eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.9هزار دنبال‌کننده
24.4هزار عکس
46.6هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_شش (92) سها نگاهی به
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا پرهام سری تکان داد و گفت: - آره. سها باشه ای گفت و پشت به پرهام وارد شرکت حاج صادق شد. امیدوار بود همه چیز آنطور که انتظار داشت پیش برود و حاج صادق در خواست او را قبول کند. منشی شرکت با شنیدن صدای پای سها سر از کامپیوترش برداشت و از سها که حالا رو به روی میز او ایستاده بود، پرسید: - امرتون؟ - با آقای طاهباز کار داشتم. - شرکت آقای دکتر واحد رو به روییه. - من با آقای طاهباز بزرگ کار داشتم. - منظورتون حاج آقاست؟ - بله. با حاج صادق کار داشتم. منشی نفسی گرفت و گفت: - کارتون؟ - شخصیه. منشی چشم ریز کرد و با لحن مشکوکی پرسید: - بگم کی اومده؟ سها اندکی مردد شد. نمی دانست باید با چه اسمی خودش را معرفی کند ولی در آخر گفت: - عروسشون. منشی با دستپاچگی از از جایش بلند شد و گفت: - ببخشید نشناختمتون. الان بهشون اطلاع می دم. و گوشی تلفن را برداشت و گفت: - سلام حاج آقا. عروستون اومده می خواد شما رو ببینه - ............................ - چشم. منشی تلفن را سر جایش گذاشت از پشت میزش بیرون آمد و با احترام سها را به طرف اتاق حاج صادق راهنمایی کرد. تقه ای به در زد و در را برای سها باز کرد و رو به سها گفت: - بفرمائید. سها تشکری کرد و قدم به اتاق بزرگ حاج صادق گذاشت. با دیدن حاج صادق که به احترامش از روی صندلی بلند شده بود، سلام کرد. حاج صادق با خوشرویی جواب سلام سها را داد و قبل از آن که به سها تعارف کند تا روی مبل چرمی کنار میزش بنشیند. به منشی که همچنان کنار در ایستاده بود، گفت: - بگید دو تا چایی بیارن. منشی چشمی گفت. از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. حاج صادق از پشت میزش بیرون آمد و روی مبل رو به روی سها نشست و گفت: - خیلی، خیلی خوش اومدی دخترم. سها لبخند خجلی زد و گفت: - خیلی ممنون. حاج صادق خودش را کمی جلو داد و گفت: - کاش می آومدی خونه. فاطمه و پریناز خوشحال می شدن. - ترجیح دادم تنهایی باهاتون حرف بزنم. حاج صادق آهی کشید و گفت: - پس حرفهای خوشایندی نیست؟ سها دوباره آب دهانش را قورت داد و با صدایی که بیشتر به زمزمه شبیه بود گفت: - ازتون یه خواهش دارم. حاج صادق کمر راست کرد و به پشتی مبل تکیه داد و به سها خیره شد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺