کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_یک سها ناراحت و مغموم
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_دو
- من فقط ازتون یه خواهش دارم. ازتون می خوام همونطور که پرهام و مجبور کردید بیاد خواستگاریم. مجبورش کنید، طلاقم بده.
حاج صادق دوباره کنار سها نشست و جعبه دستمال کاغذی را روی میز گذاشت و گفت:
- این قدر عجله نکن دخترم. درسته ازدواجتون اشتباه بود ولی طلاق چاره راه نیست. نمی شه به این راحتی یه زندگی رو بهم زد. می دونم از دست پرهام دلچرکینی. می دونم اذیتت کرده و در حقت نامردی کرده. ولی ازت می خوام یه فرصت دیگه بهش بدی. من مطمئنم اونم از کاری که کرده پشیمونه.
- چطور توقع دارید، بعد از کاری که باهام کرد، ببخشمش و باهاش زندگی کنم.
- دخترم من مطمئنم جریان اونطوری که تو فکر می کنی نیست. حتما پرهام یه توضیحی براش داره.
سها سرش و تکان داد و لبخند تلخی زد. برای حاج صادق متاسف بود که فکر می کرد تنها مشکل سها با پرهام همان اتفاق آخر است. هر چند همان اتفاق هم چیز کمی نبود. به سمت حاج صادق برگشت و با لحن مصممی گفت:
- ببینید آقای طاهباز........
حاج صادق اخمی کرد و میان حرف سها پرید و گفت:
- نه آقای طاهباز. نه حاج صادق. من برای تو تا ابد بابا می مونم. فقط بابا.
سها آب دهانش رو قورت داد و گفت:
- پس در حقم پدری کنید و کمکم کنید تا زودتر این مسئله تموم بشه. این و قبول کنید زندگی من و پرهام هیچ سرانجامی نداره. من نمی تونم کاری رو که پرهام با من کرد. فراموش کنم و ببخشمش. این رو هم بدونید پرهام اگه تلاشی برای نگه داشتن این زندگی می کنه. فقط برای اینه که رضایت شما رو جلب کنه و شرکتش و از دست نده وگرنه پرهام هم این زندگی رو نمی خواد. خواهش می کنم پرهام رو وادار کنید که بیاد دادگاه و من و طلاق بده. بذارید همه چیز بدون دردسر تموم بشه.
حاج صادق خیره به دانه های تسبیحش گفت:
- اگه تو بخوای، باشه. هر چند می دونم داغ از دست دادنت تا آخر عمر روی دل هممون می مونه. ولی نمی تونم به زور کنار پسرم نگهت دارم.
- من بیشتر از پرهام از دست شما ناراحتم. شما حق نداشتید برای سر به راه کردن پسرتون از من مایه بذارید. این رو بدونید که حتی اگه هیچ کس تو زندگی پرهام نبود، پرهام هیچ وقت نمی تونست من و از ته قلبش دوست داشته باشه. چون هر وقت من رو می دید. یاد بندی می افتاد که شما به پاش بسته بودید.
حاج صادق با ناراحتی سرش را تکان داد و زیر لب گفت:
- حق با توه. من اشتباه کردم.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_دو - من فقط ازتون یه خ
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_چهار
ترانه مات و مبهوت به فربد نگاه کرد. باورش نمی شد، شیدا چنین کاری کرده باشد. با صدایی که به زور شنیده می شد، گفت:
- شیدا کجا رفته؟
- هیچ کس نمی دونه. وسایلش و جمع کرده و بدون این که به فربد چیزی بگه گذاشته رفته.
- آخه چرا باید بذاره بره؟
- فکر کنم رابطشون این اواخر به مشکل خورده بود. مخصوصاً بعد از تصادف پرهام. فکر کنم شیدا از این که پرهام تو خونه سها می موند، ناراحت بوده. شایدم فهمیده بود که پرهام نمی خواد سها رو طلاق بده، برای همین بی خبر گذاشت و رفت. حتی منتظر نموند مدت صیغه اش تموم بشه.
ترانه غمگینانه سری تکان داد و زیر لب گفت:
- خیلی متاسف شدم.
فربد پوزخندی زد و گفت:
- برای کی؟ پرهام، شیدا یا سها
- برای هر سه تاشون متاسف شدم. ولی بیشتر از همه برای پرهام، یه جوری بازنده اصلی این بازی اون بود.
- آتیشی بود که خودش به پا کرد. دودش هم به چشم خودش رفت.
- ولی این آتیش فقط به خودش صدمه نزد. به شیدا و سها هم آسیب زد. می دونی فربد، من نگران سها نیستم با این که ناخواسته وارد این بازی شد و تو این یه سال خیلی اذیت شد ولی می دونم مشکلی براش پیش نمیاد. سها دختر منطقی و قوییه. می دونه چطور مشکلاتش و مدیریت کنه. من بیشتر نگران شیدام. می ترسم دست به کار احمقانه ای بزنه و زندگیش و از اینی که هست خرابتر کنه.
فربد لبخندی زد و به صورت نگران ترانه خیره شد. مدتها بود این طور صمیمانه با هم حرف نزده بودند. بعد از عمل سها، رابطه اشان کمی بهتر شده بود. دیگر وقتی همدیگر را می دیدند از هم رو نمی گرفتند و فرار نمی کردند ولی باز هم تا مجبور نبودند با هم حرف نمی زدند. ولی این مکالمه او را به یاد روزهای خوش گذشته می انداخت. روزهای که فارغ از هر بدبینی و دلخوری در کنار هم ساعتها بحث می کردند. ترانه که از نگاه خیره فربد معذب شده بود، خجولانه لبخندی زد و گفت:
- خب، من دیگه برم. کارام مونده.
و پشت به فربد کرد تا از آن نگاه های خیره که عشق و حسرت در آن موج می زد، دور شود.
- من و ببخش.
در لحن صدای فربد چیزی بود که قدرت حرکت را از ترانه گرفت. فربد قدمی جلو گذاشت و دوباره گفت:
- من و ببخش
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_چهار ترانه مات و مبهو
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_پنج
ترانه که ضربان قلبش بالا رفته بود و صورتش رنگ گرفته بود. آرام به سمت فربد، که در نگاهش دنیا، دنیا شرمساری بود، برگشت. فربد گوشه لبش را گزید. خودش هم نفهمید چطور آن کلمات را به زبان آورده بود ولی خوشحال بود که بلاخره توانسته بود، قدم اول را بردارد. ترانه زیر لب پرسید:
- چرا؟
جواب دادن برای فربد سخت بود. خیلی سخت. دستی داخل موهای پر پشتش کشید و باز ساکت ماند. ترانه با این که به خوبی از روی نگاه های گریزان و شرمزده فربد می توانست حدس بزند برای چه معذرت خواهی می کند ولی باز هم پرسید:
- چرا؟ چرا داری ازم معذرت می خوای؟
می خواست از زبان خود فربد بشنود. فربد بلاخره به حرف آمد و با صدای که از شدت ناراحتی خشدار شده بود، گفت:
- من تازه فهمیدم مامانم چیکار کرده. ترانه من ازت معذرت می خوام. مامانم حق نداشت بیاد و اون حرفها رو بهت بزنه.
نگاه ترانه سخت شد. با لحن سردی گفت:
- مامانت حرف بدی نزد. فقط چشم من و باز کرد و حقیقت و بهم نشون داد.
فربد دوباره دستی داخل موهایش کشید. مستاصل و درمانده گفت:
- به خدا، همه اش دروغ بوده. مامانم فقط اون حرفها رو زد که ما رو از هم جدا کنه.
- واقعاً. یعنی می خوای بگی هیچی بین تو و دختر خالت نبوده؟ یعنی می خوای بگی تو از من، برای فراموش کردن دختر خالت استفاده نکردی؟
- یعنی چی؟ فراموش کردن چی؟ به خدا هیچ رابطه ای بین من و مهتاب نیست و نبوده. من نمی دونم مامانم چی بهت گفته ولی بدون همش دروغه.
- دروغه. باشه حرفای مامانت دروغه. ولی چیزی که خودم دیدم چی؟ اونم دروغه؟ من خودم دیدم. دیدم چطور دستت و انداخته بودی پشتش و عاشقانه نگاهش می کردی.
فربد روزی را که مهتاب به همراه خاله و مادرش به بیمارستان آمده بود به خاطر آورد. چطور باید به ترانه می فهماند همه ی آن کارها فقط فیلم بازی کردن جلوی مادرهایشان بود تا دست از سرشان بردارند. تقصیر خودش بود نباید آن قدر برای خوشایند مادرش پیش می رفت. آهی کشید و گفت:
- اصلاً قضیه اون طوری که تو فکر می کنی نیست؟ بذار برات توضیح بدم.
ترانه قدمی عقب گذاشت و گفت:
- نیاز به توضیح نیست. دروغ یا راست. هر چی بین من و تو بوده تموم شده. اون موقع که باید وایمیسادیم و به حرفهای هم گوش می کردیم نکردیم. الان دیگه مهم نیست.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_پنج ترانه که ضربان قلب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا من برای داشتن دستهایت ریسمان نبستهام، دل بستهام همین که حال دوستانم خوب باشد برای من کافیست. دراین روزهای زیبا
آنها را بـه آغوش مهربانت میسپارم و سلامتی و شادکامی را برایشان آرزومندم
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_پنج ترانه که ضربان قلب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_شش
فربد که عصبی شده بود با صدایی که سعی می کرد به فریاد تبدیل نشود، گفت:
- چرا مهمه. خیلی هم مهمه.
با قدم بلندی فاصله بین خودش و ترانه را از بین برد و درست در یک قدمی ترانه ایستاد و با لحن آرام تری ادامه داد:
- ببین ترانه می دونم اون روز حماقت کردم. باید وقتی گردنبند و بهم دادی می ایستادم و ازت توضیح می خواستم. اونقدر به غرورم برخورده بود که حتی حاضر نشدم ازت بپرسم چرا این کار رو می کنی.
- حتی کنجکاو نبودی که ببینی دختری که چهار ساله عاشقانه دوستت داشت چرا یه دفعه داره همه چیز و بهم می ریزه و می ره. چطور انتظار داری به عشقت اعتماد کنم وقتی حتی حاضر نشدی یه قدم برای نگه داشتنم برداری.
- احمق بودم. می فهمی احمق بودم. یه احمقِ مغرورِ ازخود راضی. ولی قبول کن تو هم مقصر بودی که بدون هیچ توضیحی رابطه رو به هم زدی.
- چطور توقع داری بعد از حرفهای مادرت تو این رابطه می موندم. چطور توقع داری وقتی فهمیدم فقط یه جایگزینم و تو از من برای فراموش کردن عشق از دست رفتت استفاده کردی، بازهم تو این رابطه بمونم. فربد من دستمال کاغذی نیستم که اجازه بدم برای پاک کردن اشکات ازم استفاده کنی.
- ترانه من هیچ وقت در مورد تو همچین فکری نکردم. تو تنها دختری بودی که من عاشقش شدم و هنوزم عاشقت هستم. هیچ وقت، هیچ کس غیر از تو توی زندگیم نبوده. این و بفهمم ترانه. مامانم دروغ گفته. به خدا دروغ گفته
ترانه سر پایین انداخت و گفت:
- چرا باید حرفات و باور کنم.
- بهت ثابت می کنم.
ترانه سکوت کرد. فربد از سکوت ترانه استفاده کرد و ادامه داد:
- خواهش می کنم بیا با هم حرف بزنیم. بیا اشتباهی رو که یه سال پیش کردیم و دوباره تکرار نکنیم.
ترانه یاد حرف سها افتاد. او هم گفته بود با هم حرف بزنید. فربد آرام زمزمه کرد:
- خواهش می کنم ترانه. بیا یه فرصت دیگه به هر دو مون بده. من هنوز عاشقتم و می دونم تو هم دوستم داری.
باشه ای که از بین لبهای ترانه بیرون آمد، مثل نسیم خنکی بر جان فربد وزید. چشم هایش از اشک شوق پر شد و لبهایش به خنده باز شد. آرام زمزمه کرد:
- ممنون عزیزم که دوباره بهم اعتماد کردی.
ترانه قیافه مغروری به خودش گرفت و گفت:
- فقط قبول کردم حرف بزنیم. همین.
فربد به پهنای صورتش خندید و گفت:
- نمی دونی چقدر دلم برای لجبازیات تنگ شده بود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_شش فربد که عصبی شده ب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_هفت
پرهام از ماشین پیاده شد و با قدمهای بلندی که حاکی از عصبانیتش بود به سمت آتلیه رفت. دوباره رو دست خورده بود. سها برخلاف تصورش همه چیز را به خانواده ها گفته بود و او را در عمل انجام شده قرار داده بود. اصلاً فکر نمی کرد سهایی که این قدر از قضاوت دیگران می ترسید. بتواند جلوی همه بنشیند و سیر تا پیاز این یک سال زندگیش را تعریف کند. حالا بر خلاف چیزی که انتظار داشت، همه حق را به سها داده بودند و او را به خاطر کاری که کرده بود سرزنش می کردند. نه این که حق با سها نباشد، ولی پرهام امیدوار بود. اگر نتواند سها را با زبان خوش راضی به برگشت به خانه کند. بتواند با مظلوم نمایی و ادعای عاشقی حمایت خانواده ها را جلب کند و از آن طریق سها را وادار به ماندن در زندگی کند. ولی سها پیش دستی کرده بود و همه ی نقشه های پرهام را به هم زده بود.
وقتی پدرش زنگ زده و از او خواست که به خانه بیاید به فکرش هم نمی رسید با این حجم از خشم و ناراحتی رو به رو شود. پدرش بدون هیچ توضیحی توی گوشش زده بود و مادرش بدون این که جواب سلامش را بدهد به اتاقش رفته بود و در را محکم بسته بود. ولی شاید از همه بدتر چشم های خیس و پر از دلخوری پریناز بود که قلبش را به درد آورد.
خیلی سعی کرده بود با توجیهات الکی، خانواده را مجاب کند که حقیقت چیز دیگریست و سها پیاز داغ ماجرا را زیاد کرده. ولی حرفهایش تاثیری نداشت. همه او را مقصر می دانستند. در آخر تنها راهی که به فکر ش رسید. برگرداند و راضی کردن سها بود. اگر سها او را می بخشید و به خانه برمی گشت همه چیز درست می شد. ولی برای راضی کردن سها باید با او حرف می زد و برای حرف زدن با سها اول باید او را پیدا می کرد و تنها جایی که فکر می کرد، بتواند سر نخی از سها پیدا کند، آتلیه بود. با شناختی که از سها داشت بعید می دانست این همه مدت از کارش دور بماند.
پا به داخل آتلیه گذاشت و به امید دیدن سها نگاهی به اطراف انداخت. ولی اثری از سها نبود.
نهال اولین کسی بود که پرهام را دید. پوفی کشید و به سمت پرهام رفت تا قبل از آن که دردسری درست کند، او را از آتلیه بیرون کند.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_هفت پرهام از ماشین پیا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_نه
پرهام داد زد:
- آره زنگ بزن. منم شکایت دارم می خوام ببینم این آقا زن من و کجا قایم کرده.
شروین که از عصبانیت سرخ شده بود، داد زد:
- حرف دهنت و بفهم مرتیکه.
- فکر کردی نمی دونم توی بی ناموس نشستی زیر پای زن من.
- بی ناموس تویی که داری به زنت تهمت می زنی.
خون جلوی چشمهای پرهام را گرفت. دیگر نمی توانست تحمل کند. دوباره به سمت شروین حمله کرد. ولی این دفعه شروین بود که با مشت توی دهان پرهام کوبید. زهرا دوباره جیغ کشید. دو پسر به جان هم افتادند و نوید و عباس سعی کردند که جدایشان کنند. نهال پشت تلفن به التماس افتاده بود:
- سها تو رو خدا بیا. شروین و پرهام دارن همدیگر و می زنن. الانه که همدیگر رو بکشن.
وقتی سها به آتله رسید. پلیس ها توی آتلیه بودند. شروین با صورت زخمی و موهای آشفته روی صندلی نشسته بود و عباس لیوان آبی به دستش می داد. پرهام که لباسش پاره شده بود و از گوشه لبش خون می آمد، با چشم هایی که از شدت عصبانیت سرخ، سرخ شده بود به سها نگاه می کرد. یکی از دو افسر پلیسی که به آتلیه آمده بودند، با نوید و نهال صحبت می کرد و آن یکی که قد بلند تری داشت چیزی را در دفترش یادداشت می کرد.
سها با خجالت به شروین نگاه کرد و به سمت پرهام رفت. پرهام شاکی رو از سها برگرداند. سها سرش را با تاسف برای پرهام تکان داد و گفت:
- دستت درد نکنه. فقط آبروم تو محل کارم نرفته بود که اونم به لطف تو رفت.
پرهام با حرص گفت:
- تقصیر خودته. بیست بار بهت گفتم بیا هم دیگر رو ببینیم. بیا با هم حرف بزنیم. اگه می اومدی این طور نمی شد.
پلیس قد بلند دست از نوشتن برداشت و رو به شروین گفت:
- اگه شکایت دارید، باید بیاین پاسگاه.
شروین نگاهی به صورت سها کرد. سها با چشم هایش از شروین خواهش کرد که شکایت نکند. شروین بی حوصله رو برگرداند و گفت:
- شکایت ندارم.
سها نفس راحتی کشید. به اندازه کافی دردسر داشت. می دانست شکایت از پرهام یعنی درگیری دوباره با خانواده ها و او آمادگی آن را نداشت. شکایت از پرهام چیزی را درست نمی کرد، فقط اوضاع را پیچیده تر می کرد. شاید حق با پرهام بود و او نباید خودش را قایم می کرد. هر چقدر هم ناراحت بود، باید می ایستاد و حرفش را می زد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_نه پرهام داد زد: - آر
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هشتاد
دو پلیس بعد از تذکر به پرهام و شروین از آتلیه بیرون رفتند. سها با ناراحتی رو به پرهام کرد و گفت:
- برو بیرون. من الان میام.
پرهام از جای خودش تکان نخورد. سها چشم غره ای به پرهام رفت. پرهام با اخم های در هم فرو رفته، گفت:
- همین بیرون منتظرتم. دیر نکنی.
پرهام که از آتلیه بیرون رفت. سها به سراغ شروین رفت. از دیدن شروین در آن سر و وضع نارحت بود و خودش را مقصر می دانست.
- من واقعا معذرت می خوام. نمی دونم چی باید بگم.
شروین نگاه پر مهری به صورت سها انداخت و گفت:
- شما چرا معذرت می خوای؟ تقصیر شما که نبود.
- چرا تقصیر منه. احتمال می دادم بیاد این جا دنبالم بگرده، ولی اصلاً فکر نمی کردم که بخواد دعوا راه بندازه و آتلیه رو بهم بریزه.
شروین لبخندی زد و گفت:
- خودتون ناراحت نکنید. هر چی بود تموم شد.
- ممنون که شکایت نکردید.
شروین دستی به کبودی روی صورتش کشید. با این که کتک خورده بود احساس رضایت می کرد. به نظر خودش هم کمی بدجنسی بود که از اختلاف سها و پرهام خوشحال باشد. ولی خوشحال بود. برای سها خوشحال بود. با تمام وجود اعتقاد داشت حق سها بیشتر از زندگی با این پسره احمق و از خود راضی است. هنوز از خاطر نبرده بود که چطور سها، تک و تنها توی بیمارستان افتاده بود و این به ظاهر شوهر حتی به دیدنش نیامده بود. . نمی دانست مشکل پرهام و سها چیست ولی در این یک سالی که با سها آشنا شده بود بارها متوجه تنهایی و بی کسی سها شده بود. مهم نبود سها به او می رسید یا نه، همین که از شر زندگی با این گند دماغ خلاص می شد، خوب بود. لبخندی زد و گفت:
- احتیاج به شکایت نبود، خودم به اندازه کافی از خجالتش در اومدم.
سها شرمنده و نگران به کبودی صورت شروین اشاره کرد و گفت:
- خیلی درد می کنه.
چشم های شروین برق زد و لبخند روی لبهایش پر رنگ تر شد. آرام گفت:
- حالا که پرسیدی دیگه درد نمی کنه.
سها برای لحظه ای خشکش زد. ضربان قلبش تند شد و صورتش رنگ گرفت. شروین سرش را کج کرد و با چشم هایی که می خندید به سها خیره شد. سها آب دهانش را قورت داد و بدون حرف دیگری به سرعت به سمت در آتلیه فرار کرد. شروین اما با لبخندی به تمام وسعت صورتش به رفتن سها نگاه می کرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد دو پلیس بعد از تذکر به پ
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_یک
سها که هنوز از حرف شروین خجالت زده بود، با دیدن پرهام که دست به کمر رو به روی در آتلیه ایستاده بود، با حرص دندانهایش را روی هم فشار داد و بدون نگاه کردن به پرهام به سمت ماشینش رفت. پرهام به سرعت به دنبالش دوید. سها که به ماشینش رسیده بود، قبل از باز کردن در ماشین به سمت پرهام چرخید و گفت:
- الان اونقدر از دستت عصبانیم که نمی تونم باهات حرف بزنم. دو ساعت دیگه تو کافه مروارید می بینمت.
- باز می خوای فرار کنی؟
- من مثل تو نیستم که زیر قولم بزنم. وقتی می گم میام پس میام. تو هم بهتره بری خونه لباست و عوض کنی. با این ریخت و قیافه دنبال من راه نیفت به اندازه کافی آبروم بردی.
و جلوی چشم های به خون نشسته پرهام سوار ماشین شد و رفت. پرهام سست و وا رفته نگاهی به سر و وضع پریشانش انداخت. دوباره خراب کرده بود. خیلی هم خراب کرده بود. حالا راضی کردن سها سخت تر شده بود.
پوفی کشید و به سمت ماشینش رفت تا به خانه برود.
سها وقتی به کافه رسید پرهام پشت یکی از میزها به انتظارش نشسته بود. لباسش را عوض کرده بود و دستی به سر رویش کشیده بود و چسب کوچکی بر روی زخم گوشه لبش چسبانده بود. با دیدن سها که کنار در کافه ایستاده بود و با چشم به اطراف نگاه می کرد. دستی تکان داد. سها با دیدن پرهام نفسی گرفت و به طرف میز پرهام حرکت کرد. از روی لبهای بهم فشرده و ابروهای در هم کشیده اش معلوم بود هنوز از دست پرهام عصبانی است. وقتی به میز پرهام رسید بدون حرف صندلی را عقب کشید و دست به سینه رو به روی پرهام نشست و بی مقدمه گفت:
- حالا بگو.
پرهام که کمی گیج شده بود، پرسید:
- چی رو؟
- مگه نمی خواستی با من حرف بزنی؟ چی می خواستی بگی؟ بگو.
پرهام کلافه دست توی صورتش کشید. بیشتر از یک هفته بود که خودش را به در و دیوار کوبیده بود تا سها را پیدا کند و با او حرف بزند. ولی حالا که سها رو به رویش نشسته بود، چیزی به ذهنش نمی رسید. نمی دانست باید چه بگوید و چطور گندی را که زده، پاک کند. می دانست خراب کرده. می دانست با راه دادن شیدا به آن خانه. مهمترین قانون سها را شکسته. با شرمندگی گفت:
- معذرت می خوام.
سها با عصبانیت خیره به چشم های پرهام، با صدایی که سعی می کرد بلند نشود، گفت:
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_یک سها که هنوز از حرف
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_دو
- معذرت می خوای؟ دقیقاً بابت چی معذرت می خوای؟ بابت این که ازم سوء استفاده کردی تا به پول پدرت برسی؟ یا بابت این که شب عروسیم و تبدیل کردی به بدترین شب زندگیم؟ بابت این ازم معذرت می خوای که با وقاحت دست یه دختر دیگه رو گرفتی و به جای من بردی ماه عسل؟ یا بابت این که پای یه زن دیگه رو به اتاق خوابم باز کردی؟ واقعاً بابت چی ازم معذرت می خوای پرهام؟ تو زندگیم و نابود کردی. احساسم و کشتی. اعتمادم به دنیای اطرافم از بین بردی. فکر کردی اون همه رنجی که تو این مدت کشیدم با یه معذرت خواهی جبران می شه؟ چطور روت شد بعد از این که دو هفته توی خونه ی من التماس کردی که ببخشمت و اجازه بدم جبران کنی. یکی رو برداری بیاری تو اتاق خوابم.
پرهام آب دهانش را قورت داد. تا حالا سها را این قدر عصبانی ندیده بود.
- به خدا اون طور که تو فکر می کنی نیست. شیدا گولم زد، با نقشه اومد تو خونه
سها نیشخندی زد و گفت:
- شیدا گولت زد. مگه بچه پنج ساله ای که گول بخوری. کی می خوای یاد بگیری که باید مسئولیت کاری که می کنی رو قبول کنی. پرهام من ازت یه چیز خواستم فقط یه چیز. این قدر برات سخت بود که به حریم من احترام بذاری.
- باشه، باشه. قبول. من اشتباه کردم. تو هم که انتقامت و گرفتی و رفتی همه چیز و به پدر و مادرم گفتی. پس بیا دیگه تمومش کنیم. بیا برگردیم سر زندگیمون.
سها عصبی خودش را به جلو کشید و توی صورت پرهام، با صدایی که سعی می کرد خیلی بلند نشود، گفت:
- انتقام. واقعاً فکر کردی من برای انتقام از تو رفتم، آبروی خودم و ریختم. فکر کردی که خیلی مهمی که بخوام ازت انتقام بگیرم.
پوزخندی زد و خودش را عقب کشید و آرام تر ادامه داد:
- می دونستم خودشیفته ای ولی فکر نمی کردم تا این اندازه. نه آقا. من رفتم همه چیز و گفتم چون تو راه دیگه ای برام نذاشته بودی. بارها بهت گفتم بیا طبق قولی که به هم دادیم با یه بهونه ی خوب بدون این که خونواده ها بفهمن چی شده از هم جدا شیم. ولی برای تو، فقط خودت و اون شرکت لعنتیت مهم بود. هیچ وقت به من و احساساتم فکر نکردی. برات مهم نبود چی فکر می کنم و چی می خوام.
پرهام که از جمله آخر سها برداشت دیگری کرده بود با ملایمت گفت:
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_دو - معذرت می خوای؟ دق
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_سه
- درسته، من اون موقع متوجه احساسات تو نبودم. من اصلاً فکر نمی کردم عاشقم باشی. ولی حالا که می دونم می خوام جبران کنم.
سها چشم ریز کرد. از این حجم پر رویی در تعجب بود. پوزخندی زد و گفت:
- عشق. تو فکر می کنی من عاشقتم. واقعاً این فکر رو می کنی؟
- می دونم الان عاشقم نیستی. حق داری با کارای که من کردم دیگه عاشقم نباشی. ولی قول می دم کاری کنم دوباره عاشقم بشی. حتی بیشتر از قبل عاشقم بشی. تو فقط یه فرصت دیگه بهم بده.
سها با تعجب به چهره هیجان زده پرهام نگاه کرد. باورش نمی شد پرهام به حرفی که می زند، اعتقاد داشته باشد. یعنی واقعا فکر می کرد سها عاشقش بوده. سری تکان داد و گفت:
- من هیچ وقت عاشقت نبود پرهام. ازت خوشم می اومد. می تونم بگم یه کمی هم دوستت داشتم ولی هیچ وقت عاشقت نبودم. ممکنه بود، اگه زندگی خوبی با هم داشتیم. این دوست داشتنم به مرور زمان به عشق تبدیل می شد ولی من زمانی که باهات ازدواج کردم عاشقت نبودم.
پرهام ناراحت و مغموم پرسید:
- پس چرا باهام ازدواج کردی؟
- چون مورد خوبی برای ازدواج بودی. تحصیل کرده بودی. پولداربودی. خونواده داربودی. خوب منم ازت بدم نمیومد. بابام هم تائیدت می کرد. فکر می کردم دارم یه ازدواج عاقلانه می کنم. ولی اشتباه کردم. من مهمترین گزینه توی ازدواج رو فراموش کرده بودم و اونم شناخت بود. بدون این که بخوام بشناسمت فقط و فقط از روی ظواهر تصمیم گیری کردم. اگه کمی به رفتارات دقیق می شدم و سعی در شناخت شخصیتت می کردم. می فهمیدم به درد زندگی با هم نمی خوریم. ولی خب اشتباه کردم. اشتباهی که هنوزم دارم تاوانش و پس می دم. تو هم باید بپذیری که این ازدواج تموم شده. بهتره دست از تلاش بی خود برداری.
پرهام که عصبی شده بود، گفت:
- دروغ می گی. چون از دستم عصبانی این حرف و می زنی.
- دروغ نمی گم. من عاشقت نبودم و نیستم. تو هم بهتره دست از لجبازی برداری و بری دنبال دختری که واقعا دوستش داری و اونم دوستت داره.
- من دیگه با شیدا کاری ندارم. اون و از زندگیم پرت کردم بیرون.
سها از چیزی که شنید متعجب شد، ابرویی بالا انداخت. به پشتی صندلی تکیه داد و با آرامش گفت:
- اون شب وقتی بهم گفتی کس دیگه ای رو دوست داری و با من و به خاطر پول ازدواج کردی. توی خودم شکستم. با خودم گفتم پرهام آدم خودخواه و سواستفاده گر و عوضیه ولی ته قلبم از یه چیزت خوشم اومد از این که یه عاشق واقعی هستی. با خودم می گفتم پرهام با وجود این که می دونست اگه به من واقعیت و بگه، همه چی خراب می شه و دیگه به پولش نمی رسه ولی گفت. نتونست به خاطر پول قید عشقش و بزنه و بهش وفادار موند. با خودم گفتم شاید دیر ولی در آخر عشق و به پول ترجیح داد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_سه - درسته، من اون مو
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_چهار
- با این که خیلی از دستت ناراحت بودم با توجیه این که عاشقی، چشم روی خیلی از کارهات می بستم. حالا جلوی من نشستی و می گی عاشق من شدی و اون دختر و ول کردی. چطور توقع داری به عشقت اعتماد کنم؟ چطور توقع داری آدمی که به این راحتی عشق شش سالش و رها کرده رو باور کنم؟ نه پرهام تو عاشق نیستی. تو اصلاً نمی فهمی عشق یعنی چی.
نفسی گرفت و ادامه داد:
- یه روزی یکی بهم گفت آدمای خودخواه هیچ وقت نمی تونن عاشق بشن. چون عشق با خودخواهی یه جا جمع نمی شه. اون روز حرفش و قبول نکردم. چون فکر می کردم عاشق شدن ربطی به خصلت آدمها نداره و هر آدمی ممکنه یه روزی عاشق بشه ولی الان با تموم وجودم حرفش رو قبول دارم. همه ی آدمها نمی تونن عاشق بشن. برای عاشق شدن باید به حدی از کمال رسیده باشی. تو اگه عاشق دوست دخترت بودی هیچ وقت به خاطر زدن شرکت با من ازدواج نمی کردی. اگه عاشقش بودی اون رو بین دو تا زندگی اسیر نمی کردی. اگه عاشقش بودی هیچ وقت به سمت من گرایش پیدا نمی کردی و سعی نمی کردی من و تو زندگیت نگه داری. تو اصلاً نمی تونی عاشق بشی. تو خودخواه تر از اونی هستی که بتونی عاشق کسی بشی. چون تنها اولویتت تو زندگی خودتی و خودت.
- ولی من عاشقت شدم.
- ببین پرهام هر دوست داشتنی اسمش عشق نیست. هر تمایل و کششی اسمش عشق نیست. هر عادت و وابستگی اسمش عشق نیست. حتی هر شیفتگی و دیوانگی هم اسمش عشق نیست. عشق حرمت داره. اصول داره. عشق باعث می شه آدمها رشد کنند، بالنده بشن. اگه رابطه باعث بشه فرد افت کنه. پایین بیاد. خوار و ذلیل بشه. از اصول اخلاقیش دور بشه. دست به کارهای غیر اخلاقی و غیر منطقی بزنه. مطمئن باش ماهیت اون رابطه هر چیزی ممکنه باشه جز عشق. اگر عشق واقعی بین تو اون دختر وجود داشت الان من و تو رو به روی هم نشسته بودیم و حرف نمی زدیم. اصلاً کار من و تو به ازدواج نمی کشید. پس برای من دم از عشق نزن. چون تو اصلاً نمی فهمی عشق چیه.
- اون پسره چی؟ اون می فهمه عشق چیه؟ کنار اون رشد پیدا می کنی و بالنده می شی؟
سها سرش را به نشانه تاسف تکان داد. مهم نبود چقدر برای پرهام حرف بزند. توضیح دادن برای آدمی که نمی خواست واقعیت ها را ببیند و بفهمد، فایده ای نداشت.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_چهار - با این که خیلی
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_پنج
با تاسف گفت:
- تو عاشق من نیستی، تو به من به چشم اسباب بازیت نگاه می کنی. یه اسباب بازی که مال توه و کسی حق نداره دست بهش بزنه. الان به خاطر این که من و دوست داری نمی خوای این ازدواج و نگه داری می خوای نگهش داری که بازنده نباشی. می ترسی اسباب بازیت و یکی دیگه برداره و بره. تو اون پسر بچه ای هستی که تا وقتی اسباب بازیش یه گوشه اتاق افتاده بود. اصلا یادش نمی یاد، همچین اسباب بازی داره. ولی همین که می فهمه یکی دیگه می خواد با اسباب بازیش بازی کنه یه دفعه اون اسباب بازی براش مهم می شه. من اسباب بازی تو نیستم پرهام، این و بفهم.
پرهام که از حرفهای سها عصبانی شده بود، داد زد:
- من نمی فهمم تو چی می گی. ولی بدون نمی تونی ازم طلاق بگیری. ازت به خاطر عدم تمکین شکایت می کنم. کاری می کنم که مجبور بشی برگردی تو اون خونه.
سها لبخند ملیحی زد و گفت:
- متاسفم. کاری از دستت بر نمیاد. من به خاطر باکره بودنم می تونم حق حبس بگیرم و تو نمی تونی ازم تقاضای تمکین کنی. من با یه وکیل مشورت کردم. تو این دعوا تو بازنده ای. من یه ساله زنتم و هنوز باکره ام. شاهد دارم که با نقشه وارد زندگیم شدی. شاهد دارم که من و ول کردی و تو این مدت با کس دیگه ای زندگی می کردی. شاهد دارم که تو عسر و حرج بودم و به خاطر بی توجهی تو نزدیک بود بمیرم. دادگاه بلاخره حکم طلاق من و صادر می کنه. شاید بتونی چند سال من و دنبال خودت بکشونی ولی بلاخره مجبوری طلاقم بدی. ته این بازی اونی که ضرر می کنه تویی نه من. پس دیگه لجبازی نکن و بذار بدون دردسر از هم جدا بشیم.
پرهام در سکوت به سها نگاه می کرد. احساس شکست می کرد همه چیز را باخته بود. سها از جایش بلند شد و کیفش را روی دوشش انداخت و کمی به سمت پرهام خم شد و گفت:
- بیا یه معامله با هم بکنیم. تو قبول کن که توافقی و بی دردسر من و طلاق می دی. در عوض منم با پدرت حرف می زنم که کاری به شرکتت نداشته باشه.
- بابام قبول نمی کنه.
- تو قول بده. من رضایت و از بابات می گیرم.
پرهام چشم بست. باخته بود بد جوری همه چیز را باخته بود. شاید این طور می توانست شرکتش را نجات دهد. سها مصرانه ادامه داد:
- قبوله؟
پرهام زیر لب قبوله ای گفت و چشم بست و لبخند پیروزمندانه سها را ندید.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_پنج با تاسف گفت: - تو
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_شش
(92)
سها نگاهی به سر در ساختمان بزرگی که شرکت حاج صادق در آن بود انداخت و نفس عمیقی کشید و با قدم هایی محکم به سمت ساختمان رفت. به خاطر قولی که به پرهام داده بود به سراغ حاج صادق آمده بود. ترجیح داده بود این مسئله را دور از چشم فاطمه خانم و پرینازی که هر کدام جداگانه به او زنگ زده بودند و از او خواسته بودند، پرهام را ببخشد، حل کند. روز قبل به حاج صادق تلفن کرده بود و از او خواسته بود همدیگر را در جایی غیر از خانه ببینند و حاج صادق آدرس شرکتش را به او داده بود و از او خواسته بود به شرکتش بیاید.
پا درون لابی ساختمان که گذاشت، نگهبان پیر و اخمویی که پشت پیشخوان سنگی وسط لابی نشسته بود، از جایش بلند شد و رو به سها گفت:
- سلام خانم. با کی کار دارید؟
سها تا دهان باز کرد، صدای پرهام را از پشت سرش شنید.
- سها اینجا چیکار می کنی؟
سها به سمت پرهام که با اخم های در هم فرو رفته و قدمهایی سریع به سمتش می آمد چرخید. انتظار دیدن پرهام را نداشت. با تعجب پرسید:
- تو چرا اینجایی؟
پرهام پوزخندی زد و گفت:
- نباید باشم؟ ناسلامتی اینجا شرکتمه.
سها ابرویی بالا انداخت و گفت:
- مگه پیش پدرت کار می کنی؟
- پیشش که نه. تو یه ساختمون هستیم. نگفتی اینجا چیکار داری؟ نیومدی که من و ببینی؟
- نه، اومدم با پدرت حرف بزنم. فقط نمی دونم کدوم طبقه اس.
پرهام لبهایش را به هم فشار داد. نچی کرد و گفت:
- بیا، خودم می برمت پیشش.
و بعد از آن که سری برای نگهبان تکان داد، به سمت آسانسوری که چند قدم آن طرف تر بود، رفت و دکمه کنار آسانسور را فشار داد.
سها پشت سر پرهام وارد آسانسور شد. تا وقتی که آسانسور در طبقه سیزدهم توقف کند. سها سرش را پایین انداخته بود و به کفشهایش نگاه می کرد و پرهام خیره به صورت سها به دیوار آسانسور تکیه داده بود. آسانسور که ایستاد. پرهام گفت:
- سها، نمی خوای یه بار دیگه فکر کنی؟
- نه.
- باشه. اگه این چیزیه که می خوای منم دیگه اصرار نمی کنم.
و با ناراحتی در آسانسور را باز کرد و منتظر ماند تا سها اول از آسانسور خارج شود و خودش پشت سر سها از آسانسور بیرون آمد. سها به دنبال شرکت حاج صادق نگاهش را بین سه در چوبی بزرگی که به وردی پهن و دایره شکل آن طبقه باز می شدند، گرداند و با دیدن تابلوی برنجی کنار در یکی از واحدها پرسید:
- اینجاس؟
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_شش (92) سها نگاهی به
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_هفت
پرهام سری تکان داد و گفت:
- آره.
سها باشه ای گفت و پشت به پرهام وارد شرکت حاج صادق شد. امیدوار بود همه چیز آنطور که انتظار داشت پیش برود و حاج صادق در خواست او را قبول کند.
منشی شرکت با شنیدن صدای پای سها سر از کامپیوترش برداشت و از سها که حالا رو به روی میز او ایستاده بود، پرسید:
- امرتون؟
- با آقای طاهباز کار داشتم.
- شرکت آقای دکتر واحد رو به روییه.
- من با آقای طاهباز بزرگ کار داشتم.
- منظورتون حاج آقاست؟
- بله. با حاج صادق کار داشتم.
منشی نفسی گرفت و گفت:
- کارتون؟
- شخصیه.
منشی چشم ریز کرد و با لحن مشکوکی پرسید:
- بگم کی اومده؟
سها اندکی مردد شد. نمی دانست باید با چه اسمی خودش را معرفی کند ولی در آخر گفت:
- عروسشون.
منشی با دستپاچگی از از جایش بلند شد و گفت:
- ببخشید نشناختمتون. الان بهشون اطلاع می دم.
و گوشی تلفن را برداشت و گفت:
- سلام حاج آقا. عروستون اومده می خواد شما رو ببینه
- ............................
- چشم.
منشی تلفن را سر جایش گذاشت از پشت میزش بیرون آمد و با احترام سها را به طرف اتاق حاج صادق راهنمایی کرد. تقه ای به در زد و در را برای سها باز کرد و رو به سها گفت:
- بفرمائید.
سها تشکری کرد و قدم به اتاق بزرگ حاج صادق گذاشت. با دیدن حاج صادق که به احترامش از روی صندلی بلند شده بود، سلام کرد. حاج صادق با خوشرویی جواب سلام سها را داد و قبل از آن که به سها تعارف کند تا روی مبل چرمی کنار میزش بنشیند. به منشی که همچنان کنار در ایستاده بود، گفت:
- بگید دو تا چایی بیارن.
منشی چشمی گفت. از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. حاج صادق از پشت میزش بیرون آمد و روی مبل رو به روی سها نشست و گفت:
- خیلی، خیلی خوش اومدی دخترم.
سها لبخند خجلی زد و گفت:
- خیلی ممنون.
حاج صادق خودش را کمی جلو داد و گفت:
- کاش می آومدی خونه. فاطمه و پریناز خوشحال می شدن.
- ترجیح دادم تنهایی باهاتون حرف بزنم.
حاج صادق آهی کشید و گفت:
- پس حرفهای خوشایندی نیست؟
سها دوباره آب دهانش را قورت داد و با صدایی که بیشتر به زمزمه شبیه بود گفت:
- ازتون یه خواهش دارم.
حاج صادق کمر راست کرد و به پشتی مبل تکیه داد و به سها خیره شد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_هفت پرهام سری تکان دا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_هشت
سها که از نگاه خیره ی حاج صادق دستپاچه شده بود، کلمات را تند، تند، پشت هم ردیف کرد و گفت:
- ازتون می خوام قول بدید بعد از جدایی من و پرهام کاری به شرکت پرهام نداشته باشید و بذارید شرکتش رو اون جوری که خودش دوست داره، اداره کنه.
حاج صادق اخمی کرد و گفت:
- پرهام این و ازت خواسته؟
سها که کمی آرام تر شده بود، گفت:
- نه، من بهش قول دادم که در عوض این که توافقی جدا بشیم، شما رو راضی به این کار کنم.
حاج صادق با عصبانیت دندان روی هم فشار داد و با حرص گفت:
- پسره پررو. تو این شرایط هم به فکر سوء استفاده از توه.
سها آهی کشید و گفت:
- این پیشنهاد من بود. نه پرهام. بببیند، حاج..... باباصادق. زندگی من و پرهام دیگه سرانجامی نداره. پس بیان لااقل بقیه چیزا رو خراب نکنیم. نذاریم حرمتها بیشتر از اینی که هست، بشکنه.
- اگه نگران اینی که پرهام طلاقت نده خودم وادارش می کنم بیاد و برگهای طلاق و امضا کنه.
- لطفاً کار رو از اینی که هست خرابتر نکنید. با زور و فشار کاری درست نمی شه. ببیند. پرهام به من ظلم کرد. ولی قبول کنید شما هم با شرطی که گذاشته بودید به پرهام ظلم کردید. اگر فکر می کردید پرهام لیاقت گرفتن اون سرمایه رو نداره نباید بهش می دادید. نباید با گذاشتن یه شرطی که به زندگی شخصی و احساسات پرهام مربوط بود اون و تو تنگنا می ذاشتید. ازتون می خوام به خاطر من رابطتون و با پرهام از اینی که هست خرابتر نکنید.
حاج صادق با حسرت گفت:
- یعنی هیچ راهی نیست که تو از فکر طلاق بیرون بیایی؟
سها ملتمسانه گفت:
- خواهش می کنم.
- باشه دخترم به خاطر تو این کار رو می کنم. فقط و فقط به خاطر تو.
سها که خیالش راحت شده بود، لبخندی زد و زیر لب تشکر کرد. حاج صادق از جایش بلند شد و پشت میزش رفت. تلفنش رابرداشت و از منشی خواست که به پرهام بگوید، به دفترش بیاید. هنوز گوشی تلفن را سر جایش نگذاشته بود که در اتاق باز شد و آبدارچی شرکت با سینی چای و ظرفی پر از شیرینی به اتاق آمد. سلامی کرد و چای و شیرینی را روی میز جلوی سها گذاشت و قبل از بیرون رفتن از حاج صادق پرسید چیز دیگری نمی خواهد. حاج صادق بی حوصله نه ای گفت و دوباره روی مبل چرمی رو به روی سها نشست.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_هشت سها که از نگاه خیر
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_نه
چند دقیقه بعد، پرهام وارد اتاق پدرش شد. از آن روز که پدرش توی گوشش زده بود او را ندیده بود. شرمنده سلامی کرد و جلوی در منتظر ایستاد. حاج صادق با اخم هایی در هم رفته و بدون این که به صورت پرهام نگاه کند از پرهام خواست که بنشیند. پرهام کنار سها، رو به روی پدرش نشست. حاج صادق خم شد استکان چایش را برداشت و گفت:
- جلوی این دختر بهت قول می دم که کاری به کار شرکتت نداشته باشم. در عوض تو هم می ری و بی دردسر برگه های طلاق و امضا می کنی.
پرهام آب دهانش را قورت داد و با صدای که به زور شنیده می شد، پرسید:
- قرارداد با شرکت معین دارو که ضمانتشون و کردید چی می شه؟
- تا آخر اون قرارداد پشتت هستم. ولی بعد از اون دیگه هیچ انتظاری از من نداشته باش. خودت می دونی شرکتت.
پرهام لب بالای اش را به دندان گرفت و سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد. سها از جایش بلند شد و گفت:
- پس روز دادگاه می بینمتون.
حاج صادق گفت:
- می شستی چایتو می خوردی
- نه ممنون باید برم آتلیه.این مدته خیلی از کارم عقب افتادم.
حاج صادق آهی کشید و نگاه پر از حسرتی به سها کرد و گفت:
- موفق باشی دخترم.
پرهام هم که با ایستادن سها از جایش بلند شده بود و کنار سها ایستاده بود. شتاب زده گفت:
- منم می رم به کارام برسم.
و وقتی جوابی از پدرش نگرفت به دنبال سها از اتاق بیرون رفت. سها از منشی خداحافظی کرد. پرهام با یک قدم بلند خودش را به سها رساند و بی توجه به منشی که با دقت به آنها نگاه می کرد، همگام با سها از شرکت پدرش بیرون رفت. قبل از این که سها به سمت آسانسور برود، گفت:
- شرکت من اونجاس. اگه دوست داشته باشی.....
سها به سمت جایی که پرهام اشاره کرده بود، چرخید و به تابلو، برنجی کوچکی که اسم شرکت پرهام روی آن نوشته شده بود، خیره ماند. شرکتی که باعث تمام این اتفاقات شده بود. شاید اگر وسوسه تاسیس این شرکت نبود زندگی همه شان طور دیگری رقم می خورد. بدون این که چشم از تابلو بگیرد، پرسید:
- ارزشش و داشت؟
پرهام گیج پرسید:
- چی؟
سها نگاه از تابلو برداشت و به صورت متعجب پرهام نگاه کرد. لبخند تلخی زد و گفت:
- سعی کن این یکی رو از دست ندی.
و بی توجه به چهره مات زده پرهام سوار آسانسور شد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_نه چند دقیقه بعد، پره
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_نه
چند دقیقه بعد، پرهام وارد اتاق پدرش شد. از آن روز که پدرش توی گوشش زده بود او را ندیده بود. شرمنده سلامی کرد و جلوی در منتظر ایستاد. حاج صادق با اخم هایی در هم رفته و بدون این که به صورت پرهام نگاه کند از پرهام خواست که بنشیند. پرهام کنار سها، رو به روی پدرش نشست. حاج صادق خم شد استکان چایش را برداشت و گفت:
- جلوی این دختر بهت قول می دم که کاری به کار شرکتت نداشته باشم. در عوض تو هم می ری و بی دردسر برگه های طلاق و امضا می کنی.
پرهام آب دهانش را قورت داد و با صدای که به زور شنیده می شد، پرسید:
- قرارداد با شرکت معین دارو که ضمانتشون و کردید چی می شه؟
- تا آخر اون قرارداد پشتت هستم. ولی بعد از اون دیگه هیچ انتظاری از من نداشته باش. خودت می دونی شرکتت.
پرهام لب بالای اش را به دندان گرفت و سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد. سها از جایش بلند شد و گفت:
- پس روز دادگاه می بینمتون.
حاج صادق گفت:
- می شستی چایتو می خوردی
- نه ممنون باید برم آتلیه.این مدته خیلی از کارم عقب افتادم.
حاج صادق آهی کشید و نگاه پر از حسرتی به سها کرد و گفت:
- موفق باشی دخترم.
پرهام هم که با ایستادن سها از جایش بلند شده بود و کنار سها ایستاده بود. شتاب زده گفت:
- منم می رم به کارام برسم.
و وقتی جوابی از پدرش نگرفت به دنبال سها از اتاق بیرون رفت. سها از منشی خداحافظی کرد. پرهام با یک قدم بلند خودش را به سها رساند و بی توجه به منشی که با دقت به آنها نگاه می کرد، همگام با سها از شرکت پدرش بیرون رفت. قبل از این که سها به سمت آسانسور برود، گفت:
- شرکت من اونجاس. اگه دوست داشته باشی.....
سها به سمت جایی که پرهام اشاره کرده بود، چرخید و به تابلو، برنجی کوچکی که اسم شرکت پرهام روی آن نوشته شده بود، خیره ماند. شرکتی که باعث تمام این اتفاقات شده بود. شاید اگر وسوسه تاسیس این شرکت نبود زندگی همه شان طور دیگری رقم می خورد. بدون این که چشم از تابلو بگیرد، پرسید:
- ارزشش و داشت؟
پرهام گیج پرسید:
- چی؟
سها نگاه از تابلو برداشت و به صورت متعجب پرهام نگاه کرد. لبخند تلخی زد و گفت:
- سعی کن این یکی رو از دست ندی.
و بی توجه به چهره مات زده پرهام سوار آسانسور شد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_نه چند دقیقه بعد، پره
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_نود
(93)
شیدا از داخل وان آب بیرون آمد و حوله سفید رنگ بزرگی را دور بدنش پیچید. همانطور که سرش را عقب برده بود و موهای بلند، آبشار گونه اش را تکان می داد، دست دراز کرد و حوله کوچکتری را از روی چوب لباسی حمام برداشت و مانند عمامه به دور سرش بست. لبخندی از سر رضایت زد و از حمام بخار گرفته بیرون آمد.
امشب پنجمین شبی بود که به همراه نیما و گروه فیلمبرداری در یکی از هتلهای لوکس و درجه یک یزد اقامت داشت. قرار بر این بود که نیمی از فیلمبرداری در کویر و نیمی دیگر در اماکن تاریخی یزد، انجام شود. کار به کندی پیش می رفت مخصوصا آن قسمتی که باید در شهر فیلمبرداری می شد. هماهنگی با هزار ارگان و نهاد و گرفتن مجوزهای رنگ و وارنگ از شهرداری و نیروی انتظامی و سازمان میراث فرهنگی و هزار جای دیگر سرعت کار را پایین آورده بود، ولی شیدا اصلاً از این مسئله ناراضی نبود هر چقدر کار فیلمبرداری بیشتر طول می کشید، او وقت بیشتری را با نیما و گروه فیلمبرداری می گذراند و بیشتر از تهران و پرهام دور می ماند.
با این که مطمئن بود پرهام نمی تواند او را به این راحتی ها پیدا کند ولی ترجیح می داد این یک هفته باقی مانده از مدت صیغه اش را دور از تهران بگذراند. نمی خواست قبل از پایان این مدت با پرهام رو به رو شود. از عکس العمل پرهام می ترسید. از این که پیدایش کند و بلای سرش بیاورد می ترسید. خودش خوب می دانست چه بلای سر پرهام آورده. ولی اصلاً از کاری که کرده بود، پشیمان نبود. حق پرهام بدتر از اینها بود. آن موقع که با او و احساساتش بازی می کرد، باید فکر این را هم می کرد.
با یاد آوری چهره مات زده پرهام وقتی سها را در چهار چوب در دید، خنده اش گرفت. حتی خودش هم فکر نمی کرد کار به این تمیزی انجام شود. زمان بندی اش برای به دام انداختن پرهام عالی بود، هر چند باید در این مورد از نازلی تشکر می کرد.
می توانست همه چیزش را بدهد. تا دوباره آن لحظه را ببیند. آن قیافه بهت زده و شکست خورده پرهام، ارزش بارها و بارها دیدن را داشت. هر چند بیشتر دلش می خواست، می توانست چهره پرهام را زمانی که فهمید، خانه خالی شده و او برای همیشه رفته، ببیند. از تصور آن لحظه خنده اش وسعت گرفت و به قهقه تبدیل شد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_نود_و_یک
نقشه رفتن را همان شبی که پرهام در مورد بودن پدر و مادرش در خانه سها دروغ گفته بود، کشید. دیگر مطمئن شده بود، پرهام قصد جدا شدن از سها را ندارد و فقط دارد با او بازی می کند.
اول آن قدر از دست پرهام ناراحت و عصبانی بود که تصمیم گرفته بود، شبانه چمدانش را ببندد و برای همیشه برود. ولی بعد پشیمان شد. چرا باید دست خالی از این زندگی می رفت و همه چیز را برای پرهام می گذاشت. این زندگی مال او بود. وسایل خانه و پول ودیعه حق او بود. حق یک سال تلف شدن زندگیش. جبران به بازی گرفته شدن احساساتش. هر چند هیچ چیز نمی توانست جبران زندگی از دست رفته و قلب شکسته اش باشد ولی باز هم قرار نبود این طور آرام و بی صدا از زندگی پرهام برود. باید درس عبرتی به پرهام می داد که تا ابد در ذهنش می ماند.
همان شب به کتایون زنگ زده بود و از او خواسته بود، یکی از آپارتمانهای خالیش را به او کرایه دهد. به دو روز نکشیده اسباب و اثاثیه اش را جمع کرد و از خانه ای که با هزار امید و آرزو بنا کرده بود، به آپارتمان دیگری نقل مکان کرد.
آپارتمان دوم به بزرگی آپارتمانی که پرهام برایش کرایه کرده بود، نبود ولی هم نوسازتر بود و هم در محله بهتری. باز خدا را شکر که کتایون به گرفتن همان مقدار ودیعه رضایت داده بود و شیدا مجبور نبود از پس انداز اندکی که برایش مانده بود روی پول پیش خانه بگذارد.
گرفتن پول ودیعه کمی سخت بود. صاحبخانه از این که شیدا می خواست زودتر از موعد، آپارتمان را تخلیه کند، ناراضی بود. ولی شیدا خوب توانسته بود از پس صاحبخانه هیز و چشم چران برآید و نه تنها بابت زودتر بلند شدن از خانه جریمه ای پرداخت نکرده بود بلکه طلبهای ساختمان را هم به گردن پرهام انداخته بود.
در مدتی که با دوستان جدیدیش نشست و برخاست کرده بود، خیلی چیزها یاد گرفته بود. یکی از آنها رام کردن مردهای هیز و هوس باز بود. البته در این که خودش استعداد ذاتی در این کار داشت شکی نبود. استعدادی که در پرتو رفتن به میهمانیها و پارتیهای مختلف شکوفا شده بود. بعضی وقتها خودش هم از کارهای که انجام می داد تعجب می کرد. اصلاً نمی توانست بفهمد، چطور از آن دختر ساده و خجالتی به این زن لوند و خواستنی تبدیل شده بود. تغییری که به شدت از آن راضی بود. برای زنده ماندن در دره گرگها چاره ای جز تبدیل شدن به گرگ نیست.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_یک نقشه رفتن را همان شب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_نود_و_دو
شیدا به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و به آسمان پر ستاره شهر یزد نگاه کرد. دلش می خواست بداند بعد از رفتن او چه اتفاقی افتاده و رابطه پرهام و سها به کجا رسیده. دوست داشت بداند پرهام توانست دل سها را بدست آورد و یا کارشان به طلاق کشیده. البته با شناختی که در این مدت از سها پیدا کرده بود، احتمال جدا شدن سها از پرهام بیشتر بود. ولی بازهم نمی توانست مطمئن باشد. هر چه بود سها زن رسمی پرهام بود و این احتمال وجود داشت که پرهام با وعده و وعید و کمک گرفتن از خانواده ها توانسته باشد سها را به ماندن در زندگیش راضی کند. باید از نازلی می خواست برایش سرو گوشی آب دهد و از وضعیت پرهام، او را باخبرکند.
آه بلندی کشید و چشم بست. با این که مطمئن بود، در هیچ صورتی او و پرهام نمی توانند دوباره در کنار هم باشند. ولی نمی توانست به این راحتی ها بیخیال پرهام شود. هنوز گوشه ای از قلبش متعلق به پرهام بود. گاهی شبها خواب پرهام را می دید، خواب روزهای خوبی که با هم داشتند. حیف که پرهام همه چیز را خراب کرده بود. حیف که به عشقشان خیانت کرده بود.
صدای زنگ موبایل شیدا را از فکر بیرون آورد. دیدن اسم نیما روی صفحه موبایل لبخند را روی لبهایش نشاند. زیر لب گور بابای پرهامی گفت و دکمه ی اتصال را فشار داد.
- کجایی دختر، همه منتظر تویم.
شیدا بی اراده نگاهش به سمت ساعت روی دیوار رفت. ساعت از هشت گذشته بود. قرار بود همه ی گروه راس ساعت هشت توی رستوران هتل جمع شوند تا هنگام صرف شام در مورد برنامه ی فردا صحبت کنند.
- ببخشید اصلاً حواسم نبود. شما شروع کنید من تا ده دقیقه دیگه میام پایین.
- می خوای تا تو میای، غذات و سفارش بدم؟
- ممنون می شم.
- چی می خوری؟
- سالاد.
- سالاد چیه؟ ظهر هم که غذای درست و حسابی نخوردی. به خدا هیکلت خوبه، لازم نیست این قدر رژیم بگیری.
شیدا خنده ای کرد و گفت:
- رژیم ندارم. بیشتر از این نمی تونم بخورم.
- همه ی شما زنها همین و می گید.
شیدا با لوندی خندید. نیما منتظرت هستمی گفت و تلفن را قطع کرد.
لباس پوشیدن شیدا بیشتر از نیم ساعت طول کشید. وقتی به رستوران رسید، بیشتر بچه ها غذایشان را خورده بودند. شیدا از همه به خاطر تاخیرش معذرت خواست و روی صندلی کنار نیما نشست. نیما ظرف سالاد را جلویش گذاشت. شیدا لبخندی به صورت نیما زد و تشکر کرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_دو شیدا به سمت پنجره رف
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_نود_و_سه
رسولی مسئول تیم فیلم بردای رو به شیدا گفت:
- شما که نبودید با بچه ها صحبت کردیم. قرار بر این شد. فردا صبح زود، صحنه ی رو به روی آتشکده رو فیلم برداری کنیم. بعدش بریم سمت کویر و آخرین صحنه رو تو کویر فیلمبرداری کنیم و اگه مشکلی پیش نیاد فردا شب با آخرین پرواز برگردیم تهران.
شیدا همانطور که با چنگال محتویات کاسه سالاد را هم می زد، گفت:
- اگه اول بریم آتشکده، سر ظهر می رسیم کویر، اون موقع هوا خیلی گرمه.
رسولی شانه ای بالا انداخت و گفت:
- مجبوریم گرما رو تحمل کنیم. بعد از ظهر آتشکده خیلی شلوغ می شه. تو شلوغی و لا به لای جمعیت نمی شه فیلم برداری کرد.
شیدا با ناراحتی لبخند زد و گفت:
- پس امشب آخرین شبی که اینجا هستیم. حیف.
- همین جوری هم فیلمبرداری خیلی طول کشیده. بیشتر از این نمی تونیم کشش بدیم.
شیدا دیگر حرفی نزد. اصلاً دلش نمی خواست به تهران برگردد ولی چاره ای نداشت. نیما که متوجه ناراحتی شیدا شده بود، زیر گوشش گفت:
- دوست داری امشب بریم بیرون بگردیم.
شیدا لبهایش را غنچه کرد تا جلوی خنده ای که می رفت تمام صورتش را پر کند، بگیرد. با این که در این مدت، زمان زیادی را با نیما گذرانده بود ولی هیچ وقت اجازه نداده بود رابطه اشان از حد معینی جلوتر برود. شاید به خاطر وجود پرهام در زندگیش بود که اجازه پیشروی به نیما را نمی داد. با این که خیلی وقتها به نیما چراغ سبز نشان داده بود ولی وقتی به مرحله عمل می رسید، خودش را عقب کشیده بود. ولی حالا که از پرهام جدا شده بود. دیگر دلیلی نمی دید از نیما دوری کند. سرش را کج کرد و چیزی نگفت.
نیما که سکوت شیدا را به معنی رضایت گرفته بود. دوباره در گوش شیدا پچ زد:
- نیم ساعت دیگه تو آلاچیقای پشت هتل...
شیدا بی تفاوت چنگالش را داخل تکه ای کاهو فرو کرد و به دهان گذاشت.نیما از پشت میز بلند شد و رو به بقیه گفت:
- صبح راس ساعت پنج همگی توی لابی باشید. دیر نکنید.
بعد از رفتن نیما، بقیه اعضای گروه هم بلند شدند. شیدا ولی به بهانه ی تمام کردن غذا از جایش بلند نشد.
صبح وقتی با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد. به یاد شب قبل خنده روی لبهایش نشست. دیشب نیما به او ابراز علاقه کرده بود و در خواست دوستی داده بود. او هم مهلت خواسته بود تا فکر کند. هر چند خودش هم می دانست احتیاجی به فکر کردن نیست. فقط باید زمان می خرید، تا این یک هفته بگذرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_سه رسولی مسئول تیم فیلم ب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_نود_و_چهار
(94)
سها آخرین کارتن را باز کرد و دسته ای بشقاب از داخلش بیرون آورد و روی کانتر آشپزخانه گذاشت. بلاخره بعد از گذشت یک هفته توانسته بود وسایلش را بچیند و به وضعیت خانه سر و سامانی بدهد. سه روز دیگر زمان دادگاهشان بود و اگر پرهام زیر قولش نمی زد، خیلی زود از پرهام جدا می شد.
خم شد. دسته دیگری از بشقابها را از داخل کارتن برداشت. کمر راست کرد و آهی از سر آسودگی کشید. دلش می خواست، بعد از طلاق چند روزی به خودش استراحت بدهد و به مسافرت برود. هنوز تصمیمی برای این که به کجا برود نداشت ولی بدش نمی آمد دوربینش را بردارد و به سواحل جنوب برود. شاید به بوشهر یا چابهار. فکر قدم زدن توی سواحل خلوت و ساکت و عکاسی کردن از مناطق بکر و دست نخورده، هیجان زده اش می کرد. ولی قبل از آن باید کمی به کارهای آتلیه رسیدگی می کرد.
صدای زنگ موبایل که بلند شد دست از کار کشید و موبایلش را که روی کانتر آشپزخانه رها کرده بود، برداشت. دیدن اسم آناهیتا، اخم کوچکی روی پیشانی سها آورد. آناهیتا کسی نبود که این موقع روز و بی دلیل با او تماس بگیرد. حتماً اتفاقی افتاده بود.
سها تلفن را وصل کرد و گفت:
- سلام آنی.
صدای آناهیتا لرزان بود:
- سلام آبجی، خوبی؟
سها آب دهانش را قورت داد. صدای لرزان آناهیتا حکایت از اتفاق بدی داشت. اولین فکری که به ذهنش رسید پدرش بود. بعد از آن روز در خانه ی حاج صادق. چند باری به دیدن پدرش رفته بود. حال جسمی پدرش رو به بهبود بود و این سها را خوشحال می کرد. ولی از آنجا که هر دفعه پدرش حرف را به برگشتن سها به خانه می کشاند، سها ترجیح داده بود، کمتر به دیدن پدرش برود. نمی خواست تا قبل از قطعی شدن طلاق در این مورد حرف بزند.حتی آدرس خانه جدیدش را به پدرش نداده بود. حالا هم چند روزی بود که از پدرش خبر نداشت.
سها عصبی و ترسیده پرسید:
- چی شده آناهیتا؟ بابا خوبه؟
- مگه پیش تو نیست؟
- پیش من! نه مگه قرار بود بیاد پیش من؟
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_چهار (94) سها آخرین کارت
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_نود_و_چهار
(94)
سها آخرین کارتن را باز کرد و دسته ای بشقاب از داخلش بیرون آورد و روی کانتر آشپزخانه گذاشت. بلاخره بعد از گذشت یک هفته توانسته بود وسایلش را بچیند و به وضعیت خانه سر و سامانی بدهد. سه روز دیگر زمان دادگاهشان بود و اگر پرهام زیر قولش نمی زد، خیلی زود از پرهام جدا می شد.
خم شد. دسته دیگری از بشقابها را از داخل کارتن برداشت. کمر راست کرد و آهی از سر آسودگی کشید. دلش می خواست، بعد از طلاق چند روزی به خودش استراحت بدهد و به مسافرت برود. هنوز تصمیمی برای این که به کجا برود نداشت ولی بدش نمی آمد دوربینش را بردارد و به سواحل جنوب برود. شاید به بوشهر یا چابهار. فکر قدم زدن توی سواحل خلوت و ساکت و عکاسی کردن از مناطق بکر و دست نخورده، هیجان زده اش می کرد. ولی قبل از آن باید کمی به کارهای آتلیه رسیدگی می کرد.
صدای زنگ موبایل که بلند شد دست از کار کشید و موبایلش را که روی کانتر آشپزخانه رها کرده بود، برداشت. دیدن اسم آناهیتا، اخم کوچکی روی پیشانی سها آورد. آناهیتا کسی نبود که این موقع روز و بی دلیل با او تماس بگیرد. حتماً اتفاقی افتاده بود.
سها تلفن را وصل کرد و گفت:
- سلام آنی.
صدای آناهیتا لرزان بود:
- سلام آبجی، خوبی؟
سها آب دهانش را قورت داد. صدای لرزان آناهیتا حکایت از اتفاق بدی داشت. اولین فکری که به ذهنش رسید پدرش بود. بعد از آن روز در خانه ی حاج صادق. چند باری به دیدن پدرش رفته بود. حال جسمی پدرش رو به بهبود بود و این سها را خوشحال می کرد. ولی از آنجا که هر دفعه پدرش حرف را به برگشتن سها به خانه می کشاند، سها ترجیح داده بود، کمتر به دیدن پدرش برود. نمی خواست تا قبل از قطعی شدن طلاق در این مورد حرف بزند.حتی آدرس خانه جدیدش را به پدرش نداده بود. حالا هم چند روزی بود که از پدرش خبر نداشت.
سها عصبی و ترسیده پرسید:
- چی شده آناهیتا؟ بابا خوبه؟
- مگه پیش تو نیست؟
- پیش من! نه مگه قرار بود بیاد پیش من؟آناهیتا انگار که با خودش حرف می زد زیر لب گفت:
- پس کجاس؟
سها ترسیده دست آزادش را به کانتر آشپزخانه گرفت و سر آناهیتا داد زد:
- درست حرف بزن ببینم چی شده؟
- سها تو داری از پرهام جدا می شی؟
سها لحظه ای سکوت کرد و بعد آرام تر از قبل پرسید:
- آناهیتا بگو چی شده؟ بابا کجا رفته؟
- پریشب با مامان شیرین دعواش شد.
-چرا؟
- سر تو
- سر من؟
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_چهار (94) سها آخرین کارت
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_نود_و_پنج
- مامان شیرین گفت، تو نباید طلاق بگیری گفت بهتر با پرهام آشتی کنی چون طلاق گرفتنت و اومدنت تو این خونه برای ما دخترا بد می شه. بابا خیلی ناراحت شد، یه ذره بحثشون شد بعد بابا ساکش و برداشت و رفت.
- رفت؟ کجا رفت؟
- نمی دونم. ما فکر می کردیم اومده پیش تو.
صدای گریه آناهیتا توی گوش سها پیچید. سها با درد چشم بست. آناهیتا دماغش را بالا کشید و گفت:
- سها، بابا رو پیدا کن. تو رو خدا بیارش خونه. حال مامان شیرین خوب نیست. دو شبه نخوابیده. غذا هم نمی خوره. بابا هم داروهاشو با خودش نبرده. من می ترسم. می ترسم یه بلایی سر یکیشون بیاد.
- آزیتا کجاست؟
- نیستش، با مونا رفته لواسون
- از کی؟
- سه روزی می شه
- بهش زنگ بزن بگو بیاد خونه پیشتون.
- زنگ زدم. جواب تلفنم و نمی ده.
سها از حرص لبهایش را روی هم فشار داد. مثل همیشه وقتی به آزیتا احتیاج داشتند، غیبش زده بود. با صدای که سعی می کرد، دلگرم کننده باشد، گفت:
- نگران نباش من بابا رو پیدا می کنم. تو هم مواظب مامان شیرین و آرمیتا باش.
- سها بابا رو میاری؟
- میارم.
- قول می دی؟
- قول می دم. ولی حالا چیزی به مامان شیرین نگو.
- باشه.
تلفن را قطع کرد و بی توجه به دسته های بشقاب روی کانتر به سمت اتاق خوابش رفت تا لباس بپوشد. حتی نمی دانست کجا باید دنبال پدرش بگردد. با شناختی که از پدرش داشت خانه فامیل نمی رفت روابطش آنقدرها با عمه و عموهایش خوب نبود. دوست آنقدر صمیمی هم نداشت. تنها جایی که به فکرش می رسید، بنگاه بود.
از خانه بیرون آمد و سوار آسانسور شد. آسانسور که به سمت پارکینگ رفت موبایلش را از داخل کیفش برداشت و شماره آزیتا را گرفت. آزیتا با سرخوشی سلام کرد.
- آزیتا کجایی؟
- من و مونا....
- آزیتااااا؟
آزیتا پوفی کشید و گفت:
- باشه بابا. پیش سیامکم.
- سه شب خونه سیامک چه غلطی می کنی؟
- سه شب نیست، دو شبه. خونه اش هم نبودم تو تعمیرگاه بودیم.
سها پوفی کشید و گفت:
- برو خونه. حال مامان شیرین خوب نیست؟
- چرا؟ چی شده؟
- با بابا مصطفی دعواشون شده. بابا از خونه زده بیرون. من دارم می رم دنبال بابا مصطفی تو برو خونه مواظب بچه ها باش تا من بیام.
- سر چی دعواشون شده؟
- برو آناهیتا برات تعریف می کنه.
- باشه همین الان راه می افتم.
سها خوبه ای گفت و تلفن را قطع کرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_پنج - مامان شیرین گفت، تو
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_نود_و_شش
وقتی رسید، هوا تازه داشت تاریک می شد. ماشین را جلوی در بنگاه پارک کرد و پیاده شد. در بنگاه بسته بود و همه ی چراغها خاموش بود. ظاهراً کسی داخل بنگاه نبود.
سها همانطور که خیره به در بسته نگاه می کرد، شماره پدرش را برای چندمین بار گرفت. تلفن پدرش باز هم خاموش بود. موبایلش را داخل جیب مانتواش انداخت و از ماشین پیاده شد. جلو رفت و رو به روی در بسته ایستاد. نفس عمیقی کشید و با دست چند باری روی حفاظ فلزی در کوبید. کسی جواب نداد. سرش را به حفاظ چسباند و سعی کرد، داخل بنگاه را ببیند. داخل کاملاً تاریک بود و چیزی دیده نمی شد. با درماندگی چشم بست و خودش را عقب کشید. واقعا نمی دانست اگر پدرش توی بنگاه نباشد، کجا باید به دنبالش بگردد. دوباره موبایلش را از داخل جیب مانتواش بیرون آورد و توی لیست مخاطبانش گشت تا به اسم اصغر آقا رسید. اصغر آقا سالها بود که برای پدرش کار می کرد.اگر کسی قرار بود از بابا مصطفی خبر داشته باشد فقط و فقط اصغر آقا بود. بعد از چند بار زنگ خوردن اصغر آقا جواب تلفن را داد:
- بله؟
- سلام اصغر آقا من سها هستم.
- سلام دخترم. خوبی؟ خوشی؟ شوهرت خوبه؟
- ممنون همگی خوبیم. اصغر آقا، شما از بابای من خبر ندارید. تلفنش و جواب نمی ده الانم اومدم جلوی بنگاه. در بنگاه بسته اس. امروز کی بنگاه و تعطیل کردید؟
- والا من دو روزی هست پدرت و ندیدم. پریشب زنگ زد گفت نمی خواد چند روزی بیاین بنگاه. هر چی هم گفتم چرا؟ جواب درست و حسابی نداد.
سها سکوت کرد. اصغر آقا با احتیاط پرسید:
- چیزی شده؟
سها نگاه دوباره ای به در بنگاه انداخت و گفت:
- نه چیزی نیست.
- نگران شدم.
- نگران نباشید. چیزی نیست.
- پیداش کردید به منم خبر بدید.
- چشم می گم باهاتون تماس بگیره.
حالا سها کاملاً اطمینان داشت پدرش داخل بنگاه است. این دفعه با پا به جان حفاظ در افتاد. چند دقیقه بعد صدای قدمهایی از داخل بنگاه به گوشش رسید و چراغی روشن شد. دست از ضربه زدن به حفاظ در برداشت و منتظر ایستاد تا پدرش درب شیشه ای را باز کند و حفاظ فلزی را بالا بزند. وقتی پا به درون بنگاه گذاشت اولین چیزی که جلب توجه اش کرد بوی تند سیگار بود. با عصبانیت رو به پدرش گفت:
- بابا سیگار کشیدی؟ نمی دونی چقدر برات ضرر داره.
آقا مصطفی بی توجه به حرف سها به سمت در کوچکی که آبدارخانه را از سالن اصلی بنگاه جدا می کرد، رفت.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_شش وقتی رسید، هوا تازه
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_نود_و_هفت
سها به دنبال پدرش به سمت آبدارخانه رفت. فضای به هم ریخته آبدارخانه نشان می داد پدرش هر دو شب را همین جا روی زمین خوابیده.
آقا مصطفی به سمت گاز سه شعله ای که روی کابینت زوار درفته گوشه آبدار خانه گذاشته بودند، رفت و در حالی که قوری را از روی کتری دود گرفته بر می داشت، پرسید:
- تو هم چایی می خوری؟
- بابا برای چی اومدی اینجا؟
- اومدم که خدای نکرده حرفی نزنم که دل شیرین بشکنه.
- اون وقت فکر نکردی با همین اومدنت دلش و شکستی؟
- می گی چیکار کنم؟ بگم چشم به خاطر این که تو نمی خوای. دخترم طلاق نگیره و با اون پسره ..... لاالله الا الله. نمی ذارن دهنم بسته بمونه.
- حالا مامان شیرین یه حرفی زد شما باید ول کنی بیای اینجا خودت با دود سیگار خفه کنی.
- من شیرین و می شناسم. دردش طلاق گرفتن و نگرفتن تو نیست دردش اینه که نمی خواد تو برگردی تو اون خونه پیش خودم.
- قرارام نیست من برگردم تو اون خونه. من خودم خونه و زندگی دارم
آقا مصطفی با عصبانیت به سمت سها برگشت. لیوان چای را روی میز گذاشت و گفت:
- یعنی چی نمیای؟ یه دختر تک وتنها می خوای چیکار کنی؟
سها خیره به چشم های پدرش گفت:
- هر کاری تا حالا می کردم.
- تا الان شوهر داشتی. اسم یه مرد بالا سرت بود. هر چقدر هم تنها بودی مردم می دونستن شوهر داری.
حالا این سها بود که عصبانی شده بود.
- یعنی حتما برای زندگی باید اسم یه مرد بالا سرم باشه. خودم آدم نیستم. خودم توانایی این و ندارم که از خودم مراقبت کنم.
بابا صادق که از لحن تند سها متعجب شده بود. روی صندلی رو به روی سها نشست و با لحن ملایمتری گفت:
- ببین بابا جان، تو این شهر پر از گرگه. همین که مردم بفهمن تنهایی....
سها میان حرف پدرش پرید و گفت:
- خب، تنهام نذارید. بیاین. برید. بذارید مردم بفهمن من بی کس و کار نیستم. بذارید بفهمن با این که تنها زندگی می کنم ولی خونواده ای دارم که پشتمن و تنهام نمی ذارن. حتما که نباید تو یه خونه زندگی کنیم.
- بابا جان من نسبت به تو مسئولم ..........
- شما نسبت به اون دوتا دختری هم که توی خونه دارید مسئولید. با خودتون نگفتید اگه یه بلای سرتون بیاد کی باید از خونواده تون مواظبت کنه. حق ندارید به خاطر من اونا رو اذیت کنید. حق نداری ولشون کنی و بیای اینجا و با کشیدن سیگار و نخوردن داروهاتون جونتون و به خطر بندازید.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_هفت سها به دنبال پدرش به
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_نود_و_هشت
سها نفسی گرفت تا عصبانیتش را کنترل کند. خودش را جلو کشید و دستش را روی دست پدرش گذاشت و با لحن آرام تری گفت:
- ببین بابا، منم دوست دارم همراهم باشی. پشتم باشی. ازم حمایت کنی. ولی این راهش نیست. شما با محدود کردن و بردنم تو خونه ای که دوست ندارم توش زندگی کنم ازم محافظت نمی کنید. فقط پر و بالام و می شکنید. جلوی پیشرفت و استقلالم و می گیرید و از من یه آدم عصبی و افسرده می سازید. از طرفی وقتی به خاطر من با مامان شیرین دعوا می کنید و از خونه می زنید بیرون تخم کینه رو تو خونواده می کارید. می خواید آناهیتا و آرمیتا از من متنفر بشن. می خواید فکر کنن من پدرشون ازشون گرفتم و باعث اختلاف بین پدر و مادرشون شدم. بابای عزیزم، برگشت من تو اون خونه به نفع هیچ کس نیست. و متاسفم که می گم من تحت هیچ شرایطی به اون خونه بر نمی گردم و این تصمیم هیچ ربطی به حرفهای مامان شیرین نداره.
آقا مصطفی آرام گفت:
- آخه بابا...............
سها حس کرد لحن پدرش دیگر آن قاطعیت قبل را ندارد. انگار او هم فهمیده بود، برگشتن سها به خانه به نفع هیچ کس نیست. لبخندی زد و گفت:
- دیگه آخه نداره. این طوری برای همه بهتره، پس بهتره این بحث رو همین جا تمومش کنیم.
آقا مصطفی همانطور که خیره به چهره مصمم سها نگاه می کرد، زیر لب گفت:
- کاشکی مادرت هم به اندازه تو قوی بود.
سها که معنی حرف پدرش را نفهمیده بود، لبهایش را جمع کرد. باید یک بار و برای همیشه در این باره با پدرش حرف می زد. خودش را عقب کشید و به پشتی صندلی تکیه زد و گفت:
- می دونم عاشق مامان بودی. ولی رفتارتون اصلاً درست نیست. بابا شما فقط شش سال با مامان زندگی کردید. در صورتی که مامان شیرین بیست و دو ساله زنتونه. ولی هنوز که هنوزه شما جلوی مامان شیرین، اسم مامان و می برید. من یه زنم. می دونم این کار شما چه قدر باعث عذاب مامان شیرین می شه. حتی منم گاهی از این همه علاقه ی شما به مامان ناراحت می شم.نمی فهمم شما من و به خاطر خودم دوست دارید یا به خاطر مامان پروانه.
و جلوی نگاه بهت زده پدرش بلند شد و ادامه داد:
- حالا هم پاشید بریم خونه. باید داروهاتون بخورید و استراحت کنید. لطفا دیگه هم سیگار نکشید.
- سهااا؟
- ببین بابا. من نه خونه ام ول می کنم و نه کارم. پس باهاش کنار بیا.
- نخواستم این بگم. خواستم بگم بهت افتخار می کنم. تو دختر قوی و عاقلی هستی.
سها لبخندی زد و گفت:
- پس به حرف این دختر عاقلت گوش کن.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_هشت سها نفسی گرفت تا عصبا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_نود_و_نه
(95)
با صدای زنگ در آرمیتا به سمت در دوید و فریاد زد بابا آومد، بابا آومد. ولی وقتی در را باز کرد، پشت در فقط سها ایستاده بود. سها با دیدن آرمیتا لبخندی زد و گفت:
- سلام گلی خانم.
آرمیتا ناراحت به پشت سر سها نگاه کرد و پرسید:
- بابا کو؟
آناهیتا که پشت سر آرمیتا منتظر و نگران ایستاده بود. با تردید پرسید:
- بابا رو پیدا کردی؟
سها سرش را تکان داد و گفت:
- آره.
- نیومد.
- میاد، رفت یه جعبه شیرینی بخره
لبهای آرمیتا و آناهیتا به خنده باز شد. آرمیتا سرش را کج کرد و گفت:
- می خواد با مامان شیرین آشتی کنه.
سها لپ آرمیتا را کشید و با خنده گفت:
- آره.
آزیتا که به چهار چوب در اتاقش تکیه زده بود، گفت:
- بابا مصطفی این دو شب کجا بوده؟
سها اخمی به آزیتا کرد و گفت:
- شما خودت کجا تشریف داشتی؟
آزیتا پشت چشمی برای سها نازک کرد و زیر لب گفت:
- گیر نده. گفتم بهت دیگه.
آناهیتا پی سوال آزیتا را گرفت و پرسید:
- حالا، بابا کجا بود؟
- تو بنگاه
- من دیروز رفتم بنگاه. هیچ کسی اونجا نبود. درش بسته بود.
- اینا رو ول کن. مامان شیرین کجاست؟
آناهیتا به سمت اتاق خواب پدر و مادرش چرخید و همانطور که به در بسته اتاق نگاه می کرد، گفت:
- تو اتاقشه.
- حالش چطوره؟
- نمی دونم از دیروز که رفته تو اتاق بیرون نیومده. همین جوری رو تخت دراز کشیده.
سها به سمت اتاق مامان شیرین رفت. آزیتا ترسیده گفت:
- می خوای بری پیش مامان شیرین.
سها سری تکان داد و بی توجه به نگاه متعجب و کمی هراسان بقیه در اتاق را باز کرد و وارد اتاق شد. مامان شیرین پشت به در روی تخت دراز کشیده بود و پتو را تا روی شانه هایش بالا آورده بود. با شنیدن صدای در بدون این که برگردد. با صدای گرفته ای گفت:
- آناهیتا گفتم چیزی نمی خورم برو بیرون.
- آناهیتا نیستم. سهام.
مامان شیرین به ضرب برگشت و با اخم به سها نگاه کرد. سها روی صندلی کنار میز آرایش نشست و گفت:
- می خوام قبل از اومدن بابا، باهاتون حرف بزنم.
مامان شیرین خودش را بالا کشید و روی تخت نشست و با چشم های ریز شده به سها نگاه کرد. موهای سرش ژولیده بود و چشمهای سرخ و پف کرده اش نشان از بی خوابی و گریه داشت و لبهای باریکش سفید تر از همیشه به نظر می رسید.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_نه (95) با صدای زنگ در آ
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_پانصد
سها شال روی سرش را عقب زد و دستی به موهایش کشید و گفت:
- اول از همه می خوام بدونید من قرار نیست برگردم تو این خونه و این تصمیم ربطی به شما نداره.
مامان شیرین خودش را جمع و جور کرد و با لحن سیاستمدارانه ای گفت:
- من هیچ وقت نگفتم نیای تو این خونه. این جا خونه باباته. من فقط گفتم.....
سها حرف مامان شیرین را قطع کرد و گفت:
- بیاین با هم رو راست باشیم. شما از من خوشتون نمیاد. عیبی هم نداره آدمها مجبور نیستن از هم خوششون بیاد. ولی مجبورن به حقوق هم احترام بذارن. من قرار نیست توی این خونه زندگی کنم ولی قراره به این خونه رفت و آمد کنم. چون به هیچ عنوان نمی خوام رابطه ام و با پدرم و خواهرام قطع کنم. پس بیاین احترام هم و نگه داریم و کاری نکنیم که باعث دلخوری و دعوا بشه. هر جنگ و دعوای که بین ما اتفاق بیفته دودش تو چشم همه خانواده می ره.
مامان شیرین با دلخوری به صورت سها نگاه کرد و گفت:
- نمی دونم چرا فکر می کنی من ازت خوشم نمیاد. من هیچ وقت بین تو و دخترای دیگم فرق نذاشتم این تو بودی که همیشه به من به چشم نا مادری نگاه می کردی و هر کاری می کردم بد برداشت می کردی وگرنه من همیشه تو رو قد آزیتا دوست داشتم.
سها خوب می دانست باز کردن گذشته و بحث کردن سر این که چه کسی چه کاری کرده و کی مقصر بوده هیچ فایده ای ندارد و چیزی را بین او و مامان شیرین تغییر نمی دهد. بحث کردن از گذشته فقط کدورت ها را بیشتر و عمیق تر می کرد و الان وقت کینه و کدورت نبود. باید رابطه اش را با مامان شیرین بهتر می کرد تا خیالش از بابا مصطفی راحت می شد. نفس عمیقی کشید و رو به مامان شیرین که حالا پاهایش را روی زمین گذاشته بود و روی لبه ی تخت نشسته بود، گفت: اگه تو این سالها بی احترامی بهتون کردم معذرت می خوام. بذارید سر بچگی و نادونیم. ولی حرف من گذشته نیست حرف من الانه. با حالی که بابا مصطفی داره بهتر با هم کنار بیایم. نباید کاری کنیم که بابا مصطفی مجبور بشه بین من و شما یکی رو انتخاب کنه. بابا مصطفی نمی تونه از هیچکدوممون بگذره. اگه بهش فشار بیاریم ممکنه قلبش نتونه تحمل کنه و خدای نکرده بلایی سرش بیاد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺