کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 65 و 66 ماشین جلوی پ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت 67 و 68
وارد خانه ای شدند که انگار خانه ای نفرین شده بود.
حلما با ضربه ای که زری به پهلویش وارد کرد از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمان روبه رو با دیوارهایی کبود و پنجره هایی بسته به راه افتاد.
وارد ساختمان شدند، حلما از چیزی که پیش رویش میدید، متعجب شده بود.
ساختمانی خالی از سکنه با پرده هایی سیاهرنگ و میلمانی مشکی که کف سالن شطرنجی را پوشانده بودند و لامپ هایی کم نور که بیشتر به چراغ خواب شبیه بود.
زری، مبل سیاهرنگ روبه رو را به حلما نشان داد و گفت: فعلا اونجا بشین و حرکت اضافی هم نکن که به قیمت جونت تمام میشه..
حلما با ترسی که در وجودش نشسته بود به سمت مبل رفت و زری هم به سمت دری در انتهای راهرو روبه رو رفت.
حلما روی مبل نشست و به محض نشستن احساس کرد، چراغ ها شروغ به چشمک زدن کردند. حلما همانطور که خیره به لامپ ها بود زیر لب گفت: یا بسم الله انگار اینجا خانه شیاطین هست، پس چشمانش را بست و زیر لب میگفت: اعوذو بالله من الشیان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم...
حلما می خواست چهار قل را بخواند تا بر ترس درونی اش غلبه کند...
اما به محض اینکه شروع به خواندن کرد ناگهان مبل های کناری شروع به جابه جا شدن کرد، درب ورودی باز شد و به شدت بهم می خورد...
نفس در سینه حلما به شماره افتاد که...
ناگهان درب ورودی با شدت بیشتری بهم خورد، حلما که واقعا ترسیده بود ناخوداگاه تکرار می کرد: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم و همین کلام انگار آتش پیش رویش را شعله ورتر می کرد و وقایع عجیب بیشتری به وقوع میپوست.
از صداهای شدید سالن، درب اتاقی که زری داخل ان رفته بود باز شد.
مردی که لباس سیاه بر تن داشت وارد حال شد و با چشمانی که گویی از حدقه بیرون زده بود به حلما خیره شد. پشت سرش زری سراسیمه بیرون آمد.
مرد به طرف حلما یورش آورد و با الفاظ رکیکی که میزد نزدیک حلما شد و گفت: دهنت را ببند دختره فلان فلان شده زودتر خفه خون بگیر تا خفه ات نکردم زری زودتر خودش را به حلما رساند چشمانش که انگار از آن آتش میبارید را باز کرد و با خرخر وحشتناکی که از گلویش خارج میشد گفت: دختره نفهم صدایت را ببر اینجا مسجد نیست که مدام ذکر میگویی این آقا با تو تعارف ندارد، اطرافت را از ما بهتران احاطه کرده است، در یک لحظه کلکت را می کنند، برای اینکه جان خودت را نجات دهی خفه بشو...
حلما که واقعاً ترسیده بود و لرزشی عجیب سراسر وجودش را گرفته بود احساس کرد چیزی راه گلویش را بسته و مانع نفس کشیدنش میشود، دنیا دور سرش می چرخید و سنگینی عجیبی در کاسه سرش حس می کرد همانطور که خیره به لامپ های کم نور اطراف شده بود روی مبل افتاد و دیگر چیزی از اطرافش نفهمید.
با بیهوش شدن حلما، مرد سیاهپوش که کسی جز استاد بزرگ نبود رو به زری گفت این احمق را از کدام جهنم دره ای پیدا کردی؟! سریع داخل اتاق ببرش زری نگاهی به استاد بزرگ کرد و اشارهای به اتاقی که از آن بیرون آمده بودند نمود و گفت: اونجا ببرمش؟
مرد سرش را به نشانه نه تکان داد و گفت: این دختره مانند ژینوس نیست که سریع به جرگه ما ملحق بشه و من بخواهم با او ارتباطی بگیرم، باید چند روز بدنش را ضعیف کنیم تا روحیه اش هم ضعیف شود شاید کم کم آماده شد....
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 67 و 68 وارد خانه ای
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت 69 و 70 و 71
حلما چشمانش را باز کرد و خود را در اتاقی دید، اتاقی که با نور ضعیف لامپ اندکی روشن بود، نور ضعیفی که از شعله یک شمع هم تاریک تر بود، در آنجا به چشم میخورد.
اتاقی نیمه تاریک که همه چیز در آنجا سیاه و کبود بود و بوی تعفنی از اطراف به مشامش می رسید.
از جا بلند شد و روی تخت چوبی نشست، نگاهی با افسردگی به اطراف کرد، دردی شدید در سرش می پیچید
روی میز کنار تخت، ظرفی به چشم می خورد حلما که یادش نمی آمد کی وعده غذایی را خورده، دستی به شکم خالی اش کشید، گرسنگی باعث شد تکانی به خود دهد، آرام پاهایش را از تخت آویزان کرد دنبال کفش هایش بود دمپایی سیاه رنگ کنار تخت، روی موکتی که خاکستری رنگ بود، وجود داشت دمپایی را به پا کرد و خود را نزدیک میز کشانید، سر ظرف را برداشت ظرفی پلاستیکی و قرمز رنگ بود، داخل ظرف نگاه کرد متوجه شد یک نوع غذای گیاهی و شاید نوعی سالاد بود
درست است که حلما بسیار گرسنه بود اما این غذا باب میل و مناسب حال او نبود و بیشتر شکمش را به قاروقور میانداخت و از طرفی بوی بدی می داد
حلما با تنفر درب ظرف را گذاشت آرام آرام به طرف در اتاق قدم برداشت نزدیک در شد، زیر لب بسم الله گفت و میخواست در را باز کند که ناگهان لامپ کم نور داخل اتاق شروع به چشمک زدن کرد
ترسی در وجودش سایه افکند باز هم بسم الله ای گفت و دستگیره در را پایین داد، دستگیره صدایی داد اما در باز نشد انگار که قفل بود حلما همانطور که نگاه به لامپ چشمک زن می کرد دوباره به طرف تخت آمد
او الان می فهمید جایی که او را آوردهاند خانه ای شبیه خانه ارواح است و شاید آدمیزادی جز زری و آن مرد سیاه پوش در آنجا نباشد ولی خوب می دانست و احساس میکرد که اشباحی در اطراف او را زیر نظر دارند.
حلما با این فکر قلبش شروع به تپیدن کرد دوباره احساس احساس خفگی به او دست داد روی تخت نشست سرش را روی دستانش گذاشت و شروع به گریه کردن نمود و زیر لب ذکر می گفت اما هرچه که ذکر هایش بیشتر میشد صدای هوهویی در اتاق می پیچید.
حلما در دل نذرهای زیادی کرد تا از این مخمصه نجات پیدا کند او خوب می دانست اگر در این جا بماند عاقبتش مانند ژینوس خواهد شد.
حسی به او می گفت که ژینوس در همین اتاق روزگاری قبل زندانی بوده با این فکر دوباره جانش به لرزه افتاد، دنیای تاریک پیش رویش تاریک و تاریک تر میشد و نفسش تنگ و تنگ تر می شد که ناگهان....
حلما در آستانه بیهوشی بود که متوجه سر و صدایی از بیرون شد، گرچه آنطور که به نظر میرسید در این خانه، صداهای مرموز یکی از اتفاقات همیشگی و رایج بود، اما این سر و صداها کمی مشکوک بود.
حلما با بی حالی دوباره از جا بلند شد گوشش را به در چسبانید و سعی کرد تا بفهمد چه چیزی در بیرون از این اتاق می گذرد. اما هرچه بیشتر دقت می کرد صدا نامفهوم تر میشد.
حلما دور تا دور اتاق را می چرخید گاهی جلوی در می ایستاد و دستگیره را بالا و پایین می داد. بعد از گذشت دقایقی حس کرد صدای پاهایی از بیرون در می آید.
خودش را به در رساند دستگیره را مدام بالا و پایین می داد برای اینکه متوجه بشود چه کس یا کسانی بیرون از اتاق هستند، شروع به گفتن کرد: خواهش می کنم این در را باز کنید من احتیاج به سرویس بهداشتی دارم این در را باز کنید و بلند و بلندتر صحبت می کرد، تا اینکه بعد از لحظاتی صدای بم مردی از پشت در به گوش رسید که میگفت: فکر کنم کسی را اینجا زندانی کردهاند، احتمالاً اینجا باشد و بعد بلندتر صدا زد: خانوم لطفاً از در فاصله بگیرید، می خوایم قفل در را بشکنیم.
حلما نفسش را به آرامی بیرون داد و عقب عقب آمد تا پشتش به دیوار روبروی در برخورد کرد.
در چشم به هم زدنی در با صدای بلندی باز شد.
حلما افرادی را می دید که بی شک از نیروهای پلیس محسوب می شدند.
مردی داخل شد، حلما دستی به روسریش کشید و همانطور که صدایش از خوشحالی می لرزید گفت: س.. س... سلام، خدا را شکر... خدا را شکر..
پشت سر آن مرد، زنی با چادر و لباس پلیس جلو آمد، چادری به طرف حلما داد و گفت: خوشحالیم که به موقع رسیدیم و این شیاطین به شما آسیبی نزده اند.
حلما چادر را به سرش انداخت و در این خانه ی ارواح حسی خوب به او دست داد و با اشاره اون خانم پشت سر آنها راه افتاد.
بیرون از اتاق که رفتند، تازه متوجه شد در طبقه دوم ان خانه بوده است.
بیرون از اتاق پر از مأمورین پلیس بود.
مردی که به نظر میرسید درجه اش از همه بالاتر است جلو آمد و گفت: سلام خانم جوان، امیدوارم حالتون خوب باشه، یک سؤال، به نظرتون توی این خونه بزرگ چند نفر وجود داشتند؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 67 و 68 وارد خانه ای
حلما نگاهی متعجب به اطراف انداخت، او که اصلا نمی دانست کی و چگونه وارد این اتاق شده، شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم، من فقط دو نفر را دیدم، زری، همون خانم رمال و یک آقای سیاه پوش که واقعا ترسناک بود...
ان مرد سری تکان داد و با هم از پله ها پایین رفتند.
حلما فرصتی پیدا کرده بود تا بدون نگرانی این خانه ارواح را نگاه کند، دیگر خبری از لامپهای چشمک زن نبود.
حلما زیر لب مشغول خواندن چهار قل شد تا ببیند باز ان اتفاقات ترسناک قبل تکرار می شود یا نه؟! که...
حلما همانطور که زیر لب چهارقل را می خواند، ناگهان متوجه فردی آشنا در بین جمع داخل سالن شد.
وحید داخل هال ایستاده بود و با دیدن حلما به طرف او آمد، از خوشحالی تمام صورتش میخندید حلما ناخودآگاه بر سرعت قدم هایش افزود خود را به وحید رساند، نگاهی به اطراف و افراد پلیس دور و برش کرد و گفت: چه جوری اینجا رو پیدا کردین؟! از ترس داشتم سکته می کردم آیا کسی هم دستگیر کردین؟
وحید لبخندی زد و گفت: من چند لحظه دیر رسیدم و زمانی به محل قرار رسیدم که شما را بیهوش سوار ماشین کردند، من فورا شماره ماشین را برداشتم و به پلیس اطلاع دادم و گام به گام و نامحسوس در تعقیب شما بودیم و سپس شانه اش را بالا انداخت و گفت: فکر نکنم کسی قابل توجهی دستگیر شده باشد.
فکر کنم، چند نفر از این خدمتکار های پاپتی را دستگیر کردهاند.
حلما نگاهی وحشتزده به پلیس ها کرد و گفت: زری... زری و آن آقای سیاهپوش.. آنها را دستگیر کردن؟؟
در همین حین مردی که به نظر می رسید درجه اش از بقیه بیشتر باشد به طرف حلما آمد، اتاقی را در انتهای راهرو نشان داد و گفت: خدمتکارها این اتاق را نشان دادند تا زری و آن آقای مجهولالهویه را دستگیر کنیم، منتها بعد از تلاش زیادی که برای باز کردن در اتاق کردیم، هیچ احدالناسی داخل اتاق نبود انگار آب شدهاند و به زمین رفته اند.
حلما با ترس به وحید خیره شد و گفت: خدای من! الان چی میشه؟! تکلیف من چیه؟!
وحید کنار حلما قرار گرفت لبخندی روی لب نشاند و گفت: چیزی نمیشه تکلیف توهم معلومه قراره باهم زندگی جدیدی را شروع کنیم بدون این اتفاقات شوم...
حلما با نگرانی به وحید خیره شد و گفت: این... این مکان را که میبینی خانه ارواح است من با چشم خودم دیدم که اتفاقات ترسناکی اینجا به وقوع میپیوندد، مطمئنم از دست این... این ارواح خبیث و اجنه نمی توانیم فرار کنیم.
در همین هنگام پلیس زنی که تا آن لحظه حرف های وحید و حلما را گوش میکرد جلو آمد دستان سرد حلما را در دست گرفت و گفت: خدا با ماست، تا وقتی که خدا را داریم، از هیچ چیز نباید بترسیم اگر آنها ارواح خبیث دارند، ما ارواح مقدسی مانند اهلبیت داریم که مدام حواسشان به ما هست، آنها نیرومند ترین قدرت های این دنیا و آن دنیا هستند، پس لازم به ترسیدن نیست به امید خدا آن زن و مرد سیاه پوش را که عوامل اصلی این گروه شیطان پرست در کشور بودند، به زودی دستگیر خواهیم کرد.
وقتی توانستیم وارد این مکان بشویم چون به گفته بسیاری از اهل فن جن و جن گیری ورود ما به این مکان محال بود ولی میبینی که ما توانستیم به خانهای که شما میگویید خانه ارواح ست پا بگذاریم و میبینی که آن دو فرد خبیث از این جا فراری شدهاند این نشان می دهد که نیروی ما بسیار بیشتر از نیروی آن هاست پس عزیزم جای هیچ هیچ نگرانی نیست حلما نفس راحتی کشید و در ذهنش به ژینوس می اندیشید و عاقبت شومی که گریبانگیر او شد....
«پایان فصل اول»
با ما همراه باشید در فصل دوم این رمان با عنوان«زن، زندگی، آزادی»
رمانی بسیار مهییج و واقعی که ما را تا آن سوی مرزها میبرد و داستان های عجیب و ترسناک دیگری روایت خواهد کرد.
لطفا با همراهیتان یاریگر ما باشید
❌ پایان ❌
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت129 و 130
خب،خب دیگه بریم ادامه رمان مورد علاقه شما سروران
بفرما👇🏻👇🏻👇🏻
📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور
📚رمان خورشید نیمه شب
📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی
⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️
پارت 1 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/72947
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/73121
پارت 31 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/73437
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/73761
پارت 71 الی 80
https://eitaa.com/Dastanyapand/73845
پارت 81 الی 90
https://eitaa.com/Dastanyapand/74064
پارت 91 الی 100
https://eitaa.com/Dastanyapand/74187
پارت 101 الی 110
https://eitaa.com/Dastanyapand/74794
پارت 111 الی 130
https://eitaa.com/Dastanyapand/74983
پارت 131 الی150
https://eitaa.com/Dastanyapand/75198
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت129 و 130
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 131و 132
دوباره تمام قد به طرفم چرخید و با دقت بیشتری اسکنم کرد. تمام صداقتم را در نگاهم ریختم. آن بخش از مغزم که هنوز کاملا به تسخیر کوهن درنیامده بود، داشت رفتارهایش را تجزیه و تحلیل میکرد و به این نتیجه میرسید که او بیش از یک خبرنگار هوشیار و باتجربه است و این هم خوب بود، هم بد.
-چه تضمینی وجود داره که بلایی سرم نیاری؟
سوالش بیش از پیش ضربهفنیام کرد. خودش ادامه داد: همه اینایی که گفتی فقط درحد حرف بود، راست و دروغش معلوم نیست و من با یه کارمند موساد طرفم. باید یه چیزی دستم باشه که ازم محافظت کنه.
حرفهایی که میزد بسیار بزرگتر از دهانش بود و نشان میداد قاعده بازی را بلد است. گفتم: میخوای ازم آتو بگیری؟
سرش را کمی خم کرد و لبخند زد.
-یه همچین چیزی.
یک نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم: خودتو جمع و جور کن پسر. انقدر وا نده!
راست ایستادم و گفتم: با همین حرفهایی که بهت زدم میتونی نابودم کنی، هم خودمو، هم بابامو.
ابروهایش را بالا داد.
-به شرطی که راست بودنشون ثابت بشه.
نمیدانم اسمش ریسک بود، قمار بود یا حماقت؛ هرچه بود، سینه سپر کردم و گفتم: باشه، برات یه مدرک میارم. یه چیزی که باهاش بتونی نابودمون کنی.
چشمانش چهارتا شدند. بند کیفش را محکم در دستش فشرد. چراغهای ساحل روشن شده بودند و چیزی از نور خورشید نمانده بود. کوهن چند لحظه مستقیم به چشمانم نگاه کرد. چند تار مویی را که روی پیشانیاش ریخته بود پشت گوش انداخت و گفت: یعنی واقعا میخوای بهم اعتماد کنی؟
-هدف ما خیلی نزدیک به همدیگه ست.
-هدف ما خیلی نزدیک به همدیگه ست.
شانه بالا انداخت.
-باشه، وقتی چیزی که گفتم رو آوردی، روش فکر میکنم.
دوست داشتم بالا و پایین بپرم و جیغ بزنم. به سختی سرجایم ایستادم و همه خوشحالیام را با یک لبخندِ گل و گشاد نشان دادم. کوهن انگشت اشارهاش را بالا آورد و گفت: یه چیز دیگهم میخوام.
و راه افتاد به سمت ساحل. با چند گام بلند توانستم همقدمش بشوم و بگویم: چی؟
-میخوام درباره یه پرونده قدیمی سازمانتون تحقیق کنی، بیسروصدا.
تازه داشت جالب میشد. کوهن داشت من را کمکم به مغزش راه میداد. گفتم: چه پروندهای؟ چرا؟
روی ساحل ماسهای ایستاد. کیفپولش را از کیفش درآورد و آن را باز کرد. یک کیف پول قدیمی بود. عکسی کوچک از داخل کیفپول بیرون آورد. آن را نگاه کرد و در دستش فشرد. لبش را گزید و نگاهم کرد.
-اهل الکل و مواد نیستی؟
از سوالش جا خوردم.
-نه، چرا یهویی اینو پرسیدی؟
بیتوجه به سوالم، سوال دیگری پرسید: نامزد و این چیزا نداری؟
واقعا شاخ درآورده بودم. دوست داشتم بگویم الان ندارم؛ ولی شاید در آینده داشته باشم... شگفتیام را پشت یک خندهی بیخیال پنهان کردم.
-نه بابا، چطور؟
زیر لب گفت: میخواستم مطمئن شم یه وقت اتفاقی حرفی از دهنت نمیپره.
اینبار واقعا خندهام گرفت.
-مگه چیه که انقدر برات مهمه؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 131و 132
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 133 و 134
داشت آرام با دندانهایش پوست لبش را میکند. گفت: نمیخوام هیچکس دربارهش چیزی بدونه. این مسئله که میخوام بهت بگم خیلی شخصیه. و میترسم همونطور که برای من بلبلزبونی کردی، برای بقیه هم همینطور باشی.
نمیدانم نیش و کنایه میزد یا جدی بود؛ به هرحال دلخور شدم. من اصلا اهل بلبلزبانی نبودم؛ اولین کسی بود که به آنچه در سرم میگذشت راه پیدا کرده بود. گفتم: من هیچوقت اینطوری نبودم. هرچی گفتم هم برای جلب اعتمادت بود.
عکس را به سمتم دراز کرد، ولی تا خواستم آن را بگیرم، دستش را کشید و به خود نزدیکش کرد. انگار جانش به عکس وابسته بود. بالاخره بعد از چندبار جلو و عقب بردن عکس و قول رازداری گرفتن، عکس را به دستم داد. تصویر زنی سی ساله بود.
سرش را پایین انداخت، به راهش ادامه داد و آرام گفت: این مامانمه؛ مامان واقعیم. هیچوقت پیشم نبود و از همون اول که به دنیا اومدم منو به یه خانواده دیگه سپرد. خودمم تازه اینا رو فهمیدم. شنیدم مامور امنیتی بوده. نمیدونم زنده ست یا نه، و نمیدونم توی کدوم سازمان امنیتی کار میکرده.
نگاهم را بین عکس و کوهن چرخاندم. شباهت داشتند؛ ولی نه زیاد. شاید بیشتر به پدرش رفته بود. گفتم: چکار میتونم برات بکنم؟
-میتونی بفهمی که الان کجاست و داره چکار میکنه؟
عکس را توی جیبم گذاشتم و گفتم: سعی خودمو میکنم. همونطور که خواستی بیسروصدا.
بعد از یک ساعت، بالاخره یک لبخند صادقانه روی لبهایش آمد. یک لبخند غمگین. گفتم: نگران نباش، پیداش میکنم و دوباره میبینیش.
تندتند سرش را تکان داد و خندید.
خمیردندان را روی مسواک میزنم و همانطور که مسواک را در دهان میچرخانم، به خودم در آینه دستشویی خیره میشوم. عینک روی بینیام جا انداخته و پوستم در هوای مرطوب مدیترانه، شفافتر از قبل شده است. رنگ جدید موهایم را دوست دارم، کمی از سردیِ ظاهرم را کم کرده. با دهان کفی و موهای بهم ریخته، جلوی آینه ادا درمیآورم و میخندم. نه به اداهای خودم، که به قیافهی درمانده و آویزانِ ایلیا.
دهانم را میشویم و از دستشویی بیرون میآیم. خمیازهکشان درِ خانه را قفل میکنم و یک صندلی پشت آن میگذارم. هرچند میدانم فایده چندانی ندارد، ولی حداقل از حضور یک قاتل در خانه آگاهم میکند. تجربه همین جاها به درد میخورد؛ و البته میدانم الان که سلاح ندارم، حتی اگر بفهمم کسی وارد خانه شده هم کار زیادی از دستم برنمیآید. به هرحال دست خودم نیست. بعد از آن شب در گرینلند، وسواسم برای قفل کردن در و پنجره بیشتر شده.
به پهلو روی تخت دراز میکشم و از خنده در خودم جمع میشوم. هرچه یاد قیافهی ایلیا میافتم، نمیتوانم جلوی خندهام را بگیرم. پسرک بیچاره، چقدر پرپر زد تا اعتمادم را جلب کند!
عروسک هلوکیتیام را بغل میکنم و در گوشش میگویم: همونطور شد که هاجر گفته بود. فقط یه ذره انگیزه انتقامش رو قلقلک دادم، با دست پس زدم و با پا پیش کشیدم. خیلی ساده ست. فکر کنم یه چیزیش میشه.
سرم را در گردن عروسک فشار میدهم و ریز ریز میخندم.
- جدی این رفیقای عباس خیلی باحالن... معلوم نیست چطوری این پسره رو پیدا کردن، ولی خوب میدونستن منو بفرستن سراغ کی.
طاقباز میخوابم و گردنبند حرز را در دست میگیرم. به ایلیا فکر میکنم، به قیافهی درماندهاش. این ماجرا بیش از خندهدار بودن، ترسناک است. این پسره یک چیزیش میشود. رفتارش یک جوری ست، همانطور که رفتار دانیال یک جوری بود. یک جورِ مرضدار. یک جور عجیب. یک جوری که اگر الان در یک ماموریت مهم نبودم، یا اگر مثل بقیه دخترهای همسنم بودم و از اعتماد به دیگران ضربههای سخت نخورده بودم، میتوانستم خامش بشوم، من هم یک جوری بشوم اصلا...
گاهی واقعا حسرت دخترهای احمق را میخورم. حسرت دخترهایی که میتوانند راحت گول رفتار پسرها را بخورند، دخترهایی که جز این رفتارهای «یک جوریِ» پسرها دغدغهای ندارند، کار مهمتری هم جز جلب نگاه پسرها ندارند و در دنیای حماقت صورتیشان خوشاند. بیشترشان حتی بعد از ضربه خوردن هم احمق میمانند و میروند سراغ بعدی. تمام آنچه از زندگی میخواهند همین است دیگر!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 133 و 134
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 135 و 136
گاهی واقعا حسرت دخترهای احمق را میخورم. حسرت دخترهایی که میتوانند راحت گول رفتار پسرها را بخورند، دخترهایی که جز این رفتارهای «یک جوریِ» پسرها دغدغهای ندارند، کار مهمتری هم جز جلب نگاه پسرها ندارند و در دنیای حماقت صورتیشان خوشاند. بیشترشان حتی بعد از ضربه خوردن هم احمق میمانند و میروند سراغ بعدی. تمام آنچه از زندگی میخواهند همین است دیگر!
حسرت آن حماقت صورتی را میخورم. زندگی من را زیادی هوشیار و شکاک بار آورده، طوری که از بودن کنار هیچکس لذت نبرم و در بهترین موقعیتها بترسم از این که همهچیز نابود شود. من برای عاشق شدن و معشوق بودن آفریده نشدهام. زندگی به من یاد داده فقط از غریزه بقا پیروی کنم، و غریزه بقا به من میگوید آدمها خطرناکاند، مخصوصا نوع مردش.
مردها روح ناتوانشان را پشت ظاهر قدرتمندشان پنهان میکنند. دوست دارند برتریشان را به رخ بکشند، ادعاهایی میکنند که پای آن نمیمانند و برخلاف ظاهر شجاعشان، ترسو و ترحمبرانگیز ضعیفاند. پدر داعشیام انقدر ترسو بود که صدای اعتراض مادر را با خنجر برید. دانیال انقدر ترحمبرانگیز بود که عاشق من شد و نقشهاش ناتمام ماند. آرسن انقدر ضعیف بود که خانوادهاش را فروخت. مسعود انقدر شکننده است که نمیتواند با دخترش آشتی کند. پدرخواندهی مسیحیام انقدر ناتوان بود که نتوانست خانوادهاش را جمع کند، و ایلیا انقدر ضعیف است که دارد سریع مقابل من وا میدهد.
عباس اما...
عباس استثناست، تنها مردی که نترسید و فرار نکرد و توانست من را بعد از پانزده سال برگرداند سمت خودش. تنها کسی که مُردهاش حتی از تمام مردهای زندهای که دیدهام قویتر است.
و متاسفانه عباس یک استثناست.
استثناها تکرار نمیشوند، حداقل به این راحتی تکرار نمیشوند. آنها به علت نامعلومی پدید میآیند، مثل یک ناهنجاری ژنتیکی و مادرزادی که گاه علم پزشکی نمیتواند توضیحش دهد. به هرحال کسی مثل عباس پیدا نمیشود و برای همین میخواهم انتقامش را بگیرم. آنها که عباس را کشتهاند، جهان را از یک نمونه کمیاب و درخطر انقراض محروم کردهاند: نمونهای از یک انسان واقعی. یک مرد شجاع. کسی که میتوانست جهان را به جای بهتری تبدیل کند.
آنها که عباس را کشتهاند، جهان را از یک نمونه کمیاب و درخطر انقراض محروم کردهاند: نمونهای از یک انسان واقعی. یک مرد شجاع. کسی که میتوانست جهان را به جای بهتری تبدیل کند.
به هرحال من یاد گرفتهام تنها به غریزه بقایم اعتماد کنم، و غریزه بقا به من هشدار میدهد که رفتار ایلیا خطرناک است. به احتمال هشتاد درصد این رفتارهایش دام است و بیچاره نمیداند این دامها برای من بچهبازی ست. بیست درصد یا کمتر هم ممکن است صادق باشد، که در آن صورت هم من دلم برای احمقهای دلشکسته نمیسوزد.
فعلا قرار است در زمین ایلیا بازی کنم، و برایم مهم نیست که چه بلایی سرش میآید یا دربارهام چه فکری میکند. اصلا بگذار فکر کند من هم «یک جوری»ام.
احساساتش؟
مهم نیست؛ اصلا شک دارم که احساس واقعیای وجود داشته باشد.
مهم نیست که احساساتش جریحهدار میشود، چون هیچکس آن وقتی که عباس را کشت به احساسات من فکر نکرد. ایلیا اگر ناراحت است، برود یقهی مافوقهایش توی موساد را بگیرد.
***
قرارمان اینبار هم به اصرار من کنار دریا بود، همان ساحل. من اما از مواجهه دوباره با او هراس داشتم. میخواستم افسارم را به دستش بدهم؛ همان مدرکی که بتواند تضمین جانش باشد. از آن بدتر، چیزی میخواستم به او بگویم که گفتنش آسان نبود.
تلما زودتر از من رسیده بود. روی یک تختهسنگ نشسته و به دریا خیره بود. از آن فاصله نمیتوانستم چیزی در چشمانش ببینم. موهایش باز بودند و با باد تکان میخوردند. دستانش را از پشت سر روی تخته سنگ گذاشته بود و به آنها تکیه داده بود. گردنش کمی به عقب خم کرده بود و نور غروب، چهرهی رنگپریدهاش را کمی زرد کرده بود. چهرهاش همیشه رنگپریده بود و صورت بیآرایشش طوری بود که انگار همین الان از جهان مردگان برگشته، معمولا پای چشمانش کمی گود افتاده و تیره بود و لبهایش پوستهپوسته. خودم هم نمیفهمیدم چرا از کسی خوشم آمده که هیچ تلاشی برای زیبا بودن نمیکند، حتی انگار سعی دارد زشت باشد، با این که استعداد زیبا شدن را داشت.
دوتا بستنی خریدم و آرام از پشت سر به سمتش قدم برداشتم. زمین خاکی بود و صدای زیادی از قدمهای محتاطم برنمیخواست. آرام به او نزدیک شدم، سرم را از پشت سر نزدیک گوشش بردم و گفتم: سلام.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 135 و 1
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 137 و 138
دوتا بستنی خریدم و آرام از پشت سر به سمتش قدم برداشتم. زمین خاکی بود و صدای زیادی از قدمهای محتاطم برنمیخواست. آرام به او نزدیک شدم، سرم را از پشت سر نزدیک گوشش بردم و گفتم: سلام.
نه از جا پرید و نه حتی پلک زد. همچنان در همان حالت به دریا خیره بود.
-سلام.
غافلگیر نشدنش ذوقم را کور کرد. با لب و لوچه آویزان، مقابلش نشستم و گفتم: پشت سرتم چشم داری؟
تکیهاش را از روی دستانش برداشت و دستانش را از روی تختهسنگ. آنها را به هم کوبید تا خاکشان را بتکاند و گفت: نه، ولی کر و خنگ هم نیستم.
-تو واقعا بااستعدادی، به درد موساد میخوری.
لبخندی که در جواب این حرفم زد، از صدتا اخم بدتر بود. بستنی قیفی را دادم دستش. یک نگاه مشکوک و نهچندان دوستانه به بستنی انداخت و بعد به من که با اندک فاصله، روی سنگ نشسته بودم. گفت: چیزایی که میخواستم رو آوردی؟
خودم هم نمیدانستم دقیقا دارم چه غلطی میکنم. بخاطر خودش بود یا میل به انتقام؟ شاید هردو. جایی خوانده بودم که اگر تصمیم به انتقام گرفتی، دوتا قبر بکن. یکی برای دشمنت و یکی برای خودت. من قبر خودم را کندم؛ یک کارت حافظهی کوچک از جیبم درآوردم و دستش دادم.
-اون برای این که توی کنست رای بیاره به خیلیها رشوه داده.
کارت حافظه را از دستم گرفت و نگاهش کرد.
-و الانم توی کمیته امنیت و روابط خارجیه، درسته؟
-اوهوم.
دستش را داخل یقهی پیراهنش کرد. گردنبندی کیفمانند از آن بیرون کشید، گردنبندی به اندازه یک کیف چرمیِ بسیار کوچک. با فشار انگشت، در کیف را که با یک دکمه فلزی بسته شده بود، باز کرد و کارت حافظه را داخلش انداخت. بعد هم گردنبند را سر جایش، زیر لباسش برگرداند. همه این کارها را با دست آزادش که درگیر بستنی نبود انجام داد و دست دیگرش، بستنی را نزدیک به دهانش نگه داشته بود تا گاز کوچکی به آن بزند.
دستش را داخل یقهی پیراهنش کرد. گردنبندی کیفمانند از آن بیرون کشید، گردنبندی به اندازه یک کیف چرمیِ بسیار کوچک. با فشار انگشت، در کیف را که با یک دکمه فلزی بسته شده بود، باز کرد و کارت حافظه را داخلش انداخت. بعد هم گردنبند را سر جایش، زیر لباسش برگرداند. همه این کارها را با دست آزادش که درگیر بستنی نبود انجام داد و دست دیگرش، بستنی را نزدیک به دهانش نگه داشته بود تا گاز کوچکی به آن بزند. کمی از بستنیِ شکلاتی به گوشه لبش مالیده بود.
گفت: خیلی خب، این از این. اون یکی چیزی که ازت خواسته بودم چی؟
نفسم گرفت. قسمت سختش اینجا بود. کمی از بستنیام مزمزه کردم تا طعم وانیل و شکلاتش کام تلخم را شیرین کند. فایده نداشت. سنگینیِ حرفی که میخواستم بزنم، همچنان گلویم را تلخ کرده بود. گفتم: چیزه... آره... پیداش کردم...
-خب؟
کمی دیگر از بستنیاش را خورد و با دقت نگاهم کرد؛ طوری که دست و پایم را گم کردم و گفتم: خب... چیزه... ام... اون نیروی متساوا بوده. عملیات ویژه.
بستنیای که به گوشه لبش مالیده بود را با پشت دست پاک کرد و نگاهش دقیقتر شد. چهره رنگپریدهاش داشت کمی گل میانداخت؛ انگار که سر شوق آمده باشد و من از همین میترسیدم.
-خب بعدش؟ الان کجاست؟ بازنشست شده؟
بستنی داشت در دستم وا میرفت و من هم دوست داشتم مثل بستنی آب بشوم. چطور میتوانستم به تلما بگویم مادرش مُرده؟ برای این که جواب دادن را به تعویق بیندازم، یک گاز بزرگ به بستنی زدم و بخش زیادی از آن را در دهانم جا دادم. دهانم یخ کرد و دندانهایم تیر کشید. دستم را جلوی دهانم گرفتم و به زور بستنی را قورت دادم. تلما همچنان کنجکاوانه نگاهم میکرد.
-آخرین ماموریتش به پونزده سال پیشه. ژانویه دوهزار و هفده.
تلما اخم کرد.
-خیلی زود بازنشست نشده؟
تصمیم گرفتم در یک لحظه همهچیز را روشن کنم و این بار را زمین بگذارم. نگاهم را دزدیدم و چشم دوختم به بستنی تلما که داشت وا میرفت.
-نه... اون کشته شده.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 137 و 138
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 139 و 140
تصمیم گرفتم در یک لحظه همهچیز را روشن کنم و این بار را زمین بگذارم. نگاهم را دزدیدم و چشم دوختم به بستنی تلما که داشت وا میرفت.
-نه... اون کشته شده.
تلما بستنیای را که به دهان نزدیک کرده بود، در راه متوقف کرد و نگاه تیزش را در چشمانم فرو کرد. منتظر توضیح بیشتر بود. گفتم: یه ماموریت توی ایران داشته. دستگیر شده و اعدامش کردن.
رنگ صورتش به همان سرعت که قرمز شده بود، سفید شد. سفیدتر از همیشه. مثل مجسمه شده بود، نه نفس میکشید و نه پلک میزد. از این که انقدر ناگهانی و بیملاحظه حرفم را زدم، پشیمان شدم.
-خوبی...؟ حالت خوبه؟
-آره...
دوباره شروع کرد به نفس کشیدن. نگاهش به زمین بود و بستنی داشت از کنار قیف روی دستش میریخت. آرام با خودش زمزمه کرد: خب البته هیچوقت باهاش زندگی نکردم که بهش وابسته بشم... فقط یه رابطه بیولوژیکیه...
نه چشمانش پر از اشک شده بود، نه شبیه کسی بود که الان است بزند زیر گریه. حالش بیشتر شبیه کسی بود که توی ذوقش خورده باشد. حتما انتظار داشت بگویم مادرش زنده است و در فلان محل زندگی میکند و میتواند برود دیدنش؛ شاید رویاهای شیرینی از لحظهی دیدار مادرش ساخته بود، از این که یک زندگیِ خوب کنار هم داشته باشند... و من همه آنها را نابود کردم. من حقیقت را بدجور توی صورتش کوبیدم. منِ احمق... لعنت به منِ احمق...
نمیدانستم چه بگویم. تلما پرسید: خب، چیز دیگهای دربارهش میدونی؟
-همینا رو فهمیدم، و این که بیشتر ماموریتهاش توی ایران و اردن و امارات بوده.
دست تلما پر شده بود از بستنیِ آب شده. یک دستمال از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: بستنیت آب شد...
دست تلما پر شده بود از بستنیِ آب شده. یک دستمال از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: بستنیت آب شد...
تلما توجهی نکرد. به دریا نگاه میکرد و لب پایینیاش را میجوید. خودم کمی خم شدم و دور بستنی و روی دستش را با دستمال پاک کردم.
دنبال یک جملهی دلجویانه میگشتم، جملهای که به دخترِ یک افسر متساوای کشته شده میگویند؛ دختری که مادرش را اصلا ندیده.
-به هرحال شغل خطرناکی داشت... شاید برای همین ولم کرد... من اون موقع پنج سالم بود...
تلما با این زمزمهها داشت خودش را دلداری میداد و من به این فکر میکردم که از دست دادن مادری که اصلا او را نداشتهای چه حسی دارد؟!
-متاسفم... کاش خبر بهتری برات داشتم.
داشتم میترکیدم. کاری از این بیشتر از دستم برنمیآمد. تلما صدایش را کمی بلندتر کرد.
-میتونی درباره ماموریتش اطلاعات بیشتری بهم بدی؟
بدون این که فکر کنم گفتم: آره... اگه بخوای. ولی چه فکری تو سرته؟
بالاخره بعد از چند دقیقه نگاهم کرد. نگاهش همچنان همان بود که بود، مبهم و غیرقابل خواندن. پیچیدگی تلما مشتاقترم میکرد که بفهمم توی ذهنش چه میگذرد. سرزمین ناشناختهای بود که میشد کشفش کرد، و شاید قابل سکونت هم بود؛ یعنی دلم میخواست اینطور باشد و هرطور شده برای خودم قابل سکونتش کنم.
-فعلا ایدهای ندارم. فقط میخوام بدونم آخرین ماموریتش چطور بوده.
-اینا اسناد طبقهبندیاند...
-ولی تو به من قول دادی.
آه کشیدم.
-باشه
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 139 و 140
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 141 و 142
-اینا اسناد طبقهبندیاند...
-ولی تو به من قول دادی.
آه کشیدم.
-باشه.
و خودم را دلداری دادم که یک پروندهی مختومهی مربوط به پانزده سال پیش، نباید آنقدرها مهم باشد؛ از اعتماد تلما مهمتر نیست. آرام گفتم: نکنه میخوای انتقام بگیری؟
شانه بالا انداخت.
-اینم فکر بدی نیست.
سعی کرد بستنیِ وارفتهاش را بخورد و نان قیفش را گاز بزند. احساس میکردم دیگر مثل قبل راحت نیست، انگار خودش را محکم گرفته بود که گریه نکند. گفتم: نمیخوای درباره پنیکات حرف بزنی؟
سرش را تکان داد و بیش از قبل خودش را با خوردن بستنی مشغول کرد. طوری روی بستنی تمرکز کرده بود که انگار آن بستنی مهمترین پروژه کاری و اصلا همهی زندگیاش بود؛ اما به تجربه دریافته بودم که الان مهمترین کارش حرف نزدن است. خودم هم پیش خیلیها از این اداها درمیآوردم تا زبان باز نکنم.
-تو میخوای انتقام بگیری. از اولم همینو میخواستی که اومدی سراغ من؛ ولی نمیدونم دقیقا از کی و چرا.
جملهام کاملا خبری بود، پرسیدن نداشت؛ از درست بودنش مطمئن بودم. شاید حتی میدانست مادرش کشته شده و فقط میخواست از طریق من مطمئن شود؛ چون جا نخورد.
باز هم تغییری در بستنی خوردنش نداد. دورتادور دهانش بستنی مالیده بود و او با قدرت بستنی میخورد.
گفتم: اون جمله رو شنیدی که میگه: «اگه میخوای انتقام بگیری دوتا قبر بکن، یکی برای خودت و یکی برای دشمنت»؟
بالاخره حرف زد.
-بستنیت آب نشه!
تازه متوجه بستنیای شدم که سرش خم شده بود و داشت فرو میریخت. مانند عقابی در پی خرگوش به سمت بستنی هجوم بردم و سر خمشدهاش را به دهان گذاشتم. مزه نمیداد. دهانم بیحس شده بود انگار. تلما که مرا سرگرم بستنی دید، از پشت سنگرش بیرون آمد.
-همه جملات قصار درست نیستن. بعضیاشون فقط قشنگ با کلمات بازی کردن.
-همه جملات قصار درست نیستن. بعضیاشون فقط قشنگ با کلمات بازی کردن.
با دهان پر گفتم: ولی این درسته.
دوباره شانههاش را بالا انداخت.
-سالهاست که قبر من کنده شده و آماده ست. فقط میخوام قبل این که بخوابم توش، برای دشمنم هم یکی بکنم.
-دشمنت کیه؟
دور دهانش را با دستمال پاک کرد و به دریا خیره شد. امیدوار بودم در ذهنش اعتماد کردن به من را سبک سنگین کند و به این نتیجه برسد انقدرها هم خطرناک نیستم.
-بهت ربطی نداره.
سعی کردم ناراحت نشوم. گفتم: اگه بدونم شاید بتونم بهتر کمکت کنم.
-یکم فکر کنی میفهمی. من اومدم سراغ تو، چون هدفمون تقریبا نزدیکه.
به این فکر کردم که ما هدف مشترک داریم: دنبال انتقامیم و احتمالا از یک نفر، یا افرادی که به هم نزدیکاند. همهچیز داشت ترسناک میشد. بحث را کشاندم به سمت دیگری.
-چرا فکر میکنی قبرت کنده شده؟
کلافه و کمی خشمگین، به سمتم برگشت و گفت: اگه میخوای دائم ازم بازجویی کنی، بیخیال کمکت میشم.
خیز برداشت که بلند شود. سریع گفتم: باشه باشه...
شانهاش را گرفتم که سر جایش بنشیند. وقتی مطمئن شدم در جای خودش آرام گرفته، دستم را از روی شانهاش برداشتم و آن را به حالت تسلیم بالا گرفتم.
-باشه... ببخشید. دیگه چیزی نمیپرسم.
محکم و با نگاهی تهدیدآمیز گفت: هرچیزی که لازم باشه رو بهت میگم، ولی از این که سوالپیچ بشم متنفرم. خب؟
دستان تسلیمم را تکان دادم.
-آره... حتما... امر امر شماست خانم رئیس.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 141 و 142
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 143 و 144
***
ایلیا دارد پایش را از گلیمش دراز میکند و این بد نیست. بگذار بکند. هرچه بیشتر عاشق بشود، احمقتر میشود و بهتر سواری میدهد. تنها فایدهی این که مردها انقدر سادهلوح و آسیبپذیرند همین است؛ چیزی که قاتل عباس هم آن را خوب بلد بود.
پنجره اتاق را باز میکنم تا هوای خانه عوض شود و باد خنک بهاری در اتاق بپیچد. از بیرون صدای حرکت شاخ و برگ درختان در باد را میشنوم و رفت و آمد شبانه مردم در شهر را. صدای فریاد مردان مست، قهقههی زنهای ولگرد و بوق ماشینها. نسیم به اتاقم سرک میکشد و بوی بهار و دریا را با خودش میآورد.
پشت میزم مینشینم و لپتاپ را روشن میکنم. ایلیا همه پرونده را برایم ایمیل کرده؛ مشابه آن چیزی که دانیال برایم فرستاده بود؛ اینبار بدون سانسور. ایلیا در مقایسه با دانیال صد پله احمقتر است و من ماندهام موساد به چه امیدی این جوجه هکر را استخدام کرده؟!
فایل ایلیا را با آنچه دانیال فرستاده بود مطابقت میدهم. واقعا همان پرونده است؛ اما دانیال بخش زیادی از آن را حذف کرده و فقط آنچه به عباس مربوط میشد را باقی گذاشته بود؛ اطلاعات بیخطری که قانعم میکرد بیخیال عباس بشوم.
انگشتانم را درهم قلاب میکنم و زیر چانهام میگذارم. هاجر اگر بفهمد دارم از آب گلآلود ماهی میگیرم عصبانی میشود. قرار نبود از تلهی احساسی برای رسیدن به آنچه میخواهم استفاده کنم، قرار نبود خودم را دختر یک مامور موساد جا بزنم و گذشته را از زیر خاک بیرون بکشم.
من هم دارم پایم را از گلیمم درازتر میکنم.
هاجر اگر بفهمد عصبانی میشود. شاید حتی مجبورم کند برگردم؛ ولی اگر نفهمد مشکلی نیست و قرار هم نیست بفهمد. این دیگر مسئله شخصی من است و خللی در نقشه هاجر و مافوقهایش ایجاد نمیکند.
این را میدانستم که قاتل عباس مجازات شده؛ هاجر عکسش را نشانم داده بود. میدانستم یک پرستوی اسرائیلی ست و در انجام ماموریتش از نفوذیهایی که دور و بر عباس بودند استفاده کرده؛ ولی بیشتر از این میخواهم بدانم؛ پس شروع به خواندن میکنم.
نام اصلیاش اورنا بوده، ولی ماموریت آخرش را با نام ناعمه انجام داده. یک آقازاده اماراتی را تور کرده تا در پوششاش برای داعش در ایران سلاح تامین کند که تیرش به سنگ خورده و متواری شده، و بعد برای ایجاد آشوب در ژانویه دوهزار و هفده به ایران برگشته.
عباس سر راهش سبز شده و دنبالش بوده تا جلوش را بگیرد، و ناعمه هم تمام تلاشش را برای حذف کردن عباس به کار بسته. آخرش اما، آنها در یک شب زمستانی با هم مواجه شدهاند، عباس خواسته او را دستگیر کند اما با ضربه چاقوی یک نفوذی از پا درآمده. در لحظات آخر توانسته به ناعمه شلیک کند و چون همکارانش به موقع رسیدهاند، ناعمه دستگیر و به همراه آن نفوذی اعدام شدهاند.
یک مچاندازیِ تمامعیار، بازیای که ظاهرا یک-یک تمام شده.
تا اینجا را کم و بیش قبلا میدانستم.
و این را هم میدانم که او کارش را تنها انجام نداده. سرپل داشته، افسر هادی داشته و چندتا عوضیتر از خودش مستقیم با این پرونده مرتبط بودند. کسانی که برعکس او، جایشان در اسرائیل گرم و نرم بود و فقط خردهفرمایش میدادند تا او اجرا کند.
هدف آنها هستند، همان «عوضیتر از ناعمه»ها. همانهایی که هدایت و راهنماییاش کردند تا به عباس برسد، با عوامل نفوذی هماهنگش کردند و پشتیبانیاش کردند تا عباس را بکشد؛ کسانی که به احتمال زیاد هنوز زندهاند، مفتخورهایی که با نشستن توی دفترشان در موساد، از جایگاه یک کارمند دونپایه به مقامات بالاتر صعود کردهاند؛ عوضیهایی که در رأسشان گالیا لیبرمن ایستاده.
لیبرمن... لیبرمن...
این اسم آشناست. فایل ایمیل را میبندم و دست به سینه، به صندلی تکیه میدهم. زیر لب نام لیبرمن را تکرار میکنم تا یادم بیاید این نام را کجا شنیده بودم. دوباره سراغ لپتاپ میروم و اینبار، فایل دانیال را باز میکنم. توی انبوه یادداشتها و عکسها، دنبال نام گالیا لیبرمن میگردم.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖