کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_سه رسولی مسئول تیم فیلم ب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_نود_و_چهار
(94)
سها آخرین کارتن را باز کرد و دسته ای بشقاب از داخلش بیرون آورد و روی کانتر آشپزخانه گذاشت. بلاخره بعد از گذشت یک هفته توانسته بود وسایلش را بچیند و به وضعیت خانه سر و سامانی بدهد. سه روز دیگر زمان دادگاهشان بود و اگر پرهام زیر قولش نمی زد، خیلی زود از پرهام جدا می شد.
خم شد. دسته دیگری از بشقابها را از داخل کارتن برداشت. کمر راست کرد و آهی از سر آسودگی کشید. دلش می خواست، بعد از طلاق چند روزی به خودش استراحت بدهد و به مسافرت برود. هنوز تصمیمی برای این که به کجا برود نداشت ولی بدش نمی آمد دوربینش را بردارد و به سواحل جنوب برود. شاید به بوشهر یا چابهار. فکر قدم زدن توی سواحل خلوت و ساکت و عکاسی کردن از مناطق بکر و دست نخورده، هیجان زده اش می کرد. ولی قبل از آن باید کمی به کارهای آتلیه رسیدگی می کرد.
صدای زنگ موبایل که بلند شد دست از کار کشید و موبایلش را که روی کانتر آشپزخانه رها کرده بود، برداشت. دیدن اسم آناهیتا، اخم کوچکی روی پیشانی سها آورد. آناهیتا کسی نبود که این موقع روز و بی دلیل با او تماس بگیرد. حتماً اتفاقی افتاده بود.
سها تلفن را وصل کرد و گفت:
- سلام آنی.
صدای آناهیتا لرزان بود:
- سلام آبجی، خوبی؟
سها آب دهانش را قورت داد. صدای لرزان آناهیتا حکایت از اتفاق بدی داشت. اولین فکری که به ذهنش رسید پدرش بود. بعد از آن روز در خانه ی حاج صادق. چند باری به دیدن پدرش رفته بود. حال جسمی پدرش رو به بهبود بود و این سها را خوشحال می کرد. ولی از آنجا که هر دفعه پدرش حرف را به برگشتن سها به خانه می کشاند، سها ترجیح داده بود، کمتر به دیدن پدرش برود. نمی خواست تا قبل از قطعی شدن طلاق در این مورد حرف بزند.حتی آدرس خانه جدیدش را به پدرش نداده بود. حالا هم چند روزی بود که از پدرش خبر نداشت.
سها عصبی و ترسیده پرسید:
- چی شده آناهیتا؟ بابا خوبه؟
- مگه پیش تو نیست؟
- پیش من! نه مگه قرار بود بیاد پیش من؟
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_چهار (94) سها آخرین کارت
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_نود_و_چهار
(94)
سها آخرین کارتن را باز کرد و دسته ای بشقاب از داخلش بیرون آورد و روی کانتر آشپزخانه گذاشت. بلاخره بعد از گذشت یک هفته توانسته بود وسایلش را بچیند و به وضعیت خانه سر و سامانی بدهد. سه روز دیگر زمان دادگاهشان بود و اگر پرهام زیر قولش نمی زد، خیلی زود از پرهام جدا می شد.
خم شد. دسته دیگری از بشقابها را از داخل کارتن برداشت. کمر راست کرد و آهی از سر آسودگی کشید. دلش می خواست، بعد از طلاق چند روزی به خودش استراحت بدهد و به مسافرت برود. هنوز تصمیمی برای این که به کجا برود نداشت ولی بدش نمی آمد دوربینش را بردارد و به سواحل جنوب برود. شاید به بوشهر یا چابهار. فکر قدم زدن توی سواحل خلوت و ساکت و عکاسی کردن از مناطق بکر و دست نخورده، هیجان زده اش می کرد. ولی قبل از آن باید کمی به کارهای آتلیه رسیدگی می کرد.
صدای زنگ موبایل که بلند شد دست از کار کشید و موبایلش را که روی کانتر آشپزخانه رها کرده بود، برداشت. دیدن اسم آناهیتا، اخم کوچکی روی پیشانی سها آورد. آناهیتا کسی نبود که این موقع روز و بی دلیل با او تماس بگیرد. حتماً اتفاقی افتاده بود.
سها تلفن را وصل کرد و گفت:
- سلام آنی.
صدای آناهیتا لرزان بود:
- سلام آبجی، خوبی؟
سها آب دهانش را قورت داد. صدای لرزان آناهیتا حکایت از اتفاق بدی داشت. اولین فکری که به ذهنش رسید پدرش بود. بعد از آن روز در خانه ی حاج صادق. چند باری به دیدن پدرش رفته بود. حال جسمی پدرش رو به بهبود بود و این سها را خوشحال می کرد. ولی از آنجا که هر دفعه پدرش حرف را به برگشتن سها به خانه می کشاند، سها ترجیح داده بود، کمتر به دیدن پدرش برود. نمی خواست تا قبل از قطعی شدن طلاق در این مورد حرف بزند.حتی آدرس خانه جدیدش را به پدرش نداده بود. حالا هم چند روزی بود که از پدرش خبر نداشت.
سها عصبی و ترسیده پرسید:
- چی شده آناهیتا؟ بابا خوبه؟
- مگه پیش تو نیست؟
- پیش من! نه مگه قرار بود بیاد پیش من؟آناهیتا انگار که با خودش حرف می زد زیر لب گفت:
- پس کجاس؟
سها ترسیده دست آزادش را به کانتر آشپزخانه گرفت و سر آناهیتا داد زد:
- درست حرف بزن ببینم چی شده؟
- سها تو داری از پرهام جدا می شی؟
سها لحظه ای سکوت کرد و بعد آرام تر از قبل پرسید:
- آناهیتا بگو چی شده؟ بابا کجا رفته؟
- پریشب با مامان شیرین دعواش شد.
-چرا؟
- سر تو
- سر من؟
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_چهار (94) سها آخرین کارت
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_نود_و_پنج
- مامان شیرین گفت، تو نباید طلاق بگیری گفت بهتر با پرهام آشتی کنی چون طلاق گرفتنت و اومدنت تو این خونه برای ما دخترا بد می شه. بابا خیلی ناراحت شد، یه ذره بحثشون شد بعد بابا ساکش و برداشت و رفت.
- رفت؟ کجا رفت؟
- نمی دونم. ما فکر می کردیم اومده پیش تو.
صدای گریه آناهیتا توی گوش سها پیچید. سها با درد چشم بست. آناهیتا دماغش را بالا کشید و گفت:
- سها، بابا رو پیدا کن. تو رو خدا بیارش خونه. حال مامان شیرین خوب نیست. دو شبه نخوابیده. غذا هم نمی خوره. بابا هم داروهاشو با خودش نبرده. من می ترسم. می ترسم یه بلایی سر یکیشون بیاد.
- آزیتا کجاست؟
- نیستش، با مونا رفته لواسون
- از کی؟
- سه روزی می شه
- بهش زنگ بزن بگو بیاد خونه پیشتون.
- زنگ زدم. جواب تلفنم و نمی ده.
سها از حرص لبهایش را روی هم فشار داد. مثل همیشه وقتی به آزیتا احتیاج داشتند، غیبش زده بود. با صدای که سعی می کرد، دلگرم کننده باشد، گفت:
- نگران نباش من بابا رو پیدا می کنم. تو هم مواظب مامان شیرین و آرمیتا باش.
- سها بابا رو میاری؟
- میارم.
- قول می دی؟
- قول می دم. ولی حالا چیزی به مامان شیرین نگو.
- باشه.
تلفن را قطع کرد و بی توجه به دسته های بشقاب روی کانتر به سمت اتاق خوابش رفت تا لباس بپوشد. حتی نمی دانست کجا باید دنبال پدرش بگردد. با شناختی که از پدرش داشت خانه فامیل نمی رفت روابطش آنقدرها با عمه و عموهایش خوب نبود. دوست آنقدر صمیمی هم نداشت. تنها جایی که به فکرش می رسید، بنگاه بود.
از خانه بیرون آمد و سوار آسانسور شد. آسانسور که به سمت پارکینگ رفت موبایلش را از داخل کیفش برداشت و شماره آزیتا را گرفت. آزیتا با سرخوشی سلام کرد.
- آزیتا کجایی؟
- من و مونا....
- آزیتااااا؟
آزیتا پوفی کشید و گفت:
- باشه بابا. پیش سیامکم.
- سه شب خونه سیامک چه غلطی می کنی؟
- سه شب نیست، دو شبه. خونه اش هم نبودم تو تعمیرگاه بودیم.
سها پوفی کشید و گفت:
- برو خونه. حال مامان شیرین خوب نیست؟
- چرا؟ چی شده؟
- با بابا مصطفی دعواشون شده. بابا از خونه زده بیرون. من دارم می رم دنبال بابا مصطفی تو برو خونه مواظب بچه ها باش تا من بیام.
- سر چی دعواشون شده؟
- برو آناهیتا برات تعریف می کنه.
- باشه همین الان راه می افتم.
سها خوبه ای گفت و تلفن را قطع کرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_پنج - مامان شیرین گفت، تو
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_نود_و_شش
وقتی رسید، هوا تازه داشت تاریک می شد. ماشین را جلوی در بنگاه پارک کرد و پیاده شد. در بنگاه بسته بود و همه ی چراغها خاموش بود. ظاهراً کسی داخل بنگاه نبود.
سها همانطور که خیره به در بسته نگاه می کرد، شماره پدرش را برای چندمین بار گرفت. تلفن پدرش باز هم خاموش بود. موبایلش را داخل جیب مانتواش انداخت و از ماشین پیاده شد. جلو رفت و رو به روی در بسته ایستاد. نفس عمیقی کشید و با دست چند باری روی حفاظ فلزی در کوبید. کسی جواب نداد. سرش را به حفاظ چسباند و سعی کرد، داخل بنگاه را ببیند. داخل کاملاً تاریک بود و چیزی دیده نمی شد. با درماندگی چشم بست و خودش را عقب کشید. واقعا نمی دانست اگر پدرش توی بنگاه نباشد، کجا باید به دنبالش بگردد. دوباره موبایلش را از داخل جیب مانتواش بیرون آورد و توی لیست مخاطبانش گشت تا به اسم اصغر آقا رسید. اصغر آقا سالها بود که برای پدرش کار می کرد.اگر کسی قرار بود از بابا مصطفی خبر داشته باشد فقط و فقط اصغر آقا بود. بعد از چند بار زنگ خوردن اصغر آقا جواب تلفن را داد:
- بله؟
- سلام اصغر آقا من سها هستم.
- سلام دخترم. خوبی؟ خوشی؟ شوهرت خوبه؟
- ممنون همگی خوبیم. اصغر آقا، شما از بابای من خبر ندارید. تلفنش و جواب نمی ده الانم اومدم جلوی بنگاه. در بنگاه بسته اس. امروز کی بنگاه و تعطیل کردید؟
- والا من دو روزی هست پدرت و ندیدم. پریشب زنگ زد گفت نمی خواد چند روزی بیاین بنگاه. هر چی هم گفتم چرا؟ جواب درست و حسابی نداد.
سها سکوت کرد. اصغر آقا با احتیاط پرسید:
- چیزی شده؟
سها نگاه دوباره ای به در بنگاه انداخت و گفت:
- نه چیزی نیست.
- نگران شدم.
- نگران نباشید. چیزی نیست.
- پیداش کردید به منم خبر بدید.
- چشم می گم باهاتون تماس بگیره.
حالا سها کاملاً اطمینان داشت پدرش داخل بنگاه است. این دفعه با پا به جان حفاظ در افتاد. چند دقیقه بعد صدای قدمهایی از داخل بنگاه به گوشش رسید و چراغی روشن شد. دست از ضربه زدن به حفاظ در برداشت و منتظر ایستاد تا پدرش درب شیشه ای را باز کند و حفاظ فلزی را بالا بزند. وقتی پا به درون بنگاه گذاشت اولین چیزی که جلب توجه اش کرد بوی تند سیگار بود. با عصبانیت رو به پدرش گفت:
- بابا سیگار کشیدی؟ نمی دونی چقدر برات ضرر داره.
آقا مصطفی بی توجه به حرف سها به سمت در کوچکی که آبدارخانه را از سالن اصلی بنگاه جدا می کرد، رفت.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_شش وقتی رسید، هوا تازه
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_نود_و_هفت
سها به دنبال پدرش به سمت آبدارخانه رفت. فضای به هم ریخته آبدارخانه نشان می داد پدرش هر دو شب را همین جا روی زمین خوابیده.
آقا مصطفی به سمت گاز سه شعله ای که روی کابینت زوار درفته گوشه آبدار خانه گذاشته بودند، رفت و در حالی که قوری را از روی کتری دود گرفته بر می داشت، پرسید:
- تو هم چایی می خوری؟
- بابا برای چی اومدی اینجا؟
- اومدم که خدای نکرده حرفی نزنم که دل شیرین بشکنه.
- اون وقت فکر نکردی با همین اومدنت دلش و شکستی؟
- می گی چیکار کنم؟ بگم چشم به خاطر این که تو نمی خوای. دخترم طلاق نگیره و با اون پسره ..... لاالله الا الله. نمی ذارن دهنم بسته بمونه.
- حالا مامان شیرین یه حرفی زد شما باید ول کنی بیای اینجا خودت با دود سیگار خفه کنی.
- من شیرین و می شناسم. دردش طلاق گرفتن و نگرفتن تو نیست دردش اینه که نمی خواد تو برگردی تو اون خونه پیش خودم.
- قرارام نیست من برگردم تو اون خونه. من خودم خونه و زندگی دارم
آقا مصطفی با عصبانیت به سمت سها برگشت. لیوان چای را روی میز گذاشت و گفت:
- یعنی چی نمیای؟ یه دختر تک وتنها می خوای چیکار کنی؟
سها خیره به چشم های پدرش گفت:
- هر کاری تا حالا می کردم.
- تا الان شوهر داشتی. اسم یه مرد بالا سرت بود. هر چقدر هم تنها بودی مردم می دونستن شوهر داری.
حالا این سها بود که عصبانی شده بود.
- یعنی حتما برای زندگی باید اسم یه مرد بالا سرم باشه. خودم آدم نیستم. خودم توانایی این و ندارم که از خودم مراقبت کنم.
بابا صادق که از لحن تند سها متعجب شده بود. روی صندلی رو به روی سها نشست و با لحن ملایمتری گفت:
- ببین بابا جان، تو این شهر پر از گرگه. همین که مردم بفهمن تنهایی....
سها میان حرف پدرش پرید و گفت:
- خب، تنهام نذارید. بیاین. برید. بذارید مردم بفهمن من بی کس و کار نیستم. بذارید بفهمن با این که تنها زندگی می کنم ولی خونواده ای دارم که پشتمن و تنهام نمی ذارن. حتما که نباید تو یه خونه زندگی کنیم.
- بابا جان من نسبت به تو مسئولم ..........
- شما نسبت به اون دوتا دختری هم که توی خونه دارید مسئولید. با خودتون نگفتید اگه یه بلای سرتون بیاد کی باید از خونواده تون مواظبت کنه. حق ندارید به خاطر من اونا رو اذیت کنید. حق نداری ولشون کنی و بیای اینجا و با کشیدن سیگار و نخوردن داروهاتون جونتون و به خطر بندازید.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_هفت سها به دنبال پدرش به
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_نود_و_هشت
سها نفسی گرفت تا عصبانیتش را کنترل کند. خودش را جلو کشید و دستش را روی دست پدرش گذاشت و با لحن آرام تری گفت:
- ببین بابا، منم دوست دارم همراهم باشی. پشتم باشی. ازم حمایت کنی. ولی این راهش نیست. شما با محدود کردن و بردنم تو خونه ای که دوست ندارم توش زندگی کنم ازم محافظت نمی کنید. فقط پر و بالام و می شکنید. جلوی پیشرفت و استقلالم و می گیرید و از من یه آدم عصبی و افسرده می سازید. از طرفی وقتی به خاطر من با مامان شیرین دعوا می کنید و از خونه می زنید بیرون تخم کینه رو تو خونواده می کارید. می خواید آناهیتا و آرمیتا از من متنفر بشن. می خواید فکر کنن من پدرشون ازشون گرفتم و باعث اختلاف بین پدر و مادرشون شدم. بابای عزیزم، برگشت من تو اون خونه به نفع هیچ کس نیست. و متاسفم که می گم من تحت هیچ شرایطی به اون خونه بر نمی گردم و این تصمیم هیچ ربطی به حرفهای مامان شیرین نداره.
آقا مصطفی آرام گفت:
- آخه بابا...............
سها حس کرد لحن پدرش دیگر آن قاطعیت قبل را ندارد. انگار او هم فهمیده بود، برگشتن سها به خانه به نفع هیچ کس نیست. لبخندی زد و گفت:
- دیگه آخه نداره. این طوری برای همه بهتره، پس بهتره این بحث رو همین جا تمومش کنیم.
آقا مصطفی همانطور که خیره به چهره مصمم سها نگاه می کرد، زیر لب گفت:
- کاشکی مادرت هم به اندازه تو قوی بود.
سها که معنی حرف پدرش را نفهمیده بود، لبهایش را جمع کرد. باید یک بار و برای همیشه در این باره با پدرش حرف می زد. خودش را عقب کشید و به پشتی صندلی تکیه زد و گفت:
- می دونم عاشق مامان بودی. ولی رفتارتون اصلاً درست نیست. بابا شما فقط شش سال با مامان زندگی کردید. در صورتی که مامان شیرین بیست و دو ساله زنتونه. ولی هنوز که هنوزه شما جلوی مامان شیرین، اسم مامان و می برید. من یه زنم. می دونم این کار شما چه قدر باعث عذاب مامان شیرین می شه. حتی منم گاهی از این همه علاقه ی شما به مامان ناراحت می شم.نمی فهمم شما من و به خاطر خودم دوست دارید یا به خاطر مامان پروانه.
و جلوی نگاه بهت زده پدرش بلند شد و ادامه داد:
- حالا هم پاشید بریم خونه. باید داروهاتون بخورید و استراحت کنید. لطفا دیگه هم سیگار نکشید.
- سهااا؟
- ببین بابا. من نه خونه ام ول می کنم و نه کارم. پس باهاش کنار بیا.
- نخواستم این بگم. خواستم بگم بهت افتخار می کنم. تو دختر قوی و عاقلی هستی.
سها لبخندی زد و گفت:
- پس به حرف این دختر عاقلت گوش کن.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_هشت سها نفسی گرفت تا عصبا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_نود_و_نه
(95)
با صدای زنگ در آرمیتا به سمت در دوید و فریاد زد بابا آومد، بابا آومد. ولی وقتی در را باز کرد، پشت در فقط سها ایستاده بود. سها با دیدن آرمیتا لبخندی زد و گفت:
- سلام گلی خانم.
آرمیتا ناراحت به پشت سر سها نگاه کرد و پرسید:
- بابا کو؟
آناهیتا که پشت سر آرمیتا منتظر و نگران ایستاده بود. با تردید پرسید:
- بابا رو پیدا کردی؟
سها سرش را تکان داد و گفت:
- آره.
- نیومد.
- میاد، رفت یه جعبه شیرینی بخره
لبهای آرمیتا و آناهیتا به خنده باز شد. آرمیتا سرش را کج کرد و گفت:
- می خواد با مامان شیرین آشتی کنه.
سها لپ آرمیتا را کشید و با خنده گفت:
- آره.
آزیتا که به چهار چوب در اتاقش تکیه زده بود، گفت:
- بابا مصطفی این دو شب کجا بوده؟
سها اخمی به آزیتا کرد و گفت:
- شما خودت کجا تشریف داشتی؟
آزیتا پشت چشمی برای سها نازک کرد و زیر لب گفت:
- گیر نده. گفتم بهت دیگه.
آناهیتا پی سوال آزیتا را گرفت و پرسید:
- حالا، بابا کجا بود؟
- تو بنگاه
- من دیروز رفتم بنگاه. هیچ کسی اونجا نبود. درش بسته بود.
- اینا رو ول کن. مامان شیرین کجاست؟
آناهیتا به سمت اتاق خواب پدر و مادرش چرخید و همانطور که به در بسته اتاق نگاه می کرد، گفت:
- تو اتاقشه.
- حالش چطوره؟
- نمی دونم از دیروز که رفته تو اتاق بیرون نیومده. همین جوری رو تخت دراز کشیده.
سها به سمت اتاق مامان شیرین رفت. آزیتا ترسیده گفت:
- می خوای بری پیش مامان شیرین.
سها سری تکان داد و بی توجه به نگاه متعجب و کمی هراسان بقیه در اتاق را باز کرد و وارد اتاق شد. مامان شیرین پشت به در روی تخت دراز کشیده بود و پتو را تا روی شانه هایش بالا آورده بود. با شنیدن صدای در بدون این که برگردد. با صدای گرفته ای گفت:
- آناهیتا گفتم چیزی نمی خورم برو بیرون.
- آناهیتا نیستم. سهام.
مامان شیرین به ضرب برگشت و با اخم به سها نگاه کرد. سها روی صندلی کنار میز آرایش نشست و گفت:
- می خوام قبل از اومدن بابا، باهاتون حرف بزنم.
مامان شیرین خودش را بالا کشید و روی تخت نشست و با چشم های ریز شده به سها نگاه کرد. موهای سرش ژولیده بود و چشمهای سرخ و پف کرده اش نشان از بی خوابی و گریه داشت و لبهای باریکش سفید تر از همیشه به نظر می رسید.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_نه (95) با صدای زنگ در آ
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_پانصد
سها شال روی سرش را عقب زد و دستی به موهایش کشید و گفت:
- اول از همه می خوام بدونید من قرار نیست برگردم تو این خونه و این تصمیم ربطی به شما نداره.
مامان شیرین خودش را جمع و جور کرد و با لحن سیاستمدارانه ای گفت:
- من هیچ وقت نگفتم نیای تو این خونه. این جا خونه باباته. من فقط گفتم.....
سها حرف مامان شیرین را قطع کرد و گفت:
- بیاین با هم رو راست باشیم. شما از من خوشتون نمیاد. عیبی هم نداره آدمها مجبور نیستن از هم خوششون بیاد. ولی مجبورن به حقوق هم احترام بذارن. من قرار نیست توی این خونه زندگی کنم ولی قراره به این خونه رفت و آمد کنم. چون به هیچ عنوان نمی خوام رابطه ام و با پدرم و خواهرام قطع کنم. پس بیاین احترام هم و نگه داریم و کاری نکنیم که باعث دلخوری و دعوا بشه. هر جنگ و دعوای که بین ما اتفاق بیفته دودش تو چشم همه خانواده می ره.
مامان شیرین با دلخوری به صورت سها نگاه کرد و گفت:
- نمی دونم چرا فکر می کنی من ازت خوشم نمیاد. من هیچ وقت بین تو و دخترای دیگم فرق نذاشتم این تو بودی که همیشه به من به چشم نا مادری نگاه می کردی و هر کاری می کردم بد برداشت می کردی وگرنه من همیشه تو رو قد آزیتا دوست داشتم.
سها خوب می دانست باز کردن گذشته و بحث کردن سر این که چه کسی چه کاری کرده و کی مقصر بوده هیچ فایده ای ندارد و چیزی را بین او و مامان شیرین تغییر نمی دهد. بحث کردن از گذشته فقط کدورت ها را بیشتر و عمیق تر می کرد و الان وقت کینه و کدورت نبود. باید رابطه اش را با مامان شیرین بهتر می کرد تا خیالش از بابا مصطفی راحت می شد. نفس عمیقی کشید و رو به مامان شیرین که حالا پاهایش را روی زمین گذاشته بود و روی لبه ی تخت نشسته بود، گفت: اگه تو این سالها بی احترامی بهتون کردم معذرت می خوام. بذارید سر بچگی و نادونیم. ولی حرف من گذشته نیست حرف من الانه. با حالی که بابا مصطفی داره بهتر با هم کنار بیایم. نباید کاری کنیم که بابا مصطفی مجبور بشه بین من و شما یکی رو انتخاب کنه. بابا مصطفی نمی تونه از هیچکدوممون بگذره. اگه بهش فشار بیاریم ممکنه قلبش نتونه تحمل کنه و خدای نکرده بلایی سرش بیاد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
13.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📖 تلاوت #صفحه ۲۳۲ قرآن کریم
💐 هدیه به امام زمان علیه السلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#حدیث_روز
(💚 برای خوبان ارسال کنید)
بِالمَواعِظِ تَنجَلِي الغَفلَةُ .
امام على عليه السلام :
پرده غفلت ، با اندرزها كنار مى رود .
غرر الحكم : ج 3 ص 200 ح 4191 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 187 ح 3807
👈 توضیح :
هرچه میگذرد، رسانه ها و جذابیتی که تکنولوژی و امکانات جدید ایجاد کرده اند، بیشتر ما را دچار غفلت می کند و ما را سرگرم ظواهر و تجملات بیشتری می گرداند. همه ی ما نیاز داریم حداقل هفته ای یک بار، با حضور در جلسات دینی، خود را در معرض موعظه قرار دهیم تا غرق در غفلت ها نباشیم.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❣سلام امام زمانم!❣
صُبحے کھ دلم ،
در پـےِ دیدار تو باشد ؛
آن صُبح ،
دلآرامترین صُبح جَهان اَست.'
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
رمضان تازه از امروز رمضان خواهد شد
خبر آمدنش بین گداها پیچید
همه گفتند فراوانی نان خواهد شد
با قدمرنجهی این شاهْپسر، بیش از پیش
قیمت سائل این خانه گران خواهد شد
#کریم_اهل_بیت
#امام_حسن_مجتبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گل باغ نرگس زِ بستان زهرا
چو نورِ حسن جلوهگر خواهد آمد ...
یا محسن بحق الحسن
#عجللولیکالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول پدر به حضرت حیدر تو گفتهای
پیش از همه! به فاطمه مادر تو گفتهای
اول امام زادهی دنیا خوش آمدی
اِبن الکریمِ اُمّ ابیها خوش آمدی
#کریم_آلفاطمه
#امام_مجتبی_حسن
✍... #امام_حسن عليهالسلام
دو بار تمام ثروت خود را
در راه خدا خرج(فقرا) کرد
و سه بار دارايیاش را
به دو نصف کرده
نيمی را برای خود گذاشت،
و نصف ديگر را در راه خدا انفاق کرد
📚تاريخ يعقوبی ج۲ص۲۱۵
📚سیوطی تاریخالخلفاء
هر دو از کتب جماعت عُمَری
حالا ما شیعهایم؟
چقدر شبیه اماممون هستیم؟
والله قسم هیچ شباهتی نداریم
از دوستان امیرالمومنین علیهالسلام
الان چقدر هستند که
گرفتار فقر اند
اونوقت بعضی دارند و کمک نمیکنند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷زندگی بوی خوش
نسترن است
بوی یاسی است که گل🌷
کـرده به دیـوار
نگاهِ من و تـو
زندگی خاطره است🌷
زندگی دیـروز است
زندگی امـروزاست
امـروزتون 🌷🍃
سرشـار از حس
خـوب زنـدگی💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واسه همین میگن زن ایرونی تکه😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه لطیف است نسیم سحری
و چه زیباست گل افشانی مهر
دیدن رقص گل از پنجرهای رو به خدا
میتوان دید ز عمق شب تاریک و سیاه
رویش صبح سپید
و در این صبحدم پاک و قشنگ
نفسی تازه کشید
صبح اولین سه شنبه فروردین ماهتون بخیروشادی🌻❤️☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🍬میلاد با سعادت کریم اهل بیت 🍬
🌷🎊امام حسن مجتبی علیه السلام 🎊
🌷🎊بر عاشقانش مبارکــــــــَ باد 🎊🌷
🌹🍬عیدتون مبارک 🍬🌹
🌸🌾🌸🌾🌸
🌾🌸🌾
🌸🌾
🌾
✳️دعای پیش ازخواندن قرآن
💠اَللّهُمَّ
بِالحَـقِّ اَنزَلتَــهُۥ وَ بِالحَـقِّ نَزَلَ
💠اَللّهُمَّ
عَظِّم رَغبَتـیٖ فـیٖـهِ وَٱجعَلهُ نُوراً لِبَصَریٖ وَ شِفاءً لِصَدریٖ وَ ذَهاباً لِهَمّـیٖ وَ غَمّـیٖ وَ حُزنـیٖ
💠اَللّهُمَّ
زَیِّن بِــٖهۦٓ لِسانـیٖ وَ جَمِّل بِــٖهۦٓ وَجهـیٖ وَ قَوِّ بِــٖهۦٓ جَسَدیٖ وَ ثَقِّل بِــٖهۦٓ میزانـیٖ ، وَٱرزُقنـیٖ تِلٰاوَتَهُ عَلیٰ طاعَتِکَ ءاناءَ اللَّیلِ وَ اَطرافَ النَّهارِ ، وَٱحشُرنـیٖ مَعَ النَّبـیِّٖ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیار