eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
36.9هزار ویدیو
133 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 سلام و ارادت به اعضای محترم کانال داستان یا پند لیست ششم رمانها تقدیم حضورتون لطفا لینکهای آبی رو لمس کنید. 🌺لیست اول رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/75258 🌺لیست دوم رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/75259 🌺لیست سوم رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/75260 🌺لیست چهارم رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/78794 🌺لیست پنجم رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/81166 🌺لیست ششم رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/86030 📚﴿عشق پاک﴾88 https://eitaa.com/Dastanyapand/85991 📚🎧 ﴿کیمیای محبت﴾89 https://eitaa.com/Dastanyapand/86307 📚﴿زهرا بانو﴾ 90 https://eitaa.com/Dastanyapand/87115 📚🎧﴿جان_باز﴾91 https://eitaa.com/Dastanyapand/8775 📚🎧﴿داستان ظهور﴾92 https://eitaa.com/Dastanyapand/87964 📚﴿تسبیح‌فیروزه‌ای﴾93 https://eitaa.com/Dastanyapand/88790 📚﴿ طیران ﴾94 https://eitaa.com/Dastanyapand/88829 📚﴿گلـــ🌺ــــچین﴾ 95 https://eitaa.com/Dastanyapand/89372 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 https://eitaa.com/Dastanyapand/89383 📚﴿تمام_زندگی_من﴾97 https://eitaa.com/Dastanyapand/90131 ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖قسمت ۵۸ و ۵۹ و ۶۰ یاد مشهد لبخندی روی لبم ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 سلام بزرگواران محترم ،امیدوارم از رمان جدید لذت ببرید. ادامه رمان تقدیم حضورتون 👇🏻 📚﴿زهرا بانو﴾ 90 https://eitaa.com/Dastanyapand/87115 ✍🏻 طلا بانو 🪧90(نودمین)رمان کانال 🔖 174قسمت 🪧ژانر:مذهبی_عاشقانه_فانتزی_تخیلی پارت 1 الی20 https://eitaa.com/Dastanyapand/87115 پارت 21 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/87609 پارت 60 الی 100 https://eitaa.com/Dastanyapand/87779 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖قسمت ۵۸ و ۵۹ و ۶۰ یاد مشهد لبخندی روی لبم ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۶۱ و ۶۲ " سیدعلی " بی بی گرم غذا درست کردن بود و اصلا متوجه من نشد کنارش رفتم و آرام سلامی کردم که بی بی جا خورد. - سید، مادر، چرا بی سر و صدا آمدی؟فکر قلب من را نمیکنی؟ - من فدای ضربانش، ببخشید شما زیاد گرم کار بودید وگرنه من با صدا آمدم....نرگس را نمیبینم؟ مشغول چه کاری شده پیدایش نیست؟ نرگس:_به به سید خدا داری غیبت بنده‌ی خدا را میکنی؟ نمیگی خدا ناجور حالت را بگیرد؟ من، دختر مظلوم، همیشه در حال کار خیر هستم و بس... سیدعلی:_ببخشید بنده‌ی خدا شما درست میگویید. حرف شما همیشه صحیح بوده. - آفرین بر عموی گلم، حالا دلتنگم بودی صدایم کردی؟ - من باید خیلی بدبخت باشم که تو را برای رفع دلتنگی ام انتخاب کنم.😁 نرگس با حرص گفت: - بی بی جان حواست باشد وقتی رفتم مشهد و عمو جان در غم دوری ام سوخت از خاکسترش برای من عکس بگیر! سید لبخند به لب رو به نرگس گفت: _من در تعجب ام تو با این اعتماد به نفس بالایت چرا در زمینی، فضا کاری نداری؟؟ +من خودم همه کاره ی کاروانم، من نباشم اتوبوس حرکت نمی کند چی فکر کردی؟ - پس رسماً مسافرت نابود شد! +بی بی جان همین جا به عمو بگو کاری به خرید کردن من نداشته باشد. بی بی سری برای نرگس تکان داد و رو کرد به سید و گفت: _جدی میگی مادر راهی شدی؟ - بله فکر کنم آقا طلبیده... آخر مشکلی برای حاج آقا خسروی پیش آمده امروز تماس گرفتند که من جای ایشان همراه کاروان بروم. - عموجان به نظرم بهتر است مشکل حاج آقا خسروی را حل کنیم که ایشان خودشان به این سفر بیایند شما هم به دردسر نیوفتید و تا ما برمیگردیم درسهای حوزه را خوب بخوانید که عالی هستید عالی تر شوید....بی بی جان چرا این شکلی نگاه میکنی؟ این عمو همیشه درس دارد. کمک به مسلمان هم ثواب دارد. من هم در طول سفر خرید دارم. این هارا که کنار هم بگذاریم نتیجه میشود: آقای خسروی... - عجب دختری تربیت کردی بی بی جان رسماً اعلام میکند که من مزاحم سفرشان هستم. داشتیم نرگس خانم؟ - عمو جان چرا ناراحت میشوی من برای خودت گفتم من جای شما در حرم نماز میخوانم زحمت کاروان گردنت نباشد که بهتر است. - لازم نکرده من خودم باید بیایم که حواسم به همه چیز باشه مخصوصاً خریدها...راستی با خانم علوی هم تماس بگیر بگو دو روز دیگر از مسجد ؛ کاروان حرکت می کند. این را گفتم و به اتاقم رفتم . ولی صدای نرگس می آمد که می گفت: - بی بی جان ببین از همین اول تمام کارهایش را من باید انجام بدهم من نمیدانم چرا عموجان احساس میکند وجودش در کاروان مفید است.😃 - با صدای بلند گفتم: شنیدم چی گفتی... حالا وقتی آخر اتوبوس نشستی مفید بودن وجودم را کامل درک میکنی.😂 ... ✍🏻 طلا بانو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۶۱ و ۶۲ " سیدعلی " بی بی گرم غذا درس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۶۳ و ۶۴ " زهرا بانو " امروز نرگس خبر داده بود تاریخ حرکت دو روز دیگر است شروع به جمع کردن وسایلم کردم. ملوک هم لیستی نوشته بود که با خودم ببرم. توصیه های مادرانه ملوک هم خالی از لطف نبود. جوری که به این حرف ها با تمام وجود گوش می کردم. روز حرکت رسید. همه ی کارهایم راچک کرده بودم و با توصیه‌ی نرگس، که گفته بود نیم ساعتی زودتر باید در مسجد باشیم شروع به آماده شدن کردم. مانتوی بنفشم را با روسری صورتی کم رنگی ست کردم. همراه ملوک و ماهان راهی مسجد شدیم. اتوبوس و ماشین های شخصی زیادی اطراف مسجد جمع شده بودند. چمدان به دست به طرف ورودی حرکت کردیم به محض رسیدن، نرگس وبی بی را دیدم. بعد از سلام و احوال پرسی نرگس چمدانم را داد تا در صندوق بگذارند فقط یک کیف دستی که برای خوراکی‌های بین راه بود، را برداشتم. بی بی و ملوک پشت سر هم توصیه میکردند... که نرگس روبه بی بی گفت: - بی بی جان خیالت راحت مگر بار اولم هست تنهایی سفر میروم چقدر نگرانی... - نرگس جان شما حواستان به رها هم باشد. - رها، نمی‌شناسم! ولی زهراخانم علوی، روی چشم ما جای دارد. خودم مثل شیر مراقبش هستم. ملوک با لبخندی برلب گفت: _درسته من هم با اسم زهرا حس بهتری دارم...دخترم نظر خودت چیست؟ سرم را پایین انداختم و چیزی که در دلم بود را به زیان آوردم. - وقتی کسی من را زهرا صدا میزند یاد حاج بابایم می افتم و این را خیلی دوست دارم . نرگس مهلت صحبت به کسی نداد و گفت: - پس از امروز دیگر همه زهرا صدایت میزنند. صدای آرام مردی می آمد که همه را به طرف اتوبوس هدایت می کرد. عموی نرگس بود که به طرفمان آمد. به احوال پرسی ملوک جوابی گرم وصمیمی داد و جواب سلام من را کوتاه و خلاصه... بی بی رو به پسرش: - سید جان حواستان به دخترها باشد. در دلم گفتم این آقاسید به جز کفش های من چیزی دیگر هم مگر میبیند که بخواد مراقبت کند اگر کفشم را عوض کنم من را گم میکند. دوباره صدای نرگس آمد - بی بی چرا حرص میخوری من خودم حواسم به عمو جان هست. خیالت راحت مثل یک مادر مراقبش هستم. سید همان طور که سرش را پایین انداخته بود نزدیک بی بی شد و گفت: - چشم بی بی جان،... نرگس خانم شما هم با خانم علوی لطفا بیایید الان اتوبوس حرکت میکند. بعد از خداحافظی از ملوک و بوسیدن دست بی بی به طرف جمعیت رفت. ما هم پشت سرشان خداحافظی کردیم و داخل اتوبوس شدیم که سید داشت جای هرکس را مشخص میکرد . من و نرگس هم تقریباً آخر اتوبوس نشستیم. برای من فرقی نمی کرد جلو باشم یا عقب ولی نرگس با کلی حرص شروع کرد به پیامک دادن. دیدم آقا سید گوشی اش را نگاه کرد و لبخندی زد ولی جوابی نداد. _نرگس جان جلو و عقب ندارد ناراحت نباش. +همیشه همینطور است هر موقع با عمو جایی بروم اصلا تخفیف نمیدهد، من را مثل بقیه میبیند به قول خودش عدالت، عدالت است. ... ✍🏻 طلا بانو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۶۳ و ۶۴ " زهرا بانو " امروز نرگس خبر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۶۵ و ۶۶ و ۶۷ سیدعلی:_زائرین محترم برای رعایت حال بزرگترهاست که جلوی اتوبوس را به پدر و مادرهای عزیز دادیم و جوان های کاروان عقب... باز هم اگر کسی اعتراضی دارد بفرمایید در خدمتم... این صحبت های سید وسط اتوبوس بود. که چه محترمانه و قاطع سخن میگفت. کسی چیزی نگفت که صلواتی فرستاده شد و اتوبوس حرکت کرد. خودشان هم به آخر اتوبوس رفتند. گرم صحبت با نرگس بودم که پیامک روی گوشیش با اسم عمو جان را دیدم. حتما پیام دلجویی بود که نرگس با لبخند جوابش را می داد. شب سر کافه ی بین راه ؛ برای نماز و شام ایستادیم بعد از خواندن نماز فرش کوچکی را پهن کردیم و با نرگس نشستیم تا شام بخوریم. - بی بی برای ما شامی درست کرده ولی عمو نمی تواند بیاید. - چرا؟ شاید چون من اینجا هستم ؟ - نه عزیزم نوشته وقت نمیکنم بنشینم و شام بخورم. - خب ساندویچ من را ببر همینطور که کارهایشان را انجام میدهند شام هم بخورند. - دستت طلا، آره بیا با من شام بخور من این ساندویچ را به عمو بدهم. " سیدعلی " با صدای آقاسید گفتن نرگس، ایستادم - نرگس خانم آرام صدا کن، جانم کارم داری!؟... - بیا عمو این ساندویچ را بگیر بخور کارهایت راهم انجام بده. - ممنون چقدر هم گرسنه ام بود. اما بی بی و ساندیچ!؟ - نه بابا بی بی سنتی کار کرده شامی گذاشته این شام زهراست. لقمه در گلویم ماند... - عه چرا شام ایشان را آوردی خودشان چی؟ - خودش گفت، نگران نباش ما با هم شام می خوریم. - باشه پس تشکر کن. "زهرا بانو " موقع نماز صبح بود که به مشهد رسیدیم. اتوبوس تا نزدیکی حرم رفته بود ولی بازهم یک مسیر کوتاه را خودمان چمدان به دست رفتیم تا به هتل رسیدیم. - زهراجان بیابنشینیم.این عموی من تا همه ی مسافرها را اتاق ندهد سراغ من و تو نمی آید پس با خیال راحت بنشین. کنار نرگس نشستم ، و به آقا سید نگاه می کردم. هماهنگ کردن چهل تا مسافر هم سخت بود. کسایی که اعتراض می کردند را با نرمی جواب می داد. اصلا فکر نمی کنم ایشان هم عصبی شود آخر صدا و رفتار ملایمی که دارد دور از خشم و غضب هست. به طرف ما می آمد. نگاه از او گرفتم و سر به پایین انداختم. باز هم صدای ملایمش - شرمنده ی شما معطل شدید بفرمایید اتاق ها طبقه ی دوم هستند. - عموجان دشمنت شرمنده ما که عادت داریم مورد لطف شما قرار بگیریم. - نرگس جان، خیلی خسته ام. این یعنی در کمال احترام نرگس جان دنبالم بیا _باشه عموجان برویم ببینیم بدترین اتاق کدام هست که برای ما گرفته ای چون احتمالا اتاق های خوب هتل برای بقیه شده است. داخل آسانسور شدیم نرگس رو کردبه من و گفت: - زهراجان احتمالا عمو به احترام شما روزه‌ی سکوت گرفته و جواب من را نمیدهد واگر نه هر حرف من را با شش حرف دیگر پاسخگو بود. سید ناخداگاه سرش را بالا آورد و گفت: - من؟ کاش بی بی بود و میگفت این نرگس خانم هست همیشه فاتح کل کل ها میشود. سهم ما فقط سکوت هست. لبخندی مهربان زدم ،که نرگس با روی باز جواب لبخندم را داد ولی سید اصلا نگاهی به من نمیکرد و سرش دوباره به کفش ها ختم شد. به این رابطه ی صمیمی حسرت می خوردم من به غیر از حاج بابایم هیچ وقت این صمیمیت را با کسی نداشتم. وارد اتاق که شدیم بر خلاف تصورات من و نرگس اتاق بزرگ و دلبازی، برای ما گرفته بود. من مشغول باز کردن چمدانم بودم. نگاهم به نرگس افتاد که گوشی به دست روی تخت نشسته بود و به نظر کلافه می‌آمد. شیطنتم گل کرد که رو به نرگس با چشم های ریز شده گفتم: - نرگس جان هنوز نیامدیم دوستان دلتنگ شدن که پشت سر هم پیام می دهند؟چشم بی بی روشن... - نه بابا شانس من طرفدارهایم همه خواب هستند. درگیر توصیه های مدیر کاروان هستم. کچل ام کرد... هرچی تلاش کردم به زندگی اش برسد و نیاید فایده نداشت که نداشت. کل پیام هایش در یک خط خلاصه میشود.‌ بدون اطلاع من آب نخوری، تمام. - حتماخیلی سختگیر هستند درسته؟ - کی؟عمو؟ - آره دیگه! - نه بابا...عمو خیلی هم پایه هست و خوش‌ذوق درک بالایی هم دارد، به قول بی بی ترمز دستی من هم هست. کلا بچه ی خوبیه خدا برای بی بی حفظش کنه. مثل بابا برقی همیشه در حال نصیحت و توصیه هست ولی کو گوش شنوا... درست متوجه نمیشدم که کدام حرف نرگس جدی هست کدام شوخی لبخندی به حرف‌هایش زدم . ... ✍🏻 طلا بانو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۶۵ و ۶۶ و ۶۷ سیدعلی:_زائرین محترم برا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖قسمت ۶۸ و ۶۹ و ۷۰ یک خواب چند ساعته خستگی راه را کمتر کرد. کم کم آماده شدیم که با نرگس به حرم برویم. - زهراجان برای حرم چادر هم باید داشته باشی. - ای وااای من که چادر مشکی ندارم! - چادر سفید را بردار موقع ورود به حرم بپوش. چادری که بی بی به من هدیه داده بود را در کیف ام گذاشتم و آماده شدم که نرگس گفت: - زهراجان چون حرم شلوغ هست و گوشی هم داخل حرم همیشه در دسترس نیست ممکن است همدیگر را گم کنیم برای احتیاط شماره ی عمو را هم داشته باش اگر من جواب ندادم بتوانی با ایشان تماس بگیری. - نیاز نیست گم نمیکنیم... - توصیه ی عموجان هست پس باید عمل کنیم. نرگس شماره را گفت و من ذخیره کردم - حالا به چه نامی ذخیره کنم؟ - بزن مامور مخفی بی بی جان😂 - میزنم حاج آقا...😄 - الان اگر عمو، اینجا بود مخالفت میکرد و میگفت من هنوز حاجی نشدم! با خنده گفتم: - مشکل ما نیست یک حج هم بروند، من زدم حاج آقا... با نرگس راهی حرم شدیم. بازار خیلی شلوغ بود و مغازه های زیادی هم در راه بود نرگس تمام توجه اش به اطراف بود ولی من بیشتر برای رسیدن به حرم و کمی آرام شدن بی تاب بودم. وقتی به ورودی حرم رسیدیم چادرم را پوشیدم و با افتادن چشمم به گنبد بود که متوجه شدم چقدر دلتنگم... روبه گنبد عرض سلام کردم🥺✋ و با تمام وجودم در دل از آقا کمک خواستم آقا جان کمکم کنید ؛ رهای وجودم را فراموش کنم. آقا جان کمکم کنید ؛ زهرای بچگی ام را پیدا کنم. آقا جان کمکم کنید ؛ نگاه خدا را پررنگ تر از قبل روی زندگی ام حس کنم. به اطراف که نگاه کردم متوجه تغییرات زیادی شدم. صحن های زیادی درست شده بود از آخرین باری که به مشهد آمده بودم همه جا خیلی تغییر کرده بود و من کامل گیج شده بودم. ولی نرگس خوب می دانست از کجا باید برویم. وارد قسمت خانم ها که شدیم از چند صحن گذشتیم و بعد از سوال کردن از خادمین ضریح رادیدیم . دلم می خواست به ضریح امام بچسبم و ساعت ها دردو دل کنم ولی جمعیت زیادی بود. - زهراجان حرم خیلی شلوغ است. اگر خواستی برویم زیارت باید خیلی مراقب باشیم. - نه من همین عقب می ایستم و زیارتنامه می خوانم فعلا فقط میخواهم ضریح را نگاه کنم. احساس میکنم هنوز خوابم. من کمی عقب ایستادم و شروع به خواندن زیارتنامه کردم -پس من هم این قسمت هستم تا نمازِ زیارت بخوانم. دعایت تمام شد پیش من بیا تا همدیگر را گم نکنیم. - باشه عزیزم قبول باشه. - ممنون از تو هم قبول باشه بعد از مدت ها خواندن دعا و زیارت برای من حسی وصف ناپذیری داشت. من را جوری آرام کرده بود که تا کنون چنین آرامشی را حس نکرده بودم . احساس می کردم سبک شدم نه غمگینم نه دلگیرم.... دلم برای صحن های شلوغ امام رضا تنگ شده بود....دلم برای کبوترهای آقا پر میکشید... دلتنگ پنجره فولاد بودم...کنار پنجره فولاد که رسیدم تمام غم های دنیا را به آن گره زدم. مشغول دعا بودم که صدای خسته ی نرگس کنار گوشم آمد. - زهرا جان ما چند روز دیگر هم هستیم، بهتر نیست نفسی بکشیم دوباره برگردیم؟این حجم از دعا به استجابت نمی رسد! بابا ؛ کم کم طلب کن بگذار بقیه هم شانس خودشان را امتحان کنند....شما هفت پادشاه را خواب دیدید من داشتم کل ثانیه های سفر را با مدیر کاروان چک میکردم بعد هم به جناب بی بی گزارش میدادم. خیلی خسته شدم رحم کن الان اجازه ی رفتن میدهی ؟ همان طور که اشک هایم را پاک میکردم به حرفهای نرگس هم می خندیدم که چه مظلوم التماس میکرد تا برویم - حالا چرا گریه می کنی بریم ان شاالله عصر دوباره برمی گردیم. نرگس روبه گنبد کرد و گفت: - یا امام رضا ما یک مرخصی ساعتی برویم ، به امید دیدار... من هم در دل با امام‌مهربانی‌ها خداحافظی کردم و راهی هتل شدیم.. توی راه تمام حواس نرگس به مغازه ها بود. - خرید را دوست داری؟ چشمانش برقی زد و با ذوق گفت: - خیلی - خب چرا الان خرید نمی کنی؟ - نه مامور مخفی بی بی گفته موقع خرید باید خودش هم باشد. احتمالا برای گزارش به بی بی مجبوره است دنبالم بیاید.دلم برای عموجان می سوزد یک روز کلافه کننده و کلی خستگی در انتظارش است. ... ✍🏻 طلا بانو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖قسمت ۶۸ و ۶۹ و ۷۰ یک خواب چند ساعته خستگی ر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖قسمت ۷۱ و ۷۲ امروز با نرگس قرار گذاشتیم که بعد از زیارت به موزه ی حضرت برویم..جایی که من خاطرات زیادی از حاج بابایم داشتم. حاج بابا میگفت: " یعنی ، تک تک وسایل و آثاری که در موزه ها نگهداری میشوند با ارزش هستند. نه از نظر مالی بلکه و ..." موقع آماده شدن بود که نرگس دو دل رو کرد به من و گفت: _زهراجان من یک چادر مشکی اضافه همراه خود دارم اگر میخواهی از هتل بپوش تا با چادر به زیارت برویم . نمی دانستم قبول کنم یا نه! چادر را دوست داشتم ؛ از بچگی با پوشیدنش حس بهتری پیدا می کردم. ولی حالا بعد از گذر این همه سال سر دوراهی مانده بودم . که نرگس چادر را باز کرد و انداخت روی سرم و گفت: - امتحان کن ببین چه طور است؟ خودش هم عقب عقب رفت، روی تخت، خیره به من نشست. کمی به خودم در آینه نگاه کردم رو به نرگس گفتم: - خب چه طور شدم؟ - عالی، به قول بی بی خوشکل بودی خوشکل تر شدی مادر... - این را که می دانستم فقط من درست بلد نیستم بگیرم! از سرم نمی اُفتد؟ - خانم کمی اعتماد به نفست را به من هم قرض بده ...نه محکم بگیری نمی اُفتد. باهم راهی حرم شدیم دوست داشتم چادری که پوشیده بودم ولی کل راه را درگیر بودم همش نگاهم به نرگس بود که ببینم چه طور اینقدر راحت چادرش را گرفته! ولی من بیچاره فقط دارم تلاش می کنم که باهاش زمین نخوری. بعد از زیارت با نرگس به طرف موزه ی حضرت حرکت کردیم. وارد موزه که شدیم ، یاد آن موقعی افتادم که دست در دست حاج بابا تمام این چند طبقه را بازدید کردیم. کنار ضریحِ قدیمی امام عکس یادگاری گرفتیم. قسمت ماهی ها و نجوم را خیلی دوست داشتم. به قسمت سکه ها و مدال ها که رسیدیم حاج بابا برای هر قسمت می ایستاد و با دقت مطالب را می خواند. یادم هست از خود موزه هم یک عکس ضریح آقا را خریدیم. همان جا حاج بابا تاریخ را پشت عکس نوشت. غرق افکار خودم بودم که نرگس صدایم کرد. - بله!!!! - باز هم خدا را شکر صوت هم داری؟ فکر کردم فقط تصویر هست! دختر عاقل من دو ساعت، دارم صدایت می کنم، کجایی؟ - ببخشید اینجا را با حاج بابا آمده بودم یک لحظه یاد پدرم افتادم. - یک لحظه نبود، یک ساعت و ربعی میشود در افکارت پرسه میزنی ولی اشکال ندارد خاطره‌ی حاج بابا عزیز است. خب حالا بهتره اول این چادر را بهتر بگیری تا با سر زمین نخوری. بعد هم شروع کنیم به بازدید. فقط هر قسمت که شما خاطره ای از حاج بابا یادتان آمد. برای ما هم بگو تا صفا کنیم. بعد از ساعتی گشت وگذار در موزه برای رفع خستگی به گوشه ای خلوت از صحن رفتیم. صحبت کردن با نرگس باعث میشود حال دلم خوب شود. نرگس با ذوق گفت: - فعلا که کاری نداریم بهتره از همین طرف که به هتل می رویم کمی خرید هم بکنیم. - خوبه موافقم. - صبر کن با مامورمخفی بی بی مشورت کنم. - باشه پس تا تماس میگیری من به آبخوری بروم، برمیگردم. - باشه پس برای من هم بیاور. - تو زنگت را بزن آب با من ... ... ✍🏻 طلا بانو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖قسمت ۷۱ و ۷۲ امروز با نرگس قرار گذاشتیم که
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖قسمت ۷۳ و ۷۴ آب،ِ آبخوری خیلی خنک بود کل وجودم را خنک کرده بود برای نرگس هم لیوان آبی پر کردم و به طرفش رفتم. - بفرما - خدا خیرت بده الان به آب نیاز داشتم. - خیلی تشنه ات بود؟ - نه از دست عمو به مرز آتش گرفتن رسیده بودم. -باخنده گفتم: - پس به دادت رسیدم حالا چی شد؟ اجازه ندادن بریم خرید؟ - نه گفت مشکلی نیست فقط من هم خرید دارم و همراه شما می آیم! گفتم: ما حرم هستیم شما هتل؟! گفت: منم تو راه حرم‌ام! گفتم: ما کارمان طول میکشد! گفت: من کاری ندارم! خلاصه هرچی گفتم یک جواب داد نتیجه این شد که صبر کنیم تا عمو هم بیاید و باهم برویم. متوجه نمی شدم رفتار و سختگیری عموی نرگس از روی دوست داشتن است یا غیرت یا خودخواهی!؟ روبه نرگس گفتم: - چرا دوست نداری عمویت با ما بیاید؟؟ - به خاطر خودش میگویم آخر خسته میشود آخرین باری که با من به خرید آمد پایش تاول زده بود. وگرنه من که مشکلی ندارم. خیالم هم از خرید بستنی و کمک برای آوردن خرید ها هم راحت میشود چون با عمو جانم هستم. "سید علی " نرگس را همراه خانم دیگری دیدم که به طرف‌ام می آمدند. - سلام شرمنده که معطل شدید. - سلام عموجان اشکال ندارد ما عادت داریم! خانم هم سلامی آرام کردند و من هم کوتاه جواب دادم. راه افتادیم به طرف بازار‌ با اصرار نرگس به بازار رضا رفتیم و نرگس شروع کرد به گشتن و پرسیدن و خریدن. همه جا اول خانم ها را می فرستادم داخل مغازه و خودم با فاصله پشت سرشان میرفتم. باصدا زدن نرگس بود که متوجه شدم این خانم، زهرا دختر حاج آقا علوی هستند. لحظه ای نگاهم به ایشان افتاد. اگر شلختگی چادر روی سرش را فاکتور بگیریم. چادری که پوشیده بود خیلی بهش می آمد درست مثل وقتی که چادر سفیدش را می پوشید و همراه پدرش در مسجد بازی میکرد. ولی این چادر یا الان از سرش سُر می خورد یا خودش با چادرش دوتایی، پخش زمین میشدند. نرگس هم اصلا متوجه دوستش نبود. وارد مغازه ی بزرگی شدیم. شنیدم زهراخانم از نرگس خواست همین گوشه بماند تا او خریدهایش را انتخاب کند. وقتی نرگس رفت فاصله ی بینمان را کمتر کردم و همان طور که سرم پایین بود گفتم: - ببخشید شما خرید ندارید؟ - فعلا نه با این چادر نمیتوانم! نمیدانم چرا این سوال را پرسیدم - خب چرا این چادر را پوشیدید وقتی بلد نیستید درست سر کنید؟ متوجه ی نگاه سنگینش روی خودم بودم که حالا دیگر صدایش هم نشان از عصبی بودنش میداد! - دوست داشتم بپوشم موردی هست؟ متوجه شدم منظورم را بد گفتم سریع گفتم: - یک لحظه صبر کنید... ... ✍🏻 طلا بانو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖قسمت ۷۳ و ۷۴ آب،ِ آبخوری خیلی خنک بود کل وج
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۷۵ و ۷۶ و ‌۷۷ به طرف نرگس رفتم آن طرف مغازه مشغول بود. - نرگس جان خانم علوی خرید دارند. شما کاری با من ندارید همراه ایشان بروم؟ - نه عموجان اینجا تنوع اجناسش عالیه من کارم طول میکشد شما همراهش بروید من همین جا هستم. به طرفشان برگشتم. دلخور و ناراحت سرش را پایین انداخته بود. - خانم علوی میشود همراه من بیایید؟ - نه نمیتوانم! درست مثل بچگی اش قهر کرده بود - خواهش میکنم، چند دقیقه بیشتر نمی شود. -پس نرگس چی؟ -تا کارش تمام شود برمیگردیم همین مغازه های اطراف هستیم. با هم بیرون مغازه که آمدیم دومغازه آن طرف‌تر چادر سرای بزرگی بود. به آن سمت رفتیم. داخل مغازه که شدیم خانم محجبه ای به استقبال ما آمد رو کرد به خانم علوی و گفت: - چی لازم دارید؟ سریع گفتم: - چادر عربی میخواستیم. فروشنده چند نمونه را روی میز گذاشت و منتظر بود تا انتخاب کنیم. - میشود انتخاب کنید و بعد هم امتحان؟ - بهتره خود نرگس بیاید و بپوشد ببیند دوست دارد یا نه شاید انتخاب من با نرگس فرق داشته باشد. نمی دانم چی شد که چنین تصمیمی گرفته بودم ولی به نظرم درست بود.همانطور که به چادر ها نگاه می کردم گفتم برای خودتان انتخاب کنید نه نرگس... نگاه مستقیمی که روی من داشت را حس می کردم. ادامه دادم - نرگس چادر ساده میپوشد اصلا مدل دار دوست ندارد. میشود انتخاب کنید؟ صدای بلندش نشان میداد عصبی هم هست. - آقای محترم من اگر چیزی را صلاح بدانم و نیاز داشته باشم خودم تهیه میکنم نیاز به توصیه ی شما ندارم. خواست برود که نزدیک تر شدم و آرام و خونسرد گفتم: - خانم علوی من پدرتان را خوب میشناختم فکر نمیکنم هرگز اجازه میداد دخترشان بدون پوشش درست بیرون برود. خوب یادم هست وقتی در بچگی از سر بازی چادر سفیدتان را کشیدم حاجی چقدر دعوایم کرد.یادتان هست وقتی شما گریه می کردید حاج بابا چی به شما گفت؟ حالا کمی شوکه شده بود.صدایش ملایم تر بود. - شما همان پسر بچه هستید؟ - بله...حرف حاجی را یادتان هست یا من کمکتان کنم؟ - یادم نیست! _ولی من خوب یادم مانده همان طورکه آرامتان میکرد، میگفت: احد و ناسی حق ندارد نگاه بدی به زهرابانوی من داشته باشد. سکوتش نشان از آرام شدنش میداد. شاید گذری در خاطرات، و دنبال خاطره ی مشترک کودکی اش میگشت. نمیدانم گفتنش درست بود یا نه ولی گاهی باید با ندای دل جلو رفت. آرام تر جوری که خودم هم به سختی شنیدم گفتم: - زهرابانوی حاجی میشود انتخاب کنید؟ "زهرا بانو" وقتی خوب به حرفهایش فکر کردم یادم آمد روزی که در حیاط مسجد پسری چادرم را کشید ؛ وقتی حاج بابا کلی دعوایش کرد وقتی گریه می کردم بابا نازم می کرد و آن پسر ما را نگاه میکرد. واقعا حاج آقای مسجد محله، عموی نرگس همون پسر بچه بود!؟ یادآوری خاطره ی شیرین کودکی ام بود، که آرامشم را برگرداند. یکی از چادرها را برداشتم فروشنده اتاق پرو را نشانم داد به طرف اتاق رفتم تا ببینم با این چادر چه شکلی میشوم. طولی نکشید که در اتاق به صدا درآمد فروشنده بود. - همراهتان خواستند که کمکتان کنم. در دل خدا خیری نصیبش کردم و خوشحال گفتم ممنونم. - خانم فروشنده خیلی ماهر و سریع روسری ام را به شکلی منظم بست ؛ رو به آینه کردم که خودش گفت: - چقدر با حجاب زیباتر میشوی! و بعد هم چادر را باز کرد و روی سرم انداخت - برای اینکه از سرتان سُر نخورد چادر با کش هست. توی آینه به خودم یک نگاه انداختم.‌عالی شده بود این چادر نه می افتاد نه سخت بود گرفتنش. چون آستین داشت خیلی راحت بودم. از خانم فروشنده به خاطر کمکش تشکری کردم و چادر نرگس را برداشتم تا بیرون بروم. به محض بیرون آمدنم سید را دیدم که از طرف ورودی می آمد لحظه ای چشمش به من افتاد ولی زود به کفش هایم ختم شد. برای حساب کردن رفتم که خانم فروشنده گفت: - حساب شده... ... ✍🏻 طلا بانو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۷۵ و ۷۶ و ‌۷۷ به طرف نرگس رفتم آن طرف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖قسمت ۷۸ و ۷۹ و ۸۰ " سید علی " وقتی چادر را برداشت و به اتاق پرو رفت خیالم راحت شد. اول به طرف صندوق رفتم و پول چادر را حساب کردم بعد از خانم فروشنده خواهش کردم که به کمکش برود. چون فکر نمیکنم خودش زیاد وارد باشد. احساس گرما می کردم. توی دلم غوغایی بود حس اینکه چیزی با ارزش را پیدا کرده‌ام را داشتم به بیرون مغازه رفتم تا هوایی تازه کنم. پیش نرگس رفتم، گفت: - کارش دیگر تمام است ازمن خواست تا پیش خانم علوی برگردم. خودش هم تا چند دقیقه ی دیگر می آید. به مغازه برگشتم که به محض ورود من خانم محجبه ای با چادرعربی، بسیار با وقار از اتاق بیرون آمد. خودش بود زهرابانوی، حاج آقا علوی... همانطور نگاهش میکردم که چشمش به من افتاد. از شرم و خجالت سرم را پایین انداختم. به طرفم آمد و گفت: - حاج آقا من خودم پول چادر راحساب میکردم. - حاجی نشدم هنوز بیشتر سید صدایم میکنند. شما هم در سفر پول نیازتان میشود بعداً برمیگردانید دیر نمیشود. صدای نرگس آمد که به ذوق می گفت: - وااای خداااایا چقدر عوض شدی زهرا... چقدر بهت میاد... چادر عربی خریدی؟! وای من اصلا دوست ندارم از این چادرها ولی سر تو که دیدم عاشقش شدم. با خنده ادامه داد - عمو همیشه میگفت: چادر عربی بخرم ولی من گوش نمیکردم. فکر کنم اشتباه کردم. کنار نرگس رسیدم و خریدهایش را گرفتم و گفتم: - نرگس خانم آرام تر - چشم چشم عموجان، نمیدانی چقدر ذوق کردم کنترلم را از دست دادم. "زهرا بانو " اینقدر نرگس تعریف کرد که دلم میخواست خودم را دوباره در آینه ببینم. از این همه ذوق نرگس تشکری کردم. - چی شد یک دفعه خواستی چادر عربی بخری؟ هُل کردم و ناخداگاه نگاهم به طرف حاج آقا کشیده شد فکر کنم متوجه شد من جوابی ندارم ولی خودش هم چیزی نگفت! برای اینکه سوژه ای به دست نرگس نداده باشم سریع گفتم: - فکرکنم این چادرها پوشیدنش راحت تر هست برای همین خریدم. حاج آقا هم به کمکم آمد و گفت: - بهتره برگردیم هتل. امشب جلسه ای برای زائران در نظر گرفته ایم باید زودتر هماهنگ کنم. با این صحبت ها نرگس هم کوتاه آمد و راهی هتل شدیم تمام طول راه نرگس صحبت میکرد و از خریدهایش میگفت گاهی از پوشیدن چادرم تعریف میکرد ولی در کل زیاد از صحبت هایش چیزی متوجه نشدم غرق افکار نامشخصی در ذهنم بودم. بعد از نمازبه مناسبت ولادت امام رضا(ع) سخنرانی و جشنی برگزار میشود. به محض رسیدنمان به اتاق ؛ نرگس مشغول جا دادن خرید هایش شد من هم برای استراحت به تختم رفتم نرگس رو کرد به من و با تعجب پرسید: - خوابیدی؟ - پام دردگرفته خیلی راه رفتیم من اصلا عادت به راه رفتن زیادی ندارم. - من که اصلا خسته نشدم. پس خوب استراحت کن تا قبل از جشن برای کمک برویم. برای جشن آماده شدیم. مانتو شلوار سورمه ای رو با روسری کرم پوشیدم و چادر عربی ام را روی سرم انداختم. - به به، خانم، من ماندم موقع تقسیم خوشکلی تو حق چند نفر را گرفتی؟ اصلا من بیچاره آن موقع کجا بود؟ باخنده گفتم : - احتمالا نرگس خانم در حال خرید کردن بودند. - بریم، بریم که حس حسادتم را نمی توانم کنترل کنم. به سالن همایش هتل رفتیم. بیشتر کارها انجام شده بود. با نرگس ردیف های اول نشستیم. کم کم جمعیت زیاد شد و سخنران برای سخنرانی آمد و بعد هم مولودی زیبایی خوانده شد. در آخر هم عموی نرگس بالا آمد و بعد از تشکر و تبریک شروع به صحبت کرد. نمیدانم منی که تو دانشگاه همکلاسی های پسر داشتم، صحبت با پسرهای اقوام هم زیاد برایم سخت نبود. حالا چرا نگاه کردن و گوش کردن به صحبت های ایشان اینقدر برایم مشکل بود. با هر حرف و صحبتش دلم فرو میریخت حسی جدید و تازه، حسی که تا حالا با هیچ آقایی نداشتم. حتی وقتی فقط به صحبت هایش گوش هم میکردم در دل مشتاق بودم. از خودم ناراحت بودم و سر این دل بی ظرفیت زدم که کمی محتاط تر کمی عاقل تر باش. نمیدانم اشتباه یا درست رفتارش برای من جدید بود رفتارش کمیاب بود لحن آرام ؛ نگاه باحیا چیزهایی بود که اطراف ام زیاد ندیده بودم و الان برای من تازگی داشت و جذاب بود. ... ✍🏻 طلا بانو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖قسمت ۷۸ و ۷۹ و ۸۰ " سید علی " وقتی چادر را
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖قسمت ۸۱ و ۸۲ - زهراجان شما هم در مسابقه شرکت می کنی؟ - کدام مسابقه؟ - ای بابا مگر گوش نکردی؟! دو ساعت خاطره تعریف میکردند؟ - حواسم نبود. متوجه نشدم. حالا چه مسابقه ای هست؟ - مسابقه، از کتاب شهید ابراهیم هادی جوایز خوبی هم دارد. باید فردا کتابش را تهیه کنیم و خوب بخوانیم - مگر تو شرکت می کنی؟ - ما شرکت میکنیم من اسم تو را هم نوشتم. حالا برویم که فردا روز آخر سفر مشهدمان هست باید کامل استفاده کنیم. - ممنون نرگس جان که به فکر پیشرفتم هستی ؛ بهتره برویم. امروز از صبح که بلند شدیم تمام کارهایمان را با نظم جلو بردیم. چمدان‌هایمان را آماده کردیم، ته مانده ی خریدهایمان را انجام دادیم. قرار شد شب را با کاروان به حرم برویم و دعای وداع را بخوانیم و برای آخرین بار زیارت کنیم. بعد از شام همراه دوستان راهی حرم شدیم. در صحن انقلاب کاروانی ها دور هم جمع شده بودند و حاج آقا دعای وداع را با آرامشی از جنس نور تلاوت کرد. حرم،دعا،جمع صمیمی دوستان همه باعث شده بود از موقعیت ام کامل استفاده کنم. کل دلتنگی ام را به حراج گذاشتم و با او وداع کردم به آرامشی که سالها به دنبال اش بودم سلامی دوباره دادم. تا اذان صبح در حرم بودیم انگار نیاز داشتیم برای مدتی از این ثانیه های معنوی توشه برداریم .این روزهای فراموش نشدنی را با جان ودل در حافظه ام ذخیره کردم. حدود ساعت پنج صبح بود اتوبوس جلوی مسجد محله ایستاد. ماشین های زیادی برای استقبال و همراهی آمده بودند. ناخودآگاه وقتی از شیشه ی اتوبوس ملوک و ماهان را دیدم کلی خوشحال شدم واقعا دلم برایشان تنگ شده بود این اولین باری بود که تنها به مسافرت رفته بودم احساس میکردم روزهای زیادی هست که از آنها دور هستم. من و نرگس بعد از گرفتن چمدان‌ها پیش ملوک و بی‌بی رفتیم هر دو، وقتی من رادر چادر دیدند با تعجب نگاهم میکردند . ملوک من را در آغوش کشید و به من گفت: - رها خیلی عزیزشدی ...نمیدانی چقدر دل حاج بابایت را شاد کردی. میدانستم این را با تمام وجودش به من میگوید. بی بی که بغلم کرد شروع به قربان و صدقه رفتنم کرد. صدای اعتراض نرگس بلند شد. - من هم هستم! جوری رفتار می کنید انگار فقط زهرا را میبینید. بی بی خندید و گفت: - مگر می شود بلبل خانه ام را نبینم؟! فقط زهرا توی چادر مثل ماه توی شب می‌درخشید. بعد از خلوت شدن مسجد ملوک برای تشکر پیش عموی نرگس رفت. همان طورکه سرش پایین بود دستش را جهت احترام به سینه گذاشته بود و جواب ملوک را میداد. چند باری، دلم خواست که من هم جلو بروم تا تشکری و خداحافظی کرده باشم ولی باز هم اجازه نداد باز هم توی سر این دل زدم و سر جایم ایستادم. فقط زیر چشمی نظارگر صحبت هایشان بودم. ... ✍🏻 طلا بانو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺