eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
963 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
34.2هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پنجاه_و_هفت (14) شیدا موبایلش را جلوی ن
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا از لابه لای داروهایی که توی سبد بود، تب بری برداشت و همراه یک لیوان آب به اتاق برگشت. آرام شیدا را بلند کرد و مجبورش کرد تا قرص را بخورد. دوباره به آشپزخانه رفت و با دستمال و ظرف آبی به اتاق برگشت، تا دمای بدن شیدا را پایین بیاورد. دستمال خیس را روی پیشانی شیدا گذاشت و دوباره با پرهام تماس گرفت ولی هنوز موبایل پرهام خاموش بود. چند پیام برای پرهام فرستاد و موبایل را کنار گذاشت. یک ساعتی طول کشید، تا تب، شیدا پایین بیاید. نازلی مثل زمانهایی که مجید تب می کرد، بالای سر شیدا نشست. موهای خیس از عرقش را نوازش کرد و به زبان محلی برایش لالایی خواند. صدای زنگ خانه. برای بار دوم نازلی را از جا پراند. پرهام عصبی و ترسیده پشت در ایستاده بود و منتظر بود تا در را بر رویش باز کنند. از وقتی پیام های نازلی را خوانده بود، آرام و قرار نداشت. صبح وقتی برای برداشتن موبایلش که توی ماشین جا گذاشته بود به پارکینگ رفته بود تازه متوجه پیام ها شده بود. بدون خداحافظی با سها سوار ماشین شده بود و با سرعت خودش را به این جا رسانده بود. نازلی در خانه را باز کرد. پرهام خودش را توی خانه پرت کرد و رو به نازلی که با ابروهای در هم رفته، نگاهش می کرد، پرسید: - شیدا چی شده؟ چرا حالش خوب نیست؟ نازلی پشت چشمی نازک کرد و گفت: - خیلی برات مهمه؟ - معلومه که مهمه. - چون مهم بود، جواب تلفنش و ندادی و موبایلت و خاموش کردی. - نتونستم جواب بدم، حالا مگه چی شده؟ - هیچی، دیشب تا صبح تو تب می سوخت. پرهام دست به کمر به نازلی که به سمت آشپزخانه می رفت نگاه کرد و با تعجب پرسید: - به خاطر این که من جواب تلفنش و ندادم تب کرده بود؟ نازلی به سمت پرهام برگشت و با صدای آرامی گفت: - آره، از این که شب پیش سها موندی، خیلی عصبی شده بود. مجبور شدم بهش آرامبخش بدم. شبم از فشار عصبی تب کرد. پرهام گیج از حرف نازلی به در بسته اتاق نگاه کرد و گفت: - واقعاً می گی یا داری من و سر کار می ذاری؟ - چرا باید تو رو سر کار بذارم. برو خودت ببینش. دختره داشت دیونه می شد. پرهام به اتاق رفت و روی تخت کنار شیدا نشست. نفس فرو خورده اش را بیرون داد و آرام موهای به هم ریخته شیدا را نوازش کرد. باورش نمی شد که شیدا فقط به خاطر جواب ندادن تلفن به این روز افتاده باشد. احساس عذاب وجدان کرد ... 👇🏻👇🏻👇🏻 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 حالا بیشتر از گذشته نسبت به شیدا احساس مسئولیت می کرد. او بود که شیدا را وارد این بازی کرده بود. دوباره به صورت مظلوم شیدا نگاه کرد. به نظرش شیدا از همیشه زیباتر شده بود. خم شد و موهای ریخته روی صورتش را کنار زد و پیشانیش را بوسید. شیدا بوی بدن پرهام را حس کرد. چشم باز کرد و با دیدن پرهام مثل نوزادی که به مادرش می چسبد، پیراهن پرهام را چنگ زد و خودش را به پرهام چسباند. پرهام دستش را به دور بدن شیدا حلقه کرد و او را در آغوش کشید و آرام در گوشش زمزمه کرد: - چی کار کردی با خودت، خوشگلم؟ شیدا نالید: - چرا دیشب نیومدی؟ رفته بودی پیش سها؟ پیش اون خوابیدی؟ پرهام خشکش زد. دست از نوازش شیدا برداشت و او را کمی از خودش دور کرد و گفت: - دیونه ای. من چرا باید بخوام پیش اون بخوابم؟ - پس چرا دیشب نیومدی؟ من تموم شب منتظرت بودم. - با، بابام دعوام شد. دیگه حوصله نداشتم تا اینجا رانندگی کنم. همونجا خوابیدم. شیدا نفس راحتی کشید. با خوشحالی پرسید: - خونه ی بابات خوابیدی؟ - نه، خونه ی خودم خوابیدم. ولی پیش سها نخوابیدم. شیدا آب دهانش را قورت داد. آنجا را خانه ی خودش می دانست. خانه ی سها را خانه ی خودش می دانست ولی آپارتمان او را مال خودش نمی دانست. لبش را گزید تا بغضش نترکد. آرام پرسید: - چرا ریجکتم کردی؟ چرا تلفنت و خاموش کردی؟ پرهام آهی کشید. اصلاً فکر نمی کرد باید بابت هر حرکتش جواب پس بدهد. از کنترل شدن بدش می آمد. می خواست جواب تندی به شیدا بدهد. ولی پشیمان شد. حال شیدا زیاد خوب نبود. ترجیح داد کمی واقعیت را تحریف کند. بی حوصله گفت: - اونجا نمی تونستم جواب بدم، دورم شلوغ بود. بعدش هم شارژ موبایلم تموم شد. منم اونقدر خسته بودم، یادم رفت موبایلم و بزنم تو شارژ. - دروغ می گی؟ پرهام عصبی گفت: - چرا باید دروغ بگم؟ شیدا فکر می کنی برای من آسونه، به خدا منم خسته شدم از این همه فیلم بازی کردن ولی مجبورم. شیدا از لحن تند پرهام گریه اش گرفت. پرهام دوباره سر شیدا را روی سینه اش گذاشت و دلجویانه گفت: - خری؟ من تازه دیروز دادم یه کاناپه تختخواب شو خریدم که شبایی که اونجا می مونم راحت باشم. اون وقت تو می گی من پیش سها خوابیدم. برای چی باید پیش اون بخوابم وقتی خودم یه زن به این خوشگلی دارم. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand