فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
خرابم آبادم کن
اسیرم آزادم کن
این شبها در حرمت یادم کن
#محمدرضا_طاهری🎙
#شهادت_امام_کاظم(ع)🖤
#کلیپ| #ریلز | #استوری📲
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
🏴در شب #شهادت_امام_کاظم(ع) قرائت صلوات خاصه امام کاظم(ع)
🤲اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الْأَمِينِ الْمُؤْتَمَنِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ الْبَرِّ الْوَفِيِّ الطَّاهِرِ الزَّكِيِ
🤲النُّورِ الْمُبِينِ (الْمُنِيرِ) الْمُجْتَهِدِ الْمُحْتَسِبِ الصَّابِرِ عَلَى الْأَذَى فِيكَ
🤲اللَّهُمَّ وَ كَمَا بَلَّغَ عَنْ آبَائِهِ مَا اسْتُودِعَ مِنْ أَمْرِكَ وَ نَهْيِكَ وَ حَمَلَ عَلَى الْمَحَجَّةِ
🤲و كَابَدَ أَهْلَ الْعِزَّةِ وَ الشِّدَّةِ فِيمَا كَانَ يَلْقَى مِنْ جُهَّالِ قَوْمِهِ
🤲ربِّ فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ وَ أَكْمَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِمَّنْ أَطَاعَكَ وَ نَصَحَ لِعِبَادِكَ إِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاربر ایتا:
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
🔳 #شهادت_امام_کاظم(ع)
🌴گدای خونهی آقا موسی بن جعفرم
🌴دردم دوا میشه تا که اسمش میبرم
🎙 #ابوذر_بیوکافی
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
از امام کاظم پرسیدند شیعه شما هم گناه میکنه؟
فرمودند:بله
_پس میتونیم ازشون تبری بجوییم؟
فرمودند: نه!عملش بده ولی ذاتش خوبه، ولایت اهل بیت رو داره
_میتونیم بهشون بگیم فاسق؟
فرمودند:بگویید"فاسق العمل طیب الروح"
علامت شیعه همینه
از گناهش ناراحته و بهش افتخار نمیکنه!
#یا_باب_الحوائج_ع🥀
#شهادت_امام_موسی_کاظم(ع)🖤
#بر_شیعیان_جهان_تسلیٺ_باد🥀
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهل_و_نه سها، کمرش را به کانتر تکیه داد
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_پنجاه_و_یک
(13)
پرهام صبح قبل از آن که سها از خواب بیدار شود از خانه بیرون رفت. تصمیم داشت قبل از ملاقات با پدرش، به بعضی از کارهایش سر و سامان دهد. دیروز با امیر هماهنگ کرده بود که او را توی کافه رستوران نزدیک دانشگاه ببیند. همان کافه رستورانی که بیشتر وقتها با بچه های گروه آنجا جمع می شدند. امیر را مینا بعد از ازدواجش با گروه آشنا کرده بود. وکیل کار کشته ای بود که در این چند سالی که خودش را توی گروه جا داده بود به خیلی از بچه ها کمک کرده بود تا مشکلات حقوقیشان را حل کنند. پیشنهاد فربد بود که پرهام، امیر را به عنوان وکیل شرکتش استخدام کند.
پرهام همین که وارد کافه رستوران شد، امیر را در کنار فربد دید. با تعجب ابرویی بالا انداخت و به سمت آنها رفت. از آن شب که با عجله از خانه اش بیرون زده بود دیگر فربد را ندیده بود. به کنار میز که رسید. امیر تازه متوجه پرهام شد با لبخند، در جواب سلام پرهام گفت:
- سلام. دیر کردی آقای داماد.
و با دست صندلی رو به رویش را نشان داد و ادامه داد:
- بشین تا گارسون و صدا کنم.
پرهام، کنار فربد نشست و دستی روی شانه ی بهترین دوستش گذاشت و گفت:
- خوبی؟
فربد با بی حالی فقط سری تکان داد و لقمه ای را که توی دستش بود به دهان گذاشت. امیر همانطور که به گارسون اشاره می کرد، تا برای گرفتن سفارش بیاید. گفت:
- ببخش ما زودتر شروع کردیم. فربد عجله داشت. تو چی می خوری؟
پرهام رو به گارسون که تاره رسیده بود و منو به دست منتظر ایستاده بود، گفت:
- املت. چایی هم بیار
بعد از رفتن گارسون، نگاهی به فربد که با اخم هایی در هم آخرین لقمه ی غذایش را می جوید، کرد و گفت:
- تو چته؟ انگار میزون نیستی؟
فربد سر بالا کرد و گفت:
- نه، خوبم. تو چطوری؟ ماه عسل خوش گذشت؟
پرهام خنده بلندی کرد و گفت:
- خیلی خوب بود، عالی.
فربد پوزخندی زد و گفت:
- که این طور.
امیر سری تکان داد و با خنده گفت:
- گول ماه عسل رو نخور. بدبختی هات از امروز تازه شروع می شه. اون وقته که می فهمی چه غلطی کردی.
فربد زیر لب گفت :
- اونم چه غلطی!
گارسون بشقاب املت و قوری چای را جلوی پرهام گذاشت و بدون گفتن، حرفی دور شد.
#ادامه_دارد... 👇🏻👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بیراه_عشق
#پارت_پنجاه_و_دو
فربد با دستمال گوشه لبش را پاک کرد و از جایش بلند شد. دو اسکناس از داخل جیب پیراهنش در آورد و روی میز گذاشت و رو به امیر گفت:
- حساب من و هم بده، باید برم. دیرم شده.
پرهام اخمی کرد و پرسید:
- کجا ؟ وایسا باهات کار دارم.
- باید برم. نیم ساعت دیگه شیفتم شروع می شه. بعداً حرف می زنیم.
و قبل از آن که پرهام حرف دیگری بزند به سمت در حرکت کرد. پرهام که هنوز با چشم رفتن فربد را دنبال می کرد، از امیر پرسید:
- باهاش قرار داشتی؟
- نه، اومدم دیدم تنهایی نشسته صبحونه می خوره. منم نشستم پیشش.
- چه اش بود؟
امیر، سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
- شنیده برای ترانه، خواستگار اومده، به هم ریخته.
- چه خواستگاری؟
- همون دکتره که جدید اومده بود تو بیمارستانشون ازش خواستگاری کرده.
- همون جراحه که ترانه شده بود دستیارش؟
- آره، همون. مثل این که از همون اول تو نخ ترانه بوده. حالام که ازش خواستگاری کرده. مینا می گفت، پسره شرایط خوبی داره. هم پولداره، هم از یه خونواده با نفوذه. شکل و قیافه اشم بد نیست. می گفت خیلی احتمال داره ترانه قبول کنه زنش بشه.
پرهام چشم بست و چیزی نگفت. هیچ کس نفهمید سه سال دوستی فربد و ترانه چطور یک شبه دود شد و به هوا رفت. ترانه و فربد حتی به شیدا و پرهام که دوستان صمیمیشان بودند هم نگفتند چه اتفاقی بینشان افتاد که این طور قید هم را زدند و از هم جدا شدند. بعد از آن ترانه کمتر در برنامه های گروه شرکت می کرد تا با فربد رو در رو نشود. با مطرح شدن قضیه ی ازدواج دروغی پرهام، ترانه به کل قید گروه را زد و از همه دور شد. پرهام پرسید:
- شما از کجا قضیه خواستگاری رو فهمیدید.
- نازلی به همه گفته. مثل این که خودش وقتی دکتره از ترانه خواستگاری کرده اونجا بوده و شنیده.
- یعنی تو بیمارستان خواستگاری کرده.
امیر شانه ای بالا انداخت و گفت:
- از جزئیاتش خبر ندارم.
پرهام فکر کرد، باید گوش نازلی را بکشد تا در مواردی که به او مربوط نیست دخالت نکند. امیر اخمی کرد و گفت:
- نمی دونم، چی بین این دو تا گذشته. ولی فربد اگه این قدر ترانه رو دوست داره باید، غرورش رو بذاره کنار و بره دنبالش.
از نظر پرهام حق با امیر بود، ولی با گندی که به زندگی خودش زده بود جرات نصیحت کردن فربد را نداشت.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پنجاه_و_یک (13) پرهام صبح قبل از آن ک
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_پنجاه_و_سه
پرهام نفس صدا دارش را بیرون فرستاد و سعی کرد مسیر حرف را عوض کند. پرسید:
- کارا به کجا رسید؟
امیر همانطور که لبهای چربش را با دستمال کاغذی پاک می کرد، پوشه ای را از داخل کیفش بیرون کشید و به دست پرهام داد و شروع به توضیح دادن کرد:
- کارها تقریبا تموم شده. موافقت اصولی ثبت شرکت و مجوزهای اولیه رو گرفتم. حتی معرفی نامه ی معاونت غذا و دارو رو هم گرفتم. اساسنامه شرکت و مدارک اعضای هئیت مدیره رو هم فرستادم برای بررسی. الان فقط باید منتظر صدور مجوز نهایی باشیم.
- چه قدر طول می کشه؟
- در حالت عادی دو، سه ماهی طول می کشه. ولی اگه سیبیلشون و چرب کنی. شاید ده روزه بتونیم مجوز و بگیریم.
- هر کاری باید بکنی، بکن. نگران هزینه هاش نباش.
امیر سری تکان داد و گفت:
- تو چیکار کردی؟ تونستی جایی رو پیدا کنی؟
- بنگاهی که باهاش کار می کنم، یه دو سه تا ساختمون خوب برام پیدا کرده، امروز قراره برم ببینم. پدر زنم هم بنگاهی داره. اگر اینا به درد نخورد به اون می سپارم یه جای خوب برام پیدا کنه.
- زودتر ردیفش کن. مینا با چند نفر حرف زده. همین که شرکت راه اندازی بشه، می تونیم مجوز واردات دوازده نوع دارو رو بگیریم. منم شرایط معامله با سه، چهار تا از شرکتهای تولید دارو رو بررسی کردم. مجوزمون که صادر بشه. می تونیم بریم برای عقد قرار داد. از این طرف همه چی ردیفه. فقط باید چند تا بازار یاب خوب پیدا کنی تا بعد از گرفتن داروها، برای فروششون دچار مشکل نشیم.
- نگران نباش. چند تا آدم کار بلد می شناسم.
- دنبال یه حسابدار خوبم باش.
- وام چی شد؟
- پیگیر اونم هستم. داره درست می شه. فقط یکی، دو تا ضامن خوب می خواد.
- جورش می کنم.
امیر سری تکان داد و آخرین جرعه از چایش را سر کشید.
پرهام بقیه روز را در رفت و آمد گذراند. به دیدن واحدهای تجاری که برایش پیدا کرده بودند رفت. با مشتری که برای آپارتمان خودش پیدا شده بود، ملاقات کرد. با یکی، دو نفر برای استخدام صحبت کرد. به سها پیام داد که یک کاناپه تختخواب شو خریده و به خانه فرستاده و از او خواست کارگرهایی که برای تحویل می آیند را راهنمایی کند. با شیدا تلفنی حرف زد و به او اطمینان داد، شب بعد از مهمانی به دنبالش می آید تا با هم به آپارتمان شیدا بروند.
#ادامه_دارد... 👇🏻👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بیراه_عشق
#پارت_پنجاه_و_چهار
وقتی بلاخره به خانه رسید ساعت از هفت گذشته بود. سها آرایش کرده و لباس پوشیده، منتظرش نشسته بود. پرهام با عجله به سمت حمام رفت و گفت:
- من یه دوش می گیرم زود آماده می شم.
سها بی حرف نگاهش کرد. عجله ای برای رفتن به این مهمانی نداشت. اگر به خودش بود ترجیح می داد توی خانه بشیند و به کارهایش برسد.
نیم ساعت بعد هر دو درون ماشین پرهام نشسته بودند و به سمت خانه حاج صادق می رفتند. پرهام خم شد و از درون داشبرد چک تا شده ای را بیرون آورد و روی پای سها انداخت. سها تای چک را باز کرد و به مبلغ آن نگاه کرد. همانطور که چک را داخل جیب مخفی درون کیفش می گذاشت، لپش را از درون گاز گرفت تا از خوشحالی نخندد. وقتی مسئله چک را مطرح می کرد. خیلی امیدوار نبود که پرهام آن را جدی بگیرد. ولی حالا می دید، پرهام خیلی بیشتر از خودش از به بهم خوردن این معامله می ترسد. پرهام که سکوت سها را دید گفت:
- امروز یه مشتری برای آپارتمانم پیدا شد. پولش نقده. مجبور شدم یه ذره زیر قیمت آپارتمان رو بدم. تا آخر هفته یه قسمت از مهریه ات، جور می شه.
- خوبه.
پرهام به سمت سها برگشت و به صورت بی تفاوت سها نگاه کرد. انتظار هیجان بیشتری داشت. اصلاً این دختر را درک نمی کرد. انگار یک تکه سنگ بود. سعی کرد زمان نامزدیشان را به خاطر بیاورد. فکر کرد آیا آن موقع هم این قدر بی تفاوت و سرد بود؟ با این که در آن سه ماه نامزدی به ندرت به دیدن سها می رفت ولی خوب به خاطر داشت، در هر بار دیدار، سها چطور می خندید و چطور چشم هایش ستاره باران می شد. لبهایش را به هم فشار داد و فکر سها را از ذهنش بیرون کرد. اصلاً دلش نمی خواست، خودش را مقصر این حال سها بداند.
وقتی وارد خانه شدند. همه به استقبالشان آمدند. سالن بزرگ خانه حاج صادق پر از مهمان بود. طبق معمول، پریناز اولین نفر بود که خودش را در آغوش برادرش انداخت و با جیغ، جیغ از او به خاطر دیر کردنش گله کرد. بعد از آن فاطمه خانم به هر دویشان خوش آمد گفت. سها با دیدن پدرش که کنار حاج صادق نشسته بود. بی توجه به بقیه به سمتش دوید و دستش را دور بدن لاغر و ضعیف پدرش حلقه کرد و گونه های گود رفته اش را بوسید.
#ادامه_دارد... 👇🏻👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پنجاه_و_سه پرهام نفس صدا دارش را بیرون
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_پنجاه_و_پنج
با این که خیلی وقتها از پدرش دلگیر می شد. ولی پدرش را بیشتر از هر کسی در دنیا دوست داشت. از نظر او پدرش تنها عضو واقعی خانواده اش بود. سها هیچ وقت نتوانسته بود با اعضای خانواده رابطه صمیمانه ای برقرار کند. با این که رابطه اش با آرمیتا و آناهیتا بد نبود، ولی در نهایت آنها را دختران مامان شیرین می دید که اگر مشکلی پیش می آمد طرف مادرشان را می گرفتند.
بقیه شب در شلوغی مهمانی گذشت. سها در کنار پریناز نشسته بود و به پرگویی های او گوش می داد. پرهام کمی آن طرف تر در مورد شرکتی که می خواست تاسیس کند برای پسر های فامیل لاف می زد. سها نگاهی به آزیتا که گوشه ای نشسته بود انداخت. به نظرش رفتار آزیتا عجیب بود. از آزیتا بعید بود، بدون فضولی و انداختن چند متلک آبدار از کنارش بگذرد. آزیتای که او می شناخت الان در وسط مجلس در حال دلبری کردن از پسرها بود. حتماً اتفاقی افتاده بود که آزیتا این قدر آرام وساکت نشسته بود. باید سر وقت زیر زبان آرمیتا را می کشید.
با دعوت فاطمه خانم برای شام، همه پشت میز ناهار خوری نشستند. سها در کنار پرهام نشست. پرهام که از لاف زدنهایش، سرخوش شده بود رو به سها کرد و با خنده گفت:
- احوال خانم.
سها خنده اش گرفت و سرش را پایین انداخت. پرهام با خودش فکر کرد" این خنده سها واقعی بود" و لبخندش عمیق تر شد. میانه های شام بود که پدر سها رو به پرهام گفت:
- خب، آقا پرهام شنیدم قراره از فردا برید پیش پدر کار کنید.
دست پرهام در میان راه خشک شد. آرام قاشقی را که به سمت دهانش می برد روی بشقابش برگرداند و رو به پدرش گفت:
- چه کاری؟
حاج صادق، آرام گفت:
- حالا حرف می زنیم.
پرهام صدایش را بلند کرد و داد زد:
- قرار ما این نبود. شما گفتید اگه من...........
دست سها روی پای پرهام قرار گرفت. فشاری به ران پایش آورد و آرام زیر گوشش زمزمه کرد:
- الان نه، همه چیز و خراب نکن.
و با صدای بلند تری که بقیه بشنوند. گفت:
- پرهام جان، سر شام وقت این حرفها نیست. بعداً مفصل با آقا جون حرف بزنید.
پرهام گیج از دستی که روی پایش نشسته بود و نفسی که گردنش را نوازش داده بود. به سمت سها چرخید. سها لبخندی زد و لیوان آب را به دست پرهام داد. پرهام یک نفس آب درون لیوان را سر کشید و سرش را پایین انداخت. سکوت مهمانها با تعارف دوباره فاطمه خانم، شکسته شد و دوباره همه با سر و صدای زیاد مشغول خوردن شدند.
#ادامه_دارد... 👇🏻👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بیراه_عشق
#پارت_پنجاه_و_شش
خانواده سها به خاطر بیماری پدرش اولین افرادی بودند که مهمانی را ترک کردند. بعد از آن بقیه مهمانها هم یکی، یکی خداحافظی کردند و رفتند. بعد از رفتن همه، پرهام و پدرش به اتاق کار پدرش رفتند تا حرف بزنند. سها به درستی نمی دانست موضوع بحث چه هست ولی حدس می زد. به پولی که حاج صادق می خواست به پرهام بدهد و به شرکتی که قرار بود تاسیس شود مربوط می باشد.
هر وقت صدای پرهام و یا پدرش بالا می رفت، قلب سها تندتر می زد. در دلش آشوب بود. از این که حاج صادق زیر قولش بزند و پرهام، صوری بودن ازدواجشان را جار بزند، می ترسید. بلاخره بعد از یک ساعت پرهام با صورتی سرخ و برافروخته از اتاق پدرش بیرون آمد و رو به سها داد زد:
- پایین منتظرتم.
و بدون خداحافظی با بقیه از خانه بیرون رفت. وقتی توی ماشین نشست. تمام انرژی اش تحلیل رفته بود. بعد از یک روز خسته کننده این دعوا و بگو، مگو با پدرش توانش را بریده بود. خسته تر از آن بود که بعد از گذاشتن سها به دنبال شیدا برود. تصمیم گرفت شب را پیش سها بماند. موبایلش را برداشت و به شیدا پیام داد:
- عشقم، امشب نمی تونم بیام. تو بخواب. فردا می بینمت.
موبایل را روی داشبرد ماشین پرت کرد. نفس پر حرصش را بیرون فرستاد. اگر سها جلویش را نمی گرفت، همه چیز را خراب کرده بود. هنوز فشار دست سها و گرمای نفسش را حس می کرد. با کلافگی دستی توی صورتش کشید. سها چند دقیقه بعد، در ماشین را باز کرد و با اخم هایی در هم رفته، سوار ماشین شد. دلش می خواست سر پرهام فریاد بزند ولی صدای زنگ موبایل پرهام حواسش را پرت کرد. به صفحه روشن موبایل نگاه کرد. زاویه موبایل طوری نبود که بتواند اسم روی صفحه را بخواند. پرهام به موبایل چنگ زد و آن را از جلوی چشم سها برداشت. اصلا دوست نداشت جلوی سها با شیدا حرف بزند. می دانست مکالمه ی چندان جالبی نخواهد شد. تماس شیدا را ریجکت کرد و تلفن را بعد از خاموش کردن روی صندلی عقب ماشین پرت کرد.
به خانه که رسیدند. سها بدون حرف به اتاقش رفت. پرهام به اتاقی که حالا برای او شده بود رفت. قبل از رفتن به مهمانی، متوجه شده بود. سها وسایلش را به این اتاق منتقل کرده. لباسهایش را عوض کرد. و خودش را روی کاناپه ای که تبدیل به تختخواب شده بود انداخت.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پنجاه_و_سه پرهام نفس صدا دارش را بیرون
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_پنجاه_و_هفت
(14)
شیدا موبایلش را جلوی نازلی گرفت و با صدایی که به شدت می لرزید گفت:
- ریجکتم کرد، ریجکتم کرد. بعدشم موبایلش و خاموش کرد.
نازلی اخمی کرد و گفت:
- یعنی چی؟
- می خواد امشبم پیش سها بمونه. می خواد پیشش بخوابه. حتماً دیشبم پیشش خوابیده.
- یعنی چی؟ چرا چرت و پرت می گی؟
- دختره خیلی خوشگله، چرا پیشش نخوابه. هر کی جای اونم باشه می خوابه.
- کی خوشگله؟
- سها، تو عکساش و ندیدی. خیلی خوشگله. قدش بلنده، خوش هیکله. مثل هنر پیشه ها می مونه. اصلاً مثل من نیست.
- وا، مگه تو چته. چرا این جوری می کنی؟
شیدا موبایلش را روی مبل پرت کرد و عصبی شروع به راه رفتن کرد، نازلی گیج و سر در گم نگاهش می کرد. از رفتار شیدا سر در نمی آورد. شیدا آرام و قرار نداشت. عصبی بود، دور خودش می چرخید و با بغض زیر لب حرف می زد:
- دیشب گفت، می ره در مورد مهر حرف بزنه. حتی گفت، شاید بعد از حرف زدن بیاد دنبالم، بریم آپارتمان خودمون. ولی نیومد. گفتم، خب، حرفاش طول کشیده. گفتم، پنج، شش ساعت رانندگی کرده خسته اس، امشب چرا نیومد. از دیروز فقط دو دقیقه تلفنی با هم حرف زدیم. گفت میام. چرا نیومد؟ چرا ریجکتم کرد؟ چرا موبایلش رو خاموش کرد؟ حتماً می خواد ولم کنه. من می دونم، می خواد ولم کنه.
- چرا باید ولت کنه. اگه می خواست ولت کنه که صیغه ات نمی کرد.
شیدا به حرفهای نازلی گوش نمی کرد. او در عالمی دیگری بود. مثل دیوانه ها راه می رفت و با خودش حرف می زد. نازلی به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب و دو قرص آرامبخش برگشت. دست شیدا را گرفت و او را به زور روی کاناپه نشاند و مجبورش کرد تا آرامبخشها را بخورد. شیدا را هیچ وقت این قدر پریشان ندیده بود. حتی شب عروسی پرهام. شیدا آن موقع، همه چیز را قبول کرده بود. با ازدواج پرهام و سها کنار آمده بود. ولی حالا قضیه فرق می کرد. پرهام به شیدا امید داده بود. امید این که سها در زندگیش جایی ندارد و شیدا با تمام وجود به این امید چنگ زده بود. نازلی به خوبی معنی بر باد رفتن امید را می دانست. می دانست ساختن زندگی بر روی یک سراب چگونه است. دلش برای شیدا می سوخت. خودش سالها قبل این مدل زندگی را تجربه کرده بود.
#ادامه_دارد... 👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بیراه_عشق
#پارت_پنجاه_و_هشت
نازلی کنار شیدا نشست و او را در آغوش گرفت و آرام گفت:
- اینقدر خودت و اذیت نکن. حتماً یه اتفاقی افتاده که نتونسته بیاد. مگه نگفتی، امشب خونه باباش مهمونه. شاید مجبور شده همون جا بمونه.
- پس چرا نگفت اونجام؟
- شاید دورش شلوغه، نمی تونه زنگ بزنه یا پیام بده.
- من می دونم، دیشب با سها بوده.
- این قدر حرف مفت نزن. اگه می خواست با سها باشه، شب عروسی ولش نمی کرد. شیدا، بخوای هر دفعه پرهام می ره اونطرف اینجوری کنی، نابود می شی. قبول کن پرهام مجبوره سها رو ببینه. نمی شه که هر دفعه این قدر خودت و عذاب بدی.
شیدا سرش را روی سینه نازلی گذاشت و با صدای بلند شروع به گریه کرد. نازلی آرام موهای وز کرده ی شیدا را نوازش کرد. آرام بخشها کم،کم اثر می کرد و صدای گریه شیدا ضعیف تر می شد. بلاخره شیدا بی حال توی بغل نازلی آرام گرفت. نازلی دست شیدا را گرفت، او را بلند کرد و به اتاق خواب برد و روی تخت خواباند. در این سه، چهار ماهی که شیدا از ترانه جدا شده بود. بیشتر وقتها پیش نازلی می ماند و روی تخت او می خوابید. از تنها ماندن در آپارتمان خودش می ترسید.
نازلی نگاهی به ساعت انداخت. ساعت یک نیمه شب را نشان می داد. خوشحال بود که فردا هیچ کدامشان مجبور نبودند سر کار بروند. بالش و پتویی برداشت، چراغ را خاموش کرد و روی زمین، پایین تختی که شیدا روی آن خوابیده بود، دراز کشید.
شیدا خواب می دید. یک خواب بد، خوابی از جنس تاریکی و ترس. از جنس گم شدن و رها شدن. حس می کرد در وسط آتش بزرگی گیر افتاده و راه فرار ندارد. گرمش بود و به سختی نفس می کشید.
نازلی از صدای ناله های شیدا از خواب پرید. روی زمین نشست و گیج به اطراف نگاه کرد. چند ثانیه طول کشید تا بفهمد صدای ناله از کجا می آید. به سرعت بلند شد. چراغ را روشن کرد و بالای سر شیدا رفت. شیدا در خواب ناله می کرد و به خودش می پیچید. نازلی دستش را روی پیشانی شیدا گذاشت. شیدا داغ بود، خیلی داغ. نازلی عصبی موبایلش را از روی زمین برداشت و با پرهام تماس گرفت. وقتی صدای اوپراتور را شنید که از خاموش بودن دستگاه مورد نظر خبر می داد، زیر لب ناسزای گفت و به سمت آشپزخانه دوید.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پنجاه_و_هفت (14) شیدا موبایلش را جلوی ن
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_پنجاه_نه
از لابه لای داروهایی که توی سبد بود، تب بری برداشت و همراه یک لیوان آب به اتاق برگشت. آرام شیدا را بلند کرد و مجبورش کرد تا قرص را بخورد. دوباره به آشپزخانه رفت و با دستمال و ظرف آبی به اتاق برگشت، تا دمای بدن شیدا را پایین بیاورد. دستمال خیس را روی پیشانی شیدا گذاشت و دوباره با پرهام تماس گرفت ولی هنوز موبایل پرهام خاموش بود. چند پیام برای پرهام فرستاد و موبایل را کنار گذاشت. یک ساعتی طول کشید، تا تب، شیدا پایین بیاید. نازلی مثل زمانهایی که مجید تب می کرد، بالای سر شیدا نشست. موهای خیس از عرقش را نوازش کرد و به زبان محلی برایش لالایی خواند.
صدای زنگ خانه. برای بار دوم نازلی را از جا پراند. پرهام عصبی و ترسیده پشت در ایستاده بود و منتظر بود تا در را بر رویش باز کنند. از وقتی پیام های نازلی را خوانده بود، آرام و قرار نداشت. صبح وقتی برای برداشتن موبایلش که توی ماشین جا گذاشته بود به پارکینگ رفته بود تازه متوجه پیام ها شده بود. بدون خداحافظی با سها سوار ماشین شده بود و با سرعت خودش را به این جا رسانده بود. نازلی در خانه را باز کرد. پرهام خودش را توی خانه پرت کرد و رو به نازلی که با ابروهای در هم رفته، نگاهش می کرد، پرسید:
- شیدا چی شده؟ چرا حالش خوب نیست؟
نازلی پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- خیلی برات مهمه؟
- معلومه که مهمه.
- چون مهم بود، جواب تلفنش و ندادی و موبایلت و خاموش کردی.
- نتونستم جواب بدم، حالا مگه چی شده؟
- هیچی، دیشب تا صبح تو تب می سوخت.
پرهام دست به کمر به نازلی که به سمت آشپزخانه می رفت نگاه کرد و با تعجب پرسید:
- به خاطر این که من جواب تلفنش و ندادم تب کرده بود؟
نازلی به سمت پرهام برگشت و با صدای آرامی گفت:
- آره، از این که شب پیش سها موندی، خیلی عصبی شده بود. مجبور شدم بهش آرامبخش بدم. شبم از فشار عصبی تب کرد.
پرهام گیج از حرف نازلی به در بسته اتاق نگاه کرد و گفت:
- واقعاً می گی یا داری من و سر کار می ذاری؟
- چرا باید تو رو سر کار بذارم. برو خودت ببینش. دختره داشت دیونه می شد.
پرهام به اتاق رفت و روی تخت کنار شیدا نشست. نفس فرو خورده اش را بیرون داد و آرام موهای به هم ریخته شیدا را نوازش کرد. باورش نمی شد که شیدا فقط به خاطر جواب ندادن تلفن به این روز افتاده باشد. احساس عذاب وجدان کرد
#ادامه_دارد... 👇🏻👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بیراه_عشق
#پارت_شصت
حالا بیشتر از گذشته نسبت به شیدا احساس مسئولیت می کرد. او بود که شیدا را وارد این بازی کرده بود. دوباره به صورت مظلوم شیدا نگاه کرد. به نظرش شیدا از همیشه زیباتر شده بود. خم شد و موهای ریخته روی صورتش را کنار زد و پیشانیش را بوسید.
شیدا بوی بدن پرهام را حس کرد. چشم باز کرد و با دیدن پرهام مثل نوزادی که به مادرش می چسبد، پیراهن پرهام را چنگ زد و خودش را به پرهام چسباند. پرهام دستش را به دور بدن شیدا حلقه کرد و او را در آغوش کشید و آرام در گوشش زمزمه کرد:
- چی کار کردی با خودت، خوشگلم؟
شیدا نالید:
- چرا دیشب نیومدی؟ رفته بودی پیش سها؟ پیش اون خوابیدی؟
پرهام خشکش زد. دست از نوازش شیدا برداشت و او را کمی از خودش دور کرد و گفت:
- دیونه ای. من چرا باید بخوام پیش اون بخوابم؟
- پس چرا دیشب نیومدی؟ من تموم شب منتظرت بودم.
- با، بابام دعوام شد. دیگه حوصله نداشتم تا اینجا رانندگی کنم. همونجا خوابیدم.
شیدا نفس راحتی کشید. با خوشحالی پرسید:
- خونه ی بابات خوابیدی؟
- نه، خونه ی خودم خوابیدم. ولی پیش سها نخوابیدم.
شیدا آب دهانش را قورت داد. آنجا را خانه ی خودش می دانست. خانه ی سها را خانه ی خودش می دانست ولی آپارتمان او را مال خودش نمی دانست. لبش را گزید تا بغضش نترکد.
آرام پرسید:
- چرا ریجکتم کردی؟ چرا تلفنت و خاموش کردی؟
پرهام آهی کشید. اصلاً فکر نمی کرد باید بابت هر حرکتش جواب پس بدهد. از کنترل شدن بدش می آمد. می خواست جواب تندی به شیدا بدهد. ولی پشیمان شد. حال شیدا زیاد خوب نبود. ترجیح داد کمی واقعیت را تحریف کند. بی حوصله گفت:
- اونجا نمی تونستم جواب بدم، دورم شلوغ بود. بعدش هم شارژ موبایلم تموم شد. منم اونقدر خسته بودم، یادم رفت موبایلم و بزنم تو شارژ.
- دروغ می گی؟
پرهام عصبی گفت:
- چرا باید دروغ بگم؟ شیدا فکر می کنی برای من آسونه، به خدا منم خسته شدم از این همه فیلم بازی کردن ولی مجبورم.
شیدا از لحن تند پرهام گریه اش گرفت. پرهام دوباره سر شیدا را روی سینه اش گذاشت و دلجویانه گفت:
- خری؟ من تازه دیروز دادم یه کاناپه تختخواب شو خریدم که شبایی که اونجا می مونم راحت باشم. اون وقت تو می گی من پیش سها خوابیدم. برای چی باید پیش اون بخوابم وقتی خودم یه زن به این خوشگلی دارم.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پنجاه_نه از لابه لای داروهایی که توی سب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_شصت_و_یک
قلب شیدا مچاله شد. پرهام قرار بود شبهای زیادی را آن خانه بماند. در خانه ای که سها هست. خودش را جمع کرد و بیشتر از قبل در بغل پرهام فرو رفت. پرهام آرام گفت:
- پاشو عزیزم. پاشو بریم صبحونه بخوریم. دارم از گرسنگی می میرم. سها صبحونه گذاشته بود ولی وقتی دیدم نازلی پیام داده تو مریضی، ولش کردم اومدم اینجا. این و بدون هیچ کس به اندازه تو برام عزیز نیست.
از شنیدن این که پرهام می خواسته با سها صبحانه بخورد، اشکی که به زحمت جلویش را گرفته بود، روان شد. سرش را بیشتر روی سینه ی پرهام فشار داد و زار زد. پرهام گیج شده بود، دلیل این همه ناراحتی را نمی فهمید. مگر چه گفته بود، که شیدا این طور گریه می کرد. در پنج سالی که با شیدا دوست بود هیچ وقت او را این طور ندیده بود. این قدر بی منطق و این قدر شکننده.
بلاخره گریه شیدا تمام شد و پرهام توانست او را از تخت بیرون بیاورد و سر میز صبحانه بنشاند. نازلی استکان چای را جلوی پرهام گذاشت و گفت:
- حالا چرا با، بابات دعوا کردی؟
پرهام پوف کلافه ای کشید و گفت:
- معلوم نیست پیرمرد، چی تو فکرش می گذره. به من می گه بیا یه مدت پیش من کار کن تا راه و رسم واردات و صادرات و یاد بگیری بعد برو شرکت خودت و بزن. هر چی می گم پدر من واردات و صادرات دارو با پارچه فرق می کنه نمی فهمه.
نازلی پوزخندی زد و گفت:
- خوبم می فهمه. نمی خواد بذاره تو شرکت خودت و بزنی. می خواد به این بهونه پیش خودش نگهت داره.
شیدا با صدایی که از گریه خش دار شده بود، پرسید:
- تو چی گفتی؟
پرهام، نیشخندی زد و گفت:
- زدم به سیم آخر. گفتم. اگه پول نده و بخواد زیرقول و قرارش بزنه. منم قید همه چیز و می زنم. سها رو می برم می دم دست باباش، می گم دخترتون نمی خوام. می گم به اجبار بابام، باهاش عروسی کردم.
ابروهای نازلی بالا پرید و با تعجب پرسید:
- واقعاً جرات همچین کاری رو داری؟
پرهام گفت:
- آره، جراتش و دارم. اگه بابام کوتاه نیاد، سها رو طلاق می دم.
شیدا فکر کرد اگر واقعا این اتفاق بیفتد و پرهام سها را از زندگیش بیرون کند، چقدر خوب می شود. می توانند هر دو از این شهر بروند. کار کنند و زندگیشان را از نو بسازند. حالا حتما که نباید یک شرکت از خودش داشته باشد. با کار در یک داروخانه هم می توانند زندگی خوبی داشته باشند.
#ادامه_دارد... 👇🏻👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بیراه_عشق
#پارت_شصت_و_دو
پرهام جرعه ای از چای شیرینش را خورد و آرام تر ادامه داد:
- هر چند به اونجاها نمی کشه. بابام بیشتر از اون چیزی که فکر کنی از آبروریزی می ترسه. مخصوصاً حالا که پای دوست جون، جونیش وسطه.
نازلی سری تکان داد و گفت:
- خب، پس جای نگرانی نیست. تا چند وقت دیگه شرکتت و تاسیس می کنی و دست همه ی بچه های گروه هم می گیری، می بری تو شرکت.
پرهام با شنیدن اسم گروه یاد فربد و ترانه افتاد، تکه نانی را که می خواست داخل دهانش بگذارد پایین گذاشت و رو به نازلی با لحن تندی پرسید:
- تو چرا رفتی قضیه خواستگاری ترانه رو به فربد گفتی؟
نازلی اخمی کرد و گفت:
- من به فربد حرفی نزدم.
- پس از کجا فهمیده؟
- من، به بچه های بخش گفتم. دیگه نمی دونم چطور به گوش اون رسیده.
شیدا که با شنیدن اسم ترانه حواسش جمع شده بود پرسید:
- برای ترانه خواستگار اومده؟
نازلی شانه ای بالا انداخت و گفت:
- آره. قاسم نیا ازش خواستگاری کرده. من تو محوطه بیمارستان بودم، دیدم پسره به ترانه می گه. قصدش جدیه و از این حرفا.
شیدا لبخند غمگینی زد. ترانه داشت ازدواج می کرد آن هم بدون این که به او خبر بدهد. به یاد خودش افتاد که بدون آن که به ترانه چیزی بگوید با پرهام ازدواج کرده بود. هر چند به نظر خودش این ازدواج خیلی هم ازدواج نبود. فقط یک صیغه یک ساله بود. چیزی نبود که دلش بخواهد کسی از آن خبردار شود.
پرهام از پشت میز بلند شد و رو به شیدا گفت:
- من باید برم چند جا کار دارم. تو هم وسایلت و جمع کن، ساعت چهار، پنج میام دنبالت، بریم آپارتمان خودت. دیگه باید عادت کنی تو آپارتمان خودت بمونی.
شیدا لبی برچید و گفت:
- وقتای که تو نیستی نمی تونم اونجا بمونم. می ترسم.
پرهام اخمی کرد و گفت:
- برای چی می ترسی؟ مگه بچه ای؟ مگه برای سها که تنها می مونه، اتفاقی افتاد؟
چرا پرهام نمی فهمید هر بار که نام سها را به زبان می آورد خنجری در قلب شیدا فرو می کند. شیدا آب دهانش را قورت داد و چیزی نگفت. پرهام از جایش بلند شد و سر شیدا را بوسید و گفت:
- دیگه هم خودت و لوس نکن. باشه. یادت باشه، من فقط تو رو دوست دارم. فقط، فقط تو رو.
شیدا لبخند نیم بندی زد و نازلی ابرویی بالا انداخت.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_شصت_و_یک قلب شیدا مچاله شد. پرهام قرار
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_شصت_و_سه
(15)
حاج صادق دستی به محاسن جو گندمیش کشید و به منشی که با سری افتاده و دستهای به هم قلاب شده متواضعانه، به احترام ورودش ایستاده بود، گفت:
- به پسرم زنگ بزن، بگو بیاد دفتر، کارش دارم.
- چشم.
- به مرتضوی هم بگو، پارچه های که هفته پیش سفارش دادیم، امروز می رسه بندر. پیگیر باشه. نتیجه اشم به من بگه.
منشی دوباره چشمی گفت و منتظر ماند تا جناب طاهباز وارد اتاقش شود. او هم مثل بقیه کارمندان شرکت از این مرد جدی و خوش قیافه که جوان تر از سن وسالش نشان می داد و موقع راه رفتن، کمی می لنگید، حساب می برد.
حاج صادق، پشت میز بزرگ و گران قیمت اتاق کارش نشست. به پشتی بلند، صندلیش تکیه زد و مثل هر وقت دیگری که دچار مشکل می شد. شروع به چرخاندن انگشتر عقیق توی انگشتش کرد.
چهار روز از دعوایش با پرهام می گذشت و برخلاف انتظارش پرهام برای معذرت خواهی نیامده بود. اصلاً تصور نمی کرد، پرهام این طور جوابش را بدهد و او را با آبرویش تهدید کند. نمی دانست کجای تربیت این بچه اشتباه کرده بود، که این چنین گستاخ و خیره سر بار آمده بود. هرچند نمی توانست منکر شباهت پرهام به خودش شود. او هم در جوانی خیره سریهایی داشت، ولی هیچ وقت با آبروی کسی بازی نکرده بود.
وقتی فقط شانزده سال داشت. بدون اجازه پدر و مادرش در بسیج ثبت نام کرد و عازم جبهه شد آن موقع ها در محله ای زندگی می کرد که تقریبا، تمام جوانهایش در جبهه بودند و روزی نبود که جنازه ای را از انجا به قطعه شهدا تشییع نکنند. وقتی داخل اتوبوس، کنار بقیه هم رزمانش نشسته بود، فقط به تفنگی که قرار بود در دست بگیرد، فکر می کرد. مثل هر پسر بچه شانزده ساله ای تصویری واقعی از جبهه و جنگ نداشت. خودش را ابر قهرمانی می دانست که قرار است، با تفنگش دمار از روزگار دشمن در آورد. حتی خودش را در لباس سرداران جنگ می دید، که نقشه ی حمله به دشمن را می کشند. ولی قضیه اصلاً آنطور که فکر می کرد پیش نرفت. فقط سه روز بعد از اعزام، با دو گلوله درون پایش به خانه برگشت.
تازه به پشت جبهه رسیده بودند که خبر عملیات بزرگی پیچید. عملیاتی که در حال شکست بود. سران سپاه مجبور شدن تمام نیروهایشان را به محل اعزام کنند. حتی نیروهای کمتر آموزش دیده و جوانشان را. همانجا بود که او هم همراه دیگران به خط مقدم رفت و قبل از آن که حتی یک تیر از تفنگش شلیک کند، مجروح شد.
#ادامه_دارد... 👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بیراه_عشق
#پارت_شصت_و_چهار
بعد از بهبودی، دوباره به مدرسه برگشت و تصمیم گرفت این دفعه در عرصه علم و دانش خودی نشان دهد. ولی انگار دنیا با او سر ناسازگاری داشت.
هنوز هجده سالش تمام نشده بود که یک شب پدرش خوابید و دیگر بیدار نشد و مسئولیت پنج خواهر و بردار قد و نیم قد و مادری که در نبود شوهر دست و پایش را گم کرده بود، بر دوشش افتاد. خیلی زود فهمید اگر رشته امور را به دست نگیرد، شیرازه زندگیشان از هم می پاشد. مجبور شد بر خلاف میلش درس را رها کند و پشت دخل پدرش بایستد.
پدر حاج صادق یک مغازه کوچک پارچه فروشی در خیابان مولوی داشت. مغازه ای که در آن سالهای جنگ به سختی کفاف خانواده هشت نفریشان را می داد. با مرگ پدر، اوضاع کار و کاسبی بدتر و سخت تر شد. ولی حاج صادق برخلاف پدرش از شم اقتصادی خوبی برخوردار بود. خیلی زود متوجه تغییر اوضاع اقتصادی کشور شد و از آن به نفع خودش استفاده کرد. هوش بالایش در کنار استفاده از نفوذ چند نفر از افراد رده بالای جامعه که به مناسبت همان حضور سه روزه در جبهه و گلوله داخل پایش با آنها مراوده پیدا کرده بود، باعث شد خیلی زود آن مغازه کوچک خیابان مولوی تبدیل شود به یک حجره دو دهنه در بازار بزرگ پارچه فروشها.
بعد از آن مراحل ترقی حاج صادق طاهباز به سرعت پیش رفت و او تبدیل شد به یکی از بزرگترین وارد کنندگان پارچه از ترکیه، هند و کره.
برای دوام کارش با دختر یکی از تجار بزرگ ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد. البته با نگاه سنتی که به زندگی داشت، بیشتر از دو بچه می خواست. ولی بعد از به دنیا آمدن پریناز، فاطمه دیگر بچه دار نشد. یعنی بچه دار می شد ولی جنین قبل از رسیدن به سه ماهگی سقط می شد و دوا و درمانها هم فایده ای نداشت که نداشت. شاید اگر خدا به جز پرهام، پسر دیگری به او داده بود، این قدر به پرهام سخت نمی گرفت.
پرهام تنها پسرش بود و قرار بود آرزوهای بزرگ او را برآوده کند. وقتی پرهام دانشگاه قبول شد. از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید. آن موقع به نظرش هیچ جمله ای به اندازه، دکتر پرهام طاهباز، خوش آهنگ نبود. ولی فکر نمی کرد، دانشگاه رفتن پرهام سبب شود که او به فکر تاسیس شرکت خودش بیفتد. حاج صادق نمی توانست بنشیند و ببیند، دستگاه عریض و طویلی که ساخته بود به دست کس دیگری اداره شود.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_شصت_و_یک قلب شیدا مچاله شد. پرهام قرار
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_شصت_و_پنج
سها دختر مردی بود که سی سال به دنبالش می گشت و یک شب اتفاقی در میان شر، شر باران پیدایش کرده بود. دختری که در همان نگاه اول توجه اش را جلب کرده بود. سها، زیبا، باهوش و از خانواده ای خوبی بود و ازدواج با پرهام می توانست گزینه خوبی باشد. با سر گرفتن این ازدواج هم می توانست دینش را به دوستی که سالها پیش، جانش را نجات داده بود ادا کند و هم پرهام را تحت کنترل خودش بگیرد.
نقشه اش به نظر حساب شده می آمد. با خودش فکر کرده بود بعد از ازدواج، پرهام را به بهانه ی خرج زن و زندگی به شرکت خودش بیاورد و بعضی امور شرکت را بدستش بدهد و چنان درگیر کارش کند که وقت فکر کردن به چیز دیگری را نداشته باشد. مطمئن بود اگر بتواند فقط چند ماه پرهام را پیش خودش نگه دارد، چنان وابسته می شود که دیگر نمی تواند دل بکند. هر چه باشد قرار بود این شرکت بعد از مرگش به پرهام برسد. اصلاً فکر نمی کرد. پرهام دم از بی آبرو کردن یک دختر بزند. آن هم دختر مصطفی. قرار بود سها برگ برنده او باشد. اهرم فشارش. نه گروگانی در دست پرهام.
صدای چند ضربه به در اتاق او را از عالم فکر و خیال بیرون آورد. دستی به صورتش کشید و قبل از آن که به فرد پشت در اجازه داخل شدن بدهد. در باز شد و پرهام، شاد و سرخوش وارد اتاق شد.
در این چهار روز کارهایش، خیلی خوب پیش رفته بود. آپارتمانش را فروخته بود و پولش را برای سها ریخته بود. یک واحد خوب و بزرگ توی یکی از برجهای تجاری فرمانیه، پیدا کرده بود. سبیل چند نفر را برای زودتر گرفتن مجوز چرب کرده بود و حتی دو تا ضامن معتبر برای گرفتن وام پیدا کرده بود. هر چند هر دو ضامن به اعتبار پدرش پا پیش گذاشته بودند ولی برای پرهام مهم نبود، همین که توانسته بود، کارش را جلو ببرد، کافی بود.
سلامی کرد و خودش را روی مبل های چرمی و راحت اتاق کار پدرش انداخت و گفت:
- خب، پدر جان احضار فرموده بودید.
حاج صادق لا اله الا الله ی گفت و دوباره دستی به ریش های مرتب شده اش کشید. پرهام هیچ وقت از این جانماز آب کشیدن های پدرش خوشش نمی آمد. خم شد و شکلاتی از داخل شکلات خوری کریستال روی میز کوتاه جلوی پایش، برداشت و منتظر ماند تا پدرش سر صحبت را باز کند.
- کارهای شرکتت به کجا رسید؟
#ادامه_دارد... 👇🏻👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بیراه_عشق
#پارت_شصت_و_شش
پرهام ریشخندی زد. این یعنی پدرش کوتاه آمده بود. حق با او بود. آبرو چیزی نبود که پدرش سر آن ریسک کند.
- خوبه، تقریبا همه چی اوکیه شده. فقط اگه شما لطف کنید مبلغی رو که با هم به توافق رسیدیم بدید. منم امروز واحدی که برای شرکت در نظر گرفتم قولنامه می کنم.
- حالا چه عجله ای؟ می ذاشتی مجوزت بیاد.
- می ترسم واحد از دستم بره. شما هم نگران مجوز نباشید تا چند روز دیگه میاد دستم.
- چرا می خوای بری جای دیگه بیا یکی از واحد های همین برج و بردار.
سر پرهام به ضرب بالا رفت و خیره به پدرش نگاه کرد. می دانست پدرش می خواهد چه کار کند. می خواست او را نزدیک خودش نگه دارد تا بتواند کنترلش کند. این شگرد پدرش بود. آهسته و آرام پیش می رفت تا به خواسته اش برسد.
- نه، قرارمون این نبود. قرار بود شما هیچ دخالتی تو کار من نکنید.
- منم نخواستم دخالت کنم. فقط می خوام نزدیکم باشی این بده.
- بابا راستش و بگو چی تو سرت می گذره؟
- می خوام یکی از واحدهای خودم و اجاره کنی که حواسم بهت باشه که یکی، دو سال دیگه وقتی خرت از پل گذشت هوس نکنی دختر مردم و طلاق بدی و آبروی من و جلوی دوستم ببری.
پرهام سرش را پایین انداخت. دقیقاً همین کار را می خواست بکند ولی پدرش نباید می فهمید وگرنه همه چیز به هم می خورد.
- دیونه نیستم که زندگیم و خراب کنم. اگه الانم می گم سها رو طلاق می دم چون شما دارید زیر قول و قرارتون می زنید. شما به قولتون عمل کنید، منم به قولم عمل می کنم.
- اگه زدی زیر قولت چی؟
- باشه پدر من، اگه این طوری خیالت راحت می شه. من حرفی ندارم. ساختمون شرکت و از شما اجاره می کنم که هر وقت خواستی، ما رو بندازی بیرون.
حاج صادق باز لا اله الا الله ی زیر لب گفت. پرهام عصبی تر از قبل داد زد:
- مگه دروغ می گم؟ بسه دیگه. چقدر می خوای همه رو کنترل کنی. مگه نمی گی من عرضه ندارم. خوب بذار برم شکست بخورم برگردم پیشت. مرد باش سر قولی که دادی وایسا.
- اگه تو مرد باشی و سر قولت بمونی، منم سر قولم می مونم.
- من سر قولم موندم که با سها عروسی کردم.
- باید بهم قول بدی پشت اون دختر که حالا زنته وایسی، قول بدی کاری نکنی که آبروش به خطر بیفته؟
پرهام چشم بست. آهی کشید و گفت:
- قول می دم.
و خدا را شکر کرد پدرش از او قول زندگی کردن کنار سها را نگرفت.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_شصت_و_پنج سها دختر مردی بود که سی سال ب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_شصت_و_هفت
سها کمی زودتر به کافه ای که نهال آدرسش را فرستاده بود، رسید. کف دستش را روی در چوبی کافه گذاشت و در را به جلو هل داد. قدم به داخل کافه ی نیمه تاریک که گذاشت، بوی قهوه توی بینیش پیچید. چشم هایش را بست، نفس عمیقی کشید و از پله ها پایین آمد. موسیقی آرامی که فضای کافه را پر کرده بود، حس خوبی به او می داد و او را به یاد دوران دانشجویی می انداخت. زمانی که فارغ از هر دغدغه ای دوربینش را روی دوشش می انداخت و به دنبال سوژه سر تا سر تهران را می گشت.
یک هفته از صبحی که پرهام بدون خداحافظی رفته بود، می گذشت. در این یک هفته هیچ خبری از پرهام نداشت. نه به خانه آمده بود، نه حتی تلفن زده بود. فقط با یک پیام اطلاع داده بود که قسمتی از مهریه اش را به حسابش واریز کرده. سها دلتنگ پرهام نبود، همان شب وقتی فهمید که بازی خورده، همان اندک علاقه ای که در دوران نامزدی به پرهام پیدا کرده بود از بین رفته بود. ولی این باعث نمی شد از دست پرهام دلگیر نباشد. این همه بی توجهی و بی اعتنایی آزرده اش می کرد. هر چه بود او زن رسمی و قانونی پرهام بود و پرهام یک سری وظایف در قبال او داشت. هر چند، تا وقتی پرهام آبرو و احترامش را حفظ می کرد، می توانست همه این چیزها را نادیده بگیرد. خط قرمزش، نگاه های پر از تمسخر، تحقیر و دلسوزی دیگران بود. تا وقتی پرهام کاری نمی کرد که دیگران به او بدیده حقارت نگاه کنند. او هم با شرایط کنار می آمد.
میزی در انتهای کافه انتخاب کرد و پشت آن نشست. کافه در این موقع روز خالی بود و جز پسر جوانی که پشت بار ایستاده بود، کسی در کافه نبود. پسر با منوی در دست به کنار میز سها آمد و با لبخند پرسید:
- چی میل می کنید؟
- ممنون، منتظر دوستام هستم.
پسر جوان که قد کوتاهی داشت و پیشبند راه، راه سفید و قرمزی روی لباسش بسته بود، با احترام سر تکان داد و از میز سها دور شد. سها دفتر یادداشتش را که این روزها از خودش دور نمی کرد، از کیف مشکیش بیرون آورد و روی میز گذاشت. چند روز پیش با نهال و علیرضا تماس گرفته بود و از آنها کمک خواسته بود. نهال بهترین دوست و شاید تنها دوست سها بود. دختری شاد، سرخوش و در عین حال منطقی.
#ادامه_دارد... 👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸
#بیراه_عشق
#پارت_شصت_و_هشت
تنها کسی که توانسته بود، پوسته سخت بی اعتمادی که سها بعد از آن اتفاق، دور خودش کشیده بود را بشکند و وارد حریم سها شود و او را وادار کند تا دوباره با دنیا و آدم هایش آشتی کند. کاری که دکتر نخعی در طی چهار سال درمانش چندان در آن موفق نبود.
علیرضا از بچه های سینما بود. سها، علیرضا را به واسطه ی نهال می شناخت. علیرضا با تمام پسرهایی که تا آن موقع می شناخت فرق داشت. صبور و مودب بود. به برابری زن و مرد اعتقاد داشت و هیچ کاری را بدون مشورت با نهال انجام نمی داد. البته هیچ وقت هم زیر بار حرف زور نمی رفت. نهال و علیرضا زوج خوبی بودند. نه تنها عاشق هم بودند بلکه دوست و همراه، هم بودند. زوجی که با وجود مشکلات زیادی که جلوی راهشان بود، در کنار هم ایستادند و برای رسیدن به خواسته هاشان تلاش کردند.
با صدای، جرینگ و جرینگ در کافه، سها سر از نوشته هایش برداشت. وقتی نهال را دید که با لبخند به سمتش می آید از پشت میز بلند شد و با چند قدم بلند خودش را به او رساند. آخرین بار نهال را دو هفته پیش در جشن عروسیش دیده بود. البته چند باری تلفنی با هم حرف زده بودند ولی این از شدت دلتنگیش برای این دوست عزیز کرده، نکاسته بود. وقتی بلاخره از آغوش سفت و سخت نهال بیرون آمد. تازه متوجه علیرضا و مرد جوانی که کنارش ایستاده بود، شد.
مرد قد بلند و چهار شانه بود. با صورتی استخوانی و فکی چهار گوش و چال زنخدانی که چهره ی مردانه اش را جذاب تر می کرد. ولی چیزی که بیش از همه توجه سها را جلب کرد، چشمهای مرد بود. چشم هایی قهوه ای با نگاهی عمیق. علیرضا مودبانه سلام کرد:
- خوب هستید، سها خانم؟
سها بلاخره چشم از مرد گرفت، با خجالت لبخندی به علیرضا زد و گفت:
- ممنون، شما خوب هستید؟
و دوباره به مرد نگاه کرد. نهال با دیدن رد نگاه سها گفت:
- سها جان، ایشون آقای شایگان هستند از دوستان علیرضا.
سها لبخند بی جانی، به مردی که چشم از صورتش بر نمی داشت، زد و گفت:
- خوشبختم.
مرد با صدایی بم و مردانه که مانند، نگاهش عمیق و تاثیر گزار بود، گفت:
- به همچنین.
علیرضا گفت:
- بهتره بشینیم حرف بزنیم.
سها نفس عمیقی کشید و سر جایش برگشت.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_شصت_و_هفت سها کمی زودتر به کافه ای که نها
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_شصت_و_نه
وقتی از نهال و علیرضا خواسته بود که برای باز کردن یک آتلیه کودک و نوجوان کمکش کنند، قرار نبود کس دیگری هم در جریان قرار بگیرد. نمی دانست باید از این مسئله استقبال می کرد یا ناراحت می شد. به علیرضا اطمینان کامل داشت. علیرضا کاری را بی جهت انجام نمی داد و اگر در مورد کارشان با فرد دیگری حرف زده بود، حتماً دلیل محکمی داشت.
قبل از این که حرفشان را شروع کنند. پسر جوان پشت بار به سراغشان آمد و بعد از گرفتن سفارش از آنها دور شد.
علیرضا اولین کسی بود که شروع به حرف زدن کرد:
- سها جان می دونی که من تازه یه قرارداد کاری بستم و نمی تونم خیلی بهت کمک کنم. تو و نهال هم اونقدر تجربه ندارید که بدون کمک بتونید این کار رو انجام بدید. برای همین تصمیم گرفتم از یکی که تجربه کافی تو این زمینه داره، خواهش کنم تا راهنمایت کنه. شروین از بچگی تو این کاره الانم سرپرست یه آتلیه بزرگ تو شهرک غربه. البته هم رشته خودت هم هست. تو دانشگاه عکاسی خونده.
سها نگاهش را به سمت شروین که کف دستش را روی میز گذاشته بود و به حرفهای علیرضا گوش می کرد، چرخاند و گفت:
- همیشه دلم می خواست یه آتلیه داشته باشم که بتونم ایده های خودم رو توش اجرا کنم. تا امروز سرمایه لازم برای این کار رو نداشتم ولی الان یه مقدار پول دارم ولی واقعاً نمی دونم باید از کجا شروع کنم.
شروین لبخندی زد و گفت:
- برای شروع خیلی کارها هست که باید انجام بدید. از گرفتن مجوز کار تا اجاره یه جای خوب و خرید وسایل مورد نیاز همین طور استخدام پرسنل و تبلیغات ولی قبل از همه ی اینها باید یه براوردی از هزینه ها داشته باشید تا خدای نکرده وسط کار به مشکل برخورد نکنید. می تونم بپرسم چه جور آتلیه ای می خواید بزنید؟
- من همیشه آرزو داشتم یه آتلیه کودک و نوجوان بزنم. بچه ها عاشق شخصیت های کارتونین. دوست دارم یه آتلیه بزنم که بچه ها توی اون بتونن با هر شخصیت کارتونی که دوست دارن عکس بگیرن
- ایده خاصیه و احتیاج به ادیتورهای حرفه ای داره تا اجرایی بشه.
- ممنون، من خودم ادیتور خوبیم، نهال هم همینطور. به راحتی از پس این کار بر میایم.
شروین خودش را عقب کشید، پا روی پا انداخت و گفت:
- فکر می کنم در این صورت باید سرمایه گذاری زیادی روی تبلیغات کنید. به خصوص تبلیغ روی قشر پولدار. این قشر همیشه دنبال چیزهای خاص هستن و بابت این طور چیزها خوب پول می دن، ولی به همون اندازه هم سخت گیرن. باید کلی خرج کنید تا مطابق استانداردهاشون باشید.
#ادامه_دارد... 👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بیراه_عشق
#پارت_هفتاد
سها سرش را به نشانه تائید تکان داد. شروین پرسید:
- چقدر سرمایه دارید؟
سها دفتر یادداشتش را به سمت شروین گرفت و گفت:
- من خودم یه براورد هزینه کردم. برای اجاره مکان و خرید تجهیزات و چیزای دیگه. ببینید.
شروین دفتر را از دست سها گرفت و با دقت مطالبی را که نوشته بود، بررسی کرد و بعد خیره به چشم های منتظر سها گفت:
- به نظر من یه ذره براورد هزینه هاتون غیر واقعیه.
- یعنی چی؟
- ببینید، مبلغی که برای کرایه محل کار در نظر گرفتید، خیلی کمه. شما احتیاج به یه مکان بزرگ تو یه محله ی خوب دارید. که کرایه اش خیلی بیشتر از این چیزی که شما در نظر گرفتید، می شه. غیر از اون باید آتلیه تون شیک و دهان پر کن باشه، یعنی باید یه هزینه ای رو هم بابت دکور بندی در نظر بگیرید.
سها آب دهانش را قورت داد و منتظر شد تا شروین به حرفهایش ادامه دهد:
- غیر از مسئله ی مکان. بودجه ای که برای تجهیزات گذاشتید هم خیلی کمه. به غیر از دوربین و وسایل عکاسی و فیلمبرداری به چند تا کامپیوتر با گرافیک بالا هم احتیاج دارید.
- من فکر کردم، تجهیزات رو کم، کم و با سود کارهامون خریداری کنم.
- خب، می شه این کار رو کرد ولی باید حداقل ها رو داشته باشید و باید مطمئن باشی این مسئله روی کیفیت کار تاثیر نذاره. نمی تونید کار بی کیفیت ارائه بدید. اگه کارتون استانداردهای مناسب رو نداشته باشه، مشتری پیدا نمی کنید که بخواید از سودش تجهیزاتتون رو کامل کنید.
سها زیر لب زمزمه کرد:
- حق با شماست.
- به این موارد هزینه ی پرسنل، آب، برق، مالیات، و هزینه های غیر مترقبه رو هم اضافه کنید و البته هزینه ی تبلیغات و ساخت آلبوم های نمونه هم هست. اگر گروه های هدفتون رو که کودکان و نوجوانان هستند به پنج رده تقسیم کنید. باید لااقل برای هر رده یه آلبوم کامل به عنوان نمونه داشته باشید. که باید پول تهیه این آلبوم ها رو از جیبتون بدید. در مورد هزینه های تبلیغات چیزی نمی گم. خوب می دونید بدون تبلیغات شکست می خورید و باید در نظر بگیرید شاید تا چند ماه هیچ درامدی هم نداشته باشید و مجبور باشید همه هزینه های اون چند ماه رو از جیب پرداخت کنید.اگر شروین یک کلمه دیگر حرف می زد، اشکهای سها جاری می شد.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_شصت_و_هفت سها کمی زودتر به کافه ای که نها
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 تلاوت صفحه ۱۸۷ قرآن کریم
، با قلم قرآنی هُدی
(👈 برای خوبان ارسال کنید)
💐 هدیه به امام زمان علیه السلام
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
حدیث روز
(💚 برای خوبان ارسال کنید)
الإمامُ الكاظمُ عليه السلام : ما ظَنُّكَ بالتوّابِ الرحيمِ الذي يَتوبُ على مَن يُعادِيهِ ، فكيف بِمَن يَتَرَضّاهُ و يَختارُ عَداوَةَ الخَلقِ فيهِ؟!
امام كاظم عليه السلام :
چه گمان برى به آن توبه پذيرِ مهربانى كه از دشمنش توبه مى پذيرد ، چه رسد به كسى كه خشنودى اش را مى جويد و دشمنى مردم را به خاطر او برمى گزيند ؟
تحف العقول : 399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم 💐
خوشا صبحی کہ خیرَش را تو باشی
ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی
خوشا روزی کہ تا وقٺِ غروبش
دعایِ خوب و ذکرش را تو باشی
⚘⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
🕊🍃 #زیارت_آل_یاسین
بِسْم الله الرحمن الرحيم
❇️سَلاَمٌ عَلَىٰ آلِ يَس
❇️ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا دَاعِيَ اللهِ وَرَبَّانِيَ آيَاتِهِ،
❇️ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَابَ اللهِ وَدَيَّانَ دِينِهِ،
ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللهِ وَنَاصِرَ حَقِّهِ،
❇️ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللهِ وَ دَلِيلَ
إِرَادَتِهِ
❇️ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا تَالِيَ كِتَابِ اللهِ وَتَرْجُمَانَهُ
❇️ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ فِي آنَاءِ لَيْلِكَ وَأَطْرَافِ نَهَارِكَ،
❇️ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللهِ فِي أَرْضِهِ،
ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مِيثَاقَ اللهِ ٱلَّذِي أَخَذَهُ وَوَكَّدَهُ،
❇️ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللهِ ٱلَّذِي ضَمِنَهُ،
❇️ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَالْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَالْغَوْثُ وَٱلرَّحْمَةُ الْوَاسِعَةُ، وَعْداً غَيْرَ مَكْذُوبٍ،
❇️ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقوُمُ،
ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ،
ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ،
❇️ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَتَقْنُتُ،
ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ،
❇️ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ،
ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ،
❇️ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصْبِحُ وَتُمْسِي،
ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ فِي ٱللَّيْلِ إِذَا يَغْشَىٰ وَٱلنَّهَارِ إِذَا تَجَلَّىٰ،
❇️ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا ٱلإِمَامُ الْمَأْمُونُ،
ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَأْمُولُ،
❇️ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ بِجَوَامِعِ ألسَّلاَمُ،
اُشْهِدُكَ يَا مَوْلاَيَ
❇️أَنِّي أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَـٰهَ إِلاَّ اللهُ وَحْدَهُ لاَ شَريكَ لَهُ،
❇️وَأَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ لاَ حَبِيبَ إِلاَّ هُوَ وَأَهْلُهُ،
❇️وَأُشْهِدُكَ يَا مَوْلاَيَ أَنَّ عَلِيّاً أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ حُجَّتُهُ
وَالْحَسَنَ حُجَّتُهُ
❇️وَالْحُسَيْنَ حُجَّتُهُ
وَعَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ حُجَّتُهُ
❇️وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ،
وَجَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ،
❇️وَموُسَىٰ بْنَ جَعْفَرٍ حُجَّتُهُ،
وَعَلِيَّ بْنَ موُسَىٰ حُجَّتُهُ،
❇️وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ،
وَعَلِيَّ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ،
❇️وَالْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ،
وَأَشْهَدُ أَنَّكَ حُجَّةُ اللهِ،
❇️أَنْتُمُ ٱلأَوَّلُ وَٱلآخِرُ
وَأَنَّ رَجْعَتَكُمْ حَقٌّ لاَ رَيْبَ فِيهَا
❇️يَوْمَ لاَ يَنْفَعُ نَفْساً إِيمَانُهَا لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمَانِهَا خَيْراً،
❇️وَأَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ،
وَأَنَّ نَاكِراً وَنَكِيراً حَقٌّ،
❇️وَأَشْهَدُ أَنَّ ٱلنَّشْرَ حَقٌّ،
وَالْبَعْثَ حَقٌّ،
❇️وَأَنَّ ٱلصِّرَاطَ حَقٌّ،
وَالْمِرْصَادَ حَقٌّ،
❇️وَالْمِيزَانَ حَقٌّ،
وَالْحَشْرَ حَقٌّ،
❇️وَالْحِسَابَ حَقٌّ،
وَالْجَنَّةَ وَٱلنَّارَ حَق،
❇️وَالْوَعْدَ وَالْوَعِيدَ بِهِمَا حَقٌّ،
❇️يَا مَوْلاَيَ شَقِيَ مَنْ خَالَفَكُمْ
وَسَعِدَ مَنْ أَطَاعَكُمْ،
❇️فَأَشْهَدْ عَلَىٰ مَا أَشْهَدْتُكَ عَلَيْهِ،
وَأَنَا وَلِيٌّ لَكَ بَريءٌ مِنْ عَدُوِّكَ،
❇️فَالْحَقُّ مَا رَضِيتُمُوهُ،
وَالْبَاطِلُ مَا أَسْخَطْتُمُوهُ،
❇️وَالْمَعْرُوفُ مَا أَمَرْتُمْ بِهِ،
وَالْمُنْكَرُ مَا نَهَيْتُمْ عَنْهُ،
❇️فَنَفْسِي مُؤْمِنَةٌ بِاللهِ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ وَبِرَسُولِهِ وَبِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَبِكُمْ يَا مَوْلاَيَ أَوَّلِكُمْ وَآخِرِكُمْ،
❇️وَنُصْرَتِي مُعَدَّةٌ لَكُمْ وَمَوَدَّتِي خَالِصَةٌ لَكُمْ آمِينَ آمِينَ.
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
🔴 تجدید بیعت روزانه با امام زمان (عج)
🔵 دعای عهد
🌹 بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ 🌹
🔹 اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ
🔹 وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ
🔹 وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ
🔹 وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ
🔹 وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ
🔹 وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ
🔹 وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ
🔹 وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ
🔹 اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ
🔹 وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ
🔹 وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ
🔹 یا حَىُّ یا قَیُّومُ
🔹 أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى
🔹 أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ
🔹 وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ
🔹 یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ
🔹 وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ
🔹 وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ
🔹 یا مُحْیِىَ الْمَوْتى
🔹 وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ
🔹 یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ
🔹 اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ
🔹 الْقائِمَ بِأَمْرِکَ
🔹 صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ
🔹 عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ
🔹 فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها
🔹 سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها
🔹 وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ
🔹 مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ
🔹 وَ مِدادَ کَلِماتِهِ
🔹 وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ
🔹 وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ
🔹 أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ
🔹 فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا
🔹 وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى
🔹 عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى
🔹 لا أَحُولُ عَنْها وَ لا أَزُولُ أَبَداً
🔹 اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ
🔹 وَالذّابّینَ عَنْهُ
🔹 وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ
🔹 وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ
🔹 وَالْمُحامینَ عَنْهُ
🔹 وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ
🔹 وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ
🔹 اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ
🔹 الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً
🔹 فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى
🔹 مُؤْتَزِراً کَفَنى
🔹 شاهِراً سَیْفى
🔹 مُجَرِّداً قَناتى
🔹 مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى
🔹 فِى الْحاضِرِ وَالْبادى
🔹 اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ
🔹 وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ
🔹 وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ
🔹 وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ
🔹 وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ
🔹 وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ
🔹 وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ
🔹 وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ
🔹 وَاشْدُدْ أَزْرَهُ
🔹 وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ
🔹 وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ
🔹 فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ
🔹 ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ
🔹 بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ
🔹 فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ
🔹 وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک
🔹 َحَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ
🔹 وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ
🔹 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ
🔹 وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ
🔹 وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ
🔹 وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ
🔹 وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
🔹 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ
🔹 مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ
🔹 اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً
🔹 صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ
🔹 وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ
🔹 وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ
🔹 اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ
🔹 عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ
🔹 وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ
🔹 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً
🔹 وَ نَراهُ قَریباً
🔹 بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ
🔺 آنگاه سه بار بر ران خود دست میزنی و در هر مرتبه میگویی:
🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
🌼زیارت روز سهشنبه
متعلق است به امام سجاد،امام باقر،امام صادق علیهم السلام
زیارت می کنیم آن بزرگواران را:
السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا خُزَّانَ عِلْمِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا تَرَاجِمَةَ وَحْيِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَئِمَّةَ الْهُدَى السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَعْلامَ التُّقَى السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَوْلادَ رَسُولِ اللَّهِ أَنَا عَارِفٌ بِحَقِّكُمْ مُسْتَبْصِرٌ بِشَأْنِكُمْ مُعَادٍ لِأَعْدَائِكُمْ مُوَالٍ لِأَوْلِيَائِكُمْ بِأَبِي أَنْتُمْ وَ أُمِّي صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ اللَّهُمَّ إِنِّي أَتَوَالَى آخِرَهُمْ كَمَا تَوَالَيْتُ أَوَّلَهُمْ وَ أَبْرَأُ مِنْ كُلِّ وَلِيجَةٍ دُونَهُمْ وَ أَكْفُرُ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ وَ اللاتِ وَ الْعُزَّى صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ يَا مَوَالِيَّ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَيِّدَ الْعَابِدِينَ وَ سُلالَةَ الْوَصِيِّينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَاقِرَ عِلْمِ النَّبِيِّينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صَادِقا مُصَدَّقا فِي الْقَوْلِ وَ الْفِعْلِ يَا مَوَالِيَّ هَذَا يَوْمُكُمْ وَ هُوَ يَوْمُ الثُّلاثَاءِ وَ أَنَا فِيهِ ضَيْفٌ لَكُمْ وَ مُسْتَجِيرٌ بِكُمْ فَأَضِيفُونِي وَ أَجِيرُونِي بِمَنْزِلَةِ اللَّهِ عِنْدَكُمْ وَ آلِ بَيْتِكُمْ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574