eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
36.7هزار ویدیو
133 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
7.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این اقا را آوردن تو سید محمد خمینی شهر گذاشتند و رفتند کسی اونا میشناسه😔😢 لطفا غیرت به خرج بدید پخش کنید بلکه یکی بشناسدش اینقدر ارسال کنید که بدست فامیلش برسه
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۰ آخر دعوا چه شد؟ خب اگر تصورتان این است
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 سلام شبتان خوش ادامه رمان نوش نگاه زیباتون👇🏻 📚﴿ طیران ﴾94 ✍🏻 ماحدا 🔖 93 قسمت 🪧ژانر: مذهبی 🪧نود و چهارمین(94) رمان کانال پارت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/88829 پارت 11 الی 20 https://eitaa.com/Dastanyapand/88914 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۰ آخر دعوا چه شد؟ خب اگر تصورتان این است
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۱۱ مضطرب پایم را روی سر زمین بیمارستانی که شاهد امید و ناامیدی ها بود میکوبدم . من تازه داشتم امیدم را پیدا میکردم . کافی بود ناامیدی ، کافی نبود؟ دکترش بیرون آمد که سمتش رفتیم: _سلام خانم دکتر من برادرشم... حالش چطوره؟ چیزی شده؟ دکتر لبخندی زد: _بله حالش خیلی خوبه . _چطور؟ اما اون که‌... دکتر نگاهی به اتاق انداخت و رو به من گفت: _ تبریک میگم... دارید دایی میشید صدای دکتر چند بار در سرم گردید و در گوشم پیچید . دایی ، دایی شدن یعنی دارا شدن یک خواهر زاده شکرین ، کودکی که میتوانستی ساعت ها با او بازی کنی . کودکی که به بهانه اش میشد دل آلا را بدست آورد . دکتر تذکر داد: _اما باید خیلی مراقبش باشید... شاغل ان؟ _بله! همکارتونن تقریبا . دکتر بیشتر کنجکاوی نکرد و گفت: _باید این ۹ ماه رو مرخصی بگیره . _نمیدونم بتونم راضی اش کنم یا نه... سعیمو میکنم. با بیرون آمدن آلا دکتر تبریکی گفت ، شیطنتم گل کرد . دستش را گرفتم: _امیریل.. باز شروع کردی. _ترش نشو خواهر زاده ام بداخلاق میشه. _امیریل!! اهورا ذوق زده مدام با آن لخته خون حرف میزد . خندیدم ، با صدای مردی که آلا را به اسم صدا زد برگشتیم و جواب سلامش را دادیم . مردی با قد معمولی صورت شرقی و اصیل ، آنقدر معمولی که حس کردم سالهاست میشناسمش اما حتما چیز با ارزشی در قلبش هست که آلا برای عمری زندگی انتخابش کرده . با نگاه سوالی مرد ، باز اهورا شیطنت کرد: _میبینی مبین جون زنت از الان خیانتو شروع کرد... چقدرم عشقولانه دستشو گرفته خجالت نکشیدا آلا معترضانه به میانه ی میدان آمد: _ مبین داداش بزرگمه امیریل... یادته؟ لبخند محوی زدم و باهم دست دادیم . آلا دور از چشم مبین سند خوشبخت اش را در کیفش گذاشتو چشمکی هواله دو نفرمان کرد ، این یعنی نقشه ها دارد . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۱۱ مضطرب پایم را روی سر زمین بیمارستانی که
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۲ چه کسی فکرش را میکرد، این کوه غرور برود زیر غبار آرایش!‌‌ فلمثل بگویند آرایش مردانه ، گیریم یا هر نام دیگری ، ظاهرش عوض نخواهد شد . مجتبی با لهجه ی خاصش سوتی زد از جنس کلام زد : _وُلک عامو چِ کردُم . صدرا حق به جانب گفت: _انقدر ازم تعریف نکن مجتبی جان درسته اولین تجربه عملیم یه مستخدمم اما یه استوره همیشه جذابه . الیاس زد توی پرش: _ بچه ها از الان استغفار کنید قراره سقف آسمون بریزه قیامت شه. _خودتو بمال به خیار برادرم. آقای حسینی دست به سینه نگاهش را بین ما چرخاندند : _خب خوبه دمت گرم مجتبی . _غلامتونم آقا . آقای حسینی دست گرمش را روی شانه هایمان زد: _ برید با امید خدا بهترین رو نتیجه بگیرید یاعلی . شاید جنگ از دل جبهه به دل شهر آمده باشد ؛ اما رمز عملیات همان هاست که بود . سایه ی ولایت شان از سرمان کم نمیشود ، بی لاف اینجا کشور امام الزمانست‌ . رسیدیم به شهر اؤز ، فقط جادوگر کم داشت که رسید: _ سلام خانم... ما از طرف شرکت[....] اومدیم ، اینم کارت های شناسایی مون . نگاه گذرای توأم با تحقیر به ما دونفر انداخت و رو به من گفت: _همراهم بیاین . از دروازه شهر اؤز گذشته و واردش شدیم . دهان صدرا به اندازه غاری باز شده بود . حق داشتند مستخدم مرد بخواهند . عمارت بزرگ بود اما نه به اندازه خانه ما ، حاج اسماعیل هم حق داشت تک برادرزاده اش را برای کمک بیاورد ؛ گرچه ماهم کمک دستش بودیم . تا خواستیم دم در کفش هایمان را در بیاوریم ، زن متعجب پرسید: _ دارین چیکار میکنید؟؟؟ نگاه رقت انگیزی به ما انداخت: _ حقم دارید... نمیخواد کفشتونو دربیارید بیاین تو. بی توجه به کنایه اش ، هردو درحال برانداز بودیم . شنود را ماهرانه کار گذاشتم . پایین پله های سنگی توقف کردیم ، خانه نبود و کار راحت تر! از سر خوش شانسی یا رحمت الهی ، هردو قرار بود داخل را تمیز کنیم . پایین را صدرا نظافت کند و بالا را من تمیز کنم . از پله ها بالا رفتم و رسیدم به سالنی پر از اتاق ، زیر لب یاعلی گفتمو و شروع کردم . تی می کشیدم و شنود جاساز میکردم ، گردگیری میکردم و دست به دیوار میکشیدم تا شاید مهر و موم مخزن اسنادش را بگشایم . مطمئن بودم همینجاست ، بوی فاضلاب به مشامم میرسید . یک اتاق مخفی از یک دریچه مهار در میان استتار موکت اما کاملا مجهز : _سید... دوتا دوربین یه قفل رمزی دیجیتال و چند تا حسگر . _چن دقیقه صبر کن‌... حله برو تو با احتیاط داخل که شدم ، پایم را روی چیزی گذاشتم . برگه، سند ، حکم قتل ؛ پاره ای عکس نیم سوخته بود . خطرات سیاهم باز جلوی چشمانم آمد ، در گاوصندوق نظامی را باز کردم . دست لای سندها بردم و چشم مابین اسلحه ها نگه داشتم . خشک تخته در اتاق ، عکس های وصل به هم و حتی عکس او نیز بود ! تا به خودم آمدم ، صدای مضطرب سید در ایرپدم پیچید: _ امیریَل همیننن الان از اونجا بزن بیرون بجنب پسررر. _ چی میگی محمدامین من تازه.... برای اولین بار صدای فریادش را شنیدم: _ بمبهههه اونجاااا میگمممم بیاااا بیرررروووننننن. وقت برای انتخاب نبود . در پنجره در مانند را باز کردم ، خودم را از آن آویزان کردم و روی دیوار پریدم . تا خواستم از تیزی حصار های روی دیوار رد شوم و به پایین بپرم . موج انفجار به زمین خیس کوبیدم . تصویر تار آقای حسینی و سید ، صدای نگران شان هم موجب جوابم نمیشد . من به اینها عادت داشتم ! تلخی و شوری خون کامم را به تلخی کشید . قبل از اینکه به آمبولانس زنگ بزند ، دستم را بالا گرفتم . پنجه در پنجه ام فرو برد و بلندم کرد . بلند شدن همانا و کوبیده شدن دوباره به دیوار همانا ، مردی یقه جامه خیسم را گرفته بود . بر سرم عربده زد ، بی روح نگاهی به دستانش که میخواست خفه ام کند انداختم: _خودشهههههه خودددد قاتلشههههه سرگردددد. خواست سمتم حمله ور شود که... . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۲ چه کسی فکرش را میکرد، این کوه غرور برو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۱۳ تا خواست با مشتش صورتم را خون آلود تر کند . صدرا و سید جلوی حمله ور شدندش سمتم را گرفتند . شاکر بودم که حداقل صدرا بنا نبود مشتی خاکستر به خانواده اش تحویل داده شود . مکالمه آقای حسینی ، صدرا ، سید و حتی سرگرد برایم مهم نبود . حتی اگر دست هایم را دستبند میزدند و حکم اعدام به تخته پیشانی ام میچسباندند ! چقدر مرگ در موازتمان دست در دست حضرت عزرائیل قدم میزد و ما خود بزرگ بین تر از اینها بودیم که باور کنیم . این مرد همسر همان زن سرپرست خدمه ها بود که ما را عقب مانده میدید . سرگیجه به جای مرد یقه ام را گرفته بود . مدام تکان میداد و باز خواست میکرد ، آنقدر که روی زمین خیس فرود آمدم . صدرا سمتم دوید ، چترش را بالای سرم گرفت و مرا همراه خودش برد . صداهایشان ، نگرانی هایشان... همه و همه زیر صدای ، صدای او بود. من مسبب نشدم تو از جای دیگری به حالم بخندی ، عزیزدلم مرا هنوز یادت هست؟ یادت هست روز آخر چقدر خوش و بش میکردیم؟ تویی که کم اما به عمق دریا میخندیدی؟ با صدای گرمت بگو که این من نبودم که سر مستانه تو را به مرگ کشاند... <دانای کل> بعد ازآن شب طوفانی سخت ، آفتاب روز نوازشگرانه بر صورت گندمی اش میتابید . کلاه لبه دار اش را درست کرد و عینک آفتابی اش را مقابل طوفان خاکستری چشمانش گذاشت ، با غرور همیشگی اش ایستاد . باد در لا به لای پیست پیراهن هاوایی اش میرقصید . نگاهی به پیچ تاب دریای که حالا آرام شده بود کرد . راه دوری را باز گشته بود به ایران ، تا امنیت ایران را باز لجوجانه به بازی بگیرد . خودش را عقاب میدانست ؛ دلش میخواست پنجه در پنجه این یوزپلنگ و دلیران محافظش بیندازد ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۱۳ تا خواست با مشتش صورتم را خون آلود تر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۴ مادر بود و نگران پسرش ، او طی چند روزی توی خودش بود ‌. کاش دست از لجاجت برمیداشت و باز برمیگشت اینجا : _آوا تو چایی ببر برای امیریل ... گل بانو خسته ان فرستادمشون استراحت کنن _وا مامان چرا من؟ اصلا چرا شازده خودش نمی‌یاد برداره بخوره؟؟ اسما لبخندی به شیطنتت اهورا زد: _چون میخواد میونه تونو درست کنه خنگک خودم . _ داداشی میونه مون با این چیزا... امیریل آنقدر غرق فکر بود ، که خودش هم نفهمید درحال اشک شدن است . دل آوا تاب نیاورد و کنارش نشست ، اشک غلتانش را پاک کرد: _چرا داری گریه میکنی؟؟ امیریل سرش را پایین انداخت که آوا در چشمانش زل زد: _امیریل باتواما!! اصلا آشتی... آشتی مثل روز اول... تو فقط گریه نکن ، داداشی امیر؟ آنقدر لحنش مظلوم بود که دل سنگ را آب میکرد: _چیزی نیست برای از دست دادن آبجی.... من خوبم... شاید اگر شیرینی های آرزو و شیرینی خبر اسما را میل میکرد کامش هم دیگر رنگ غم نداشت . همه نشستند ، موقعیت خوبی از لحاظ نبودن فرهاد هم بود . اهورا صدایش را صاف کرد: _پاشو که شب مراد در پیش داری . امیریل چهره سوالی به خود گرفت ، اسما لبخند بر لبش نشاند: _خانواده زهراسادات رو راضی کردم که... بعله عروسی. همانطور که حدس زده بود مات حرف اسما مانده بود ، نمیدانست بگرید یا بخندد! باز گوشی اش زنگ خورد و با عذرخواهی خداحافظی کرد ؛ قول داد فرداشب باز اینجا باشد . اسما میخواست گله کند از نبودن های وقت و بی وقت امیریل اما مادر ست دیگر نخواست باز حالش را بد کند . <من> کلاه کاسکت را از سرم برداشتم و دستی برای ترتیب به آن زدم . با قدم های تند وارد سازمان شدم . همه جمع شده بودند و منتظر من بودند . _سلام . جواب سلامم را دادند ، هنوز از مأموریت قبلی در عذاب بودم که بقول معروف گل بود به سبزه نیز آراسته شد . سید موقعیت کامل را شرح داد . تیم عملیاتی ما رأس ساعت با پوشش های مخصوص و مسلح در محل مستقر شد ، بچه ها هم هوایمان را داشتند . دو نفر از تیم صادق بیرون کشیک میداند و مابقی در بزرگی ساختمان متروکه تقسیم شدیم . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۴ مادر بود و نگران پسرش ، او طی چند روز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۱۵ با احتیاط از پله ها سبقت گرفتم ، نامحسوس خود را به دیوار کنار اتاق رساندم و سنگر گرفتم . با سرعت عمل نارنجک دودزا را به داخل اتاق غلتاندم و وارد عمل شدم . چشمم به فرو ریختگی قلب اتاق افتاد . قبل از هر عملی از او به پایش شلیک کردم که متقابل به بازویم شلیک کرد . صدای شکسته شدن شیشه ، او دیوانه بود ! با احتیاط از خَلَع فروریختگی گذشتم ، نگاهی به ارتفاع زیاد کردم . بی‌سیم زدم و بعد از پالسش گفتم: _ امیریل، امیریل ، الیاس . صدای خش خش و بعد صدای الیاس حاضر شد : _ بگوشم با سرعت از پله ها پایین می‌آمدم: _ سریع سوژه رو بگیرید داره فرار میکنه... زخمیه نمیتونه زیاد دور بشه. _ ما وسط درگیری ایم... آتیش خیلی زیاده... نیرو کم داریم همه جمع شدیم فقط درگیری رو بخوابونیم. _ تیم پشتیبانی؟؟؟ _ طول میکشه تا برسن. _ خودم میرم دنبالش . در میان شلیک گلوله ها ، جیغ لاستیک های ماشین را درآوردم و دنبالش به راه افتادم . باز هم اینجا!! قاتل باز به صحنه جرم برمیگردد؟؟ شیشه جلوی ماشین با شلیک فرو ریخت که سرم را دزدیدم . تعقیب و گریز مان همراه با تیراندازی بود . فیلم های هالیوودی؟ نه ممنون به قدر کافی درونش غرق هستم . < دانای کل > عقاب بودن را در ذهنش مرور کرد ، شیر را مراقب یوز میدید . در نظرش بود چقدر اینها دیوانه اند که اینگونه مجنونانه دور این کشور و مردمش میگردند . سرعت ماشین را بالا برد و با سرعت بدنه به بدنه کوبید . بار دیگر سریعترین قابلیت ماشین را به قوای تصادف انداخت . هردو میان گودی دره غلت زدند . فرصتی برای درد کشیدن نداشت ، خودش را از ماشین بیرون کشید . حتی وقت برای درآوردن آن شیشه سمج در تیررس استخوانش را هم نداشت . به یک آن بیهوش روی زمین افتاد . امیریل با همان سرگیجه و خونریزی سمتش دوید . باید نقاب را از صورتش برمیداشت و شناسایی اش میکرد . تا خواست پرده از رخش بگیرد خون از دهانش به صورت آن عقاب زخمی ریخت . سرد شد و روی کالبدش افتاد . تا خواست او را به سمتی پرتاب کند.... . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۱۵ با احتیاط از پله ها سبقت گرفتم ، نامحس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۶ تکنسین با عجله رو به دکتر گفت: _ مریض اورژانسی آوردن توی درگیری بوده یه تیر خورده به پاش بعدم با ماشین افتاده ته دره اما هنوز بیهوش نشده!! هردو با سرعت سمتش رفتند . آلا مثل همیشه درحال بررسی بود اما نگاهش که به صورت بیمار اورژانسی اش خورد ، رنگ از رخش پر کشید . تکنسین نمک روی زخمش شد و به دو مرد رو به روی بخش اشاره کرد : _ خانم دکتر تحت مراقبته بعدم منتقلش میکنن زندان . سعی در کنترل و تسلط روی خودش داشت : _ سریعتر تیرو دربیارید ... بعدم زود پانسمان کنید عفونت نکنه ... چن لحظه میرم میام چک کن وضعیتشو بهم خبر بده... داشت تعادلش را از دست میداد . یک دختر حامله بیست و دو ساله باید انقدر سختی را متحمل میشد؟ کاش کمی لجبازی ارثی را کنار میگذاشت و مرخصی میگرفت . سمت دوست برادر رفت : _ آقا سجاد... بگید دارم اشتباه میبینم!... _ سلام.. _ ج... جواب... منو بدید... دستی به صورتش کشید : _ درست دیدید آلا خانم! _ یعنی چی...؟ یعنی یک سال... _ آروم باشید. به زور روی پاهایش مقاومت میکرد : _ ا... امیریل... امیریل چی؟... تو درگیری بوده... سجاد خواست طفره برود و مراعات حال آلا را بکند اما با سماجت خواهر رفیقش رو به رو شد : _ راستش... _ فقط بگید... مقدمه چینی نمیخواد... سجاد سعی در آرامش داشت و این آلا را به سیم آخر میزد : _ میگم... امیریل چیشده؟؟؟... _ زخمی شده. سکوت سجاد دل آشوبه به جان این خواهر و خواهر زاده می انداخت : _ آقا... سجاد... تیر خورده؟؟... مگه جلیقه زد گلوله تنش نبوده... _ چرا... _ پس... چی؟.. _ چاقو خورده . روی صندلی های آهنین نشست تا بتواند لحن لرزانش را قورت دهد : _ به... به کجاش چاقو زده؟.. _ با چاقوی کلمبیا... به سینه اش... درست قلبشو نشونه رفته... مرد تنومند رو به رویش را که بغض آلود دید تا ته ماجرا را رفت . رسم کدام مکتب بود وحشی گری؟؟! چشد که باید ناظر این اتفاقات زهر آلود باشد ‌. بیچاره برادر تازه پا گرفته اش ، کاش زهراسادات نشنود این خبر را و خود را به اغما بزند . قرار بود امیریلش را سالم در لباس دامادی ببیند ، قرار مدار عروسی شان چه؟ . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۶ تکنسین با عجله رو به دکتر گفت: _ مریض
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۷ ویراژ دادن درد باعث شد چشم هایم را باز نکنم و بگذارم جاده ی این مسابقه رالی باشد . صدای دکتر میخواست مغزم را سوراخ کند: _ متأسفانه قلبشون ضعیف شده ، برای زخم سینه شونم تنفس دیافراگم رو بهشون آموزش میدیدم تا بتونن بدون ماسک اکسیژن نفس بکشن. امیریل بمیرد تو چرا بغض میکنی: _ کی... مرخص میشه... آقای دکتر؟ مکالمه ای کوتاه شان با تشکرش پایان یافت . میخواهم بدانم کدام دهن لقی نگرانی را به جان عزیزکم انداخته . نگاه خیره و لمس دستهای سردش کافی بود تا چشم باز کنم ، تا خواست دکتر را صدا کند دستش را گرفتم: _س... سادات... خانم. بغض زده پاسخم داد: _ جانم؟ بزار دکترتو صدا کنم... _... هنوزم... معلمی...؟ _ آره... چطور؟ _ ...اما... تو بیشتر... از دکتر... درمانمو بلدی. پشت چشمی با آن چشمان درشتش نازک کرد: _تو... این زبانو... نداشتی چیکار میکردی؟... _بخند... در نگاهش گیر چه دیوانه ای افتادم موج میزد: _ به حالت... بخندم؟... _ به کج و کولگی... دامادت بخند... خندید و مراعات حالم را نکرد: _ آخ... _ امیریل امیریلل خوبی؟؟ _‌...مگه... میزاری... نمیگی قلب من ضعیفه... تجزیه تحلیل نکرده تکمیل کردم: _...با... این خندهات.. _ از دست تو که تا منو دق... _بله شما دوتا دل بدید و قلوه بگیرید منم از نگرانی غالب تهی میکنم. خجالت زده سر به زیر انداخت: _مامان منتظره... _خداحافظ!.. پاسخش را دادم و زیر لب غریدم: _ خیلی... دهن لق... _ من دهن لق نیستم... خواهرمو نمیتونستم نگران ول کنم. _ خواهرت... همسر منه... سجاد کیسه حاوی آبمیوه و کمپوت را در یخچال جای داد: _ فرمانده زخمی ما چطوره؟ _‌...زخمی... یادش افتادم و با سرعت خواستم تکان بخورم که قلبم و سید مانع شدند: _ کجا؟؟ امیریل برادر من پدر کشتگی که با خودت نداری دو دقیقه دراز بکشی هیچیت نمیشه . _...ک... کجاست؟؟... نگاهشان را میان کل کل های مخفی رد و بدل کردند: _می... گم... کجا... بردینش؟؟؟... _تحت مراقبته... حداقل اوضاعش از تو بهتره. < من > [ ده روز بعد ] بعد از مرخصی از بند بیمارستان حالا باید کل کل میکردم : _ هادی آزار که نداری چرا لج میکنی. هادی کلافه گفت : _ امیریل ول کن میگم نه یعنی نه. _ من گرفتمش منم میخوام ازش بازجویی کنم مشکل چیه ؟ سید حق به جانب نگاهم کرد : _ اولن که تو نگرفتیش دومن خیلی وقته بازجویی کردن سومن این وظیفه شما نیست چهارمن... هادی پرونده ها را از نظر گذراند : _ بگو میخوام ببینمش اینهمه سفسطه نمیخواد. چنگ زدم به لختی موهایم : _ آره... آره هادی میخوام ببینمش هادی لبخند تلخی زد : _ برو اجازه شو بگیر. از پله ها با سرعت بالا رفتم . چند تقه به در اتاق آقای حسینی زدم و با اجازه وارد شدم : _ سلام آقا خوبید؟ قرض از مزاحمت... قلپی از چای شان را نوشیدند : _ علیک سلام... عجله کار شیطونه.. چایی میخوری؟ _ نه کار واجب دارم. لیوان شان را در سینی رها کردند و دستانشان را مثلث وار روی پاهایشان گذاشتند : _ خب بگو میشنوم. _ اومدم اجازه بگیرم نهار امروز متهم پرونده جگوارو خودم ببرم. لبخندی به لبانشان نشاندند : _ نهارو که براش بردن بهونه جدید پیدا کن... قبلش بشین بهت چند تا توضیح بدم . _ اطاعت امر . . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۷ ویراژ دادن درد باعث شد چشم هایم را با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۱۸ خسته از سکوت و تنهایی های مکرر بود . با صدای در بازهم تکانی به خودش نداد ، گمان میکرد بازهم آن بازپرس روی مخ آمده است. _ حوصله بازجویی ندارم ، عزت زیاد . با صدایش خشک شد، همچون یک مترسک بی جان ماند ! _ مهمون چطور... مهمون نمیخوای ؟ زنده بود؟ هنوز هم تکلم میکرد و او خواب نبود . برخاست و نگاهی به صورت مرد رو به رویش کرد . _ جوابمو ندادی... امیریل چقدر دلش میخواست او را آنقدر در آغوش نگه دارد که زمان از دستانش خارج شود . اما دریغ ، دریغ که این عزیز یادش نمی آمد کیست . عزیز و جگر گوشه خانواده ای هست . نه یک بی کس و کار پیدا شده در اشرف و آموزش دیده زیر دستان جاسوس های روباه پیر ! بغض امان تحملش را از کف داده بود . عقاب مات ماند ، هیچ کس در تاریخ جاری قاتل جانش را بغل نکرده بود که او کرد . اینها بماند ، هیچ احدی این کوه سنگی را به آغوش گرمش نکشیده بود؛ یعنی نه کسی را داشت نه کسی جرعت این کار را بکند . شک و ابهام دم دروازه گوش هایش وز وز میکرد . آیا او واقعا کیست؟ این مرد چرا باید او را بغل کند؟ اصلا مهم بود؟ نه حال ، حال که دیگر این دنیا به پایانش سلام میکرد . _ تو منو یادت نمیاد.... اما... اما من تو رو حفظ حفظم... چرا نفس نفس میزنی؟؟ خ... خوببییی؟؟؟ بدنش ناگه شروع به تکان خوردن کرد . عضلاتش به شدت تنش یافت و با سرعت در حال انقباض و انبساط بودند . صدای نفس‌های نامنظم همراه با کف خون آلود از دهانش بیرون می‌آمد و چشمانش به طور ناخواسته به سمت بالا می‌چرخید . او در حالی که در حالت بی‌وقفه‌ای به طرفین می‌لرزید ، احساس می‌کرد که دست و پاهایش از کنترلش خارج شده‌اند . قلبش انقدر تنبل شده بود که نمیخواست پمپاژ کند . این حالت ناگهانی و ناخواسته ادامه می‌یافت و او نمی‌توانست هیچ کنترلی بر روی بدنش داشته باشد . دست های مقتول باعث شد محتویات معده اش را اق بزند . فریاد های مقتول آشنا در سرش میپیچد . داشت میمرد؟ چقدر زود مهره سوخته شد! < من > هراسان مدام بیمارستان را می‌پیمودم . دکتر قصد رها کردنش را نداشت ‌. صدای سجاد موجب شد سمت دکتر بدوم : _ چیشد؟؟ حالش چطوره؟؟؟ چرا تشنج کرد!! دکتر صبورانه پاسخ داد : _ سیانور خورده... ظاهرا میخواسته خودکشی کنه. زانوهایم سست شد ‌، صدرا زیر بغلم را گرفت . سیانور مرگ حتمی بود ! از ظرف غذایش جز چند قاشق نخورده بود ، یعنی فهمیده؟ روی صندلی سرد فرود آمدم و سرم را بین دستانم گرفتم . سید خواست آرامم کند که گفتم : _ ک...کی... براش... غذا... برده؟ _امیر... صدایم بالا رفت : _ میگم... کی براش غذا برده؟؟؟ _ یکی از بچه های خودمون با شتاب بلند شدم : _ کجا؟؟ امیریل چرا موجی میشی! _ تا نفهمم چرا اینطوری شده ول کن نیستم... به این راحتی بهش سیانور بدن؟؟ مگه شما... صدرا به میان عصبانیتم پرید: _ از دایره ادب خارج نشو انقدم داد و بیداد نکن... سید مکثی کرد: _ باشه نمیخواد تو این حالت رانندگی کنی... سجاد میایی؟ صدرا نمک ریخت: _ بعد میشه بگی احیانن کی مراقبش باشه؟؟ _ آخ یادم رفت باشه خداحافظت... حواست شش دنگ باشه داداش . سجاد لبخند پهنی تحویل داد: _ حله یاعلی با بچه ها خداحفظی کردیم و بازهم به سایت برگشتیم . بالاخره پس از به این در و آن در زدن های زیاد ، دریافتیم کسی آب و غذایش را مسموم کرده بود . حال چه کسی؟؟ چرا؟ یعنی بودنش خطرناک است؟ خدا میداند... . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺