7.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این اقا را آوردن تو سید محمد خمینی شهر گذاشتند و رفتند کسی اونا
میشناسه😔😢
لطفا غیرت به خرج بدید پخش کنید بلکه یکی بشناسدش
اینقدر ارسال کنید که بدست فامیلش برسه
May 11
May 11
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۰ آخر دعوا چه شد؟ خب اگر تصورتان این است
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
سلام شبتان خوش
ادامه رمان نوش نگاه زیباتون👇🏻
📚﴿ طیران ﴾94
✍🏻 ماحدا
🔖 93 قسمت
🪧ژانر: مذهبی
🪧نود و چهارمین(94) رمان کانال
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/88829
پارت 11 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/88914
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۰ آخر دعوا چه شد؟ خب اگر تصورتان این است
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۱۱
مضطرب پایم را روی سر زمین بیمارستانی که شاهد امید و ناامیدی ها بود میکوبدم .
من تازه داشتم امیدم را پیدا میکردم .
کافی بود ناامیدی ، کافی نبود؟
دکترش بیرون آمد که سمتش رفتیم:
_سلام خانم دکتر من برادرشم... حالش چطوره؟ چیزی شده؟
دکتر لبخندی زد:
_بله حالش خیلی خوبه .
_چطور؟ اما اون که...
دکتر نگاهی به اتاق انداخت و رو به من گفت:
_ تبریک میگم... دارید دایی میشید
صدای دکتر چند بار در سرم گردید و در گوشم پیچید .
دایی ، دایی شدن یعنی دارا شدن یک خواهر زاده شکرین ، کودکی که میتوانستی ساعت ها با او بازی کنی .
کودکی که به بهانه اش میشد دل آلا را بدست آورد .
دکتر تذکر داد:
_اما باید خیلی مراقبش باشید... شاغل ان؟
_بله! همکارتونن تقریبا .
دکتر بیشتر کنجکاوی نکرد و گفت:
_باید این ۹ ماه رو مرخصی بگیره .
_نمیدونم بتونم راضی اش کنم یا نه... سعیمو میکنم.
با بیرون آمدن آلا دکتر تبریکی گفت ، شیطنتم گل کرد .
دستش را گرفتم:
_امیریل.. باز شروع کردی.
_ترش نشو خواهر زاده ام بداخلاق میشه.
_امیریل!!
اهورا ذوق زده مدام با آن لخته خون حرف میزد .
خندیدم ، با صدای مردی که آلا را به اسم صدا زد برگشتیم و جواب سلامش را دادیم .
مردی با قد معمولی صورت شرقی و اصیل ، آنقدر معمولی که حس کردم سالهاست میشناسمش اما حتما چیز با ارزشی در قلبش هست که آلا برای عمری زندگی انتخابش کرده .
با نگاه سوالی مرد ، باز اهورا شیطنت کرد:
_میبینی مبین جون زنت از الان خیانتو شروع کرد... چقدرم عشقولانه دستشو گرفته خجالت نکشیدا
آلا معترضانه به میانه ی میدان آمد:
_ مبین داداش بزرگمه امیریل... یادته؟
لبخند محوی زدم و باهم دست دادیم .
آلا دور از چشم مبین سند خوشبخت اش را در کیفش گذاشتو چشمکی هواله دو نفرمان کرد ، این یعنی نقشه ها دارد .
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۱۱ مضطرب پایم را روی سر زمین بیمارستانی که
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت ۱۲
چه کسی فکرش را میکرد، این کوه غرور برود زیر غبار آرایش!
فلمثل بگویند آرایش مردانه ، گیریم یا هر نام دیگری ، ظاهرش عوض نخواهد شد .
مجتبی با لهجه ی خاصش سوتی زد از جنس کلام زد :
_وُلک عامو چِ کردُم .
صدرا حق به جانب گفت:
_انقدر ازم تعریف نکن مجتبی جان درسته اولین تجربه عملیم یه مستخدمم اما یه استوره همیشه جذابه .
الیاس زد توی پرش:
_ بچه ها از الان استغفار کنید قراره سقف آسمون بریزه قیامت شه.
_خودتو بمال به خیار برادرم.
آقای حسینی دست به سینه نگاهش را بین ما چرخاندند :
_خب خوبه دمت گرم مجتبی .
_غلامتونم آقا .
آقای حسینی دست گرمش را روی شانه هایمان زد:
_ برید با امید خدا بهترین رو نتیجه بگیرید یاعلی .
شاید جنگ از دل جبهه به دل شهر آمده باشد ؛ اما رمز عملیات همان هاست که بود . سایه ی ولایت شان از سرمان کم نمیشود ، بی لاف اینجا کشور امام الزمانست .
رسیدیم به شهر اؤز ، فقط جادوگر کم داشت که رسید:
_ سلام خانم... ما از طرف شرکت[....] اومدیم ، اینم کارت های شناسایی مون .
نگاه گذرای توأم با تحقیر به ما دونفر انداخت و رو به من گفت:
_همراهم بیاین .
از دروازه شهر اؤز گذشته و واردش شدیم .
دهان صدرا به اندازه غاری باز شده بود .
حق داشتند مستخدم مرد بخواهند . عمارت بزرگ بود اما نه به اندازه خانه ما ،
حاج اسماعیل هم حق داشت تک برادرزاده اش را برای کمک بیاورد ؛ گرچه ماهم کمک دستش بودیم .
تا خواستیم دم در کفش هایمان را در بیاوریم ، زن متعجب پرسید:
_ دارین چیکار میکنید؟؟؟
نگاه رقت انگیزی به ما انداخت:
_ حقم دارید... نمیخواد کفشتونو دربیارید بیاین تو.
بی توجه به کنایه اش ، هردو درحال برانداز بودیم .
شنود را ماهرانه کار گذاشتم .
پایین پله های سنگی توقف کردیم ، خانه نبود و کار راحت تر!
از سر خوش شانسی یا رحمت الهی ، هردو قرار بود داخل را تمیز کنیم .
پایین را صدرا نظافت کند و بالا را من تمیز کنم .
از پله ها بالا رفتم و رسیدم به سالنی پر از اتاق ، زیر لب یاعلی گفتمو و شروع کردم .
تی می کشیدم و شنود جاساز میکردم ، گردگیری میکردم و دست به دیوار میکشیدم تا شاید مهر و موم مخزن اسنادش را بگشایم .
مطمئن بودم همینجاست ، بوی فاضلاب به مشامم میرسید .
یک اتاق مخفی از یک دریچه مهار در میان استتار موکت اما کاملا مجهز :
_سید... دوتا دوربین یه قفل رمزی دیجیتال و چند تا حسگر .
_چن دقیقه صبر کن... حله برو تو
با احتیاط داخل که شدم ، پایم را روی چیزی گذاشتم .
برگه، سند ، حکم قتل ؛ پاره ای عکس نیم سوخته بود .
خطرات سیاهم باز جلوی چشمانم آمد ، در گاوصندوق نظامی را باز کردم .
دست لای سندها بردم و چشم مابین اسلحه ها نگه داشتم .
خشک تخته در اتاق ، عکس های وصل به هم و حتی عکس او نیز بود !
تا به خودم آمدم ، صدای مضطرب سید در ایرپدم پیچید:
_ امیریَل همیننن الان از اونجا بزن بیرون بجنب پسررر.
_ چی میگی محمدامین من تازه....
برای اولین بار صدای فریادش را شنیدم:
_ بمبهههه اونجاااا میگمممم بیاااا بیرررروووننننن.
وقت برای انتخاب نبود .
در پنجره در مانند را باز کردم ، خودم را از آن آویزان کردم و روی دیوار پریدم .
تا خواستم از تیزی حصار های روی دیوار رد شوم و به پایین بپرم .
موج انفجار به زمین خیس کوبیدم .
تصویر تار آقای حسینی و سید ، صدای نگران شان هم موجب جوابم نمیشد .
من به اینها عادت داشتم !
تلخی و شوری خون کامم را به تلخی کشید .
قبل از اینکه به آمبولانس زنگ بزند ، دستم را بالا گرفتم .
پنجه در پنجه ام فرو برد و بلندم کرد .
بلند شدن همانا و کوبیده شدن دوباره به دیوار همانا ، مردی یقه جامه خیسم را گرفته بود .
بر سرم عربده زد ، بی روح نگاهی به دستانش که میخواست خفه ام کند انداختم:
_خودشهههههه خودددد قاتلشههههه سرگردددد.
خواست سمتم حمله ور شود که...
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۲ چه کسی فکرش را میکرد، این کوه غرور برو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۱۳
تا خواست با مشتش صورتم را خون آلود تر کند .
صدرا و سید جلوی حمله ور شدندش سمتم را گرفتند .
شاکر بودم که حداقل صدرا بنا نبود مشتی خاکستر به خانواده اش تحویل داده شود .
مکالمه آقای حسینی ، صدرا ، سید و حتی سرگرد برایم مهم نبود .
حتی اگر دست هایم را دستبند میزدند و حکم اعدام به تخته پیشانی ام میچسباندند !
چقدر مرگ در موازتمان دست در دست حضرت عزرائیل قدم میزد و ما خود بزرگ بین تر از اینها بودیم که باور کنیم .
این مرد همسر همان زن سرپرست خدمه ها بود که ما را عقب مانده میدید .
سرگیجه به جای مرد یقه ام را گرفته بود .
مدام تکان میداد و باز خواست میکرد ، آنقدر که روی زمین خیس فرود آمدم .
صدرا سمتم دوید ، چترش را بالای سرم گرفت و مرا همراه خودش برد .
صداهایشان ، نگرانی هایشان... همه و همه زیر صدای ، صدای او بود.
من مسبب نشدم تو از جای دیگری به حالم بخندی ، عزیزدلم مرا هنوز یادت هست؟ یادت هست روز آخر چقدر خوش و بش میکردیم؟ تویی که کم اما به عمق دریا میخندیدی؟
با صدای گرمت بگو که این من نبودم که سر مستانه تو را به مرگ کشاند...
<دانای کل>
بعد ازآن شب طوفانی سخت ، آفتاب روز نوازشگرانه بر صورت گندمی اش میتابید .
کلاه لبه دار اش را درست کرد و عینک آفتابی اش را مقابل طوفان خاکستری چشمانش گذاشت ، با غرور همیشگی اش ایستاد .
باد در لا به لای پیست پیراهن هاوایی اش میرقصید .
نگاهی به پیچ تاب دریای که حالا آرام شده بود کرد .
راه دوری را باز گشته بود به ایران ، تا امنیت ایران را باز لجوجانه به بازی بگیرد .
خودش را عقاب میدانست ؛ دلش میخواست پنجه در پنجه این یوزپلنگ و دلیران محافظش بیندازد
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۱۳ تا خواست با مشتش صورتم را خون آلود تر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت ۱۴
مادر بود و نگران پسرش ، او طی چند روزی توی خودش بود .
کاش دست از لجاجت برمیداشت و باز برمیگشت اینجا :
_آوا تو چایی ببر برای امیریل ... گل بانو خسته ان فرستادمشون استراحت کنن
_وا مامان چرا من؟ اصلا چرا شازده خودش نمییاد برداره بخوره؟؟
اسما لبخندی به شیطنتت اهورا زد:
_چون میخواد میونه تونو درست کنه خنگک خودم .
_ داداشی میونه مون با این چیزا...
امیریل آنقدر غرق فکر بود ، که خودش هم نفهمید درحال اشک شدن است .
دل آوا تاب نیاورد و کنارش نشست ، اشک غلتانش را پاک کرد:
_چرا داری گریه میکنی؟؟
امیریل سرش را پایین انداخت که آوا در چشمانش زل زد:
_امیریل باتواما!! اصلا آشتی... آشتی مثل روز اول... تو فقط گریه نکن ، داداشی امیر؟
آنقدر لحنش مظلوم بود که دل سنگ را آب میکرد:
_چیزی نیست برای از دست دادن آبجی.... من خوبم...
شاید اگر شیرینی های آرزو و شیرینی خبر اسما را میل میکرد کامش هم دیگر رنگ غم نداشت .
همه نشستند ، موقعیت خوبی از لحاظ نبودن فرهاد هم بود . اهورا صدایش را صاف کرد:
_پاشو که شب مراد در پیش داری .
امیریل چهره سوالی به خود گرفت ، اسما لبخند بر لبش نشاند:
_خانواده زهراسادات رو راضی کردم که... بعله عروسی.
همانطور که حدس زده بود مات حرف اسما مانده بود ، نمیدانست بگرید یا بخندد!
باز گوشی اش زنگ خورد و با عذرخواهی خداحافظی کرد ؛ قول داد فرداشب باز اینجا باشد .
اسما میخواست گله کند از نبودن های وقت و بی وقت امیریل اما مادر ست دیگر نخواست باز حالش را بد کند .
<من>
کلاه کاسکت را از سرم برداشتم و دستی برای ترتیب به آن زدم .
با قدم های تند وارد سازمان شدم .
همه جمع شده بودند و منتظر من بودند .
_سلام .
جواب سلامم را دادند ، هنوز از مأموریت قبلی در عذاب بودم که بقول معروف گل بود به سبزه نیز آراسته شد .
سید موقعیت کامل را شرح داد .
تیم عملیاتی ما رأس ساعت با پوشش های مخصوص و مسلح در محل مستقر شد ، بچه ها هم هوایمان را داشتند .
دو نفر از تیم صادق بیرون کشیک میداند و مابقی در بزرگی ساختمان متروکه تقسیم شدیم .
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۴ مادر بود و نگران پسرش ، او طی چند روز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۱۵
با احتیاط از پله ها سبقت گرفتم ، نامحسوس خود را به دیوار کنار اتاق رساندم و سنگر گرفتم .
با سرعت عمل نارنجک دودزا را به داخل اتاق غلتاندم و وارد عمل شدم .
چشمم به فرو ریختگی قلب اتاق افتاد .
قبل از هر عملی از او به پایش شلیک کردم که متقابل به بازویم شلیک کرد .
صدای شکسته شدن شیشه ، او دیوانه بود !
با احتیاط از خَلَع فروریختگی گذشتم ، نگاهی به ارتفاع زیاد کردم .
بیسیم زدم و بعد از پالسش گفتم:
_ امیریل، امیریل ، الیاس .
صدای خش خش و بعد صدای الیاس حاضر شد :
_ بگوشم
با سرعت از پله ها پایین میآمدم:
_ سریع سوژه رو بگیرید داره فرار میکنه... زخمیه نمیتونه زیاد دور بشه.
_ ما وسط درگیری ایم... آتیش خیلی زیاده... نیرو کم داریم همه جمع شدیم فقط درگیری رو بخوابونیم.
_ تیم پشتیبانی؟؟؟
_ طول میکشه تا برسن.
_ خودم میرم دنبالش .
در میان شلیک گلوله ها ، جیغ لاستیک های ماشین را درآوردم و دنبالش به راه افتادم .
باز هم اینجا!! قاتل باز به صحنه جرم برمیگردد؟؟
شیشه جلوی ماشین با شلیک فرو ریخت که سرم را دزدیدم .
تعقیب و گریز مان همراه با تیراندازی بود .
فیلم های هالیوودی؟ نه ممنون به قدر کافی درونش غرق هستم .
< دانای کل >
عقاب بودن را در ذهنش مرور کرد ، شیر را مراقب یوز میدید .
در نظرش بود چقدر اینها دیوانه اند که اینگونه مجنونانه دور این کشور و مردمش میگردند .
سرعت ماشین را بالا برد و با سرعت بدنه به بدنه کوبید .
بار دیگر سریعترین قابلیت ماشین را به قوای تصادف انداخت .
هردو میان گودی دره غلت زدند .
فرصتی برای درد کشیدن نداشت ، خودش را از ماشین بیرون کشید .
حتی وقت برای درآوردن آن شیشه سمج در تیررس استخوانش را هم نداشت .
به یک آن بیهوش روی زمین افتاد .
امیریل با همان سرگیجه و خونریزی سمتش دوید .
باید نقاب را از صورتش برمیداشت و شناسایی اش میکرد .
تا خواست پرده از رخش بگیرد خون از دهانش به صورت آن عقاب زخمی ریخت .
سرد شد و روی کالبدش افتاد .
تا خواست او را به سمتی پرتاب کند....
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۱۵ با احتیاط از پله ها سبقت گرفتم ، نامحس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت ۱۶
تکنسین با عجله رو به دکتر گفت:
_ مریض اورژانسی آوردن توی درگیری بوده یه تیر خورده به پاش بعدم با ماشین افتاده ته دره اما هنوز بیهوش نشده!!
هردو با سرعت سمتش رفتند .
آلا مثل همیشه درحال بررسی بود اما نگاهش که به صورت بیمار اورژانسی اش خورد ، رنگ از رخش پر کشید .
تکنسین نمک روی زخمش شد و به دو مرد رو به روی بخش اشاره کرد :
_ خانم دکتر تحت مراقبته بعدم منتقلش میکنن زندان .
سعی در کنترل و تسلط روی خودش داشت :
_ سریعتر تیرو دربیارید ... بعدم زود پانسمان کنید عفونت نکنه ... چن لحظه میرم میام چک کن وضعیتشو بهم خبر بده...
داشت تعادلش را از دست میداد .
یک دختر حامله بیست و دو ساله باید انقدر سختی را متحمل میشد؟ کاش کمی لجبازی ارثی را کنار میگذاشت و مرخصی میگرفت .
سمت دوست برادر رفت :
_ آقا سجاد... بگید دارم اشتباه میبینم!...
_ سلام..
_ ج... جواب... منو بدید...
دستی به صورتش کشید :
_ درست دیدید آلا خانم!
_ یعنی چی...؟ یعنی یک سال...
_ آروم باشید.
به زور روی پاهایش مقاومت میکرد :
_ ا... امیریل... امیریل چی؟... تو درگیری بوده...
سجاد خواست طفره برود و مراعات حال آلا را بکند اما با سماجت خواهر رفیقش رو به رو شد :
_ راستش...
_ فقط بگید... مقدمه چینی نمیخواد...
سجاد سعی در آرامش داشت و این آلا را به سیم آخر میزد :
_ میگم... امیریل چیشده؟؟؟...
_ زخمی شده.
سکوت سجاد دل آشوبه به جان این خواهر و خواهر زاده می انداخت :
_ آقا... سجاد... تیر خورده؟؟... مگه جلیقه زد گلوله تنش نبوده...
_ چرا...
_ پس... چی؟..
_ چاقو خورده .
روی صندلی های آهنین نشست تا بتواند لحن لرزانش را قورت دهد :
_ به... به کجاش چاقو زده؟..
_ با چاقوی کلمبیا... به سینه اش... درست قلبشو نشونه رفته...
مرد تنومند رو به رویش را که بغض آلود دید تا ته ماجرا را رفت .
رسم کدام مکتب بود وحشی گری؟؟!
چشد که باید ناظر این اتفاقات زهر آلود باشد . بیچاره برادر تازه پا گرفته اش ، کاش زهراسادات نشنود این خبر را و خود را به اغما بزند .
قرار بود امیریلش را سالم در لباس دامادی ببیند ، قرار مدار عروسی شان چه؟
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۶ تکنسین با عجله رو به دکتر گفت: _ مریض
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت ۱۷
ویراژ دادن درد باعث شد چشم هایم را باز نکنم و بگذارم جاده ی این مسابقه رالی باشد .
صدای دکتر میخواست مغزم را سوراخ کند:
_ متأسفانه قلبشون ضعیف شده ، برای زخم سینه شونم تنفس دیافراگم رو بهشون آموزش میدیدم تا بتونن بدون ماسک اکسیژن نفس بکشن.
امیریل بمیرد تو چرا بغض میکنی:
_ کی... مرخص میشه... آقای دکتر؟
مکالمه ای کوتاه شان با تشکرش پایان یافت .
میخواهم بدانم کدام دهن لقی نگرانی را به جان عزیزکم انداخته .
نگاه خیره و لمس دستهای سردش کافی بود تا چشم باز کنم ، تا خواست دکتر را صدا کند دستش را گرفتم:
_س... سادات... خانم.
بغض زده پاسخم داد:
_ جانم؟ بزار دکترتو صدا کنم...
_... هنوزم... معلمی...؟
_ آره... چطور؟
_ ...اما... تو بیشتر... از دکتر... درمانمو بلدی.
پشت چشمی با آن چشمان درشتش نازک کرد:
_تو... این زبانو... نداشتی چیکار میکردی؟...
_بخند...
در نگاهش گیر چه دیوانه ای افتادم موج میزد:
_ به حالت... بخندم؟...
_ به کج و کولگی... دامادت بخند...
خندید و مراعات حالم را نکرد:
_ آخ...
_ امیریل امیریلل خوبی؟؟
_...مگه... میزاری... نمیگی قلب من ضعیفه...
تجزیه تحلیل نکرده تکمیل کردم:
_...با... این خندهات..
_ از دست تو که تا منو دق...
_بله شما دوتا دل بدید و قلوه بگیرید منم از نگرانی غالب تهی میکنم.
خجالت زده سر به زیر انداخت:
_مامان منتظره...
_خداحافظ!..
پاسخش را دادم و زیر لب غریدم:
_ خیلی... دهن لق...
_ من دهن لق نیستم... خواهرمو نمیتونستم نگران ول کنم.
_ خواهرت... همسر منه...
سجاد کیسه حاوی آبمیوه و کمپوت را در یخچال جای داد:
_ فرمانده زخمی ما چطوره؟
_...زخمی...
یادش افتادم و با سرعت خواستم تکان بخورم که قلبم و سید مانع شدند:
_ کجا؟؟ امیریل برادر من پدر کشتگی که با خودت نداری دو دقیقه دراز بکشی هیچیت نمیشه .
_...ک... کجاست؟؟...
نگاهشان را میان کل کل های مخفی رد و بدل کردند:
_می... گم... کجا... بردینش؟؟؟...
_تحت مراقبته... حداقل اوضاعش از تو بهتره.
< من >
[ ده روز بعد ]
بعد از مرخصی از بند بیمارستان حالا باید کل کل میکردم :
_ هادی آزار که نداری چرا لج میکنی.
هادی کلافه گفت :
_ امیریل ول کن میگم نه یعنی نه.
_ من گرفتمش منم میخوام ازش بازجویی کنم مشکل چیه ؟
سید حق به جانب نگاهم کرد :
_ اولن که تو نگرفتیش دومن خیلی وقته بازجویی کردن سومن این وظیفه شما نیست چهارمن...
هادی پرونده ها را از نظر گذراند :
_ بگو میخوام ببینمش اینهمه سفسطه نمیخواد.
چنگ زدم به لختی موهایم :
_ آره... آره هادی میخوام ببینمش
هادی لبخند تلخی زد :
_ برو اجازه شو بگیر.
از پله ها با سرعت بالا رفتم .
چند تقه به در اتاق آقای حسینی زدم و با اجازه وارد شدم :
_ سلام آقا خوبید؟ قرض از مزاحمت...
قلپی از چای شان را نوشیدند :
_ علیک سلام... عجله کار شیطونه.. چایی میخوری؟
_ نه کار واجب دارم.
لیوان شان را در سینی رها کردند و دستانشان را مثلث وار روی پاهایشان گذاشتند :
_ خب بگو میشنوم.
_ اومدم اجازه بگیرم نهار امروز متهم پرونده جگوارو خودم ببرم.
لبخندی به لبانشان نشاندند :
_ نهارو که براش بردن بهونه جدید پیدا کن... قبلش بشین بهت چند تا توضیح بدم .
_ اطاعت امر .
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۷ ویراژ دادن درد باعث شد چشم هایم را با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۱۸
خسته از سکوت و تنهایی های مکرر بود .
با صدای در بازهم تکانی به خودش نداد ، گمان میکرد بازهم آن بازپرس روی مخ آمده است.
_ حوصله بازجویی ندارم ، عزت زیاد .
با صدایش خشک شد، همچون یک مترسک بی جان ماند !
_ مهمون چطور... مهمون نمیخوای ؟
زنده بود؟ هنوز هم تکلم میکرد و او خواب نبود .
برخاست و نگاهی به صورت مرد رو به رویش کرد .
_ جوابمو ندادی...
امیریل چقدر دلش میخواست او را آنقدر در آغوش نگه دارد که زمان از دستانش خارج شود .
اما دریغ ، دریغ که این عزیز یادش نمی آمد کیست .
عزیز و جگر گوشه خانواده ای هست .
نه یک بی کس و کار پیدا شده در اشرف و آموزش دیده زیر دستان جاسوس های روباه پیر !
بغض امان تحملش را از کف داده بود .
عقاب مات ماند ، هیچ کس در تاریخ جاری قاتل جانش را بغل نکرده بود که او کرد .
اینها بماند ، هیچ احدی این کوه سنگی را به آغوش گرمش نکشیده بود؛ یعنی نه کسی را داشت نه کسی جرعت این کار را بکند .
شک و ابهام دم دروازه گوش هایش وز وز میکرد .
آیا او واقعا کیست؟ این مرد چرا باید او را بغل کند؟ اصلا مهم بود؟
نه حال ، حال که دیگر این دنیا به پایانش سلام میکرد .
_ تو منو یادت نمیاد.... اما... اما من تو رو حفظ حفظم... چرا نفس نفس میزنی؟؟ خ... خوببییی؟؟؟
بدنش ناگه شروع به تکان خوردن کرد . عضلاتش به شدت تنش یافت و با سرعت در حال انقباض و انبساط بودند .
صدای نفسهای نامنظم همراه با کف خون آلود از دهانش بیرون میآمد و چشمانش به طور ناخواسته به سمت بالا میچرخید .
او در حالی که در حالت بیوقفهای به طرفین میلرزید ، احساس میکرد که دست و پاهایش از کنترلش خارج شدهاند .
قلبش انقدر تنبل شده بود که نمیخواست پمپاژ کند .
این حالت ناگهانی و ناخواسته ادامه مییافت و او نمیتوانست هیچ کنترلی بر روی بدنش داشته باشد .
دست های مقتول باعث شد محتویات معده اش را اق بزند .
فریاد های مقتول آشنا در سرش میپیچد .
داشت میمرد؟ چقدر زود مهره سوخته شد!
< من >
هراسان مدام بیمارستان را میپیمودم .
دکتر قصد رها کردنش را نداشت .
صدای سجاد موجب شد سمت دکتر بدوم :
_ چیشد؟؟ حالش چطوره؟؟؟ چرا تشنج کرد!!
دکتر صبورانه پاسخ داد :
_ سیانور خورده... ظاهرا میخواسته خودکشی کنه.
زانوهایم سست شد ، صدرا زیر بغلم را گرفت .
سیانور مرگ حتمی بود !
از ظرف غذایش جز چند قاشق نخورده بود ، یعنی فهمیده؟
روی صندلی سرد فرود آمدم و سرم را بین دستانم گرفتم .
سید خواست آرامم کند که گفتم :
_ ک...کی... براش... غذا... برده؟
_امیر...
صدایم بالا رفت :
_ میگم... کی براش غذا برده؟؟؟
_ یکی از بچه های خودمون
با شتاب بلند شدم :
_ کجا؟؟ امیریل چرا موجی میشی!
_ تا نفهمم چرا اینطوری شده ول کن نیستم... به این راحتی بهش سیانور بدن؟؟ مگه شما...
صدرا به میان عصبانیتم پرید:
_ از دایره ادب خارج نشو انقدم داد و بیداد نکن...
سید مکثی کرد:
_ باشه نمیخواد تو این حالت رانندگی کنی... سجاد میایی؟
صدرا نمک ریخت:
_ بعد میشه بگی احیانن کی مراقبش باشه؟؟
_ آخ یادم رفت باشه خداحافظت... حواست شش دنگ باشه داداش .
سجاد لبخند پهنی تحویل داد:
_ حله یاعلی
با بچه ها خداحفظی کردیم و بازهم به سایت برگشتیم .
بالاخره پس از به این در و آن در زدن های زیاد ، دریافتیم کسی آب و غذایش را مسموم کرده بود .
حال چه کسی؟؟ چرا؟ یعنی بودنش خطرناک است؟ خدا میداند...
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺