eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
38.2هزار ویدیو
144 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 #خیمه_گاه_ولایت https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مه
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
۲۰ آذر ۱۴۰۳
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 #خیمه_گاه_ولایت https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ _هوا گرمه اینجا. کلافه‌ام. حوصله هم ندارم اصلا. الانم دارم میرم پیش فرماندار. توی محوطه فرمانداریشون هستم. _ببینم عاکف، از موبایل کوروش چه استفاده ای میتونی کنی. به دردمون میخوره اصلا؟ +نمیدونم.. چون شکسته هست..بعد جلسه با فرمانداری میبرم میدم مخابرات تا بچه های اونجا اطلاعاتش و بازیابی کنند ببینم چی میشه.. _عوامل تشکیلات توی مخابرات چالوس هستند. کارمندن اونجا. عاصف با چند تاشون قبلا کار کرده. بهش میگم تورو بهشون وصل کنه. +عالیه. منتظرم. _ضمنا در جریان باش که ما هم اینجا داریم اتاق هدایت عملیات حریف و شناسایی میکنیم. پی ان دی رو هم آوردند، البته قالبیش و. قراره ردیاب بزاریم توش و بدیم بهشون و بعدش بچه های رهگیری برن دنبالشون. الانم دوتا تیم رهگیری با ماشین آماده هستند. فقط موندیم کی و بفرستیم ببره قطعه رو تحویل بده بهشون. +میخوای من خودم بیام تهران حاجی؟ _نه. چون ما وقتی پی ان دی رو تحویل بدیم اینا تا یکی دوساعت بعدش میفهمن که مدل اصلی نیست و ما گولشون زدیم. اونوقت چون قطعه رو تحویل میدیم و اونا میبرن پیش مسئول عملیاتشون احتمالا، زمان میبره تا ما شناسایی کنیم و به مرکز اصلیشون برسیم...توی این یکی دوساعت یا تو باید به نتیجه برسی و فاطمه زهرا رو پیدا کنی، یا ما اینجا هدایت کننده های اتاق عملیاتشون و پیدا کنیم و دستگیر کنیم. کار سخته. تو بمون اونجا دنبال پیدا کردن محل نگهداری همسرت باش. ما هم داریم ازشون وقت میگیریم که در روز عملیات انجام بشه. الان ساعت ده یازده شبه. + حاج کاظم لطفا موقع شروع عملیات توی تهران و تحویل پی ان دی به من خبر بدید در جریان امور باشم. ضمنا یه چیزی... حاجی من فکر میکنم توی تهران باید دنبال یه و بگردیم که خبرای مارو بیرون درز میده. بهت توی این یکی دو روز هم گفتم این قضیه رو همون موقعی که توی ۰۳۴ باهم بودیم.. یا توی سیستم امنیتی خودمون هست و یا توی سکوی پرتاب. یا.... نمیدونم کجا. _آره. آفرین. خودمم دیگه به این نتیجه رسیدم اتفاقا. ولی باهات مطرح نکردم. حالا که خودت گفتی و نظر تو هم همینه با حساسیت بیشتری پیگیری میکنم این موضوع و. اگر اینجا سرنخی از حفره های امنیتی پیدا کردیم بهت میگم. تو هم اونجا هر خبری شد و اتفاق تازه ای افتاد من و درجریان بزار. +حاج آقا فکر خونه امن جدید باشید کم کم. توصیه میکنم فقط همون و چندنفری که توی خونه هستید و شخص حاج‌ آقای(.....) از این موضوع خبر داشته باشن فقط. _پیشنهادت و جدی میگیرم. مکثی کردم و با ناراحتی و سردرگُمی گفتم: +حاجی؟ _جان دلم +برا فاطمه دعا کن. _عاکف قوی باش..چشم.. دعا هم میکنم.. تلاشمم میکنم. +حاجی از خانومم چیز تازه ای نفرستادند برام بفرستی؟ حاجی هم معلوم بود از مظلومیت من و فاطمه بغض کرده و داره خودش و کنترل میکنه فوری گفت: _نه. فعلا خداحافظ آهی کشیدم و گفتم... "یازهرا.. بی بی جان، خودت کمک کن." بعد از این تماس رفتم پیش فرماندارو یکسری توضیحاتی بهم داد و گفت : _همه امکاناتمون در اختیار شماست. الان چیزی اگه میخواید بگید تا من دستور بدم..از کارای سختی که کردید برای و در کشورهای دیگه هم مطلع شدم. فیروزفر خیلی چیزا گفت درمورد شما.. ما وظیفمونه که حالا جبران کنیم.. گفتم: +خواهش میکنم.. من دنبال جبران کسی نیستم..وظیفه ذاتی و کاری و شرعی و اخلاقیم و انجام دادم تا حالا..کارم اینه. پس لطفا به چیزی که وظیفمه زیاد بها ندید.. بعد از این حرفا،یکسری توضیحاتی رو بهش دادم و بعضی چیزارو اعلام نیاز کردم.. و گفتم: +میخوام وقتی باهاتون درمورد موضوعی که مربوط به این پرونده میشه، و تازمانی که من اینجا هستم، هرساعتی از شبانه روز تماس گرفتم و صحبت کردم، راه رو برام صاف کنید تا برم جلو.. من و درگیر پروسه های اداری مربوط به بعضی جاها نکنید.. فرماندار هم قبول کرد. خداحافظی کردم و از فرمانداری اومدم بیرون..رفتم از یه مغازه آب معدنی گرفتم و خوردم. یکی دو روز بود درست و درمون نتونستم چیزی بخورم..بدنم ضعف داشت میرفت. زنگ زدم به مادرم. باهاش یه کم حرف زدم.. جواب داد و گفتم: +سلام مادر.خوبی ؟ _سلام عمر من..خوبی؟ پسرم خونه نمیای؟ +نه مادرم الان وقتش نیست. _ببخشید توروخدا. من باعث شدم توی دردسر بیفتی. +عه این چه حرفیه حاج خانم.نگران نباش.متوسل شو خدا کمکون میکنه. بنده خدا نیمدونست که اگه تهران هم بودم بهم این ضربه رو میزدن. زنگ زدم به حاج کاظم....
۲۰ آذر ۱۴۰۳
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 #خیمه_گاه_ولایت https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ زنگ زدم به حاج کاظم توی تهران و بهش جلسه با فرمانداری چالوس و گزارش دادم. بین صحبتامون گفت: _عاکف بعد از آخرین تماسی که من و تو باهم داشتیم، و بعدش تو رفتی فرمانداری.. +خب... _عطا زنگ زده به عاصف، میگه من یه نیم ساعت میرم تا جایی بر میگردم و نمیتونم فعلا سکوی پرتاب باشم....عاصف بهش گفت کجا؟ اونم گفته خانومم مریض هست و میرم فوری میام... +خب دیگه چی گفت؟ _اینا دارن شبانه روزی این یک هفته آخرو کار میکنن و خروج از محوطه سکوی پرتاب نمیتونن داشته باشن. جز با هماهنگی ما که برقرار کننده امنیت هستیم و نباید اجازه بدیم این رفت و آمدها منجر به اتفاقات جاسوسی امنیتی بشه.. عاصف که بهم گفته عطا میگه میره و نیم ساعته برمیگرده من یه خرده حساس شدم. آدمی که خانومش مریض بشه و حال و روزش بد باشه، نیم ساعته نمیره و نمیاد. راستش دستور دادم دوتا از بچه ها برن عطا رو رهگیری کنند و زیرنظر بگیرنش. به تیم رهگیری گفتم تموم بچه هایی که با عطا کار میکنند و متخصص امر هوافضا هستند و توی مسائل مربوط به پرتاب ماهواره دارن این روزا روی این پروژه کار میکنند، با مجوز قضایی مکالمات و ارتباطاتشون و که توی این چندروز اخیر بوده، پیگیری و سیو کنن و بفرستن برام تا بررسی کنم.. به ارجمند و موسوی هم گفتم اگر خودشونم چیزی مشکوک دیدن بررسی کنن و گزارش نهایی رو بهم بدن. +حاجی خودت میدونی.. من نظری نمیدم فعلا. هرکاری میتونی بکن. هر چیزی چون ممکنه. قطع کردیم و تموم شد حرفامون... اون شب خلاصه گذشت و من نفهمیدم چطور گذشت. یه کم اداره پیش فیروزفر بودم و بررسی کردیم موضوع و‌جلسه گذاشتیم با چندنفر و... حوالی اذان صبح رسیدم خونه مادرم.. نمازم و خوندم و نیم ساعتی فقط نشسته چرت زدم. حدود سه چهار روز میشد ، از قضیه مرخصیم تا رفتن به ترکیه و بعدشم تا اینجایی که گفتم میگذشت.سرو ته این استراحتارو بزنی، سه-چهارساعت هم نمیشد در این چندروز... نیم ساعتی چرت و زدم و بیدار شدم. یه فرنی خوردم و ، بلند شدم زدم بیرون از خونه عین این روانی ها. ماشین و گرفتم و رفتم یه جایی پارک کردم. زنگ زدم تهران به عاصف گفتم +سلام عاصف.. دیشب تا حالا اونا زنگ نزدن؟ _سلام.. متاسفانه هنوز نه. +آخه زمان داره میگذره. هرچی میره بر ضرر اوناست. ما اینطوری میتونیم بهشون نزدیکتر بشیم. قضیه مشکوکه..پس چرا زنگ نمیزنن.؟ _یه خبر دارم برات. خانم ارجمند خط عطا رو کنترل کرده و عطا چندتا تماس با خارج از کشور داشته. حاجی هم چند دیقه قبل به ارجمند گفته بفرسته براش روی سیستمش و ببینه... حاجی هم که رفته دیده به من زنگ زده طبقه پایین. +خب چی گفت بهت؟ _حاجی بهم گفت عطا به تو گفته بود خانومش مریضه دیگه.. درسته؟؟ منم به حاجی گفتم آره. حاجی گفت الان عطا کجا هست؟ گفتم که بچه های رهگیری و تعقیب و مراقبت گفتند یکساعتی میشه توی خیابون ایستاده از ساعت ۶ونیم صبح تا حالا.. الانم که هفت و نیم هست... حاجی هم بهم گفت به بچه های رهگیری بگو دستگیرش کنند. +عاصف، شما واقعا انقدر به عطا مشکوک شدید که میخواید دستگیرش کنید؟؟!!!! _همین تازه قبل از تو تماس گرفتم و دستور دستگیری دادم.. ولی بهشون گفتم عطا حتما منتظره یکی هست که این وقت صبح یه جا ایستاده.. به تیم دستگیری عطا گفتم منتظر بمونید کسی که عطا باهاش مالقات میکنه رو هم دستگیر کنید. حاجی هم گفته بود مواظب باشید بچه هایی که با عطا کار میکنن چیزی نفهمن. چون زحماتشون هدر میره. خلاصه جوون هستن و دارن برای این کشور کار علمی میکنن. روحیه شون میریزه به هم. +خب هنوز اتفاقی نیفتاده.. _نمیدونم چی بگم..راستی عاکف، گفته بودی عطا رفیقته دیگه.. آره؟ +آره.. عاصف جان وقتی دستگیر شدن خبرش و بهم بده. فعلا کار دارم..خداحافظ قطع کردم و رفتم سمت فرمانداری و بعدشم مخابرات.به فرمانداری گفتم: +دستور بدید به مخابرات که این گوشی کوروش و میبرم اونجا اطلاعاتش و برام بازیابی کنند و اینکه با چه کسانی تماس داشته رو برام مشخص کنند. ✍مخاطبان عزیز یه نکته رو بگم.. اونایی که خانوم من و دزدیده بودند، توی مازندران بودند و نمیدونستیم کجا هستد. اونا فیلم و میگرفتند وبعدش میفرستادند تهران و تیم اتاق عملیات تهران برای بچه های ما میفرستادن. یا اینکه خبرش و از مازندران میدادن توی تهران و از تهران هم زنگ میزدند برای بچه های ما خط و نشون میکشیدند. برای این بود من و توی مازندران درگیر کردند. از فرمانداری اومدم بیرون و بعدش....
۲۰ آذر ۱۴۰۳
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 #خیمه_گاه_ولایت https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مه
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
۲۰ آذر ۱۴۰۳
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 #خیمه_گاه_ولایت https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ از فرمانداری اومدم بیرون ، و بعدش با فیروزفر هماهنگ کردم به بچه‌های اداره‌شون بگه یه اتاق برای شنود و رهگیری مکالمات من ترتیب بدن تا به وقتش از اطلاعاتشون استفاده کنم. چون نمیخواستم تهران زیاد درگیر بشه روی این مسائل.. میخواستم تهران کارای مهمترو انجام بده. بعد از انجام این دو سه تا کار رفتم سمت مهدی. رفتم دفترش و منتظر نشستم تا جلسش تموم بشه و بیاد همدیگرو ببینیم... خلاصه اومد و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: +خبر تازه چی داری؟ گفت: _ماشینی که کوروش و فراری داد، دزدی بوده. دستور دادیم طوفانم به جرم توزیع مواد دستگیر کنند. +خوب کاری کردی. بعدش...؟ _بعدش اینکه جدای ماشین که دزدی بوده، شماره پلاک ماشینی که دادی برای بررسی، برای یه ماشین دزدی دیگه هست که دوهفته پیش براش یه پرونده تشکیل داده شده. +بعدش... _بعدش اینکه الانم تموم گشتی‌هایی که دارن روی این پرونده همکاری میکنن، بهشون دستور دادم که هرکجا سمندی با این رنگ و قیافه رو دیدند توقیف کنند. +ممنونتم داداش. من برم کلی کار دارم. _عاکف. +جانم مهدی. _خواهشا دست و پای من و توی این پرونده نبند و اگر میتونی بیشتر باز بزار.. بزار دستم برای کار کردن توی این پرونده‌ی مهم، باز باشه. من بیشتر از اونی که فکر کنی میتونم کمکت کنمااا. من توانایی‌های بالايی دارم که خودتم میدونی... لبخندی زدم و گفتم: +دیوونه ای تو؟؟ من مگه از ظرفیتای تو باخبر نیستم؟؟میدونم چقدر خوب کار میکنی توی هر پرونده ای. ولی من فعلا فقط ازت میخوام ماشین و پیدا کنی... همین... کارای دیگه ای هم بود ، چشم حتما بهت میگم. از مهدی خداحافظی کردم و از دفترش اومدم بیرون و زنگ زدم تهران.. از آخرین تماس من و عاصف حدود یکساعت و نیم می گذشت. خواستم ببینم خبر جدید چی داره برام.. چندتا بوق خورد و جواب داد: +سلام.. عاکفم...چه خبر؟ _سلام.. عطا و ملاقات کننده رو دستگیر کردیم. +جدی میگی عاصف؟ _آره. +الان کجا هستند.؟ _توی اتاق بازجویی.. خود حاجی داره بازجوییشون میکنه. عطا بدجور شاکیه از ما... +خیلی غلط کرده.. چرا شاکیه؟ _آخه توی بازجویی متوجه شدیم که عطا با این آدمی که قراره ملاقات داشته، ظاهرا ازش دارو میگرفته. حاجی بهش گفته برای چی تو در این دو_سه روز اخیر با فرانسه تماس داشتی؟ +خب اون چی گفت اصلا داروهارو برای کی میخواست.؟ داروی چی بود؟؟ _میگم حالا بهت.. عطا فعلا مدعی هست و میگه که این آقایی که باهاشون ملاقات کردم و مارو دستگیر کردید،‌ همونی هست که فرانسه بوده.. و تا بیاد اینجا باهاش تماس داشتم. +عاصف، تو بودی توی بازجویی؟ _آره با حاجی باهم رفتیم داخل. +خب ادامش... _حاجی یه نگاه به داروها کرد و گفت این داروها خیلی گرونه. تو چطور پولش و تهیه میکنی؟ _عطا گفته من برای خانومم هرکاری میکنم. همه زندگیم و میدم تا زنده بمونه. اما از شما دلخورم. اینارو میتونستید بدون دستگیری و بازداشت هم بپرسید. +حاجی چی گفت؟ _من و حاجی اومدیم بیرون و حاجی بهم گفت برو سریع درخواست بررسی و جوابیه خیلی فوری و حیاتی کن از معاونت برون مرزی و بچه های ضدجاسوسی، ببین همچین مسائلی درسته یا نه.. بگو اگرمورد مشکوکی هست برسونن دستمون و بهمون گزارش بدن.. خودتم بررسی کن سریع. +معاونت برون مرزی و ضد جاسوسی کدومشون جواب دادند تا الآن؟؟ _همین الان جواب دادند قبل از تماس تو.. گفتند ما مورد مشکوکی از این دایره ندیدیم.. بعد بهمون گفتند اگر چیزی مثبت بشه شمارو درجریان میزاریم.. حاج کاظم، هم تعجب کرد و هم اینکه ناراحت شد. بهم گفت اشتباه کردیم اینارو دستگیر کردیم.. برو به عطا بگو بیاد و اون کسی هم که اینا با هم ملاقات داشتن، آزادش کنید بره. از عطا هم عذرخواهی کنیم. +واکنش عطا چی بود؟ _گفت عیبی نداره منم جای شما بودم شاید همین کارو میکردم و دستگیر میکردم طرف و. حاجی هم بهش گفت شما شاید عذرخواهی میکردی. اما ما توی تشکیلاتمون و کارمون حق اشتباه کردن نداریم که بخوایم تازه بعدش بیایم عذرخواهی کنیم. اشتباه ما مساویست با به خطر افتادن جان ۸۰ میلیون هموطن ایرانی. +خبر خوبی بود.. ممنونم. بعد از تماس با عاصف رفتم سمت مزار شهدای گمنام و یه زیارت خوب و معنوی انجام دادم.. از شهدا خواستم یه خبر تازه ای از فاطمه به دستمون برسه و بعدشم بتونیم نجاتش بدیم... خدا خدا میکردم تایمر اون دستگاهی که به فاطمه نصب هست فعال نشه. چون اگر فعال میشد.... ... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
۲۰ آذر ۱۴۰۳
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ از فرم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ اگر فعال میشد قدرت برقش ۲۲۰ولت بود و فاطمه رو بلافاصله میسوزوند و خشکش میکرد.. بعدشم برای اینکه آثاری از فاطمه برای ما باقی نزارن تیکه تیکش میکردن. بدنم شدیدا ضعف داشت.. از طرفی معده دردهای شدید و سردردهای زیاد و...رفتم یه جایی نون خریدم و توی ماشین نشستم چندلقمه نون خالی و یه خرده آب و دو سه تا دونه خرما خوردم تا یه خرده بدنم از حالت ضعف بیاد بیرون و یه کم جون بگیرم. توی فکر بودم که با صدای پیام گوشی ،به خودم اومدم.. نگاه به صفحه گوشیم کردم دیدم یه فایلی از تهران ، بچه‌های ۰۳۴ فرستادند روی گوشیم.. فایل و بررسی کردم و دیدم تهدیدهای اتاق عملیات دشمن بود که در تهران مستقر بودند هست. تموم فایل هایی که میفرستادند، یا دو دقیقه ای بود یا کمتر از دو دقیقه. فایل و پلی کردم دیدم صدای همون زنه هست که این چند وقت چندبار زنگ زد.. در تماسی که با بچه های ما داشت گفت: _یه ماشین قرمز تا بیست دقیقه دیگه توی محل ملاقات باشه. یه مهندس دارید که فامیلیش مجیدی هست!!!!! اون و بفرستید برای تحویل قطعه!!!! یه موتور سوار هم میاد و پی ان دی رو از اون مهندس تحویل میگیره. اینم بگم که سعی کنید در فکر تعقیب موتور سوار نباشید. چون اگر تعقیبی توی کار باشه محل نگهداری همسر عاکف و بهتون نمیگم و بعدش، خانومش و می کُشیم و تیکه تیکش میکنیم.. فهمیدید که؟ اگر نفهمیدید بازم بهتون توصیه میکنم که کار اشتباهی رو انجام ندید.. چون هر خطایی توسط شما مساوی هست با مرگ همسر عاکف سلیمانی، همون نیروی مثلا جان بر کفتون. فایل و دو سه بار گوش دادم.. داشتم به محتوای فایلی که گوش دادم فکر میکردم... که دیدم مهدی زنگ زد گفت: _فوری بیا دفترم ¤¤نیمساعت بعد دفتر مهدی.... در زدم رفتم داخل. +سلام مهدی جان. درخدمتم. چی شده که گفتی بیام اینجا. _سلام بفرما بشین. نشستم و گفت: _واحدهای گشتیمون حدود یکساعت قبل تماس گرفتند با من و گفتند ماشینی که مشخصاتش و داده بودی پیدا شده. خوشحال شدم و گفتم: +خب خداروشکر خبر خوبی بود.. حالا کجا هست. _متاسفانه عاکف جان باید عرض کنم، یه جنازه هم توی اون هست.. مشخصات جنازه رو بچه های آگاهی در آوردن و اسمش خَستو هست. +خَستو؟؟ _آره اسمه راننده ماشین هست. نمیدونم معنیش چی میشه. چهره‌ش و همونجا بچه‌های آگاهی شناسایی کردن و مشخصاتش و درآوردن. +چطور کشتنش؟ _اینم مثل کوروش با گلوله کشتن از جام بلند شدم و توی دفتر مهدی چند قدم تند تند راه رفتم.. هی رفتم و هی برگشتم.. گفتم: +عجب گیری کردیما. تموم سرنخامون و دارن ازبین میبرن این لعنتی ها. مهدی فورا به بچه‌هاتون توی آگاهی بگو تموم دوربین های اتوبانی و شهری رو که میرسه به محل کشته شدن خستو و کوروش چک کنن. شاید تونستیم به یه سرنخی برسیم.. از دفتر مهدی اومدم بیرون و زنگ زدم تهران به حاج کاظم.. ارجمند وصل کرد من و به حاجی.. +حاجی سلام. _سلام اتفاقا الان داشتم به عاصف میگفتم شمارت و بگیره و وصلت کنه به من.. چه خبر؟ بگو میشنوم. +اونی که کوروش و فراری داده بود با ماشینش، گشتی های مهدی تونستن همین جا توی چالوس پیداش کنند. _چقدر خوب.. خوش خبر باشی.. +اما متاسفانه باید عرض کنم خودش نه، بلکه جنازش و پیدا کردند که داخل ماشینش بود. حاج کاظم با ناراحتی و کلافگی گفت: _ چقدر بد.. پس اینم از بین بردن.. عاکف حواست هست؟ کار داره بدجور گره میخوره هااااا +چی بگم والا.. باید سریعتر یه فکری کنیم تا بیشتر از این ادامه پیدا نکنه. +چطور کشتنش؟ +اینم گرفتن نامردا به ضرب گلوله کشتنش تا سرنخ هایی که دنبالش هستیم، به دست ما نرسه. _پس دوباره رسیدیم به نقطه صفر و سر پله ی اول. بازم دستمون خالی شد و روز از نو، روزی از نو +بله دقیقا...حاجی راستش و بخوای من دیگه دارم اذیت میشم واقعا. اون فایل آخری و که از تهران فرستادن گوش کردم.. حاجی تو رو خدا کاری کنید توی تهران.. اونا دیدن من رسیدم به کوروش خزلی، حذفش کردن. بعدش فهمیدن دارم میرسم به اونی که کوروش و فراری داد باماشینش، اینم حذفش کردند تا دست من بهشون نرسه.. من دیگه سرنخی ندارم اینجا. امیدم فقط به تهران هست.. ضمنا این فایلی که گوش دادم گفتند مجیدی رو میخوان !!! برای چی مجیدی رو میخوان حالا؟ _نمیدونم والا. خودمم موندم مجیدی رو از کجا میشناسن. خیلی مشکوک هست. +مجیدی رو کنترل کردید این چند روز؟؟ چیزی دستگیرتون شد؟؟ _تحلیل و تجربه من این و میگه که مجیدی رو میخوان، تا اینکه...
۲۰ آذر ۱۴۰۳
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ از فرم
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
۲۰ آذر ۱۴۰۳
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 #خیمه_گاه_ولایت https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مه
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
۲۰ آذر ۱۴۰۳
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 #خیمه_گاه_ولایت https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶ _تحلیل و تجربه من این و میگه که مجیدی رو میخوان، تا اینکه نیروهای عملیاتی خودمون و نفرستیم برای تحویل پی ان دی که اینارو دستگیر نکنند.. چون میدونن دیر یا زود بهشون رکب میزنیم ان شاءالله. +فعلا که داریم رکب میخوریم!! _از تو بعید بود این حرف و این روحیه ناامیدی.. البته درجریان باش این قطعه‌ای که داریم بهشون میدیم قلابی هست.. از طرفی مجیدی ارتباط مشکوکی هم نداشته و از نظر من میتونه کمک کنه. تنها ارتباطات تلفنیش این روزا با خانومش بیشتر بوده. چندتا تماس هم با خارج از استان تهران، سمت یزد و اصفهان داشته که شنودش سبز بوده و چیزی که حول و محور دایره قرمز بخواد بچرخه و باشه، نبوده. عطا هم که موضوعش و بهت گفته عاصف. +آره گفته. _خب عاکف، ما باید آماده بشیم و کم کم بریم سمت محل قرار تحویل پی ان دی.. اتاق عملیات حریف از ما خواسته پی ان دی رو مجیدی با ماشین کوپه قرمز رنگ ببره سر قرار.. مرتضی هم با یکی از بچه‌ها رفته سکوی پرتاب و مجیدی رو بیاره خونه امنی که مستقریم. +همون ۰۳۴ میاره؟ الان اونجا مستقرید؟ _آره گفتم بیارنش همینجا تا توجیه بشه. بدجور ترسیده بنده خدا. ولی بهش نگفتند که قراره این بره سر قرار. ما هم راهی نداریم. نمیتونیم خلاف میل دشمن الان توی این وضعیت عمل کنیم. چون غیر مجیدی کسی و بفرستیم امکان داره همه چیز به هم بخوره و اینارو نتونیم دستگیر کنیم. بچه های سازمان هم ماشین و تهیه کردند. +پس خوب توجیهش کنید.. جلیقه بپوشونید بهش.. _حواسمون هست.. راستی، موبایلی که از جیب کوروش گرفتی، از بازیابی اطلاعاتش خبری نشد؟ +باید برم مخابرات ببینم چیکار میخوان بکنن، و بررسی کنم چیکار کردن اصلا تا حالا.. من اینجا پیگیرم.. فقط حاجی قطعه رو تحویل دادید بهم خبر بدید. _باشه . فعلا یاعلی بعد از تماس با حاجی پیگیر یه موضوعی شدم.. حقیقتش یکی از عارفان و سالکان الی الله هر از گاهی میومد سمت مازندران. آمارش و از دوستانم که پای درسش میرفتن گرفتم ببینم الآن توی مازندران هست یا نه.. بچه ها خبر دادند الان مازندران هست و امروز قراره برن خدمتش و جلسه دارن.. منم رفتم سمت منزل اون عالم. حوالی اذان ظهر بود. رسیدم به خونش. پنج شیش تا از بچه ها هم اومده بودن اونجا تا به بهانه اون عارف منم ببینن..منم میخواستم برسم خدمت اون استاد. رفتم و نماز و پشت سرش خوندم. این عالم و عارف وارسته ، از هم درسهای آیت الله بهجت در نجف اشرف بود. خیلی نفسش حق بود. مثل آقای بهجت رحمة الله علیه اهل عرفان و سیرو سلوک و... بود. بعد از نماز رفتم دستش و بوسیدم.. این پیرمرد روشن ضمیر و نورانی با بیحالی تمام دستاش و آورد بالا و به جمع چند نفره‌ی ما اشاره زد که یعنی از اتاقش برن بیرون و توی اتاق دیگه ای بشینن.. من موندم و خودش.. اون چندنفر که از اتاق خارج شدن، روش و کرد سمت من و با صدای خسته و پیرمردانه و آرام و دلنشینی که داشت، بهم گفت: _چه به موقع آمدی پیش ما پسرم.. اتفاقا خواستیم ببینیم شمارو ، دوستان گفتند گرفتاریتون زیاده. با یک لبخندی که پر از ناراحتی و غم و غصه بود، گفتم: +یعنی چی حاج آقا.. مگه کاری داشتید باهام؟ شما امر کنید من درخدمتتونم. دیدم داره خیلی آروم نگام میکنه و لبخند میزنه به من.. یه لحظه به خودم اومدم و ، توی دلم به خودم گفتم عاکف احمق حواست کجاست؟ اون از حالاتت و درونت باخبره. طرف عارف هست. کجایی تو . حواست کجاست پسررر. جمع کن خودت و تا آبروت بیشتر نرفته... دیدم با اون صورت نورانی و مثل آفتاب روشن همینطور داره نگام میکنه.. بغضم ترکید و همونطور که جلوش نشسته بودم دو سه دقیقه سرم پایین بود و اونم هی دستش و آروم میکشید روی سرم و نوازشم میکرد و زیر لب دعا میخوند.. دستش واز روی سرم برداشت و گفتم : +حضرت آقا، دیگه قفل شدم. نمیدونم چکار کنم.. زنم از دستم داره میره.. همه زندگیم داره میره.. توی زندگیم مشکلاتم زیاد شده.. امور پیش نمیره به خوبی.. آره درست فرمودید، من گرفتارم که اومدم پیش شما..درست فرمودید شما حضرت آقا.. به داد دلم برسید. _من از گره شما با خبر هستم. +حاجی، راستش خانومم و دزدیدن. فورا گفت: _هیسسسسس.. بعد لبهای مبارکشون و گاز گرفتند که یعنی چیزی نگو.. با همون صدای خسته و مهربونش گفت: +عالم در محضر رب الارباب است و خدای حکیم میبیند.. او سمیع است و بصیر..حق اوست و باطل شیطان..پیروی‌کنندگان از گام شیطان مثل شیطان نابود می شوند. یه کمی خم شد از روی صندلیش....
۲۰ آذر ۱۴۰۳
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 #خیمه_گاه_ولایت https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸ یه کمی خم شد از روی صندلیش و دست راستش و گذاشت روی قلبم..و این عبارت رو چند مرتبه تکرار کرد: _یا حی و یاقیوم، یا من لا اله الا انت. الله الله الله، اُفَوِضُ امری الی الله.. الله الله الله. یامولاتی یا فاطمه اغیثینی. الله الله الله. بحق رسول الله. الله الله الله. اللهم فاجعل نفسی مطمئنة بقدرک راضیة بقضائک. الله الله الله. بحق محمد و آل محمد.. الله الله الله. اللهم صل علی محمد و آل محمد.یا دافع البلایا. یا اعلی درجات. یا الله الله الله.. بعد از اینکه این دعارو خوند، دستش و از روی قلبم برداشت و گفت: _خداوند انشاءالله به شما کمک میکند و از همسرتان محافظت میفرمایند. تا قبل از اذان مغرب امروز یک گوسفند قربانی کنید و گوشت آن ذبح را بین مردم همان منطقه پخش کنید و خودتان چیزی میل نکنید از آن.. ان‌شاءالله به زودی حاجت میگیرید.. بفرمایید.. مرخصید. دلم قرص شد.. دستش و بوسیدم و خداحافظی کردم و اومدم بیرون. رفتم مستقیم سمت ویلا. البته ویلای خودمون نرفتم. رفتم خونه‌ی داریوش. چون منطقه رو زیاد نمیشناختم، به داریوش گفتم بیا باهم بریم یه گوسفند بگیریم. رفتیم و یه گوسفند گرفتیم..بهش گفتم : _قصاب یا یه نفر که ذبح کنه سراغ داری؟ گفت: _آره سراغ دارم. رفتیم یه جایی یه قصاب و سوار کردیم و آوردمش همون ویلای مادرم اینا. به داریوش گفتم: _کنارش باش و وقتی قصاب گوسفند و ذبح کرد، گوشتش و توی محله تقسیم کن. خیلی دلم گرفته بود. پیام دادم به مهدی و نوشتم: +سلام علیکم..میخوام ببینمت. دفتری؟ _سلام. نه داداش. دارم میرم خونه. بیا اونجا. +مزاحم نباشم.؟ _پاشو بیا مسخره بازی درنیار. مزاحمم چیه؟ منتظرتم _میام. یاعلی رفتم خونه مهدی. خانومشم بود. وقتی رسیدم جلوی درب خونشون، در که باز شد مهدی و خانومش اومدن استقبال من. خانومش تا من و دید با تعجب گفت: _سلام داداش عاکف ، احوال شما.خوبید؟ پس فاطمه زهرا جون کجاست؟ با تعجب یه نگاه به مهدی کردم و یه نگاه به خانمش... مهدی یه سرفه ای کرد و گفت: _سحر جان ، فاطمه زهرا خانم نیومده چالوس. عاکف هم چون کار داشت، تنهایی اومد شمال. شما برو چای بریز بیار اتاق من. ما هم میریم اونجا. ممنونم. عاکف جان بفرما داخل.. اومدیم داخل اتاقش و به مهدی نگاه کردم.. دیدم میگه: _شرمنده ام.. ولی باور کن عاکف جان، من به سحر چیزی نگفتم. اونم نمیدونه این اتفاق ها افتاده.. فقط از نیومدن خانومت تعجب کرد. +خوب کاری کردی بهش نگفتی. اینطوری بهتر شد. رفتم یه گوشه ای نشستم توی اتاقش و سرم و تکیه دادم به دیوار. مهدی روبروم روی صندلی نشست و نگام میکرد و ناراحت بود. به مهدی گفتم _میتونم ازت یه خواهشی کنم؟ _آره داداشم. تو جون بخواه. +میخوام تا نیم ساعت_یک ساعت دیگه، یکی و دعوت کنی خونت، برامون روضه حضرت زهرا بخونه یه کم. خیلی دلم روضه میخواد. خسته شدم مهدی. نیاز دارم ریکاوری کنم خودم و. مهدی از روی صندلی اتاقش اومد پایین و کنارم نشست و دست انداخت دور گردنم ، با دلداری دادن گفت: _عاکف چته تووو. چرا انقدر بی تابی میکنی.؟ چرا انقدر نگرانی؟ بهت حق میدم ولی یه کم صبور باش و باهم فکر کنیم، تا ببینیم باید چیکار کنیم.. درست میشه. نگران نباش. +نمیدونم مهدی. خسته شدم. دلم سکوت میخواد. دلم آرامش میخواد. دلم میخواد فاطمه بود تا بریم یه جایی که دست هیچکی بهمون نرسه.. خودم باشم و خودم. بشینم به خودم فکر کنم. به این که تا الان چیکار کردم. چطور زندگی کردم و قراره چطور زندگی کنم. مهدی یه جمله ای هست که میگه دو دسته هیچ وقت به زندگی عادی برنمیگردند. دسته اول کسانی که عاشق میشن، و دسته دوم کسانی هستند که به جنگ میرن. من دسته اول و نمیگم قبول ندارم، دارم ولی خیلی کم. چون طرف یک سال دوسال اصلا بیست سال فکر عشقشه، کم کم یادش میره... ولی مهدی، جنگ... مهدی... مهدی امان از جنگ... هیییی امان از جنگ... من از دسته دومم پسر، میفهمی چی میگم؟ از دسته دوم!! دسته دومی که درگیر دسته اول هم شده حالا.. من، هم عاشقم و هم ازجنگ برگشته. اما مهدی حالم از خودم گاهی اوقات بهم میخوره..... دیگه داشتم از بغض خفه میشدم. اما صدام و قورت میدادم و نمیذاشتم دادم در بیاد. گفتم: +مهدی میخوام باهات درد دل کنم.... ... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
۲۰ آذر ۱۴۰۳
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸ یه کمی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ +میخوام باهات درد دل کنم.. تو ندیدی توی سوریه چجوری زنه مردم و میبردن کنیزی و بعد بهش تجاوز میکردن. مهدی من توی داعشی ها بودم. اینارو نمیتونم به کسی بگم... سینم داره از نگفتن سوراخ میشه و میترکه...مهدی میخوام بمیرم وقتی بهش فکر میکنم.. وقتی اونجا بودم میدیدم دختر ۱۴ساله رو نوبتی ۲۰نفر بهش تجاوز میکردند. وقتی یاد اون دختر ۱۰ساله میوفتم که بهش تجاوز کردن و باردار شد و نتونست تحمل کنه و بعدش مرد..به این فکر میکنم که علنا توی سنگراشون میگفتن میرسیم تهران و مشهد تک تک کوچه پس کوچه‌هاش و پر ازخون میکنیم و با مادرشون و خواهرشون نزدیکی میکنیم و رحم به کسی نمیکنیم.. مهدی من دارم دیوانه میشم فکر میکنم بهش.. مهدی یادم نمیره توی المیادین سوریه توی یک روز به ۳۷تا دختر با سن بین ۸تا ۲۵ سال تجاوز کردن.. من چند روزی بود به عنوان نفوذی ایران توی داعش بودم و خودم زده بودم جای یکی از نیروهای ارتش آزاد که همکاری میکرد با تروریست ها.. اون روز بیرون اتاق بودم. روی صورتم و پوشونده بودم. لباس یک دست مشکی تنم بود. با اسلحه از داعشی ها حفاظت میکردم. صدای ضجه‌ها و التماس و گریه‌های دختره توی گوشمه هنوز. شیش هفتاشون سعودی بودند که مستقیم آمریکا اینارو فرستاده بود اونجا.. آموزشاشون و توی انگلیس و اسراییل دیده بودن، چون از سران داعش بودن..از نزدیکترین نیروهای به ابوبکر البغدادی بودن. مقاومت دربه‌در دنبال گیر انداختن اینا بود.. مهدی اون دختر از بس بهش تجاوز شد مرد.. جون داد... ✍خدا میدونه مخاطبان عزیز... همین الان چشمام داره میباره برای مردم و .. سرم و آروم تکیه داده بودم به دیوار و میزدم بهش و با بغضی که داشت خفم میکرد، و ناله ای که توی سینم حبس شده بود برای مهدی گفتم: +مهدی من بعد از سوریه چندماهی عراق بودم. توی عراق با اطلاعات حشدالشعبی کار میکردم. دستم بازتر بود و کسی زیاد بهم کار نداشت. وقتی اخبار ایران و میدیدم، که چطوری بعضی سیاسیون ما دارن صنعت هسته ای رو برباد میدن، چطوری دارن جلوی آمریکایی هایی که مسئول این همه بدبختی جهان هستند و داعش و بوجود آوردن و... چطور این مسئولین و جوونای خام دارن خوش‌رقصی میکنند برای آمریکا، خدا میدونه چقدر گاهی ناراحتی میکردم.. عراق که بودم با یکی از بچه های اطلاعاتی حشدالشعبی دو سه روز قبل شهادتش باهم بودیم. اسمش ابوحسان بود. باهم دیگه به زبان عربی که حرف میزدیم بهم میگفت: _ایرانتون چه خبره؟ منم خجالت میکشیدم. بهم میگفت: _مردمتون مارو ببینن چه داریم میکشیم بخاطر آمریکایی ها که اینجا بودن و بعد به جای خودشون و فرستادن، تا مارو به این روز در بیارن، بگیرن یه کم.. برای ما این امر به تبدیل شده که آمریکا میخواد ما و سوریه رو بزنه تا به شما برسه. بعد شما و نمیفهمن هنوز که آمریکا کیه. راست میگفت. مهدی اون راست میگفت.. مهدی من انقدر ناراحتی میکردم اونجا.. طوری که دلم میخواست عراق و ول کنم بیام ایران. از شدت فشار عصبی و ناراحتی، تیک عصبی پیدا کرده بودم.. اومدم ایران، حالا این شده. ببین بخاطر دشمنی که با پیشرفت ایران دارن، آمریکایی‌ها عواملشون و میفرستن ایران، چندسال زندگی میکنن و تهش میشه اینکه زن من و اسیر میکنند. مهدی خیلی ناراحت شده بود از حرفام.. آه بلندی کشید و نفسش و داد بیرون و گفت: _داداش ، چقدر دلت پره تو.. حق داری بخدا.. مردم قدر این و و نمیدونن. +مهدی شاید باورت نشه، توی سوریه، پیش میومد من و بچه های زیرمجموعم تا ۱۶ یا ۲۰ روز ، یه حمام ساده نمیرفتیم. حتی گاهی اوقات تا دو سه روز اونجا آب نبود تا بخوایم بخوریم.. آب برای طهارت هم نداشتیم حتی..جنگ یعنی .. یعنی این همه بدبختی.. یکی از بچه های ما آب خورد و اون آب سمی بود شهید شد. این مردم نمیدونن چه خبره. ما اطلاعاتی ها و دهنمون بستس.. همه چیز و به مردم گفت.....بگذریم. مهدی روضه خون دعوت میکنی؟ _آره.. همزمان خانومش در زد و چای آورد. مهدی چای رو گرفت و خوردیم و بعدش رفت بیرون و چند دیقه بعد باز دوباره اومد توی اتاق. زنگ زد به یه روضه خون و هماهنگ کرد. یه ساعت بعدش اومد خونه مهدی. من و مهدی و روضه خون سه تایی نشستیم توی اتاق. خانم مهدی هم داخل یه اتاق دیگه بود و صدارو میشنید. روضه خون شروع کرد...‌ ... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
۲۰ آذر ۱۴۰۳
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ +میخوا
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
۲۰ آذر ۱۴۰۳