May 11
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۲۰ دیوانه شده بود ؟ چرا خوابش نمیبرد ، چ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
سلام صبحتون بخیر و خوشی
ادامه رمان نوش نگاه زیباتون👇🏻
📚﴿ طیران ﴾94
✍🏻 ماحدا
🔖 93 قسمت
🪧ژانر: مذهبی
🪧نود و چهارمین(94) رمان کانال
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/88829
پارت 11 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/88914
پارت 21 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/89151
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۲۰ دیوانه شده بود ؟ چرا خوابش نمیبرد ، چ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۲۱
_ سادات خانوم؟
_ بله؟...
_ هنوزم خجالت میکشی؟
_ چی؟... آره فکر کنم... هنوز ازت میترسم...
مات حرفش ماندم :
_ چرا ازم میترسی؟... تو که اونروز دستمو گرفتی؟
_ نگرانت بودم... از دعوای اونروزت با سیدعلی اکبر... هنوزم ازت میترسم
شوخ و شنگ خندیدم و با شیطنت گفتم:
_ اون که حقش بود
_ ببخشیدا شما هنوز بلد نشدی سوال بپرسی... بعدم داداشمه هاا .
_ ببخشیدا الان تو خودتو بزار جای من... منو با یه دختر ببینی ازم میپرسی؟
_ اون فرق داره .
_ چه فرقی... راحت باش بگو گیس تو سرش جا نمیذاشتی!
_ از دست تو .
_ از پام چطور؟
دستی به کت سرمه ای رنگم کشیدم و بحث را خاتمه دادیم .
در را برایش باز کردم؛ مرواریدی کمیاب میان صدفی سخت ، چقدر میان آن پارچه یادگاری زیبا بود .
حسرت چون بادی در دلم وزید .
کاش بودی برادر ، دلم گرم حضورت بود .
دست زهرایم را گرفتم .
چشمم به چشم هایش نیفتاده ، قدم اول را به داخل برنداشته بودیم که صدای شلیک گلوله راهمان را سد کرد.
منتظر بودم درد در تنم پیچ و تاب بخورد.
با زانو روی زمین افتادم ، صدای جیغ و شیون ها نمی توانست مرا به خود بیاورد .
سرخی دستانم را نظاره کردم؛ چه کسی میفهمید حال ما را؟
یک سال در انتظار شیرینی این شب دل به سپیدی صبح سپردم!
چرا حالا؟ تلخی نبود برادر یا بودن تحت مراقبتش را یدک میکشیدم .
اما غریبی نگاهش ، دلتنگی در صدایش ، آبرو داری کردن هایش را چه کار میکردم؟
تازه داشتی پیوند میخوردی برای جوانه زدن ، تازه داشتم به شیطنتت های سرسام آورت عادت میکردم .
بلند شو و آنقدر مرا بخندان که دلدرد امانم را ببرد .
میخواهی بخوابی؟ بخواب! اصلا هفته ها بخواب مراقب میمانم کسی بیدارت نکند.
اما با اینکار کانون درحال نوسازیمان را به سختی زمستان سیبری مبدل نکن .
اشک های عزیزکم را ببین ، تو که دل سنگ نبودی!
< دانای کل >
دکتر بیرون نیامده دورش غلغله بود .
کاش در کنار درس، کمی درس اخلاق به دکتر داده بودند.
درس انسانیت، درس درک ، کاش کمی با آموزشش چاشنی پرورش هم داشت.
مدام صحنه ها رو به روی چشمانش تداعی میشد .
قلبش تیر میکشید و عرق از سر و رویش میچکید .
آلا آب معدنی و قرص را نامحسوس به دستش داد .
حالی برای لجاجت نداشت ، اگر نمیخورد شاید جای درکنار آن جانفشان بود .
هرکسی یک خانواده دارد ، اما او دو خانواده را داراست .
چقدر دلش گریه میخواست...
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۲۱ _ سادات خانوم؟ _ بله؟... _ هنوزم خجالت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۲۲
فردا رفتم سرکار ، کاش بتوانم عادی رفتار کنم .
سلام و احوالپرسی کردیم ، در کار شنا میکردم تا شاید غرق شدن یادم برود .
_ سلام آقا داماد.
بلند شدم:
_ سلام...
_ دیشب خوش گذشت؟ شرمندم از لحاظ تلافی نبین... نمیتونستم بیام اما نایبمو فرستادم... تولد برادر آدم مگه چند بار تکرار میشه؟
تیله هایم لغزید ، آنقدر مشهود که نگرانم شد:
_ امیریل خوبی؟ چیشد؟؟
با صدای داد سید و کوبیده شدنش به دیوار هراسان سمتشان رفتم:
_ محمد امین...
سید یقه ای هادی را بیشتر در دستش مچاله کرد :
_ ساکت باش... تو فرستادیش نه؟؟؟ تو فرستادیششش .
الیاس سید را عقب کشید:
_ دلت دعوا میخواد؟؟؟ تا حالا کتک خوردی سید؟؟ بعدم اون تیر نزد به داداش جنابعالی... بعدم اون چه میدونست اینجوری میشه تازه هاتف...
سید پس از کشیده ای که اولین بار نثار هادی کرد، ادامه داد :
_ از کجا میدونستتت؟؟؟ واقعا معلوم نیست... معلوم نیست هاتف یه عوضییی به تمام معناست؟؟...
اینبار هادی یقه اش را گرفت:
_ آهای درباره هاتف درست حرف بزن... نمیتونست شلیک کرده باشه، میخواستم نمیتونست .
_ دستتو بکش... مگه نیست؟؟ مگه آدمای با کثافت کاری های اون عوضی نیست؟؟؟
پا درمیانی کردم:
_ بسه بس کنید دیگه .
سید یقه اش را رها کرد که هادی حق به جانب کلام ساخت:
_ اثبات کن هاتف شلیک کرده... بجنب.
الیاس میان جفتشان ایستاد:
_ اصلا منو صدرا شیش دنگ حواسمون بهش بود... بعدم اون که نمیتونه آخه یه جو عقل تو کله شماها نیست؟ بعدم قرار شد بعد اومدن امیریل و خانومش ببریمش.
سید یقه پیراهنش را درست کرد:
_ چه شیش دنگی؟؟ به راحتی آب خوردن شلیک کنن به برادر من؟ هااا؟؟؟ از کجا معلوم دستورشو نداده باشه؟
الیاس انگشت اشاره اش را به سر سید کوبید:
_ توام یچیزی خورده تو کلت سید.
با صدای آقا حمید همه ساکت شدیم:
《چخبره معرکه گرفتید؟》
همه سرهایمان را به زیر هواله دادیم .
_ من نگفتم اینجا محل کاره؟؟ شوخی و شیطنت هاتونو یکاریش میکنم... داد و بیداد و قِشقِرق... داشتیم؟؟
سید جلو آمد تا از حقش دفاع کند :
_ اما آقا...
_ ساکت محمدامین تو یکی حق هیچ دفاع یا اعتراضی نداری، فعلا از این بحثا بیاید بیرون... کار دارم باهاتون.
بعد هم سید اشاره زدند :
_ بشین پشت سیستم.
پوفی کشید و پشت میزش نشست ، آقای حسینی شروع به توضیح کرد:
_ فعلا پرونده جگوارو میسپارم به تیم صادق شماها فعلا درگیر این پرونده جدید باشید.
لحنم پرسشی شد:
_ برای چی آقا؟
_ یه حسی میگه همچین این قضیه ام بی ربط به جگوار نیست... هادیم خبر کنید شاید نیاز شد... بچه ها برای جلسه زیاد وقت نداریم فقط یه جمع بندی داشته باشید... امیریل کارشناسی پرونده با توعه یه گزارش کار دقیق میخوام .
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۲۲ فردا رفتم سرکار ، کاش بتوانم عادی رفتا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۲۳
بعد از چشم گفتن بچه ها؛ دقایقی بعد ماژیک را از سمت آن دخترک به سمت برادرش کشیدم و لب باز کردم:
_ خب... مضنون اول المیرا زمانی مشاوره .
مضنون خواندنش در بیانم نمی چرخید و زود گذشتم:
_ بعدی هم برادرش الیاد که با ظاهر یک شرکت وارد شده... سومی شروین خسروی یه مغازه الکترونیک داره فعلا کار خاصی نمیکنه یا رابطش با باند قطعه... پرویز مشرف تاجر فرش ... از مضمون ها که بگذریم باند شون دوتا رابط شناسایی شده داره یعنی مطمئنیم دوتا ان و زن هم هستن .
هادی چشمانش را ریز کرد :
_ قربانی ها تو حوزه های مختلفی زیادن... یعنی تو هر حوزه ای این باند فعالیت داره؟
قدمی به سمت میز برداشتم و دست به سینه تکیه زدم:
_ ظاهرا بله... هیچ کدوم هیچ سابقه ای ندارن از وجود رابط هام مطمئنیم اما خب هنوز مونده تا بهشون برسیم!
هادی دست به چانه گفت:
_ هدفشون چی بوده؟ یه تیمن یا یه باند؟ اگر یه باندن حلقه وسطن حلقه اصلی ان حلقه بیرونی ان... گول خوردن یا گولشون زدن؟ چطور سوژه ها رو جذب میکردن؟ سبک هرکدوم شون فرق داره یا یکیه و اون چیه؟ فقط یه جاسوس ان یا جرمای دیگه هم کردن؟
هادی نگاهش را سمت الیاس سوق داد:
_ و یه سوال دیگه... چرا وقتی اسم خانم المیرا زمانی میاد الیاس رگاش متبلور میشه؟
الیاس عصبی غرید :
_ چون به تو مربوط نیست!
وساطت کردم:
_ بچه ها... بچه ها!! الان وقتش نیست باز شروع نکنبد... بعدا سر اینم بحث میکنیم، فعلا جواب سوال های قبلیو بدیم .
الیاس چش غره ای رفت :
_ نه این دلش کتک میخواد .
صدرا نمایشگاه دندان گذاشت:
_ بهش رحم کن هنوز رد دست سید رو گونه شه .
الیاس باز لگد آخر را به ظن هادی زد:
- فلانی هنوز وجود خارجیش به اثبات نرسیده برا من نظر میده.
سجاد سری به تأسف تکان داد:
_ با عرض پوزش، باب دهن هاتونو کِلوز کنید، ببینیم چی میگن.
هادی بی توجه حرفش را کشدار کرد:
_ بچه های ت.م روشون سوارن درسته؟
سری به نشانه تایید تکان دادم:
_ از تیم صادق کمک گرفتم... رو همه شون سوارن... فقط میخوام سجاد و الیاس روی زمانی ام سوار باشن... سید چتر اطلاعاتی وسیع میخوام... صدرا توام کمکش کن... قبلش این دوتا رابطو شناسایی کنید و یاعلی بلند شید .
هادی پر مکث سمتم چرخید:
_ یه ت.م دیگه انتخاب کن... الیاس نه!
الیاس دیگر داشت داغ میکرد:
_ اونوقت واسهِ خاطر چی؟
هادی با آرامش خاصی گفت:
_ معلوم نیست؟ یه بچه ام میتونه بفهمه میخوای ماجرا رو شخصی کنی .
روی شانه ای الیاس درحال قرمز شدن زد:
_ خودتو بیشتر از این جلوی خواهرت تابلو نکن آقای زمانی .
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۲۳ بعد از چشم گفتن بچه ها؛ دقایقی بعد ماژی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت ۲۴
با صدای امیریل از مرگ و زندگی ؛ زندگی را انتخاب و چشمانش را باز کرد .
_ بابا زهرا سادات راست میگه؟...
گوشش را به تپش قلب در بست ، صدای فرهاد چنگ زد به تپنده در سینه اش :
_... توی بیمارستان... پیداش کردیم... توی... بمب گذاری.... خیلی دنبال خانواده اش گشتیم... حتی... اهورا به مادرت میگفت مامان... مام دیدم... بیاریمش پیش خودمون بد نیست...
گوش هایش دروغ میشنید .
دروغی به درازای ۱۹ سالگی اش ، تیله چشمانش زهر آلود شد .
شیرینی هایش به کابوس مبدل شد ،
بغض به نیزار آرامشش رسید و آنرا به آتش کشید .
صداهایشان که قطع شد دیگر تحملش ته کشید و با سرعت از خانه بیرون زد .
میخواست کجا برود؟
او با یک لایه تیشرت آنهم در گردش بارانی که سفید پوش میشد .
نمیدانست چقدر راه رفته است؛ چقدر به پهنای صورت گریسته و تهی شده .
اما حال بالای آن جو شهر ، در بم تهران نظاره گر است .
فریاد زدن فایده ای داشت؟
همزاد پندار تنهایی نیمکت شد .
اشکهایش روی آسمان را کم میکرد .
میخواست به خودش امید بدهد که نه اهورای دیگری در کار بوده .
اصلا باید برود سمعک بخرد .
چرا خیس نمیشود؟ تازه نگاهش به چتر بالای سرش افتاد .
_ لنگه ای داداش خلتی میدونستی؟
با صدای هادی جا خورد:
_ س... سلام !
هادی کتش را روی بی پناهی بازو هایش انداخت:
_ اینجا چیکار میکنی و از کی اینجایی؟ و چرا از مغز و لباس گرم استفاده نمیکنی؟
_ میشه... ولم کنی؟... میخوام به تنهایم بمیرم... اصلا میخوام... خیس شم.
_ یه چاله آب اونجا منتظرته... بجنب .
هادی دستش را روی پیشانی اهورا گذاشت و گرمی دل زننده اش را انکار نکرد:
_ پاشو پاشو ببینم تا سینه پهلو نکردی .
لرز عجیبی به جان اهورا افتاده بود .
حالا باید نظاره گر قطرات سرم حین ورود به رگ هایش باشد .
_ میخوای برام توضیح بدی؟
اگر لب از لب فاصله میداد ، بیمارستان سیل میشد و اینجا را با خود میبرد
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۲۴ با صدای امیریل از مرگ و زندگی ؛ زندگی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۲۵
" اگر بروم عروسی امیریل دست خودم نیست نگاه های که دیگر به جای شور و شوق طعم دلخوری دارد .
اگر نروم هم میشوم یک نامرد .
امیریل حق برادری را ته تهش برایم به جا آورده پس اینکه هم خون نیستیم نباید موجب شود که نروم . "
مدام به لباس پلوخوری در دستش نگاه میکرد .
اسم جدیدش چه بود؟ سید محمد مهدی !
_ خب آقای سید محمد مهدی... میخوای چیکار کنی؟... بری یا بمونی؟ اصلا با خودت چند چندی؟... آره آخرش باید برم حتی برای یه تبریک خشک و خالی... خیر سرم برادر عروسم آشنای داماد... آقای امام حسین جزو ذُره ای شما بودن به ریخت و قیافه آدمی مثل من نمیاد اما... اگه هنوزم با خرابکارایم دوستم داری... آبجیمو امیریلو خوشبخت کن.
حاضر و آماده سوار موتورش شد و سمت خانه قبلی اش راند .
قرار شده بود در قصر رادفر ها گوشه ای از باغ عروسی باشد .
کمی زهراسادات سخت زیر بار رفت اما با لجاجت خواهر شوهر ها قبول کرد .
محمدمهدی منتظر بود که فقط امیریل و زهراسادات برسند تا با یک تبریک جانش را بردارد و از عروسی برود .
عروسی شان زیادی جالب بود ، بدون هیچ آهنگ یا رقصی اما پر از خوش گذرانی و البته یک مولودی خوان پایه!
تهش هم قرار بود نماز جماعت بخوانند ، این آپشن را هیچ عروسی یا تالار عروسی نداشت !!!
امیریل و زهراسادات اند دیگر هیچ چیز از جفتشان بعید نیست .
به محض ورود امیریل و زهرا برق تفنگ چشمانش را زد .
امیریل هم آن تک تیرانداز بالای دیوار را دید خودش را سپر زهرا کرد و دستانش را فشورد که تیر به تن خودش بنشیند اما محمد مهدی خودش را جلو انداخت .
هردو دستشان را رها کردند و کنار آن پسرک نشستند .
امیریل تا به او دست زد دستش رنگ خون گرفت .
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۲۵ " اگر بروم عروسی امیریل دست خودم نیست
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۲۶
" از قبل شب عروسی دلش مثل سیر و سرکه میجوشد ، مدام با یک چیزی ور میرود و فهمیده ام هروقت اینکار را میکند یعنی ذهنش زیادی آشفته است ! "
زهراسادات کمی خودش را جلو تر کشید :
_ امیریل؟
چند بار صدایش زد اما انگار او جای دیگری سیر میکرد، کاش امیریل صدای او میان ضربه های انگشتش به گوش امیریل میرسید :
_ چیشده؟ امیریل صدامو میشنوی؟
_ها... چی؟ جانم؟
زهرا سادات چایی های سردشان را برای تعویض برد:
_ کجایی امیریل؟؟ حالت خوبه؟
_ سواله میپرسی... مگه میشه تو پیشم باشی، من بد باشم؟؟
نیم نگاهی به خودشیرینی هایش کرد و کیسه کیلوهای قند در دلش را پنهان نمود:
_ بحثو عوض نکن... من میدونم یچیزی شده... رنگ به رو نداری... وایسا ببینم تو قرصاتو خوردی؟؟
_ اگه نخورده بودم اینجا بودم؟
کمی فکر کرد ، راست میگفت:
_ امیریل عید تو خونه بمونیم... بریم خونه مامانم یا خونه مامانت؟
_ تو میخوای کجا باشیم؟
میخواست بگوید؛ هرکجای دنیا با او میتوانست از ته دل با او نشاط و عشق داشته باشد حتی میان خستگی :
_ پاک یادم رفت... مامان اسما زنگ زدن گفتن قراره همه جمع بشیم خونه شون.
_ آها!
زهرا طاقت صورت مالامال حزن همسرش را نداشت .
کاش میتوانست از زیر زبانش دلیل آشفتگی اش را بیرون بکشد .
[ خانه رادفر ]
محمدمهدی جایش خالی بود .
آلا و زهراسادات مستقیم و غیر مستقیم جویای حال آن مرد مغموم بودند .
نگاه های سنگین هادی هم به آلا نمیتوانست مهر و موم لبان امیریل را باز کند .
سید با دخترش بازی میکرد و گاهی هم در بحث شرکت میکرد .
فرهاد و حمید هم از مسائل روز میگفتند .
ما بقی خانم ها در آشپزخانه سبزی پاک میکردند و میخندیدند .
میان همه آنها فقط امیریل حال گرفته داشت .
فرهاد خوب پسرش را میشناخت .
" امیریل هیچ وقت موفق نبود حسش را پنهان کند ، درست برعکس او !
کاش امروز از زیر زبانش تلخی حقیقت لیز نخورد حوالی گوش های کسی غیر خودمان ، بهتر است خودم او را دلداری بدهم . "
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۲۶ " از قبل شب عروسی دلش مثل سیر و سرکه م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت ۲۷
نفسم بالا نمیامد ، تحمل هوای خفه با طعم بوی ماده ضدعفونی سخت بود .
به محوطه پناه بردم؛ صدای دکتر در گوشم اکو میشد و روی تکرار قدم برمیداشت .
با همان صورت شرقی اش روی نیمکت نشسته ، سیگار را لحظه ای از دست مجروحش جدا نمیکند .
سیگار را از دستش کشیدم و به ناکجا آباد پرتاب کردم.
_ چیکار... میکنی!
_ تو داری چیکار میکنی؟؟؟...
خواست پُکی از سیگار جدید بگیرد که پاکتش را زیر پایم له کردم .
نظاره گر منتظر حرف هایم بود:
《ببرش یه جایی هادی... نمیدونم فقط... نمیخوام خانواده بفهمن یا ببینش.》
هادی برخیزید و توپید به جانم:
_ یعنی چی؟؟... کجا ببرمش؟ هیچ میفهمی داری چی میگی؟ اون برادرته امیریل .
پوزخندم رونق گرفت:
_... من... نمیخوام خانواده امو... ناراحت کنم... تا حالا نبوده بقیه اشم نباشه... مخصوصا الان... من یک ساله منتظر عروسیمم... یک ساله بخاطر اون عقبش انداختم میفهمی؟؟... یک ساله زندگیمو بخاطر اون برای خودم زهر کردم... نه نمیفهمی... نمیفهمی چون نمیدونی قلبم بخاطر اون ضعیف شده... نمیتونم درست حسابی نفس بکشم... شب و روز نفهمیدم... چقدر بخاطرش عذاب کشیدم .
_ باشه... هرکاری میخوای بکنی بکن... اونکه برادر خونی ته اینجوری باهاش رفتار میکنی... مخصوصا الان که دیگه نمیتونه ببینه... چه برسه به من.
با تنه از من دور شد ، روی جای قبلی اش اتراق کردم .
بغض در گلویم شکست ، سخت بود مخالف قلبت حرف بزنی .
کاش سختی لحظه ای رهایم میکرد .
اوی من پیدا شده ، اما روی تخت بیمارستان در بدترین اوضاعی که تصورش دارم .
قلبم جای جز سینه به سر و صورتش میزد .
خواستم از نحسی اش فرار کنم ، قبل از اینکه تعادلم را از دست بدهم در آغوش گرمی فرو رفتم .
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۲۷ نفسم بالا نمیامد ، تحمل هوای خفه با طع
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت ۲۸
بی جان چشمان تارش را باز کرد؛ کاش نور چشمانش را به او میدادند .
با دیدن پدرش خونش از جریان ایستاد:
_ که نیاد آره؟
_ب... بابا!..
نگاهی به رنگ پریدگی اش انداخت:
_ اشکال نداره... اما بعد از عید باید بیاد خونه... بودنش مهمه... دیدن یا ندیدنش مهم نیست... همین که نفس میکشه برامون کافیه.
چشم هایش را بست تا قطره ای از دریای قلبش نچکد .
اسید پاشیده بودند به صورت اویش ، به آن صورتی که جای بوسه هایش بود .
دلش بی تاب چشم های خاص خاکستری اویی که حالا نمیدید .
"هاتف مرا ببخش؛ به من نگو خودخواه ، من خانواده ام را ترجیح میدهم .
صبور باش برادرم ، شرمنده فعلا باید میان گردباد تنهایی رهایت کنم .
دلم تنگ شده برای حرف زدن هایمان؛ گاهی تا صبح باهم حرف میزدیم.
آنقدر که مادر کلافه میگفت از هم خسته نمیشوید؟ جواب من و تو چیزی جز خنده های از ته دل نبود.
دلم برای خندیدن هایت تنگ شده، صوت دیوانه کننده قرآنت که از حفظ میخواندی هنوز تمنای گوش هایم هست .
از آن هوش که نه اما از تلاش سرشارت که دوماهه کل قرآن را از بر کردی .
از کارهای عجیب و غریبت که از آن هنوز که هنوز است سر درنیاورده ام!
نگفتن ها و نشان دادن هایت؛ مثلا نمیگفتی دوستت دارم اما تک تک حرکاتت لبریز از جانم راهم برایت میدهم بود .
لا تحزن ان الله معنا گفتن هایت که گاهی رو مخم رژه میرفت .
آن آرامش میان طوفانت که رایحه ای از عظم را جزم میکرد .
هاتف جرم تو فقط فراموشی بود؛ کاش من هم فراموش کنم.
غم ، ترس ، خشم ، دوری را..."
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۲۸ بی جان چشمان تارش را باز کرد؛ کاش نور
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۲۹
_ چرا نمیخوری؟
کیفش را گرفت تا برود:
_ میترسم بابام بفهمه الیاد .
قهقه ای به دلهره آوا زد:
_ بشین بشین... کار بدی که نمیکنیم ، فقط با عشقم اومدم کافه یه لاته بخوریم همین .
نشست و انگشتانش را روی گردن بند کیف فشورد:
_ باز میترسم... الیاد من هیچ وقت با یه نامحرم یه جا ننشسته بودم... اونم تنها .
_ تنها؟ اینهمه آدم چی ان میشه دقیقا بگی؟
جرعه ای از جان فنجانش گرفت:
_ آوا
کمی دلش یکجوری شد؛ مثل انگشت زدن روی دل صاف آب:
_ تو فقط طراحی داخلی بلد نیستی... طراحی دل منم بلدی دختر.
گونه های شمعدانی اش قرمز شد .
با صدای فرهاد به خودش آمد:
_ من به تو چی بگم آوا ها؟
_ ببخشید بابایی.
فرهاد خواست داد بزند اما خودش را کنترل کرد:
_ مگه من هزار بار نگفتم هنوز نامزدین؟؟ هنوز محرم نیستید... هوم؟ هزار بار گفتم صیغه محرمیت بخونید گفتی نه بابا صبر میکنیم... ایننن صبرهه؟؟؟
_ حالا بابا کاری نکردیم .
فرهاد برزخی سمتش برگشت:
_ نه میخواستید بکنید!
اسما با نگاهش آوا را به گوشه رینگ کشاند .
.....
با آرنج درست کوبید به آنجایی که نباید .
نمیدانست چرا؛ فقط از حرص زد .
زد از حرص کله شقی هایش .
رویش را از رویش گرفت:
_ منو نگاه کن... آدم قحط بود که تو؟؟؟ باشه کلیه آدمی که گروه خونی اُ منفی داره کمه... تو چرا پریدی وسط؟ کی بردت هوم؟ با توام... آهای منو نگاه کن .
صورتش را برگرداند که توی بغلش افتاد .
پوستش مرطوب و بی رنگ بود:
_ هاتف... هاتففف... چشماتو باز کن... غلط کردم هاتف!!!
نگرانی اش دستش را به گونه او زد که دستانش رنگ سرخ به خود گرفت .
دست پاچه به بیمارستان رساندش .
مدام به چشمه گوشه لب هاتف نگاه میکرد و خونی که از لباسش چکه میکرد .
دکترش که بیرون آمد به چشمشش آشنا نشست:
_ چ... چیشد؟؟
_ من باید از تو بپرسم که چرا با این حال آوردیش .
حالا باید چه میگفت؟ بی فکرانه درست به جای بخیه اش کوبیدم؟
_ فقط... فقط بگو الان حالش چطوره؟
_ اگه زودتر نیاورده بودیش معلوم نبود دیگه نفس بکشه...
با کمی مکث ادامه داد:
_ جواب سوالمو بده .
نفس راحتی کشید:
_ هیچی... یعنی... آلا هاتف کلیه اشو داده به محمد مهدی .
_ چییی؟؟؟... هاتف... هاتف که... وای خدا!!
دستی به ریشش کشید:
_ من نمیدونم دکترش کی بوده که با این شرایط هاتف کلیه پیوند زده... آلا من اصن فکر نمیکردم انقدر حالش بد بشه .
_ امیدوارم حداقل برای محمد مهدی مشکلی پیش نیاد!... هادی... هاتف خونریزی داخلی کرده ، حداقل باید تا شب اینجا بمونه اما فکر نکنم با این لجبازیاش... فقط هرچی تونستی نگهش دار فعلا با آرام بخش بیهوشه .
هادی تشکر آرامی از آلا کرد ، بعد از لجباز گفتن آلا خندید:
_ هاتف فقط لجبازه؟
_ چطور؟
برای رنگ آمدن به صورتش شکلاتی خورد:
_ دختر خاله تو خودت حامله ای اما هنوز سرکار!
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۲۹ _ چرا نمیخوری؟ کیفش را گرفت تا برود: _
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت ۳۰
سه ساعتی بیهوش بود .
چشمانش را باز نکرده بلند شد:
_ ه... هادی...
_ آروم باش من اینجام دراز بکش رو بخیه هات فشار نیار .
هاتف با دلهره ای که سعی در کتمانش داشت پافشاری کرد:
_ منو... میبری... یا خودم برم؟
_ شما حداقل سه روز اینجا میمونی... هاتف خونریزی داخلی کردی میفهمی یعنی چی؟؟
کلافه تسلیم شد:
_ لباسای خودم تنمه؟... آوردیم بیمارستان؟
_ الان لباس برات میارم عوض کنی... خاله اسما پیش پای اینکه چشاتو باز کنی اومد .
ماتش برد:
_ مگه... امیر... نگفت کسی... نفهمه من زنده ام؟
_ امیریل که مثل تو نیست یچیزی بگه بعد حتی به غلط تا آخرش پاش وایسه!
حالت تهوع و درد موجب میشد نتواند دیگر جواب هادی را بدهد .
سه روز را تا خود صبح چشم بر هم نزد بجز آن مسکن های مسخره؛ منتظر بود، منتظر برادرش .
چسبیده بود به هادی تا کارش با صندوق تمام شود و فقط کشان کشان از آن بیمارستان که هرآن ممکن بود؛ مقتلش شود، بیرون زد .
همینطور که دراز کشیده و چشمانش را برای بهتر شدن حالش بسته بود هادی از سر گرفت:
_ یعنی تو همه مارو ایسگا کرده بودی؟
_ عع... تو از کی انقدر... بی ادب شدی؟... باید نو برام بخریا... بعدم آلا که نفهمید؟
هادی مکثی زد:
_ نه... نفهمید... هاتف... انقدر مرموزی که گاهی شک میکنم اصلا اسمت این باشه... یا اصلن زن داشته باشی یا حتی پسر خالم باشی .
_ عالیه...
هادی چشم غره ای نثارش کرد:
_ پسره غیر قابل تحملِ کله شقِ لجوجِ با مخ .
هاتف دیگر غرهای هادی را نمیشنید؛ تنش میلرزید از وحشتی به پهنای واقعیت .
کاش بهایش را دل نازک المیرا ندهد .
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺