کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۶۷ و ۶۸ فشار اسلحهٔ کریستا بیشتر م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥
🔥👫👭🔥👫👭🔥
📚زن زندگی آزادی
💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
قسمت ۶۹ و ۷۰
کریستا نگاهی خصمانه به من کرد و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم و با اشاره کریستا بیرون رفتم.
وقتی همراه اریک بیرون میرفتم، فکر می کردم از زندان کریستا جسته ام و جایی که میروم حداقل تا روز مرگم راحت خواهم بود ، اما نمی دانستم چه چیزهایی در انتظارم است.
اریک بدون اینکه حرفی بزند به ماشین سیاه رنک پیش رو که شیشه های دودی داشت اشاره کرد و من هم مثل کسی که هیچ اراده ای از خودش ندارد ،درب عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم
به محض سوار شدن در ماشین قفل شد دست مشت شده ام را روی قلبم گذاشتم ، باید جایی برای پنهان کردنش پیدا میکردم،اما اینبار هیچوسیله ای همراهم نبود.
دستم را آرام به طرف جیب مانتو بردم و قلب کوچک و برآمدهٔ طلایی را داخل جیبم گذاشتم، بودن این قلب حس خوبی بهم میداد، حالا برای چی؟ نمی دونم..
نفسم را آرام بیرون دادم و از پشت شیشه های دودی ،شهری دود زده را نگاه می کردم.
بالاخره بعد از طی مسافتی که واقعا نمی دانستم از کجا آمدیم و به کجا رسیدیم، اریک اشاره کرد که پیاده شوم و اینبار دوباره وارد خانه ای که دیوارهایش در غروب خورشید خاکستری رنگ دیده میشد، شدم.
به محض ورود،زنی با موهای طلایی که صورتش سفید و چشمانش آبی بود به سمتم آمد. ابتدای ورود راهرویی بود که دو طرفش دو در روبه روی هم دیده میشد، رنگ دیوارها و حتی سرامیک های خانه نارنجی چرک بود، آدم با ورود به این خانه ناخوداگاه احساس سوزشی شدید از گرما به او دست میداد بعد از راهرو هالی نه چندان بزرگ وجود داشت که با مبل های چرمی سیاه و میزی در وسط پوشیده شده بود،سمت راست آشپزخانه اوپن به چشم میخورد و از کنار آشپزخانه چند پله ما را به دو اتاق کنار هم می رساند.
زن جلو آمد نمی دانستم کیست و چیست؟ جلوی راهرو به من رسید و بدون حرفی روبه رویم ایستاد و خیره در چشمانم شد.
من هم خیره در نگاهش بودم که ناگهان دستش بالا رفت و محکم روی گونه ام فرود آمد، احساس درد و سوزش همراه با گرمی خونی که از گوشهٔ لبم جاری شده بود، در جانم پیچید.
آن زن با صدایی که از شدت خشم می لرزید گفت...
ان زن گفت: لعنتی تو با کی در ارتباطی؟! اون بچه را کی برد هاان؟؟ تو چطوری مکان استقرارتون را اطلاع دادی ؟ زود بگو وگرنه اجازه نمی دم به روز مراسم برسه و همینجا با دندونام تیکه تیکه ات می کنم..
وای این زن داشت فارسی صحبت می کرد، چقدر هم روان و سلیس انگار ..انگار ایرانی بود، چقدر تن صداش آشنا بود..
خدایا این صدا را من کجا شنیدم؟!
توی افکار خودم غرق بودم که با فریاد اون زن به خود اومدم: لال مونی گرفتی؟!
گونه ام را که هنوز داشت میسوخت دستی کشیدم و گفتم: من نمی دونم چی میگی؟ به خدا...به خدا من از هیچی خبر ندارم..
تا این حرف از دهانم در اومد ، اون زن خندهٔ صدا داری کرد و گفت: کدوم خدا؟! داری به کی قسم می خوری؟ مگه خدایی وجود داره؟! کونشون من بده اونو؟! و بعد صدایش محکم تر و خشن تر شد و گفت: منو مسخره می کنی دخترهٔ عوضی؟! زود بگو با کی در ارتباط بودی ها؟
بهتم زده بود نمی دونستم چی بگم که یکدفعه صدای اریک بلند شد..
آرام باش جولیا ، من نمی دونم چی به این دختر گفتی ولی معلومه خیلی ترسیده، بهش فرصت بده، دختر عاقلی باشه حتما اعتراف میکنه ..
تازه متوجه آشنا بودن لحن اون زن شدم...پس..پس این جولیا بود و کاملا مسلط به زبان فارسی بود اما همیشه با من انگلیسی صحبت می کرد
توی همین افکار بودم که اریک ، جولیا را کناری کشید و پچ پچ کنان به سمت پله ها رفتند..
#ادامه_دارد...
✍🏻 طاهرهسادات حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 70 من
ادامه پارت از 71 الی 80
👇🏻📚👇🏻📚👇🏻
📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور
📚رمان خورشید نیمه شب
📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی
⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/72947
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/73121
پارت 31 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/73437
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/73761
پارت 71 الی 80
https://eitaa.com/Dastanyapand/73845
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 70 من
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 71
دهانم را باز و بسته میکنم ولی نمیدانم چه بگویم. بدجور ضایع شدم. در نهایت فقط میتوانم بگویم: اوه...
-تو و دانیال جلوی چشم ما از ایران خارج شدین. حتی ما بودیم که نذاشتیم مامور سایهت بکشدت. ما میدونستیم قراره چه اتفاقی توی همایش بیفته. شب قبل مخازن اطفای حریق آلوده رو پاکسازی کردیم. حتی اگه به فرض محال، تو میتونستی به سالن برسی و بمب رو منفجر کنی، هیچکس نمیمرد. به نظرت هرسال چندتا عملیات تروریستی خطرناکتر از این خنثی میشه و هیچکس نمیفهمه؟
-آهان...
آب دهانم را قورت میدهم و میگویم: حالا... با آرسن... چکار میکنید؟
-اون دیگه به خودمون مربوطه.
محترمانه گفت فضولی نکنم. لبم را جمع میکنم توی دهانم و سرم را میاندازم پایین. بدجور نوکم را چید و بادم را خالی کرد. خودم را با چیدن بیسکوییتها داخل ظرف سرگرم میکنم. هاجر بالاخره لب باز میکند: خب... نمیخوای هارد رو بهمون بدی؟
***
مسعود حدود دو ساعت است که چانهاش را به دستش تکیه داده و به صفحه لپتاپ خیره است؛ اما از چشمانش پیداست که فکرش جای دیگر است. دست به سینه به اوپن تکیه دادهام و نوک پایم را تندتند به زمین میکوبم. تنها صدایی که در خانه شنیده میشود هم، صدای خوردن پنجه پای من روی زمین است.
مسعود بالاخره دستش را از زیر چانهاش برمیدارد و میگوید: اگه همه عملیاتهایی که دانیال ازشون خبر داشته رو خنثی کنیم، همه این اطلاعات میسوزن.
-چطور؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 71 ده
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 72
مسعود بالاخره دستش را از زیر چانهاش برمیدارد و میگوید: اگه همه عملیاتهایی که دانیال ازشون خبر داشته رو خنثی کنیم، همه این اطلاعات میسوزن.
-چطور؟
این را من میپرسم و هاجر جواب میدهد: میفهمن که اطلاعات دانیال دست ماست. چون اینا عملیاتهایی بوده که دانیال ازشون خبر داشته. و تعداد آدمایی که درباره این چیزا میدونن محدوده.
سرم را تکان میدهم و ابروهایم را بالا میاندازم.
-آهان.
و در ذهنم ادامه میدهم: خیلی چیزاست که باید یاد بگیرم.
هاجر به مسعود میگوید: چکار کنیم؟ نمیتونیم بذاریم کسی رو بکشن یا بهمون خسارت بزنن.
مسعود دستش را در هوا تکان میدهد و میگوید: این مسئله رو ولش کنین. میتونیم یه کاری کنیم که مثل قضیه همایش بانوان شهید جمع بشه.
با یادآوری کاری که میخواستم بکنم، در خودم مچاله میشوم. من اگر جای هاجر بودم، کسی که قصد کرده بود سیصدنفر را با گاز سارین بکشد را درجا خفه میکردم. خیلی بزرگواری در حقم کردهاند که هنوز زندهام و به رویم نمیآورند که من یک تروریست بالقوه بودم.
مسعود یک کاغذ از جیبش درمیآورد، روی میز میگذارد و ادامه میدهد: چیزی که الان من میخوام این نیست. الان ازتون میخوام توی هارد دنبال هرچیزی بگردید که به این افراد مرتبطه. جزئیترین اطلاعات برام مهمه.
کاغذ را برمیدارم و نگاهی به آن میاندازم. فهرستی از اسم است؛ اسمهای عبری و سمتشان. میگویم: معلوم نیست درباره همه اینا چیزی باشه. دسترسی دانیال به اطلاعات محدود بوده.
-میدونم ولی کوچکترین چیزهایی که مربوط بهشون باشه مهمه.
از جا برمیخیزد. پالتوش را از روی صندلی برمیدارد و میگوید: من باید برم، ولی سلمان هست. قرار شده همین اطراف حواسش بهتون باشه، اگرم چیزی لازم داشتید یا احساس خطر کردید بهش بگید. کارشو بلده.
هاجر فقط سرش را تکان میدهد؛ ولی من که نه سلمان را میشناسم نه به اندازه هاجر و مسعود در اینجور کارها تجربه دارم، مثل بچهها میپرسم: کجا میخواید برید؟
مسعود پالتوش را میپوشد، کلاه و شالش را دور سرش میپیچد و دستش را در جیب پالتو فرو میبرد. با همان چهره خالی از احساس و چشمان سبزِ توبیخگرش به صورتم خیره میشود و میگوید: یه جایی بیرون از گرینلند.
مثل جوجه اردک دنبال مسعود که به سمت در میرود، راه میافتم.
-خب بعد باید چکار کنیم؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 72 مس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 73
مسعود قبل از این که در را باز کند، میایستد و به سمتم برمیگردد.
-به موقعش مرحله بعدیو بهتون میگم.
بعد انگشت سبابهاش را به سمتم میگیرد و در هوا تکان میدهد.
-حرف هاجر رو گوش کن و مواظب باش. با هیچکس درباره کاری که انجام میدین حرف نزن.
آرام و مطیعانه، زیر لب میگویم: باشه. شمام روی چیزی که بهتون گفتم فکر کنین.
مسعود هیچ واکنشی نشان نمیدهد، فقط میرود، یک جایی غیر از گرینلند.
در که بسته میشود، من برمیگردم به سمت هاجر که با بیخیالی تمام، پشت میز نشسته و به کاغذی که مسعود داد نگاه میکند. وقتی متوجه میشود مدتی طولانی ست که ایستادهام و به او خیرهام، نگاهش را از روی کاغذ برمیدارد و میگوید: چرا وایسادی؟ مگه نمیخواستی کمک کنی؟
سردرگم و گیج، یک نیمدور میچرخم و دستم را میان موهایم میبرم.
-چرا... چرا... فقط یکم گیجم. من به اندازه تو توجیه نیستم.
-درباره چی؟
-کاری که بهمون سپرده رو نیروهای خودتون توی ایران هم میتونن انجام بدن، حتی سریعتر و بهتر از ما. چرا ما...؟
هاجر اول چشمانش را ریز میکند و بعد دوباره به کاغذ چشم میدوزد. انگار که با خودش حرف میزند، میگوید: درباره این هارد چیزی به ستاد نگفته.
میدوم و شتابزده صندلی را عقب میکشم. خودم را انقدر روی میز خم میکنم که فاصله کمی با هاجر داشته باشم.
-به کی؟
نگاهش را بالا میآورد، انقدر سرد که آتش هیجان من هم یخ کند. با تن صدایی ملایم و یکدست میگوید: یه چیزهایی هست که دلیلی نداره برات توضیح بدم. فقط فعلا این رو بدون که این کار ما قراره محرمانهترین کار دنیا باشه، و الان فقط ما چهار نفر ازش خبر داریم.
-نفر چهارم...؟
-همون که مسعود گفت هوامونو داره. فعلا لازم نیست بشناسیش. بعضی وقتا هرچی کمتر بدونی برات بهتره.
***
آفتاب از میان پرده، خط زردی روی چهرهام میکشد و چشمم را میآزارد. نگاهی به ساعت میاندازم. شش صبح است. از وقتی بهار آمده، خورشیدِ گرینلند هم سحرخیز شده؛ زود میآید و دیر میرود. صدای مبهم تلوزیون را از طبقه پایین میشنوم. سرجایم مینشینم و خمیازهکشان، دست میبرم میان موهایم. هاجر اهل تلوزیون دیدن نبود، یعنی پیش نمیآمد خودش برود تلوزیون را روشن کند. حتی وقتهایی که من موقع استراحت تلوزیون میدیدم، او میگرفت میخوابید.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 73 مسعو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت74
پتو را کنار میزنم و پایکشان از اتاق بیرون میروم. صدای تلوزیون واضحتر میشود؛ کسی به فارسی صحبت میکند. بالای پلهها، خمیازه بلند دیگری میکشم و به هاجر میگویم: چی شده تلوزیون میبینی؟
جواب نمیدهد. از پلهها پایین میروم. دست به سینه نشسته روی مبل و یکی از شبکههای ماهوارهای ایران را میبیند. شبکه خبرش را. پشت سر هاجر میایستم و دستانم در در جهات مخالف میکشم. چرخی به گردنم میدهم و با خواندن زیرنویس، چشمان خوابآلودم باز میشوند: حمله بیوتروریستی در مراسم یادبود کوه هرتسل...
-چی شده...؟
هاجر شانههاش را بالا میاندازد و لبخندِ شیطنتآمیزی میزند. شبکه خبر تصاویری را که با دوربین موبایل شاهدان ضبط شدهاند نشان میدهد. مه زرد رنگی راهروهای ساختمان یدوشم پیچیده و حاضران، دست بر صورت گرفته و میدوند. برای اولین بار صدای خنده هاجر را میشنوم.
-ایده تو بود نه؟
هاجر این را میپرسد و باز هم به تلوزیون خیره میشود، به زیرنویسی که خبر از کشته شدن سه صهیونیست میدهد. ناباورانه میخندم. فکرش را نمیکردم مسعود من را آدم حساب کند.
-ولی پیشنهاد من کنست بود!
هاجر باز هم میخندد.
- حالا این دود زرد چی هست؟
چشمان هاجر ریز میشوند و میگوید: فکر نکنم چیزی بیشتر از رنگ خوراکی باشه!
کنار هاجر روی مبل مینشینم و هاجر ادامه میدهد: سه نفر بخاطر سکته قلبی مُردن، بیچارههای ترسو!
پی حرفش را میگیرم و میگویم: یکی نیست بهشون بگه قبل این که سکته کنین یکم نفس بکشین، شاید فقط یه شوخی بوده!
هاجر خودش را روی تکیهگاه مبل رها میکند.
-به هرحال پیشنهاد جالبی بود. فکر کنم اونایی که باید میفهمیدن دیگه فهمیدن!
به مسعود پیشنهاد داده بودم در یکی از ساختمانهای مهم صهیونیستها، مخازن اطفای حریق را به یک ماده رنگیِ بیخطر آلوده کنند؛ در ظاهر شبیه همان عملیاتی که من قرار بود انجام بدهم، اما بدون استفاده از سلاح شیمیایی. درواقع این هشداری بود برای صهیونیستها که دیگر فکر انجام چنین عملیاتی به سرشان نزند. البته وقتی این پیشنهاد را به مسعود دادم، طوری نگاهم کرد که مطمئن شدم عملیاش نمیکند.
-اون شب که فهمیدم مخازن اطفای حریق آلوده شدن، با خودم گفتم اگه دستم به عامل اون عملیات برسه با دستای خودم خفهش میکنم. ولی الان کنارش نشستم و دارم باهاش بگو بخند میکنم؛ و حدود یک ماهه که باهاش توی یه خونهم. عجیب نیست؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت74 پتو ر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت75
-من کسی نبودم که مخازن رو آلوده کرد. من فقط قطعه آخر پازل عملیات بودم.
-اگه تصادف نمیکردی، واقعا میرفتی و عملیات رو انجام میدادی؟
صورتم داغ میشود. چه سوال شرمآوری! دهانم را چند بار باز و بست میکنم ولی حرفی به ذهنم نمیرسد. فقط با صدایی خفه میگویم: من مجبور بودم...
-هوم...
و هردو سکوت میکنیم. فقط صدای گوینده خبر میآید و به صفحه تلوزیون خیرهایم؛ بدون آن که چیزی بشنویم و ببینیم. انگار دوباره یادمان افتاد چقدر با هم فاصله داریم، یادمان افتاد من آدمِ بدِ داستانم و او آدم خوبش. پاهایم را در شکمم جمع میکنم و بازدمِ هاجر با صدای بلندی از ریههاش خارج میشود. شاید از این که با یک عاملِ سابقِ موساد در یک خانه و در یک جزیره قطبی گیر افتاده عصبانی ست. حق هم دارد. دوست دارم بگویم ازش ممنونم، بابت این که بخاطر من از خانه و خانواده و کشورش دور است متاسفم... ولی زبانم مثل یک وزنه چند کیلویی سنگین است. حتی خجالت میکشم عذرخواهی کنم.
هاجر تلوزیون را خاموش میکند و بلافاصله میگوید: تو باید بمیری، آریل!
صدایش از هر احساس و فراز و فرودی خالی ست. مثل یک آدم آهنی. نمیتوانم بفهمم دارد خشمش را بروز میدهد، یا این جمله یک جمله خبری ست. یک لحظه عرق بر پیشانیام مینشیند. سرمای جملهاش طوری ست که به یقین میرسم کارش با من تمام شده. هاجر صورتش را به سمتم میچرخاند و با نگاه قطبیاش، به چشمان ترسانم خیره میشود.
-زمان زیادی از مرگ دانیال نگذشته، اونی که رد دانیال رو توی کلمبیا زده، دیر یا زود به تو هم میرسه. مطمئن باش دانیال یه جای کار رو خراب کرده. و اونا میدونن تو با دانیال بودی؛ خودت مهم نیستی ولی ممکنه فکر کنن دانیال چیزهای به درد بخوری پیشت گذاشته باشه.
احساس میکنم فلج شدهام. هاجر از جا بلند میشود و من توان تکان خوردن ندارم. باید فرار کنم و نمیتوانم. فکر کنم عباس هم دیگر کاری از دستش برنیاید. تاریخ مصرف من تمام شده. این هم یک اشتباه دیگر بود، یک اعتماد اشتباه دیگر...
***
⚠️این بخش از داستان دارای قسمتهای ناراحتکننده است⚠️
مامور با چهره درهم رفته به دستان دادپزشک که با مهارت جنازهی کالبدشکافی شده را بررسی میکرد چشم دوخته بود. بوی خون و تعفن به زیر ماسکش راه یافته و باعث میشد دلش درهم پیچ بخورد؛ ولی باید میماند و نگاه میکرد. دادپزشک برعکس او، با آرامش جنازه را وارسی میکرد؛ مرحله به مرحله. از بررسی ظاهر جسد و جراحاتش شروع کرده و به شکافتن قفسه سینهاش و بررسی داخل آن رسیده بود. نه بوی تعفن برایش مهم بود نه وضعیت چندشآور جسد.
دادپزشک روی ریهها دست گذاشت و کمی فشارشان داد. گفت: نگاه کن، ریههاش پر از آبن. سفت شدن.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت75 -من
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 76
انگشتش را به سمت نای برد. نای را شکافته بود. مامور حالت تهوع داشت؛ اما دادپزشک با خونسردی گفت: توش کف هست. کسایی که غرق میشن مجاری تنفسیشون پر کف و آب میشه. با این که وقتی توی آب افتاده، حتما دچار شوک سرما شده، ولی هنوز زنده بوده.
مامور با چشمان نیمهباز جنازه را نگاه میکرد. اصلا ترجیح میداد نگاه نکند و نفهمد. دادپزشک اما بیتوجه به حال مامور، دست جنازه را گرفت و کمی بالا آورد.
-پوست دستاش سفید و چروکیده شده...
به قسمتی از پوست فشار وارد کرد و پوست ور آمد. دادپزشک گفت: با توجه به اینا، حدس میزنم هفت هشت روزی توی آب بوده.
صبح زود، جنازه را ماهیگیران تحویل پلیس داده بودند؛ جنازهای که بیشتر مردم آن منطقه میدانستند متعلق به کیست. خودکشی میان مردم نوک چندان رایج نبود؛ حداقل به این شکل. خبر خودکشیِ یک دختر جوان خارجی در اقیانوس اطلس، تبدیل به جذابترین خبر آن منطقه شده بود. ماهیگیرها هیجانزده دربارهاش حرف میزدند و داستانش انقدر دهان به دهان چرخیده بود که اصلش در میان شاخ و برگهای اضافه گم شده بود. شاید بخاطر همین بود که پای پلیس دانمارک هم به پرونده باز شد؛ و آنهایی که هشیارتر بودند، گاه از خودشان و دیگران میپرسیدند که: یک پرونده خودکشی ساده هم مگر انقدر تحقیق میخواهد؟
دادپزشک دست جسد را رها کرد و گردن و شانههایش را نشان داد.
-ببین، کبودی نعشی توی شونه و گردن بیشتره. چون سر سنگینتر از بقیه بدنه و توی آب به سمت پایین متمایل میشه.
مامور به حرف آمد: این کبودیا نمیتونه بخاطر ضرب و شتم باشه؟ مثلا خفگی؟
-نه. اگه خفگی بود اثر کبودی منظمتر میشد. این کبودیها پراکندهن.
ماهیگیران دختر جوانی را دیده بودند که سوار یک قایق کوچک شده و درست در زمان فراکشند دریا، آن هم دریایی ناآرام و در آستانه توفان، به دل اقیانوس زده. هرچه ماهیگیرها داد زده بودند و دست تکان داده بودند هم دختر انگار صدایشان را نشنیده بود. همه مطمئن بودند دختر تنهایی که با یک قایق کوچک در آن شرایط به دل دریا برود، اگر دیوانه نباشد، هیچ قصدی جز خودکشی ندارد. قایق انقدر دور شده بود که به سختی میشد دیدش. قبل از این که ماهیگیران به خودشان بجنبند و یک نفر حاضر شود به دریا برود و دختر را برگرداند، دختر سعی کرد روی قایقی که بر امواج متلاطم میلرزید، بایستد و چندان موفق نبود. هنوز کمر راست نکرده بود که موجی تعادلش را برهم زد و دختر میان امواج واژگون شد. حتی دست و پا هم نزد. شاید واقعا میخواست بمیرد. در دل موجها فرو رفت و دیگر ندیدندش. قایقش همچنان داشت روی موجها میلغزید.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 76 انگ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 77
⚠️این بخش از داستان دارای قسمتهای ناراحتکننده است⚠️
دادپزشک سرش را به صورت نصفه و نیمه جسد نزدیک کرد. چشمانش را تنگ کرده بود که با دقتتر صورت جنازه را ببیند. درواقع جنازه صورت نداشت. انگار که با یک خط اریب، بیش از نیمی از صورتش را کنده بودند. فقط نیمه راست پیشانی، چشم راست و کمی از گونه راستش سالم مانده بودند. بقیه صورتش پوست نداشت و گوشت و ماهیچههایش متلاشی و له شده بودند؛ طوری که حتی نمیشد جای خالی لبها و بینی و کرهی چشم را دید. ماهیچههای رها شده روی صورت یخ زده بودند. دادپزشک گفت: این بیشتر شبیه جای دندونه، دندونهای تیز. فکر کنم کار ماهیاست.
-ممکنه کار اورکاها باشه؟
-نه، اگه اونا بودن سرش رو کامل میکندن. شاید کار کوسه گرینلنده، یا ماهیهای کوچیکتر.
-شاید اصلا کار ماهیا نبوده باشه.
دادپزشک با قطعیت سرش را تکان داد.
-این مدل زخم اصلا شبیه اثر اشیاء تیز نیست، شبیه اثر چکش و این چیزها هم نیست.
دادپزشک نگاهی به بقیه قسمتهای جسد انداخت. زخمهایی مشابه زخم صورت در چند قسمت دیگر بدنش دیده میشدند؛ مخصوصا سر انگشتانش. گوشت سر انگشتان و دستش خورده شده بودند. دادپزشک گفت: هیچکدوم اینا کار یه آدم نیست. جسدش گیر ماهیای گرسنه افتاده.
مامور گفت: یکم عجیب نیست که صورت و نوک انگشتهاش از بین رفتن؟ یعنی دقیقا قسمتهایی که میشه باهاش هویت رو تشخیص داد؟
دادپزشک شانه بالا انداخت.
-این قسمتها از لباس بیرون بودن. طبیعیه که بهشون حمله بشه.
لبخند زد و ادامه داد: شایدم ماهیا میخواستن با این کار هویت قربانیشون رو قایم کنن، ولی نمیدونستن برای تشخیص هویت میتونیم از دیانای استفاده کنیم!
دادپزشک خواست به شوخیاش بخندد، ولی مامور در خنده همراهیاش نکرد و دادپزشک هم خندهاش را خورد.
___
اورکا: نهنگ قاتل.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 77 ⚠️
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 78
⚠️این بخش از داستان دارای قسمتهای ناراحتکننده است⚠️
دادپزشک خواست به شوخیاش بخندد، ولی مامور در خنده همراهیاش نکرد و دادپزشک هم خندهاش را خورد. صدایش را صاف کرد و گفت: به هرحال این طبیعیه که وقتی یه جنازه توی طبیعت رها میشه، حیوانات بافتهای نرم بدنشو بخورن. این اتفاقیه که معمولا میافته. درضمن، اگه دقت کنی صورتش کامل از بین نرفته. اگه کسی عمدا این کارو میکرد، باید صورت رو کامل از بین میبرد.
ماهیگیرها سعی کرده بودند بروند توی دریا و دختر را نجات دهند؛ ولی توفان شدیدتر شده بود. کسی نمیتوانست برود توی دریا و دیگر قایق و دختر از دید خارج شده بودند.
توفان که آرام شد، دو روز از غرق شدن دختر میگذشت. حالا تنها کاری که از دست گشت ساحلی و ماهیگیرها برمیآمد، پیدا کردن جنازه دختر بود. هیچکس به زنده ماندنش امید نداشت. آب انقدر سرد بود که دختر اگر خفه هم نشده بود، حتما در سرمایش یخ میزد. همه دنبال جنازه دختر میگشتند که میان آب و یخِ اقیانوس اطلس گم شده بود. یک هفته بعد، جنازه را یکی از ماهیگیرها از آب گرفت.
هیچ سند شناساییای همراهش نبود؛ اگر هم چیزی بود حتما تا الان به عمق اقیانوس رسیده بود. با این وجود، همسایهها دیده بودند که دختر غریبهی تازهوارد، از خانهشان بیرون آمده و یکراست به اسکله رفته و دیگر برنگشته. پس همه مطمئن بودند آن دختر، همان غریبه تازهوارد است. همان که چندباری در مسیر کلیسا دیده بودندش، و مدتی با یک مرد جوان زندگی میکرد. همان دختری که از نظر دولت گرینلند آرورا نام داشت و نام حقیقیاش آریل بود. دیانایاش با دیانای که در خانه آریل پیدا شده بود مطابقت داشت. جثه و موهای طلاییاش هم نشانه دیگری بود بر آریل بودنش.
دادپزشک به مامور گفت: واضحه که علت مرگ غرق شدگی بوده. بلافاصله بعد افتادن توی آب سرد، ایست قلبی کرده و بعد هم خفه شده. اگه خفگی به علتی جز غرق شدن اتفاق افتاده بود، خیلی راحت میتونستیم بفهمیم. جراحات روی بدنش بعد از مرگ ایجاد شده. درضمن جراحات کار انسان نیستن...
مامور میان حرف دادپزشک پرید.
-ممکن نیست یکی این بلا رو سرش آورده باشه؟
و به زخمها اشاره کرد. دادپزشک سرش را تکان داد.
-اینطور فکر نمیکنم. درضمن، همه دیدهن که اون دختر با پای خودش سوار قایق شد و رفت توی دریا.
-سمشناسی چطور؟ بعضی سمها توی کالبدشکافی مشخص نمیشن، درسته؟
-درسته؛ ولی افتادن توی آب سرد به اندازه کافی کشنده بوده. نیاز به سم نیست. هیچ علامتی از وجود سم توی اندامها و بافتها پیدا نکردیم. اصلا میدونی، وقتی باید به مسمومیت مشکوک باشی که جنازهت خودشو جلوی همه توی آب ننداخته باشه. هوم؟
مامور فقط نگاه کرد؛ کمی به دادپزشک و کمی به جنازه. چشم راست جنازه که اندکی کدر شده بود، داشت به مامور نگاه میکرد. مورمورش شد. دلش میخواست از سردخانه بیرون بزند. فقط آرام گفت: هوم...
دادپزشک ادامه داد: بهتره بیخیالش شی. یه خودکشی ساده که اینهمه حساسیت نمیخواد! حالام اگه همه ابهاماتت رفع شدن، من این بیچاره رو بدوزم و بدم که دفنش کنن.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 78 ⚠️
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت79
مامور سرش را تکان داد و زیر لب تشکر کرد. از اتاق تشریح بیرون آمد و به نامه خودکشی دختر فکر کرد؛ نامهای به زبان عربی که پلیس در خانهاش پیدا کرده بود. در نامه، خطاب به پسری دانیال نام، نوشته بود که بعد از رفتن او، دیگر نمیداند چطور باید زندگی کند. نوشته بود تنها کسی که در تمام دنیا دوستش داشت دانیال است که حالا دیگر نیست و تحمل نبودنش سختترین کار دنیاست. نوشته بود بدون دانیال دلیلی برای زندگی ندارد؛ اصلا جهان برایش بدون دانیال، خستهکننده و ترسناک است، خالی ست. نوشته بود تمام آینده خودش را در کنار دانیال فرض کرده بود و حالا بدون او آیندهای در برابرش نمیبیند.
پیامی روی صفحه تلفن همراه مامور ظاهر شد. کسی نوشته بود: خودشه. دیانای و مشخصاتش با چیزی که ما داریم مطابقت داره.
مامور نفس عمیقی از سر آسودگی کشید. کارش تمام شده بود. آریل، شهروند بریتانیا که دولت گرینلند با نام جعلیِ آرورا میشناختش، بامداد یکم آوریل، خودش را در اقیانوس اطلس غرق کرده بود.
***
شش ماه بعد(سپتامبر ۲۰۳۲)، تلآویو، فلسطین اشغالی
وقتی کف دست گالیا روی حسگر و عنبیه چشمش مقابل اسکنر قفل بیومتریک قرار گرفتند، قلبش تندتر از همیشه تپید. هیچوقت این در را با این روش باز نکرده بود. همیشه لازم بود مئیر از داخل بازش کند.
چشمان گالیا مانند کودکی به انتظار جایزه میدرخشیدند. چراغ سبز قفل که چشمک زد و در با صدای تیک آرامی باز شد، سرتاسر بدن گالیا از هورمون سروتونین و دوپامین لبریز شد. انگار که در یک رویای شیرین غوطهور بود، در اتاق را هل داد و قدم به آن گذاشت.
اتاق حالا فراختر و زیباتر از پیش به نظر میرسید؛ شاید چون از مئیر و هرچیزی که به او مربوط میشد پاک شده بود. صندلی و مبلهای کهنه مئیر را عوض کرده بودند. وسایل شخصیاش را برده بودند، و خود مئیر هم مرده بود. گالیا چند قدم جلوتر رفت و یک نفس عمیق کشید. حتی دیگر بوی تند و تهوعآور مئیر هم با تهویه از اتاق بیرون رفته بود.
گالیا با سر برافراشته در اتاق قدم برداشت و اجازه داد صدای تقتق پاشنههای کفشش در اتاق بپیچد. حس کرد حتی صدای برخورد پاشنههایش با زمین هم پرطنینتر از همیشه است؛ شاید چون حالا دیگر به عنوان معاونی که قرار است جواب پس بدهد به اتاق نیامده بود؛ آمده بود که ریاست کند. اینجا حالا اتاق گالیا بود؛ اتاق خود خودش. اتاق رئیس کل موساد. اولین رئیس زن موساد.
دستش را روی تمام وسایل اتاق کشید؛ روی رایانه، قفسهها، مبلهای راحتی، صندلی، میز ریاستش و تابلویی که نامش بر آن نوشته شده بود: گالیا لیبرمن، رئیس کل.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت79 مامو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 80
تقهای به درِ نیمهباز، گالیا را به خودش آورد. رافائل بود، با جعبهای در دست. داخل جعبه، وسایل شخصی گالیا بود که رافائل آنها را از اتاق قبلی جمع کرده بود. گالیا از گوشه چشم رافائل را دید و تحکمآمیزتر از قبل، بدون این که سرش را برگرداند گفت: بذارش روی میز.
رافائل از لحن اربابمأبانه گالیا جا نخورد. روحیه گالیا را خوب میشناخت؛ ریاست و تحکم در خونش بود و حالا که واقعا رئیس بود، بیش از قبل بیرحم و سلطهگر به نظر میرسید؛ انقدر بیرحم و ترسناک که وقتی دیده بود مئیر قصد مردن ندارد، با سم کشته بودش.
رافائل جعبه را روی میز گذاشت. گالیا نفس عمیق دیگری کشید و مثل شیری در قلمرو حکومتش، با شانه و گردن برافراشته ایستاد. گفت: دیدی تونستم؟
رافائل نمیدانست خودش مخاطب گالیاست یا روح مئیر که شاید هنوز در اتاق بود. لبخندی کج و کوله و ترسآلود زد.
-بله... تبریک میگم. شما واقعا شایسته این مقام بودید.
صدایش را پایینتر آورد و محطاطانه پرسید: ولی... مطمئنید مشکلی پیش نمیاد؟
گالیا انقدر سرخوش بود که عصبانی نشد؛ بلکه قاهقاه خندید. انقدر خندید که روی شکمش خم شد و گفت: اون پیر خرفت واسه هیچکس مهم نبود. عملا من بودم که همه کارها رو انجام میدادم. اون فقط یه مترسک بود.
رافائل شانه بالا انداخت و سرش را تکان داد: درسته... همینطوره.
گالیا برعکس رافائل، نخواست بحث را تمام کند. گفت: تو چیزی درباره مالکا براورمن میدونی؟
رافائل چشمانش را ریز کرد.
-ببخشید، کی؟
گالیا باز هم خندید؛ ولی عصبیتر از پیش. گفت: بایدم همینطور باشه! تو یه کارمند عالیرتبه موسادی ولی اونو نمیشناسی!
نفس خشمآلودش را بیرون داد.
-براورمن یکی از مهمترین نیروهای امنیتی توی کل تاریخ اسرائیله. میتونم بگم قدرتمندترین زن توی اسرائیل. اون هیچوقت رسما رئیس موساد نشد، ولی توی دهه شصت میلادی تمام بخشهای موساد رو مدیریت میکرد. نفوذش روی مقامات نظامی و امنیتی، مخصوصا توی وادات فوقالعاده بود. ولی هیچ اسمی ازش نیست! نه تنها نتونست به جایگاه واقعیش، یعنی اینجایی که من ایستادم برسه، بلکه عملا طوری از تاریخ حذفش کردن که حتی تو هم نشناسیش! این خیلی شرمآوره که من اولین رئیس زن موسادم، و خیلی شرمآورتره که اسم چنین زن بزرگی از تاریخ اطلاعات و امنیت این کشور حذف شده!
(به عنوان نویسنده نمیتونم اینو اینجا نگم، یعنی توی گلوم میمونه... باید از همین سخنگاه به گالیا اعلام کنم: مورچه چیه که کلهپاچهش باشه؟ اسرائیل کی کشور بوده که تاریخ داشته باشه؟ جمع کن بابا!)
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام .
🌷سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🍃🌸
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹
(💟 برای خوبان ارسال کنید)
📖 تلاوت صفحه ۴۴۹ قرآن کریم
، با قلم قرآنی هُدی
💐 هدیه به امام زمان علیه السلام
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
❣#سلام_امام_زمانم❣
خدایا!
شیعهی آخرالزمان را همین شرمساری بس که محبوب و مرادش مدام یاد او کند وَلا ناسِیَن لِذِکرِکُم
و او هیچ از مراد خویش یاد نکند.
ما را از این شرمساری برهان.
#امام_زمانم
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
‼️ثواب یهویی‼️
◽️ اگـر
گرهگشایی در زندگیت میخواهی!
🧮 هفت مرتبه بگو:
🟡اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ
رَبِّ ٱلْـعـٰالَـمـيٖـنَ
🟣اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ
حَـمْـدََٱ کَـثـيٖـرََٱ طَـیِّـبََـٱ
مُـبـٰارَکََـٱ فـيٖـهِ
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
✋🏼سـلام صبحگاهـی تقدیم به
ساحتِ قدسی امامعصر ارواحنافداه و امامحسینعلیهالسّلام
🌴اَݪسَّـلٰامُ عَلَيْکَ
یٰابَـقـیّٖـَةَ ٱللّٰـهِ یٰااَبـٰاصـٰالِـحَ ٱلْـمَـهـدیٖ یٰاخَـلـیٖـفَـةَٱݪــرَّحْـمٰـنِ وَیٰاشَـریٖـکَ ٱلْـقُـرآنِ اَیُّـهَـٱ ٱلْـاِمٰامَ ٱلْـاِنـسِ وَٱلْـجـٰانّ سَـیّـِدیٖ وَمَـوْلٰایْ اَلْاَمٰانْ اَلْاَمٰانْ مِـنْ فِـتْـنَـةِ آخِـرَٱݪــزَّمٰانْ
🤲🏻 اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا
⃟ 🌸
🟩 امامصادق.عليهالسلام
باید درزمان غیبت امامزمان.عج خوانده شود
💠اَللّٰهُمَّ
عَرِّفْـنیٖ نَفْسَکَ
فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ نَفْسَکَ
لَمْ اَعْـرِف نَبیَّٖـکَ
💠اَللّٰهُمَّ
عَرِّفْـنیٖ رَسُولَکَ
فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ رَسُولَکَ
لَمْ اَعْـرِفْ حُجَّـتَکَ
💠اَللّٰهُمَّ
عَـرِّفْنـیٖ حُجَّـتَکَ
فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ حُجَّـتَکَ
ضَلَـلْـتُ عَـنْ دیٖنـیٖ
🟩امامصادق.عليهالسلام:
به زودی به شما شُبههای میرسد،پس بدون نشانه وراهنما و پیشوای هدایتگر میمانید از شبهه نجات نمییابد مگر که دعای غریق را بخواند
♥️یٰااَللّٰهُ
یٰارَحْـمٰانُ یٰارَحـیٖمُ┊یٰامُـقَـلِّـبَ ٱلْـقُـلُوبِ ثَـبِّـتْ قَـلْبیٖ عَلـىٰ دیٖنِـکَ
@Dastanyapand
هرکه صبحش با سلامی
بر حسین آغاز شد
حق بگوید خوش بحالش
بیمه زهرا شد
🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْــکَ
یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ وَعَـلَـۍٱلْـاَرْوٰاحِ ٱݪّـَتـیٖ حَـلَّـتْ بِـفِـنـٰائِـکَ عَـلَـیْـکَ مِـنّـیٖ سَـلٰامُ ٱللّٰـهِ اَبَـدََٱ مـٰابَـقـیٖـتُ وَبَـقـیَٖ ٱلْـلَّـیْـلُ وَٱݪـنَّـهـٰارُ وَلٰاجَـعَـلَـهُ ٱللّٰـهَ آخِـرَٱلْـعَـهْـدِ مِـنّـیٖ لِـزیٖـٰارَتِـکُـمْ
❤️اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـۍٱلْـحُـسَـیْـنِ
❤️وَعَـلـیٰ عَـلـىِّٖ بْـنِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ
❤️وَعَـلـیٰ اَوْلٰادِٱلْـحُـسَـیْـنِ
❤️وَعَـلـیٰ اَصْـحـٰابِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ
🫧🫧🫧🫧
🧮 ۳مرتبه
✋🏼صَـلَّـۍٱللّٰـهُ عَـلَـیْـکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ
🧮 یکبار بگوئیم:
🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ
یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ
🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ
وَرَحْـمَـةُٱللّٰـهِ وَ بَـرَکـٰاتُـهُۥ❀
⟦ اگر چنین کنـی
برای تـو یک زیارت نوشته میشود وهر زیارت معادلِ یک حـجّ و یک عُمره است.⟧
🤲🏼دعایی که عصر عاشـورا
🟩امام حسین.ع به امام سجاد.ع تعلیم دادند
بِـحَـقِّ یٰـسٖٓ وَٱلْـقُـرْآنِ ٱلْـحَـکـیٖـمِ
وَبِـحَـقِّ طٰـهٰ وَٱلْـقُـرْآنِ ٱلْـعَـظـیٖـمِ
یـٰامَـنْ یَـقْـدِرُ عَـلـىٰ حَـوٰائِـجِ ٱݪـسّـٰائِـلـیٖـنَ
یـٰامَـنْ یَـعْـلَـمُ مـٰافِـۍٱݪـضَّـمـیٖـرِ
یـٰامُـنَـفِّـسُ عَـنِ ٱلْـمَـکْـرُوبـیٖـنَ
یـٰامُـفَـرِّجُ عَـنِ ٱلْـمَـغْـمُـومـیٖـنَ
یـٰارٰاحِـمَ ٱݪـشَّـیْـخِ ٱلْـکَـبـیٖـرِ
یـٰارٰازِقَ ٱݪـطِّـفْـلِ ٱݪــصَّـغـیٖـرِ
یـٰامَـنْ لٰایَـحْـتـٰاجُ اِلَـۍٱݪــتَّـفْـسـیٖـرِ صَـلِّ عَـلـیٰ مُـحَـمَّـدِِ وَآلِ مُـحَـمَّـدِِ
@Dastanyapand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم
السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون زیباتر با نام خدا و یاد خدا
بهترین رو براتون آرزو میکنم
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 یادمان نرود که مهمترین، بالاترین و باارزشترین عمل ،خواندن دعای فرج و توجه به حضرت بقیه الله الاعظم می باشد
🌺بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ وَبَرِحَ الْخَفاءُ وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ .
♦️اگرهمگی یڪدل و یڪصدا
برای ظهوردعاڪنیم
قطعاً امرشریف ظهوربه زودی محقق خواهدشد .
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ای آنکه خدای خویش خوانیم تورا
✨طاعت به سزا کجا توانیم تو را
🌸گویند خدای را به حاجات بخوان
✨حاضرتر از آنی که بخوانیم تو را
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امروزت رو منـور ڪن
💫به ذڪرشریف :
🌸صلوات
💫بیرون زعدد بگو و بی حد صلوات
🌸بر آل محمد و محمد صلوات
💫زانجا که دعا استجابت شده است
🌸بر جمله اذکار سرامد صـلوات
🌸اللّهُمَّصَلِّعَلي
💫مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌸وَعَجِّلفَرَجَهُــم
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅️ دغدغه امام زمان علیه السلام
تو هم دوست داری امام زمان بهت نگاه کنه
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
◽️◽️◽️◽️