فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک حرف تلخی از یک نفر شنیدی واسه آخرتت خوبه....
هر چی مرارت این دنیا کشیدی، شیرینی آخرتی واست داره
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
7.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این اقا را آوردن تو سید محمد خمینی شهر گذاشتند و رفتند کسی اونا
میشناسه😔😢
لطفا غیرت به خرج بدید پخش کنید بلکه یکی بشناسدش
اینقدر ارسال کنید که بدست فامیلش برسه
May 11
May 11
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۰ آخر دعوا چه شد؟ خب اگر تصورتان این است
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
سلام شبتان خوش
ادامه رمان نوش نگاه زیباتون👇🏻
📚﴿ طیران ﴾94
✍🏻 ماحدا
🔖 93 قسمت
🪧ژانر: مذهبی
🪧نود و چهارمین(94) رمان کانال
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/88829
پارت 11 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/88914
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۰ آخر دعوا چه شد؟ خب اگر تصورتان این است
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۱۱
مضطرب پایم را روی سر زمین بیمارستانی که شاهد امید و ناامیدی ها بود میکوبدم .
من تازه داشتم امیدم را پیدا میکردم .
کافی بود ناامیدی ، کافی نبود؟
دکترش بیرون آمد که سمتش رفتیم:
_سلام خانم دکتر من برادرشم... حالش چطوره؟ چیزی شده؟
دکتر لبخندی زد:
_بله حالش خیلی خوبه .
_چطور؟ اما اون که...
دکتر نگاهی به اتاق انداخت و رو به من گفت:
_ تبریک میگم... دارید دایی میشید
صدای دکتر چند بار در سرم گردید و در گوشم پیچید .
دایی ، دایی شدن یعنی دارا شدن یک خواهر زاده شکرین ، کودکی که میتوانستی ساعت ها با او بازی کنی .
کودکی که به بهانه اش میشد دل آلا را بدست آورد .
دکتر تذکر داد:
_اما باید خیلی مراقبش باشید... شاغل ان؟
_بله! همکارتونن تقریبا .
دکتر بیشتر کنجکاوی نکرد و گفت:
_باید این ۹ ماه رو مرخصی بگیره .
_نمیدونم بتونم راضی اش کنم یا نه... سعیمو میکنم.
با بیرون آمدن آلا دکتر تبریکی گفت ، شیطنتم گل کرد .
دستش را گرفتم:
_امیریل.. باز شروع کردی.
_ترش نشو خواهر زاده ام بداخلاق میشه.
_امیریل!!
اهورا ذوق زده مدام با آن لخته خون حرف میزد .
خندیدم ، با صدای مردی که آلا را به اسم صدا زد برگشتیم و جواب سلامش را دادیم .
مردی با قد معمولی صورت شرقی و اصیل ، آنقدر معمولی که حس کردم سالهاست میشناسمش اما حتما چیز با ارزشی در قلبش هست که آلا برای عمری زندگی انتخابش کرده .
با نگاه سوالی مرد ، باز اهورا شیطنت کرد:
_میبینی مبین جون زنت از الان خیانتو شروع کرد... چقدرم عشقولانه دستشو گرفته خجالت نکشیدا
آلا معترضانه به میانه ی میدان آمد:
_ مبین داداش بزرگمه امیریل... یادته؟
لبخند محوی زدم و باهم دست دادیم .
آلا دور از چشم مبین سند خوشبخت اش را در کیفش گذاشتو چشمکی هواله دو نفرمان کرد ، این یعنی نقشه ها دارد .
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۱۱ مضطرب پایم را روی سر زمین بیمارستانی که
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت ۱۲
چه کسی فکرش را میکرد، این کوه غرور برود زیر غبار آرایش!
فلمثل بگویند آرایش مردانه ، گیریم یا هر نام دیگری ، ظاهرش عوض نخواهد شد .
مجتبی با لهجه ی خاصش سوتی زد از جنس کلام زد :
_وُلک عامو چِ کردُم .
صدرا حق به جانب گفت:
_انقدر ازم تعریف نکن مجتبی جان درسته اولین تجربه عملیم یه مستخدمم اما یه استوره همیشه جذابه .
الیاس زد توی پرش:
_ بچه ها از الان استغفار کنید قراره سقف آسمون بریزه قیامت شه.
_خودتو بمال به خیار برادرم.
آقای حسینی دست به سینه نگاهش را بین ما چرخاندند :
_خب خوبه دمت گرم مجتبی .
_غلامتونم آقا .
آقای حسینی دست گرمش را روی شانه هایمان زد:
_ برید با امید خدا بهترین رو نتیجه بگیرید یاعلی .
شاید جنگ از دل جبهه به دل شهر آمده باشد ؛ اما رمز عملیات همان هاست که بود . سایه ی ولایت شان از سرمان کم نمیشود ، بی لاف اینجا کشور امام الزمانست .
رسیدیم به شهر اؤز ، فقط جادوگر کم داشت که رسید:
_ سلام خانم... ما از طرف شرکت[....] اومدیم ، اینم کارت های شناسایی مون .
نگاه گذرای توأم با تحقیر به ما دونفر انداخت و رو به من گفت:
_همراهم بیاین .
از دروازه شهر اؤز گذشته و واردش شدیم .
دهان صدرا به اندازه غاری باز شده بود .
حق داشتند مستخدم مرد بخواهند . عمارت بزرگ بود اما نه به اندازه خانه ما ،
حاج اسماعیل هم حق داشت تک برادرزاده اش را برای کمک بیاورد ؛ گرچه ماهم کمک دستش بودیم .
تا خواستیم دم در کفش هایمان را در بیاوریم ، زن متعجب پرسید:
_ دارین چیکار میکنید؟؟؟
نگاه رقت انگیزی به ما انداخت:
_ حقم دارید... نمیخواد کفشتونو دربیارید بیاین تو.
بی توجه به کنایه اش ، هردو درحال برانداز بودیم .
شنود را ماهرانه کار گذاشتم .
پایین پله های سنگی توقف کردیم ، خانه نبود و کار راحت تر!
از سر خوش شانسی یا رحمت الهی ، هردو قرار بود داخل را تمیز کنیم .
پایین را صدرا نظافت کند و بالا را من تمیز کنم .
از پله ها بالا رفتم و رسیدم به سالنی پر از اتاق ، زیر لب یاعلی گفتمو و شروع کردم .
تی می کشیدم و شنود جاساز میکردم ، گردگیری میکردم و دست به دیوار میکشیدم تا شاید مهر و موم مخزن اسنادش را بگشایم .
مطمئن بودم همینجاست ، بوی فاضلاب به مشامم میرسید .
یک اتاق مخفی از یک دریچه مهار در میان استتار موکت اما کاملا مجهز :
_سید... دوتا دوربین یه قفل رمزی دیجیتال و چند تا حسگر .
_چن دقیقه صبر کن... حله برو تو
با احتیاط داخل که شدم ، پایم را روی چیزی گذاشتم .
برگه، سند ، حکم قتل ؛ پاره ای عکس نیم سوخته بود .
خطرات سیاهم باز جلوی چشمانم آمد ، در گاوصندوق نظامی را باز کردم .
دست لای سندها بردم و چشم مابین اسلحه ها نگه داشتم .
خشک تخته در اتاق ، عکس های وصل به هم و حتی عکس او نیز بود !
تا به خودم آمدم ، صدای مضطرب سید در ایرپدم پیچید:
_ امیریَل همیننن الان از اونجا بزن بیرون بجنب پسررر.
_ چی میگی محمدامین من تازه....
برای اولین بار صدای فریادش را شنیدم:
_ بمبهههه اونجاااا میگمممم بیاااا بیرررروووننننن.
وقت برای انتخاب نبود .
در پنجره در مانند را باز کردم ، خودم را از آن آویزان کردم و روی دیوار پریدم .
تا خواستم از تیزی حصار های روی دیوار رد شوم و به پایین بپرم .
موج انفجار به زمین خیس کوبیدم .
تصویر تار آقای حسینی و سید ، صدای نگران شان هم موجب جوابم نمیشد .
من به اینها عادت داشتم !
تلخی و شوری خون کامم را به تلخی کشید .
قبل از اینکه به آمبولانس زنگ بزند ، دستم را بالا گرفتم .
پنجه در پنجه ام فرو برد و بلندم کرد .
بلند شدن همانا و کوبیده شدن دوباره به دیوار همانا ، مردی یقه جامه خیسم را گرفته بود .
بر سرم عربده زد ، بی روح نگاهی به دستانش که میخواست خفه ام کند انداختم:
_خودشهههههه خودددد قاتلشههههه سرگردددد.
خواست سمتم حمله ور شود که...
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۲ چه کسی فکرش را میکرد، این کوه غرور برو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۱۳
تا خواست با مشتش صورتم را خون آلود تر کند .
صدرا و سید جلوی حمله ور شدندش سمتم را گرفتند .
شاکر بودم که حداقل صدرا بنا نبود مشتی خاکستر به خانواده اش تحویل داده شود .
مکالمه آقای حسینی ، صدرا ، سید و حتی سرگرد برایم مهم نبود .
حتی اگر دست هایم را دستبند میزدند و حکم اعدام به تخته پیشانی ام میچسباندند !
چقدر مرگ در موازتمان دست در دست حضرت عزرائیل قدم میزد و ما خود بزرگ بین تر از اینها بودیم که باور کنیم .
این مرد همسر همان زن سرپرست خدمه ها بود که ما را عقب مانده میدید .
سرگیجه به جای مرد یقه ام را گرفته بود .
مدام تکان میداد و باز خواست میکرد ، آنقدر که روی زمین خیس فرود آمدم .
صدرا سمتم دوید ، چترش را بالای سرم گرفت و مرا همراه خودش برد .
صداهایشان ، نگرانی هایشان... همه و همه زیر صدای ، صدای او بود.
من مسبب نشدم تو از جای دیگری به حالم بخندی ، عزیزدلم مرا هنوز یادت هست؟ یادت هست روز آخر چقدر خوش و بش میکردیم؟ تویی که کم اما به عمق دریا میخندیدی؟
با صدای گرمت بگو که این من نبودم که سر مستانه تو را به مرگ کشاند...
<دانای کل>
بعد ازآن شب طوفانی سخت ، آفتاب روز نوازشگرانه بر صورت گندمی اش میتابید .
کلاه لبه دار اش را درست کرد و عینک آفتابی اش را مقابل طوفان خاکستری چشمانش گذاشت ، با غرور همیشگی اش ایستاد .
باد در لا به لای پیست پیراهن هاوایی اش میرقصید .
نگاهی به پیچ تاب دریای که حالا آرام شده بود کرد .
راه دوری را باز گشته بود به ایران ، تا امنیت ایران را باز لجوجانه به بازی بگیرد .
خودش را عقاب میدانست ؛ دلش میخواست پنجه در پنجه این یوزپلنگ و دلیران محافظش بیندازد
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۱۳ تا خواست با مشتش صورتم را خون آلود تر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت ۱۴
مادر بود و نگران پسرش ، او طی چند روزی توی خودش بود .
کاش دست از لجاجت برمیداشت و باز برمیگشت اینجا :
_آوا تو چایی ببر برای امیریل ... گل بانو خسته ان فرستادمشون استراحت کنن
_وا مامان چرا من؟ اصلا چرا شازده خودش نمییاد برداره بخوره؟؟
اسما لبخندی به شیطنتت اهورا زد:
_چون میخواد میونه تونو درست کنه خنگک خودم .
_ داداشی میونه مون با این چیزا...
امیریل آنقدر غرق فکر بود ، که خودش هم نفهمید درحال اشک شدن است .
دل آوا تاب نیاورد و کنارش نشست ، اشک غلتانش را پاک کرد:
_چرا داری گریه میکنی؟؟
امیریل سرش را پایین انداخت که آوا در چشمانش زل زد:
_امیریل باتواما!! اصلا آشتی... آشتی مثل روز اول... تو فقط گریه نکن ، داداشی امیر؟
آنقدر لحنش مظلوم بود که دل سنگ را آب میکرد:
_چیزی نیست برای از دست دادن آبجی.... من خوبم...
شاید اگر شیرینی های آرزو و شیرینی خبر اسما را میل میکرد کامش هم دیگر رنگ غم نداشت .
همه نشستند ، موقعیت خوبی از لحاظ نبودن فرهاد هم بود . اهورا صدایش را صاف کرد:
_پاشو که شب مراد در پیش داری .
امیریل چهره سوالی به خود گرفت ، اسما لبخند بر لبش نشاند:
_خانواده زهراسادات رو راضی کردم که... بعله عروسی.
همانطور که حدس زده بود مات حرف اسما مانده بود ، نمیدانست بگرید یا بخندد!
باز گوشی اش زنگ خورد و با عذرخواهی خداحافظی کرد ؛ قول داد فرداشب باز اینجا باشد .
اسما میخواست گله کند از نبودن های وقت و بی وقت امیریل اما مادر ست دیگر نخواست باز حالش را بد کند .
<من>
کلاه کاسکت را از سرم برداشتم و دستی برای ترتیب به آن زدم .
با قدم های تند وارد سازمان شدم .
همه جمع شده بودند و منتظر من بودند .
_سلام .
جواب سلامم را دادند ، هنوز از مأموریت قبلی در عذاب بودم که بقول معروف گل بود به سبزه نیز آراسته شد .
سید موقعیت کامل را شرح داد .
تیم عملیاتی ما رأس ساعت با پوشش های مخصوص و مسلح در محل مستقر شد ، بچه ها هم هوایمان را داشتند .
دو نفر از تیم صادق بیرون کشیک میداند و مابقی در بزرگی ساختمان متروکه تقسیم شدیم .
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۴ مادر بود و نگران پسرش ، او طی چند روز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۱۵
با احتیاط از پله ها سبقت گرفتم ، نامحسوس خود را به دیوار کنار اتاق رساندم و سنگر گرفتم .
با سرعت عمل نارنجک دودزا را به داخل اتاق غلتاندم و وارد عمل شدم .
چشمم به فرو ریختگی قلب اتاق افتاد .
قبل از هر عملی از او به پایش شلیک کردم که متقابل به بازویم شلیک کرد .
صدای شکسته شدن شیشه ، او دیوانه بود !
با احتیاط از خَلَع فروریختگی گذشتم ، نگاهی به ارتفاع زیاد کردم .
بیسیم زدم و بعد از پالسش گفتم:
_ امیریل، امیریل ، الیاس .
صدای خش خش و بعد صدای الیاس حاضر شد :
_ بگوشم
با سرعت از پله ها پایین میآمدم:
_ سریع سوژه رو بگیرید داره فرار میکنه... زخمیه نمیتونه زیاد دور بشه.
_ ما وسط درگیری ایم... آتیش خیلی زیاده... نیرو کم داریم همه جمع شدیم فقط درگیری رو بخوابونیم.
_ تیم پشتیبانی؟؟؟
_ طول میکشه تا برسن.
_ خودم میرم دنبالش .
در میان شلیک گلوله ها ، جیغ لاستیک های ماشین را درآوردم و دنبالش به راه افتادم .
باز هم اینجا!! قاتل باز به صحنه جرم برمیگردد؟؟
شیشه جلوی ماشین با شلیک فرو ریخت که سرم را دزدیدم .
تعقیب و گریز مان همراه با تیراندازی بود .
فیلم های هالیوودی؟ نه ممنون به قدر کافی درونش غرق هستم .
< دانای کل >
عقاب بودن را در ذهنش مرور کرد ، شیر را مراقب یوز میدید .
در نظرش بود چقدر اینها دیوانه اند که اینگونه مجنونانه دور این کشور و مردمش میگردند .
سرعت ماشین را بالا برد و با سرعت بدنه به بدنه کوبید .
بار دیگر سریعترین قابلیت ماشین را به قوای تصادف انداخت .
هردو میان گودی دره غلت زدند .
فرصتی برای درد کشیدن نداشت ، خودش را از ماشین بیرون کشید .
حتی وقت برای درآوردن آن شیشه سمج در تیررس استخوانش را هم نداشت .
به یک آن بیهوش روی زمین افتاد .
امیریل با همان سرگیجه و خونریزی سمتش دوید .
باید نقاب را از صورتش برمیداشت و شناسایی اش میکرد .
تا خواست پرده از رخش بگیرد خون از دهانش به صورت آن عقاب زخمی ریخت .
سرد شد و روی کالبدش افتاد .
تا خواست او را به سمتی پرتاب کند....
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺