ﷽ــام خـــدا ‍ راحله سر جایش خشک شد. شوکه شده بود. شاید تا بحال رفتار های مشکوک این جناب را به پای علاقه گذاشته بود اما شنیدن این جمله، اینقدر رک و بی پروا بیشتر آزارش داد تا اینکه دلنشین باشد. نه که دوست داشتن بد بود یا راحله بدش می آمد اما احساس کرد این نحوه بیان اورا با دخترهایی که دوست نداشت به آنها شباهتی داشته باشد یکی کرده است. احساس کرد حریم ش خدشه دار شده است. شاید برای خیلی ها این حرف قند در دلشان آب میکرد اما راحله دوست نداشت مانند آنها باشد. چادری که سرش گذاشته بود این تفاوت را نشان میداد. اصلا ابراز محبت وقتی پیچ و خم داشته باشد جذاب است. او اهل این مدل ابراز احساسات، آن هم از یک نامحرم، نبود. حتی اگر سیاوش به او علاقه هم داشت نباید اینگونه بی پرده ابراز میکرد. چرا مردها اینقدر بی فکرند? تمام این فکر ها در کسری از ثانیه از ذهنش گذشت. خوشش نیامد. این مدل رفتار های مد روز به ذائقه اش نمی ساخت. برای همین، راحت تصمیم گرفت. بدون اینکه برگردد گفت: -اما من و شما هیچ شباهتی به هم نداریم. نه در ظاهر و نه در اعتقاد. یه حس زودگذره، بهش بها ندید، خداحافظ!! و رفت. رفت و سیاوش را با لبخندی خشکیده بر لبانش تنها گذاشت. جناب استاد توقع هر برخوردی را داشت الا این یکی. همیشه فکر میکرد با موقعیتی که او دارد از هر کس خواستگاری کند طرف همانجا از ذوق دست هایش را به هم میکوبد و بله را میگوید. لااقل خیلی از دختر هایی که اطراف او بودند اینگونه بودند. از طرفی این مدل جواب دادن اصلا شبیه نه مصلحتی که برای ناز کردن باشد نبود. خیلی قاطع و بی رحمانه بیان شده بود. همه معادلاتش به هم ریخت. چه خیال خامی!! کم کم اخم هایش در هم رفت. با قدم هایی سنگین به راه افتاد. چه افتضاحی! جواب نه! احساس کرد همه غرورش له شده! اصلا همه اش تقصیر سید بود. این چه پیشنهادی بود? او عاشق بود و حواس پرت، چرا سید فکر نکرده بود که این دختر به جوانی قرتی مسلک جواب مثبت نخواهد داد? اصلا شاید صادق میخواسته تلافی کند. او میدانست. خودش مذهبی بود و این تیپ جماعت را میشناخت. بله همه اش تقصیر سید بود. در ماشین را محکم بست و زیر لب غر غر کرد: -میکشمت صادق و یکراست رفت به سمت بیمارستانی که صادق شیفت داشت. بیچاره سید! بدون جرم مجازات شده بود. خب، تصور اینکه سیاوش با چه حالی سر سید خراب شده بود و چقدر غر غر کرده بود و صادق ساکت نشسته بود تا غر زدن های سیاوش تمام شود تا بتواند توضیح دهد سخت نیست. وقتی نق های سیاوش تمام شد، سید همانطور که گوشی اش را از روی میز برمیداشت و به گردن می انداخت، چشم در چشم سیاوش تنها یک جمله گفت: -من گفتم برو خواستگاری، نگفتم برو چشم تو چشم دختره بگو دوستت دارم، گفتم? به طرف در رفت و ادامه داد: -میرم یه سر به مریضا بزنم... و بعد همانطور که از در بیرون میرفت گفت: -اون دکمه بالای یقه ت رو هم باز کن که اکسیژن برسه به مغزت ... قرار نیست خودت رو گول بزنی... اگه از یه زنجیر نمیتونی بگذری پس بیخیالش شو و در حالیکه که از این خود شیرینی سیاوش برای جلب توجه خانم شکیبا خنده اش گرفته بود سری تکان داد و بیرون رفت. رفت و سیاوش هم درمانده تر از قبل فکر کرد حق با صادق است!! ... 🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنــ﷽ــام خـــدا ‍ : دعوت غیر منتظره چند روزی گذشت. راحله حس کرد حالا که قطعات پازل کنار هم چیده شده و سوال هایش جواب داده شد و ابهامات برطرف، آرامش بیشتری پیدا کرده است. خصوصا با جواب منفی که به جناب پارسا داده بود دیگر همه چیز را تمام شده می دانست و فکر کرد قرار است بالاخره بعد از چندین ماه تلاطم و دردسر با خیال راحت از زندگی اش لذت ببرد. مخصوصا که عید نزدیک بود و برای مراسم عقد خواهرش اینقدر کار داشتند و سرشان شلوغ بود که دیگر وقت نمیکرد به استاد نگون بختی که آب سرد روی آتش عشقش ریخته بود فکر کند. با خودش فکر میکرد تعطیلات و دوری، آقای پارسا را هم از تب و تاب خواهد انداخت. هرچه باشد از قدیم گفته اند " از دل برود هر آنکه از دیده برفت" اما گویا قرار نبود کسی از دیده برود و جریان آب، در جهتی که راحله پیش بینی کرده بود حرکت نکرد... صبح روز دوشنبه قبل از عیدبود. روز غافلگیری راحله. همان طور که دور کرسی داشتند صبحانه شان را میخوردند پدر رو به مادر کرد و پرسید: - خانم جان? به نظرت آقای پارسا رو هم دعوت کنیم برای مراسم? گوش های راحله زنگ زدند: پارسا?کدوم پارسا? مادر کمی شیر برای شیما ریخت و جواب داد: -نمیدونم! ما مدیون ایشون هستیم و فرصت هم نشد درست حسابی ازشون تشکر کنیم. ولی هرچی باشه استاد راحله ست. به نظرم بهتره نظر راحله رو هم بپرسیم. استاد راحله! اشتباه نشنیده بود. پدر و مادرش داشتند در مورد آقای دکتر صحبت میکردند. آخر چرا این ماجرا تمام نمیشد? مادر رو کرد به 🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنــ﷽ــام خـــدا ‍ به یکباره زیر قابلمه خاموش شد و کسی سطل آب سرد را روی سرش خالی کرد. امروز چه ملغمه ای شده بود حال و احوال اقای دکتر... کف صابون و نوچی قند و خیسی آب! نسنجیده از دهانش در رفت که: -منظورتون از دخترتون راحله خانم هستن? یعنی ایشون...?چطور به من چیزی نگفتن? اما یکدفعه فهمید چه سوتی وحشتناکی داده است، سعی کرد جمع و جورش کند: -منظورم اینه با اون اتفاقات کاش بیشتر صبر میکردید. یعنی میخوام بگم دوباره مث اون دفعه ... و پدر آن سوی خط، لبخندی آرام زد. او هم مرد بود و میشناخت جنس خودش را. از همان بار اول که سیاوش را دیده بود و آن جریان پیش آمده بود بوهایی برده بود. سیاوش را نمیشناخت اما میدانست هیچ وقت احساس انسان دوستی و خیرخواهی صرف منجر به انجام چنین "ماموریت های غیر ممکنی"* نمیشود. هرچند ظاهر سیاوش متفاوت بود اما حس پدر اشتباه نمیکرد. این بچه اصیل بود. "خمیره اش مشکل نداشت، فقط خوب لگد نخورده بود"* شاید می شد با کمی ورز دادن شکل مناسب را به آن بخشید. و پدر اندیشیده بود شاید همین محبتی که باعث شده بود سیاوش به آب و آتش بزند برای راحله، بتواند سرآغازی باشد برای تغییر. اصلا دل بستن یک آدم آن مدلی، به دختری این مدلی، نشان میداد چیزی در ذات این پسر هست که ارزشمند است. که اصیل است، که اصل است! که شبیه است به آنچه در ذات دخترش است. اما راه پر خطری بود و باید محتاطانه طی میشد. باید این جوان را بیشتر میدید و الان فرصتی پیش آمده بود. برای همین نخواست چیزی به روی خودش بیاورد و پسر را شرمنده کند پس خودش را به کوچه چپ زد که شتر دیدی ندیدی. با همان لبخند معنا دار ادامه حرف سیاوش را گرفت: - بله، متوجه منظورتون شدم... نخیر، اوشون که فعلا تصمیم گرفته ور دل خودمون بمونه. منظورم دختر دومم بود. خب سیاوش توانست نفس راحتی بکشد که البته این نفس از گوش های تیز پدرمخفی نماند و لبخند معنا دار دیگری روی لبهایش آمد و او را بیشتر به یقین رساند. سیاوش که برای بار دوم فهمید خراب کرده طبق عادتش تمام بدنش را منقبض کرد و عصبانی از دست خودش منتظر ماند تا واکنش پدر را ببیند و وقتی پدر با بی خیالی حرفش را ادامه داد راحت شد. وقتی تماس قطع شد سیاوش با خودش فکر کرد وقتی راحله قضیه را به خانواده اش نگفته، یعنی خیلی هم اوضاع خراب نیست. اصلا شاید بتواند به طریقی دلش را به دست بیاورد. احساس میکرد الان است که از خوشحالی، از پوستش بیرون بزند! و اگر آن روز در استخر یک ساعت و نیم کرال و پروانه نمیرفت خطر چنین اتفاقی وجود داشت!! 🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنـــ﷽ــام خـــدا ‍ : مراسم عقد روز موعود نزدیک میشد. دو روز قبل از عید، راحله استرس عجیبی گرفته بود. اصلا باورش نمیشد جناب دکتر دعوت را قبول کرده باشند. پسره سیریش! با آن بی محلی و جواب منفی بازهم ول کن نبود. احساس میکرد مراسم کوفتش می شود. هرچند مردها و زن ها جدا بودند اما خب ... ترجیح داد به جای فکر کردن به آنچه ممکن بود پیش بیاید خودش را به خیالی بزند. خودش را دلداری میداد که: می آید، شام و شیرینی میخورد، خوش و بشی می کند با پدر و می رود. اصلا قرار نیست من ببینمش! نهایت سلام علیکی و احوال پرسی... و با این حرفها خودش را آرام میکرد تا بتواند به خریدها و حواشی مراسم برسد. هرچه باشد خواهر عروس بود.... آن دو روز هم گذشت. در آرایشگاه همان طور که داشت جلوی آینه چادرش را سر میکرد با خودش گفت: -تا حالاش که خوش گذشته واقعا هم خوش گذشته بود. دو تا خواهری ارایشگاه را گذاشته بودند روی سرشان. مادر هم که زودتر رفته بود، برای همین کسی نبود که چشم غره شان برود و راحت بودند. همین طور که داشت چادرش را درست میکرد شاگرد آرایشگر با تعجب پرسید: -چادر میذارید? مدل موهاتون خراب میشه ها راحله لبخندی زد و گفت: -مدل زندگیت خراب نشه آبجی بخاطر آرایشی که داشت پوشیه اش را زد. اینطوری دیگر راحت بود برای سوار شدن به آژانس و رسیدن به مجلس زنانه. زنانی که آنجا بودند تعجب کردند. داماد آمد، عروس تورش را کامل پایین انداخت و رفت. تاکسی تلفنی هم منتظر راحله بود. وقتی از در آرایشگاه بیرون میرفت می شنید پچ پچ هایشان را. مهم نبود. بگذار هرچه می خواهند بگویند. آنها چه میدانستند لذت اطاعت را? وقتی کسی لذتی را نچشیده باشد، هرچقدر هم بخواهی توضیح بیاوری فایده ندارد. چه میدانستند از آن حس رضایتی که معشوق بر قلبت می افکند? نه بخاطر پوشاندن چهار تار مو، بخاطر احترام واطاعت حرفش. پوشاندن مو و صورت بهانه است، او میخواهد بداند تو چقدر مطیعی? چقدر می خواهی اش تا همانقدر، بلکم بیشتر بخواهدت و سرشارت کند از خودش. و راحله در آن لحظه کوتاه چگونه همه آن لذت سرشار را توصیف کند برای آن جمع متعجب? گر بریزی بحر را در کوزه ای چند گنجد?قسمت چند روزه ای* پس راحله تنها دعا کرد تا آنها نیز ابن لذت سرشار را بچشند تا بدانند دیوانه کسی ست که خود را از این لذت محروم ساخته نه آنکه غرق در شادی و نعمت حضور است... دم در تالار پیاده شد. می خواست داخل برود که صدای احوالپرسی را شنید. پدرش بود که دم در قسمت مردانه ایستاده بود و داشت با میهمان های تازه رسیده خوش و بش میکرد. یکدفعه صدای پدر بلند تر شد. انگار داشت با میهمانی که تازه از راه رسیده بود سلام علیک میکرد. شناختن صدای میهمان جدید خیلی سخت نبود. برای لحظه ای احساس کرد پاهایش به زمین چسبیده. کمی سرش را چرخاند تا نیم نگاهی به آن طرف بیندازد تا مطمئن شود. بله، خودش بود، استاد مزاحم! خوشبختانه با پوشیه ای که زده بود قابل شناسایی نبود. نفس راحتی کشید و خواست برود که پدر صدایش زد: -راحله خانم?بابا? گوش هایش کیپ شد. پشتش شروع کرد به گز گز. آخر پدر جان این چه وقت صدا زدن بود? میشد خودش را به نشنیدن بزند اما بی ادبی بود و شرم میکرد از این بی ادبی حتی اگر پدر نفهمد. با اکراه برگشت. پدر به سمتش آمد... خوشبختانه آنقدر دور بود که بتواند خودش را به ندیدن استاد بزند. البته میتوانست راحت سیاوش را ببیند که با آن سبد گل در دستش، دم در ایستاده بود و هاج و واج اطراف را نگاه میکند. وقتی حاج اقا دخترش را صدا زده بود، سیاوش خوشحال اطراف را نگاه کرده بود تا شاید بتواند راحله را بیابد اما با دیدن کسی که اقای شکیبا به سمتش میرفت مات ماند.... ... 🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنــ﷽ــام خـــدا ‍ این دیگر چه مدلی بود? تا به حال ندیده بود این حجم از رعایت و حیا را! آنقدر چشم و گوش بسته نبود که نفهمد راحله برای چه پوشیه بسته و همین شاید ناخوداگاه لبخندی شد برلبانش. شاید اگر بار اول بود که راحله را میدید همچین حرکتی را خشکه مقدس بازی میخواند اما او راحله را می شناخت. دختری که حجب و حیا در تک تک رفتار هایش موج میزد. او تنها ظاهر دین را نداشت. اخلاقش هم دینی بود و این محافظت هم تراز آن اخلاق بود و بوی خشکه مقدسی نداشت. راحله ثابت کرده بود که میداند هرچیزی جایی دارد. سیاوش دیده بود این دختر در جمع دوستانش چقدر شاد و پر انرژی ست و در مقابل پسرها چقدر جدی و آرام. دیده بود همیشه در درس، میان شاگردها ممتاز بود و در بحث های علمی بدور از هرگونه واهمه و خجالت ابلهانه ای، راحت اظهار نظر میکرد. دیده بود طرز متفاوت رفتار راحله با نامزدش را که بخاطر محرم بودن فرق میکرد برایش با سایر مردها. دیده بود راحله بسته نیست، عقب مانده نیست، تنها حریمی دارد که به همه یاد می دهد من را بخاطر انسان بودنم ببینید. عقل و درایت و اخلاقم را بسنجید نه زیبایی و جاذبه زنانه و ظاهری ام را. و این برای سیاوش چهره ای متفاوت از یک دختر محجبه بود. دختری محجوب اما نه خمود، شاد اما خویشتن دار، اجتماعی اما دارای اصول و چهار چوب و همین ها قلب سیاوش را لرزانده بود. او راحله را بیشتر از آنکه خود راحله بداند میشناخت. برخلاف راحله که فکر میکرد این احساس زودگذر و موقتی ست، سیاوش میدانست این دختر را شناخته است که عاشقش شده. راحله جمعی از خوبی ها بود. برای همین امشب، وقتی این ظاهر را دید چشمانش برقی زد و لبخندی دلنشین روی لبش نشست. هرچند در این میان نباید نقش مادر سیاوش را نادیده گرفت. مادری معتقد که از زن تصویر موجودی با حیا را در ذهن سیا به جا گذاشته بود. پدر که صحبتش با راحله تمام شده بود به طرف سیاوش آمد و آن برق چشم ها از دیدش پنهان نماند. اشتباه نکرده بود. با خوشرویی مهمان جوان را که سعی میکرد نگاهش را کج کند تا مبادا لو برود به داخل تالار راهنمایی کرد. خوشبختانه آن شب دیگر دیداری رخ نداد و راحله توانست با خیال راحت به جشنش برسد. البته حسی درونش میگفت این آرامش قبل از طوفان است!! ولی خب، روز های بعد هم که دیگ 🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنـــ﷽ــام خـــدا ‍ در همین حین مادر چایی را اورد و وقتی مهمان ها هرکدام برداشتند پدر سیاوش گفت: -میدونم که جلسه اول خواستگاری رسم نیست دختر و پسر با هم صحبت کنن اما خب این دو نفر همدیگه رو تا حدی میشناسن، البته تا حدی که چه عرض کنم، پسر ما که ... به اینجای حرفش که رسید نگاهی به سیاوش انداخت. سیاوش همانطور که لبخند بر لب داشت نگاهش را از پدر به فنجان چای ش دوخت و پدر ادامه داد: - برای همین به نظرم میشه یه صحبتی با هم بکنن تا ببینیم چند چندیم! البته اگر از نظر شما مشکلی نداره راحله نگاهش را به پدر دوخت. میدانست پدر جلسه اول اجازه همچین کاری را نمیدهد. خیالش راحت بود که پدر گفت: -منم با نظر شما موافقم. از نظر من مشکلی نیست راحله هاج و واج ماند. پدر امشب چه اش شده بود? چرا اینطور طرفدار این آقای دکتر سوسول شده بود! او منتظر بود تا مهمانها بروند تا بتواند سر از ماجرا در بیاورد، اصلا آمادگی صحبت با این اقای شاد را نداشت اما با این حرف پدر دیگر امیدی باقی نماند. لابد جناب استاد زرنگ، توی مهمانی عقد، مخ پدرش را کار گرفته و قاپش را دزدیده بود! اگر حتی یک درصد احتمال میداد جناب دکتر اینقد اب زیر کاه و کار بلد باشد عمرا میگذاشت پایش به مهمانی باز شود. حیف که حسرت گذشته را خوردن فایده نداشت... با اشاره مادرش بلند شد و با تعارفات همیشگی به سمت هال کوچک آن طرفی راه افتادند ... وقتی نشستند راحله زیر چشمی نگاهی به خواستگار مغرور و غیر معمولش انداخت. خوشحالی از قیافه اش می بارید. عجب آدم پر رویی! حرصش گرفت. قبل از اینکه سیاوش حرفی بزند راحله توپید: -واقعا شما چه فکری کردید که اومدید خواستگاری? من ک قبلا جوابم رو به شما دادم. نکنه فکر کردید خواستم ناز بیام ... راحله غر میزد و سیاوش آرام خیره مانده بود به او. به راحله ای که رو گرفته بود با آن چادر گلبهی و گل های صورتی اش. البته قطعا سیاوش چیزی به اسم رنگ گل بهی نمیشناخت. از دید مردها بین نارنجی کمرنگ و گلبهی تفاوت زیادی نیست! و اسمی که در ذهن سیاوش رد شد هم همین بود. چادر نارنجی با گل های ریز صورتی! اما اسم چه فرقی میکند? مهم آن موجودی بود که میان گل های ریز صورتی نشسته بود، صورتش را قاب کرده بود و داشت با آن اخم شیرین غر میزد به جانش! حالا چه فرقی میکند اسم این قاب گلبهی باشد یا نارنجی! میخواست بگوید خودش هم نمی داند. اصلا خودش می دانست چرا شیفته -به قول پدرش- این تیپ آدم شده بود? عشق بود دیگر. اصلا خاصیت عشق همین است. کم کم می آید. بی خبر، خودش را در دلت حا میکند، در فکرت راه میرود، راه میرود تا رشد میکند و قبل از اینکه بفهمی ناگهان بدون اینکه یادت بیاید از کی، میبینی درختی ستبر وسط دلت نشسته است. اولش جوانه کوچکی ست که اصلا فکرش را نمیکنی به این تنومندی شود. اصلا شاید متوجه ش هم نشوی. هرچند این جوانه را سید صادق دیده بود. سیاوش به عشق در یک نگاه اعتقاد نداشت. آنچه در دیدار اول و حتی دیدار های اول است خوش آمدن است، یا حس خوب یا هرچیز دیگر. بعد هی پرورشش میدهیم تا آخر سر میبینیم دست و پایمان در این شاخه های انبوده گیر کرده است. سیاوش هم همینگونه عاشق شده بود با این تفاوت که وقتی آن درخت را دید، عقلش به جای مخالفت موافقت کرده بود چرا که هرچه از این دختر دیده بود خیر بود و نیکی. برای همین الان مطمئن اینجا نشسته بود. دلیل اول را نمیدانست اما دلیل ادامه را میدانست برای همین زبانش صادقانه حرکت کرد: -نمیدونم! اصلا نمیدونم اول کار چرا این حس رو به شما پیدا کردم اما وقتی دو دو تا چهارتا کردم دیدم علاقه م غیر منطقی نیست. یعنی دلیل منطقی برای مخالفت باهاش پیدا نکردم. من نزدیک سی سالمه، بچه نیستم که بخاطر یه حس زودگذر سراغ کسی برم. شمارو دیدم، کارها، رفتارا و حرکاتتون عاقلانه، سنجیده و محجوبانه ست. شاید من آدم مذهبی مث شما نباشم اما عاقلم(حداقل فکر میکنم)، متعهدم و سعی میکنم اخلاقی باشم. اگر شما معتقدین که آدم های مذهبی باید این سه اصل رو داشته باشن پس در اصول اعتقادیمون شبیه هم هستیم و تنها تفاوت در ظاهره که اونم به نظرم عاقلانه نیست اصل بدونیم. حداقل برای یه مرد. شاید برای خانم اینکه محجبه باشه یا علاقه ای به حجاب نداشته باشه پله اول تا پنجم اعتقادیش باشه اما برای یه مرد، اینکه ریش بذاره یا کراوات بزنه پله پنجاهمه و فرع، درست میگم? سیاوش ساکت شد و منتظر جواب. راحله گوش سپرده بود به این تجزیه و تحلیل خوشایند و منطقی که طبیعی یک استاد ریاضی بود! اشکالاتی داشت اما قابل قبول بود. امید بخش بود. حالا میفهمید چرا پدر طرفدار این اقای دکتر بود. لبخند محوی زد... .. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنـــ﷽ــام خـــدا ⭕️ حڪایت مرد جوان و زن بى عفت جوانی دلش ازاوضاع دنيا گرفته بود ودر گوشه خرابه اى نشسته وبه ذكر خدا مشغول بود ودر همين حال لباسها يش رااز تن در آورده ووصله مى زد . زن بى عفتى از آن جا عبور مى كرد . چشمش به بدن جوان افتاد واورا به فحشا دعوت كرد . جوان گفت : وزن دستها ى من چه قدر است ؟! سپس و زن يك يك اعضاى خود را پرسيد وگفت : كدام عاقلى است كه بخاطر لذت عضو كوچكى همه اعضاِ ى خود را در آتش جهنم بسوزاند ؟! سپس از جاى خود برخاست نعره اى كشيد وفراركرد. منبع 👇🏻 📚داستان شگفت آور از عاقبت غلبه بر هوس 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنـــ﷽ــام خـــدا آن شب خانه خاله مهمان بودند. سر سفره بود که تلفن پدر زنگ خورد. راحله احساس کرد با دیدن شماره، لبخندی روی لب پدر نشست و برخلاف عادت همیشگی اش که سر سفره، به حرمت سفره جواب گوشی را نمیداد این بار با عذر خواهی جمع را ترک کرد. لابد کاری ضروری بوده. آخر شب، وقتی برمیگشتند، شیما از خستگی خوابش برده بود. معصومه هم با همسرش رفته بود تا شب را خانه دایی بماند. پدر در آینه نگاهی به عقب انداخت و پرسید: -شیما خوابه? -بله بابایی پدر حس کرد فرصت خوبی ست. نگاهی به همسرش کرد و وقتی مادر چشم هایش را به نشانه تایید بست گفت: -راحله جان بابا، آخر هفته قراره خواستگار بیاد برات. هرچند تا حالا اینجور خبرهارو مادرت بهت داده اما این بار خودم گفتم چون میخوام بهت بگم روی این خواستگارت حتما فکر کن. سرسری ردش نکن. درسته که این مدت سر اون قضیه اذیت شدی اما اخرش که چی? میدونم اینقدر عاقل هستی که فکر نکنی من و مادرت میخوایم از خونه بیرونت کنیم. این خواستگار با اونایی که تا حالا دیدی فرق داره. دوست دارم که جدی بهش فکر کنی و منطقی تصمیم بگیری. راحله هرچند عادت نداشت با پدرش راجع به این مسائل صحبت کند اما با او راحت بود. از این مدل حجب و حیاهای نادرست که مانع میشد دختر حرفش را به پدرش بزند در میان نبود. پیغمبر هم خودشان در مورد خواستگارها با دخترشان صحبت میکردند. درست است که بانو مادر نداشتند اما در خانه بودند کسانی که بتوانند پیغام را برسانند و جواب را بیاورند و این همان است که دختر باید به پدر نزدیک باشد. اگر حس نیاز دختری به جنس مخالف را پدرش تامین نکند، اگر قربان صدقه را از زبان و با صدای مردانه پدرش نشنود فردا با اولین صدای مردانه ای که قربانش برود سر خواهد چرخاند. این دوری ها اسمش حجب و حیا نیست. حجب و حیا همان است که بانو بدون چشم در چشم پدر شود با سکوت و یا سر چرخاندن رضایت و عدم رضایتشان را میگفتند و پدر هم بی کلام متوجه میشدند. راحله نیز همچون بانوی محبوبش، این حیا را می شناخت. بله، او عاقل بود، آنقدر عاقل بود که بداند پدرش لابد صلاحی میداند که این حرف را میزند. با خودش فکر کرد لابد یکی از همان دوستان و آشنایان خاص پدر است و برای پدر مهم است. پس به رسم همان حجب و حیای میراث اخلاقی بانویش، چشم به خیابان دوخت و چشمی گفت.. ... 🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنــ﷽ــام خـــدا ‍ : خواستگار عجیب! چه مهمان های مضحک و بی فکری. آخر آدم شب قبل از سیزده به در میرود خواستگاری? شب قبل از سیزده را باید تدارک دید و زود خوابید تا فردا صبح زود از خانه بیرون بزنی. اینها دیگر کی بودند. لابد از آن آدم های از دماغ فیل افتاده که فکر میکردند دنیا باید سرعت چرخشش را با ایشان هماهنگ کند. اینها قضاوت ها و پچ پچ هایی بود که دو تا خواهر در گوش هم میکردند و به ریش خواستگار از خود راضی میخندیدند. خوبی اش این بود که قرار را برای عصر گذاشته بودند. مراسم خواستگاری هم که معمولا زیاد طول نمیکشد. برای همین راحله با خودش فکر کرد اشکالی ندارد، زود میروند و خودش میماند و خانواده و تدارک سیزده به در! عقربه ها ساعت پنج را نشان دادند که زنگ در به صدا در آمد. چه سر وقت! مهمانها آمدند. راحله در هال مانده بود. صداها را واضح میشنید. اما هرچه گوش داد صدای زنانه ای نشنید. یعنی چه? به محض اینکه مهمانها با بفرما بفرما نشستند معصومه خودش را از پذیرایی به هال رساند و با حالتی که مخلوطی از تعجب و ذوق بود در گوش خواهرش شروع کرد به گزارش دادن: -وااای راحله! چه خواستگاریه! بابا حق داشت بهت اولتیماتوم بده! بعد خندید و با عشوه ای ساختگی ادامه داد: -البته به پای "اقا حامد جان" خودم که نمیرسه ولی به چشم برادری خیلی با کمالاته... خیلی خوشکل نیستا اما به دل میشینه. مردونه س. یه سرو گردنم ازت بلند تره. راحله خنده اش را خورد تا مبادا صدایش بیرون برود. سقلمه ای به خواهرش زد و گفت: -کوفت معصومه هم ریز خندید و بعد در حالیکه ابروهایش را بالا میبرد گفت: -ولی یجوریه! شبیه ماها نیست. یعنی شبیه بقیه خواستگارات نیست راحله متعجب پرسید: -مگه چجوریه? -بهش نمیاد مذهبی باشه. البته از رو قیافه نمیشه قضاوت کرد ولی خب... ریش میش نداره! حتی ته ریش! البته یه چیزایی داره ولی فقط رو چونه ش!! موهاشم زیادی آلا مد* ه! به جای اب و شونه پر تافت و واکسه معصومه خندید و ادامه داد: -سر استین و یقه هم گذاشته! معلومه شانست مث مامانه، طرف عین بابا حساسه به لباساش...تازه کراواتم داره... باباشم که از این پیرمردای دستمال گردنیه! و این بار با هم خندیدند. شاید اگر راحله کمی فکر میکرد این خصوصیات برایش آشنا به نظر می آمد اما او حتی تصورش را هم نمیکرد که ممکن است چه کسی آن طرف دیوار هال، در پذیرایی، به عنوان خواستگار نشسته باشد. تنها چیزی که فکرش را مشغول میکرد این بود که چرا پدر روی همچین آدمی اینقدر حساس شده بود. خواست سوالی از خواهرش بپرسد راجع به مادر داماد اما نتوانست چون مادرش صدایش زد و او بلند شد تا بیرون برود... پ.ن: *کلمه ای فرانسوی à la mode به معنای باب روز، طوری که رسم است ... 🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنـــ﷽ــام خـــدا عشق مارمولك این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است. شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در، مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است. دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد، تعجب کرد این میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود! چه اتفاقی افتاده؟ مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!! در یک قسمت تاریک بدون حرکت، چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد. تو این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟ همانطور که به مارمولک نگاه می کرد، یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد.!!! مرد شدیدا منقلب شد. ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی !!! اگر مارمولک به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد، پس تصور کنید ما تا چه حدی می توانیم عاشق شویم اگر سعی کنیم. 🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنــ﷽ــام خـــدا پدربزرگم خیلی دل نازک بود... یادمه حتی وقتی صحنه غمگین یه فیلم رو میدید اشکش درمیومد... اصلا فرقی نداشت اون صحنه چی باشه فقط مهم این بود که غمگین باشه... یادمه هر بار که پای تلوزیون اشک میریخت بچه ها پشت سرش آروم میخندیدن و میگفتن باز این شروع کرد‌‌... یه روز رفت تو آشپزخونه که واسه خودش چایی بریزه رفتم دنبالش و ازش پرسیدم پدربزرگ شما چرا انقدر دل نازکید که سریع چشماتون پر اشک میشه؟؟؟ لیوان دستش بود لیوان رو پر آب کرد،طوری که تا یکم تکون خورد آب لیوان ریخت... گفتم خب پدربزرگ کمتر پر میکردی که نریزه... گفت این لیوان رو میبینی این لیوان دل آدمِ... گفت این آب رو میبینی ...این آب بغض آدمِ... خدانکنه دل آدم بیش از حد پر از بغض باشه خدانکنه لب به لبِ دل آدم پرِ بغض شده باشه اینجوری با یه تکون کوچیک با یه حرف با فکر کردن به یه خاطره حتی با یه صحنه غمگینِ توی فیلم اشکت درمیاد ان شالله هیچوقت دلت پر از بغض نباشه چون دلت که از عالم و آدم گرفته باشه مثل من واسه هر چیز کوچیکی اشک میریزی و پشت سرت به تو میخندن... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا ✍چه کسی جان حضرت عزرائیل را میگیرد؟ طبق روایت معتبری که از امام سجاد (ع) نقل شده است به هنگام فرارسیدن روز قیامت خداوند به اسرافیل دستور می‌دهد که در صور بدمد، وقتی اسرافیل دستور الهی را اجرا نموده و در صور می‌دمد ناگهان صدای هولناکی از آن به سوی زمین برمی خیزد، آن صدا به اندازه‌ای ترسناک است که تمام موجوداتی که روی زمین هستند از جن و انس گرفته تا شیاطین خبیث، همه و همه در اثر آن غش کرده و میمیرند. سپس عالم را سکوتی هولناک فرا میگیرد.. در ادامه همین روایت امام چهارم می‌فرماید: سپس خداوند به عزرائیل می‌فرماید: ای عزرائیل چه کسانی باقی مانده‌اند؟ فرشته‌ی مرگ می‌گوید: «أنت الحی الذی لا یموت» شما که هیچ گاه نمی‌میری و جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و من. خداوند به عزرائیل دستور می‌دهد که روح آن سه فرشته‌ی مقرّب درگاهش را قبض کند. سپس خداوند به او می‌گوید: چه کسی زنده مانده است؟ عزرائیل جواب می‌دهد: بنده‌ی ضعیف و مسکین تو عزرائیل در این هنگام از طرف خدا خطاب می‌رسد: بمیر ای ملک الموت. عزرائیل صیحه ای می‌زند که اگر این صیحه را مردم پیش از مرگ خود می شنیدنددراثر آن می‌مردند. 💥 وقتی تلخی مرگ در کامش پدیدار می‌شود، می‌گوید: اگر می‌دانستم جان کندن این مقدار سخت و تلخ است، همانا در این باره با مؤمنین مدارا می‌کردم. در این هنگام خداوند خطاب می‌کند: ♻️ ای دنیا کجایند پادشاهان و فرزندانشان؟ کجایند ستمگران و فرزندانشان؟ کجایند ثروت اندوزانی که حقوق واجب خود را ادا نکردند؟ 🌷 امروز پادشاهی عالم از آن کیست؟ هیچ کس پاسخ نمی‌گوید. آنگاه خداوند خود می‌فرماید: (لله الواحد القهار) پادشاهی از آن خداوند یگانه و قهار است.💥 📙ارشاد القلوب إلی الصواب، نوشته دیلمی، ج1، ص54 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا مهتاب گفت: - ولی ما تو ماشین نشستیم. با این جمله فکری به سرش افتاد و هیجان زده گفت: - چطوره چندتا از بچه هارو توی ماشین بخوابونیم، هنوز تا صبح چند ساعتی مونده. سیاوش سری جنباند. - راست می گی، فکر خوبیه. با طلوع خورشید، دوباره بچه ها را به همراهانشان تحویل دادند و به راه افتادند. پرسان، پرسان جلو رفتند. غوغایی بود آن سرش ناپیدا! آن میان صدای لرزان مهتاب که با چشمانی از حدقه در آمده به جایی اشاره می کرد بلند شد: - اینا چیه؟ سیاوش با صدایی گرفته و کم جان جواب داد: - توده ای از اجساد پیچیده توی پتوهای اهدائی مردم، پشته ای از کشته های زلزله! و مهتاب ناباورانه به شدت سرش را تکان داد و نالید: - باور نمی کنم، اینا آدمن ! خدایا رحم کن! عاقبت ساعتی بعد توانستند محل مورد نظرشان را بیابند. سیاوش گیج و مات به ویرانه ای که پیش رو داشت اشاره کرد و با کلماتی شکسته گفت: - همین جاست، پیاده شو. و مهتاب وحشت زده و هراسان جواب داد: - این جا اما این جا که چیزی نمونده! از کوچه ای که در جستجویش بودند، تنها آثار دو یا سه خانه ی ویران باقی مانده بود که به زحمت می شد فهمید روزی خانه ای بوده اند، بقیه کوچه فقط تلی از آوار فرو ریخته بود و دیگر هیچ! سیاوش با تاسف گفت: - هنوز نیروهای امداد به اینجا نرسیدن، اونا هنوز تو خیابونای اصلین. - پس اینا کی هستن؟ - خود مردم بی چاره! نمی بینی با دست خالی دارن لای سنگ و خشت و آجر دنبال عزیزاشون می گردن؟ بعد از جوانی که از جلویش رد می شد پرسید: - شما می دونین خونه ی آریازند کدوم یکیه؟ عباس آریا زند و اون یکی برادرش قاسم. جوان شانه ای بالا انداخت و به جای او، مردی میان سال که طفل خردسالی را در آغوش گرفته بود جواب داد: - اون دوتا خونه که بغل همن و در آبی هم داره، هنوز درش سر جاش مونده ولی چیز دیگه ای از خونه ها نمونده. بعد مات و حیران به بچه ی توی دستش اشاره کرد: - دخترمه. بقیه همه مردن، زنم و سه تا پسرام و پدرم، این نیمه جون بود که درش آوردم. فقط گفت بابا... و دیگه چیزی نگفت. فکر می کنید اینم مرده؟ بچه را بالا گرفت و به آنها نشان داد. مهتاب جلوی دهانش را گرفت و قدمی به عقب گذاشت اما مرد مثل آدم های مسخ شده بی آنکه منتظر اظهار نظر آن ها شود از کنارشان گذشت. سیاوش با خشونت به او توپید: - اگه نمی تونی تحمل کنی، این جا نایست! برگرد تو ماشین. حرفش تمام نشده کلنگ را از عقب ماشین برداشت. مهتاب بی حرف جلو آمد و پشت سر او بیل را برداشت که صدای اعتراض محکم سیاوش بلند شد: - کار تو نیست، برو کنار. بهتره تو ماشین منتظر باشی. - نه نه، منم میام! هردو به طرف ویرانه ها راه افتادند. مهتاب جراتی به خود داد و گفت: - باید اتاق خواب ها رو پیدا کنیم. ببین اینجا آشپزخونه بوده، پس احتمالا باید اونجا دنبالشون بگردیم. یکی دو ساعت سنگ و آجر را کنار زدند، با دست با بیل با کلنگ. در آن هوای سرد، عرق از سر و رویشان جاری بود. ناگهان صدای جیغ مهتاب شنیده شد. سیاوش به سرعت خودش را به او رساند. قسمتی از دست ظریف زنانه ای از لابه لای آوار چشم می خورد. مهتاب عقب رفت و با دهان باز به تماشا ایستاد. چند نفر به کمکشان آمدند و او از ترس به ماشین پناه برد. از آن به بعد شروع شد. چهارمین جسد هم از زیر آوار بیرون کشیده شده بود و سیاوش یک به یک آن ها را شناسایی می کرد، عمویش، پسر عمویش، عروس جوانشان و تنها دختر عویش که فقط شانزده سال داشت. آخرین باری که او را دیده بود 10 ساله بود. برای تعطیلات عید به تهران آمده بودند و ... اما یکدفعه صدای ناله ای همه را برای لحظاتی کوتاه متوقف کرد، صدا از همان نزدیکی می آمد، از زیر خروارها خاک! سیاوش تند و تند به کنار زدن آوار پرداخت و پشت سر هم تکرار کرد: - مادرمه! صدای اونه،... مادر، مادر، .. اما به جای مادرش زینب را پیدا کرد. به نظرش رسید زنده است، حتما صدای او بوده اما نه، شنید کسی می گوید: - مرده آقا! هنوز بدنش گرمه ولی تموم کرده. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا چند نفر دیگه هم به کمکشان آمدند و با شتاب بیشتری مشغول به کار شدند، به نظرشان رسیده بود که شاید افرادی آن جا زنده مانده باشند. همان وقت صدای فریاد سیاوش بلند شد: - مادر! مادر جون! کمک کنین، تورو خدا بیاین کمک. زنده است، پاش این زیر گیرکرده. مهتاب از دور متوجه شد که اتفاقی افتاده. از ماشین پایین پرید و به طرف آن ها دوید. زمین خورد، توجهی نکرد، بلند شد و افتان و خیزان باز به همان طرف دوید. سیاوش کسی را در آغوش داشت. وحشت زده بالای سر آن ها رسید. سیاوش با التماس مادرش را صدا می زد: - مادر! صدامو می شنوی، تورو خدا طاقت بیار قربونت برم. چشم های زن به زحمت از هم باز شد. لایه ای از غبار تمام صورتش را پوشانده بود. می خواست حرف بزند، نتوانست، باز پلکهایش روی هم افتاد. مهتاب روی صورتش زن خم شد: - حاج خانم! پلکهای زن مجروح لرزید و سنگین و سخت بلند شد و این بار لب هایش به هم خورد. سیاوش سرش را جلو برد. - زی... نب ، زینب . - باشه، باشه درش آوردیم، چیزی نگین. الان می رسونمتون دکتر! اما مادرش بی توجه به حرف او با سر اشاره ای ضعیف کرد که جلوتر بیاید. سیاوش خم شد و گوشش را به دهان مادرش چسباند. مهتاب صدای زن را نمی شنید اما دستش را محکم در دست گرفته بود. چند لحظه بیشتر طول نکشید که سیاوش سرش را بلند کرد و با نگاهی غرق اشک به امتداد انگشت اشاره ی مادر که روی بدن سرد و بی جانش خشک شده بود، خیره ماند و زیرلب زمزمه کرد: - مادرم مرد! سر مادرش را محکم به سینه فشرد. مهتاب به گریه افتاد و با آستین مانتویش صورت او را آرام از گرد و غبار پاک کرد و موهای او را نوازش کرد. طولی نکشید که سیاوش آرام سر مادرش را زمین گذاشت، خم شد بوسه ای به پیشانی او زد و بعد سریع از جا بلند شد و به راه افتاد. مهتاب با چشم او را دنبال کرد. صدای فریاد سیاوش بلند شد: - اون جا، اونجا رو بگردین، مادرم گفت یه بچه اونجاست، شاید زنده باشه! زود باشین، کنار گاو صندوق خوابیده بوده. مهتاب هم از جا بلند شد، چند قدم جلو رفت اما نگاهش به جنازه ی زینب افتاد. دیگر رمقی نداشت، حتی نتوانست گریه کند. انگار چشمه ی اشکش خشک شده بود. صدای فریادی او را به خود آورد. و متعاقب آن، شنیدن صلوات های بلندی که به آسمان بلند شد، تنش را لرزاند. سیاوش کودکی را در آغوش گرفته بود. بی اراده از جا کنده شد و به سوی آن ها دوید. نگاه هراسان و کنجکاو مهتاب، روی چهره ی سیاوش خشک شد، رد پای دو جوی باریک اشک در میان صورت غبار آلود او، نشانی از زندگی در خود داشت، کودک زنده و سالم بود و با صدای کم جانی گریه می کرد. دستش را جلو برد و طفل را از آغوش سیاوش جدا کرد. هم زمان صدای شخصی را شنید: - خانم، ببریدش چادرهای هلال احمر، اون جا شیر خشک دارن. مهتاب جوابی نداد و به طرف ماشین برگشت. آن جا همه چیز داشت. هم آب و هم یک قوطی شیرعسلی که دور از چشم سیاوش پنهان کرده بود. ساعت ها گذشت، سیاوش و دیگران همچنان در پی بیرون آوردن اجساد از زیرآوار بودند. حوالی ساعت 4، سیاوش با سری افتاده به طرف ماشین برگشت. مهتاب جرات نگاه کردن به صورت او را نداشت. بچه آرام در آغوش او به خواب رفته بود. انگار تا لحظه ای که پیدایش کردند یک روند گریه کرده بود که آن طوری خوابیده بود، خوابی شبیه به بیهوشی! صدای سیاوش در گوشش طنین غمگینی داشت: - از یه کوچه که حدود بیستا خونه داشته، فقط یه بچه، یه زن پیر و یه پسر بچه ی 10 ساله جون سالم به در بردن. بقیه همه مردن! - از خونواده ی عموهات، اونا چی ؟! سیاوش سری تکان داد: - هیچ کس، هیچ کدوم جون به در نبردن، هیچ کدوم... جز... این یکی! با دست به دختر زینب اشاره کرد: - رادمینا آریا زند، نوه ی عموم! مهتاب با چشمانی از حدقه درآمده نگاهی به بچه و نگاهی به او انداخت، آمد حرفی بزند که سیاوش مانع شد. - چیزی نگو، همین که گفتم. این بچه رادمینا آریا زنده، فهمیدی؟! نگاهش را در چشمهای حیرت زده ی مهتاب میخکوب کرد و دوباره خشک و جدی پرسید: - شنیدی چی گفتم یا یه بار دیگه برات بگم؟! مهتاب گیج و حیران فقط به علامت فهمیدن سری تکان داد، در صورتی که به هیچ وجه قادر نبود سر از کار او در بیارد! باز صدای سیاوش را شنید: - تا کرمان همراهت میام. مادر و زینب و رادمینا رو با خودت بر می گردونی تهران، من بر می گردم این جا. مهتاب به تته پته افتاد: - من... من نمی تونم... نمی تونم تنهایی... - باید بتونی! - این بچه چی؟ کی اینو نگه داره این همه راه! اونم با دوتا... سیاوش دستی به سرش کشید و عاجزانه نالید: - باشه، یکی رو پیدا می کنم همراهت بیاد، اگه نه خودم میآم. فعلا یکی دو ساعت دیگه اینجا کار دارم. به ماشین هم احتیاج دارم. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا چند ساعت دیگر گذشت. مهتاب همراه با کودکی که در آغوش داشت، کناری نشست و سیاوش همراه با دیگران، انبوه جنازه ها را توسط ماشین به گورستان می برد و بر می گشت. در میان آن اجساد، جنازه ی دوازده نفر از افراد خانواده ی آریازند به چشم می خورد. هوا تاریک شده بود و سوز سردی می وزید. مهتاب همچنان کنار خیابان چمپاتمه زده بود و بچه را محکم در آغوش می فشرد که سیاوش از راه رسید. بی صدا و به تنهایی جنازه ی مادرش و زینب را درون ماشین گذاشت و به طرف مهتاب برگشت: - سوار شو بریم. مهتاب خاموش و مطیع داخل ماشین نشست. رمقی برایش نمانده بود تا حرفی بزند و باز صدای سیاوش را شنید: - ببخشید این همه وقت تنها موندی، افراد محلی خیلی کمک کرده بودن، نمی تونستم اونارو با اجساد خونواده هاشون ول کنم و برم پی کار خودم. حرفش تمام نشده اتومبیل را به راه انداخت. مهتاب که از گرسنگی، سرما، ترس و اضطراب دندان هایش به هم می خورد، همچنان ساکت مانده بود، آخر حرفی هم برای گفتن نمانده بود! و این سکوت تا رسیدن به کرمان ادامه پیدا کرد. تازه وارد کرمان شده بودند که نگاه سرگردان و خسته ی سیاوش به جان مهتاب و بچه ای که در آغوش داشت، چرخید، آهی کشید و زیرلب گفت: - نمی دونم می تونی این همه راه، با این بچه تنهایی برگردی یا نه؟ مهتاب چیزی نگفت. سخت ترسیده بود. از تنها ماندن با دو جنازه و بچه ای شیر خواره آن هم راهی به آن دوری هراسناک بود. - چی کار می کنی بالاخره ! مهتاب باز هم سکوت کرد این بار صدای خشمگین و درد آلود سریاوش بلند شد: - میگی چی کار کنم؟! چرا حرف نمی زنی؟ فکر می کنی راه دیگه ای دارم ؟! مهتاب بچه را که از صدای سیاوش برای لحظه ای از خواب پریده بود، محکم در آغوش گرفت و همراه با تکان های ملایمی که باز کودک را به عالم بی خبری می کشاند، زیرلب زمزمه کرد: - چی بگم ... خودت که گفتی چاره ای نداری! سیاوش با تعجب نگاهی به او انداخت و پرسید: - سردته نه؟ واسه همین حرف نمی زنی! مکثی کرد و باز ادامه داد: - از دیروز تا الان هم چیزی نخوردی، درسته... ای خداااا... مغزم از کار افتاده، بچه چی؟... چیزی خورده؟ - آره، یه قوطی شیرعسلی تو ماشین نگه داشته بودم،... با قاشق تو حلقش ریختم. نمی دونم سیر شده یا نه فعلا که خوابیده. سیاوش ماشین را به گوشه ای کشاند و توقف کرد. لحظه ای به پشت سر نگاه کرد، به جنازه ی های زینب و مادرش که در ماشین به انتظار جای گرفتن در خانه ی ابدی‌شان بودند. باز نگاهش به سمت مهتاب و دخترک کوچکی که به بغل داشت کشیده شد. درب و داغان تر از آن بود که فکرش را به کار بیاندازد. سرش را روی فرمان گذاشت و نالید: - پاک درموندم چی کار کنم! این بچه، تو... از همه بدتر جنازه ی مادرم و زینب ! سرش را از روی فرمان برداشت و زیر لب زمزمه کرد: - می بینی، حتی مهلتی واسه ماتم و عزاداری برام نمونده، موندم حیرون که چه کار کنم... این طوری تا تهران بریم، تو و بچه تو این ماشین یخ می زنین. بخاری رو روشن کنم، جنازه ها بو می گیرن، از طرفی فکر می کنم اینجا بمونم شاید بتونم کمکی باشم! یکدفعه چشم هایش درخشید، انگار فکری به سرش افتاده بود: - مهتاب!... کارت،... کارت خبرنگاری همراهته؟ - آره، یه برگه ماموریت هم دارم. فکر کردم شاید لازم بشه. - درسته، این تنها راهه، الان می ریم فرودگاه. شاید بشه از کارتت استفاده کنی و با این کوچولو برگردین تهران. - مادرت و زینب چی ! سیاوش مکثی کرد دستی به صورتش کشید و با صدای گرفته ای گفت: - فردا صبح، همین جا دفنشون می کنم. شاید بتونم جایی نزدیک مزار پدر بزرگ و مادربزرگم گیر بیارم. خودش دوست داشت پیش مریم و پدرم باشه ولی تو این شرایط راهی واسم نمونده، نمی تونم کاری بکنم. این جا بمونم و تو امدادرسانی کمک کنم روحش شادتر میشه تا برش گردونم تهران. - ولی من می خوام بمونم سیاوش! منم برای کمک اومده بودم، اما از صبح این طفل معصوم رو دادی دستم و نذاشتی قدم از قدم بردارم. سیاوش چپ چپ نگاهش کرد و با ملایمت گفت: - کار تو نیست! صبح از دیدن یه دست که از زیر آوار بیرون زد، داشتی سکته می کردی، حالا بمونی که چی کار کنی؟ مگه اینجا غیر از کشته و مرده چیز دیگه ای هم پیدا می شه؟ - من اون موقع ترسیدم. خوب شوکه شده بودم اما حالا از بس جنازه دیدم دیگه برام عادی شده. همین الان دو ساعته که با دو تا جسد تو این ماشین نشستم، پس جایی واسه ترس و لرز نمی مونه. مرزبان خفه ام می کنه بفهمه این همه راه و اومدم، نه عکسی، نه گزارشی، نه مصاحبه ای، همین طوری دست خالی برگشتم! از اون گذشته، منم مثل تو دوست دارم اگه بشه کمکی کنم. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا سیاوش پوزخندی زد: - مثل این که گرم شدی، زبونت کار افتاده، نه خدارو شکر جر و بحث با من یه فایده ای واست داشت! بعد با لحن ملایم و پر خواهشی اضافه کرد: - خواهش می کنم به مشغله ی فکریم اضافه نکن، اصلا شرایط خوبی ندارم. بعد هم، کمک از این بالاتر که داری یه بچه ی بی مادر بی زبون رو از این جهنم نجات میدی؟ فکر رئیست هم نباش، اون با من، یه فکری براش می کنم، خب؟! منتظر جواب مهتاب نماند و آماده شد تا ماشین را به راه بیندازد که مهتاب به جای جواب پرسید: - خیال داری با این بچه چی کار کنی؟ - نمی دونم! - نمی دونم ! پس واسه چی این بچه رو برداشتی داری می فرستی تهران ؟! - پس کجا بفرستم؟ زاهدان ؟! ... باشه، می دونم باید براش فکری کرد ولی فعلا کار دیگه ای به ذهنم نمی رسه. باید راجع بهش فکر کنم ولی حالا نه، بعدا! ماشین را به راه انداخت و غرق فکر به سمت فرودگاه حرکت کرد. نیمه شب بود که مهتاب به خانه رسید. هنوز پا به حیاط نگذاشته بود که آذر دوان دوان به طرف او یورش آورد. - مهتاب جون... اما صدا در گلویش گم شد. از دیدن مهتاب با آن سر و قیافه و بچه ای که در آغوش داشت یکه ای خورد و به او مات ماند. مهتاب بی توجه به او با سر سلامی کرد، از کنارش گذشت و وارد ساختمان شد. بچه را روی مبلی خواباند و خودش کنار مبل روی زمین ولو شد. - این دیگه کیه ؟! تو رفته بودی بم یا زایشگاه؟ اینو از کجا آوردی؟ - مزخرف نگو آذر! خودت می دونی از کجا میام، از همون جا آوردمش. - حالا این بچه هیچی، چرا تنها برگشتی، آریازند کو؟ - نیومد، باید می موند. من و این فسقلی با هزار مکافات با هواپیما برگشتیم. - خانوم یوسفی و زینب ، اونا چی؟پیداشون کردین؟ - آره! - خب؟! - هر دوتاشون کشته شدن. - واااای، نه!! زانوی آذر زیر تنش خم شد، از نفس افتاده کنار مهتاب روی زمین ولو شد و زیرلب زمزمه کرد: - باورم نمی شه، به همین راحتی حالا... جنازه هاشون چی؟ - سیاوش اون جا موند که همون جا دفنشون کنه، تو اون وضعیت برگردوندن شون تقریبا غیرممکن بود. اون جا وضع بدتر از اونی بود که فکر می کردیم. هر کی اون منطقه رو ببینه حتما به روز قیامت ایمان میاره، اون جا شده بود شهر مرده ها، شهر شیون و ماتم، جایی که حتی مهلت گریه و زاری واسه رفتگان وجود نداشت. آذر! باور نمی کنی اگه بگم تعداد محدودی هم که جون سالم به در برده بودن به جای عزاداری واسه امواتشون، تو سرشون می زدن که جنازه کدوم یکی از افراد خونواده شون رو اول دفن کنن یا شاید بهتره بگم اصلا چه جوری اونا رو دفن کنن. دیگه بمی نمونده. تا با چشمات نبینی نمی‌تونی بفهمی دارم از چی حرف می زنم، نمی تونی! آذر که از لحن غمگین صدا و حالت مات و مبهوت چهره ی مهتاب حسابی جا خورده بود با التماس گفت: - مهتاب! بسه، دیگه نگو. نمی تونم باور کنم، یعنی نمی خوام باور کنم... صدای گریه ی بچه او را از ادامه ی حرفش باز داشت. نگاهی به کودک انداخت و با تردید و همان لحن بغض آلود پرسید: - نگفتی این کیه ! مهتاب نگاهی به او و نگاهی به کودک کرد اما حرفی نزد. - نشنیدی، میگم این بچه ی کیه؟ بچه ی زینب ؟! مهتاب رویش را برگرداند و با صدایی کم جان و نامفهوم جواب داد: - نه! بچه ی اون مرده، این بچه؛ نوه عموی سیاوشه. رادمینا آریازند، تنها بازمانده ی خونواده ی آریازند از اون فاجعه! از شدت ناراحتی لبش را به دندان گزید. اولین بار بود که به آذر دروغ میگفت، آن هم چنین دروغی! اما چاره ای نداشت، در آخرین لحظات قبل از سوار شدن به هواپیما، سیاوش او را به روح مادرش قسم داده بود تا از این راز با هیچ کس حرفی نزند. با صدای گریه ی کودک که لحظه به لحظه شدت می گرفت به سختی از زمین کنده شد، او را در آغوش گرفت و آهسته تکانش داد. آذر بلاتکلیف نگاهش کرد و مهتاب با صدایی بی رمق گفت: - گرسنه‌اس، یه کم شیر واسش بیار تا فردا صبح که شیشه و شیر خشک بخریم. سه روز گذشت. آذر و مهتاب به نوبت مسئول مراقبت از کودک بودند و وقت آزادشان را صرف کمک و آمد و رفت به پایگاه های امداد می کردند. هر بار که نوبت به آذر می رسید تا از کودک نگهداری کند، دخترک چنان بی قراری می کرد که او را به صدا درمی آورد. به تدریج مهتاب خانه نشین شد و آذر کارهای بیرون را به عهده گرفت. رادمینا در کنار مهتاب، ساکت و آرام بود به محض اینکه در آغوش او جای می گرفت سرش را به طرف سینه ی مهتاب بر می گرداند و آرام آرام با ناله هایی کوتاه و خفیف به خواب می رفت. عصر روز سوم بود که صدای تلفن، مهتاب را به طرف گوشی کشاند: - الو. - مهتاب! سیاوشم. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کمتر کسی از ما داستان دوازده برادر و ننه سرما و چله بزرگ و چله کوچیکه رو برای بچه‌ها و نوه هایش تعریف می‌کنه. تا قبل از سال ۱۳۵۷ این داستان ها در کتاب فارسی دوران ابتدایی وجود داشت. متن زیر را بخوانید و به اشتراک بگذارید، تا نسل امروز هم اینا رو یاد بگیرند. چله‌ی بزرگ ... چله‌ی کوچک ... چارچار ... سده ... اَهمن‌وبهمن ... سیاه‌بهار ... و سرماپیرزن ... زمستان به دو بخش تقسیم میشه : چله بزرگ(چله کلان ) چله کوچک (چله خرد ) _ چله بزرگ از ( اول دی ماه تا دهم بهمن ماه) وچهل روز کامل می‌باشد . _ چله کوچک از(یازدهم بهمن تا پایان بهمن ماه) و 20روز کامل 👌🏼 وبه همین دلیل چون 20 روز کمتر است ؛چله کوچک نامیده شده است . 🌹 غروب آخرین روز چله بزرگ ( جشن سده) برگزار می شده و مردم دور هم جمع می شدند واز این جشن لذت می بردند ودر نهایت با برپایی آتش و خواندن شعر و پایکوپی بدور آتش، سده را جشن می گرفتند. این دو برادر ( چله بزرگ وچله کوچک ) در هشت روزی که در کنار همدیگر هستند آن 8 روز را ( چار چار) می نامند . 👌🏼به چهار روز آخر چله بزرگ و چهار روز اول چله کوچک« چار چار» می گویند. پس از چار چار نوبت به « اهمن و بهمن» پسران پیرزن (ننه سرما ) می رسد که خودی نشان دهند. 10 روز اول اسفند را (اهمن ) 10روز دوم اسفند را ( بهمن) می گویند . واین 20 روز ممکن است آنقدر بارندگی باشد که این دوبرادر به دوچله طعنه بزنند . 👇با توجه به شعری که قدیمی های نازنین می خواندند:: (اهمن وبهمن ، آرد كن صدمن ، روغن بیار ده من ، هیزم بکن خرمن، عهده همه بامن ) تا اینجا 20روز از اسفند به نام اهمن وبهمن نامگذاری شده اند . می ماند 10 روز آخر اسفند ماه که : 5 روز اول( سیاه بهار ) نام گرفته وشعری هم که قدیمی ها میخوانند : سیاه بهار شب ببار و روز بکار از این شعر هم مشخص می شود در این ایام شبها بارندگی فراوان بوده وروزها کشاورزان مشغول کشت وزراعت بوده اند ، 5 روز آخر هم (سرماپیرزن کُش) نام گرفته است که در این روزها آسمان گاهی ابری گاهی آفتابی ،گاهی همراه با باد واکثر اوقات از آسمان تگرگ می بارد ؛ که قدیمی های دل پاک، براین باور بودند که گردنبند پیرزن پاره شده ومُهره‌های آن به زمین میريزد. 🤔حیف است بچه های ما اینها را نشنوند و این قصه ها از صفحه روزگار محو شود!
*💖📚گروه داستان یا پند📚💖* *بنــ﷽ـام خـ💖ـدا* سلام و عرض ادب و خیر مقدم خدمت شما بزرگواران که به گروه خودتان مشرف شدید. ان شاءالله به حول و قوه الهی کار گروه رو در ایتا ادامه میدیم. لطفا پوزش مرا در این مدت پذیرا باشید. ارزوی شاد کامی و سلامتی برای تک تک شما بزرگواران را از خدای متعال خواستارم. *⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘* 🇮🇷💖—⃟🕊࿐༅ *ارادتمند شما* *یکشنبه۱٠* *مهر ۱۴٠۱* 🇮🇷💖—⃟🕊࿐༅   *بزرگوارانی که علاقمند به مطالب زیر هستید.* *📚رمان* *📃 داستانک* *👌🏻پند و اندرز* *🎥سخنرانی* *🌍شگفتی های جهان* *📺مسائل سیاسی روز* *🌷خاطرات و زندگی نامه شهدا* *🎤مداحی در مناسبت* *🎥 طنز😂🤣* *🎥 آموزشی ، خلاقیت، ایده* *🧑🏻‍🍳آشپزی...* *🌹منتظر حضور سبزتان هستیم.* 🇮🇷💖—⃟🕊࿐༅ *👌🏻هر سه گروه یکی است. لطفاً تا اطلاع ثانوی در پیام رسان ایتا تشریف داشته باشید.* 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰.. *https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe* 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚1️⃣ *https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚2️⃣ *https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr*
💖📚گروه داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ـام خـ💖ـدا سلام و عرض ادب و خیر مقدم خدمت شما بزرگواران که به گروه خودتان مشرف شدید. ان شاءالله به حول و قوه الهی کار گروه رو در ایتا ادامه میدیم. لطفا پوزش مرا در این مدت پذیرا باشید. ارزوی شاد کامی و سلامتی برای تک تک شما بزرگواران را از خدای متعال خواستارم. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🇮🇷💖—⃟🕊࿐༅ ارادتمند شما یکشنبه۱٠ مهر ۱۴٠۱ 🇮🇷💖—⃟🕊࿐༅   بزرگوارانی که علاقمند به مطالب زیر هستید. 📚رمان 📃 داستانک 👌🏻پند و اندرز 🎥سخنرانی 🌍شگفتی های جهان 📺مسائل سیاسی روز 🌷خاطرات و زندگی نامه شهدا 🎤مداحی در مناسبت 🎥 طنز😂🤣 🎥 آموزشی ، خلاقیت، ایده 🧑🏻‍🍳آشپزی... 🌹منتظر حضور سبزتان هستیم. 🇮🇷💖—⃟🕊࿐༅ 👌🏻هر سه گروه یکی است. لطفاً تا اطلاع ثانوی در پیام رسان ایتا تشریف داشته باشید* 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰.. https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚1️⃣ https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚2️⃣ https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr
*💖📚گروه داستان یا پند📚💖* *بنــ﷽ـام خـ💖ـدا* فارس من| ۵۰۰ هزار امضا برای مجازات سلبریتی‌های اغتشاش آفرین 🔹در ایامی که گذشت پویش‌های متعددی در سامانه فارس‌من پرامضا شد پویش‌هایی که در راس آنها مطالبه برخورد با سلبریتی‌ها و افراد قانون شکن به چشم می‌خورد. 🔹پویش‌هایی که در مدت کوتاهی توانست بیش از ۵۰۰ هزار امضا را از آن خود کند و حتی در روزهای مختلف باعث شد سامانه فارس من با کندی عملکرد مواجه شود. 🔹اگر می‌خواهید در جریان دغدغه این روزهای مردم قرار بگیرید در ادامه پویش‌هایی را با هم مرور می‌کنیم که بیش از ۲۰ هزار امضا را به خود اختصاص داده‌اند. 🔹پویش‌هایی که همگی غیرت ملتی را نشان می‌دهد که هرکسی بخواهد به انقلاب‌شان چپ نگاه کند مقابلش می‌ایستند؛ برایشان فرق نمی‌کند بازیگر باشد یا ورزشکار، سیاستمدار باشد یا فرزند آیت الله. برای مردم، اسلام و ایران مهم است. ♦️برای حمایت از این پویش وارد لینک زیر شوید: www.farsnews.ir/my/c/164027 🔺پیگیری پویش: http://fna.ir/1rqodc @akhbarsiasirooz *⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘* 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰.. *https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚گروه داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ـام خـ💖ـدا 💖روزتان پر طراوت ودل انگیز سلام صبح بخیر💖 🌤 ✍ اولین خریدار حرف‌هایت خودت باش 🔹واعظی بر روی منبر از خدا می‌گفت؛ ولی کسی پای منبر او نمی‌رفت. روز بعد واعظ دیگری می‌رفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ دوست و اهل علم بودند. 🔸روزی واعظِ کم‌طالب به واعظِ پُرطالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟ 🔹واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچه‌فروشی‌ شلوغ و پارچه‌فروشیِ دیگر کنار او خلوت بود. 🔸وقتی دلیلش را پرسیدند، دیدند که مغازۀ پارچه‌فروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچه‌فروشِ خلوت، فروشنده است. 🔹واعظ پُرطالب گفت: من همچون آن پارچه‌فروش که برای خود می‌فروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من می‌خرد و مشتریان را به پای منبر من روانه می‌کند، ولی تو مانند آن فروشنده‌ای هستی که برای دیگری می‌فروشد، هرچند جنس او با جنس مغازۀ همسایه‌اش فرقی ندارد. 🔸سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن می‌گویی نه برای کسب لذت خودت! سخنی را که می‌گویی نخست باید خودت خریدارش باشی. 🔹در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکی، ولی فروشنده‌ها متفاوت بودند و اختلاف‌نظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود، از نوع جنس فروشنده بود. *⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘* 🇮🇷💖—⃟🕊࿐༅ *ارادتمند شما* *یکشنبه ۳* *مهر ۱۴٠۱* 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰.. https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚1️⃣ https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚2️⃣ https://chat.whatsapp.com/I3fo
*💖📚گروه داستان یا پند📚💖* *بنــ﷽ـام خـ💖ـدا* ســ😍✋ــلام مولای بی همتا 🌷مولای من، یا صاحب الزمان در حوالیِ نام نازنینت روزم متبرک می شود و لحظه هایم جان می گیرد من در پناهِ نگاه پدرانه ات امیدوار و سرزنده ام.... 🌷شکر خدا که شما را دارم. ..🌱 *⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘* 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰.. *https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*💖📚گروه داستان یا پند📚💖* *بنــ﷽ـام خـ💖ـدا* 🌸ابو بصیر گوید: از حضرت امام صادق علیه السلام پرسیدم : که مقصود این آیه چیست؟ إِنَّ اللَّهَ وَمَلَائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ ۚ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيمًا حضرت فرمود :مقصود این است که بر پیامبر (ص) بفرستی و در برابر هر آنچه که آورده است تسلیم و فرمانبردار باشی. 📚ثواب الاعمال صفحه ٢٧١ 💜🦋💜🦋💜 🦋بر وقت سحر خواندن قرآن صلوات 💜بر راز شب و به زنده داران صلوات 🦋بر درگه حق نیاز انسان صلوات 💜بر شهد عسل به کام یاران صلوات *⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘* 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰.. *https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe*
*💖📚گروه داستان یا پند📚💖* *بنــ﷽ـام خـ💖ـدا* 🎥 گریه نماینده ولی‌فقیه و امام‌جمعه اردبیل بخاطر شعار هتاکی به امام خامنه‌ای در خطبه‌های نماز جمعه😭 *⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘* https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚1️⃣ *https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7sC0* 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚2️⃣ *https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr*