eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
971 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
34.2هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_شش (92) سها نگاهی به
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا پرهام سری تکان داد و گفت: - آره. سها باشه ای گفت و پشت به پرهام وارد شرکت حاج صادق شد. امیدوار بود همه چیز آنطور که انتظار داشت پیش برود و حاج صادق در خواست او را قبول کند. منشی شرکت با شنیدن صدای پای سها سر از کامپیوترش برداشت و از سها که حالا رو به روی میز او ایستاده بود، پرسید: - امرتون؟ - با آقای طاهباز کار داشتم. - شرکت آقای دکتر واحد رو به روییه. - من با آقای طاهباز بزرگ کار داشتم. - منظورتون حاج آقاست؟ - بله. با حاج صادق کار داشتم. منشی نفسی گرفت و گفت: - کارتون؟ - شخصیه. منشی چشم ریز کرد و با لحن مشکوکی پرسید: - بگم کی اومده؟ سها اندکی مردد شد. نمی دانست باید با چه اسمی خودش را معرفی کند ولی در آخر گفت: - عروسشون. منشی با دستپاچگی از از جایش بلند شد و گفت: - ببخشید نشناختمتون. الان بهشون اطلاع می دم. و گوشی تلفن را برداشت و گفت: - سلام حاج آقا. عروستون اومده می خواد شما رو ببینه - ............................ - چشم. منشی تلفن را سر جایش گذاشت از پشت میزش بیرون آمد و با احترام سها را به طرف اتاق حاج صادق راهنمایی کرد. تقه ای به در زد و در را برای سها باز کرد و رو به سها گفت: - بفرمائید. سها تشکری کرد و قدم به اتاق بزرگ حاج صادق گذاشت. با دیدن حاج صادق که به احترامش از روی صندلی بلند شده بود، سلام کرد. حاج صادق با خوشرویی جواب سلام سها را داد و قبل از آن که به سها تعارف کند تا روی مبل چرمی کنار میزش بنشیند. به منشی که همچنان کنار در ایستاده بود، گفت: - بگید دو تا چایی بیارن. منشی چشمی گفت. از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. حاج صادق از پشت میزش بیرون آمد و روی مبل رو به روی سها نشست و گفت: - خیلی، خیلی خوش اومدی دخترم. سها لبخند خجلی زد و گفت: - خیلی ممنون. حاج صادق خودش را کمی جلو داد و گفت: - کاش می آومدی خونه. فاطمه و پریناز خوشحال می شدن. - ترجیح دادم تنهایی باهاتون حرف بزنم. حاج صادق آهی کشید و گفت: - پس حرفهای خوشایندی نیست؟ سها دوباره آب دهانش را قورت داد و با صدایی که بیشتر به زمزمه شبیه بود گفت: - ازتون یه خواهش دارم. حاج صادق کمر راست کرد و به پشتی مبل تکیه داد و به سها خیره شد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_هفت پرهام سری تکان دا
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا سها که از نگاه خیره ی حاج صادق دستپاچه شده بود، کلمات را تند، تند، پشت هم ردیف کرد و گفت: - ازتون می خوام قول بدید بعد از جدایی من و پرهام کاری به شرکت پرهام نداشته باشید و بذارید شرکتش رو اون جوری که خودش دوست داره، اداره کنه. حاج صادق اخمی کرد و گفت: - پرهام این و ازت خواسته؟ سها که کمی آرام تر شده بود، گفت: - نه، من بهش قول دادم که در عوض این که توافقی جدا بشیم، شما رو راضی به این کار کنم. حاج صادق با عصبانیت دندان روی هم فشار داد و با حرص گفت: - پسره پررو. تو این شرایط هم به فکر سوء استفاده از توه. سها آهی کشید و گفت: - این پیشنهاد من بود. نه پرهام. بببیند، حاج..... باباصادق. زندگی من و پرهام دیگه سرانجامی نداره. پس بیان لااقل بقیه چیزا رو خراب نکنیم. نذاریم حرمتها بیشتر از اینی که هست، بشکنه. - اگه نگران اینی که پرهام طلاقت نده خودم وادارش می کنم بیاد و برگهای طلاق و امضا کنه. - لطفاً کار رو از اینی که هست خرابتر نکنید. با زور و فشار کاری درست نمی شه. ببیند. پرهام به من ظلم کرد. ولی قبول کنید شما هم با شرطی که گذاشته بودید به پرهام ظلم کردید. اگر فکر می کردید پرهام لیاقت گرفتن اون سرمایه رو نداره نباید بهش می دادید. نباید با گذاشتن یه شرطی که به زندگی شخصی و احساسات پرهام مربوط بود اون و تو تنگنا می ذاشتید. ازتون می خوام به خاطر من رابطتون و با پرهام از اینی که هست خرابتر نکنید. حاج صادق با حسرت گفت: - یعنی هیچ راهی نیست که تو از فکر طلاق بیرون بیایی؟ سها ملتمسانه گفت: - خواهش می کنم. - باشه دخترم به خاطر تو این کار رو می کنم. فقط و فقط به خاطر تو. سها که خیالش راحت شده بود، لبخندی زد و زیر لب تشکر کرد. حاج صادق از جایش بلند شد و پشت میزش رفت. تلفنش رابرداشت و از منشی خواست که به پرهام بگوید، به دفترش بیاید. هنوز گوشی تلفن را سر جایش نگذاشته بود که در اتاق باز شد و آبدارچی شرکت با سینی چای و ظرفی پر از شیرینی به اتاق آمد. سلامی کرد و چای و شیرینی را روی میز جلوی سها گذاشت و قبل از بیرون رفتن از حاج صادق پرسید چیز دیگری نمی خواهد. حاج صادق بی حوصله نه ای گفت و دوباره روی مبل چرمی رو به روی سها نشست. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_هشت سها که از نگاه خیر
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا چند دقیقه بعد، پرهام وارد اتاق پدرش شد. از آن روز که پدرش توی گوشش زده بود او را ندیده بود. شرمنده سلامی کرد و جلوی در منتظر ایستاد. حاج صادق با اخم هایی در هم رفته و بدون این که به صورت پرهام نگاه کند از پرهام خواست که بنشیند. پرهام کنار سها، رو به روی پدرش نشست. حاج صادق خم شد استکان چایش را برداشت و گفت: - جلوی این دختر بهت قول می دم که کاری به کار شرکتت نداشته باشم. در عوض تو هم می ری و بی دردسر برگه های طلاق و امضا می کنی. پرهام آب دهانش را قورت داد و با صدای که به زور شنیده می شد، پرسید: - قرارداد با شرکت معین دارو که ضمانتشون و کردید چی می شه؟ - تا آخر اون قرارداد پشتت هستم. ولی بعد از اون دیگه هیچ انتظاری از من نداشته باش. خودت می دونی شرکتت. پرهام لب بالای اش را به دندان گرفت و سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد. سها از جایش بلند شد و گفت: - پس روز دادگاه می بینمتون. حاج صادق گفت: - می شستی چایتو می خوردی - نه ممنون باید برم آتلیه.این مدته خیلی از کارم عقب افتادم. حاج صادق آهی کشید و نگاه پر از حسرتی به سها کرد و گفت: - موفق باشی دخترم. پرهام هم که با ایستادن سها از جایش بلند شده بود و کنار سها ایستاده بود. شتاب زده گفت: - منم می رم به کارام برسم. و وقتی جوابی از پدرش نگرفت به دنبال سها از اتاق بیرون رفت. سها از منشی خداحافظی کرد. پرهام با یک قدم بلند خودش را به سها رساند و بی توجه به منشی که با دقت به آنها نگاه می کرد، همگام با سها از شرکت پدرش بیرون رفت. قبل از این که سها به سمت آسانسور برود، گفت: - شرکت من اونجاس. اگه دوست داشته باشی..... سها به سمت جایی که پرهام اشاره کرده بود، چرخید و به تابلو، برنجی کوچکی که اسم شرکت پرهام روی آن نوشته شده بود، خیره ماند. شرکتی که باعث تمام این اتفاقات شده بود. شاید اگر وسوسه تاسیس این شرکت نبود زندگی همه شان طور دیگری رقم می خورد. بدون این که چشم از تابلو بگیرد، پرسید: - ارزشش و داشت؟ پرهام گیج پرسید: - چی؟ سها نگاه از تابلو برداشت و به صورت متعجب پرهام نگاه کرد. لبخند تلخی زد و گفت: - سعی کن این یکی رو از دست ندی. و بی توجه به چهره مات زده پرهام سوار آسانسور شد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_نه چند دقیقه بعد، پره
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا چند دقیقه بعد، پرهام وارد اتاق پدرش شد. از آن روز که پدرش توی گوشش زده بود او را ندیده بود. شرمنده سلامی کرد و جلوی در منتظر ایستاد. حاج صادق با اخم هایی در هم رفته و بدون این که به صورت پرهام نگاه کند از پرهام خواست که بنشیند. پرهام کنار سها، رو به روی پدرش نشست. حاج صادق خم شد استکان چایش را برداشت و گفت: - جلوی این دختر بهت قول می دم که کاری به کار شرکتت نداشته باشم. در عوض تو هم می ری و بی دردسر برگه های طلاق و امضا می کنی. پرهام آب دهانش را قورت داد و با صدای که به زور شنیده می شد، پرسید: - قرارداد با شرکت معین دارو که ضمانتشون و کردید چی می شه؟ - تا آخر اون قرارداد پشتت هستم. ولی بعد از اون دیگه هیچ انتظاری از من نداشته باش. خودت می دونی شرکتت. پرهام لب بالای اش را به دندان گرفت و سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد. سها از جایش بلند شد و گفت: - پس روز دادگاه می بینمتون. حاج صادق گفت: - می شستی چایتو می خوردی - نه ممنون باید برم آتلیه.این مدته خیلی از کارم عقب افتادم. حاج صادق آهی کشید و نگاه پر از حسرتی به سها کرد و گفت: - موفق باشی دخترم. پرهام هم که با ایستادن سها از جایش بلند شده بود و کنار سها ایستاده بود. شتاب زده گفت: - منم می رم به کارام برسم. و وقتی جوابی از پدرش نگرفت به دنبال سها از اتاق بیرون رفت. سها از منشی خداحافظی کرد. پرهام با یک قدم بلند خودش را به سها رساند و بی توجه به منشی که با دقت به آنها نگاه می کرد، همگام با سها از شرکت پدرش بیرون رفت. قبل از این که سها به سمت آسانسور برود، گفت: - شرکت من اونجاس. اگه دوست داشته باشی..... سها به سمت جایی که پرهام اشاره کرده بود، چرخید و به تابلو، برنجی کوچکی که اسم شرکت پرهام روی آن نوشته شده بود، خیره ماند. شرکتی که باعث تمام این اتفاقات شده بود. شاید اگر وسوسه تاسیس این شرکت نبود زندگی همه شان طور دیگری رقم می خورد. بدون این که چشم از تابلو بگیرد، پرسید: - ارزشش و داشت؟ پرهام گیج پرسید: - چی؟ سها نگاه از تابلو برداشت و به صورت متعجب پرهام نگاه کرد. لبخند تلخی زد و گفت: - سعی کن این یکی رو از دست ندی. و بی توجه به چهره مات زده پرهام سوار آسانسور شد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_نه چند دقیقه بعد، پره
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (93) شیدا از داخل وان آب بیرون آمد و حوله سفید رنگ بزرگی را دور بدنش پیچید. همانطور که سرش را عقب برده بود و موهای بلند، آبشار گونه اش را تکان می داد، دست دراز کرد و حوله کوچکتری را از روی چوب لباسی حمام برداشت و مانند عمامه به دور سرش بست. لبخندی از سر رضایت زد و از حمام بخار گرفته بیرون آمد. امشب پنجمین شبی بود که به همراه نیما و گروه فیلمبرداری در یکی از هتلهای لوکس و درجه یک یزد اقامت داشت. قرار بر این بود که نیمی از فیلمبرداری در کویر و نیمی دیگر در اماکن تاریخی یزد، انجام شود. کار به کندی پیش می رفت مخصوصا آن قسمتی که باید در شهر فیلمبرداری می شد. هماهنگی با هزار ارگان و نهاد و گرفتن مجوزهای رنگ و وارنگ از شهرداری و نیروی انتظامی و سازمان میراث فرهنگی و هزار جای دیگر سرعت کار را پایین آورده بود، ولی شیدا اصلاً از این مسئله ناراضی نبود هر چقدر کار فیلمبرداری بیشتر طول می کشید، او وقت بیشتری را با نیما و گروه فیلمبرداری می گذراند و بیشتر از تهران و پرهام دور می ماند. با این که مطمئن بود پرهام نمی تواند او را به این راحتی ها پیدا کند ولی ترجیح می داد این یک هفته باقی مانده از مدت صیغه اش را دور از تهران بگذراند. نمی خواست قبل از پایان این مدت با پرهام رو به رو شود. از عکس العمل پرهام می ترسید. از این که پیدایش کند و بلای سرش بیاورد می ترسید. خودش خوب می دانست چه بلای سر پرهام آورده. ولی اصلاً از کاری که کرده بود، پشیمان نبود. حق پرهام بدتر از اینها بود. آن موقع که با او و احساساتش بازی می کرد، باید فکر این را هم می کرد. با یاد آوری چهره مات زده پرهام وقتی سها را در چهار چوب در دید، خنده اش گرفت. حتی خودش هم فکر نمی کرد کار به این تمیزی انجام شود. زمان بندی اش برای به دام انداختن پرهام عالی بود، هر چند باید در این مورد از نازلی تشکر می کرد. می توانست همه چیزش را بدهد. تا دوباره آن لحظه را ببیند. آن قیافه بهت زده و شکست خورده پرهام، ارزش بارها و بارها دیدن را داشت. هر چند بیشتر دلش می خواست، می توانست چهره پرهام را زمانی که فهمید، خانه خالی شده و او برای همیشه رفته، ببیند. از تصور آن لحظه خنده اش وسعت گرفت و به قهقه تبدیل شد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا نقشه رفتن را همان شبی که پرهام در مورد بودن پدر و مادرش در خانه سها دروغ گفته بود، کشید. دیگر مطمئن شده بود، پرهام قصد جدا شدن از سها را ندارد و فقط دارد با او بازی می کند. اول آن قدر از دست پرهام ناراحت و عصبانی بود که تصمیم گرفته بود، شبانه چمدانش را ببندد و برای همیشه برود. ولی بعد پشیمان شد. چرا باید دست خالی از این زندگی می رفت و همه چیز را برای پرهام می گذاشت. این زندگی مال او بود. وسایل خانه و پول ودیعه حق او بود. حق یک سال تلف شدن زندگیش. جبران به بازی گرفته شدن احساساتش. هر چند هیچ چیز نمی توانست جبران زندگی از دست رفته و قلب شکسته اش باشد ولی باز هم قرار نبود این طور آرام و بی صدا از زندگی پرهام برود. باید درس عبرتی به پرهام می داد که تا ابد در ذهنش می ماند. همان شب به کتایون زنگ زده بود و از او خواسته بود، یکی از آپارتمانهای خالیش را به او کرایه دهد. به دو روز نکشیده اسباب و اثاثیه اش را جمع کرد و از خانه ای که با هزار امید و آرزو بنا کرده بود، به آپارتمان دیگری نقل مکان کرد. آپارتمان دوم به بزرگی آپارتمانی که پرهام برایش کرایه کرده بود، نبود ولی هم نوسازتر بود و هم در محله بهتری. باز خدا را شکر که کتایون به گرفتن همان مقدار ودیعه رضایت داده بود و شیدا مجبور نبود از پس انداز اندکی که برایش مانده بود روی پول پیش خانه بگذارد. گرفتن پول ودیعه کمی سخت بود. صاحبخانه از این که شیدا می خواست زودتر از موعد، آپارتمان را تخلیه کند، ناراضی بود. ولی شیدا خوب توانسته بود از پس صاحبخانه هیز و چشم چران برآید و نه تنها بابت زودتر بلند شدن از خانه جریمه ای پرداخت نکرده بود بلکه طلبهای ساختمان را هم به گردن پرهام انداخته بود. در مدتی که با دوستان جدیدیش نشست و برخاست کرده بود، خیلی چیزها یاد گرفته بود. یکی از آنها رام کردن مردهای هیز و هوس باز بود. البته در این که خودش استعداد ذاتی در این کار داشت شکی نبود. استعدادی که در پرتو رفتن به میهمانیها و پارتیهای مختلف شکوفا شده بود. بعضی وقتها خودش هم از کارهای که انجام می داد تعجب می کرد. اصلاً نمی توانست بفهمد، چطور از آن دختر ساده و خجالتی به این زن لوند و خواستنی تبدیل شده بود. تغییری که به شدت از آن راضی بود. برای زنده ماندن در دره گرگها چاره ای جز تبدیل شدن به گرگ نیست. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_یک نقشه رفتن را همان شب
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا شیدا به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و به آسمان پر ستاره شهر یزد نگاه کرد. دلش می خواست بداند بعد از رفتن او چه اتفاقی افتاده و رابطه پرهام و سها به کجا رسیده. دوست داشت بداند پرهام توانست دل سها را بدست آورد و یا کارشان به طلاق کشیده. البته با شناختی که در این مدت از سها پیدا کرده بود، احتمال جدا شدن سها از پرهام بیشتر بود. ولی بازهم نمی توانست مطمئن باشد. هر چه بود سها زن رسمی پرهام بود و این احتمال وجود داشت که پرهام با وعده و وعید و کمک گرفتن از خانواده ها توانسته باشد سها را به ماندن در زندگیش راضی کند. باید از نازلی می خواست برایش سرو گوشی آب دهد و از وضعیت پرهام، او را باخبرکند. آه بلندی کشید و چشم بست. با این که مطمئن بود، در هیچ صورتی او و پرهام نمی توانند دوباره در کنار هم باشند. ولی نمی توانست به این راحتی ها بیخیال پرهام شود. هنوز گوشه ای از قلبش متعلق به پرهام بود. گاهی شبها خواب پرهام را می دید، خواب روزهای خوبی که با هم داشتند. حیف که پرهام همه چیز را خراب کرده بود. حیف که به عشقشان خیانت کرده بود. صدای زنگ موبایل شیدا را از فکر بیرون آورد. دیدن اسم نیما روی صفحه موبایل لبخند را روی لبهایش نشاند. زیر لب گور بابای پرهامی گفت و دکمه ی اتصال را فشار داد. - کجایی دختر، همه منتظر تویم. شیدا بی اراده نگاهش به سمت ساعت روی دیوار رفت. ساعت از هشت گذشته بود. قرار بود همه ی گروه راس ساعت هشت توی رستوران هتل جمع شوند تا هنگام صرف شام در مورد برنامه ی فردا صحبت کنند. - ببخشید اصلاً حواسم نبود. شما شروع کنید من تا ده دقیقه دیگه میام پایین. - می خوای تا تو میای، غذات و سفارش بدم؟ - ممنون می شم. - چی می خوری؟ - سالاد. - سالاد چیه؟ ظهر هم که غذای درست و حسابی نخوردی. به خدا هیکلت خوبه، لازم نیست این قدر رژیم بگیری. شیدا خنده ای کرد و گفت: - رژیم ندارم. بیشتر از این نمی تونم بخورم. - همه ی شما زنها همین و می گید. شیدا با لوندی خندید. نیما منتظرت هستمی گفت و تلفن را قطع کرد. لباس پوشیدن شیدا بیشتر از نیم ساعت طول کشید. وقتی به رستوران رسید، بیشتر بچه ها غذایشان را خورده بودند. شیدا از همه به خاطر تاخیرش معذرت خواست و روی صندلی کنار نیما نشست. نیما ظرف سالاد را جلویش گذاشت. شیدا لبخندی به صورت نیما زد و تشکر کرد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_دو شیدا به سمت پنجره رف
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا رسولی مسئول تیم فیلم بردای رو به شیدا گفت: - شما که نبودید با بچه ها صحبت کردیم. قرار بر این شد. فردا صبح زود، صحنه ی رو به روی آتشکده رو فیلم برداری کنیم. بعدش بریم سمت کویر و آخرین صحنه رو تو کویر فیلمبرداری کنیم و اگه مشکلی پیش نیاد فردا شب با آخرین پرواز برگردیم تهران. شیدا همانطور که با چنگال محتویات کاسه سالاد را هم می زد، گفت: - اگه اول بریم آتشکده، سر ظهر می رسیم کویر، اون موقع هوا خیلی گرمه. رسولی شانه ای بالا انداخت و گفت: - مجبوریم گرما رو تحمل کنیم. بعد از ظهر آتشکده خیلی شلوغ می شه. تو شلوغی و لا به لای جمعیت نمی شه فیلم برداری کرد. شیدا با ناراحتی لبخند زد و گفت: - پس امشب آخرین شبی که اینجا هستیم. حیف. - همین جوری هم فیلمبرداری خیلی طول کشیده. بیشتر از این نمی تونیم کشش بدیم. شیدا دیگر حرفی نزد. اصلاً دلش نمی خواست به تهران برگردد ولی چاره ای نداشت. نیما که متوجه ناراحتی شیدا شده بود، زیر گوشش گفت: - دوست داری امشب بریم بیرون بگردیم. شیدا لبهایش را غنچه کرد تا جلوی خنده ای که می رفت تمام صورتش را پر کند، بگیرد. با این که در این مدت، زمان زیادی را با نیما گذرانده بود ولی هیچ وقت اجازه نداده بود رابطه اشان از حد معینی جلوتر برود. شاید به خاطر وجود پرهام در زندگیش بود که اجازه پیشروی به نیما را نمی داد. با این که خیلی وقتها به نیما چراغ سبز نشان داده بود ولی وقتی به مرحله عمل می رسید، خودش را عقب کشیده بود. ولی حالا که از پرهام جدا شده بود. دیگر دلیلی نمی دید از نیما دوری کند. سرش را کج کرد و چیزی نگفت. نیما که سکوت شیدا را به معنی رضایت گرفته بود. دوباره در گوش شیدا پچ زد: - نیم ساعت دیگه تو آلاچیقای پشت هتل... شیدا بی تفاوت چنگالش را داخل تکه ای کاهو فرو کرد و به دهان گذاشت.نیما از پشت میز بلند شد و رو به بقیه گفت: - صبح راس ساعت پنج همگی توی لابی باشید. دیر نکنید. بعد از رفتن نیما، بقیه اعضای گروه هم بلند شدند. شیدا ولی به بهانه ی تمام کردن غذا از جایش بلند نشد. صبح وقتی با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد. به یاد شب قبل خنده روی لبهایش نشست. دیشب نیما به او ابراز علاقه کرده بود و در خواست دوستی داده بود. او هم مهلت خواسته بود تا فکر کند. هر چند خودش هم می دانست احتیاجی به فکر کردن نیست. فقط باید زمان می خرید، تا این یک هفته بگذرد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_سه رسولی مسئول تیم فیلم ب
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (94) سها آخرین کارتن را باز کرد و دسته ای بشقاب از داخلش بیرون آورد و روی کانتر آشپزخانه گذاشت. بلاخره بعد از گذشت یک هفته توانسته بود وسایلش را بچیند و به وضعیت خانه سر و سامانی بدهد. سه روز دیگر زمان دادگاهشان بود و اگر پرهام زیر قولش نمی زد، خیلی زود از پرهام جدا می شد. خم شد. دسته دیگری از بشقابها را از داخل کارتن برداشت. کمر راست کرد و آهی از سر آسودگی کشید. دلش می خواست، بعد از طلاق چند روزی به خودش استراحت بدهد و به مسافرت برود. هنوز تصمیمی برای این که به کجا برود نداشت ولی بدش نمی آمد دوربینش را بردارد و به سواحل جنوب برود. شاید به بوشهر یا چابهار. فکر قدم زدن توی سواحل خلوت و ساکت و عکاسی کردن از مناطق بکر و دست نخورده، هیجان زده اش می کرد. ولی قبل از آن باید کمی به کارهای آتلیه رسیدگی می کرد. صدای زنگ موبایل که بلند شد دست از کار کشید و موبایلش را که روی کانتر آشپزخانه رها کرده بود، برداشت. دیدن اسم آناهیتا، اخم کوچکی روی پیشانی سها آورد. آناهیتا کسی نبود که این موقع روز و بی دلیل با او تماس بگیرد. حتماً اتفاقی افتاده بود. سها تلفن را وصل کرد و گفت: - سلام آنی. صدای آناهیتا لرزان بود: - سلام آبجی، خوبی؟ سها آب دهانش را قورت داد. صدای لرزان آناهیتا حکایت از اتفاق بدی داشت. اولین فکری که به ذهنش رسید پدرش بود. بعد از آن روز در خانه ی حاج صادق. چند باری به دیدن پدرش رفته بود. حال جسمی پدرش رو به بهبود بود و این سها را خوشحال می کرد. ولی از آنجا که هر دفعه پدرش حرف را به برگشتن سها به خانه می کشاند، سها ترجیح داده بود، کمتر به دیدن پدرش برود. نمی خواست تا قبل از قطعی شدن طلاق در این مورد حرف بزند.حتی آدرس خانه جدیدش را به پدرش نداده بود. حالا هم چند روزی بود که از پدرش خبر نداشت. سها عصبی و ترسیده پرسید: - چی شده آناهیتا؟ بابا خوبه؟ - مگه پیش تو نیست؟ - پیش من! نه مگه قرار بود بیاد پیش من؟ ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_چهار (94) سها آخرین کارت
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (94) سها آخرین کارتن را باز کرد و دسته ای بشقاب از داخلش بیرون آورد و روی کانتر آشپزخانه گذاشت. بلاخره بعد از گذشت یک هفته توانسته بود وسایلش را بچیند و به وضعیت خانه سر و سامانی بدهد. سه روز دیگر زمان دادگاهشان بود و اگر پرهام زیر قولش نمی زد، خیلی زود از پرهام جدا می شد. خم شد. دسته دیگری از بشقابها را از داخل کارتن برداشت. کمر راست کرد و آهی از سر آسودگی کشید. دلش می خواست، بعد از طلاق چند روزی به خودش استراحت بدهد و به مسافرت برود. هنوز تصمیمی برای این که به کجا برود نداشت ولی بدش نمی آمد دوربینش را بردارد و به سواحل جنوب برود. شاید به بوشهر یا چابهار. فکر قدم زدن توی سواحل خلوت و ساکت و عکاسی کردن از مناطق بکر و دست نخورده، هیجان زده اش می کرد. ولی قبل از آن باید کمی به کارهای آتلیه رسیدگی می کرد. صدای زنگ موبایل که بلند شد دست از کار کشید و موبایلش را که روی کانتر آشپزخانه رها کرده بود، برداشت. دیدن اسم آناهیتا، اخم کوچکی روی پیشانی سها آورد. آناهیتا کسی نبود که این موقع روز و بی دلیل با او تماس بگیرد. حتماً اتفاقی افتاده بود. سها تلفن را وصل کرد و گفت: - سلام آنی. صدای آناهیتا لرزان بود: - سلام آبجی، خوبی؟ سها آب دهانش را قورت داد. صدای لرزان آناهیتا حکایت از اتفاق بدی داشت. اولین فکری که به ذهنش رسید پدرش بود. بعد از آن روز در خانه ی حاج صادق. چند باری به دیدن پدرش رفته بود. حال جسمی پدرش رو به بهبود بود و این سها را خوشحال می کرد. ولی از آنجا که هر دفعه پدرش حرف را به برگشتن سها به خانه می کشاند، سها ترجیح داده بود، کمتر به دیدن پدرش برود. نمی خواست تا قبل از قطعی شدن طلاق در این مورد حرف بزند.حتی آدرس خانه جدیدش را به پدرش نداده بود. حالا هم چند روزی بود که از پدرش خبر نداشت. سها عصبی و ترسیده پرسید: - چی شده آناهیتا؟ بابا خوبه؟ - مگه پیش تو نیست؟ - پیش من! نه مگه قرار بود بیاد پیش من؟آناهیتا انگار که با خودش حرف می زد زیر لب گفت: - پس کجاس؟ سها ترسیده دست آزادش را به کانتر آشپزخانه گرفت و سر آناهیتا داد زد: - درست حرف بزن ببینم چی شده؟ - سها تو داری از پرهام جدا می شی؟ سها لحظه ای سکوت کرد و بعد آرام تر از قبل پرسید: - آناهیتا بگو چی شده؟ بابا کجا رفته؟ - پریشب با مامان شیرین دعواش شد. -چرا؟ - سر تو - سر من؟ ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_چهار (94) سها آخرین کارت
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا - مامان شیرین گفت، تو نباید طلاق بگیری گفت بهتر با پرهام آشتی کنی چون طلاق گرفتنت و اومدنت تو این خونه برای ما دخترا بد می شه. بابا خیلی ناراحت شد، یه ذره بحثشون شد بعد بابا ساکش و برداشت و رفت. - رفت؟ کجا رفت؟ - نمی دونم. ما فکر می کردیم اومده پیش تو. صدای گریه آناهیتا توی گوش سها پیچید. سها با درد چشم بست. آناهیتا دماغش را بالا کشید و گفت: - سها، بابا رو پیدا کن. تو رو خدا بیارش خونه. حال مامان شیرین خوب نیست. دو شبه نخوابیده. غذا هم نمی خوره. بابا هم داروهاشو با خودش نبرده. من می ترسم. می ترسم یه بلایی سر یکیشون بیاد. - آزیتا کجاست؟ - نیستش، با مونا رفته لواسون - از کی؟ - سه روزی می شه - بهش زنگ بزن بگو بیاد خونه پیشتون. - زنگ زدم. جواب تلفنم و نمی ده. سها از حرص لبهایش را روی هم فشار داد. مثل همیشه وقتی به آزیتا احتیاج داشتند، غیبش زده بود. با صدای که سعی می کرد، دلگرم کننده باشد، گفت: - نگران نباش من بابا رو پیدا می کنم. تو هم مواظب مامان شیرین و آرمیتا باش. - سها بابا رو میاری؟ - میارم. - قول می دی؟ - قول می دم. ولی حالا چیزی به مامان شیرین نگو. - باشه. تلفن را قطع کرد و بی توجه به دسته های بشقاب روی کانتر به سمت اتاق خوابش رفت تا لباس بپوشد. حتی نمی دانست کجا باید دنبال پدرش بگردد. با شناختی که از پدرش داشت خانه فامیل نمی رفت روابطش آنقدرها با عمه و عموهایش خوب نبود. دوست آنقدر صمیمی هم نداشت. تنها جایی که به فکرش می رسید، بنگاه بود. از خانه بیرون آمد و سوار آسانسور شد. آسانسور که به سمت پارکینگ رفت موبایلش را از داخل کیفش برداشت و شماره آزیتا را گرفت. آزیتا با سرخوشی سلام کرد. - آزیتا کجایی؟ - من و مونا.... - آزیتااااا؟ آزیتا پوفی کشید و گفت: - باشه بابا. پیش سیامکم. - سه شب خونه سیامک چه غلطی می کنی؟ - سه شب نیست، دو شبه. خونه اش هم نبودم تو تعمیرگاه بودیم. سها پوفی کشید و گفت: - برو خونه. حال مامان شیرین خوب نیست؟ - چرا؟ چی شده؟ - با بابا مصطفی دعواشون شده. بابا از خونه زده بیرون. من دارم می رم دنبال بابا مصطفی تو برو خونه مواظب بچه ها باش تا من بیام. - سر چی دعواشون شده؟ - برو آناهیتا برات تعریف می کنه. - باشه همین الان راه می افتم. سها خوبه ای گفت و تلفن را قطع کرد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_پنج - مامان شیرین گفت، تو
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا وقتی رسید، هوا تازه داشت تاریک می شد. ماشین را جلوی در بنگاه پارک کرد و پیاده شد. در بنگاه بسته بود و همه ی چراغها خاموش بود. ظاهراً کسی داخل بنگاه نبود. سها همانطور که خیره به در بسته نگاه می کرد، شماره پدرش را برای چندمین بار گرفت. تلفن پدرش باز هم خاموش بود. موبایلش را داخل جیب مانتواش انداخت و از ماشین پیاده شد. جلو رفت و رو به روی در بسته ایستاد. نفس عمیقی کشید و با دست چند باری روی حفاظ فلزی در کوبید. کسی جواب نداد. سرش را به حفاظ چسباند و سعی کرد، داخل بنگاه را ببیند. داخل کاملاً تاریک بود و چیزی دیده نمی شد. با درماندگی چشم بست و خودش را عقب کشید. واقعا نمی دانست اگر پدرش توی بنگاه نباشد، کجا باید به دنبالش بگردد. دوباره موبایلش را از داخل جیب مانتواش بیرون آورد و توی لیست مخاطبانش گشت تا به اسم اصغر آقا رسید. اصغر آقا سالها بود که برای پدرش کار می کرد.اگر کسی قرار بود از بابا مصطفی خبر داشته باشد فقط و فقط اصغر آقا بود. بعد از چند بار زنگ خوردن اصغر آقا جواب تلفن را داد: - بله؟ - سلام اصغر آقا من سها هستم. - سلام دخترم. خوبی؟ خوشی؟ شوهرت خوبه؟ - ممنون همگی خوبیم. اصغر آقا، شما از بابای من خبر ندارید. تلفنش و جواب نمی ده الانم اومدم جلوی بنگاه. در بنگاه بسته اس. امروز کی بنگاه و تعطیل کردید؟ - والا من دو روزی هست پدرت و ندیدم. پریشب زنگ زد گفت نمی خواد چند روزی بیاین بنگاه. هر چی هم گفتم چرا؟ جواب درست و حسابی نداد. سها سکوت کرد. اصغر آقا با احتیاط پرسید: - چیزی شده؟ سها نگاه دوباره ای به در بنگاه انداخت و گفت: - نه چیزی نیست. - نگران شدم. - نگران نباشید. چیزی نیست. - پیداش کردید به منم خبر بدید. - چشم می گم باهاتون تماس بگیره. حالا سها کاملاً اطمینان داشت پدرش داخل بنگاه است. این دفعه با پا به جان حفاظ در افتاد. چند دقیقه بعد صدای قدمهایی از داخل بنگاه به گوشش رسید و چراغی روشن شد. دست از ضربه زدن به حفاظ در برداشت و منتظر ایستاد تا پدرش درب شیشه ای را باز کند و حفاظ فلزی را بالا بزند. وقتی پا به درون بنگاه گذاشت اولین چیزی که جلب توجه اش کرد بوی تند سیگار بود. با عصبانیت رو به پدرش گفت: - بابا سیگار کشیدی؟ نمی دونی چقدر برات ضرر داره. آقا مصطفی بی توجه به حرف سها به سمت در کوچکی که آبدارخانه را از سالن اصلی بنگاه جدا می کرد، رفت. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_شش وقتی رسید، هوا تازه
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا سها به دنبال پدرش به سمت آبدارخانه رفت. فضای به هم ریخته آبدارخانه نشان می داد پدرش هر دو شب را همین جا روی زمین خوابیده. آقا مصطفی به سمت گاز سه شعله ای که روی کابینت زوار درفته گوشه آبدار خانه گذاشته بودند، رفت و در حالی که قوری را از روی کتری دود گرفته بر می داشت، پرسید: - تو هم چایی می خوری؟ - بابا برای چی اومدی اینجا؟ - اومدم که خدای نکرده حرفی نزنم که دل شیرین بشکنه. - اون وقت فکر نکردی با همین اومدنت دلش و شکستی؟ - می گی چیکار کنم؟ بگم چشم به خاطر این که تو نمی خوای. دخترم طلاق نگیره و با اون پسره ..... لاالله الا الله. نمی ذارن دهنم بسته بمونه. - حالا مامان شیرین یه حرفی زد شما باید ول کنی بیای اینجا خودت با دود سیگار خفه کنی. - من شیرین و می شناسم. دردش طلاق گرفتن و نگرفتن تو نیست دردش اینه که نمی خواد تو برگردی تو اون خونه پیش خودم. - قرارام نیست من برگردم تو اون خونه. من خودم خونه و زندگی دارم آقا مصطفی با عصبانیت به سمت سها برگشت. لیوان چای را روی میز گذاشت و گفت: - یعنی چی نمیای؟ یه دختر تک وتنها می خوای چیکار کنی؟ سها خیره به چشم های پدرش گفت: - هر کاری تا حالا می کردم. - تا الان شوهر داشتی. اسم یه مرد بالا سرت بود. هر چقدر هم تنها بودی مردم می دونستن شوهر داری. حالا این سها بود که عصبانی شده بود. - یعنی حتما برای زندگی باید اسم یه مرد بالا سرم باشه. خودم آدم نیستم. خودم توانایی این و ندارم که از خودم مراقبت کنم. بابا صادق که از لحن تند سها متعجب شده بود. روی صندلی رو به روی سها نشست و با لحن ملایمتری گفت: - ببین بابا جان، تو این شهر پر از گرگه. همین که مردم بفهمن تنهایی.... سها میان حرف پدرش پرید و گفت: - خب، تنهام نذارید. بیاین. برید. بذارید مردم بفهمن من بی کس و کار نیستم. بذارید بفهمن با این که تنها زندگی می کنم ولی خونواده ای دارم که پشتمن و تنهام نمی ذارن. حتما که نباید تو یه خونه زندگی کنیم. - بابا جان من نسبت به تو مسئولم .......... - شما نسبت به اون دوتا دختری هم که توی خونه دارید مسئولید. با خودتون نگفتید اگه یه بلای سرتون بیاد کی باید از خونواده تون مواظبت کنه. حق ندارید به خاطر من اونا رو اذیت کنید. حق نداری ولشون کنی و بیای اینجا و با کشیدن سیگار و نخوردن داروهاتون جونتون و به خطر بندازید. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_هفت سها به دنبال پدرش به
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا سها نفسی گرفت تا عصبانیتش را کنترل کند. خودش را جلو کشید و دستش را روی دست پدرش گذاشت و با لحن آرام تری گفت: - ببین بابا، منم دوست دارم همراهم باشی. پشتم باشی. ازم حمایت کنی. ولی این راهش نیست. شما با محدود کردن و بردنم تو خونه ای که دوست ندارم توش زندگی کنم ازم محافظت نمی کنید. فقط پر و بالام و می شکنید. جلوی پیشرفت و استقلالم و می گیرید و از من یه آدم عصبی و افسرده می سازید. از طرفی وقتی به خاطر من با مامان شیرین دعوا می کنید و از خونه می زنید بیرون تخم کینه رو تو خونواده می کارید. می خواید آناهیتا و آرمیتا از من متنفر بشن. می خواید فکر کنن من پدرشون ازشون گرفتم و باعث اختلاف بین پدر و مادرشون شدم. بابای عزیزم، برگشت من تو اون خونه به نفع هیچ کس نیست. و متاسفم که می گم من تحت هیچ شرایطی به اون خونه بر نمی گردم و این تصمیم هیچ ربطی به حرفهای مامان شیرین نداره. آقا مصطفی آرام گفت: - آخه بابا............... سها حس کرد لحن پدرش دیگر آن قاطعیت قبل را ندارد. انگار او هم فهمیده بود، برگشتن سها به خانه به نفع هیچ کس نیست. لبخندی زد و گفت: - دیگه آخه نداره. این طوری برای همه بهتره، پس بهتره این بحث رو همین جا تمومش کنیم. آقا مصطفی همانطور که خیره به چهره مصمم سها نگاه می کرد، زیر لب گفت: - کاشکی مادرت هم به اندازه تو قوی بود. سها که معنی حرف پدرش را نفهمیده بود، لبهایش را جمع کرد. باید یک بار و برای همیشه در این باره با پدرش حرف می زد. خودش را عقب کشید و به پشتی صندلی تکیه زد و گفت: - می دونم عاشق مامان بودی. ولی رفتارتون اصلاً درست نیست. بابا شما فقط شش سال با مامان زندگی کردید. در صورتی که مامان شیرین بیست و دو ساله زنتونه. ولی هنوز که هنوزه شما جلوی مامان شیرین، اسم مامان و می برید. من یه زنم. می دونم این کار شما چه قدر باعث عذاب مامان شیرین می شه. حتی منم گاهی از این همه علاقه ی شما به مامان ناراحت می شم.نمی فهمم شما من و به خاطر خودم دوست دارید یا به خاطر مامان پروانه. و جلوی نگاه بهت زده پدرش بلند شد و ادامه داد: - حالا هم پاشید بریم خونه. باید داروهاتون بخورید و استراحت کنید. لطفا دیگه هم سیگار نکشید. - سهااا؟ - ببین بابا. من نه خونه ام ول می کنم و نه کارم. پس باهاش کنار بیا. - نخواستم این بگم. خواستم بگم بهت افتخار می کنم. تو دختر قوی و عاقلی هستی. سها لبخندی زد و گفت: - پس به حرف این دختر عاقلت گوش کن. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_هشت سها نفسی گرفت تا عصبا
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (95) با صدای زنگ در آرمیتا به سمت در دوید و فریاد زد بابا آومد، بابا آومد. ولی وقتی در را باز کرد، پشت در فقط سها ایستاده بود. سها با دیدن آرمیتا لبخندی زد و گفت: - سلام گلی خانم. آرمیتا ناراحت به پشت سر سها نگاه کرد و پرسید: - بابا کو؟ آناهیتا که پشت سر آرمیتا منتظر و نگران ایستاده بود. با تردید پرسید: - بابا رو پیدا کردی؟ سها سرش را تکان داد و گفت: - آره. - نیومد. - میاد، رفت یه جعبه شیرینی بخره لبهای آرمیتا و آناهیتا به خنده باز شد. آرمیتا سرش را کج کرد و گفت: - می خواد با مامان شیرین آشتی کنه. سها لپ آرمیتا را کشید و با خنده گفت: - آره. آزیتا که به چهار چوب در اتاقش تکیه زده بود، گفت: - بابا مصطفی این دو شب کجا بوده؟ سها اخمی به آزیتا کرد و گفت: - شما خودت کجا تشریف داشتی؟ آزیتا پشت چشمی برای سها نازک کرد و زیر لب گفت: - گیر نده. گفتم بهت دیگه. آناهیتا پی سوال آزیتا را گرفت و پرسید: - حالا، بابا کجا بود؟ - تو بنگاه - من دیروز رفتم بنگاه. هیچ کسی اونجا نبود. درش بسته بود. - اینا رو ول کن. مامان شیرین کجاست؟ آناهیتا به سمت اتاق خواب پدر و مادرش چرخید و همانطور که به در بسته اتاق نگاه می کرد، گفت: - تو اتاقشه. - حالش چطوره؟ - نمی دونم از دیروز که رفته تو اتاق بیرون نیومده. همین جوری رو تخت دراز کشیده. سها به سمت اتاق مامان شیرین رفت. آزیتا ترسیده گفت: - می خوای بری پیش مامان شیرین. سها سری تکان داد و بی توجه به نگاه متعجب و کمی هراسان بقیه در اتاق را باز کرد و وارد اتاق شد. مامان شیرین پشت به در روی تخت دراز کشیده بود و پتو را تا روی شانه هایش بالا آورده بود. با شنیدن صدای در بدون این که برگردد. با صدای گرفته ای گفت: - آناهیتا گفتم چیزی نمی خورم برو بیرون. - آناهیتا نیستم. سهام. مامان شیرین به ضرب برگشت و با اخم به سها نگاه کرد. سها روی صندلی کنار میز آرایش نشست و گفت: - می خوام قبل از اومدن بابا، باهاتون حرف بزنم. مامان شیرین خودش را بالا کشید و روی تخت نشست و با چشم های ریز شده به سها نگاه کرد. موهای سرش ژولیده بود و چشمهای سرخ و پف کرده اش نشان از بی خوابی و گریه داشت و لبهای باریکش سفید تر از همیشه به نظر می رسید. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_نه (95) با صدای زنگ در آ
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا سها شال روی سرش را عقب زد و دستی به موهایش کشید و گفت: - اول از همه می خوام بدونید من قرار نیست برگردم تو این خونه و این تصمیم ربطی به شما نداره. مامان شیرین خودش را جمع و جور کرد و با لحن سیاستمدارانه ای گفت: - من هیچ وقت نگفتم نیای تو این خونه. این جا خونه باباته. من فقط گفتم..... سها حرف مامان شیرین را قطع کرد و گفت: - بیاین با هم رو راست باشیم. شما از من خوشتون نمیاد. عیبی هم نداره آدمها مجبور نیستن از هم خوششون بیاد. ولی مجبورن به حقوق هم احترام بذارن. من قرار نیست توی این خونه زندگی کنم ولی قراره به این خونه رفت و آمد کنم. چون به هیچ عنوان نمی خوام رابطه ام و با پدرم و خواهرام قطع کنم. پس بیاین احترام هم و نگه داریم و کاری نکنیم که باعث دلخوری و دعوا بشه. هر جنگ و دعوای که بین ما اتفاق بیفته دودش تو چشم همه خانواده می ره. مامان شیرین با دلخوری به صورت سها نگاه کرد و گفت: - نمی دونم چرا فکر می کنی من ازت خوشم نمیاد. من هیچ وقت بین تو و دخترای دیگم فرق نذاشتم این تو بودی که همیشه به من به چشم نا مادری نگاه می کردی و هر کاری می کردم بد برداشت می کردی وگرنه من همیشه تو رو قد آزیتا دوست داشتم. سها خوب می دانست باز کردن گذشته و بحث کردن سر این که چه کسی چه کاری کرده و کی مقصر بوده هیچ فایده ای ندارد و چیزی را بین او و مامان شیرین تغییر نمی دهد. بحث کردن از گذشته فقط کدورت ها را بیشتر و عمیق تر می کرد و الان وقت کینه و کدورت نبود. باید رابطه اش را با مامان شیرین بهتر می کرد تا خیالش از بابا مصطفی راحت می شد. نفس عمیقی کشید و رو به مامان شیرین که حالا پاهایش را روی زمین گذاشته بود و روی لبه ی تخت نشسته بود، گفت: اگه تو این سالها بی احترامی بهتون کردم معذرت می خوام. بذارید سر بچگی و نادونیم. ولی حرف من گذشته نیست حرف من الانه. با حالی که بابا مصطفی داره بهتر با هم کنار بیایم. نباید کاری کنیم که بابا مصطفی مجبور بشه بین من و شما یکی رو انتخاب کنه. بابا مصطفی نمی تونه از هیچکدوممون بگذره. اگه بهش فشار بیاریم ممکنه قلبش نتونه تحمل کنه و خدای نکرده بلایی سرش بیاد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📖 تلاوت ۲۳۲ قرآن کریم 💐 هدیه به امام زمان علیه السلام
(💚 برای خوبان ارسال کنید) بِالمَواعِظِ تَنجَلِي الغَفلَةُ . امام على عليه السلام : پرده غفلت ، با اندرزها كنار مى رود . غرر الحكم : ج 3 ص 200 ح 4191 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 187 ح 3807 👈 توضیح : هرچه میگذرد، رسانه ها و جذابیتی که تکنولوژی و امکانات جدید ایجاد کرده اند، بیشتر ما را دچار غفلت می کند و ما را سرگرم ظواهر و تجملات بیشتری می گرداند. همه ی ما نیاز داریم حداقل هفته ای یک بار، با حضور در جلسات دینی، خود را در معرض موعظه قرار دهیم تا غرق در غفلت ها نباشیم.
🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ. 🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ❣سلام امام زمانم!❣ صُبحے کھ دلم ، در پـےِ دیدار تو باشد ؛ آن صُبح ، دلآرام‌ترین صُبح جَهان اَست.' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بر نامِ کریمِ آلِ طاها صلوات یکبار نه ده بار نه ، صدها صلوات 🌷الّلهُمَّ🍬🩷       🌷صلّ🎊🩷             🌷علْی 🍬🩷                🌷محَمَّدٍ🎊 🩷                   🌷وآلَ🍬🩷               🌷محَمَّدٍ🎊🩷         🌷وعَجِّل🍬🩷 🌷فرَجَهُم🎊🩷 غم رفت و فراق رفت و، بی‌تابی رفت آمد پسر ارشد زهرا ، صلوات
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد رمضان تازه از امروز رمضان خواهد شد خبر آمدنش بین گداها پیچید همه گفتند فراوانی نان خواهد شد با قدم‌رنجه‌ی این ‌شاهْ‌پسر، بیش از پیش قیمت سائل این خانه گران خواهد شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گل باغ نرگس زِ بستان زهرا چو نورِ حسن جلوه‌گر خواهد آمد ... یا محسن بحق الحسن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول پدر به حضرت حیدر تو گفته‌ای پیش از همه! به فاطمه مادر تو گفته‌ای اول امام زاده‌ی دنیا‌‌  خوش آمدی اِبن الکریمِ اُمّ ابیها   خوش آمدی