eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.3هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
40.2هزار ویدیو
189 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هفت سیا با سر به ساختمان آبی رن
امکان نداشت. امکان نداشت او نمی توانست به سیا حسی داشته باشد. سیا فقط برای استفاده بود. سیا فقط یک سرگرمی بود. سیا هیچ کدام از ملاکهای او را نداشت. سیا چیزی برای عاشق شدن نداشت. او نمی توانست سیا را به دوستانش نشان دهد. همه مسخره اش می کردند مامان شیرین می کشتش. نباید دیگر هیچ وقت سیا را می دید. ولی چشم های خمار سیا موقع بوسیدن از جلوی چشم های آزیتا کنار نمی رفت. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_نه آزیتا عشوه کلامش را بیشتر کرد
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (64) سها پشت میز کارش نشسته بود و عکسهای گرفته شده از جشن تولد یکی از بچه ها در مهد کودک را بررسی می کرد. دو هفته از توافقش با پرهام می گذشت و در این دو هفته پرهام به قولش مبنی بر نیامدنش به خانه و محل کار سها عمل کرده بود. ولی هر شب به سها تلفن می کرد و احوالش را می پرسید و سعی می کرد به طریقی دل سها را بدست آورد. سها تمام سعی اش را می کرد تا این مکالمات را در پایین ترین حد ممکن نگه دارد. هنوز هم نمی توانست علت این تغییر رفتار پرهام را درست درک کند و جز این که پرهام سعی دارد با خوب جلو دادن خودش در این سه ماه کاری کند که سها به ادامه این زندگی برای شش ماه آینده رضایت بدهد چیز دیگری به فکرش نمی رسید. نمی دانست، پرهام واقعاً به خاطر شرکتش می خواهد این ازدواج صوری را برای یک مدت دیگر ادامه دهد و یا می خواهد کاری کند که تمام تقصیر ها را به گردن سها بیندازد. خوب می دانست برای پرهام چقدر مهم است که وجهه خودش را پیش خانواده اش حفظ کند. مطمئناً پرهام دلش نمی خواست آدم بده این بازی باشد و برای بی گناه جلو دادن خودش حتی از بدنام کردن سها هم دریغ نمی کرد. بدبینیش هر روز به پرهام بیشتر می شد. یک جورهایی آن پرهام بی تفاوت قبلی را بیشتر می پسندید تا این پرهام پیگیر و به ظاهر نگران را. ولی دیگر برای سها مهم نبود، پرهام چه کار می خواهد بکند او تصمیش را گرفته بود. حتی یک روز هم بیشتر در این زندگی نمی ماند. خانه ای را که پسندیده بود، اجاره کرده بود. تصمیم داشت بعد از تعمیرات. آرام، آرام وسایلش را به خانه جدید منتقل کند و حتی بعضی شبها را در آنجا سپری کند. بیشتر از نه ماه در این زندگی مانده بود. تحمل کردن سه ماه آینده چندان برایش سخت نبود. اگر این صبر و شکیبای سبب می شد او بدون این که مورد قضاوتهای نا عادلانه قرار بگیرد از پرهام جدا شود، راضی بود. به هر حال هیچ چیزی مجانی بدست نمی آمد. هزینه ی استقلالش نه ماه زندگی با پرهام بود و هزینه ی یک طلاق بی دردسر سه ماه دیگر. هر چند نهال با هیچ کدام از استدلالهای سها موافق نبود و فکر می کرد سها زیادی کوتاه می آید ولی سها تصمصم اش را گرفته بود این سه ماه را هم تحمل می کرد. سه ماهی که دو هفته از آن بی هیچ دردسری گذشته بود و سها امیدوارم بود دو ماه نیم باقی مانده هم بی دردسر بگذرد. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ از پشت میزش بیرون آمد تا درمورد تغییر بعضی از عکسها با سپهر حرف بزند. شروین که از صبح بیرون رفته بود و تازه به آتلیه برگشته بود، با دیدن سها با همان نگاه جدی این چند وقت اخیرش سری برای سها تکان داد و به سمت میزش رفت. از وقتی سها از مشهد برگشته بود، رفتار شروین سر سنگین تر و محتاطانه تر شده بود و این سها را خوشحال می کرد. همین که قرار نبود حاشیه ی دیگری در زندگیش درست شود، برایش خوب بود. ولی گاهی دلش برای آن صمیمیتی که بینشان بود تنگ می شد. سها هم بدون این که لبخندی بزند سرش را برای شروین تکان داد. و رو برگرداند ولی متوجه نگاه خیره شروین روی خودش بود. نگاه های گاه و بی گاهی که وقتی سها حواسش نبود روی صورتش می چرخید. سها قدم دیگری به سمت میز سپهر برداشت که ناگهان دختر کوچکی با سرعت وارد آتلیه شد. دختر سر بزرگش را پایین انداخته بود و دستهایش را مثل دو بال به عقب برده بود و بدون این که به جایی نگاه کند با شتاب به سمت جلو می دوید. پایش که به لبه میز گیر کرد، سها به طرفش دوید و قبل از این که دخترک به زمین بیفتد روی زمین زانو زد و دختر را در آغوش گرفت. دختر خودش را در آغوش سها رها کرد. سها دستش را روی پهلوهای دختر گذاشت و نرم او از خودش دور کرد. سر سنگین دختر به یک سمت خم شد. سها محو صورت زیبای دختر شد. دختری با چشم های ریز و پف کرده، دماغ کوفته ای و دهانی باز و دندانهایی فاصله دار. دخترک فرشته ی چشم آبی بود که یک کرومزوم اضافی داشت. سها نگاهی به صورت سفید و موهای طلایی و کم پشت دختر انداخت اولین چیزی که به ذهنش رسید خورشید بود. دختر مثل خورشید می درخشید. لبخندی به صورت دختر زد. دخترک به وسعت تمام صورتش خندید. سها دختر را دوباره در آغوش گرفت و آرام در گوشش زمزمه کرد: - این جا چیکار می کنی خورشید خانم؟ دختر خنده بلندی کرد و دستهایش را دور گردن سها انداخت و دوباره خودش را به سها چسباند. سها خنده اش گرفت. حلقه دستش را دور بدن دختر تنگ تر کرد. - ببخشید، تا اومدم جلوش و بگیرم دوید تو. به خاطر عکس بچه ها اومد. عاشق بچه هاس.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_نه آزیتا عشوه کلامش را بیشتر کرد
سها همانطور که دخترک را در آغوش گرفته بود از روی زمین بلند شد تا جواب مردی که رو به رویش ایستاده بود را بدهد، ولی با دیدن صورت مرد برای لحظه ای منگ شده خیره به آن چشم های آبی و موهای روشن ماند ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_یازده (64) سها پشت میز کارش نش
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا بهزاد بود. خودش بود. پیر شده بود. دور چشمش چروک برداشته بود و موهای سرش عقب رفته بود ولی خودش بود. مگر می شد سها او را نشناسد. اگر صد سال هم می گذشت او را می شناخت. بهزاد آرام گفت: - نازنین بیا بغل بابا دخترک سرش را به نشانه نه بالا انداخت و خودش را بیشتر به سها چسباند. بهزاد پوزش طلبانه به سها نگاه کرد و دو دستش را روی پهلو های دخترک گذاشت تا او را از سها جدا کند ولی دختر حاضر به جدا شدن از سها نبود. سها هنوز مسخ شده به مرد رو به رویش نگاه می کرد. دوازده سال گذشته بود. بهزاد معذب از رفتار دخترش و نگاه های خیره سها لبخند نیم بندی زد و رو به دختر با لحن ملتمسانه ای گفت: - نازنین بابا، خانم و اذیت نکن. بیا بریم برات بستنی بخرم. این دفعه سها بود که دختر را از خودش جدا کرد و به سمت بهزاد گرفت. بهزاد دخترش را در آغوش گرفت و با شرمندگی نگاهش را از سها به شروین کشاند و گفت: - باز هم ببخشید. و به سرعت از آتلیه خارج شد. سها همچنان مسخ شده به جای خالی بهزاد نگاه می کرد. سالها بود به آن روز فکر نکرده بود. فکر می کرد از آن روز و اتفاقات بعد از آن گذر کرده ولی حالا با دیدن بهزاد متوجه شد که اتفاقات آن روز مثل یک تیغ در سینه اش باقی مانده و قلبش را خراش می دهد. آن زخم کهنه دهان باز کرده بود و دوباره به خونریزی افتاده بود. - سها، خوبی؟ سها، چت شد تو؟ صدای شروین باعث شد از عالم خلسه بیرون بیاید. صورتش را به سمت شروین که اصلاً نفهمید از کی کنارش ایستاده، چرخاند و سعی کرد لبخند بزند ولی فقط توانست گوشه لبش را کمی بالا بیاورد. شروین نگران چشم از سها به سمت در چرخاند و دوباره به سها نگاه کرد و گفت: - این مرد رو می شناختی؟ کی بود؟ چی گفت بهت؟ - ببخشید من باید برم و به سرعت به سمت میزش دوید و پالتو و کیفش را برداشت تا از آتلیه خارج شود. شروین که پشت سرش آمده بود. بازویش را گرفت و سها را به سمت خودش چرخاند و گفت: - چی شده سها؟ چرا این جوری می کنی؟ من و می ترسونی. سها چند دقیقه گیج و منگ به صورت شروین نگاه کرد. بعد دستش را با تمام قوا از دست شروین بیرون کشید و بدون هیچ توضیحی، جلوی چشم های بهت زده شروین از آتلیه بیرون دوید. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 سالروز رحلت پیامبر مهربانی و رحمت، حضرت محمد مصطفی (ص) تسلیت باد. امشب سه پارت گذاشتم. پارتهای بعدی چهارشنبه. همگی را به خدا می سپارم. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ وقتی به خودش آمد روی پشت بام خانه اش بود و به آسمان بی ستاره تهران نگاه می کرد. از سرما در خودش جمع شد و چشم بست. کی از آتلیه بیرون زده بود؟ کی سوار ماشین شده بود؟ کی به خانه آمده بود؟ اصلاً کی شب شده بود؟ این چند ساعت را کجا رفته بود؟ چطور گذرانده بود؟ هیچ چیز به خاطر نداشت. انگار درون مه غلیظی گیر افتاده بود. مهی که او را در خود بلعیده بود. نفسی عمیقی کشید و مثل هر وقت دیگری که دلش می گرفت روی لبه دیوار نشست پاهایش را درون شکمش جمع کرد و سرش را روی زانوهای خم شده اش گذاشت. دیگر راه گریزی نداشت باید با خاطراتش رو به رو می شد. باید دوباره به تک، تک آن لحظات فکر می کرد. شاید دردی که به جانش ریخته شده بود التیام پیدا می کرد. * فقط چهارده سالش بود. یک دختر چاق و زشت و تنبل. اصلاً به خاطر نداشت از کی شروع به چاق شدن کرده بود. ولی خوب به خاطر داشت غذا تنها آرامش دهنده ذهن و روحش بود. خوردن مثل ماده مخدری او را از جهان اطرافش دور می کرد. وقتی می خورد دیگر حرفهای مامان شیرین و اذیتهای آزیتا به چشمش نمی آمد. وقتی می خورد یادش می رفت که او را توی بازی راه نمی دهند. وقتی می خورد دیگر برایش مهم نبود که دست و پا چلفتی و بی عرضه است و هیچ کس جز بابا مصطفی دوستش ندارد. آن روزها با آزیتا هم کلاس بود. هر دو روی یک نیمکت می نشستند. آزیتا خوشگل بود، سر و زبان دار و درسخوان. محبوب همه بود. نماینده کلاس بود، خوب بلد بود هم هوای بچه ها را داشته باشد و هم به دل معلم ها راه بیاید. ولی برعکس آزیتا، سها تنبل بود و گوشه گیر. هیچ وقت سر کلاس حرف نمی زد و با هیچ کس دوست نبود. درسش ضعیف بود و موقع درس جواب دادن دست و پایش را گم می کرد و به تته، پته می افتاد. آزیتا سیاست عجیبی داشت از یک طرف بچه ها را بر علیه سها تحریک می کرد و از طرف دیگر از سها در مقابل بچه ها طرفداری می کرد. سها هیچ وقت نفهمید آزیتا از روی عمد این طور رفتار می کرد و یا وقتی می دید بچه ها سها را اذیت می کنند دچار عذاب وجدان می شد و به کمکش می آمد. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_سیزده بهزاد بود. خودش بود. پیر ش
❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا همان روزها بود که عاشق بهزاد شد. بهزاد قد بلند و خوش تیپ بود. چشم های آبی و موهای روشنی داشت. پنج، شش سالی از سها بزرگتر بود و توی یک تعمیر گاه نزدیک مدرسه کار می کرد. تقریبا نصف بچه های مدرسه عاشقش بودند و در موردش حرف می زدند ولی سها هیچ وقت در مورد بهزاد حرف نمی زد، می ترسید بچه ها مسخره اش کنند. از نظر بچه های مدرسه تا وقتی دخترهایی مثل آزیتا وجود داشتند، محال بود بهزاد به دختری مثل سها نگاه کند. ولی بهزاد نه تنها به سها، بلکه به هیچ کدام از بچه های مدرسه نگاه نمی کرد. علی دوست پسر آزیتا که با بهزاد توی تعمیرگاه کار می کرد، گفته بود، بهزاد دنبال یک دختر خاص است و از این دخترهای آویزان که با نگاه هایشان می خواهند او را بخورند، خوشش نمی آید. سها همیشه در خیالاتش، خودش را آن دختر خاص می دید که روزی بهزاد متوجه وجودش می شود و به دنبالش می آید. عشق بهزاد هر روز بیشتر در قلب کوچک سها لانه می کرد. تمام ساعات مدرسه به امید یک لحظه دیدن بهزاد می گذشت. وقتی از کنار تعمیرگاه رد می شد، زیر چشمی به در تعمیرگاه نگاه می کرد تا شاید بهزاد را هر چند برای چند ثانیه ببیند. بعد از آن به اتاقش پناه می برد و بارها و بارها آن دیدار را در ذهنش مرور می کرد برای هر حرکت بهزاد هزار دلیل و معنی می آورد و آن را به خودش نسبت می داد. سها عاشق که نه، شیفته و واله و شیدای بهزاد شده بود. عشقی که فقط در قلب سها بود و هیچ نمود خارجی نداشت. هیچ کس از این عشق خبر نداشت. این راز سها بود. رازی درون قلبش. سها آهی کشید و سرش را از روی پاهای خم شده اش بلند کرد و دوباره به آسمان سیاه شب خیره شد و به آن شبی فکر کرد که آزیتا به اتاقش آمد و از علاقه بهزاد به او گفت. از این که بهزاد شیفته خانمی و سنگینی و وقار سها شده. از این که به نظرش سها خاص و منحصر به فرد است. از این که دلش می خواهد با سها دوست شود ولی می ترسد سها پسش بزند. از این که آرزو دارد حتی شده برای چند دقیقه با سها حرف بزند. هیچ وقت نفهمید آزیتا چطور متوجه علاقه او به بهزاد شده بود و چرا تصمیم گرفته بود آن کار را با سها بکند. از نظر آزیتا آن کار فقط یک شوخی بچگانه بود ولی همین شوخی قلب و روح سها را نابود کرد. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ سها از یاد آوری هیجانی که آن لحظه به او دست داده بود، قلبش فشرده شد. یادش می آمد که دخترک تنهای درونش از شنیدن حرفهای آزیتا به وجد آمده بود و بالا و پایین می پرید. فکر این که بهزاد بین آن همه دختر او را انتخاب کرده بود، چنان ذوق زده اش کرده بود، که حتی برای لحظه ای به حرفهای آزیتا شک نکرده بود. آزیتا گفته بود، بهزاد از علی خواسته تا پیغامش را از طریق آزیتا به سها برساند. بهزاد گفته بود سها را دوست دارد و اگر سها هم او را دوست دارد، فردا بعد از مدرسه همدیگر را توی کوچه پشتی مدرسه ببینند. سها آن شب تا صبح نخوابید. در تمام راه مدرسه آزیتا دم گوشش از عشق بهزاد گفت و او را بیشتر از قبل شیفته و شیدای بهزاد کرده بود. ساعتهای مدرسه کند و کشدار گذشته بود ولی وقتی تمام شده بود، باز این آزیتا بود که به سراغش آمده بود و دستش را کشیده بود و او را به دستشویی مدرسه برده بود تا آرایشش کند. آزیتا لبهای سها را سرخ کرده بود و به پشت پلکهایش سایه آبی زده بود و صورت تپلش را با روژگونه ی صورتی رنگ کرده بود. به نظر سها قیافه اش عجیب شده بوده. ولی آزیتا آنقدر از زیبایش تعریف کرده بود که باور کرد، که زیبا شده. آزیتا سها را سر کوچه رها کرده بود و از او خواسته بود تا به تنهای پیش بهزاد برود. سها برای لحظه ای دست آزیتا را گرفته بود و در چشمهایش خیره شده بود. رنگ چشم های آزیتا برای لحظه ای تیره شده بود. سها در همان لحظه ترس و شرمندگی را در چشمان آزیتا دیده بود. ولی آنقدر طالب این دیدار بود که به چیزی شک نکرده بود. آزیتا سریع رو برگردانده بود و سها را به سمت کوچه هل داده بود. برفی که چند روز پیش باریده بود توی کوچه یخ زده بود. سها با احتیاط قدم بر می داشت. قلبش به شدت می تپید و پاهایش می لرزید. با وجود سردی هوا تمام صورتش عرق کرده بود. وسطهای کوچه بهزاد را دید. برای لحظه ای ایستاد و به بهزاد خیره شد. بهزاد بر خلاف همیشه که سرهمی سرمه ای تعمیرگاه را به تن می کرد. یک بلوز سفید و شلوار جین پوشیده بود و موهای خوش رنگش را به عقب شانه زده بود. یکی از دستهایش را پشتش پنهان کرده بود و دست دیگرش را در جیب شلوارش فرو کرده بود و با سری کج شده به سها لبخند می زدسها با خجالت جلو آمد و رو به روی بهزاد ایستاد و سلام کرد. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پانزده همان روزها بود که عاشق بهزاد
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا بهزاد صاف ایستاد و شاخه گل سرخ رنگی را که پشتش پنهان کرده بود، جلوی صورت سها گرفت و لبهایش را به هم فشرد تا مانع خندیدنش شود. سها با دیدن گل قلبش ریخت و نفسش بند آمد. دست برد و گل را از دست بهزاد گرفت. توان حرف زدن نداشت. بهزاد نگاهی به صورت سها انداخت و لبهایش را به طرز مسخره ای غنچه کرد و گفت: - چه قدر خوشگل شدی. لبهای سها به لبخند باز شد و چشمهایش از ذوق درخشید. درخششی که از نگاه بهزاد دور نماند. بهزاد دست سها را در دستش گرفت و گفت: - چه دستای داری. انگشتات اونقدر تپله مثل انگشت فیل می مونه. هیکلت شکل هیکل خرسه. لبات هم مثل کون میمون شده. برای خودت باغه وحشی هستی. تمام این حرفها با چنان لحن عاشقانه ای بیان شد که سها تا چند ثانیه متوجه معنی آنها نشد. ولی ناگهان خشکش زد، مات و مبهوت به بهزادی که به سختی سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد، نگاه کرد. بهزاد که دیگر نمی توانست بیشتر از این جلوی خودش را بگیرد پقی زیر خنده زد. بچه ها با شنیدن صدای خنده بهزاد، از پشت دیوار بیرون پریدند و در حالی که او را با انگشت نشان می دادند با صدای بلند شروع به خندیدن کردند. سها اول به آزیتا، علی و چند تا از بچه های کلاس که از خنده روی پاهایشان بند نبودند نگاه کرد و بعد دوباره به سمت بهزاد که از خنده چشمش به اشک نشسته بود، برگشت. نفهمید چطور تا انتهای آن کوچه یخ زده دوید. نفهمید چند بار به زمین خورد و بلند شد. نفهمید کی باران شروع شد. نفهمید چطور به خانه رسید. نفهمید کی پشت در اتاقش پنهان شد. فقط وقتی به خودش آمد که وسط اتاق خیره به گلسرخ درون دستش نگاه می کرد. سها با یاد آوری روزهای بعد نفس عمیقی کشید و بغض نشسته درون گلویش را قورت داد. یادش می آمد همان شب تب کرده بود. نه یک تب معمولی. تب چهل درجه همراه با هزیانها و کابوسهای شبانه. یادش می آمد یک هفته در تب سوخته بود و از درد به خودش پیچیده بود. بعد از آن وارد دوران سکوت شده بود. نه لب به غذا می زد و نه با کسی حرف می زد. اگر کسی به او نزدیک می شد فریاد می کشید. در عرض یک ماه بیش تر از بیست کیلو وزن کم کرده بود ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ پدرش او را از این دکتر به آن دکتر و از این بیمارستان به آن بیمارستان می برد. ولی چیزی عوض نمی شد. حال سها روز به روز بدتر می شد. هیچ کس نمی دانست چه بر سر سها آمده. پدرش مستاصل شده بود. مامان شیرین نگران شده بود و آزیتا موش شده بود و از اتاقش بیرون نمی آمد. همان موقع ها بود که یکی از دکترها تشخیص ضربه روحی بر اثر تجاوز را داد. پدرش او را برای معاینه به پزشک قانونی برده بود ولی هیچ اثری از تجاوز نبود. با این که تمام علایم حاکی از تجاوز بود ولی هیچ تجاوز فیزیکی صورت نگرفته بود. هیچ کس نفهمید به روح سها تجاوز شده بود. یکی از همان شبها بود که کارد آشپزخانه را برداشت و به سراغ آزیتا رفت. آزیتا توی تختش خوابیده بود. سها چاقو در دست بالای سر آزیتا ایستاد. با تمام وجود دوست داشت چاقو را در سینه ی آزیتا فرو کند. آزیتا از سنگینی نگاه سها بیدار شد. خود سها هم نفهمید چه چیزی در چشمهای ترسیده آزیتا دید که چاقو را به زمین انداخت و رفت. آزیتا هیچ وقت از آن اتفاق حرفی به کسی نزد. شاید می ترسید با گفتن این مسئله سها هم دهان باز کند و جریان بهزاد را بگوید. یا شاید هم چون خودش را مسئول حال بد سها می دانست، سکوت کرد. هر چه بود آن دو اتفاق مثل راز در سینه هر دویشان باقی ماند. سها هر روز رنجور تر و لاغر تر و ساکت تر می شد. به توصیه یکی از آشناها سها را به یک مرکز روان درمانی بردند، آنجا بود که با دکتر نخعی آشنا شد و زندگیش دگرگون شد. دیگر به آن مدرسه برنگشت یک سال عقب افتاد و به جای رفتن به دبیرستان به هنرستان رفت تا حتی الامکان از آزیتا دور باشد. بعد از آن جریان بین او و آزیتا یک آتش بس پنهان بوجود آمد. هر دو به نوعی از هم حذر می کردند. دیگر هیچ وقت بهزاد را ندید تا به امروز. سها خسته از یادآوری تمام خاطرات بد گذشته اشکهای ریخته شده روی صورتش را پاک کرد و از روی دیوار پایین آمد. احساس ضعف می کرد، باید به خانه می رفت و چیزی می خورد. باید با دکتر نخعی تماس می گرفت. انتظار نداشت دیدن بهزاد بعد از این همه سال این طور بهمش بریزد. شاید اگر در موقعیت بهتری بود و زندگی نرمال تری داشت یادآوری خاطرات گذشته این طور عذابش نمی داد ولی زندگی درهم و برهم و احساسات سرکوب شده اش در زندگی با پرهام او را از نظر روحی ضعیف و آسیب پذیر کرده بود. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هفده بهزاد صاف ایستاد و شاخه گل
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا اشتباه کرده بود که بعد از اتفاقات شب ازدواجش به دیدن دکتر نخعی نرفته بود و سعی کرده بود خودش به تنهایی مشکلاتش را حل کند. حق با ترانه بود. باید از کسی کمک می گرفت. از پله ها که پایین آمد. خشکش زد. شروین با سری پایین افتاده به در آپارتمانش تکیه زده بود. شروین با شنیدن صدای پای سها که از پله ها پایین می آمد سرش را بالا گرفت و با دلخوری نگاهی به سها که همانجا روی آخرین پله ایستاد بود، کرد. یک قدم به سها نزدیک شد و بدون حرف موبایل سها را از داخل جیب کتش در آورد و به طرف سها گرفت و گفت: - این و جا گذاشته بودی. سها گیج و منگ به موبایل توی دست شروین نگاه کرد. شروین نفس عمیقی کشید و گفت: - می دونی این چند ساعت چی کشیدم. از وقتی که با اون حال از آتلیه بیرون رفتی دارم دنبالت می گردم. فکر کردم یه بلای سرت اومده موبایلتم که جا گذاشته بودی. خونه هم نبودی. داشتم دیونه می شدم. سها هنوز گیج از دیدن شروین جلوی در خانه اش، من، من کنان گفت: - من...........من ............ همین جا ..... شروین قدمی به سمت سها برداشت و خیره به صورت بهت زده سها گفت: - سها موضوع چیه؟ اون مرده کی بود؟ چرا اونجوری فرار کردی؟ سها سکوت کرد. شروین قدمی جلو تر گذاشت و گفت: - سها اجازه بده کمکت کنم. من واقعاً نگرانتم. می دونم تنهایی. بذار من کمکت کنم. قول می دم به حریمت وارد نشم. فقط بذار مثل یه دوست کمکت کنم. سها بلاخره خودش را جمع و جور کرد و با صدای محکمی گفت: - شروین من شوهر دارم. - شوهر؟ کو شوهرت؟ کجاست؟ هان؟ بگو ببینم. فقط نگو رفته ماموریت که دیگه داره مسخره می شه. سها مستاصل و درمانده چشم بست. برای لحظه ای سرش گیج رفت و به یک سمت خم شد. شروین نگران به سمت سها خیز برداشت. سها یک دستش را به دیوار گرفت و با دست دیگرش مانع از جلو آمدن شروین شد. شروین قدمی به عقب برداشت و نگرانتر از قبل به سها خیره شد. سها آرام گفت: - چیزی نیست فکر کنم قندم افتاده. - شام خوردی؟ سها سر تکان داد. - بیا بریم شام بخوریم. سها مخالفتی نکرد به طرز عجیبی از تنها ماندن در خانه می ترسید. هر چقدر هم قوی و محکم بود. بعضی وقتها به کسی احتیاج داشت که به او تکیه کند. خوردن یک شام با یک همکار خوب، منافاتی با عقایدش نداشت ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ سها بعد از سه روز به آتلیه برگشت. همان شب، بعد از آن که شروین او را جلوی آپارتمانش پیاده کرد، به نهال زنگ زد و گفت، نمی تواند برای چند روزی به آتلیه بیاید. فشار روانی ناشی از دیدن بهزاد آنقدر زیاد بود که سها به تنهای توان مقابله با آن را نداشت. تصمیم خودش را گرفت. به اندازه کافی مشکل داشت. نمی توانست اجازه دهد یک درد قدیمی او را از پا بیندازد. روز بعد به دیدن دکتر نخعی رفت. از آخرین باری که او را دیده بود. نزدیک به چهار سال می گذشت. دکتر با دیدن سها از پشت میزش بیرون آمد و مادرانه او را در آغوش گرفت. سها همه چیز را از ابتدای ازدواجش با پرهام تا دیدن دوباره بهزاد برای دکتر تعریف کرد. چیزهایی که حتی جرات گفتن آنها را به خودش هم نداشت. تازه بعد از تمام شدن حرفهایش بود که متوجه شد چه بار سنگینی روی دلش سنگینی می کرده و چقدر این مدت تحت فشار بوده. دکتر مثل همیشه در آرامش به تمام درد و دلهای سها گوش داد و بدون هیچ قضاوت یا نصیحتی او را راهنمایی کرد و از او خواست جلسات بیشتری را با هم بگذرانند. سها حالا با ذهن روشن تر و روحی آرامتر به سرکار برگشته بود و حس بهتری به خودش و اطرافش داشت. فکر می کرد می تواند شروع جدیدی در زندگیش داشته باشد. شاید، می توانست دیدن بهزاد را به فال نیک بگیرد. در هر شری خیری نهفته. سها به این مسئله اعتقاد داشت فقط باید چشم هایش را باز می کرد و خیر کار را می دید و از شرش پرهیز می کرد. همین که پا داخل آتلیه گذاشت. با شروین مواجه شد. مثل همیشه سلام کرد و به سمت میزش رفت. ولی نگاه شروین نگران و درمانده پشت سرش حرکت کرد. هنوز نگران سها بود. یاد چهره پریشان و درمانده سها که می افتاد قلبش فشرده می شد. آن شب که مثل دیوانه ها به دنبال سها رفته بود، تازه متوجه شده بود به اندازه سر سوزنی نتوانسته از علاقه اش به سها کم کند. باید کاری می کرد. این که هر روز سها را ببیند ولی نتواند به او نزدیک شود عذابش می داد. این که متوجه درد و رنج دختر بشود و کاری از دستش برنیاید اذیتش می کرد. شاید بهتر بود مسئولیت آتلیه را به عهده سها می گذاشت و کاری دیگری برای خودش دست و پا می کرد و از آن جا می رفت. مستاصل نفسش را بیرون فرستاد و از سها رو برگرداند ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_نوزده اشتباه کرده بود که بعد از ا
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا سها اما بی توجه به شروین پالتوی شیری رنگی را که به تازگی خریده بود از تنش در آورد و به چوب لباسی آویزان کرد و پشت میز کارش رفت. هنوز کامل روی صندلیش نشسته بود که نهال دوان، دوان خودش را به سها رساند و روی تک صندلی کنار میز نشست و گفت: - خوبی؟ سها با لبخندی حاکی از تعجب به نهال نگاه کرد و گفت: - خوبم. - چی شده؟ - هیچی. مگه قرار بود چیزی بشه؟ - چیزی نشده؟ یه دفعه از آتلیه فرار می کنی. بعدش هم بی هیچ توضیحی سه روز غیبت می زنه. اون وقت می گی هیچی نشده. سها نفس عمیقی کشید و گفت: - یه مقدار از نظر روحی بهم ریخته بودم. احتیاج به ریکاوری داشتم. - پرهام اذیتت کرده؟ سها دستهایش را از دو طرف کشید و با آرامش گفت: - ربطی به پرهام نداره. - پس کی اذیتت کرده. - هیچ کس. مگه حتماً باید کسی اذیتم کنه. حال خودم خوش نبود. همین. نهال چشم ریز کرد و گفت: - با شروین دعوات شده؟ سها با اخم به جلو خم شد و با صدای که تعجب از آن می بارید، گفت: - شروین؟ چه ربطی به شروین داره؟ نهال پشت چشمی برای سها نازک کرد و گفت: - نمی دونم والا، تو این سه روز که تو نبودی. مثل هاپو وایساده، پاچه هر کی از کنارش رد می شه رو می گیره. گفتم شاید با تو دعواش شده که این طوری می کنه. لبهای سها به خنده باز شد. سرش را کج کرد و گفت: - پس خدا رو شکر من تو این سه روز اینجا نبودم. نهال چشم ریز کرد و گفت: - یعنی به خاطر تو نیست؟ - به خاطر من؟ به من چه ربطی داره؟ - باشه، تو انکار کن. ولی من که می دونم یه چیزی بین تو شروین اتفاق افتاده. همه دیدن داشتید با هم بحث می کردید، بعدش تو دویدی بیرون. شروین هم به دنبالت. سها دوباره خندید به طرز آشکاری حالش بهتر بود و احساس سبکی می کرد. نمی خواست به خاطر فکر بچه ها خودش را اذیت کند. به جهنم. بگذار هر کسی هر فکری می خواهد بکند. بس بود اینقدر مواظب افکار آدمهای اطرافش بود. او کار اشتباهی نکرده بود که بخواهد معذب یا ناراحت باشد. برای این که بحث را عوض کند گفت: - برنامه امروز چیه؟ نهال که فهمیده بود سها نمی خواهد چیزی بگوید. از جایش بلند شد و سری به نشانه تاسف تکان داد ... ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ انقدر سها را می شناخت که بداند اصرار، فایده ای ندارد. باید منتظر می ماند تا خود سها برایش تعریف کند. آن هم اگر دوست داشت. می دانست سها تودارتر از آن است که به این راحتی حرفی بزند. فقط امیدوار بود چیز بدی بین او و شروین اتفاق نیفتاده باشد. دوست نداشت رابطه شان بد شود. خیلی امیدوار بود بعد از جدا شدن سها از پرهام، بین این دو نفر اتفاقات خوبی بیفتد به نظر نهال هر دوی آنها لیاقت یک زندگی عاشقانه در کنار هم را داشتند. آرام گفت: - یه ساعت دیگه عکاسی داریم. من می رم دوربین ها رو آماده کنم. سها با لبخند باشه ای گفت و با چشم دور شدن نهال را دنبال کرد. از دغدغه های دوستش آگاه بود ولی نمی خواست نهال را بیشتر از این درگیر زندگی درب و داغون خودش کند. بقیه ساعات روز مثل همیشه به کار گذشت. سها و شروین تمام سعی خودشان را کردند که کاملاً عادی برخورد کنند. هر چند نگاه بچه ها روی آنها سنگین شده بود ولی هر دو مصمم بودند که توجه ای به این نگاه ها نکند. با تمام شدن ساعت کاری سها برعکس روزهای قبل همزمان با بقیه از آتلیه بیرون رفت. به توصیه دکتر باید زمان بیشتری را برای خودش می گذاشت. تصمصم داشت به خیابان انقلاب برود و چند کتاب برای خودش بخرد. هنوز سوار ماشین نشده بود که کسی صدایش کرد: - سها خانم. سها برگشت. بهزاد کمی دورتر ایستاده بود و نگاهش می کرد. با این که از دیدن دوباره بهزاد تعجب کرده بود ولی مثل آن روز شوکه نشد و به هم نریخت. به نوعی انتظار این دیدار دوباره را داشت. - بله؟ - می شه با هم حرف بزنیم. - در چه مورد؟ لحن سرد سها، بهزاد را معذب کرد. آب دهانش را قورت داد و گفت: - خواهش می کنم. باید باهاتون حرف بزنم. سها خیره به بهزاد نگاه کرد. در چشم های بهزاد التماس موج می زد. سها سر تکان داد و باشه ای زیر لب گفت. حالا که فهمیده بود هنوز بعد از دوازده سال آن اتفاق برایش تمام نشده. باید کاری می کرد. دیگر نمی خواست بیشتر از این سنگینی آن اتفاق را بر دوش بکشد. به قول دکتر نخعی باید با بهزاد رو به رو شود تا بتواند از بهزاد بگذرد. هرچند این امکان هم وجود داشت که حرف زدن با بهزاد حالش را بدتر کند. ولی می خواست این خطر را به جان بخرد. باید از پوسته همیشه محتاطش بیرون می آمد و قدم به جهان واقعی می گذاشت. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_بیست_و_یک سها اما بی توجه به شرو
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا وقت آن بود که یاد بگیرد تنها راه ایمن ماندن دور بودن از آدمها و قایم شدن پشت دیوارها نیست. گاهی برای مواظبت از خودش باید به منطقه نا امن دشمن می رفت و می جنگید. بهزاد با شرمندگی لبخند زد و گفت: - یه کافی شاپ یه کم بالاتر هست. اگه افتخار بدید............... - باشه، من با ماشین خودم میام. بهزاد باشه ای گفت و به سمت ماشینش که کمی بالاتر پارک شده بود رفت. چند دقیقه بعد بهزاد و سها رو به روی هم توی کافی شاپ نشسته بودند. بهزاد با خجالت پرسید: - چی می خورید؟ - یه چایی بهزاد دو تا چای سفارش داد و مستاصل به سها نگاه کرد. سها ولی در سکوت منتظر ماند تا بهزاد شروع به حرف زدن کند. بهزاد نفس عمیقی کشید. حرف زدن برایش سخت بود ولی اینجا آمده بود تا حرف بزند. می خواست بار گناه دوازده ساله اش را بر زمین بگذارد. - کمی طول کشید تا شناختمتون. اولش نفهمیدم چرا اون طوری نگام می کنید. ولی وقتی اسمتون رو، روی یکی از بروشورها دیدم تازه شناختمتون. خیلی عوض شدید. - بله. شما هم عوض شدید ولی من تو همون نگاه اول شناختمتون. بهزاد خجالت زده سرش را پایین انداخت. نمی دانست چطور باید حرفش را بزند. با این که بارها و بارها در زندگیش به این مکالمه فکر کرده بود و تک تک کلماتی را که می خواست به سها بگوید در ذهن مرور کرده بود ولی حالا زیر نگاه خیره سها کم آورده بود و نمی دانست باید چه بگوید. رسیدن چای این فرصت را به بهزاد داد تا خودش را کمی جمع و جور کند. ولی سها همچنان خیره به بهزاد نگاه می کرد. از این که هیچ حسی نداشت راضی بود. نه خوشحال بود و نه ناراحت. نه عصبانی بود و نه احساس کینه یا نفرت می کرد. انگار این همه سال منتظر یک تلنگر بود تا چرک باقی مانده از آن اتفاق از قلبش بیرون بریزد. حالا قلبش خالی بود خالی از هر حسی که به بهزاد و آن اتفاق مربوط می شد. بهزاد بلاخره سرش را بالا آورد و ادامه داد: - سالها بود دنبالتون می گشتم. ابروی سها بالا رفت. - می خواستم ازتون حلالیت بگیرم. من همون روز. یعنی همون لحظه از کاری که کردم پشیمون شدم. من هیچ وقت آدم این جور کارها نبودم. حتی نمی دونم چرا خام حرفای عل علی با اون دوس دختر چشم سبزش بهم پیشنهاد دادن که سر به سرتون بذارم اصلاً فکر نمی کردم قضیه اون طوری پیش بره. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ مستاصل چشم چرخاند و ادامه داد: - من.... من.... چطور بگم فکر می کردم فقط یه شوخیه از همون شوخی های که همه جوونا تو اون سن با هم می کنن. ولی وقتی قبل از فرار کردنتون برگشتید و تو چشمام نگاه کردید، تازه فهمیدم چیکار کردم. نگاهتون یه جوری بود. یه جوری که هیچ وقت از ذهنم بیرون نمی ره. هر وقت یاد اون نگاه می افتم می خوام بمیرم. چشم های بهزاد از اشک پر شد. آب دهانش را قورت داد و ادمه داد: - به خدا از اون روز که اون کار رو کردم یه روز خوش تو زندگیم ندیدم. خیلی دنبالتون گشتم تا ازتون حلالیت بخوام. وقتی فهمیدم مریض شدید و دیگه مدرسه نمیاید داشتم دیونه می شدم. چند باری جلوی اون دختره رو گرفتم ولی سرم جیغ، جیغ کرد، گفت اگه مزاحمش بشم به پلیس شکایت می کنه. دستم به هیچ جا بند نبود. علی هم رفته بود گم و گور شده بود. هیچی ازتون نمی دونستم. هیچ آدرسی ازتون نداشتم. جرات هم نداشتم برم دم مدرستون از کسی بپرسم. - الان از من چی می خوای؟ - می خوام من و ببخشید. می دونم بهتون بد کردم. ولی بدونید منم بد تاوان دادم. دخترم و که دیدید وقتی به دنیا اومد فقط به این فکر می کردم که نازنین تاوان کاری که من با شما کردم. سها اخمی کرد و با لحن تندی، گفت: - تاوان، شما به اون فرشته می گید تاوان. او دختر یه رحمت. یه فرشته اس. اون وقت بهش می گی تاوان. باید از خودتون خجالت بکشید. خدا یه همچین خورشیدی به زندگیتون داده شما به جای این که بهش افتخار کنید، ازش شرمنده اید. بهزاد لبخند خجلی زد و با نوک انگشت اشک جمع شده گوشه چشمش را پاک کرد و گفت: - از اون روزی که بهش گفتید، خورشید خانم. تو خونه خودش رو خورشید خانم صدا می کنه. سها هم لبخند زد. بهزاد صورتش را با هر دو دستش پوشاند و با صدای بلند به گریه افتاد. چشم های سها از اشک پر شد، کمی صبر کرد تا بهزاد آرام تر شود. هیچ وقت دیدارش با بهزاد را این طور تصور نمی کرد. بهزاد سر بلند کرد و دستمالی از روی میز برداشت. سها لیوان چای را به سمت بهزاد هل داد و آرام گفت: - چایی تون رو بخورید. بهزاد چشمی زیر لب گفت و لیوان چای را به سمت لبهای سفیدش برد. سها نگاه دیگری به بهزاد انداخت این مرد مفلوک هیچ شباهتی به پسر جوان خوش تیپ آن روزها نداشت. چه بر سرش آمده بود؟ مگر چند سال داشت که این طور شکسته شده بود؟ ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_بیست_و_سه وقت آن بود که یاد بگیرد
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا دوازده سال پیش اگر کسی بهزاد و سها را کنار هم می دید از این که بهزاد حاضر شده بود در کنار دختری مثل سها قدم بردارد، متعجب می شد و حالا اگر کسی این دو را با هم می دید تعجب می کرد دختری مثل سها چطور حاضر شده در کنار مردی مثل بهزاد بنشیند. زندگی بالا و پایین های زیادی داشت. معلوم نبود ده سال یا بیست سال دیگر هر کدام از آنها در کجا و با چه شرایطی باشند. دیگر از بهزاد کینه نداشت. بهزا به او بد کرده بود. عمدی یا سهوی ضربه بدی به سها زده بود. ولی قرار نبود تا ابد هم خودش و هم این مرد بدبخت را برای یک اشتباه تنبیه کند. خودش هم می دانست، نمی تواند همه ی تقصیر ها را به گردن بهزاد بیندازد. خیلی ها در آن اتفاق مقصر بودند. حتی خودش. از طرف دیگر، آن اتفاق مسیر زندگیش را عوض کرده بود. پس می توانست به میمنت راه جدیدی که پیش رویش باز شده بود، بهزاد را ببخشد. همیشه بهانه ای برای بخشیدن یا کینه کردن وجود داشت این بستگی به خودش داشت که به کدام بهانه چنگ بزند. می توانست نبخشد و همچنان با کینه زندگی کند و یا ببخشد و برای ابد از بار این مصیبت رهایی پیدا کند. صدایش را صاف کرد و رو به بهزاد که سرش را پایین انداخته بود و با لیوان چایش بازی می کرد، گفت: - می توانم ازتون یه درخواستی بکنم؟ بهزاد با چشم های گشاد شده به سها نگاه کرد و با هیجان گفت: - بله، بله، حتماً. خواهش می کنم. هر چی باشه من در خدمتم. لبخند سها عمیق تر شد. - اگه اجازه بدید، می خوام از خورشید خانم به عنوان مدل برای بروشورهای تبلیغاتی جدیدمون عکس بگیرم. البته حق الزحمه اش هم پابرجاس. بهزاد با دهانی باز از تعجب به سها که حالا با تمام صورتش می خندید، نگاه کرد. دستپاچه گفت: - از نازنین؟ می خواین از نازنین عکس بگرید؟ سها با همان لبخند سر تکان داد. اشک دوباره چشم های بهزاد را پر کرد. دستی توی صورتش کشید و گفت: - نمی دونم چی بگم. واقعاً ازتون ممنونم. نازنین خوشحال می شه. بفهمه می خواین ازش عکس بندازید. - پس تو چند روز آینده بیاریدش آتلیه. بهزاد سرش را پایین انداخت و آرام گفت: - به مادرش می گم بیارش. سها لبخندی زد و یکی از کارتهای آتلیه رو از کیفش در آورد و گفت: - به همسرتون بگید با من تماس بگیره ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ نازلی با سستی خودش را روی تخت بالا کشید و به دیوار تکیه زد. دستهایش را به دور پاهای جمع شده توی شکمش حلقه کرد و به فضای نیمه تاریک اتاقش زل زد. چیزی به غروب خورشید نمانده بود. حوصله بلند شدن از جایش و روشن کردن چراغ را نداشت. دلش می خواست تا ابد همانجا بنشیند و به تاریکی خیره شود. صدای نوتیفیکیشن موبایلش او را از عالم خلسه ای که در آن فرو رفته بود، بیرون آورد. دست انداخت و بی حوصله تر از قبل موبایل را برداشت و پیام را باز کرد. پیامی از شیدا بود با چند عکس. لبخند تلخی روی لبهایش نشست. عکس ها را باز کرد. عکسی از نیما که داشت با گیتارش ور می رفت. عکس بعدی از پشت صحنه کنسرت نیما بود. صحنه درهم برهمی از عوامل اجرا که هر کدام کاری می کردند. عکس سوم از شیدا و پرهام در کنار نیما و بقیه اعضای گروه و آخرین عکس، عکسی از شیدا که به تنهای کنار نیما ایستاده بود و لبخند بزرگی بر لب داشت. نگاهش روی صورت شیدا خیره ماند. شیدا به آن کنسرت رفته بود، با این که همه چیز را می دانست، رفته بود. بدون این که هیچ اهمیتی به او و احساساتش بدهد رفته بود و حالا با وقاحت برایش عکس می فرستاد. پیام شیدا را خواند. فقط یک جمله "دو ساعت مانده به کنسرت." موبایل را کنار گذاشت و چشم هایش را بست. چیزی درون قلبش سنگینی می کرد. حس همان دختر بی پناه سیزده سال پیش را داشت. حس می کرد به همان اندازه بدبخت، فریب خورده و تنهاست. دوست نداشت به چیزی فکر کند ولی خاطرات مثل بختک روی ذهنش سایه انداخته بودند و دست از سرش بر نمی داشت. دوباره فریب خورده بود. دوباره خیانت دیده بود و دوباره تنها و بی کس رها شده بود. نفس صدا دارش را بیرون فرستاد و باز به سراغ موبایلش رفت، ولی این دفعه برای دیدن عکس های درون گالری. عکسی را که دو سال پیش با ساسان انداخته بود باز کرد. تابستان بود و به اصرار ساسان به کنار سد جاجرود رفته بودند. عکس مال قبل از آن بودکه توی آب بیفتد و ساسان نجاتش بدهد. چقدر به ساسان غر زده بود و چقدر ساسان صبوری کرده بود. عکس دیگری را باز کرد یک سلفی توی یک رستوران سنتی آن روز ساسان چقدر برایش شعر خوانده بود و چقدر خندانده بودش. ساسان تنها کسی بود که او را می خنداند. فقط کنار ساسان بود که توانسته بود یک خنده واقعی و از ته دل را تجربه کند ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_بیست_و_پنج دوازده سال پیش اگر کس
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا عکس بعدی مال روزی بود که ساسان به او پیشنهاد ازدواج داده بود. گفته بود چقدر دلش یک خانواده می خواهد، یک خانواده بزرگ و پرجمعیت. گفته بود چقدر دلش دختر می خواهد. نه یکی و دوتا پنج تا دختر که همه شبیه او باشند. و او چه بیرحمانه جواب ساسان را داده بود و او را از خودش رانده بود ولی ساسان باز هم به پایش مانده بود. اشک در چشمانش جمع شد. تمام این اتفاقات تاوان دل شکسته ساسان بود. هر بلای سرش می آمد حقش بود. چطور نفهمیده بود. چطور این همه سال نفهمیده بود که عاشق ساسان است، نه نیما. چطور این همه مدت به پای یک عشق دروغین نشسته بود. یاد دختر ریز نقش و سفید روی افتاد که رو به روی ساسان نشسته بود و دستهای ظریفش را جلوی دهانش گرفته بود و ریز، ریز می خندید. با فکر این که ساسان الان برای کس دیگری شعر می خواند و کس دیگری را می خنداند به گریه افتاد. حتماً باید دوباره از نیما ضربه می خورد تا می فهمید، علاقه اش به نیما فقط یک توهوم بوده و بس. موقعیت نیما کورش کرده بود یا عقده ای که سیزده سال بیخ گلویش گیر کرده بود؟ کدام یک باعث شده بود نفهمد، نیما آن کسی نیست که دوستش دارد؟ شاید هم فهمیده بود و خودش را به نفهمی زده بود. در این هفت، هشت ماهی که از پیدا کردن دوباره نیما می گذشت، هیچ وقت قلبش با دیدن نیما تندتر نزده بود. هیچ وقت به دخترهای رنگ و وارنگی که دور نیما حلقه می زدند حسادت نکرده بود. هیچ وقت از هم صحبتی با نیما واقعاً لذت نبرده بود. فقط و فقط مثل یک احمق با این عقیده که نیما مال اوست و او هم مال نیما خودش را گول زده بود. قبول کردن این که نیما هیچ وقت عاشق او نبود و فقط می خواسته از او سوء استفاده کند، برایش سخت بود. نیما دوباره از او استفاده کرده بود و دورش انداخته بود، درست مثل سیزده سال پیش. او مثل احمق ها از یک سوراخ دوبار گزیده شده بود. باید همان وقتی که نیما دیگر به میهمانی ها دعوتش نمی کرد و تماسهایش را نصفه و نیمه جواب می داد، می فهمید اتفاقی افتاده ولی نفهمیده بود، یعنی نمی خواست که بفهمد وگرنه نشانه ها آنقدر بارز و آشکار بود که هر احمقی می توانست بفهمد چیزی درست نیست، چه برسد به نازلی که ذاتاً آدم باهوشی بود ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ وقتی بعد از چند هفته دوری بلاخره نیما زنگ زده بود و از نازلی خواسته بود تا همدیگر را ببینند، خوشحال بود. فکر می کرد دیگر وقتش رسیده. فکر می کرد قرار است نیما به او ابراز عشق کند و از او بخواهد تا تمام عمر با هم زندگی کنند. بلاخره قرار بود پاداش این همه سال انتظارش را بگیرد. قرار بود به آنچه حقش بود برسد. آنقدر از این مسئله مطمئن بود که حتی تصمیم داشت قضیه مجید را به نیما بگوید. هر چند می دانست نیما به خاطر موقعیتش نقش پدری برای مجید بازی نخواهد کرد ولی همین که قبول می کرد از مجید حمایت کند، برای او کافی بود. وقتی نیما با آن ماشین سفید مدل بالایش جلوی پایش توقف کرد، دیگر مطمئن بود که به ته آرزوهایش رسیده. نیما او را به یک کافی شاپ برد. یک کافی شاپ دنج و خلوت. یکی از آنهایی که فقط آدمهایی مثل نیما از وجودشان اطلاع دارند. نازلی آهی کشید و چشم بست. چقدر احمق بود. چطور متوجه نشده بود. باید از کم حرفی نیما توی ماشین می فهمید، خبری است. ولی باز هم نفهمیده بود. حتی به لبخندهای بی معنی و نگاه یخ زده نیما هم شک نکرده بود. آدم چقدر راحت می تواند خودش را گول بزند و واقعیت ها را انکار کند وگرنه از همان روزی که نیما او را در آن کنسرت مسخره به همه معرفی کرد معلوم بود یک جای کار می لنگد. خر نبود، از همان روز اول همه چیز معلوم بود. فقط به خواست خودش، همه نشان ها را در زیر خروارها امید و آرزو پنهان کرده بود تا به گوش عقلش نرسد. نیما تا وقتی گارسون سفارشات را روی میز گذاشت و رفت هیچ حرفی نزد. بعد از رفتن گارسون به چشم های منتظر و امیدوارم نازلی نگاه کرد و گفت: - نازلی جان یه خبر بد برات دارم. چشمهای خندان نازلی نگران شد. - چی شده؟ - چیز خاصی که نشده. فقط ارشاد یه ذره بهمون گیر داده. خیال نازلی راحت شد. - چرا؟ چی می گن؟ - نمی دونم کدوم از خدا بی خبری در مورد تو بهشون گزارش داده. ما خیلی حواسمون جمع کرده بود که اسم تو توی فضای مجازی پخش نشه می دونستیم ممکنه بهمون گیر بدن و برامون دردسر درست کنن، ولی خوب نشد، الانم بد جور گیر دادن. - به چی گیر دادن؟ - به شایعه های که پشتت بود؟ نازلی اخمی کرد و پرسید: - شایعه؟ چه شایعه ای؟ - همون که ما با هم رابطه داشتیم و الانم یه خبرای بینمون هست و از این چرت و پرتها. - خب، تو چی گفتی؟ ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_بیست_و_هفت عکس بعدی مال روزی بود ک
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا - به توصیه مدیر برنامه هام همه چیز و انکار کردم. نازلی وا رفته به نیما نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: - انکار کردی؟ - ببین نازلی جان دیگه به صلاح نیست ما رو با هم ببینن. یه عالم خرج کردم تا سر و صدای این قضیه بخوابه. من داستان دختر کویر رو راه انداختم تا گند اسم آلبوم اولم و بپوشونه نمی خوام خود این مسئله باعث یه گند دیگه بشه. اگه حواسم و جمع نکنم ممکن پخش آلبوم دومم رو متوقف کنن. من کلی قرار داد بستم اگر ارشاد بیاد جلوی کنسرتام بگیره بیچاره می شم. نازلی لبهایش را به هم فشار داد. هنوز آنقدر بدبخت نشده بود که به پای کسی بیفتد و عشق گدایی کند. خودش را عقب کشید و سرش را بالا گرفت و گفت: - بر ای این من و تا اینجا کشوندی. خب، پشت تلفن بهم می گفتی نمی خوای من همراهت بیام مسافرت. - نه، من از خدامه تو باهام باشی. ولی واقعاً.... - می دونم، موقعیتش و نداری. منم حرفی نزدم. گفتم بهتر بود با این همه کار و گرفتاری، خودت و تو زحمت نمی نداختی. نیما نفسش را بیرون فرستاد و سرش را پایین انداخت، نازلی با این که تا ته قلبش سوخته بود ولی سعی کرد خودش را آرام نشان دهد. لبخندی زد و گفت: - اگر موضوع دیگه ای نیست بهتر من برم. قراره جای یکی از بچه ها شیفت وایسم. ممکنه دیر بشه. - یه چیز دیگه هم هست. نازلی در دلش پوزخند زد. دیگر چه چیزی مانده بود. نیما دست داخل جیبش کرد و چکی را در آورد، روی میز گذاشت و به سمت نازلی هل داد و گفت: - این چک بابت عکست که روی جلد آلبوم زده شده بود. مجبور شدیم عکس روی آلبوم رو هم تغییر بدیم. این ...... نازلی دست روی چک گذاشت، آن را به سمت خودش کشید و بدون آن که به مبلغش نگاه کند داخل کیفش گذاشت و همانطور که از جای خودش بلند می شد، گفت: - ممنون. باید به نیما نشان می داد که به هیچ عنوان ناراحت نشده. نمی خواست مثل یک دختر عقب مانده بدبخت رفتار کند. چه بهتر که همان بازی که نیما راه انداخته بود را در پیش بگیرد. اگر نیما می خواست نشان دهد رابطه شان یک رابطه کاری بوده، خب او هم همین نقش را بازی می کرد. گرفتن پول از نیما یعنی من هیچ احساسی به تو ندارم. نیما هم بلند شد و آرام گفت ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ نیما شتابزده گفت: - برگردم، یه قراری با هم می ذاریم.... نازلی برای لحظه ای توی چشم های نیما خیره شد. نیما شرمنده آب دهانش را قورت داد ولی چشم از نازلی نگرفت. هر دو می دانستند دیدار دیگری وجود ندارد. کار نیما با نازلی تمام شده بود. نازلی باشه ای گفت و پشت به نیما از کافه بیرون زد. بلاخره همه چیز تمام شده بود و به پایان سراب رسیده بود. هوا کاملاً تاریک شده بود ولی نازلی همچنان روی تخت نشسته بود و به سیاهی پیش رویش زل زده بود. چهار روز از آن روزی که نیما او را به کافه برده بود می گذشت و امروز اولین روز از پانزده روز مرخصی بود که نازلی با هزار بدبختی برای آن مسافرت کذایی جور کرده بود. حالا قرار بود با این همه مرخصی چه کار کند؟ چطور پانزده روز توی خانه بنشیند و به دیوار زل بزند. دوباره صدای نوتیفیکشن موبایلش بلند شد. باز هم شیدا بود. یک پیام دیگر و تعدادی عکس. این دفعه عکس ها از نیما در حال اجرای کنسرت گرفته شده بود. شیدا نوشته بود. - کنسرت شروع شد، برات فیلم می فرستم. و پشت آن چند استیکر قلب و بوس فرستاده بود. نازلی مات شده به عکس ها خیره شد. چرا شیدا برایش عکس می فرستاد؟ چرا می خواست بودن خودش را به رخ نازلی بکشد؟ مگر چه دشمنی با او داشت که این طور اذیتش می کرد؟ یک سال بود که مثل یک خواهر بزرگتر پشت شیدا در آمده بود آن موقع که به خاطر نامزدی پرهام ناراحت بود و با ترانه دعوایش شده بود او بود که حمایتش کرده بود در خانه ی خودش به او جا داده بود. کمکش کرده بود تا خانه بگیرد و مستقل شود. وقتی به خاطر رفتارهای بد پرهام ناراحت بود او بود که دلداریش داده بود. او بود که شاهد عقدش بود او بود که وقتی مریض شده بود تا صبح بالای سرش نشسته بود. او بود که همه جا همراهش رفته بود و سعی کرده بود تنهایش نگذارد. او بود که نگذاشته بود توی مهمانی ها گند بزند به خودش و زندگیشدرست بود که گاهی شیدا چیزی برایش می خرید یا خرجی برایش می کرد. نازلی هیچ وقت از شیدا چیزی نخواسته بود این خواست خود شیدا بود که بعضی وقتها برایش هدیه بخرد یا بعضی از هزینه ها را پرداخت کند. تازه آن هم پول پرهام بود نه شیدا و اگر نازلی آن را قبول می کرد چون اعتقاد داشت آدمهایی مثل پرهام و پدرش حق آدمهای مثل او را خورده اند و اگر کمی از حق خودش را بگیرد، به هیچ جای دنیا بر نمی خورد. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand