کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_شش سها همچنان ساکت و خیر
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_شصت_و_هفت
- هیچ دختری دوست نداره زندگیش و خراب کنه. ولی زندگی من و پرهام اصلاً زندگی نبود. من و پرهام فقط روی کاغذ زن و شوهر بودیم. شب عروسیم وقتی از تالار برگشتم پرهام بهم گفت که دوستم نداره. گفت که فقط برای این که بتونه پول تاسیس شرکتش و از پدرش بگیره باهام عروسی کرده. گفت یه دختر دیگه رو دوست داره و نمی تونه ازش دست بکشه. گفت می خواد با اون دختر زندگی کنه. اولش می خواستم چمدونم بردارم برگردم خونه ی پدرم ولی بعدش پشیمون شدم. ترسیدم. از بی آبروی بعدش ترسیدم از این که بهم انگ بزنن ترسیدم از حال خراب بابام ترسیدم. به جای این که برگردم خونه ی پدرم با پرهام معامله کردم. قرار شد یه سال نقش زن پرهام و بازی کنم و به جاش نصف مهریه ام بگیرم تا بتونم آتلیه ام و بزنم. پرهامم هم پول تاسیس شرکتش و از پدرش بگیره.
حالا رنگ نگاه همه از خشم به بهت و حیرت تبدیل شده بود. سها رو به پدرش ادامه داد:
- شمایی که نگران این چند روز تنهایی من بودید. من یه ساله دارم تنها زندگی می کنم. تنها می خوابم. تنها بلند می شم. تو این یه سال پرهام با دوست دخترش زندگی می کرد و فقط وقتهایی که مجبور بود می اومد خونه. حتی کسی که با پرهام رفت ماه عسل من نبودم. دوست دخترش بود.
بعد رو به فاطمه خانم کرد و گفت:
- شما که ناراحتید من چرا به پسر مریضتون خوب رسیدگی نکردم. می دونستید وقتی آپاندیسم ترکید. پسرتون تو کیش با دوست دخترش خوش می گذروند. من پنج روز توی بیمارستان بستری بودم بدون این که پسرتون اصلاً خبر دار بشه.
رو به حاج صادق گفت:
- من به کسی تهمت نزدم. همه حرفامم می تونم ثابت کنم. چند تا از دوستای پرهام تو جریان تمام زندگی من و پرهام هستن. می تونید از همسایه ها هم بپرسید که اصلاً پرهام تو این مدت می اومد خونه یا نه.
صدای یا امام زمان گفتن مامان شیرین باعث شد. سها به سمت پدرش برگشت. رنگ چهره پدرش کبود شده بود و به سختی نفس می کشید. سها ترسیده به سمت پدرش دوید. حاج صادق زودتر خودش را به آقا مصطفی رساند و او را روی زمین دراز کرد و رو به شیرین خانم گفت:
- قرصش کجاست؟ قرص نداره؟
و سر سها که مات ایستاده بود، فریاد زد:
- زنگ بزن اورژانس.
شیرین خانم دستپاچه از داخل کیفش قرص زیر زبانی آقا مصطفی را بیرون آورد و داخل دهانش گذاشت. سها همانطور که به پهنای صورتش اشک می ریخت شماره اورژانس را گرفت.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_هفت - هیچ دختری دوست ندا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_شصت_و_هشت
- داروهاشون سر وقت بدید بخورن. تا اونجا هم که می شه از استرس دور نگهشون دارید.
- بله حتماً
- الانم بهتر دورش رو خلوت کنید، بذارید استراحت کنه.
مامور اورژانس بعد از دادن توصیه هایش از اتاقی که آقا مصطفی در آن خوابیده بود، بیرون رفت. حاج صادق به دنبال مامور رفت تا او را بدرقه کند. سها با ناراحتی به تختی که پدرش روی آن خوابیده بود، نزدیک شد و به صورت رنگ پریده، پدرش نگاه کرد. مامان شیرین گفت:
- تو برو بیرون. من پیشش می مونم.
لحن صدای مامان شیرین آرام بود. سها نگاهی به صورت مامان شیرین که روی صندلی کنار تخت نشسته بود، انداخت. انتظار داشت، مامان شیرین او را برای اتفاقی که افتاده بود، مقصر بداند و از دستش عصبانی باشد و مثل همیشه سرزنشش کند. ولی چهره مامان شیرین آرام بود. انگار او هم دیگر حوصله کَل کَل کردن نداشت. شاید هم برای اولین بار حق را به سها می داد و او را مقصر نمی دانست.
سها نفسی گرفت و بدون حرف دیگری از اتاق بیرون رفت. دلش پیش پدرش بود، پدری که حالا به لطف داروهای که به او تزریق شده بود، آرام خوابیده بود.بابا مصطفی اما بر خلاف تصور همه، نخوابیده بود. بیدار بود و با چشم های بسته به گذشته فکر می کرد. به سی سال قبل به زمانی که پسر جوان پر شوری بود و برای کار به بندر رفته بود. به آن موقع که عاشق شده بود. عاشق دختر ریز نقش با پوستی گندم گون و لبخندی شیرین. دختری به نام سها. چطور عاشق شده بود؟ خودش هم نمی دانست، حتی نمی دانست کِی عاشق شده. فقط می دانست با دیدن دختری که هر روز صبح از جلوی محل کارش، رد می شد و به خیاط خانه ای در همان خیابان می رفت، لبخند روی لبهایش می نشست و قلبش تند تر می زد. فقط می دانست اگر یک روز آن دختر چشم سیاه را نبیند دلش می گیرد و دنیایش تیره می شود. مصطفی آن دختر را می خواست. با تمام وجودش می خواست. می خواست آن دختر همدمش باشد. هم رازش باشد. عروس خانه اش باشد، ولی مادرش نگذاشت.
یادش آمد وقتی به مادرش گفته بود، می خواهد ازدواج کند. مادرش از خوشحالی کِل کشده بوده و همه را خبر کرده بود. ولی وقتی فهمیده بود، مصطفی دل به دختری از خطه جنوب داده، عصبانی شده بود و مخالفت کرده بود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_شصت_و_نه
مادرش حاضر نبود دختری را که نمی شناخت به عنوان عروسش بپذیرد. اصلاً چه معنی داشت وقتی این همه دختر خوب در بین فامیل و آشنا بودند، برود و از آن سر دنیا دختری را که معلوم نبود، پدرش کیست. مادرش کیست و از کدام تیر و طایفه است را برای پسرش بگیرد.
هر چقدر مصطفی دلیل آورد و حرف زد. مادرش قبول نکرد که نکرد. دست آخر هم دختر همسایه را برایش نشان کرد.
پروانه دختر زیبای بود، خانم بود، خانواده دار بود. از آن دخترهایی بود که از هر انگشتش هزار تا هنر می ریخت از آن عروسهایی که آرزوی همه ی مادر شوهرها بود. از آنها که بهشان می گویند زن زندگی. ولی مصطفی پروانه را نمی خواست. دوستش نداشت. هر چقدر هم که خوب بود. خوشگل بود. خانم بود. بازهم به دل مصطفی نمی نشست. او فقط و فقط عشق خودش را می خواست. دختر چشم سیاه خودش.
مصطفی داد زد، فریاد زد، قهر کرد، التماس کرد، خواهش کرد، به پای مادرش افتاد تا او را راضی کند. ولی مادرش به هیچ عنوان حاضر نبود دختری را که نمی شناخت برای مصطفی بگیرد. مصطفی قید ازدواج را زد. ولی حالا این مادرش بود که ول نمی کرد. آنقدر به مصطفی فشار آورد تا مجبور شد کارش را رها کند و به تهران برگردد و سر سفره عقد کنار پروانه بنشیند.
مصطفی خشمگین و عصبانی زندگیش را با پروانه شروع کرد. به هر بهانه ای پروانه را آزار می داد. بی محلی می کرد. قهر می کرد. ایراد های بنی اسرائیلی می گرفت و دختر بیچاره را سر هر چیز کوچکی سرزنش می کرد. دست خودش نبود با این که می دانست پروانه تقصیری ندارد ولی هر دفعه که پروانه را می دید، یاد عشق از دست رفته اش می افتاد و عصبانی تر می شد. دعواها که بالا گرفت مادرش گفت. بچه بیاورند. گفت بچه همه چیز را درست می کند. ولی بچه هیچ چیز درست نکرد. وقتی پروانه حامله شد حال مصطفی آن قدر بد شد که حتی دوست نداشت به خانه برود. خودش را در کار غرق کرد و تا دیر وقت توی مغازه می ماند و گاهی حتی شبها هم آنجا می خوابید. بچه که به دنیا آمد، پایش را در یک کفش کرد و اسم دخترش را سها گذاشت. پروانه از اسم سها خوشش نمی آمد ولی برای مصطفی مهم نبود. او دوست داشت اسم دخترش سها باشد، هم اسم دختری که روزی عاشقش بود. می خواست هر وقت دوست داشت، اسم سها را به زبان بیاورد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_نه مادرش حاضر نبود دختر
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_یک
سها ناراحت و مغموم گوشه سالن روی مبل دو نفره کز کرده بود و به اتفاقاتی که افتاده بود، فکر می کرد. به بمبی که منفجر کرده بود و اولین ترکشش بر قلب پدرش نشسته بود. یک سال صبر کرده بود، تحمل کرده بود با هر ساز پرهام رقصیده بود تا مجبور نشود حقیقت زشت زندگیش را بازگو کند. در آخر هم مجبور شده بود راست و بی پرده همه چیز را بگوید. تهمت ها و افترا ها را به جان بخرد و شاهد از پا افتادن پدرش باشد. آهی کشید و چشم بست.
- خوبی؟
سر بالا کرد و به حاج صادق که رو به رویش ایستاده بود نگاه کرد، چطور می توانست خوب باشد وقتی پدرش تا مرز سکته کردن، پیش رفته بود. سرش را به نشانه نه، آرام به دو طرف تکان داد و نگاه از حاج صادق گرفت. حاج صادق که بعد از رفتن ماموران اورژانس نیم ساعتی را توی حیاط مانده بود تا آرام شود. نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- فاطمه کجاست؟
- سرشون درد می کرد، رفتن تو اتاقشون.
حاج صادق کنار سها روی مبل نشست. سرش را پایین انداخت و همانطور که دانه های تسبیحش را بالا و پایین می کرد، گفت:
- نگران بابات نباش. حالش خوبه.
چشم های سها پر از اشک شد با بغض گفت:
- از همین می ترسیدم. از این که بابام بعد از فهمیدن این آبروریزی، نتونه تحمل کنه. یه سال تحمل کردم که به اینجا نرسم ولی بلاخره همونی شد که ازش می ترسیدم.
- نگران نباش حال بابات خوبه. دیدی که دکتر هم گفت چیزیش نیست، فقط یه ذره فشارش رفته بالا.
بغض سها شکست و صدای گریه اش فضای سالن را پر کرد. حاج صادق از جایش بلند شد و به آن سوی سالن رفت و با جعبه دستمال کاغذی برگشت. دستمال را به سمت سها گرفت و گفت:
- بگو دخترم. بگو. هر چی دلت می خواد به من بگو. گردن من از مو نازکتره. خودم می دونم که مقصر همه ای این اتفاقات منم. اگه می دونستم قراره این طور بشه، هیچ وقت اون شرط و برای پرهام نمی ذاشتم.
سها دستمالی از داخل جعبه بیرون کشید و صورت غرق در اشکش را پاک کرد و با یک نفس آهی را که توی سینه اش مانده بود، بیرون داد. رو به حاج صادق گفت:
- دیگه گفتن این حرفها چه فایده ای داره. پشیمونی شما زندگی من و برنمی گردونه. قلب شکستم و ترمیم نمی کنه.
- حق داری دخترم، حق داری. هر چی بگی حق داری.
سها نفسی دیگری گرفت و مستقیم به چشم های حاج صادق نگاه کرد و گفت:
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_یک سها ناراحت و مغموم
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_دو
- من فقط ازتون یه خواهش دارم. ازتون می خوام همونطور که پرهام و مجبور کردید بیاد خواستگاریم. مجبورش کنید، طلاقم بده.
حاج صادق دوباره کنار سها نشست و جعبه دستمال کاغذی را روی میز گذاشت و گفت:
- این قدر عجله نکن دخترم. درسته ازدواجتون اشتباه بود ولی طلاق چاره راه نیست. نمی شه به این راحتی یه زندگی رو بهم زد. می دونم از دست پرهام دلچرکینی. می دونم اذیتت کرده و در حقت نامردی کرده. ولی ازت می خوام یه فرصت دیگه بهش بدی. من مطمئنم اونم از کاری که کرده پشیمونه.
- چطور توقع دارید، بعد از کاری که باهام کرد، ببخشمش و باهاش زندگی کنم.
- دخترم من مطمئنم جریان اونطوری که تو فکر می کنی نیست. حتما پرهام یه توضیحی براش داره.
سها سرش و تکان داد و لبخند تلخی زد. برای حاج صادق متاسف بود که فکر می کرد تنها مشکل سها با پرهام همان اتفاق آخر است. هر چند همان اتفاق هم چیز کمی نبود. به سمت حاج صادق برگشت و با لحن مصممی گفت:
- ببینید آقای طاهباز........
حاج صادق اخمی کرد و میان حرف سها پرید و گفت:
- نه آقای طاهباز. نه حاج صادق. من برای تو تا ابد بابا می مونم. فقط بابا.
سها آب دهانش رو قورت داد و گفت:
- پس در حقم پدری کنید و کمکم کنید تا زودتر این مسئله تموم بشه. این و قبول کنید زندگی من و پرهام هیچ سرانجامی نداره. من نمی تونم کاری رو که پرهام با من کرد. فراموش کنم و ببخشمش. این رو هم بدونید پرهام اگه تلاشی برای نگه داشتن این زندگی می کنه. فقط برای اینه که رضایت شما رو جلب کنه و شرکتش و از دست نده وگرنه پرهام هم این زندگی رو نمی خواد. خواهش می کنم پرهام رو وادار کنید که بیاد دادگاه و من و طلاق بده. بذارید همه چیز بدون دردسر تموم بشه.
حاج صادق خیره به دانه های تسبیحش گفت:
- اگه تو بخوای، باشه. هر چند می دونم داغ از دست دادنت تا آخر عمر روی دل هممون می مونه. ولی نمی تونم به زور کنار پسرم نگهت دارم.
- من بیشتر از پرهام از دست شما ناراحتم. شما حق نداشتید برای سر به راه کردن پسرتون از من مایه بذارید. این رو بدونید که حتی اگه هیچ کس تو زندگی پرهام نبود، پرهام هیچ وقت نمی تونست من و از ته قلبش دوست داشته باشه. چون هر وقت من رو می دید. یاد بندی می افتاد که شما به پاش بسته بودید.
حاج صادق با ناراحتی سرش را تکان داد و زیر لب گفت:
- حق با توه. من اشتباه کردم.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_دو - من فقط ازتون یه خ
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_چهار
ترانه مات و مبهوت به فربد نگاه کرد. باورش نمی شد، شیدا چنین کاری کرده باشد. با صدایی که به زور شنیده می شد، گفت:
- شیدا کجا رفته؟
- هیچ کس نمی دونه. وسایلش و جمع کرده و بدون این که به فربد چیزی بگه گذاشته رفته.
- آخه چرا باید بذاره بره؟
- فکر کنم رابطشون این اواخر به مشکل خورده بود. مخصوصاً بعد از تصادف پرهام. فکر کنم شیدا از این که پرهام تو خونه سها می موند، ناراحت بوده. شایدم فهمیده بود که پرهام نمی خواد سها رو طلاق بده، برای همین بی خبر گذاشت و رفت. حتی منتظر نموند مدت صیغه اش تموم بشه.
ترانه غمگینانه سری تکان داد و زیر لب گفت:
- خیلی متاسف شدم.
فربد پوزخندی زد و گفت:
- برای کی؟ پرهام، شیدا یا سها
- برای هر سه تاشون متاسف شدم. ولی بیشتر از همه برای پرهام، یه جوری بازنده اصلی این بازی اون بود.
- آتیشی بود که خودش به پا کرد. دودش هم به چشم خودش رفت.
- ولی این آتیش فقط به خودش صدمه نزد. به شیدا و سها هم آسیب زد. می دونی فربد، من نگران سها نیستم با این که ناخواسته وارد این بازی شد و تو این یه سال خیلی اذیت شد ولی می دونم مشکلی براش پیش نمیاد. سها دختر منطقی و قوییه. می دونه چطور مشکلاتش و مدیریت کنه. من بیشتر نگران شیدام. می ترسم دست به کار احمقانه ای بزنه و زندگیش و از اینی که هست خرابتر کنه.
فربد لبخندی زد و به صورت نگران ترانه خیره شد. مدتها بود این طور صمیمانه با هم حرف نزده بودند. بعد از عمل سها، رابطه اشان کمی بهتر شده بود. دیگر وقتی همدیگر را می دیدند از هم رو نمی گرفتند و فرار نمی کردند ولی باز هم تا مجبور نبودند با هم حرف نمی زدند. ولی این مکالمه او را به یاد روزهای خوش گذشته می انداخت. روزهای که فارغ از هر بدبینی و دلخوری در کنار هم ساعتها بحث می کردند. ترانه که از نگاه خیره فربد معذب شده بود، خجولانه لبخندی زد و گفت:
- خب، من دیگه برم. کارام مونده.
و پشت به فربد کرد تا از آن نگاه های خیره که عشق و حسرت در آن موج می زد، دور شود.
- من و ببخش.
در لحن صدای فربد چیزی بود که قدرت حرکت را از ترانه گرفت. فربد قدمی جلو گذاشت و دوباره گفت:
- من و ببخش
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_چهار ترانه مات و مبهو
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_پنج
ترانه که ضربان قلبش بالا رفته بود و صورتش رنگ گرفته بود. آرام به سمت فربد، که در نگاهش دنیا، دنیا شرمساری بود، برگشت. فربد گوشه لبش را گزید. خودش هم نفهمید چطور آن کلمات را به زبان آورده بود ولی خوشحال بود که بلاخره توانسته بود، قدم اول را بردارد. ترانه زیر لب پرسید:
- چرا؟
جواب دادن برای فربد سخت بود. خیلی سخت. دستی داخل موهای پر پشتش کشید و باز ساکت ماند. ترانه با این که به خوبی از روی نگاه های گریزان و شرمزده فربد می توانست حدس بزند برای چه معذرت خواهی می کند ولی باز هم پرسید:
- چرا؟ چرا داری ازم معذرت می خوای؟
می خواست از زبان خود فربد بشنود. فربد بلاخره به حرف آمد و با صدای که از شدت ناراحتی خشدار شده بود، گفت:
- من تازه فهمیدم مامانم چیکار کرده. ترانه من ازت معذرت می خوام. مامانم حق نداشت بیاد و اون حرفها رو بهت بزنه.
نگاه ترانه سخت شد. با لحن سردی گفت:
- مامانت حرف بدی نزد. فقط چشم من و باز کرد و حقیقت و بهم نشون داد.
فربد دوباره دستی داخل موهایش کشید. مستاصل و درمانده گفت:
- به خدا، همه اش دروغ بوده. مامانم فقط اون حرفها رو زد که ما رو از هم جدا کنه.
- واقعاً. یعنی می خوای بگی هیچی بین تو و دختر خالت نبوده؟ یعنی می خوای بگی تو از من، برای فراموش کردن دختر خالت استفاده نکردی؟
- یعنی چی؟ فراموش کردن چی؟ به خدا هیچ رابطه ای بین من و مهتاب نیست و نبوده. من نمی دونم مامانم چی بهت گفته ولی بدون همش دروغه.
- دروغه. باشه حرفای مامانت دروغه. ولی چیزی که خودم دیدم چی؟ اونم دروغه؟ من خودم دیدم. دیدم چطور دستت و انداخته بودی پشتش و عاشقانه نگاهش می کردی.
فربد روزی را که مهتاب به همراه خاله و مادرش به بیمارستان آمده بود به خاطر آورد. چطور باید به ترانه می فهماند همه ی آن کارها فقط فیلم بازی کردن جلوی مادرهایشان بود تا دست از سرشان بردارند. تقصیر خودش بود نباید آن قدر برای خوشایند مادرش پیش می رفت. آهی کشید و گفت:
- اصلاً قضیه اون طوری که تو فکر می کنی نیست؟ بذار برات توضیح بدم.
ترانه قدمی عقب گذاشت و گفت:
- نیاز به توضیح نیست. دروغ یا راست. هر چی بین من و تو بوده تموم شده. اون موقع که باید وایمیسادیم و به حرفهای هم گوش می کردیم نکردیم. الان دیگه مهم نیست.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_پنج ترانه که ضربان قلب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا من برای داشتن دستهایت ریسمان نبستهام، دل بستهام همین که حال دوستانم خوب باشد برای من کافیست. دراین روزهای زیبا
آنها را بـه آغوش مهربانت میسپارم و سلامتی و شادکامی را برایشان آرزومندم
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_پنج ترانه که ضربان قلب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_شش
فربد که عصبی شده بود با صدایی که سعی می کرد به فریاد تبدیل نشود، گفت:
- چرا مهمه. خیلی هم مهمه.
با قدم بلندی فاصله بین خودش و ترانه را از بین برد و درست در یک قدمی ترانه ایستاد و با لحن آرام تری ادامه داد:
- ببین ترانه می دونم اون روز حماقت کردم. باید وقتی گردنبند و بهم دادی می ایستادم و ازت توضیح می خواستم. اونقدر به غرورم برخورده بود که حتی حاضر نشدم ازت بپرسم چرا این کار رو می کنی.
- حتی کنجکاو نبودی که ببینی دختری که چهار ساله عاشقانه دوستت داشت چرا یه دفعه داره همه چیز و بهم می ریزه و می ره. چطور انتظار داری به عشقت اعتماد کنم وقتی حتی حاضر نشدی یه قدم برای نگه داشتنم برداری.
- احمق بودم. می فهمی احمق بودم. یه احمقِ مغرورِ ازخود راضی. ولی قبول کن تو هم مقصر بودی که بدون هیچ توضیحی رابطه رو به هم زدی.
- چطور توقع داری بعد از حرفهای مادرت تو این رابطه می موندم. چطور توقع داری وقتی فهمیدم فقط یه جایگزینم و تو از من برای فراموش کردن عشق از دست رفتت استفاده کردی، بازهم تو این رابطه بمونم. فربد من دستمال کاغذی نیستم که اجازه بدم برای پاک کردن اشکات ازم استفاده کنی.
- ترانه من هیچ وقت در مورد تو همچین فکری نکردم. تو تنها دختری بودی که من عاشقش شدم و هنوزم عاشقت هستم. هیچ وقت، هیچ کس غیر از تو توی زندگیم نبوده. این و بفهمم ترانه. مامانم دروغ گفته. به خدا دروغ گفته
ترانه سر پایین انداخت و گفت:
- چرا باید حرفات و باور کنم.
- بهت ثابت می کنم.
ترانه سکوت کرد. فربد از سکوت ترانه استفاده کرد و ادامه داد:
- خواهش می کنم بیا با هم حرف بزنیم. بیا اشتباهی رو که یه سال پیش کردیم و دوباره تکرار نکنیم.
ترانه یاد حرف سها افتاد. او هم گفته بود با هم حرف بزنید. فربد آرام زمزمه کرد:
- خواهش می کنم ترانه. بیا یه فرصت دیگه به هر دو مون بده. من هنوز عاشقتم و می دونم تو هم دوستم داری.
باشه ای که از بین لبهای ترانه بیرون آمد، مثل نسیم خنکی بر جان فربد وزید. چشم هایش از اشک شوق پر شد و لبهایش به خنده باز شد. آرام زمزمه کرد:
- ممنون عزیزم که دوباره بهم اعتماد کردی.
ترانه قیافه مغروری به خودش گرفت و گفت:
- فقط قبول کردم حرف بزنیم. همین.
فربد به پهنای صورتش خندید و گفت:
- نمی دونی چقدر دلم برای لجبازیات تنگ شده بود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_شش فربد که عصبی شده ب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_هفت
پرهام از ماشین پیاده شد و با قدمهای بلندی که حاکی از عصبانیتش بود به سمت آتلیه رفت. دوباره رو دست خورده بود. سها برخلاف تصورش همه چیز را به خانواده ها گفته بود و او را در عمل انجام شده قرار داده بود. اصلاً فکر نمی کرد سهایی که این قدر از قضاوت دیگران می ترسید. بتواند جلوی همه بنشیند و سیر تا پیاز این یک سال زندگیش را تعریف کند. حالا بر خلاف چیزی که انتظار داشت، همه حق را به سها داده بودند و او را به خاطر کاری که کرده بود سرزنش می کردند. نه این که حق با سها نباشد، ولی پرهام امیدوار بود. اگر نتواند سها را با زبان خوش راضی به برگشت به خانه کند. بتواند با مظلوم نمایی و ادعای عاشقی حمایت خانواده ها را جلب کند و از آن طریق سها را وادار به ماندن در زندگی کند. ولی سها پیش دستی کرده بود و همه ی نقشه های پرهام را به هم زده بود.
وقتی پدرش زنگ زده و از او خواست که به خانه بیاید به فکرش هم نمی رسید با این حجم از خشم و ناراحتی رو به رو شود. پدرش بدون هیچ توضیحی توی گوشش زده بود و مادرش بدون این که جواب سلامش را بدهد به اتاقش رفته بود و در را محکم بسته بود. ولی شاید از همه بدتر چشم های خیس و پر از دلخوری پریناز بود که قلبش را به درد آورد.
خیلی سعی کرده بود با توجیهات الکی، خانواده را مجاب کند که حقیقت چیز دیگریست و سها پیاز داغ ماجرا را زیاد کرده. ولی حرفهایش تاثیری نداشت. همه او را مقصر می دانستند. در آخر تنها راهی که به فکر ش رسید. برگرداند و راضی کردن سها بود. اگر سها او را می بخشید و به خانه برمی گشت همه چیز درست می شد. ولی برای راضی کردن سها باید با او حرف می زد و برای حرف زدن با سها اول باید او را پیدا می کرد و تنها جایی که فکر می کرد، بتواند سر نخی از سها پیدا کند، آتلیه بود. با شناختی که از سها داشت بعید می دانست این همه مدت از کارش دور بماند.
پا به داخل آتلیه گذاشت و به امید دیدن سها نگاهی به اطراف انداخت. ولی اثری از سها نبود.
نهال اولین کسی بود که پرهام را دید. پوفی کشید و به سمت پرهام رفت تا قبل از آن که دردسری درست کند، او را از آتلیه بیرون کند.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_هفت پرهام از ماشین پیا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_نه
پرهام داد زد:
- آره زنگ بزن. منم شکایت دارم می خوام ببینم این آقا زن من و کجا قایم کرده.
شروین که از عصبانیت سرخ شده بود، داد زد:
- حرف دهنت و بفهم مرتیکه.
- فکر کردی نمی دونم توی بی ناموس نشستی زیر پای زن من.
- بی ناموس تویی که داری به زنت تهمت می زنی.
خون جلوی چشمهای پرهام را گرفت. دیگر نمی توانست تحمل کند. دوباره به سمت شروین حمله کرد. ولی این دفعه شروین بود که با مشت توی دهان پرهام کوبید. زهرا دوباره جیغ کشید. دو پسر به جان هم افتادند و نوید و عباس سعی کردند که جدایشان کنند. نهال پشت تلفن به التماس افتاده بود:
- سها تو رو خدا بیا. شروین و پرهام دارن همدیگر و می زنن. الانه که همدیگر رو بکشن.
وقتی سها به آتله رسید. پلیس ها توی آتلیه بودند. شروین با صورت زخمی و موهای آشفته روی صندلی نشسته بود و عباس لیوان آبی به دستش می داد. پرهام که لباسش پاره شده بود و از گوشه لبش خون می آمد، با چشم هایی که از شدت عصبانیت سرخ، سرخ شده بود به سها نگاه می کرد. یکی از دو افسر پلیسی که به آتلیه آمده بودند، با نوید و نهال صحبت می کرد و آن یکی که قد بلند تری داشت چیزی را در دفترش یادداشت می کرد.
سها با خجالت به شروین نگاه کرد و به سمت پرهام رفت. پرهام شاکی رو از سها برگرداند. سها سرش را با تاسف برای پرهام تکان داد و گفت:
- دستت درد نکنه. فقط آبروم تو محل کارم نرفته بود که اونم به لطف تو رفت.
پرهام با حرص گفت:
- تقصیر خودته. بیست بار بهت گفتم بیا هم دیگر رو ببینیم. بیا با هم حرف بزنیم. اگه می اومدی این طور نمی شد.
پلیس قد بلند دست از نوشتن برداشت و رو به شروین گفت:
- اگه شکایت دارید، باید بیاین پاسگاه.
شروین نگاهی به صورت سها کرد. سها با چشم هایش از شروین خواهش کرد که شکایت نکند. شروین بی حوصله رو برگرداند و گفت:
- شکایت ندارم.
سها نفس راحتی کشید. به اندازه کافی دردسر داشت. می دانست شکایت از پرهام یعنی درگیری دوباره با خانواده ها و او آمادگی آن را نداشت. شکایت از پرهام چیزی را درست نمی کرد، فقط اوضاع را پیچیده تر می کرد. شاید حق با پرهام بود و او نباید خودش را قایم می کرد. هر چقدر هم ناراحت بود، باید می ایستاد و حرفش را می زد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_نه پرهام داد زد: - آر
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هشتاد
دو پلیس بعد از تذکر به پرهام و شروین از آتلیه بیرون رفتند. سها با ناراحتی رو به پرهام کرد و گفت:
- برو بیرون. من الان میام.
پرهام از جای خودش تکان نخورد. سها چشم غره ای به پرهام رفت. پرهام با اخم های در هم فرو رفته، گفت:
- همین بیرون منتظرتم. دیر نکنی.
پرهام که از آتلیه بیرون رفت. سها به سراغ شروین رفت. از دیدن شروین در آن سر و وضع نارحت بود و خودش را مقصر می دانست.
- من واقعا معذرت می خوام. نمی دونم چی باید بگم.
شروین نگاه پر مهری به صورت سها انداخت و گفت:
- شما چرا معذرت می خوای؟ تقصیر شما که نبود.
- چرا تقصیر منه. احتمال می دادم بیاد این جا دنبالم بگرده، ولی اصلاً فکر نمی کردم که بخواد دعوا راه بندازه و آتلیه رو بهم بریزه.
شروین لبخندی زد و گفت:
- خودتون ناراحت نکنید. هر چی بود تموم شد.
- ممنون که شکایت نکردید.
شروین دستی به کبودی روی صورتش کشید. با این که کتک خورده بود احساس رضایت می کرد. به نظر خودش هم کمی بدجنسی بود که از اختلاف سها و پرهام خوشحال باشد. ولی خوشحال بود. برای سها خوشحال بود. با تمام وجود اعتقاد داشت حق سها بیشتر از زندگی با این پسره احمق و از خود راضی است. هنوز از خاطر نبرده بود که چطور سها، تک و تنها توی بیمارستان افتاده بود و این به ظاهر شوهر حتی به دیدنش نیامده بود. . نمی دانست مشکل پرهام و سها چیست ولی در این یک سالی که با سها آشنا شده بود بارها متوجه تنهایی و بی کسی سها شده بود. مهم نبود سها به او می رسید یا نه، همین که از شر زندگی با این گند دماغ خلاص می شد، خوب بود. لبخندی زد و گفت:
- احتیاج به شکایت نبود، خودم به اندازه کافی از خجالتش در اومدم.
سها شرمنده و نگران به کبودی صورت شروین اشاره کرد و گفت:
- خیلی درد می کنه.
چشم های شروین برق زد و لبخند روی لبهایش پر رنگ تر شد. آرام گفت:
- حالا که پرسیدی دیگه درد نمی کنه.
سها برای لحظه ای خشکش زد. ضربان قلبش تند شد و صورتش رنگ گرفت. شروین سرش را کج کرد و با چشم هایی که می خندید به سها خیره شد. سها آب دهانش را قورت داد و بدون حرف دیگری به سرعت به سمت در آتلیه فرار کرد. شروین اما با لبخندی به تمام وسعت صورتش به رفتن سها نگاه می کرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺