eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
46.4هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پانزده همان روزها بود که عاشق بهزاد
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا بهزاد صاف ایستاد و شاخه گل سرخ رنگی را که پشتش پنهان کرده بود، جلوی صورت سها گرفت و لبهایش را به هم فشرد تا مانع خندیدنش شود. سها با دیدن گل قلبش ریخت و نفسش بند آمد. دست برد و گل را از دست بهزاد گرفت. توان حرف زدن نداشت. بهزاد نگاهی به صورت سها انداخت و لبهایش را به طرز مسخره ای غنچه کرد و گفت: - چه قدر خوشگل شدی. لبهای سها به لبخند باز شد و چشمهایش از ذوق درخشید. درخششی که از نگاه بهزاد دور نماند. بهزاد دست سها را در دستش گرفت و گفت: - چه دستای داری. انگشتات اونقدر تپله مثل انگشت فیل می مونه. هیکلت شکل هیکل خرسه. لبات هم مثل کون میمون شده. برای خودت باغه وحشی هستی. تمام این حرفها با چنان لحن عاشقانه ای بیان شد که سها تا چند ثانیه متوجه معنی آنها نشد. ولی ناگهان خشکش زد، مات و مبهوت به بهزادی که به سختی سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد، نگاه کرد. بهزاد که دیگر نمی توانست بیشتر از این جلوی خودش را بگیرد پقی زیر خنده زد. بچه ها با شنیدن صدای خنده بهزاد، از پشت دیوار بیرون پریدند و در حالی که او را با انگشت نشان می دادند با صدای بلند شروع به خندیدن کردند. سها اول به آزیتا، علی و چند تا از بچه های کلاس که از خنده روی پاهایشان بند نبودند نگاه کرد و بعد دوباره به سمت بهزاد که از خنده چشمش به اشک نشسته بود، برگشت. نفهمید چطور تا انتهای آن کوچه یخ زده دوید. نفهمید چند بار به زمین خورد و بلند شد. نفهمید کی باران شروع شد. نفهمید چطور به خانه رسید. نفهمید کی پشت در اتاقش پنهان شد. فقط وقتی به خودش آمد که وسط اتاق خیره به گلسرخ درون دستش نگاه می کرد. سها با یاد آوری روزهای بعد نفس عمیقی کشید و بغض نشسته درون گلویش را قورت داد. یادش می آمد همان شب تب کرده بود. نه یک تب معمولی. تب چهل درجه همراه با هزیانها و کابوسهای شبانه. یادش می آمد یک هفته در تب سوخته بود و از درد به خودش پیچیده بود. بعد از آن وارد دوران سکوت شده بود. نه لب به غذا می زد و نه با کسی حرف می زد. اگر کسی به او نزدیک می شد فریاد می کشید. در عرض یک ماه بیش تر از بیست کیلو وزن کم کرده بود ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ پدرش او را از این دکتر به آن دکتر و از این بیمارستان به آن بیمارستان می برد. ولی چیزی عوض نمی شد. حال سها روز به روز بدتر می شد. هیچ کس نمی دانست چه بر سر سها آمده. پدرش مستاصل شده بود. مامان شیرین نگران شده بود و آزیتا موش شده بود و از اتاقش بیرون نمی آمد. همان موقع ها بود که یکی از دکترها تشخیص ضربه روحی بر اثر تجاوز را داد. پدرش او را برای معاینه به پزشک قانونی برده بود ولی هیچ اثری از تجاوز نبود. با این که تمام علایم حاکی از تجاوز بود ولی هیچ تجاوز فیزیکی صورت نگرفته بود. هیچ کس نفهمید به روح سها تجاوز شده بود. یکی از همان شبها بود که کارد آشپزخانه را برداشت و به سراغ آزیتا رفت. آزیتا توی تختش خوابیده بود. سها چاقو در دست بالای سر آزیتا ایستاد. با تمام وجود دوست داشت چاقو را در سینه ی آزیتا فرو کند. آزیتا از سنگینی نگاه سها بیدار شد. خود سها هم نفهمید چه چیزی در چشمهای ترسیده آزیتا دید که چاقو را به زمین انداخت و رفت. آزیتا هیچ وقت از آن اتفاق حرفی به کسی نزد. شاید می ترسید با گفتن این مسئله سها هم دهان باز کند و جریان بهزاد را بگوید. یا شاید هم چون خودش را مسئول حال بد سها می دانست، سکوت کرد. هر چه بود آن دو اتفاق مثل راز در سینه هر دویشان باقی ماند. سها هر روز رنجور تر و لاغر تر و ساکت تر می شد. به توصیه یکی از آشناها سها را به یک مرکز روان درمانی بردند، آنجا بود که با دکتر نخعی آشنا شد و زندگیش دگرگون شد. دیگر به آن مدرسه برنگشت یک سال عقب افتاد و به جای رفتن به دبیرستان به هنرستان رفت تا حتی الامکان از آزیتا دور باشد. بعد از آن جریان بین او و آزیتا یک آتش بس پنهان بوجود آمد. هر دو به نوعی از هم حذر می کردند. دیگر هیچ وقت بهزاد را ندید تا به امروز. سها خسته از یادآوری تمام خاطرات بد گذشته اشکهای ریخته شده روی صورتش را پاک کرد و از روی دیوار پایین آمد. احساس ضعف می کرد، باید به خانه می رفت و چیزی می خورد. باید با دکتر نخعی تماس می گرفت. انتظار نداشت دیدن بهزاد بعد از این همه سال این طور بهمش بریزد. شاید اگر در موقعیت بهتری بود و زندگی نرمال تری داشت یادآوری خاطرات گذشته این طور عذابش نمی داد ولی زندگی درهم و برهم و احساسات سرکوب شده اش در زندگی با پرهام او را از نظر روحی ضعیف و آسیب پذیر کرده بود. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand