eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
35.2هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۳ سین برنامه اعتکاف از ۸ صبح شروع میشود
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۴ بعدازظهر روز اول جلسه حجاب - عفت برگزار شد واقعا از خودم و جدم شرمنده بودم مثلا سادات بودم اما حضرت زهرا س سرم نبود من واقعا شرمنده مادر بودم زهرا طفلکی همش سرپا بود بعداز افطار روز اول یه جشن ولادت گرفتن شب موقع خواب به زهرا گفتم _آجی تو بخواب من بیدارم حواسم هست _باشه پس برای سحر بیدارم کن نمازشبم که خوندم با چادر رفتم تو حیاط برای مناجات ساعت ۳ بود که صدای آقای کرمی منو از فکر خارج کرد •• زهرا خواهرجان پاشدم رفتم سمتش - سلام آقای کریمی زهرا خوابه اگه امری هست در خدمتم +خانم موسوی لطفا بیدارش کنید تایم توزیع سحره - من خودم توزیع میکنم + آخه - برادرمن آخه نداره که همش ۳۰ نفریم + پس بگید یکی از خواهران بیان کمکتون - چشم بعداز توزیع سحری زهرا بیدارکردم هردفعه حلقه های معرفت و حجاب برگزار میشود برای دین بیشتر میشود روزسوم باانجام اعمال ام داوود اعتکاف تموم شد بچه ها خسته بودن قرارشد فردا بیایم برای جمع آوری بنرها بااذان مغرب روز سوم اعتکاف تموم شد مابعداز خروج تمام بچه ها از مسجد خارج شدیم پیش ماشین مرتضی منتظر اومدنشون بودم تا بریم که استاد مرعشی دیدم وقتی منو با چادر دید انگار خیلی خوشحال بود اما من کاملا متعجب استاد اومدن جلوتر °° سلام خانم موسوی اعتکافتون قبول - سلام استاد ممنونم °° چادر خیلی بهتون میاد - خیلی ممنونم استاد بامن کاری ندارید خانم کرمی دارن صدام میکنن °° خانم کرمی که در دید من نیستن ولی بفرمایید وای داشتم آب میشدم از خجالت ... ✍🏻پـــریســـا_ش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۴ بعدازظهر روز اول جلسه حجاب - عفت برگزار
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۵ بازم آقای کرمی منو رسوند سرکوچمون قرارشد فردا ساعت ۸ دانشگاه برای جمع آوری وسایل بازم من راهی دانشگاه شدم سه روز کلاس نداشتیم این سه روز ما همش دانشگاه بودیم استاد مرعشی هم اومده بودن کمکمون ما هربار که مرتضی نگاه استاد میدید شدیدا عصبانی میشود درسامون شدیدا سنگین بود.. خونه هم بچه ها شدیدا مشغول بودن قرار بود عروسی سیدهادی ولادت آقاحضرت عباس بعدش عروسی نرجس سادات نیمه شعبان امروز یکشنبه بود ما بااستاد مرعشی کلاس داشتیم استاد شدیدا به این حساس بودن که تو کلاس کسی گوشی دستش باشه برای همین همیشه گوشی همه رو سکوت بود از کلاس که دراومدم دست کردم تو کیفم و گوشیم درآوردم ۱۷ تماس بی پاسخ از سیدهادی خیلی نگران شدم... یعنی چی شده سریع شماره سیدهادی گرفتم با صدای بغض آلود جواب داد _ الو سلام عمه کجابودی - سلام هادی جان چی شده عزیزم؟ صدات چرا گرفته است _عمه....رفیقم.....سیدحسین - هادی عمه فدات بشه سیدحسین چی شده ؟ _عمه سیدحسین...شهید شده تا دو ساعت دیگه میارنش معراج الشهدا - یاامام حسین سیدمحسن میدونه؟ _نه عمه به هیچکس نگفتم.. میام دنبالت بریم خونه.. سیدمحسن اونجاست بهش بگیم به عمه نرجس هم گفتم - باشه بیا نشستم روی پله.. پاهام بی حس شده بود قراربود عروسی برادرش بیاد وای خدایا این چه اومدنی هست آخه دست زهرا نشست سرشونه ام _چی شده آجی.. چرا گریه میکنی - آجی زهرا.. سیدحسین حسینی برادرشوهر خواهرم نرجس یادته؟از بچه های رشته فقه و حقوق... با برادرت دوسته... ۱ ماه پیش رفت سوریه _ آره آجی چی شده مگه - زهرا شهیدشده _وای یاحسین مرتضی از اونور ما رو دید _سلام چی شده زهرا... خانم موسوی چرا گریه میکنه _داداش... سیدحسین حسینی شهید شده •• وای ... ✍🏻پـــریســـا_ش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۵ بازم آقای کرمی منو رسوند سرکوچمون قرارشد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۶ شهادت سیدحسین برای همه فامیل خیلی سخت بود اما برای سیدمحسن و سیدهادی بیشتر ازهمه سخت بود سیدمحسن که تنها برادرش ازدست داده بود سیدهادی هم رفیق همیشگیش را اونشب همه محارم و رفقای سیدحسین راهی معراج الشهدا شدن واقعا خیلی سخت بود عروسی بچه ها کلا کنسل شد اما سیدحسین تو وصیت نامه اش از هردوشون خواسته بود ✍بعداز مراسم چهلم عروسیشون برگزار کنند اما بچه ها گفتن مهر ماه بااعیاد ولایت جشن عروسیشون میگیرن مراسم ختمش خیلی شلوغ بود بچه های دانشگاه و اساتید همه اومده بود استاد مرعشی و موسوی و صبوری وخیلی های دیگه اومده بودن سید حسین هم مثل خیلی دیگه از مدافعین حرم تاییدش رو و بود مراسم چهلم حسین برابرشد با 👈 دانشجویی👉 خیلی دلم میخاست بدونم طرح ولایت چیه زهرا میگفت _ طرح ولایت یه دوره بصیرت افزایی - مذهبی هست اساتید کشوری میان برامون از ظهور حضرت حجت (ع) ، ولایت فقیه، شیعه لندنی و.....صحبت میکنند استاد رائفی پور، استاد قرائتی، حجت الاسلام محمدهاشمی، استادپارسا و دکترمتین از اساتید این دوره بودن دکتر رائفی پور برامون از ظهور حضرت مهدی صحبت میکردن وای خدایا چرا من انقدر در غفلت غرق بودم درمورد امام زمانم حجت الاسلام هاشمی از شیعه لندنی گفتن شیعه لندنی ساخته و پرداخته بود و نمونه‌ بارزش هم بود که میخاست را بد در نظرجهانیان بد جلوه بده استاد پارسا برامون از ولایت فقیه گفتن ایشان گفتن غرب شیعه مثل کبوتر توصیف کرده بالهای این کبوتر شهادت (عاشورا) و انتظار (ظهور) است این کبوتر ولایت فقیه است 📌الان تازه درک میکنم.... چرا نرجس سادات همیشه میگفت آقا ( رهبر) خیلی مظلومه واقعا خیلی بهره دینی از طرح ولایت بردم ... ✍🏻پـــریســـا_ش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۶ شهادت سیدحسین برای همه فامیل خیلی سخت ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۷ نزدیکیم و علاقه ام به حجاب خیلی بیشتر شده بود حضورم در جاهای مذهبی هم خیلی بیشتر شده بود امروز قراربود زهرا بیاد خونه ما میگفت باهات یه کاری دارم که اگه بشنوی خیلی خوشحال میشی صدای زنگ در بلند شد این صددرصد زهرا بود + سلام خاله خوبید؟ _ممنونم دخترم تو خوبی؟ پدر و مادرت خوبن ؟برادرات خوبن ؟ + همه‌خوبن سلام دارن خدمتون این نرگس کجاست ؟ من - آی آی زهراخانم غیبت ؟ + بروبابا کدوم غیبت ؟ - زهرا چیکارم داشتی؟ + نرگس جان من تو چندماه دنیا اومدی؟ _ااااإه بگو دیگه + اووووم... قراره چندتا تیم بسیجی جمع آوری آثار شهدا کارکنند تو دانشگاه - یخ این کجاش ذوق مرگی منو داره من مگه بسیجی ام + نه نیستی اما من میتونم یه همراه باخودم تو این پروژه داشته باشم - واقعا + آره به جان خودم راست میگم - وای زهرا عاشقتم حالا تیم ما چه کسانی هستن + من ،تو، داداشم و علی - علی کیه؟اون وقت + صبوری ... نرگس یه چیزی میگم جیغ جیغ نذاریا - چی + منو‌ علی فرداشب هم میشیم -چــــــــــــــــــــــی الان به من میگی خرس پشمی براش پرت کردم _بچه پررو بذار من نامزد کنم اگه بهت گفتم + تو نامزد کنی بخوای نخوای من میفهمم - یعنی چی؟ - هیچی ... ✍🏻پـــریســـا_ش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۷ نزدیکیم و علاقه ام به حجاب خیلی بیشتر ش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۸ از فردا مصاحبه با خانواده شهدای مدافع حرم شروع میشود اولین مصاحبه ما با خانواده مادر شوهر نرجس شد قرار براین شد فردا بریم بسیج دانشگاه ومن باهشون تماس بگیرم رسیدم دانشگاه رفتم دفتر بسیج خواهران شماره تماس خونه شهید حسینی گرفتم پدرشون برداشت - الو سلام منزل شهید حسینی °° بله بفرمایید - ببخشید حاج خانم هستن؟ °° بله چنددقیقه ای گوشی دستتون = بله بفرمایید - سلام خانم حسینی خوب هستید ؟ = ممنون ببخشید شما - نرگس ساداتم خواهر عروستون = شرمنده نرگس جان نشناختم واقعا حال روحیم خوب نیست - بله میدونم حاج خانم اگه اجازه بدید میخایم با چند رفقای حسین آقا مزاحمتون بشیم = نرگس جان والا ما تاحال با کسی درمورد حسین صحبت نکردیم اما شما به خاطر نرجس بیاید عزیزم - ممنونم حاج خانم پس اگه اجازه بدید ما فرداساعت ۶ غروب مزاحمتون بشیم = مراحم هستید تشریف بیارید - ممنونم زهرا_نرگس سادات چی شد - برای فردا ساعت ۶ هماهنگ کردم زهرا_احسنتم خواهر موسوی -زهرا ولی جای من تو تیم شما نیست برادر و همسرتو هستن... من به اونا چیکارمیکنم توی این تیم _نرگس سادات تو مگه از برادرمن چیزی دیدی که اینجوری میگی - این چه حرفیه من پسری به چشم پاکی برادرت ندیدم اما مطمئنم حضورم هم باعث خودم هم اون بنده خداست _نرگس آجی این راهو خود شهدا سر راهت گذاشتن - خداکنه حرف تو باشه _نرگس سادات بریم مزارشهدا توسل کن به خودشون من مطمئنم خودشون میگن حرف منه یانه - باشه بریم وارد مزارشهدا شدیم رفتیم سر مزار یکی از شهدای مدافع حرم _نرگس آجی من میرم سرمزار توام حرفات بزن - باشه آجی زهرا ازم دور شد شیشه گلاب ریختم رو مزارشهید با دستم مزارش لمس میکردم... من تازه قدم به راهتون گذاشتم چطوری تو یه تیم هست کارکنم ؟ نکنه بجای ثواب گناه کنم شب بعداز خوندن نماز مغرب راهی خونه شدیم... چشمام قرمز قرمز بود - سلام عزیزجون حالم خوب نیست میرم بخابم.. خاهشا کسی نیاد سراغم چشمام بستم 💤خواب دیدم تو مزارشهدا دارم راه میرم یهو از مزارشهدا تو یه منطقه جنگی حاضر شدم شهید ململی صدام کرد _خانم موسوی... این اسامی ثبت کنید تو این دفتر... پرونده هاشون که کامل شد بدید امضاش کنم ... ✍🏻پـــریســـا_ش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۸ از فردا مصاحبه با خانواده شهدای مدافع ح
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۹ باصدای الله اکبر اذان صبح از خواب بلندشدم جمله شهیدململی باخودم زمزمه کردم _خانم موسوی پرونده تکمیل کنید بدید امضاکنم انگار حرف زهرابود شهدا خودش خاستن توی این راه باشم گوشیم برداشتم به زهرا اس مس دادم: -سلام آجی بیداری * سلام عزیزدل آجی آره - زهرا من تو تیم میمونم *وای خدایا شکرت - کاری نداری خواهری * نه عزیزدلم فقط فردا ساعت ۵:۳۰ غروب دانشگاه باش - باشه خداحافظ * یاعلی نمازمو که خوندم مفاتیح برداشتم تا یه دعا بخوانم بازش کردم مناجات امیرالمومنین اومد یاد اعتکاف افتادم چه دوره ای عالی بود ساعت ۴:۳۰ ظهر پاشدم رفتم سمت کمد مانتو و شلوار سرمه ای برداشتم با یه روسی سفید که طرح لبنانی سرکردم دفعات استفاده من از چادر خیلی بیشتر شده بود اما هنوز تو دانشگاه سر نکردم از عزیزجون و آقاجون خداحافظی کردم رفتم دانشگاه کلا تعطیل بود فقط بسیج دانشگاهی فعالیت میکرد تا برسم دانشگاه ساعت شد ۵ رفتم بسیج خواهران درزدم دیدم بسته است کلا اومدم شماره زهرا بگیرم که ببینم کجاست که صدای آقای کرمی مانع شد + خانم موسوی برگشتم سمتش -بله + زهرا داخل بسیج برادران هست در نیمه باز بود بدون اینکه دربزنم رفتم داخل آقای صبوری دست زهرا تو دستش بود تا منو دید از خجالت آب شد منم باصدای که شیطنت توش موج میزد : _زهرا جونم سلام زهرا: سلام تو درزدن بلدنیستی - حالا فلفل قرمز ن .... هنوز جمله کامل نکرده بودم که یهو آقای کرمی داخل شود وگفت _فلفل قرمزچیه وای خدایا آب شدم بعداز یه ربع فهمیدم برای تقدیر از خانواده شهید «یه جعبه شیرینی، یه نیم سکه بهارآزادی با یه لوح خیلی زیبا از تصویر و قسمتی از وصیت نامه شهید است» تهیه شده به سمت خونه شهید راه افتادیم تو ماشین قراربر این شد چون فامیل ما هستن من مصاحبه انجام بدم ... ✍🏻پـــریســـا_ش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۲۹ باصدای الله اکبر اذان صبح از خواب بلندش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۳۰ رسیدیم خونه شهید... من زنگ زدم _سلام خانم حسینی +سلام نرگس جان بیاید داخل حاج خانم جلوی در منتظر ما ایستاده بود ‌-سلام حاج خانم مادرشهید:سلام دخترم خوبی؟ _ممنون شما خوبی ممنونم دستم گرفتم سمت زهرا... _حاج خانم ایشان دوستم هستن ایشانم برادر و همسرشون هستن واز رفقای حسین آقا هستن _خدابهشون سلامتی بده برای مادراشون حفظ کنه آقای صبوری و مرتضی: ممنون حاج خانم -حاج خانم خیلی ممنون که اجازه دادید ما بیایم مادرشهید:خواهش میکنم دخترم - اگه اجازه میدید مصاحبه شروع کنیم مادرشهید_ بفرمایید -بسم الله الرحمن الرحیم امروز مورخ تاریخ ....... در خدمت خانواده شهید مدافع حرم سید حسین حسینی هستیم مادر بفرمایید خودتون معرفی کنید و نسبت باشهید بگید مادر شهید:_بسم الله الرحمن الرحیم بنده انسیه سادات موسوی مادرشهید مدافع حرم سیدحسین حسینی هستم - خانم موسوی برامون از دوران کودکی حسین آقا برامون بگید؟ مادرشهید: خانواده ما هم فوق العاده مذهبی هم پرجعمیت... حسین سال ۶۸ دنیا اومد... پدرش تو ماموریت تو کرمانشاه بود حسین تو محرم دنیا اومد مادرشوهرم با همسرم تماس گرفت گفت _ خداباز یه پسر بهتون داده همسرم گفت _فدای حسین زهراست مادر اسمش بذارید حسین حسین تا ازبچگی هم بین خودش و نامحرم یه پرده قائل بود یادمه یه بار برادربزرگش سیدمحسن تو مدرسه خورده بود زمین... سرش شکسته بود... سیدحسین ۶ سالش بود.... بهش گفتم پسرم من میرم مدرسه اما تو به چیزی دست نزنیا... یه دوساعت کارم طول کشید اومدم خونه دیدم حسین پرده آشپزخونه آتش زده خاموشم کرده درباز کردم اومدم تو دیدم.... نشسته وسط آشپزخونه دست میزنه میگه مامان ببین بازی کردم ... خیلی باآرامش نشسته بود با خاکسترا نقاشی میکرد رو دیوار بعداز چندتاسوال گفتم _حاج خانم چطوری تصمیم گرفتن برن سوریهپ +ترم شش دانشگاه بود دوستش جانباز مدافع حرم شده بود... رفتیم دیدن اون باهم... توراه گفت مامان اجازه بده منم برم مسئولیت ما سنگین تره چون سیدهستیم عمه جانم وسط دشمنه یک هفته ای طول کشید تا بارفتنش موافقت کنم - حاج خانم سفارش اصلیشون چی بود +حجاب و نماز و ولایت فقیه . . . یه ساعت بعد همه خداحافظی کردیم و رفتیم یک هفته ای از دیدارما میگذشت رفتم تو پذیرایی رو به آقاجون گفتم - آقاجون آقاجون : جانم بابا - میخام برای چادر سرکنم آقاجون : آفرین دخترم پس بالاخره عاشقش شدی - خیلی شرمنده چادرم ... ✍🏻پـــریســـا_ش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖قصه_سی_و_یک: با_شیطان_برقص: ✍همانطور که قبلا گفتیم آدم(ع) و پیامبران بعدی یکی پس از دیگری به شیثیان وصیت کرده بودند که به هیچ وجه با قابیلیان اختلاط نکنند. ایمان و اعتماد آنان به وصیت آدم(ع) به اندازه ای بود که شیطان تا آن روز موفق به گمراه کردن ایشان و دعوتشان به مذهب قابیلیان نشده بود. 🏕اما این پایان ماجرا نبود. همانطور که قبلا گفته شد اردوگاه شیثیان یکی از کوه های اطراف مکه بود و جهان پایین کوه، تماما در اختیار و تصرف قابیلیان بود. 🌌شبی از شب ها پدیده ای عجیب آرامش اردوگاه شیثیان را برهم زد. 🎼 آن شب از دامنه ی کوه اصواتی به گوش شیثیان رسید که تا آن روز نشنیده بودند. اصواتی که نه به صدای انسان می ماند و نه هیچ کدام از مخلوقاتی که تا آن روز دیده بودند!  نه همچون صدای پیچیدن باد در میان درختان بود و نه حرکت آب روان در جویبار! این اصوات شبیه هیچ چیز دیگری نبود! شیثیان بهت زده و حیران از جای خود برخاستند و به پایین کوه خیره شدند تا منشاء این اصوات شگفت انگیز را بیابند. در دامنه ی کوه، در روستای قابیلیان هیاهویی بر پا بود! روستای قابیلیان از نور آتش چون روز روشن شده بود و صدای قهقهه های مستانه ی دخترکان و پسران قابیلی گوش فلک را کر می کرد. قهقه هایی که با آن اصوات عجیب و غریب و زیبا هماهنگ شده بود و یک حس خاص را به انسان منتقل می ساخت! 🌀چقدر زیبا بود! چقدر شگفت انگیز بود! عده ای از شیثیان شیفته و  مسحور آن اصوات سحرآمیز شدند. می خواستند هرچه بیشتر به منشاء صدا نزدیک شوند. هیچ اهمیتی نداشت که این صدا از روستای قابیلیان است. فقط می خواستند آنجا باشند، هرچه نزدیک تر به آن نواهای مسخ کنند. عده ای از شیثیان مست و مدهوش شروع به حرکت کردند. اما ناگهان فریاد یارِد نبی(ع) همه را به خود آورد و در جای خود میخکوب کرد. 📚منابع:منابع برداشت آزاد از: تاریخ یعقوبي، ج1 ،ص 10 بیگدلی، عروج مشرقی ص308 ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖قصه_سی_و_یک: با_شیطان_برقص: ✍همانطور که قبلا گفت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖قصه_سی_و_دو: _سقوط: ✍فریاد یارد(ع) چون پتک بر سر شیثیان فرود آمد و ایشان را به خود آورد. 🗯ای برادران و خواهران من! ای فرزندان و یاران من! 💟چشم سر ببندید و با چشم دل بنگرید! 🏹این نوای سحر آمیز، تیر زهر آلود ابلیس است که به قصد قلب نورانی شما از کمان قابیلیان رها گشته است. ☄این همان سنگیست که روزی به جرم یکتا پرستی بر سر هابیل فرود آمد. 🔱قابیلیان زمان بار دیگر سلاح بدست گرفته اند. اما اینبار نه به قصد جان شما، که به قصد ایمانتان به میدان آمده اند! این جنگ کجا و آن جنگ کجا؟! در آن جنگ تنت را میکشند و در این جنگ دلت را ! 🎶ای یاران من! اگر با گوش دل بشنوید!  در پس پرده ی این نوا های افسونگر، صدای قهقهه های مستانه ی شیطان را خواهید شنید. دل به وعده های این کفتار پیر نبندید. خدای خود را به هلهله ی فرزندان قابیل نفروشید. بخدا قسم که ظهور نوح(ع) نزدیک است و این آخرین تیر ترکش شیطان است که به سوی لشگریان خدا روانه میگردد. تیرش را بشکنید و زنجیر مکرش را پاره کنید. ✊در میان شیثیان غوغا به پا شد. عده ای با مشت ها ی گره کرده، محکم و استوار در جای خود ایستادند. خدا و پیامبرش را درود گفتند و شیطان را لعنت کردند.  اما صد نفر از ایشان، خسته و بریده از سختی ها و آزار و اذیت قابیلیان، پیامبر و خاندان خود را رها کردند و به پایین کوه روانه شدند. 〽️اولین سقوط... ↔️اولین انشعاب در جبهه ی شیثیان. 🌄 یارد نبی(ع) و قومش با چشمان خیس ایستاده بودند و به محو شدن صد تن از عزیزان خود در دل تاریکی می نگریستد. 🌌تاریکی آن شب اما غلیظ تر از آن بود که با سپیده صبح محو شود. این سیاهی در دل تاریخ نفوذ کرد و سرنوشت آن را دگرگون ساخت. 📚منابع: برداشت آزاد از: تاریخ یعقوبي، ج1 ،ص 10 بیگدلی، عروج مشرقی ص308 ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖قصه_سی_و_دو: _سقوط: ✍فریاد یارد(ع) چون پتک بر سر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖قصه_سی_و_سه: _تنهایی: ✍شیثیان تازه وارد قبل از هرچیز به دنبال منشاء آن اصوات سحرآمیز رفتند. یعقوبی در تاریخ معروف خود داستان را اینگونه روایت می کند: شیطان که از انسجام و قدرت گرفتن جبهه ی حق وحشت کرده بود، به دنبال راهی میگشت که شیثیان را به سمت دنیای قابیلی جذب کند. از همین رو به دو نفر از قابیلیان ساختن ساز را آموزش داد و آنان در شبی که توضیح آن گذشت، به نواختن موسیقی پرداختند و توانستند شیثیان را از راه دور به سمت خود جذب کنند. 🥁آن شب شیطان هرچه در چنته داشت رو کرد. قابیلیان به یمن ورود عموزاده های خود به جشن و پایکوبی پرداختند. ضیافتی برپا شد. ضیافتی بی نظیر در شان مومنانی که خدا و پیامبر خود را به نوای ساز ایشان فروخته بودند. در انتهای شب شیثیان تازه وارد با دختران قابیلی مرتکب زنا شدند و برای اولین بار نسل شیث(ع) و قابیل باهم یکی شد. 🎼 بعد از این هر روز و هر شب قابیلیان با جادوی موسیقی شیثیان را به سمت دنیای خود دعوت می کردند. رفته رفته مهاجرت شیثیان بیشتر میشد. با همه ی کوششی که یارد(ع) و مومنان شیثی می کردند  اما قبح ارتباط با دنیای قابیلیان هر روز بیشتر از دیروز فرو می ریخت و دنیای شیثیان روز به روز کوچکتر می شد. ⁉️کسی چه می داند! شاید اگر شیثیان به وصیت آدم(ع) عمل می کردند و با قابیلیان اختلاط نمی کردند، خداوند حضرت یارد(ع) را همان منجی وعده داده شده قرار میداد و کار قابیلیان را یکسره می کرد. 🌬اما پای ارادتشان لنگید. امام زمان خویش را تنها گذاشتند و همه ی انسجام و قدرتی را که با خون دل خوردن پدرانشان به دست آمده بود به باد دادند. حضرت یارد(ع) در غربت و تنهایی چشم از دنیا فرو بست و رهبری جامعه ی کوچک مومنان را به فرزندش ادریس(ع) سپرد. درود خداوند، ملائکه و مومنان بر ایشان و همه ی پیامبران تاریخ. 📚منابع:  يعقوبی، تاریخ يعقوبی، ج1 ،ص 10 ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖قصه_سی_و_سه: _تنهایی: ✍شیثیان تازه وارد قبل از هر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖_قصه_سی_و_چهار: _به_نام_قلم: ✍در جهان ادریس(ع) همچون گذشته فرزندان قابیل بر کرسی  قدرت نشسته بودند و بر دنیا حکومت می کردند، اما آنچه دنیای ادریس(ع) را با انبیای قبل از خود متفاوت می ساخت، تعداد شیثیان بود. 👥 ایشان توسط انبیای الهی سینه به سینه وصیت شده بودند که از کوه محل سکونتشان پایین نیایند و با قابیلیان اختلاط نکند و اتحاد و انسجام خود را برای دوران ظهور و قیام منجی (نوح) حفظ کنند. حالا دیگر یار و یاوری نمانده بود که اتحاد و انسجام معنایی داشته باشد! آنان هم که مانده بودند ایمانی سخت تر از فولاد داشتند و انحراف از حق برایشان بی معنا بود. ⛰پس حضرت ادریس(ع) تصمیم گرفت بار سفر ببندد و با معدود یاران باقی مانده، برای همیشه کوه شیثیان را ترک کند. 🏞ادریس نبی(ع) و یارانش به سمت شمال حرکت کردند. از روستاها و شهرهای کوچک و بزرگ قابیلی گذشتند و از مخوف ترین بیابان خاورمیانه یعنی صحرای نفود( بین عربستان و عراق) عبور کردند و خود را به ساحل فرات رساندند. جایی که امروز شهر کوفه بر آن بنا شده است. ادریس(ع) در محلی که امروز مسجد سهله قرار دارد خانه ای بنا کرد تا مقر جدید یکتا پرستان و موحدان عالم باشد.1 🪕دیگر وقت آن رسیده بود که پیام خدای خود را به گوش جهانیان برساند. اگر شیطان برای تبلیغ  مکتب خود را به قابیلیان هدیه کرد، اینک وقت آن بود که پیامبر خدا نیز معجزه ای کند. معجزه ای که فریادش در گوش تاریخ بپیچد و سرنوشت آن را دگرگون سازد. 🖋و اینگونه بود که توسط ادریس(ع) ساخته شد. پیش از ایشان از زمان حضرت آدم(ع) تا به آن روز، انبیای الهی با انگشت بر لوح های گلی می نوشتند. ✒️اما ادریس نبی(ع) آمده بود تا به اعجاز قلم دل جهانیان را زنده کند. این تحولی عظیم در تاریخ تمدن بشر است.2 📚منابع: 1)راوندی، قصص الانبياء، ج1 ،ص 248 ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺