کنترل شهوت 15.mp3
6.44M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗#مدیریت_غریزه_جنسی
✋🏻﴿کنترل شهوت﴾
🔖جلسه 15
🎙استاد محمد شجاعی
🪧انواع روشهای درمان خودارضایی، را بشناسیم👇
📝مهم ترین عامل را در تعادل غرایز انسانی بدانیم
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کنترل شهوت 16.mp3
2.82M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗#مدیریت_غریزه_جنسی
✋🏻﴿کنترل شهوت﴾
🔖جلسه 16
🎙استاد محمد شجاعی
🪧لزوم قطع ارتباط با عوامل تحریک کننده جنسی
📝ورزش درمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کنترل شهوت 17.mp3
4.1M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗#مدیریت_غریزه_جنسی
✋🏻﴿کنترل شهوت﴾
🔖جلسه 17
🎙استاد محمد شجاعی
🪧کنترل فکر....
ارزشمندترین و موثرترین قدم؛
در کنترل التهابات جنسی و مبارزه با بیماری خودارضایی است...
📝برای کنترل فکر... چه باید کرد؟؟
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کنترل شهوت 18.mp3
3.04M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗#مدیریت_غریزه_جنسی
✋🏻﴿کنترل شهوت﴾
🔖جلسه18
🎙استاد محمد شجاعی
🪧خلوت ها، و تنهایی ها،
مهمترین عامل در تحریکات جنسی، و ابتلا به بیماری خودارضایی هستند...
📝برای خلوت هايمان برنامه ریزی کنیم
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کنترل شهوت 19.mp3
5.43M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗#مدیریت_غریزه_جنسی
✋🏻﴿کنترل شهوت﴾
🔖جلسه19
🎙استاد محمد شجاعی
🪧همه کشش ها...و تمایلات نفسانی...
از جمله التهابات جنسی ،
با ریسمان ایمان، قابل مهارند!
📝وقتی هدف....بزرگ باشد؛
قدرت انسان نیز، عظیم می شود
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کنترل شهوت 20.mp3
3.35M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗#مدیریت_غریزه_جنسی
✋🏻﴿کنترل شهوت﴾
🔖جلسه 20
🎙استاد محمد شجاعی
🪧آروم آروم؛ نمازتو شروع کن...
این بیماری؛
نباید،تو رو از خدا بگیره😊
تو...به کمک خدا؛
ميتوني بربیماری ات،غلبه کنی!
📝خودت رو آلوده نبین؛...پاااشو😍
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کنترل شهوت 21.mp3
3.63M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗#مدیریت_غریزه_جنسی
✋🏻﴿کنترل شهوت﴾
🔖جلسه 21
🎙استاد محمد شجاعی
🪧شیطان؛
سعی می کنه ،تو رو بواسطه این مشکل، از خدا بگیره...
📝باور نکن....
همه چیز، به آسانی قابل جبرانه
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کنترل شهوت 22.mp3
3.16M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗#مدیریت_غریزه_جنسی
✋🏻﴿کنترل شهوت﴾
🔖جلسه 22
🎙استاد محمد شجاعی
🪧شناخت جنس پیوندهای دوستی ؛
به پاکی محیطهای ارتباطی انسان،
کمک فوق العاده ای می کند.
📝باید جنس محیط هايي را که در آن رفت و آمد می کنیم؛ بشناسیم
❌پایان❌
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
May 11
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۹ و ۹۰ در اتاق صدا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
سلام دوستان بزرگوار و مهدوی
فصل دوم رمان دست تقدیر خدمت شما ارسال میشود
📗رمان شماره : 69
📚﴿دست تقدیر2﴾(فصل دوم)
✍🏻طاهره سادات حسینی
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
🔖50پارت
🪧فصل اول
https://eitaa.com/Dastanyapand/75228
🪧فصل دوم
https://eitaa.com/Dastanyapand/79585
پارت 1 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/79585
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۹ و ۹۰ در اتاق صدا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗رمان شماره : 53
📚﴿دست تقدیر2﴾69
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
🔖 قسمت ۱ و ۲
به نام خدا
"إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ « سوره رعد، آیه۱۱»"
و براستی این وعدهٔ قران است که انسان می تواند با اعمالش تقدیر و سرنوشتش را تغییر دهد.
رؤیا، ماشین را خاموش کرد و همانطور که قربان صدقه دختر کوچکش، هدی میرفت او را بغل کرد، از ماشین پیاده شد و دزدگیرش را زد
میخواست به طرف در خانه برود که ماشینی کنارش متوقف شد و سپس صدای مهربان همسرش بلند شد:
_سلام خانم معلم، اندکی صبر تا این غلام حلقه به گوش هم برسد.
رؤیا که همیشه دلش غنج میرفت برای این حرفهای «صادق» به عقب برگشت و هدی را در آغوش صادق که الان پیاده شده بود، گذاشت و گفت:
_و علیکم السلام یا سیدی!! بیا بگیر گل دخترت را غلام نخواستم، به قول مادرم: آقا باش و خدمت کن...
صادق همانطور که بوسه ای از گونه هدی که با چشمان خوابآلود پدرش را نگاه میکرد، میچید گفت:
_الهی این آقا فدای دختر گل و خانم گل ترش بشه...
رؤیا درخانه را باز کرد و گفت:
_ماشینت را نمیاری تو؟! بعدم اگر قربون ما بشی کی بیاد برای آقا پسرت درس مردانگی بده؟!
صادق همقدم با رؤیا وارد خانه شد و گفت:
_خوب معلومه، همسر عزیزم که از صد تا مرد مردتره...
رؤیا در هال را باز کرد و همانطور که به صادق تعارف میکرد وارد بشن گفت:
_چقدر زبون میریزی تو! یعنی اگر این زبون را نداشتی تا الان صدبار #ترورت کرده بودن..
صادق به سمت اتاق خواب بچهها رفت و دستش را روی بینیاش گذاشت و گفت:
_هیس! آرامش آغوش پدر، دختر را به خوابی ناز کشانید، لطفا با حرفهایتان، زحمات این پدر را بر باد ندهید.
رؤیا همانطور که چادرش را درمیآورد، لبخندی زد و به سمت اتاق رفت و بعد از دقایقی که لباسهایش را عوض کرده بود، صادق هم در آشپزخانه به او پیوست.
رؤیا چای ساز را به برق زد و گفت:
_آفتاب از کدوم طرف سر زده امروز زود اومدی؟! بعدم ماشینت را بیار داخل تا پراید ما هم به دنبالش داخل شود.
صادق به سمت یخچال رفت و همانطور که بطری آب را بیرون میآورد گفت:
_دیگه گفتیم امروز سورپرایزتون کنیم، اراده کردم امروز حیاط کوچکمان جولانگاه پراید همسر عزیزمان باشد و اسب این شاهزادهٔ بی تاج و تخت بر سر در کاخمان بماند.
رؤیا که از این حرفها خاطره خوشی نداشت، قابلمه خورشت را روی گاز گذاشت تا گرم شود و بلند گفت:
_چی میگی صادق؟! میخوای جایی بری؟!
صادق انگشتش را روی دماغش گذاشت و گفت:
_آرام باش همسرم، آرام باش ای مادر نمونه که اگر صدایت را بالا ببری، آن پری رو که در خواب ناز آرمیده تو را به خود میخواند و از این لحظات در کنار یار ماندن محروم میکند.
رؤیا آهسته گفت:
_صادق! بگو ببینم چیشده؟! میخوای جایی بری؟!
صادق مانند پسرک شیطونی که شرمسار بود سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:
_ #مأموریت دارم...اما خیلی زود تموم میشه، فقط دو سه شب هااا
رؤیا اوفی کرد و روی صندلی قهوه ای رنگ آشپزخانه نشست و گفت:
_صادق! من توی این شهر غریب با دو تا بچه چه کنم؟! نه خواهر و نه مادر و نه قوم و خویشی کنارمه، تو هم که دم به دقیقه میری مأموریت...
صادق روبه روی رؤیا نشست و گفت:
_اولا پسرمون محمدهادی برای خودش مردی شده، امسال دیپلم میگیره دوما دیگه باید عادت کنیم، اگر به خاطر محل کار شما نبود که میرفتیم مشهد کنار پدر و مادر و آشناهامون، اما چکار کنم؟!مشکل انتقالی شماست...
رؤیا سرش را تکان داد و گفت:
_نه اینکه شما بدت میاد اینجا باشیم؟!
صادق لبخندی زد و گفت:
_هدف ما #خدمت هست، حالا چه میشه توی مناطق محروم خدمت کنیم؟!
رؤیا خیره به شعله روشن گاز شد و گفت:
_چند روز پیش یه #گروه_جهادی اومدن برای خدمت، نبودی ببینی مردم اون روستا چه صف طویلی تشکیل دادند برای پزشک...البته پزشک عمومی بود و این بیمارها از هر نوع بیماری توشون دیده میشد، ولی یه چیز جالب و البته عجیب برات بگم...
صادق که خوشحال بود رؤیا با یادآوری روستا، بحث مأموریت رفتن اونو فراموش کرده بود گفت:
_بگو ببینم چی جالب و چی عجیب بود؟!
رؤیا از جا بلند شد در قابلمه را برداشت و شروع به زیر و رو کردن برنج ها کرد و گفت:
_اولین روزی این اردوی جهادی برپا شد، یکی از بچه ها که مریض احوال بود را بردیم دکتر، دکتره ازش آزمایش گرفت و امروز توی روستا چو انداخته بودن که یه بیماری مرموز داشته و همه باید آزمایش بدن، باورت میشه، کل روستا از کوچک و بزرگ قطار شده بودن که آزمایش بدن، من فکر میکردم دکتره با دیدن اینهمه جمعیت عصبی میشه و میزنه زیر همه چیز اما انگار طرف خیلی هم مشتاق بود...
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۹ و ۹۰ در اتاق صدا
صادق خنده ریزی کرد و گفت:
_حالا تو از کجا فهمیدی که دکتره مشتاق بود؟! چون جمعیت زیاد بود به اشتیاق دکتر پی بردی؟
رؤیا رویش را به طرف صادق کرد و گفت:
_مسخره نکن صادق! برام عجیبه، اگر تو هم اونجا بودی شک میکردی، آخه من همراه یکی از دانش آموزام رفتم، دکتره اصرار داشت از منم آزمایش بگیره که من اجازه ندادم و آخر کاری یه ذره از بزاق دهنم را گرفت تا ببینه واقعا منم درگیر شدم یا نه؟! جالبه از هر خانواده یک نفر هم میرفت آزمایش میداد کافی بود و از همه هم #بزاق_دهن میگرفت و هم #خون...
صادق از جا بلند شد و همانطور که بشقابها را آماده می کرد برای کشیدن غذا گفت:
_عجیبه آره...آزمایش خون شنیده بودم، اما بزاق دهن نشنیده بودم، یعنی به چه کارش میاد؟!
رؤیا شانه ای بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم والا..
صادق روی صندلی نشست وگفت:
_میشه فردا به یه بهانه بری، سر از کار دربیاری؟! خیلی عجیبه برام، یعنی ذهنم درگیرش شد.
رؤیا با حالت خنده گفت:
_به شرطی میرم که امروز کنارمون بمونی و نری مأموریت...
صادق بشقاب را پر از برنج کرد و گفت:
_شرط مرط نداریم خانم جان! اون مأموریت را باید برم
و در همین حین زنگ خانه به صدا درآمد و رؤیا همانطور که به طرف آیفون میرفت گفت:
_حتما محمد هادی هست، احتمالا دوباره کلید را یادش رفته
صادق آهانی گفت و خیره به دانههای برنج پیش رویش شد و ذهنش حول این موضوع میچرخید و زیر لب گفت: "یعنی امکان داره این دکتره هم از اون تیم..."
در همین حین صدای محمد هادی بلند شد:
_سلام مامان! سلام بابا...به به جمعتون جمع هست و فقط گلتون کمه که اونم رسید ...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 53 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی 🔖 قسم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗رمان شماره : 53
📚﴿دست تقدیر2﴾69
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
🔖قسمت ۳ و ۴
رؤیا نگاهی به بچه ها انداخت و گفت:
_خوب بچههای گلم، اینم از درس امروز کسی توی درس اشکال نداره؟!
صدایی از بچه ها درنیامد، رؤیا کتاب را بهم آورد و به سمت پنجره کلاس رفت و همانطور که به آسمان نیمه ابری خیره شده بود یاد سفارش صادق افتاد
که میگفت:
"ببین خانم جان، فردا مثل یه کاراگاه کارکشته میری سمت اون گروه جهادی و به هر طریق ممکن آمار دکتره را درمیاری، اسم رسم و حتی اینکه دانشجوی پزشکی هست یا پزشکه و.. هر چیزی را که از نظر با اهمیت یا بی اهمیت هست دربیار..."
رؤیا متعجب از اینهمه کنجکاوی صادق بود، درسته که کار صادق طوری بود که میبایست تیزبین و جزئینگر باشه
اما رؤیا فکر میکرد صادق به همه چیز مشکوکه و این دکتره بیچاره را تا درست حسابی آنالیز نکنه دست بردار نیست.
رؤیا به سمت بچه ها برگشت که یکی از بچه ها دستش را بالا برد و گفت:
_خانم اجازه!
رویا لبخندی زد و گفت:
_جانم گلناز؟! جایی سؤالی داری؟!
گلناز سرش را پایین انداخت و گفت:
_نه...سؤالی ندارم اما ..اما چند روزه یه ذره دل درد میشم، مامانم گفته زودتر برم خونه تا منو ببره پیش این دکتر که اومده...
رؤیا با قدم های شمرده به گلناز نزدیک شد و گفت:
_عه! چرا دیروز نگفتی؟! اصلا مگه دکتر تو رو ندید؟!
در این هنگام صدای خنده ریز بچه ها بلند شد و گفتن:
_خانم گلناز تا چشمش به آمپول افتاد فرار کرد..
گلناز آب دهنش را قورت داد و گفت:
_خوب از آمپول میترسم، الانم مامانم قول داده که نزاره دکتر آمپولم بزنه وگرنه نمیرم..
رویا بغل میز گلناز ایستاد وگفت:
_وسایلت را جمع وجور کن، هر دومون با هم میریم منم یه کار کوچولو با آقای دکتر دارم و البته به آقای دکتر میگم که به شما آمپول نزنه...
گلنار خنده نمکینی کرد و گفت:
_چشم خانم معلم!
و خیلی فرز مانند فرفره وسایلش را جمع کرد و آماده رفتن شد. رویا رو به مبصر کلاس کرد و گفت:
_نازنین حمیدی! بیا کنار تخته و تا من برمیگردم حواست به بچه ها باشه و یکی یکی بچه ها را بیار پای تخته و به هر کدوم پنج کلمه از درس قبلی دیکته بگو تا زنگ تفریح میخوره از بچه ها املاء پا تختهای بگیر.
مبصر کلاس گردنش را کج کرد و چشمی گفت و رؤیا چادرش را سر کرد و دست گلناز را گرفت و از کلاس بیرون رفت.
گلناز یک دقیقه جلوی دفتر ایستاد تا خانم معلم به مدیر بگه که کجا میرن و بعد دو تایی حرکت کردند،
چون گروه جهادی، زمین خالی پشت مدرسه را برای استقرارشان در نظر گرفته بودند پس خیلی زود به محل آنها رسیدند.
خانم معلم به سمت چادری که مثلا مطب دکتر بود حرکت کرد، به نظرش از هر روز خلوت تر بود، همونطور که جلو میرفتند، آقای جوانی جلو آمد وگفت:
_ببخشید میتونم بپرسم کجا میرین؟ چون جهادگرها رفتن برای ارائه خدمات...
رؤیا با انگشت جلوتر را نشان داد وگفت:
_نه من با آقای دکتر کار دارم این بچه را...
حرف در دهان رؤیا بود که مرد جوان گفت:
_ببخشید خانم! آقای دکتر دیشب رفتند، البته گروه جهادی یک هفته دیگه هست منتها پزشک نداره..
رؤیا که انگار بادکنکی بود به یکباره تمام بادش خوابید، گفت:
_عه! چه بد، آخه چرا دکتر زودتر از بقیه رفتن؟!
مرد جوان شانه ای بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم والا...
رؤیا با حالتی دستپاچه گفت:
_میشه...میشه اسم و شماره تلفنش را به من بدین؟! آخه یه مورد خصوصی درباره یکی از دانش آموزام بود که ایشون در جریانن و باید میپرسیدم
مرد جوان که تازه متوجه شده بود طرفش معلم مدرسه هست، نفسش را آهسته بیرون داد وگفت:
_من نمیشناختمش، یعنی بین بچههای جهادی، چهرهای ناآشنا بود اما "دکتر محرابی" صداش میزدن اگر شمارهای چیزی ازش میخواین به مسؤل گروه مراجعه کنید که متاسفانه الان نیستن و فردا صبح زود بیاین هستن..
.
.
.
صادق خیره به تابلوی روی دیوار که تصویری از منظرهای زیبا که رودخانهای با درختان اطرافش را به نمایش میگذاشت؛ شده بود و زیر لب تکرار میکرد:
"دکتر محرابی!"
در همین حین رؤیا روی مبل نشست و بشقابی که پر از تکه های سیب درختی بود را به طرف او داد و گفت:
_بفرمایید تنبل خان! سیب پوست گرفته، گلاب و شیرین، میل بفرمایید تا از دهن نیافتاده...
صادق تکه ای سیب در دهانش گذاشت و همانطور که از طعم شیرین بوی دلانگیزش لذت میبرد گفت:
_به به! دست و پنجه ات درد نکنه که همچی سیبی پختی...
رؤیا خنده ریزی کرد و گفت:
_آره من پختم، دستپخت من الان توی تخت خوابیده، اینا را اون بالایی پخته، حالا بگو ببینم توی چه فکری هستی که اینجور دری وری میگی؟!
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 53 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی 🔖 قسم
صادق تکه ای دیگر در دهانش گذاشت و زانویش را روی مبل خم کرد و رویش را به طرف رؤیا کرد و گفت:
_آی قربون آدم چیز فهم! من مونده بودم که چه جوری بهت بگم فردا هم مأموریت دارم، البته تا مشهد میرم و از اونجا با هواپیما میرم...
رؤیا اخمهایش را بهم کشید و گفت:
_صااادق!! آخه تو تازه از مأموریت اومدی، بعدم همه اش من تنهام، تو رو خدا بیخیال شو..
صادق سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:
_نمیشه گلم! ایندفعه هلویی هست که تو انداختی تو دامنم، اما زود برمیگردم، فقط یک شبانه روز...
رؤیا با تعجب گفت:
_من؟! کدوم هلو؟! والا من الان سیب دادمت، بعدم مطمئنی فقط یک شبانه روز؟!
صادق سری تکان داد و گفت:
_اگر کارا رو روال باشه آره
و بعد تکه ای سیب به سمت رؤیا داد و گفت:
_بفرما بخور...بله خانم جان، وقتی داشتی از هنرنمایی دکتر محرابی میگفتی نمیدونستی که این پسرکت خیلی فضوله و تا تهش را درنیاره از پا نمیشینه...
رؤیا ابرویش را بالا داد وگفت:
_دکتر محرابی؟! اون که تموم شد، وسط راه گروه جهادیش را گذاشت و رفت و تمام...
صادق سری تکان داد و گفت:
_همین منو بیشتر مشکوک کرد، اطلاعاتش را درآوردم، باید بهتون بگم ایشون توی بهترین دانشگاه لندن درس پزشکی خوندن و تا جایی میدونم، اینقدر وطن پرست بوده که گفته بهتره تمام علمم را تحت اختیار هموطنام و برای خدمت به اونا خرج کنم و تشریف آوردن ایران...
رؤیا با لحنی سرشار از تعجب گفت:
_خوب این که خوبه!! کجاش شک برانگیزه که تو گیر دادی روی این دکتر خدوم و وطن پرست؟!
صادق آخرین تکه سیب را توی دهانش گذاشت و گفت:
_فراموش نکن لازمه شغل بنده شک کردن هست البته این آقا زیادی مشکوکه، آخه از بدو ورود به مناطق محروم که دسترسی به امکانات درمانی ندارن رفته و جالب تر اینکه هر مریضی که پیشش رفته و نرفته را مورد آزمایش قرار داده و از همه آنها بلا استثنا بزاق دهن گرفته...اینه که منو مشکوک میکنه!!
رویا اوفی کرد و گفت:
_اوه! من گفتم چی شده! فکر نمیکنی داری زیادی بزرگش میکنی؟! آخه طرف توی بهترین دانشگاه دنیا درس خونده، احتمالا محقق هم هست، شاید داره روی بیماری خاصی تحقیق میکنه و میخواد یه دارو جدید کشف کنه...
صادق که نمیخواست بیش از این ذهن رؤیا را درگیر کنه، سکوت کرد و بعد آرامتر گفت:
_خدا کنه اینجور باشه، الانم از قرار معلوم رفته طرف مناطق محروم سیستان بعدم احتمالا بره کرمان، البته قبل از این جاها، جاهای دیگه هم رفته، فردا میخوام برم سیستان....
رؤیا از جاش بلند شد و گفت:
_باشه! حرفت را زدی، اگر تمام تحقیقاتت را بی کم و کاست توی این پرونده به منم گفتی اون موقع دیگه برای مأموریت رفتنت گیر نمیدم...
صادق دستی روی چشم گذاشت و بلند گفت:
_چشم بانو!
و آهسته زیر لب زمزمه کرد:
_آش ماش به همین خیال باش
رؤیا از زیر چشم به صادق نگاهی کرد و گفت:
_من بخوابم صبح باید زود هدی را ببرم مهد و برم روستا،بعدم شنیدم چیچی زیر زبونی گفتی آقااااا
صادق لبخندی زدی و گفت:
_شبت به خیر خانم جان...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 53 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی 🔖قسمت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗رمان شماره : 53
📚﴿دست تقدیر2﴾69
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
🔖قسمت ۵ و ۶
صادق با آقای زندی خوش و بشی کرد و سوار ماشین شدند. پراید نقره ای رنگ با سرعت در جاده خاکی پیش میرفت
که آقای زندی رو به صادق گفت:
_این روستا که مد نظرتونه فاصله زیادی تا مرکز استان نداره نیمساعت دیگه میرسیم اونجا
صادق سری تکان داد و همانطور که نگاهی به لباسهای محلی که بر تن کرده بود میکرد گفت:
_این لباس ها هم عجب راحتند هااا
آقای زندی لبخندی زد و گفت:
_آره گشاد و راحتن و مناسب برای آب و هوای اینجا، البته به شما هم میان اگر خیلی صحبت نکنید،طرف متوجه نمیشه که شما مال این استان نیستین.
صادق سری تکان داد و با لهجه زاهدانی گفت:
_برادر راهت را برو خیالت راحت باشه، ما همه فن حریفیم
و با زدن این حرف هر دو زدند زیر خنده... به روستای موردنظر رسیدند، هنوز ساعتی تا اذان ظهر باقی مانده بود، با پرس و جو محل استقرار اردوی جهادی را پیدا کردند و چند کوچه مانده به آنجا، صادق پیاده شد
و همانطور که دستش را روی شکمش فشار میداد و سعی میکرد ادای انسانهای بیمار را دربیاورد به سمت چادرهایی که برپا شده بود رفت.
صف طویلی که جلوی چادرها تشکیل شده بود نشان از استقبال مردم میداد.
صادق از چادر دندانپزشکی و پزشک زنان گذشت و بالاخره به پزشک عمومی رسید، البته توی پرونده ای که از دکتر محرابی دیده بود او متخصص جراحی بود و الان به عنوان پزشک عمومی خدمت میکرد و این مورد هم باعث میشد شک صادق به این پزشک خدوم و ایثارگر بیشتر شود.
صادق توی صف ایستاد، صف به نسبت شلوغ بود و او اگر میخواست توی نوبت باشه خیلی طول میکشید.
صادق سرجایش نشست و مثل مار در خود میپیچید، پیرمردی که تازه رسیده بود و پشت سر صادق ایستاده بود نگاه خیره اش را به او دوخت
و صادق هم که انگار متوجه نگاه او نبود مدام آخ و اوخ میکرد و بدنش را به این طرف و آن طرف تاب میداد.
پیرمرد زیر لب لاالهالاالله گفت و بعد خم شد و از بالای سر صادق نگاهی به او که در خود چمباتمه زده بود انداخت و گفت:
_کیستی جوان؟! چطورته؟ چرا اینقدر به خودت میپیچی؟
صادق شکمش را نشان داد و بریده بریده گفت:
_از صب صد بار مردم و زنده شدم آااااخ
پیرمرد صدایش را بالا برد و گفت:
_بذارید اول این جوان بره، حالش خیلی بده، زیادی درد داره
و با زدن این حرف جمعیت متوجه صادق شدند، دو پسر جوان جلو امدند و زیر بازوی صادق را گرفتند و او را پیش میبردند و افرادی هم که در صف انتظار بودند بدون اینکه اعتراض کنند برای صادق دل میسوزاندند.
بالاخره صادق وارد چادر شد، چادر با پردهای به دو قسمت تقسیم شده بود و دو میز و صندلی دو طرف چادر بود، یک طرف پزشک مرد بود و آن طرف پرده هم صدای پزشک خانمی میامد.
دکتر با دیدن صادق در اون وضعیت از جا بلند شد و به آن دو پسر اشاره کرد تا صادق را روی تخت کنار میز بخوابانند، صادق روی تخت خوابید و پسرها بیرون رفتند.
آقای دکتر که کسی جز دکتر محرابی نبود جلو آمد و با لبخند گفت:
_چیشده مرد جوان؟! چطورته؟!
صادق شکمش را نشان داد و گفت:
_از اذان صبی درد شدید میکنه.
دکتر محرابی دست روی نقطههای مختلف شکم صادق میگذاشت و از او میپرسید که کجا بیشتر درد میکند،
صادق همانطور که حواسش به صحبتهای دکتر محرابی بود، حرکات او را آنالیز میکرد.
دکتر محرابی انگار لهجهٔ خاصی داشت، یعنی تا جایی صادق میدانست شبیه هیچکدام از لهجه های فارسی ایرانی نبود، صادق همانطور که صورتش را بهم میکشید که مثلا درد دارد گفت:
_شما تهرانی هستید؟!
دکتر با تعجب او را نگاه کرد و گفت:
_چکار به اصالت من داری؟!
و بعد بدون اینکه جواب سوال صادق را بدهد شروع به سوال کردن نمود، صادق هم جواب هایی از خودش درمیآورد و میگفت.
دکتر اشاره به صادق کرد و گفت:
_روی تخت بشین باید ازت آزمایش بگیرم تا مطمین بشم نیاز به جراحی نداری و بعد به سمت لولههای آزمایش رفت
و صادق در کمال تعجب دید که حرفهای رؤیا درست بود و دکتر ابتدا مقداری از بزاق دهن او را گرفت و بعد هم سرنگی از خون سرخ رنگ او کشید.
صادق که مطمئن شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است دندانی بهم سایید و شک نداشت این دکتر شاید ایرانی و اصلا مسلمان نباشد
دکتر محرابی گوشی معاینه را روی گردنش جابه جا کرد و در همین حین قسمتی از یک گردنبند از دکمه لباسش بیرون زد و صادق در کمال تعجب دید که پلاک نقره ای رنگی که وان یکاد روی آن نوشته بود نمایان شد، درست مثل همان که به گردن صادق بود.
صادق نگاهی به بالا کرد و زیر لب گفت:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 53 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی 🔖قسمت
_آخدا خواستی بگی سوظن دارم و طرف مسلمان هست؟! ما چاکریم.
دکتر اسم صادق را پرسید و روی برگه پیش رو نوشت و صادق اسمی مستعار گفت و خیره به اتیکت اسم او شد "کیسان محرابی"...
و بعد همانطور که از جا بلند میشد در ذهنش تکرار کرد: "بالاخره سر از کارت درمیارم دکتر کیسان محرابی!!"
.
.
.
در حیاط باز شد و آقا «مهدی» به استقبال بچهها رفت. صادق، هدی را از بغلش پایین گذاشت و هدی همانطور که تاتاتاتا میکرد جلو رفت
تا چشمش به مهدی افتاد با زبان شیرین کودکی گفت:
_آ..آ...آقا جون
مهدی جلو آمد و هدی را بغل کرد و گفت:
_الهی قربان این آقا جون گفتنت بشم
و بعد رو به صادق کرد و گفت:
_سلام بابا چیشد یاد ما کردین؟! نمیگی که دل ما برای این بچه ها یک ذره میشه
و بعد رو به رویا کرد و گفت:
_خوش آمدی دخترم بفرمایید داخل، اتفاقا مامان اقدس هم همین جاست.
رؤیا لبخندی زد و گفت:
_عه چه خوب! راستی آقاجون خودتون به این گل پسرتون بفهمونید که تعطیلات آخر هفته متعلق به خانواده، گردش و دید و بازدید هست.
مهدی نگاهی به صادق کرد و گفت:
_صادق خودش خوب میدونه مگه نه بابا؟!
صادق همانطور که در هال را باز میکرد به پدرش تعارف کرد و گفت:
_البته البته....من میدونم برای همین تعطیلات همگی اومدیم اینجا منتها من قراره برم یه جا دیگه سر بزنم اینم یه دید و بازدید برای منه....
وارد هال شدند، آقا مهدی لبخندی زد و گفت:
_پس بگو عروس خانم چرا شاکی هستن، نقشه کشیدی هنوز نیومده بری..
رؤیا به سمت «اقدس خانم» که روی ویلچر بود رفت و سلام کرد
و اقدس خانم همانطور که آغوشش را باز کرده بود گفت:
_سلام عزیزم! خوش اومدین
و بعد دستهاش را به طرف هدی دراز کرد تا اونو بغل کنه و صادق و پسرش هم با اقدس خانم سلام و علیکی کردند
رؤیا مشغول صحبت با اقدس خانم شد و صادق هم کنار مهدی نشست.
مهدی اشاره ای به محمدهادی کرد و گفت:
_پسر گلم، یه چند تا چایی بریز بیار که تازه دم هست
صادق هم نگاهی به پسرش کرد و گفت:
_بدو بیار که چای آقاجون خوردن داره من تا چای را نخورم از اینجا تکون نمیخورم.
محمد هادی چشمی گفت و از جا بلند شد که رؤیا به طرف آشپزخانه رفت وگفت:
_من میارم
و اشاره به ظرف میوه روی اوپن کرد و گفت:
_میوه ببر برای پدرت بخوره...
مهدی نگاهی به صادق کرد و گفت:
_به سلامتی کجا راهی هستی؟!
صادق نفسش را آهسته بیرون داد و گفت:
_راستش یه آدم فوق العاده مشکوک پیدا کردم، میدونم کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست اما نمیتونم ثابت کنم، امروز هم میرم طرف همون تا بلکه چیزی دستگیرم شد.
مهدی ابروهاش را بالا داد و گفت:
_دقیقا کجا هست؟!
صادق شانه ای بالا انداخت و گفت:
_خدا میدونه، طرف مثل جن میمونه، هر دفعه یک جا اتراق میکنه، با اینکه لهجه فارسیش اصلا به ایرانیها نمیخوره ولی انگار با حرکاتش شعار میده همه جای ایران سرای من است و هر دفعه یک جای این سرا را درمی نوردد، اما طبق آخرین اخبار الان باید کرمان باشه، برای یکساعت و نیم دیگه پرواز دارم، باید این دفعه سر از کارش دربیارم.
مهدی سری تکان داد و گفت:
_با چه پوششی وارد ایران شده و همه جا تردد میکنه؟!
صادق خیره به سیب سرخ داخل ظرف روبه رویش گفت:
_به عنوان یک پزشک جهادی، توی پروندهاش نوشته که دکتر جراح هست اما اینطرف و اونطرف میره نمونه بزاق جمع میکنه
مهدی با تعجب گفت:
_بزاق؟!
و بعد انگار تو فکر رفته باشه گفت:
_مشکوکه...یه چیزایی بچه های حفاظت میگفتن توی این مورد
صادق سرش را تکان داد و گفت:
_منم همونا را شنیدم که شک کردم، اما این آقا کاملا قانونی عمل میکنه، هیچ ردی به جا نمیذاره و اصلا نمیشه ازش شکایت کرد..
مهدی گفت:
_احتمالا از این بهایی هاست یا جاسوس موساد هست..
صادق سرش را تکان داد و گفت:
_دقیقا! من فکر میکنم اصلا مسلمان نیست، طرف اینقدر موز ماره که حتی آیه قران گردنش انداخته تا بقیه را گول بزنه
و بعد نگاهی به مهدی کرد و به گردنش اشاره کرد و گفت:
_دقیقا یه گردنبند عین همین وان یکادی که یادگار مامان هست، گردنش دیدم..
مهدی با شنیدن این حرف آشکارا یکه ای خورد و گفت:.
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 53 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی 🔖قسمت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗رمان شماره : 53
📚﴿دست تقدیر2﴾69
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
🔖قسمت ۷ و ۸
مهدی بریده بریده گفت:
_یه وان یکاد مثل مال تو؟!...آااخ محیا...
صادق با تعجب به مهدی نگاه کرد و گفت:
_چیزی شده پدر؟!
مهدی که عرق روی پیشانی اش نشسته بود آب دهنش را قورت داد و سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:
_نه...نه چیزی نشده
صادق نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
_من امروز بالاخره این آقای دکتر کیسان محرابی را سرجایش...
با شنیدن اسم کیسان انگار نفسهای مهدی به شماره افتاده بود و خیره به لبهای صادق شد و گفت:
_چی گفتی؟! اسمش کیسان هست؟!
صادق سری تکان داد و گفت:
_آره چطور مگه؟!
بغضی به گلوی مهدی چنگ انداخته بود احساس میکرد این دکتر را میشناسد پس در جواب نگاههای پر از سوال صادق گفت:
_مادرت دوست داشت اسم داداشت را کیسان بگذاره...
صادق گیج شده بود، سابقه نداشت پدرش درباره محیا مادرش حرف بزند، او از مادرش یک عکس دیده بود و یک قصه شنیده بود... مادر از دنیا رفته، اما نه قبری از مادر به او نشان داده بودند و نه خاطره ای داشت، تنها یادگارش از مادر فقط و فقط وان یکاد نقره ای بود که در گردن داشت.
مهدی خیره به نقطه ای مبهم قطره اشکی گوشهٔ چشمش خودنمایی میکرد که دستان گرم و چروکیدهٔ اقدس خانم دستانش را دربرگرفت.
اقدس خانم با صدایی لرزان همانطور که گریه میکرد گفت:
_مهدی جان پسرم! منو ببخش..من..من خودم گول خوردم.. به من گفتن محیا از دست نامزدش فرار کرده، گفتن از عراق اومده و قصد خرابکاری داره، گفتن مخصوصا دام پهن کرده برای پسرت تا پسرت را به کشتن بده، به من گفتن مأمورن دستگیرش کنن و قول دادن اگر باهاشون همکاری کنم همون جا، توی همون خونه طلاقش را میدن...من نمیدونستم چه ظلمی در حق اون دختر میکنم
و بعد خم شد روی دستهای مهدی و میخواست دستهای مهدی را بوسه بزنه که مهدی دستش را عقب کشید و آهسته گفت:
_نکن این کار را مادر!
همه خیره به این مادر و پسر بودند و گیج شده بودند. صادق که قبلش عجله رفتن را داشت گفت:
_اینجا چه خبره بابا! چی به سر مادرم اومده!؟...اصلا چرا از این دکتره رسیدیم به مادر؟!
مهدی که داشت مسائل را توی ذهنش بالا و پایین میکرد گفت:
_فعلا با این دکتر کاری نداشته باش اما لازمه زیر نظرش بگیری، باید از چیزی مطمئن بشیم!
صادق گفت:
_چرا پدر؟! از چی باید مطمئن بشین؟! تو رو خدا یه چیزی بگین منم بفهمم...
مهدی خودش را جلو کشید و سر توی گوش صادق برد و گفت:
_شاید این دکتر برادرت باشه
و با زدن این حرف از جا بلند شد و گفت:
_من باید آقا «عباس» را ببینم، همین الان...
صادق که باز هم گیج و گیج تر شده بود، از جا بلند شد و گفت:
_منم میام..
مهدی نگاهی بهش کرد و گفت:
_نه! تو برو همونجا که قصد داشتی بری... اما هیچ کاری نکن تا خبرت کنم...
رؤیا با حالت سوالی به صادق نگاه کرد و صادق شانه ای بالا انداخت و به اقدس خانم اشاره کرد و لب زد و گفت:
_رؤیا، مادربزرگم را آروم کن...
صادق و مهدی همزمان با هم از خانه بیرون آمدند. مهدی به طرف ماشین رفت و گفت:
_سوار شو اول تو رو میرسونم به فرودگاه بعد خودم میرم خونه مامانبزرگت ببینم آقا عباس خونه هست یا نه؟!
صادق در ماشین را باز کرد و هر دو سوار شدند، مهدی سوییچ را چرخاند
و صادق که هنوز انگار گیج میزد گفت:
_بابا! توی خونه چی گفتین؟! من نمیخواستم جلو رؤیا و مامان اقدس چیزی بگم، اولم احساس کردم اشتباهی شنیدم، یعنی واقعا من یه برادر دارم؟!مگه مامان محیا از دنیا نرفته؟! آخه چطور میشه که...
صادق اوفی کرد و سرش را به دو طرف تکان داد و زیر لب گفت:
_دارم دیوونه میشم.
مهدی غرق در خاطرات گذشته بود، گذشته ای که کلا از صادق پنهانش کرده بودند و اون نمیدونست مادر اصلیش کیه و اصلا خبر نداشت که محیا چطوری صادق را نجات میده و...
و چون این موضوعات برای صادق گفته نشده بود، الان صحبت کردن از محیا براش مشکل بود.
صادق نگاهی به پدرش مهدی کرد و گفت:
_بابا! یه چیزی بگین...
مهدی نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
_ببین صادق، مادرت محیا توی جنگ تحمیلی تو مناطق جنگی پرستار بود، اون زمان که رفت برای کمک باردار بود اما ما نمیدونستیم، بعد متوجه شدیم اسیر شده و بعدش هم کلی تحقیق کردیم، سالها توی عراق پرسوجو کردیم و آخرش معلوم شد کشته شده و ما شنیدیم کشته شده، نه شواهدی دال بر مرگش پیدا کردیم و نه شواهدی برای زندگیش، با توجه به اینکه اگر واقعا زنده بود در این زمانی که ما دیگه با کشور عراق دوست و برادر شدیم میبایست خودش را به ما برسونه و خبری از خودش بده، اما هیچ خبری نشد و ما بنا برا گذاشتیم بر کشته شدنش...
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 53 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی 🔖قسمت
صادق که هنوز مبهوت بود گفت:
_پس...پس این حرفای مامان بزرگ اقدس چی بود؟ چه اتفاقی افتاده که مامان اقدس خودش را مقصر میدونه؟
اون حرفا چی بود که مادر بزرگم میزد، بعدم الان طبق چه دلیلی شما به این دکتره مشکوک شدین که برادر من هست؟
مهدی آب دهنش را قورت داد و همانطور که به سمت فرودگاه میپیچید گفت:
_داستانش خیلی طولانی هست سر فرصت برات تعریف میکنم، فقط بدون امکان داره دکتر کیسان محرابی داداشت باشه..
صادق دستش را روی داشبرد زد و گفت:
_یک دلیل بیار تا این مغز من هنگ نکنه بابا، تو رو خدا....
مهدی که حال صادق را میدید گفت:
_اون گردنبند...و اینکه اسمش کیسان هست چون محیا میدونست من از اسم کیسان خوشم میاد و مادرت محیا یه گردنبند دیگه هم عین مال تو داشت حتما اونو به برادرت میده همانطور که یکی را به تو داد...
واژه ها در ذهن صادق پشت سر هم رژه میرفت و آنها به فرودگاه رسیدند.مهدی دستش را روی دست صادق گذاشت و گفت:
_من باید عباس را ببینم، اون میتونه کمکم کنه تا بفهمیم محیا واقعا زنده مونده یا نه...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 53 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی 🔖قسمت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗رمان شماره : 53
📚﴿دست تقدیر2﴾69
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
🔖قسمت ۹ و ۱۰
صادق جلوی سالن فرودگاه پیاده شد و آقا مهدی هم حرکت کرد به سمت خانه آقاعباس و «رقیه خانم»...
مهدی آنقدر توی فکر بود که متوجه نشد فاصله فرودگاه تاخانه آقا عباس را چطور طی کرد.
رقیه خانم و آقا عباس بعد از جنگ خانه قدیمی را فروختند و رفتند محله امام رضا عليهالسلام، جایی خانه گرفتند که در خانه باز میشد گنبد طلایی رنگ امام رضا بهشون چشمک میزد.
آقا مهدی ماشین را جلوی خانه پارک کرد و زنگ در را به صدا درآورد، از آن طرف دوربین صدای پر از شور «رضا» توی آیفون پیچید:
_سلام آقامهدی، خوش آمدین، بفرمایید و با صدای تلیکی در باز شد.
مهدی داخل خانه شد و نگاهی به حیاط خانه که دور تا دور باغچه وسط حیاط را، گلدانهای رنگ وارنگ گرفته بود و هوایش آنقدر لطیف بود که روح آدم را شاد میکرد.
آقا مهدی نفسش را محکم به داخل کشید و ریه هایش را از هوای مفرح این خانه لبریز کرد.
رضا روی بالکن به استقبال آقا مهدی آمد و پس از خوش و بشی مردانه وارد خانه شدند.
رقیه خانم درحالیکه لبخند کمرنگی روی لب داشت و روی مبل نشسته بود، کتاب دستش را روی میز جلوی مبل گذاشت و همانطور که از جا بلند میشد در جواب سلام بلند مهدی گفت:
_سلام پسرم! خوش آمدی عزیزم، چیشد یاد ما کردی؟!
مهدی همانطور که روی مبل روبهروی رقیه خانم مینشست گفت:
_نفرمایید! ما همیشه به یاد شما هستیم
و بعد با نگاهی به اطراف گفت:
_آقا عباس نیستند؟! شنیدم اول هفته از عراق اومدن، اومدم دست بوسی...
رقیه همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت تا برای پذیرایی چای بیاورد گفت:
_دیر اومدی پسرم، صبح زود با عجله رفت، نفهمیدم چیشد اما بهش امر شد بیان، دیگه خودتون بهتر میدونین کار نظامی این حرفا را دارد...
مهدی که انگار انتظار نبودن عباس را نداشت سری تکان داد و گفت:
_خدا نیروهای #حشدالشعبی را حفظ کنه که یکی از بازوهای توانمند سپاه قدس هستند.
رقیه همانطور که بشقاب خرما را داخل سینی کنار استکان چای گذاشت گفت:
_پس بگو چرا پسر ما مهربون شده، از شواهد برمیاد که با عباس آقا کار دارین.
مهدی لبخندی زد و گفت:
_هدف دیدار بود البته یه کار مهم هم دارم
و بعد رو رضا گفت:
_تو چکار میکنی مهندس؟! خوب توی عالم کامپیوتر فرو رفتی؟! میدانی که دنیای الان دنیای رایانه و مجازیست..
رضا سری تکان داد و گفت:
_روزگاری میگذرانیم سرهنگ، قرار شد صادق بیاد با هم یک سری کارهای مهم را با هم کلید بزنیم.
مهدی سری تکان داد و گفت:
_صادق اومده اما خیلی عجله داشت چون الان راهی کرمان هست اما تا فردا برمیگرده و میاد پیشتون...
رقیه با سینی چای از درگاه آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
_چه کار مهمی دارین؟!
مهدی تسبیح دستش را مچاله کرد و داخل مشتش گرفت و گفت:
_یه سری سوال درباره ابومعروف داشتم و میخواستم شماره آخرین نفری که با ابو معروف حرف زده قبل از اینکه به درک واصل بشه را بگیرم.
ناگهان آشکارا لرزشی به دستان رقیه افتاد و همانطور که بغضی گلویش را گرفته بود گفت:
_خ...خ..خبری از محیا شده؟!
و با زدن این حرف سینی از دستش افتاد و چای داغ روی فرش پخش شد. مهدی از جا بلند شد و همانطور که کمک میکرد تا استکان ها را جمع کند گفت:
_نمیدونم، یه موضوع اتفاق افتاده که شک کردم محیا و پسرش زنده باشند
رقیه روی زمین کنار مهدی زانو زد و دست مهدی را در دست گرفت و گفت:
_تو رو خدا پسرم، جان صادق همه چی را بگو برام.
رضا هم که براش جالب بود از روی مبل پایین آمد و کنار مادرش نشست و گفت:
_جناب سرهنگ چیشده؟! اگر خبری از خواهرم شده بگین.. من...من خسته شدم بس که هر روز چشم باز میکنم و گریههای مادرم برای محیا را میبینم.
مهدی روی زمین نشست و گفت:
_صادق با یه دکتر برخورد کرده که یک گردنبند عین همون که محیا به صادق داده، گردنش بوده
و بعد آهسته تر ادامه داد:
_این گردنبندها یک جفت عین هم بودن یکی برای من یکی برای محیا، محیا از خودش را گردن صادق میندازه و منم اون زمان که دنبال محیا رفتم خرمشهر به طریقی گردنبند را به دست محیا رسوندم و از طرفی اسم اون دکتر کیسان بوده، من و محیا برای اسم بچه هامون هم برنامه ریزی کرده بودیم...
هنوز حرفهای مهدی تمام نشده بود که رقیه دستش را روی قلبش گذاشت و همانطور که اشک از چهار گوشه چشمهاش جاری شده بود گفت:
_یعنی...یعنی ممکنه که محیای من زنده باشه؟!
رضا نگاهی به مهدی و مادرش کرد و گفت:
_یعنی برای یه گردنبند و یه اسم میگین...
مهدی سرش را تکان داد و گفت:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 53 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی 🔖قسمت
_من حس میکنم این دکتر را ندیده میشناسم
و بعد گوشیاش را بیرون آورد و شماره عباس را گرفت. چند بوق خورد و بعد صدای مردانه عباس در گوشی پیچید:
_سلام آقا مهدی گل، به به چیشد یاد ما کردین؟!
مهدی لبخندی زد و گفت:
_ما یاد شما هستیم اما شما ما را تحویل نمیگیرید. آهسته میاین و آهسته میرین، ما الان خونه شما هستیم
عباس گفت:
_به قول شما ایرانی ها زهی سعادت، صابخونه اید شما که..
در این هنگام صدای رقیه بلند شد:
_عباس، آقا مهدی خبر از محیا داره..
عباس با لحنی متعجب گفت:
_چی میگه رقیه خانم؟!
مهدی زیر چشمی نگاهی به رقیه و رضا کرد و از جا برخاست و همانطور که به طرف پنجره میرفت گفت:
_حالا بهتون میگم، فقط قبلش بگین آخرین نفری که ابومعروف را دید کی بود؟! میشه شماره اش را بهم بدین؟
عباس نفسش را آرام بیرون داد و گفت:
_ابو زید بود که شهید شدن چرا؟!
مهدی که انگار وار رفته بود گفت:
_خدا رحمتش کنه، آیا چیزی تونسته بود درباره محیا و پسرش از ابو معروف حرف بکشه؟!
عباس کمی سکوت کرد و گفت:
_والله اونجور که شهید میگفت او گرگ پیر هیچی لو نمیده و فقط میگه مگر تو خواب محیا و بچه اش را ببینید، البته بعد از مرگ ابومعروف من خیلی دنبال خانواده اش گشتم، دو تا زن پیر داشت که هنوز هم تکریت هستن اما اون دو زن اذعان کردند که سالها با ابومعروف ارتباطی نداشتند و اصلا نمیدونند اون کجا زندگی میکرده، ابومعروف مغز متفکر #داعش بود، شاید اگر بتونیم یکی از رئیس روسای داعش را گیر بندازیم اطلاعات خوبی راجع به او داشته باشه، حداقل روشن میکنه که محل زندگیش کجا بوده و کجا آمد و شد میکرده ...
مهدی همانطور که خیره به پرده آبی رنگ پنجره بود زیر لب زمزمه کرد:
_اگر بفهمیم با چه نامی آمد و شد میکرده شاید بشه ردش را زد...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 53 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی 🔖قسمت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗رمان شماره : 53
📚﴿دست تقدیر2﴾69
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
🔖قسمت ۱۱ و ۱۲
صادق با آقای مددی به سمت روستایی از توابع محروم کرمان بود، حرکت کردند و نزدیک غروب بود که به آنجا رسیدند و مستقیم به سمت مرکز بهداشت آن رفتند
آنطور که صادق تحقیق کرده بود متوجه شده بود که دکتر کیسان محرابی به عنوان پزشک جهادی در مرکز بهداشت برای طبابت اقامت دارد.
هوا تاریک شده بود، همه جا خلوت بود و ماشین آقای مددی جلوی مرکز بهداشت روستا متوقف شد.
هر دو پیاده شدند و صادق از درب نردهای مرکز بهداشت داخل را نگاهی انداخت و چندین اتاق به صورت ردیف به چشم میخورد و نور لامپ زرد رنگ از درب دو اتاق انتهایی دیده می شد.
صادق دستی روی شانهٔ آقای مددی زد و گفت:
_آقای مددی جان! بیزحمت شما، داخل ماشین منتظر باشید من باید یه جوری اون میکروفن را کار بزارم، دعا کن بتونم یه جوری گوشیش را بدست بیارم.
مددی سر تکان داد وگفت:
_با توکل به خدا برو جلو و حواست باشه این ابرو مصنوعی چسپوندی بالا چشمت لوت نده و از این مهمتر دعا کن دکتره نرفته باشه
با این حرف مددی صادق با سرعت جلو رفت و یکی یکی اتاقهایی که برقشان روشن بود را نگاه و کرد و سرانجام داخل اتاق آخری دکتر کیسان محرابی را دید.
یا الله گفت و وارد اتاق شد، دکتر که مشغول جمع کردن وسایلش بود روپوشش را از تن درآورد
و بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بکند گفت:
_امشب وقت طبابت تموم شد، بفرمایید فردا بیایید.
صادق با لحنی مستاصل گفت:
_م..م..من از روستای کناری اومدم، خیلی حالم بد هست اگر میشه یه نگاه بهم بندازین
دکتر که انگار متعجب شده بود به سمت صادق برگشت و به صندلی کنار تخت اشاره کرد که بنشیند و بعد همانطور که کیفش را به دست گرفته بود به طرف صادق اومد و گفت:
_ببینم چطورت هست؟!
صادق همانطور که اشاره به سرش میکرد گفت:
_یک سردرد شدید دارم که اصلا طاقتم را طاق کرده...
دکتر چراغ قوه را از کیفش بیرون آورد، کیف را روی تخت گذاشت و چراغ را داخل چشمای صادق انداخت و چشمانش را با دست از هم باز کرد.
صادق از زیر چشم نگاهی به کیف انداخت و بهترین جای جاساز میکروفن کیف دکتر بود، دکتر نگاه عجیبی به صادق کرد و با دستپاچگی به سمت کیف برگشت و در یک چشم بهم زدن، اسلحه ای را بیرون کشید روی شقیقهٔ صادق گذاشت و گفت:
_چی از جونم میخوایین؟! من که طبق گفتههای شما پیش رفتم، مشغول جمعآوری نمونه و آزمایش هستم، چرا شما روی حرف خودتون نمی ایستین به خدا اگر یک مو از سر مادرم...
صادق که انتظار این حرکت را نداشت گفت:
_چی میگی دکتر برای خودت؟! کدوم حرف؟! با کی اشتباه گرفتی؟!
دکتر همانطور که اسلحه را روی شقیقه صادق فشار میداد ابروی مصنوعی صادق را جدا کرد و گفت:
_فکر نکنی نشناختمت اصلا پاشو پاشو باید با من بیای
و همانطور که شانه صادق را بالا میکشید او را به سمت در دیگر اتاق که انگار از پشت ساختمان مرکز بهداشت باز میشد برد.
دکتر محرابی طوری ایستاده بود و مغز صادق را نشانه رفته بود که صادق کوچکترین حرکتی نمیتوانست بکند.
دکتر، صادق را به جلو هل داد و در عقب اتاق را باز کرد و با اشاره به ماشین سفید رنگی که کنار در پارک شده بود گفت:
_سوار ماشین بشو و پشت رول بنشین.
صادق بدون اینکه حرفی بزند دستور را اجرا کرد، انگار خودش هم دوست داشت بداند پایان این ماجرا جویی به کجا میکشد
و از طرفی حرفهای دکتر محرابی او را گیج کرده بود، صحبتهایش بوی گروگان گیری میداد، گویا او خود گروگانی دست دیگری داشت و به اشتباه صادق را گروگان گرفته بود.
سوار ماشین شدند و صادق ماشین را روشن کرد و با اشاره دکتر حرکت کردند، ماشین درست از راهی پشت مرکز بهداشت داخل جاده شد
و آقای مددی هم بدون اینکه بداند نیروی زبده اطلاعاتیشان ربوده شده است، جلوی در مرکز بهداشت به انتظار نشسته بود.
ماشین داخل جاده شد
و دکتر محرابی همانطور که با اسلحه صادق را نشانه رفته بود گفت:
_گوشی؟!
صادق نگاهی به او انداخت و گفت:
_به خدا اشتباه گرفتی، من اونی که خیال میکنی نیستم...
دکتر محرابی فریادی زد و گفت:
_نشنیدی چی گفتم؟! گوشیت را بده...
صادق همانطور که دستش به فرمان بود گوشی را از جیبش بیرون آورد و دکتر محرابی گوشی را از دست او قاپید و در یک لحظه شیشه ماشین را پایین کشید و گوشی را به بیرون پرت کرد.
صادق مشت گره کرده اش را روی فرمان ماشین کوبید و گفت:
_چرا گوشی را انداختی؟! چرا بدون اینکه بفهمی من کی هستم چی هستم، زود منو قضاوت کردی هااا...
دکتر محرابی همانطور که با چشمهای درشت و مشکی رنگش به او خیره شده بود گفت:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 53 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی 🔖قسمت
_فکر کردی نشناختمت؟! همون دفعه اول که توی اون روستای سیستان خودت را به عنوان مریض قالب کردی بهت مشکوک شدم و الانم که به حساب خودت تغییر چهره دادی، من شناختمت جناااب..
صادق زهر خندی زد و گفت:
_اشتباه گرفتی برادر من! فکر کردی مثلا من کی هستم؟!
کیسان نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
_حدسش راحت هست تو کی هستی! تو یه جاسوس هستی که قراره حرکات منو به بالا دستیهات گزارش کنی و ببینی اگر کن یه ذره پام را کج گذاشتم و خلاف خواسته اونا رفتار کردم، راپورت بدی و مادر بیچاره منو اذیت کنند...
صادق با شنیدن نام مادر از زبان کیسان انگار بندی درون دلش پاره شد، با لحنی غمگین گفت:
_اشتباه میکنی دکتر محرابی...درسته دفعه اول به خاطر ماجراجویی وارد قضیه شدم اما نه از طرف اون کسایی که مد نظر تو هست، اما این دفعه یک حس دیگه منو کشوند اینجا، یه حس همخونی...
دکتر محرابی اوفی کرد و گفت:
_اینقدر نقش بازی نکن، منو و تو چه همخونی میتونیم داشته باشیم؟! اصلا تو از کجا به این سرعت رد منو میزنی؟ تو کی هست هااا...
ماشین در جاده به پیش میرفت...صادق خیره به انتهای جاده ای بیانتها، دست برد داخل یقه اش و همانطور که گردنبند را بیرون میکشید گفت:
_گردنبند گردنت را بیرون بیار
و همزمان که گردنبند را در مشتش فشار میداد گفت:
_اسم مادر من محیاست...اسم مادر تو چیست؟!
با شنیدن اسم محیا دکتر کیسان آشکارا یکه ای خورد و گفت...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 53 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی 🔖قسمت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗رمان شماره : 53
📚﴿دست تقدیر2﴾69
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
🔖قسمت ۱۳ و ۱۴
دکتر کیسان با شک و تردید به صادق نگاهی کرد و گفت:
_محیا؟! تو...تو این اسم را از کجا میدونی؟! یعنی شماها اینقدر توی زندگی من و مادرم سرک کشیدین که حتی به رازهای مخفی ما هم آگاهید و میخوایید به ما پاتک بزنید؟!
صادق اوفی کرد و گفت:
_چرا من هر چی میگم اشتباه گرفتی باورت نمیشه؟؟
و بعد مشتش را باز کرد و گفت:
_اینو چی میگی؟!
کیسان با چشمهای از حدقه بیرون زده صادق را نگاهی کرد و بعد زنجیر گردنش را بیرون آورد و کنار مال صادق گرفت و گفت:
_اینا که یکی هستن..
صادق اشاره ای کرد و گفت:
_رنگشون هم نشون میده قدمتشون مثل هم هست.
کیسان باز با لحنی مشکوک گفت:
_اینم نمیشه دلیل، شما راحت میتونستین این زنجیر را ببینید و نمونه اش را تهیه کنید..
صادق با لحنی محکم طرف دیگر پلاک را نشان داد، پشت هر دوشون حرف M حک شده بود و گفت:
_اینو چی میگی؟!
کیسان که انگار گیج شده بود گفت:
_منظورت چیه از این حرفا؟!
صادق لبخندی زد و گفت:
_یعنی همانطور که پدرمون متوجه شده، من و تو برادریم از یک مادر و پدر این دوتا وان یکاد هم با هم میخرن و اول اسم مامان و بابا را پشتشون حک میکنند..
کیسان با تعجب گفت:
_اول اسم پدرمون؟! هر دوش که یک حرف هست
صادق گفت:
_نمیدونم تو فکر میکنی اسم پدرت چی هست اما واقعیت اینه که اسم مادرمون محیا و پدرمون مهدی ست هر دوتاش میم داره دیگه...
کیسان دستهٔ اسلحه را توی دستش فشار داد و گفت:
_پدر من اسمش مزاحم الصائب که به ابو معروف، شهرت داره و اسم منم معروف هست، نامی که پدرم روم گذاشت، درسته من با دایه ام زندگی میکردم و خیلی کم پدر و مادرم را میدیدم اما هم چهره شان را به یاد دارم هم اسمشان را، پس برای من این حرفهای شما جز حیله ای بیش نیست.
صادق با صدای بلند فریاد زد:
_من نمیدونم ابو معروف کی هست اما اونطور که پدرم از راه دور تشخیص داد تو پسرشی دارم میگم ما با هم برادریم، اسم پدرمون مهدی و مادرمان محیاست،مادرم محیا وقت جنگ انگار اسیر میشه و اون زمان باردار بوده، تو...تو برادر منی چرا باور نمیکنی؟!؟
کیسان اسلحه را روی زانوش گذاشت سرش را به دو طرف تکون داد و گفت:
_نه امکان نداره!
بعد یک لحظه سکوت کرد و یکدفعه انگار چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت:
_بریم کرمان خونه من، من به لپ تاپم وصل بشم، آخه اوندفعه ازت آزمایش گرفتم ژنتیکت را درآوردم از خودمم دارم، مقایسه میکنم ببینم ما با هم برادریم یا نه؟! اگر برادر بودیم که من تسلیمم و اگر نبودیم باید فاتحه خودت را بخونی
ماشین به سرعت در جاده پیش میرفت... و سکوت در بین دو برادر حکفرما بود، گاهی کیسان نگاهی به صادق میانداخت و حس شکی خوره وار به جانش افتاده بود،
از یک طرف حرفهای صادق او را به عالمی میبرد که خانواده ای گرم دارد و از طرفی فکر میکرد اینها همه اش حیله و نیرنگی ست از سوی موساد تا او را در منگنه قرار دهند،
اما...اما نام اصلی مادر کیسان را کسی جز او و مادرش نمیدانست، او سالهای کودکی را در حسرت دیدار خانواده میگذارند
نمیدانست به چه گناهی عقوبت شده و چرا تقدیرش این بود که دور از پدر و مادر پیش دایه بزرگ شود،
اما هر چه فکر میکرد در کودکی محبتی از پدرش ندیده بود اما در دیدارهای گهگاهی با مادرش، محبتهای خالصانه او را شاهد بود،
گریه های شوق مادر از دیدن خودش را و بوسه های شیرینش را هیچوقت فراموش نمی کرد.
همیشه میدانست یک راز مگویی درجریان هست اما چه بود؟! نمیدانست، حالا با این حرف های صادق او سردرگم شده بود، نمیدانست چه چیزی درست است و چه چیزی اشتباه است.
بعد از ساعتی رانندگی بالاخره به کرمان رسیدند و صادق با راهنمایی کیسان یک راست به سمت سوییت کوچکی که از قبل اجاره کرده بود رفت.
ماشین را جلوی در پارک کرد، کیسان سوئیچ را از روی ماشین برداشت خودش پیاده شد و با اسلحه اشاره کرد که صادق پیاده شود،
صادق که امیدوار بود تا دقایقی دیگر حقیقت روشن شود و بینشان گل و بلبل شود، سری تکان داد و باشه ای گفت، اما قبل از پیاده شدن، دستگاه ردیاب و میکروفن کوچکی را که روی صفحه الکترونیکی بسیار ریزی تعبیه شده بود را با یک حرکت زیر فرمان ماشین چسپاند و پیاده شد.
داخل سوئیت شدند، کیسان که انگار هنوز هم به صادق مشکوک بود اشاره کرد که پشت به او بغل دیوار بایستد و شروع به بازرسی بدنی صادق کرد
و در حین بازرسی متوجه جسم سختی بغل ساق پای صادق شد و سریع دست برد و اسلحه کمری را که صادق آنجا مخفی کرده بود بیرون کشید
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 53 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی 🔖قسمت
و فریاد زد:
_من گفتم تو مشکوکی...تو...تو از جان من چه میخواهی؟! من که به اربابانت گفتم دارم کارها را طبق خواسته آنان پیش میبرم، اما میبینم باز هم به من اطمینان ندارند، به خدا قسم اگر بلایی سر مادرم بیاورید تمام اطلاعاتی را که دارم در کل دنیا پخش میکنم و پرده از جنایات شما جانیان برمیدارم و برای همه رومیکنم که چه نقشه ای برای ملتهای بیچارهٔ سراسر دنیا کشیده اید..
صادق از شنیدن این حرفها و آن حرکت کیسان شوکه شده بود و گفت:
_داری اشتباه میکنی برادر! مگر قرار نشد ژنتیک مرا...
کیسان با مشت روی سینهٔ صادق کوبید و گفت:
_دستت برام رو شده، نمیدونم اون اطلاعات را از کجا آوردی اما میدونم تو یک جاسوس بدبختی که نمیفهمی برای چه جانیانی کار میکنی
و بعد همانطور را صادق را نشانه رفته بود به سمت اوپن آشپزخانه رفت و گفت:
_از جایت تکان بخوری یک گلوله توی مغزت خالی میکنم، من قصد جنگ وگریز با اربابانت را نداشتم اما چاره برایم نگذاشتید.
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 53 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی 🔖قسمت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗رمان شماره : 53
📚﴿دست تقدیر2﴾69
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
🔖قسمت ۱۵ و ۱۶
کیسان همانطور که با اسلحه اش، صادق را نشانه رفته بود، از زیر اوپن کارتونی را بیرون کشید و بعد از کمی جستجو، بندی پلاستیکی بیرون آورد، به طرف صادق رفت.
اسلحه را روی میز کوچکی که بین دو مبل قهوه ای چرک هال گذاشت و شروع به بستن دست و پای صادق کرد و گفت:
_ببین! از قول من به اونایی که اجیرت کردن میگی، من کارم را داشتم طبق برنامه ای که اونا چیده بودن پیش میبردم اما تو دومین نفری هستی که فرستادن مثلا منو چک کنه، دیگه نه وقت و نه حوصله این بازی ها را ندارم، وقتی با اعتماد جلو آمدم، بهم برمیخوره که اینجور با من برخورد بشه.
صادق اوفی کرد و گفت:
_چرا حرفم را باور نمیکنی؟! من نمیدونم تو درباره چی حرف میزنی! مگه قرار نشد که آزمایش ژنتیک را بررسی...
کیسان به میان حرف صادق پرید و گفت:
_این مزخرفات را ول کن، اگر وقت کردم اونم نگاهی میکنم، درصورتی که میدونم تو جاسوس هستی و نیازی به بررسی ژنتیک نیست، من هر حرفی را یکبار میزنم، میری باهاشون ارتباط میگیری و از قول من بهشون میگی تا هفتاد و دو ساعت دیگه اگر مادر منو آزاد کردین و مادرم با من تماس گرفت و از سلامتش مطمئن شدم، نتایج تمام تحقیقات این یک سال را تحت اختیارتون قرار میدم و اگر کوچکترین بلایی سر مادرم بیاد، تا ۷۲ ساعت آینده یک آبرویی از موساد ببرم که در تاریخ بنویسن..
صادق دستان بسته اش را محکم تکان داد و گفت:
_هر چی من میگم اشتباه میکنی اما تو باز حرف خودت را میزنی، آخه بر فرض محال من جاسوس موساد باشم، چه جوری با این دستهای بسته به اون بالا دستی ها خبر بدم هااا؟!
کیسان همانطور که وسایلش را جمع میکرد گفت:
_نگران نباش، به محض اینکه من از اینجا خارج بشم، به صاحب این سوئیت زنگ میزنم تا بیاد و آزادت کنه..
صادق باز هم اوفی کرد اما خوب میدانست هر چه حرف بزند جز اینکه بر شک و تردید کیسان اضافه شود و او را عصبانی تر کند، فایده دیگری نخواهد داشت،
پس با چشمانی که مملو از محبت بود، حرکات برادری را نگاه میکرد که تازه از وجودش آگاه شده بود.
صادق برخلاف دفعه قبل، اینبار قد و بالای کیسان را با دقت نگاه انداخت، کیسان دقیقا هم قد پدرش مهدی با قدی بلند و هیکلی چهارشانه بود
و چشمان او درست شبیه عکسی که از مادرش دیده بود، به نظر میرسید.
کیسان مدارک و لپ تاپ و هر چه را که داشت، داخل کارتون ریخت و در سوئیت را باز کرد،
به سمت کارتون رفت و می خواست بیرون برود که صادق گفت:
_دست و پای من بسته است، هیچ خطری برایت ندارم، میشود جلو بیایی تا چیزی در گوش تو بگویم؟!
کیسان یک تای ابرویش را بالا داد و چهره اش درست شبیه بابا مهدی شد و جلو آمد و همانطور که گوشش را جلوی دهان صادق میبرد گفت:
_این هم اجابت آخرین خواسته ات...
صادق بوسه ای از گونه نرم کیسان که مشخص بود تازه ریشش را زده است گرفت و گفت:
_میخواهی باور کنی و میخواهی نکنی... من برادرت هستم
و آهسته تر گفت:
_دوستت دارم داداش...
کیسان که انتظار این حرکت را نداشت و انگار بوسه صادق همانند بوسه مادرش گرمی و محبت خاصی را در وجودش دواند، از جا بلند شد،کارتون را برداشت و گفت:
_عجب نیروی سمجی هستی، هنوز هم دست از فیلم بازی کردن برنمیداری؟!
و با زدن این حرف با شتاب از در خارج شد.
کیسان سوار ماشین شد و درحالیکه درونش مملو از احساسات خاص و متناقض بود از سوئیت دور شد.
کیسان چهره خودش را داخل آینه وسط ماشین نگاه کرد و همانطور که جای بوسهٔ صادق را دست میکشید با بغضی در گلو گفت:
_کاش دروغت راست بود و من برادری داشتم... پدری داشتم که بتوانم به او تکیه کنم و در این دنیای بزرگ با غم دوری از مادر و غصه های او، دست و پنجه نرم کنم...
انگار دقیقه ها دیرتر از همیشه میگذشت، آقای مددی نگاهی به صفحهٔ موبایلش کرد و زیر لب گفت:
_دقیقا یک ساعت و بیست دقیقه است که رفته
و دوباره از ماشین پیاده شد و سرکی کشید، برق تمام اتاق ها به جز اتاق آخری خاموش بود.
آقای مددی جلوی آخرین نفری را که از مرکز بهداشت خارج شد گرفته بود و از کم و کیف کار دکتر سوال کرده بود که تا ساعت چند میماند
و آن زن درحالیکه شانه ای بالا میانداخت گفته بود:
_نمیدانم والا! معمولا تا آخرین مریض را میبینند و این چند روزی که اینجا میاد، آخرین نفری هست که از مرکز بهداشت خارج میشه و صبح زود هم اولین نفری هست که میاد اینجا، بنده خدا خیلی زحمت میکشه، خدا خیرش بده، تازه بعضی وقتا پول نسخه بیمارهای نیازمند هم خودش میده
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 53 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی 🔖قسمت
مددی با یادآوری حرفهای اون زن، نفسش را بیرون داد، باید یک سری داخل میرفت تا ببینه اوضاع از چه قراره،
برای همین از ماشین پیاده شد و همانطور که از در نرده ای داخل میشد گفت:
_اصلا از اولش هم نمیبایست تنها بذارم بره
داخل شد و قدم قدم پیش میرفت و هر چه جلوتر می رفت از سکوتی که بر فضا حکمفرما بود بیشتر میترسید، انگار حسی درونی میخواست او را از واقعه ای ناگوار خبر کند.
آقای مددی جلوی در اتاق رسید و تقه ای به در زد، دوباره و دوباره در را زد اما هیچ صدایی نیامد.
مددی همانطور که دستپاچه شده بود در را باز کرد و در عین ناباوری با اتاقی خالی مواجه شد.
باورش نمیشد، اخر خودش دیده بود که صادق داخل همین اتاق شده و بیرون نیامد.
مددی داخل شد و اتاقی که تقریبا سه در چهار بود و با وسایل اندکی چون یک تخت بیمار وصندلی در کنارش و یک میز با صندلی پشتش چیز دیگری نداشت .
مددی سرکی به پشت پرده سفید رنگ پزشکی کرد و تازه متوجه در پشتی اتاق شد و انگار سطل آبی سرد به سرش ریخته باشند.
مددی گوشی اش را بیرون آورد و شماره صادق را گرفت اما صدای زنی در گوشی پیچید:
_مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.
انگار کل بدن مددی رعشه گرفته بود، سریع مرکز را گرفت و گفت:
_س..سلام قربان، ببخشید این دکتره با آقا صادق غیبشون زده، گوشی آقاصادق هم خاموشه اگر امکان داره ردیاب روی گوشی را بررسی کنید بفرستید برام تا ببینم کجا باید پیگیر باشم.
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 53 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی 🔖قسمت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗رمان شماره : 53
📚﴿دست تقدیر2﴾69
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
🔖قسمت ۱۷ و ۱۸
جمع خانواده عباس آقا جمع بود، رضا گرم صحبت با محمد هادی بود و رقیه ظاهرا قربون صدقهٔ هدی میرفت، اما تمام حواسش پی مهدی و خبری بود که به زودی از سمت صادق میرسید
رقیه بوسه ای از گونهٔ هدی گرفت و رو به مهدی گفت:
_خیلی خوب کردی رفتی اقدس خانم و بچه ها را آوردی اینجا انشاالله الان..
در همین حین تلفن مهدی به صدا درآمد، انگار زمان ایستاده بود و همه خیره به آقامهدی بودند
و همه جا را سکوت فرا گرفت و همه منتظر بودند تا آقا مهدی جواب تلفن را بدهد.
آقا مهدی گوشی را از جیبش بیرون آورد و با دیدن شماره روی صفحه سریع تماس را وصل کرد:
_الو بفرمایید، چ..چی شده؟! یعنی چی قربان؟! خوب...خوب نتیجه اش؟! خدای من! لازمه من بیام؟!...صبرکنید الان خودم میام...
قلب رؤیا به تپش افتاد و چشمان رقیه به اشک نشست، شواهد حاکی از آن بود اتفاق ناگواری برای صادق افتاده..
مهدی گوشی را قطع کرد و از جا بلند شد و بدون اینکه نگاهی به جمع کند از روی مبل بلند شد و گفت:
_من باید برم..
رقیه ظرف میوه دستش را روی میز گذاشت و گفت:
_آقامهدی، پسرم، چی شده خبری از صادق شده؟! این تلفن چی بود؟
مهدی سری تکان داد وگفت:
_چیزی نشده، یه مورد کاری هست من برم مرکز و زود برمیگردم.
رقیه با صدای لرزان گفت:
_مورد کاری؟! آخه شما که بازنشسته شدین الان من مطمئنم چیزی از صادق...
و با زدن این حرف بغضش ترکید.
مهدی چیزی نگفت و میخواست حرکت کند که اقدس خانم با صندلی چرخدار جلو آمد و گفت:
_چی شده پسرم؟!
و چون دید مهدی چیزی نمیگه دستهاش را بلند کرد و همانطور که به بالا نگاه میکرد گفت:
_یا امام رضای غریب، پسرم صادق را از تو میخوام.
مهدی برای اینکه زیر باران سوالات قافیه را نبازد با سرعت از خانه بیرون رفت. باز هم سکوت بر فضای خانه سایه افکند، با اینکه چند ساعت از رفتن مهدی میگذشت اما هیچکس دل و دماغ کاری نداشت،
حتی کسی به فکر خورد و خوراک و شام هم نبود، هدی با اینکه کودک بود او هم چیزی حس کرده بود و گوشه ای در خود فرو رفته بود
که صدای زنگ موبایل گوشی رضا به صدا در آمد. رضا نگاهی به شماره روی گوشی کرد و تا دید شماره غریبه است نمیخواست جواب دهد
ناگهان انگاری چیزی به ذهنش رسیده بود گوشی را وصل کرد و گفت:
_الو بفرمایید...
از آن طرف خط صدای پر از التهاب صادق در گوشی پیچید:
_الو دایی جان...
صدای دستپاچه صادق در گوشی پیچید:
_رضاجان باید یه کاری برام انجام بدی
رضا که هنوز باورش نمیشد صادق پشت خط هست گفت:
_سلام آقا صادق، کجایین شما؟! ما همه نگرانتون بودیم.
با شنیدن نام صادق، ولوله ای در خانه افتاد و رقیه زودتر از رؤیا خودش را به رضا رساند و اقدس همانطور که خیره به رضا بود جلوتر آمد و رقیه گوشی را قاپید و گفت:
_کجایی مادر؟! دلمون هزار راه رفت، من یکی که داشتم قالب تهی میکردم، صادق اگر تو طوریت بشه به خدا من میمیرم، دیگه طاقت یه داغ دیگه ندارم، آخه..آخه تو یادگار محیای منی..
صادق با لحنی آرام و مهربانی گفت:
_قربونت بشم مامان رقیه، من حالم خوب خوب هست، یه اتفاق افتاد چند ساعتی ارتباطم با همکارا قطع شد، حالا بزار یه خبر خوب بهتون بدم تا مامان جون گلم بعد از این استرس زیاد، خوشحال بشه، البته هنوز مطمئن نیستم اول باید با بابام حرف بزنم تا یه چیزایی را تایید کنه و بعد...
رقیه وسط حرف صادق پرید و گفت:
_بگو مامان قربونت بشه، بگو تا ببینم چی میگی...
صادق نفسش را آهسته بیرون داد و گفت:
_فکر کنم که دکتر کیسان محرابی واقعا برادر من هست اما اون میگفت اسم پدرش یه چیزی دیگه است اون گفت ابو... ابومعروف... آره یه همچی اسمی بود
رقیه با شنیدن اسم ابومعروف دستهایش شروع به لرزیدن کرد و یکدفعه روی مبل پشت سرش ولو شد
و زیر لب گفت:
_خدا از ابو معروف نگذره...پس خودشه... اون پسر محیای منه...اون داداش تو هست
و بعد همانطور که اشکهاش جاری شده بود و انگار میترسید سوال مهمتری بپرسد که جوابش دلش را به درد بیاره، با لحنی آهسته و با لکنت گفت:
_کیسان...کیسان از مادرش چ..چ..چی میگفت؟!
صادق که حال اونم دست کمی از مامان رقیه نداشت گفت:
_تا جایی متوجه شدم مادرم زنده است، اما انگار الان ایران نیست و بعد با لحنی قاطع گفت:
_اما مامان رقیه، خیالت راحت باشه من مادرم را پیدا میکنم و میارم پیشت...
رقیه هق هقش بلند شد که صادق گفت:
_حالا که خبر سلامتی دخترتون را شنیدین گوشی را بدین آقا رضا..
رقیه بدون حرفی گوشی را داد به رضا و صادق گفت:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 53 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی 🔖قسمت
_ببین رضاجان! یادته چند وقت پیش با هم یه برنامه ریختیم و قرار شد یه چیزایی را امتحان کنیم؟!
رضا که متوجه منظور صادق شده بود گفت:
_آره...آره...الان چکار کنم؟
صادق گوشی را توی دستش محکم گرفت و همانطور که به صاحب سؤییت که فرشته نجاتش شده بود نگاه میکرد گفت:
_اون میکروفن و ردیابی که با فناوری خودت ساخته بودیم را به ماشین کیسان چسپوندم، البته قبلش فعالش کردم.
الان میری پشت سیستم، با دقت سیگنالهاش را دنبال میکنی، آقا مهدی هم درجریان میگذاری، باید تا قبل هفتاد و دو ساعت کیسان را پیدا کنیم، ما میتونیم از طریق کیسان به جای مادرم محیا برسیم و از اون گذشته، نقشه های خوبی برای موساد دارم.
رضا با تعجب گفت:
_موساد!!؟؟
صادق سرش را تکان داد و گفت:
_فقط کاری را گفتم انجام بده، من با اولین پرواز میام مشهد..
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 53 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی 🔖قسمت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗رمان شماره : 53
📚﴿دست تقدیر2﴾69
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
🔖قسمت ۱۹ و ۲۰
محیا برای چندمین بار داخل اتاق دبورا شد، نگاهی به دستگاه کنار او که علائم حیاتی این دختر بچه را نشان میداد کرد، صورت سرخ دبورا نشان از تب بالایش داشت.
محیا جلو رفت و تب سنج الکتریکی را روی پیشانی دبورا گذاشت و سری تکان داد و زیر لب گفت:
_تبش خیلی بالاست
و پس به طرف دکمهٔ قرمز رنگی که حکم ارتباط او با جهان بیرون را داشت رفت و دستش را روی زنگ گذاشت.
در کمتر از دقیقه، مردی قد بلند با لباسهای آبی یکبار مصرف که همه استریزه شده بود، در اصلی را باز کرد
و داخل شد و مستقیم به سمت یکی از سه اتاق ساختمان که اتاق دبورا بود رفت، وارد اتاق شد
و رو به محیا گفت:
_چی شده خانم ریچل؟! برای چی زنگ را فشار دادین؟!
محیا اشاره ای به دخترکی که بیش از چهار سال از عمرش نمیگذشت کرد و گفت:
_این بچه به دارویFG نیاز دارد اگر به موقع این دارو را نرسانید این یکی هم از دست خواهد رفت.
مرد با تعجب نگاهی به محیا کرد و گفت:
_چی میگین خانم دکتر؟! مگه خودتون این دارو را برای دبورا و همزادانش قدغن نکردین حالا چی شده خودتون...
محیا وسط حرف آن مرد دوید و گفت:
_الان تشخیصم اینه که باید این دارو را به این دختر تزریق کرد...
مرد خیره در چشمان محیا شد و گفت:
_راستش را بگین! آیا قصد شما از تزریق این دارو به دبورا، کشتن این بینوا نیست؟! فراموش نکنید دبورا اگر بخواهد مادری داشته باشد، غیر از شما کسی لیاقت مادری او را ندارد، حالا چطور در حق فرزند خودتون این حماقت را انجام میدین؟!
محیا با لحنی محکم و قاطع گفت:
_دارید اشتباه میکنید آقای ساموئل درسته که دبورا و چند خواهر و برادرش طی فرایند طبیعی پا به این دنیا نگذاشتند، اما از نظر من انسان زنده اند و هر انسان مستحق احترام هست و هیچکس نمیتواند انسان دیگری را از نعمت زندگی محروم کند گرچه ان انسان دبورا باشد که پدر و مادری در این دنیا ندارد و با فرآیند آزمایشگاهی بوجود آمده، الان به عنوان یک پزشک ژنتیک و یک محقق و کسی که در فرایند شکل گیری دبورا و دیگر همزادانش نقش اساسی داشت، توصیه میکنم که سریع داروی FG را بدستم برسانید وگرنه این یکی هم مثل اون چند کودکی که تا یکسالگی زنده ماندند، از دنیا خواهد رفت.
ساموئل سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:
_چطور توقع داری من حرف تو را باور کنم؟! تویی که حاضر نشدی پیوند کبد که نجات بخش زندگی دبورا بود را انجام بدی...
محیا صدایش را بالا برد و گفت:
_اون هم علت خودش را داشت،بارها و بارها اذعان کردم من راضی نیستم جان کودکی دیگر را که چشم و چراغ خانواده اش هست بگیرم برای اینکه به کودک خودساخته شما جان ببخشم. حالا هم اگر به زنده ماندن دبورا علاقه داری دارویی را که گفتم به من برسان..
ساموئل نگاه خیره اش را به چشمان پر از راز و رمز محیا دوخت و گفت:
_خانم میچل من برعکس اینکه به همسرت ابو معروف اعتماد کامل داشتم، به پسرش معروف و تو هیچ اعتمادی ندارم، شما هنوز نفهمیدهاید که زندگیتان باید وقف خدمت به 🔥قوم برگزیده🔥 باشد، حیف از ابو معروف که خیلی راحت در دام مسلمانها افتاد و او را کشتند.
محیا آه کوتاهی کشید و سعی کرد مثل همیشه مهر سکوت بر لب زند، او خوب میدانست که بر لبهٔ تیغ قرار دارد
و کوچکترین حرفی که باعث شک این آدمخواران شود به قیمت جان خود و پسر عزیزش تمام میشود،
پسری که نمیدانست اینک به ترفند این جانیان در کجا به سر میبرد، این روباهان مکار، کیسان را به بهانهای از انگلیس بیرون کشیده بودند و در دامی که خود پهن کرده بودند گرفتار نمودند.
ساموئل که سکوت محیا خسته اش کرده بود قدمی به عقب گذاشت و در همین هنگام صدای بوق هشدار دستگاهی که علائم حیاتی دبورا را کنترل میکرد بلند شد.
محیا نگاهی سرد به دبورا کرد و گفت:
_این یکی هم مُرد.
ساموئل با دو دست روی چشمهایش را گرفت و فریاد زد :
_جواب آنها را چه بدهم
و با خشم محیا را نگاه کرد و گفت:
_باشد حالا که برای بقیه دل میسوزانی و خلاف خواسته ما قدم برمیداری کاری میکنم که روزی هزار بار بمیری و زنده شوی.. تو باید یاد بگیری که به 🔥قوم برگزیده🔥 خدمت کنی و اگر نکنی جان خودت و آن پسر یکی یکدانه ات به باد خواهد رفت، اصلا از نزدیکان ابومعروف باشید، مهم این است الان ابومعروفی نیست که شفیعتان شود، چنان میکنم که در افسانه ها بنویسند.
و با اشاره به محیا فریاد زد:
_برو وسایلت را جمع کن، تو را به جایی منتقل میکنم که در شبانه روز حتی وقت خوابیدن هم نداشته باشی، برو خانم دکتر... دکتر برگزیده بهترین دانشگاه مجارستان....
محیا تنش از این تهدید ساموئل لرزید او خوب میدانست که ساموئل از او کینه به دل گرفته و حتما حرفهای تهدیدآمیزش را عملی میکند، اما نمیدانست او را به کجا منتقل خواهند کرد..