eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
901 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.8هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۴۷ و ۴۸ ماشین ها به ترتیب ایستادند
زهرا همچنان مرا زیر نظر داشت، خسته بودم اما دلم نیامد این دخترک را ناامید کنم. کنارش روی تخت نشستم و همانطور که سرش را به سینه می چسپاندم گفتم: عزیزم، ای دختر زیبا! پدر و مادرت کجا بودند که تو اسیر دست اینا شدی؟! زهرا که انگار مدتها بود می خواست عقدهٔ دل وا کند، بی صدا اشک هایش فرو میریخت و شمرده شمرده و با هق هق گفت: من و مامانم ،از لندن رفتیم فلسطین تا به مامان بزرگم سر بزنیم و قرار بود بعدش بابا هم بیاد پیش ما، یک روز من به همراه مامان فاطمه و مادربزرگ نیره رفتیم مسجد، وسط نماز بود که صدای مهیبی بلند شد و پشت سرش انگار زلزله آمده باشد، همه چیز بهم ریخت، مادرم منو توی بغلش گرفت و چشمهایش را بست، مادر بزرگ هم کنارش افتاده بود. بدن هر دوشون مملو از خون بود، در همین حین سربازای اسرایئلی آمدند هر کدام از بزرگترها که زنده مانده بودند را میکشتند و بچه هایی را که زنده مانده بودند با خودشان می بردند. من...من سعی کردم توی بغل مامانم تکون نخورم اما... زهرا به اینجای حرفش که رسید، گریه امانش را برید ... انگار گیج و منگ شده بودم...یعنی به همین راحتی مادر و مادربزرگش را از دست داد و خودش هم اسیر شد؟! و وای بر ما چه امنیت و آرامشی در ایران داریم و خود خبر نداریم و خیلی راحت ناشکری می کنیم .. ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۴۹ و ۵۰ زهرا لب های سرخ و کوچکش را
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۵۱و۵۲ انگار زمان از دستم بیرون رفته بود، با اوضاع هانیل و هانا و شنیدن قصهٔ غصهٔ زهرا ، نه گذشت روز را می فهمیدیم نه اینکه گرسنگی و...را بوسه ای از گونهٔ نرم زهرا که در اثر گریه خیس شده بود گرفتم. نگاهی به بچه ها کردم و یک دفعه انگار دارم خواب میبینم، دوباره نگاه دقیق تری کردم و‌گفتم: زهرا من دارم بد میبینم یا هانیل واقعا کبود شده؟! و به سرعت از جا بلند شدم به سمت دخترک رفتم، وای خدای من صورتش واقعا کبود شده بود، دستی به گونه اش کشیدم ، مثل یخ سرد و مثل سنگ سفت بود. دستپاچه شدم ، سرم را روی قلبش گذاشتم...وای خدای من!! انگار قلبش نمیزد.. از کنار هانیل بلند شدم و نگاهی به هانا کردم.. زیر چشم های هانا کبود بود دست به صورتش گرفتم، تب نداشت اما گرم بود. پس هانیل... سریع خودم را به درب رساندم و جوابی به نگاه های پر از سوال زهرا ندادم. وارد هال شدم، اثری از کریستا نبود، نمی دونستم چکار کنم، به سمت اتاقی که مال کریستا بود رفتم، تقه ای به در زدم، صدایی نیامد، اینقدر استرس داشتم که صبر کردن جایز نبود.دستگیرهٔ در را پایین دادم. در را باز کردم...وای با دیدن صحنهٔ پیش رویم از ترس می خواستم سکته کنم.. خدای من! این دیگه چه موجودی هست؟ در را نیمه باز رها کردم و همانطور که زیر لب می گفتم یا حضرت عباس... به طرف اتاقمون رفتم، داخل اتاق شدم، در را پشت سرم بستم و همانطور که نفس نفس میزدم به در تکیه دادم. اشک ناخوداگاه از چشمم روان شده بود، نگاهی به بالا کردم و با زبان فارسی گفتم: خدایا غلط کردم، خدایا توبه....درسته من گنهکارم، من اشتباه کردم اما بابا حسین همیشه میگفت خدا خیلی مهربون و توبه پذیره...خدایا بسمه خدایااا کمک... تا این حرف را زدم، زهرا به طرفم آمد و با نگرانی گفت: چی شده؟ هانیل چرا رنگش اینجور شده؟ چرا گریه میکنی؟ چی بود داشتی می گفتی؟ تو کجایی هستی؟ سر زهرا را به سینه چسپوندم و گفتم: من یه دختر بدبخت ایرانی هستم، یک دختری که قدر نعمت ندانستم الان به خاطر کفران نعمت تو چنگ کسایی افتادم که نمی دونم کیا هستن.. زهرا خودش را محکم تر به من چسپاند و آروم گفت: من ایرانی ها را دوست دارم در همین حین به درب اتاق زدند.‌. نمی دونستم چکار کنم؟ در را باز کنم یا نه؟! آخه ...آخه من تو اتاق کریستا را ندیدم فقط..فقط یه موجود. دوباره درب را زدند دو اینبار با شدت بیشتر و همزمان دستگیرهٔ در پایین و بالا شد و صدای عصبانی کریستا بلند شد: چرا در باز نمیشه؟! از پشت در کنار رفتم، در به شدت باز شد و کریستا که انگار به در تکیه داده بود، به حالت تلو تلو خوران وارد اتاق شد. نگاهی به صورت کریستا کردم ، دور چشمش هنوز از هاله ای سیاهرنگ پوشیده شده بود.،سحر آرام زیر لب گفت: اون موجودی که داخل اتاق بود...موجودی که کل لباسش سیاه بود و صورتش را هم رنگ های سیاه و سرخ پوشیده بود...اون... کریستا بی توجه به حرفهایم به سمت هانیل و هانا رفت ‌،نگاه عجیبی به هانیل کرد دست روی صورتش کشید و شروع به تکان دادنش کرد و ناگهان انگار که دیوانه شده باشد به طرفم یورش اورد و‌گفت: احمق چکاریش کردی؟ چطور کشتیش؟ من....من...من این دختر را... یکدفعه حرفش را خورد وبه طرف هانا رفت و وضعیت اونم بررسی کرد و بعد از اتاق بیرون رفت. بعد از دقایقی صداش در ساختمان پیچید: یکی از دخترا فکر کنم مرده، سریع خودت را برسون، باید اون یکی دیگه را معاینه کنی و نجاتش بدی... بایدددد میفهمی چی میگم؟ زهرا را تو بغل گرفتم و روی صندلی کنار میز نشستم و همانطور که موهای بور دختر را نوازش می کردم ، چشم به هانا دوختم و دعا می کردم این دختر نجات پیدا کنه. نفهمیدم چه مدت گذشت ، اما وقتی به خودم آمدم که یه آقا که فکر میکنم دکتر بود ، را بالا سر هانیل دیدم اون آقا تا چشمش به من افتاد، به کریستا اشاره ای کرد ،انگار دوست نداشت من اونجا حضور داشته باشم و میخواست کریستا منو بیرون کنه.. تا متوجه نگاه مشکوکش شدم، سرم را پایین بردم و توی گوش زهرا گفتم: لنگار من مزاحمم، هر چی اینا گفتن ، توی ذهنت بسپار ، اصلا متوجه نشن انگلیسی بلدی، هر چی گفتن را حفظ کن و بعد به من بگو.. زهرا که مشخص بود دختر باهوشی هست، با نگاهش به من اطمینان لازم را داد. ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۵۱و۵۲ انگار زمان از دستم بیرون رف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۵۳ و ۵۴ همانطور که انتظار داشتم کریستا با اشاره به بیرون ،به من گفت: تو برو بیرون ... از جا بلند شدم ، زهرا را روی صندلی نشاندم و بیرون رفتم، همان لحظه درب بسته شد. کمی از در فاصله گرفتم و چند لحظه بعد به سرعت برگشتم، گوشم را به در چسپاندم اما صدای پچ پچی نامفهوم به گوشم می خورد، خدا را شکر کردم که زهرا داخل اتاق هست و خوشحال بودم که انگلیسی بلد هست و از اون خوشحال تر بودم که این گروه معلوم الحال نمی دانند که این دخترک ناز ، انگلیسی هم بلده.. به زهرا که فکر می کردم ، احساس لطیفی بهم دست می داد، با اینکه مدت کوتاهی بود که در کنار هم بودیم اما عجیب مهرش به دلم نشسته بود و دوست داشتم اگر قرار بود دختری داشته باشم، یکی مثل زهرا داشتم. از کنار در اتاق فاصله گرفتم و نگاهم به در اتاق کریستا افتاد، من باید سر در می آوردم که اینجا چه خبر است؟ حالا می فهمیدم که اون شخص داخل اتاق خود کریستا بود اما چرا خودش را به اون شکل و شمایل وحشتناک در آورده بود، یعنی چکار داشت می کرد؟ اصلا برای چی صورتش را اونجور وحشتناک رنگ کرده بود و شاید هم نقابی مخوف زده بود؟! با استرس به سمت در اتاق کریستا رفتم، دستم را روی دستگیره در گذاشتم و دستگیره را پایین دادم، اما در باز نشد... مشخص بود در را قفل کرده، پس یه چیزی این وسط بود که... وای یکدفعه یاد اون قلب کوچولو‌که الی بهم داده بود افتادم من اون قلب را زیر تشک تخت گذاشته بودم ،وای اگر پیداش میکردند؟!! قلبم به شدت هر چه بیشتر می تپید، برای اینکه ذهنم آرام بشه به طرف هال رفتم، داخل هال جز یک دست مبل و چند تا تابلو که ستاره های بزرگ با شکل های عجیب غریب را به تصویر کشیده بود، چیزی نبود. داخل آشپز خانه شدم به طرف یخچال رفتم و در یخچال را باز کردم و با دیدن خوراکی ها تازه متوجه گرسنگی خودم شدم و زیر لب گفتم: حتما زهرا و هانا و هانیل...با یاد آوری چهره کبود هانیل ،قلبم فشرده شد و در همین حین صدای باز شدن در اتاق بلند شد و پشت سرش ، کریستا و اون مرد بیرون آمدند، من خیره به آنها بودم تا ببینم به من اجازه ورود به اتاق را میدهند؟ اما انگار اونها هم منتظر چیزی بودند.. روی صندلی چوبی نشستم، دقایق به کندی میگذشت، تمام حواسم پیش زهرا و اون دوتا دختر بود که زنگ در ساختمان را زدند، کریستا که مشغول قدم زدن بود، با سرعت خودش را به در رساند، دونفر با تختی سیار وارد خانه شدند و کریستا بی هیچ حرفی اتاق ما را نشان داد. اونها اول دختری را در حالیکه ملحفه کل تن و صورتش را پوشانده بود آوردند و حدسش راحت بود که هانیل است و گویا آسمانی شده بود، من از جا برخواستم و تا نزدیک در هانیل بی جان را همراهی کردم و بغض گلوم را میفشرد اون دو آقا دوباره برگشتند و اینبار هانا را روی تخت با صورتی نیمه کبود که بیهوش بود و هنوز آثار حیات داشت، بیرون آوردند آن مرد همراه هانا قصد بیرون رفتن از ساختمان را داشت که کریستا سرش را به گوش مرد نزدیک کرد، با سرعت پشت سرش قرار گرفتم و همانطور که بر مرگ هانیل اشک میریختم گوش هایم را تیز کردم تا ببینم کریستا چی میگه به اون آقا... کریستا شمره شمرده گفت: باید این دختر به هوش بیاد و زنده بمونه، حداقل تا فردا به هوش بیاد ، من برای مراسم تک نفره لازمش دارم فهمیدی؟! و اون مرد سری تکان داد و بیرون رفت... یعنی منظورش چی بود؟ مراسم؟ چه مراسمی هست که نیاز به دخترکی کودک و نیمه جان دارد؟!: دخترها که به بیرون منتقل شدند، به طرف اتاق حرکت کردم که با صدای کریستا به خود آمدم: ببین دختر، اینجا خودت باید غذا درست کنی، الانم یه چیزی از یخچال برای خودت و اون دختربچه بردار و ببر بخورین.. من که با دیدن هانیل و هانا تمام اشتهایم را از دست داده بودم و تمام ذهنم درگیر حرفی که کریستا زده بود: برای مراسم!! بود و عجله داشتم که به اتاق بروم و شاید زهرا چیزی شنیده باشد که این گره کور ذهنم را باز کند، سری تکان دادم، به سمت یخچال رفتم، انواع سبزی و کلم و کاهو موجود بود، داخل فریزرش هم چند پاکت گوشت مرغ و گوشت قرمز که معلوم نبود گوشت چی هست و گوشت ماهی هم موجود بود، اما من به دنبال یه چی راحت بودم که وقت گیر نباشه که یکدفعه چشمم به تخم مرغ افتاد. زیر نگاه تیز کریستا تند تند دو تا تخم مرغ نیمرو کردم و همانطور که چند تکه نان کنار تخم مرغ ها داخل سینی قرار میدادم، به سمت اتاق حرکت کردم. وارد اتاق شدم، در را پشت سرم بستم و زهرا را روی همان صندلی که قرار داده بودم با چشمانی اشکبار دیدم.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۵۱و۵۲ انگار زمان از دستم بیرون رف
سینی دستم را روی میز قرار دادم، زهرا را در آغوش گرفتم و همانطور که سرش را به سینه چسپانده بودم موهایش را نوازش کردم. زهرا که انگار آغوش گرمی یافته بود شروع به هق هق کرد و آرام گفت: هانیل مرده...مرده... آیاهانا هم مرده؟ موهای نرم و بورش را که انگار حریر بهشتی بودند نوازش کردم و گفتم: هانیل راحت شد و رفت پیش خدای مهربون، اونجا جاش امن هست، اما هانا هنوز زنده بود. زهرا جان اینها چیزی صحبت کردند؟ از حرفاشون چیزی متوجه شدی؟ زهرا سرش را از روی سینه ام بلند کرد و در حالیکه با پشت دست اشکهاش را پاک می کرد گفت: آره، اون آقاهه به کریستا گفت احتمالا این عوارض واکسنی هست که بهشون تزریق کردند، ولی خیلی دیر خودش را نشون داد آیا داروی خاصی بهشون دادی؟ کریستا اول گفت نه اما بعدش گفت چرا دوتا مسکن دادم و.. او آقا عصبانی شد و گفت: احتمالا تب عوارض واکسن بوده و مرگ این دختر هم با اون مسکن پیش افتاده ، آخه محققان اون نوع ویروس را طوری طراحی کردند که با مصرف یک مسکن ساده طرف را به کام مرگ میکشونه، پس مرگ این دختر و اغمای اون یکی نشان میدهد ما درست پیشرفتیم، یه ویروس که روی نژاد خاورمیانه اثر میگذاره و بی صدا همه را به کام مرگ میبره، این ویروس میتونه از کرونا خطرناک تر باشه و مرگ خاموش تری برای قربانی داشته باشه... هر حرفی که زهرا میزد، پشتم داغ و داغ تر میشد. زهرا ساکت شد و من دست پاچه بودم،تکه ای نان کندم و مقداری نیمرو رویش گذاشتم و همانطور که لقمه را در دهان کوچک زهرا میگذاشتم گفتم : دیگه چیزی نگفتند؟! زهرا سری به نشانه نه تکان داد و همانطور که مشغول جویدن بود گفت: چرا...یه چیز دیگه هم گفتن.. و من با اشتیاق بیشتر گفتم: زهرا خوب فکر کن، هر چی گفتن بی کم و زیاد برام بگو،متوجه شدی؟! ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
سینی دستم را روی میز قرار دادم، زهرا را در آغوش گرفتم و همانطور که سرش را به سینه چسپانده بودم موهای
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۵۵ و۵۶ زهرا لقمه داخل دهانش را فرو داد و گفت: اونا گفتن که به خاطر واکسن هست اما به من اشاره کردند که چرا روی این یکی اثر نذاشته؟ و اون مرد گفت شاید این دختره ژن مردم خاورمیانه را نداشته و بعد دوتاشون خندیدن.. ناخوداگاه از روی صندلی بلند شدم و جلوی پای زهرا نشستم، دست های کوچکش را توی دستم گرفتم و گفتم: مگه زهرا جان به تو هم واکسن زدند؟ کی زدند؟ زهرا لبهای سرخ نازکش را روی هم فشار داد و گفت: اوهوم، من از آمپول نمی ترسم ، اما وقتی به بچه ها واکسن میزدن خیلیاشون گریه کردن اما من گریه نکردم.. با هیجان پریدم وسط حرفش و گفتم: کی؟!‌چه وقت بهتون واکسن زدن؟! زهرا شانه ای بالا انداخت و‌گفت: نمی دونم ، همون موقع ها که ما را گرفتند یه شب بعدش واکسن زدند و خیلی از بچه ها را هم با خودشون بردن و ما دیگه ندیدیمشون.. آهی کشیدم و با خودم فکر می کردم، چقدر اینا پست فطرت هستند که ویروس میسازند و روی بدن این بچه های معصوم امتحان می کنند.. از جا بلند شدم لقمه ای دیگه گرفتم و قبل از اینکه در دهان زهرا قرار بدم، زهرا دوباره به حرف امد.. کریستا به اون آقا گفت: حیف شد،امشب می خواستم برای مراسم تک نفره ام یکی از این دخترا را ببرم و اون آقا اشاره به من کرد و گفت: خوب این یکی را ببر ولی کریستا گفت: این دختر با اون یکی که بیرون هست برای مراسم اصلی مون لازمن و باید برای لاوی بزرگ پیشکششون کنیم.. لاوی؟!...لاوی بزرگ... خدایا این واژه را کجا شنیدم..مطمئن بودم یک جا شنیدمش،اما کجا؟! لقمه را توی دهان زهرا گذاشتم و همانطور که بوسه ای از گونهٔ نرمش میگرفتم گفتم: نترس، من نمی گذارم بهت آسیبی بزنن حرفی زدم که خودم بهش اطمینان نداشتم، اما به خدای خودم اطمینان داشتم، فقط باید یه جوری می فهمیدم این مراسمی که کریستا می گه چی هست با هر لقمه ای که در دهان زهرا میگذاشتم یکبار اسم لاوی را تکرار میکردم.. اوه خدای من! خودشه درسته... چند سال پیش بود هنوز داداش سعید زنده بود و منم دبیرستان درس می خوندم، با اسم سعید بغض گلوم را گرفت و یاد اون شب افتادم. یک شب که یواشکی رفتم تو اتاق سعید، غرق مطالعهٔ یک کتاب دیدمش، اینقدر غرق بود که متوجه حضور من نشد، من یک واژه از کتاب خوندم(لاوی) و آهسته در گوش سعید گفتم : منم لاوووی سعیدهراسان از جا برخواست، انگار دیوانه شده بود، دور تا دور اتاق را میگشت و به در و دیوار خیره میشد، آخر کار رفتم دستهاش را گرفتم و گفتم: ببخش داداش، من بودم، بخدا نمی خواستم بترسونمت و به زور به طرف صندلی کشوندمش و دوباره پشت میز تحریرش نشست. خیره به کتاب بود و آرام آرام گفت: مبحث ترسناکی هست، به کسی نگی من اینجور شدم، مسخره ام میکنن، اگر تو هم این کتاب را می خوندی مطمئنا بدتر از من میشدی.. اون لحظه برام جالب شده بود که این کتاب درباره چی هست که سعید را...سعیدی که از هیچ کس ترسی نداشت را اینجور هراسان کرده بود. پس شیطنتم گل کرد و گفتم: ببین داداش یا مو به مو بهم میگی داخل این کتاب چی نوشته یا میرم به همه میگم که چه حرکتی کردی... سعید اوفی کرد و گفت: نمیشه سحر، اصرار نکن... از سعید انکار و از من اصرار، اولش با تهدید شروع شد و آخرش با خواهش و تمنا قبول کرد. سعید همانطور که کتاب را میبست به من گفت: این کتاب درباره فراماسون ها هست، یا همون شیطان پرستان، اینا به بزرگ خودشون میگن لاوی،یعنی یه شخصی بوده که اسمش لاوی بوده ،اون شخص تقریبا پایه ریز این ماسون ها هست، اینا رسم و رسوم عجیب و غریبی دارن، اول اینکه خدا را قبول ندارن و به شیطان تعظیم میکنن و معتقدن هر کسی یک شیطان داخل وجودش هست که باید به او کرنش کنه و باید این شیطان درون را بال و پر بدن، بعد که شیطان را پرورش دادن، نوبت جامعه هست ،جامعه هم باید روی نظم جدیدی حرکت کنه که این ماسون ها بهش میگن نظم نوین جهانی، نظمی که در اون دین وجود نداره و انسان به میل خودش و شیطان درونش عمل میکنه و متاسفانه موفق شدند این نظم نوین جهانی را داخل خیلی از کشورها پیاده کنن و البته کشور ما و حزب الله دو تا نقطه هستند که توی خاورمیانه این نظم نوین را بر هم زدند... حرفهای سعید خیلی تخصصی شد و من حوصلهٔ گوش دادن نداشتم و ازش پرسیدم، اینا را ولش کن، رسم و رسوم این ماسون ها را بگو که سعید ادامه داد... وای خدای من!! درسته...همینه...این مراسمی که کریستا ازش حرف میزنه میتونه یکی از همین رسوم احمقانه فراماسون ها باشه... با این فکر تنم داغ شد،ناخودآگاه زهرا را به آغوش کشیدم و همانطور که اشکم جاری بود زیر لب گفتم: خدایا...نه.... ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۵۵ و۵۶ زهرا لقمه داخل دهانش را فر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۵۷ و ۵۸ یعنی اونطوری که سعید میگفت این دخترها و حتی خود من قربانی بشیم، یه قربانی برای مراسم شیطان پرستی و حالا شانس باید باهامون یار باشه که طریقهٔ قربانی شدنمون جانسوز نباشه، آخه سعید میگفت بعضی دختر بچه های مسیحی یا مسلمان شیعه را برای قربانی به درگاه شیطان زنده زنده می سوزانند و برخی هم دختران بالغ مثل من را که باید از بین دختران پاک و دست نخورده و باکرهٔ شیعه انتخاب شوند برای لاوی بزرگشان هدیه میبرند و لاوی بزرگ بعد از تجاوز به اون دختر ،توی مراسم اصلیشون اون دختر را قربانی می کنه... خدای من! حالا می فهمیدم که چرا جولیا تاکید داشت من پاک بمونم، چرا تاکید داشت که با هیچ مردی ازدواج نکنم چرا.... و چقدر من نفهم بودم که اونموقع یک ذره به این موضوع فکر نکردم و همش خیال می کردم که جولیا خیر خواه من هست و لندن بهشتی بی مثال است برای زنان که در عین آزادی ، پاک و دست نخورده باقی می مانند...نه جولیا فقط می خواسته من سالم بمانم تا لاوی بزرگشان به مقصد پلیدش برسه.. بدنم شروع به لرزش کرد...زهرا که حال دگرگونم را دید، با دستهای کوچکش شروع به نوازش دست هایم کرد و زیر لب تکرار می کرد:اُمی... و من نگاهی به بالا کردم و گفتم: خدایا ، تورا به خون به ناحق ریختهٔ مادر این دختر، تو را به خون تمام شهیدانت قسم میدم ، من و زهرا را نجات بده...حالا میفهمم چه اشتباه مهلکی کردم و چشم و گوش بسته به روباهان مکار اعتماد کردم و جهنم اینجا را با بهشت سرزمین خودم معاوضه کردم. دست هام به رعشه افتاده بود، آرام از جا برخواستم، طوری وانمود می کردم که چیزی نشده، آخر تن رنجور این دخترک که معلوم نبود چه ویروسی به آن تزریق کرده اند، بیش از این طاقت رنج را نداشت و من نمی بایست نگرانی ام را به او منتقل کنم. زهرا را در آغوش گرفتم،آرام روی تخت خواباندم و در گوشش گفتم: عزیزم، به چیزی فکر نکن...فقط بخواب. اما دستهای زهرا که پشت گردنم گره شده بود ، باز نشد و من فهمیدم که زهرا فقط در آغوش من احساس امنیت میکند. پس آغوشم را به او هدیه کردم و کنارش خوابیدم و آرام زمزمه کردم، خدایا تو هم آغوش آرامت را به من هدیه کن وچشم هایم را بستم. نمی دانم چقدر گذشته بود که با صدای ظریف بچگانه ای از خواب پریدم، همه جا تاریک بود و نور چراغی که از پنجره بیرون اتاق به داخل می تابید ، فضا را کمی روشن کرده بود، از جا بلند شدم و روی تخت نشستم، گیج و منگ بودم ، نمی دانستم کجا هستم، دنبال در اتاق بودم که بیرون برم و زیر لب مادرم را صدا می کردم که یکهو دوباره صدای بچگانه در فضا پیچید وچیزی به زبان عربی میگفت، در فضای نیمه تاریک اتاق نگاهی به صورت زهرا انداخت که انگار داشت توی خواب حرف میزد، کردم و تازه فهمیدم کجا هستم. از جا بلند شدم ، طول و عرض اتاق را بی هدف می پیمودم، یعنی الان چه وقت هست؟ انگار یه چی کم داشتم... دلم یه چیزی می خواست ، یه چیزی مثل نماز خواندن... وای من نذر داشتم...نماز بخونم...آخه اینجا چطوری؟! آیا کی وقت اذان هست؟ اصلا قبله کدوم طرفه؟! اما من باید بخونم... نگاهی به زهرا کردم، به طرفش رفتم و‌پتو را روی بدن نحیف و‌کوچکش کشیدم و به سمت در رفتم. آرام در را باز کردم، داخل راهرو چراغ خوابی روشن بود، پاورچین پاورچین به سمت دسشویی رفتم، می خواستم وضو بگیرم، نمی دانستم وقت نماز صبح شده یانه؟ نمی دانستم قبله به کدام طرف است، اما می خواستم به نذرم عمل کنم، حالا به یک طرف می خواندم. سریع وضو گرفتم، وقت برگشت احساس کردم صداهای مبهمی از داخل اتاق کریستا می آید، چند قدم به طرف اتاق رفتم ، انگار نیرویی مانع جلو رفتنم میشد... قدم های رفته را برگشتم، داخل اتاق خودم شدم ، در را بستم. به طرف چمدان رفتم و شال را از رویش برداشتم و روی سرم انداختم. یک طرف اتاق را نشان کردم و زیر لب گفتم: خدایا ، خودت قبول کن، من نمی دونم قبله کدوم طرف هست اما به این طرف به نیت قبله می خونم و نیت نماز کردم... داشتم با حالی که تا به این سن تجربه نکرده بودم حمد و توحید را می خواندم، تمام شد و به رکوع رفتم، ناگهان در به شدت باز شد.. یک روح سرگردان خبیث که شباهتی زیاد به کریستا داشت به طرف آمد و همانطور که خرناس می کشید ،با یک ضربه به پاهام من را روی زمین سرنگون کرد و همانطور که زیر لب چیزهایی میگفت ، نگاهش را به من دوخت و با صدایی بلند تر گفت: چکار می کنی دخترهٔ.... اینجا از این غلطا نباید بکنی...تو با این کارات تمرکز منوووو به هم میزنی.. اشک توی چشمام حلقه زد می خواستم چیزی بگم اما کریستا... ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۵۷ و ۵۸ یعنی اونطوری که سعید میگفت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت : ۵۹ و ۶۰ می خواستم حرفی بزنم که کریستا باز به سمتم حمله کرد ، انگار این موجود وحشی اون کریستایی که صبح دیده بودم نبود. دست هاش را مثل چنگال یک عقاب گرفته بود و مدام به من چنگ می انداخت و میگفت: دیگه از این غلطا نکن، نکن، نکن.. خودم را کشان کشان به طرف میز و صندلی ها کشاندم و در پناه یکی از صندلی ها نشستم، دست هام را روی سرم قرار دادم و گفتم: باشه...نماز نمی خونم ، از این اتاق برو‌بیرون... کریستا با شنیدن این حرف خرناس دیگه ای کشید و عقب عقب بیرون رفت. دست به صندلی گرفتم و از جا بلند شدم، سوزشی شدید در ساق پای راستم پیچید، لنگ‌لنگان به طرف در رفتم و در اتاق را بستم. پشتم را به در کردم و همانطور اشک میریختم اطراف را نگاهی انداختم و تازه متوجه شدم که زهرا هم بیدار است و با نگاه معصوم و کودکانه اش به من خیره شده.. با پشت دست اشک هام را پاک کردم و در حالیکه لبخندی ساختگی روی لبم نشانده بودم به سمت زهرا رفتم. روی تخت نشستم و زهرا را در آغوش گرفتم و‌گفتم: می خواستم نماز بخونم ، اما کریستا نگذاشت. زهرا بدون هیچ‌حرفی در آغوشم آرام گرفت و دوباره به خواب رفت، انگار مدتی که اسیر بوده خواب درستی نداشته و اینک آغوش منه بی پناه، پناه این دخترک بی گناه شده.. زهرا خواب رفت ، او را روی تخت گذاشتم و به سمت تخت خودم رفتم، در فضای نیمه تاریک اتاق ، دست بردم و قلب کوچک طلایی را که الی بهم داده بود ، از زیر تشک تخت بیرون آوردم و‌داخل مشتم گرفتم و مشتم را روی قلبم گذاشتم. بالاخره روزی دیگر شروع شد، رغبت نداشتم بیرون برم، اما باید میرفتم، باید راه فراری پیدا میکردم، هرچند که واقعا امیدی به فرار نداشتم. باید بیرون اتاق میرفتم تا خوراکی برای زهرا ردیف کنم، خوب میدانستم اگر کل روز را از اتاق بیرون نریم، کریستا سراغی از ما نمیگیرید، حداقل برای آوردن خوردنی و.. اصلا به فکر ما نیست. زهرا را بردم دسشویی و آبی به سر و روش زدم و آوردمش داخل اتاق و گفتم: عزیزم ، همین جا باش تا من برم از آشپزخونه یه چیزی برای خوردن برات بیارم. زهرا دستم را چسپید و گفت: منم میام.. اما من چون میترسیدم شاید اون بیرون ، با صحنهٔ خوبی مواجه نشم، اجازه ندادم زهرا بیاد و از طرفی میخواستم ، حواسم جمع اطرافم باشه تا شاید بتونم سر از چیزهایی در بیارم و اگر زهرا میومد بیرون ،میبایست حواسم پی اون باشه. زهرا هم قبول کرد. قبل از بیرون رفتن، از داخل چمدانم ، عروسک کوچکی که یادگار چندسال پیش و هدیه مادرم به من بود و من خیلی دوستش داشتم و برای یادگاری همراهم اورده بودمش. عروسکی بافتنی که مامان خودش بافته بود، با موهای سیاه و صورتی سفید و لباس صورتی که همیشه به من لبخند میزد و من اسمش را دریا گذاشته بودم ، چون چشمهای دکمه ای آبی رنگش منو یاد دریا می انداخت. دریا را به زهرا دادم و گفتم: بگیر عزیزم، این اسمش دریاست ، مال تو باشه اما الان که مال تو هست هر چی دوست داری صداش کن.. زهرا لبخند صداداری زد و با خوشحالی عروسک را از من گرفت. این اولین بار بود میدیدم این دخترک میخنده، انگار با خنده اش تمام دنیا را به من دادند. بوسه ای از گونهٔ زهرا گرفتم و از جا بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. وارد هال شدم، خبری از کریستا نبود، به سمت آشپزخانه رفتم و در یخچال را باز کردم. یخچالی که بالاش یه در کوچک داشت و فریزر محسوب میشد، در فریزر را باز کردم، گوشت قرمز بود اما من نمی دونستم گوشت چی هست و نمی خواستم دست به گوشت حرام بزنم، اینا که ذبح شرعی سرشون نمیشد و گوشت خوک و‌گوسفند هم براشون یه حکم را داشت. پس دست بردم گوشت ماهی را برداشتم. پاکت گوشت را که چند تکه یود و اندازه من و زهرا میشد را داخل ماهی تابه گذاشتم تا یخش باز بشه و دنبال برنج بودم، اما هر چه کابینت ها را جستجو کردم نبود. درب قهوه ای رنگ آخرین کابینت پایین را بستم که متوجه حضور کریستا شدم. کریستا بالای سرم ایستاده بود و همانطور خیره در چشمام بود گفت: دنبال چی هستی؟ از جا بلند شدم، صورت به صورتش ایستادم و زل زدم توی چشماش و گفتم: دنبال برنج هستم، می خوام برای اون بچه یه غذا درست کنم. کریستا نگاهی داخل ماهی تابه کرد و گفت: اینجا برنج نداریم، برای اون بچه هم نمی خواد چیزی ببری، اون نباید گوشت بخوره، این یک وعده را باید غذای خاصی بهش بدم. خواستی برای خودت درست کن.. با این حرف کریستا پشتم یخ کرد..یعنی چه؟! چه غذای خاصی؟ چرا زهرا نباید گوشت بخوره؟! نکنه نقشه ای.. یکدفعه فکری از ذهنم و گذشت و با مِن و من گفتم: اون دخترا...چی شدن؟!
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۵۷ و ۵۸ یعنی اونطوری که سعید میگفت
کریستا نگاه بی روحی به من کرد و‌گفت: هر دوتاشون مردن...مردن...میفهمی؟! بغضی سنگین گلوم را چنگ میزد، بدون اینکه حرفی بزنم راه رفتن به اتاق را در پیش گرفتم. کریستا پشت سرم صدا زد:چی شد؟! غذا درست نمی کنی؟! جوابی بهش ندادم و وارد اتاق شدم. در اتاق را بستم و پشتم را به در چسپوندم، هر وی بیشتر فکر میکردم، زانوهام شل تر میشد، پشت در زانو زدم. سرم را روی زانوهام گذاشتم و اشکهام جاری شد. یه حس بهم نهیب میزد ، اتفاقی در پیش هست، یه اتفاق شوم که قراره دامن زهرا این دخترک معصوم و زیبا را بگیره و نمی دونستم چکار کنم ،اصلا هیچ‌کاری نبود که بتونم انجام بدم که جون زهرا را نجات بدم. همانطور که گریه می کردم یکدفعه به ذهنم رسید... آره خودش بود...وقتی اینا اینقدر وحشی هستن ،چرا من مقابله به مثل نکنم...مگه حفظ جان واجب نیست؟! باید یه کاری میکردم. با دست های کوچک زهرا که روی شانه ام نشست به خود آمدم ... ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت : ۵۹ و ۶۰ می خواستم حرفی بزنم که کر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۶۱ و ۶۲ دست زهرا را توی دستم گرفتم و از جا بلند شد، هر چه بیشتر فکر می کردم ، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که تنها راه موجود همین است. بله باید دست بکار بشوم، حتما توی اون آشپز خونه کوفتی ،چاقویی چیزی پیدا میشد. اگر کریستا و همدستانش میخوان منو امثال زهرا را برای اهداف شیطان پرستانه شان قربانی کنند، چرا من نتونم جان این ابلیسک ها را بگیرم؟! حتما میتونم...اما...اما بعدش چی؟ الان مطمئن بودم که توی اتاقی که هستم دوربین نداره، آخه اونجور که الی می گفت ،تمام زوایای اتاق را بررسی کردم، بعدم این اتاق چیز به خصوص جای پنهان یا حتی تابلویی چیزی نداشت که دوربین کار گذاشته باشند و از طرفی مایی که اینجا آمدیم ، همه جوره پاکسازی شدیم و انگار توی لندن وجود خارجی نداریم ،پس واقعا لازم نبود ما را زیر نظر بگیرن و این یک شانس خوب بود برای ما... همانطور که دست زهرا توی دستم بود ،ناخوداگاه طول و عرض اتاق را می پیمودم، به میز و صندلی ها رسیدم، زیر بازوی زهرا را گرفتم و روی صندلی نشوندمش و جلوی پاش زانو زدم. دست کوچک زهرا را توی دستم گرفتم و گفتم: زهرا جان، آنطوری که متوجه شدم ما الان توی لندن هستیم، تو گفتی که با بابا و مامانت لندن زندگی میکردی و بابات انگلیسی هست درسته؟! زهرا که با بهت به من نگاه میکرد، آب دهنش را قورت داد و سرش را به نشانهٔ بله تکون داد. شانه های شکنندهٔ زهرا را توی دستم گرفتم و ادامه دادم: اگر یک اتفاقی بیافتد که بشه از این خونه فرار کنیم ، آیا میتونی ، جایی که زندگی می کردی را پیدا کنی؟ آیا آدرس خونه تان را داری؟! زهرا سرش را پایین انداخت و گفت: نه! لندن شهر بزرگی هست، من نمی تونم خونه مان را پیدا کنم، آخه همیشه با ماشین بابا یا مامان توی شهر میرفتیم.. گونه اش را ناز کردم و آه کوتاهی کشیدم که یکدفعه زهرا گفت: اگر یه موبایل داشته باشیم میتونم به پدرم زنگ بزنم من شماره اش را حفظم و شروع کرد به گفتن شماره ای که در خاطرش ثبت بود... انگار دنیا را به من داده بودند...زهرا می گفت و من تکرار می کردم.. باید به فکر یک اسلحه بودم، یه چاقو و حتی یه کارد یا یه قیچی.. از جا بلند شدم، باید به بهانه غذا درست کردن دنبال اون وسیله میگشتم. دوباره زهرا را تنها گذاشتم و بیرون رفتم. داخل آشپزخانه شدم، یخ گوشت ماهی باز شده بود. کشوهای کنار اجاق گاز را یکی یکی باز کردم. خبری از چاقو نبود، اما چند تا کارد بود. یکیشون را برداشتم و وانمود کردم می خوام باهاش گوشت را تیکه تیکه کنم، اما می خواستم ببینم چقدر تیز هست. نه خوب بود، در کابینت بالا را باز کردم و شیشه روغن را بیرون آوردم، گاز را روشن کردم و مشغول سرخ کردن شدم در همین حین در اتاق کریستا باز شد و بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد با عجله به طرف در ورودی رفت. خودم را به جایی رسوندم که در ورودی توی دیدم بود. متوجه نشدم کی پشت در هست ، اما یک شئ کوزه مانند با رنگی سیاه ،به دست کریستا بود. کریستا کوزه سیاه را توی آغوش گرفته بود، انگار یک چیز خیلی گرانبها داره. خیلی کنجکاو شده بودم تا بدانم داخل اون کوزه چی چی هست؟ کریستا نگاهی بهم انداخت و وارد آشپزخانه شد،بوی گوشت ماهی سرخ شده توی فضا پیچیده بود. انگار اشتهای کریستا هم باز شده بود. کوزه سیاه را روی کابینت کنار اجاق گاز گذاشت و قاشقی از جاقاشقی کنار سینک برداشت و به طرف ماهیتابه آمد. خودم را کشیدم کنار، کریستا همانطور که چشم به ماهی داشت گفت: به به...آشپزی هم بلدی پس.. پیش خودم گفتم چه آشپزی... خودم را نزدیک کوزه سیاه کردم و عمدا دستم را به کوزه زدم و در یک چشم بهم زدن کوزه نقش زمین شد و با صدای شترقی، شکست.. و سرامیک های کرم رنگ کف آشپزخانه رنگ میگرفت...باورم نمیشد.. همانطور که خیره به خون زیر پایم بودم ، متوجه کریستا شدم که خرناس کنان به سمتم میامد... ناخوداگاه کارد را برداشتم و به طرف اتاق فرار کردم. کریستا که انگار دیوانه شده بود پشت سرم شروع به دویدن کرد وهمزمان زیر لب فحش میداد.. خودم را داخل اتاق پرت کردم و در را بستم و پشت در نشستم. زهرا با دیدن من شروع به جیغ کشیدن کرد و من گیج بودم ولی زهرا حق داشت،کارد دستم و خونی که از کوزه روی لباس و پاهام ریخته بود باعث ترس زهرا شده بود و زهرا پشت سر هم جیغ میکشید و کریستا هم با مشت های محکم به در میکوفت مدام تهدیدم میکرد تا در را باز کنم. ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۶۱ و ۶۲ دست زهرا را توی دستم گرفتم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۶۳ و ۶۴ نمی دونستم چکار کنم، گیج بودم ، از یک طرف جیغ های مدام زهرا و از طرف دیگه تهدیدهای کریستا.. در یک لحظه تصمیم خودم را گرفتم، از جا بلند شدم در را باز کردم، کریستا که انگار گارد گرفته بود کمی عقب رفت، من در حالکیه کارد آشپز خانه را نشونش میدادم به طرفش رفتم و با صدایی محکم گفتم: خودت را برای مرگ آماده کن.. با این حرف انگار شیرین ترین جوک دنیا را برای کریستا تعریف کرده باشم، شروع کرد به خندیدن و کارد دست من را نشان میداد و میگفت: با این می خوای منو بکشی؟! زهرا که به دنبالم بیرون آمده بود ، باز شروع به جیغ کشیدن کرد. کریستا با خشم نگاهی به صورت زهرا کرد و گفت: اینو خفه اش کن و در یک لحظه اسلحه ای را از زیر پیراهنش بیرون کشید و به سمت من نشانه رفت. دست پاچه شدم ، نمی دونستم چکار کنم، کارد را به گوشه ای پرت کردم ، زهرا را توی بغلم گرفتم، با اشارهٔ کریستا به سمت یکی از مبل ها رفتم. همانطور از شدت استرس بدنم به لرزه بود موهای زهرا را نوازش می کردم که آرام گیرد. در همین حین صدای زنگ در بلند شد.. یعنی کی میتونست باشه؟! کریستا که انگار انتظار کسی را نداشت با تعجب به در نگاهی کرد و سریع اسلحه را زیر لباسش پنهان کرد و به ما اشاره کرد که عادی باشیم و حرکت اضافه انجام ندیم و با انگشتش ما را تهدید کرد که هر حرکت اضافه مساوی با مرگمون خواهد شد. نفسم را آهسته بیرون دادم، به زهرا نگاهی انداختم و‌دیدم او به در چشم دوخته است. کریستا موهای بلند و بور و لختش را مرتب کرد ، نفسش را آرام بیرون داد لبخندی ساختگی روی لب گذاشت و در را باز کرد. ناگهان در یک لحظه دو مرد که لباس پلیس به تن داشتند کریستا را کنار زدند و وارد خانه شدند. کریستا اعتراض کنان گفت: شما حق ندارید... یکی از مردها به سخن درآمد و گفت: همسایه ها به پلیس زنگ زدند انگار صدای جیغ کودکی از اینجا می آمده.. و با دیدن زهرا به طرف ما آمدند. کریستا اعتراض کنان جلوی یکی از آنها را گرفت و‌گفت: شما حق ندارید داخل این خانه شوید ،اینجا هیچ کس مجوز ورود ندارد و چیزی آرام در گوش مأمور پلیس گفت که من متوجه آن نشدم. زهرا که انگار با دیدن پلیس ها آرام شده بود، از بغل من پایین آمد و.. زهرا همانطور که به طرف یکی از پلیس ها میرفت ،کریستا را نشان داد و با زبان انگلیسی گفت: این خانم منو اذیت می کنه، اون می خواد ما را بکشد. کریستا که تازه متوجه شده بود زهرا انگلیسی می داند و اصلا نمی توانست قبول کند که از یک بچه رکب خورده مات و مبهوت بود و زیر لب میگفت:لعنتی...لعنتی انگلیسی بلد هست. یکی از پلیس ها دست زهرا را گرفت و به طرف در خروجی راه افتاد و تا کریستا به خود بیاید، زهرا را از در خارج کرد. کریستا که انگار شوکه شده بود ، خود را به پلیس دیگر رساند و گفت: شما حق ندارید کسی را از اینجا خارج کنید ،گفتم که اینجا... پلیس دوم بی آنکه حرفی بزند ، کریستا را کنار زد و به طرف در رفت. کریستا در حالیکه تلفن همراهش را بیرون میاورد تا شماره ای را بگیرد ، فریاد زد: صبر کنید لعنتی ها...صبر کنید الان خود پلیس به شما میگه که کار شما درست نیست ، آخه با پلیس هماهنگی شده و کسی مجوز ورود به این خانه را ندارد. اما دیر شده بود و من از جا بلند شدم و دیدم زهرا سوار ماشین پلیس شد، همانطور که از اشک از چشمانم جاری بود برایش دست تکان دادم، خوشحال بودم که لااقل این دختر از چنگال این دیوان ادم خوار رهایی یافته، گرچه اطمینان نداشتم جایش بین پلیسهای اینجا امن باشد ، اما هر چه بود بهتر از کشته شدن به دست عفریته ای چون کریستا بود. کریستا پشت سرم آمد، تنه ای به من زد و همانطور که رد ماشین پلیس را نگاه می کرد ، زیر لب حرفهای نامفهومی میزد. در را بست و آن را قفل کرد، کلید را برداشت داخل جیب لباسش گذاشت و همانطور که میگفت: الو... به سمت اتاقش رفت. انگار می خواست من از حرفهایش چیزی متوجه نشوم داخل اتاق شد و در را بست، به سرعت خودم را به اتاق رساندم و گوشم را به در چسپاندم، اما فایده ای نداشت ، چون در عایق صدا داشت چیزی نمی شنیدم. نفسم را آهسته بیرون دادم، نگاهی به آشپزخانه که کفش مملو از خون بود انداختم و با خود فکر کردم، احتمالا خون انسان بی گناهی در آن کوزه بود که می بایست خوراک کریستا و یا زهرای معصوم شود. با گفتن نام زهرا ، قلبم بهم فشرده شد، این دخترک زیبا عجیب مهرش به دلم نشسته بود، هنوز خیلی از رفتنش نمی گذشت که بدجور دلم برایش تنگ شده بود،اما خوشحال بودم که از این قفس جسته است.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۶۱ و ۶۲ دست زهرا را توی دستم گرفتم
نگاهم خیره به خون روی سرامیکها بود که تازه متوجه سر و وضع خودم شدم، باید لباسم را عوض می کردم و پاهایم را میشستم.. ولی خیلی عجیب بود،اون پلیس ها اصلا توجهی به من نکردند،به نظرم نوعی دستپاچگی توی رفتارشون بود.. می خواستم به سمت حمام بروم که ناگهان در اتاق کریستا باز شد و‌کریستا با چشمانی که انگار از حدقه بیرون آمده بود به سمت یورش آورد و با لحنی ترسناک گفت... ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
نگاهم خیره به خون روی سرامیکها بود که تازه متوجه سر و وضع خودم شدم، باید لباسم را عوض می کردم و پاها
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۶۵ و ۶۶ کریستا به سمتم یورش آورد و گفت: لعنتی...تو کی هستی؟ چطور با اونا در ارتباط بودی؟! اصلا چرا چرا.... من گیج و مبهوت بودم ، این چی داشت میگفت.. با ترس و لکنت گفتم: با ک...کی...؟ کریستا عصبانی تر به سمت یورش آورد و دسته ای از موهای بلندم را در دستش گرفت و گفت: اون دختره انگلیسی بلد بود ، یعنی جاسوس بود، تو هم جاسوسی ، تو هم لنگهٔ اون برادرت هستی، من بهشون هشدار دادم اما توجه نکردند ...حالا باید بفهمند...خاک بر سر جولیا که به خاطر یک کینه، تمام ما را... وای خدای من! این چی داشت میگفت: برادرم؟! سعید؟! اون این وسط چکاره هست؟ من...من چه نقشی دارم؟! آب دهنم را به زور قورت دادم و گفتم: زهرا جاسوس نبود اون فقط یه دختر بچهٔ بی گناه و دورگه بود...چرا فکر میکنی یه بچه چهارساله جاسوسه؟! قضیه برادر من چیه؟! چرا...چرا فکر.. کریستا نگذاشت حرفم تمام بشه، وسط حرفم پرید و اسلحه اش را از زیر لباسش بیرون آورد و در حالیکه مغز من را نشانه رفته بود با فریاد گفت: خودت را به موش مردگی نزن، من که خوب میدونم تو از ایران پاشدی اومدی که انتقام خون برادرت را بگیری...اونم از جولیا...خواهر نادان من...اما من اجازه نمی دم دیگه حرکت اضافی کنی قبل از اینکه تو و اون همدست های کثیفت بخواین کاری کنین تو رو میکشم و یک لیوان از خون گرمت میخورم و مراسمی را که قرار بود با اون دختر بچه ها انجام بدم، با تو انجام میدم. مغزم داشت سوت میکشید ،قدرت تحلیل هیچی را نداشتم، این چی میگفت خدای من؟! کریستا قدم قدم به جلو میامد و هر قدمی که نزدیک تر میشد ، ترس من بیشتر میشد. باید سر در میاوردم، اگر قرار بود بمیرم ، باید می فهمیدم چه اتفاقی افتاده...پس آب دهنم را دوباره قورت دادم و در حالیکه خیره تو چشمای کریستا بودم، سعی کردم وانمود کنم عادی هستم پس شمرده شمرده گفتم: بیا یک معامله کنیم، اول تو بگو داستان سعید چیه ، بعد من اطلاعات خیلی مهمی راجع به گروهمون که قرار بود داخل شما نفوذ کنند میدم. اطلاعاتی که برای شما خیلی حیاتی هست. کریستا در حالیکه چشمهاش را ریز کرده بود گفت: از چی حرف میزنی؟ نفوذ؟ داخل مجموعهٔ ما؟! سرم را تکون دادم و گفتم: بله...اگر حقیقت را به من بگی...حقیقت را بهت میگم.. کریستا که انگار عصبانیتش کمتر شده بود و حس کنجکاویش گل کرده بود.صندلی چوبی را جلوی مبلی که رویش نشسته بودم ، قرار داد و در حالیکه اسلحه دستش همچنان به سمت من بود، روی صندلی نشست. کریستا خیره در چشمهام شد و گفت: وای به حالت حقیقت را نگی، اصلا اجازه نمی دم تا روز مراسم زنده بمونی و پیشکش لاوی بزرگ بشی، همینجا کلکت را می کنم ،فهمیدی؟! آب دهنم را آرام قورت دادم و سرم را به نشانهٔ بله تکون دادم. کریستا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: یعنی تو واقعا از کارهای برادرت خبر نداری؟ آرام گفتم : نه،برادر من چندسال پیش فوت کرده ،مگه چکار میکرده؟! کریستا آرام گفت: پس جولیا حق داشت بگه که تو اصلا از هیچی اطلاع نداری،اما اگر اطلاع نداشتی چرا با صفحه مجازی برادرت با ما در ارتباط بودی؟! شونه هام را بالا انداختم وگفتم: بعد مرگ سعید انگار من وارث تمام داشته هاش شدم، کتاباش، اتاقش، لپ تاپ و کامپیوترش و طبیعی هست جایی از صفحه مجازیش استفاده کنم. گرچه سعید هر چه پیام داشت پاک کرده بود، اما، جولیا خودش به من پیام داد. کریستا نیشخندی زد و گفت: جولیا بر عکس ادعاش خیلی احمق هست ،اون گول برادرت را خورد و فکر می کرد برادرت دختر هست و البته برادر موذی تو ،نقشش را خوب بازی کرده بود،اون..اون اطلاعات زیادی راجع به ما و اعتقاداتمون داشت اما ما نمی دونستیم و جولیا به خیال انکه مورد خوبی برای قربانی کردن در مراسم هر سالهٔ ما پیدا کرده ، خواست اونو درست مثل تو به اینجا بیاره و.. اما رو دست خورد و برادر لعنتی تو همه چی را بهم ریخت ، البته نتیجهٔ کارش هم دید، مثل یک گنجشک از نفس انداختیمش ...کریستا که انگار احساس قدرت می کرد از جا بلند شد و به سمتم آمد و گفت: بله، قدرت ما را دست کم نگیر، ما قادریم هر که را اراده کنیم از جلوی راهمون برداریم و سپس جلوی من ایستاد و با اسلحهٔ دستش چانه ام را بالا گرفت و ادامه داد: حالا تو اعتراف کن،تو ما را به کدام گروه فروختی حقیقت ماجرا چی هست؟هااا من واقعا گیج بودم، انگار در دریایی بی انتها در حال غرق شدن بودم، حالا می فهمیدم ، اون تصادف ...اون تصادف که جان برادر یکی یکدانه ام را گرفت ، طراحی همین شیطان پرستها بود..‌ خدای من!! سعید...
کانال 📚داستان یا پند📚
نگاهم خیره به خون روی سرامیکها بود که تازه متوجه سر و وضع خودم شدم، باید لباسم را عوض می کردم و پاها
ناگهان با صدای فریاد کریستا به خودم آمدم: میگم اعتراف کن...تو قول دادی حقیقت را بگی.. آب دهنم را محکم قورت دادم و‌گفتم:ح..ح...حقیقت اینه من هیچی نمی دونم و گول جولیا را خوردم و‌اومدم اینجا هم تحصیل کنم وهم زندگی سرشار از آزادی و راحتی داشته باشم.. کریستا که انگار با هر حرف من آتش عصبانیتش شعله ورتر میشد، سر اسلحه را روی شقیقه هام گذاشت و گفت: من میکشمت لعنتی... ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
ناگهان با صدای فریاد کریستا به خودم آمدم: میگم اعتراف کن...تو قول دادی حقیقت را بگی.. آب دهنم را محک
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۶۷ و ۶۸ فشار اسلحهٔ کریستا بیشتر میشد ، انگار رگ خوابم داشت پاره میشد، چشمهایم را بستم و زیر لب اشهد خودم را خواندم. کریستا فریاد زنان گفت: اون برادر لعنتیت جولیا را گول زد، خودش را دختر جا زده بود و جولیا هم می خواست بیارتش برای قربانی ولی نمی دونست...برای تو هم من به جولیا اخطار دادم که تو هم خواهر همون پسر هستی و گفتم حواسش را جمع کنه ،اما جولیا باز هم اشتباه کرد. حالا حقیقت را بگو لعنتی...حقیقت را بگوووو چشمهام را فشار دادم و می خواستم حرفی بزنم ، حرفی که کریستا را آرام کند، یک دروغ مصلحتی.. که ناگهان صدای زنگ در بلند شد. کریستا که انتظارش را نداشت، با حالتی دستپاچه به من اشاره کرد و گفت: پاشو...پاشو برو توی اتاق و اسلحه را روی شانه ام گذاشت،از جا بلند شدم و به سمت اتاق حرکت کردم کریستا مرا داخل اتاق هل داد و به سرعت راه آمده را برگشت. پشت در اتاق نفس راحتی کشیدم و آهسته زیر لب گفتم: خدایا شکرت.. کنجکاوی ام تحریک شد که چه کسی میتواند باشد؟ پس آهسته لای درز در را باز کردم و سرم را داخل راهرو بردم، چیزی مشخص نبود ،اما صدای کریستا و یک مرد می آمد. آن مرد با لحنی عصبانی می گفت: چه غلطی داشتی می کردی؟! مگر نمی دانی مراسم سه روز دیگه است و این دختر ، تنها کسی ست که فعلا می تونیم به لاوی بزرگ پیشکشش کنیم ، حالا تو می خواهی بکشیش؟ کریستا صداش را پایین آورد و‌گفت: من مطمئنم این دختره یه جاسوسه،درست مثل برادرش، پس هر چه که بیشتر زنده بماند برای ما و انجمن ما خطرناک تر است. مرد گفت: اون دختره از هر لحاظ آنالیز شده ، او نمی تونه جاسوس باشه.. کریستا اوفی کرد و‌گفت: اگر جاسوس نیست ،پس اون دختر بچه چرا الان اینجا نیست؟! به چه دلیل پلیس هایی که معلوم نیستند از کجا آمده بودند، در این خونه را زدند هااا؟؟ اون مرد با لحنی محکم گفت: نمی دونم، اما هر چه هست زیر سر این دختره نیست، حالا هم زود برو بهش بگو بیاد ،بیا از اینجا جابه جا بشه..دیگه صلاح نیست نه توی این خونه باشه و نه پیش تو باشه،زود باش.. تا این حرف را شنیدم، به سرعت وارد اتاق شدم و در را بستم خدا یا چکار کنم، مغزم کار نمی کرد... ناگهان... ناگهان یاد اون قلب افتادم، همون که الی داده بودم ،به سرعت خودم را به تخت رساندم و تشک را بالا گرفتم و قلب کوچک طلایی رنگ را که کنی بر آمده و سنگین بود را برداشتم و توی مشتم گرفتم. تشک را ول کردم سر جای اولش که ناگهان در باز شد. قامت مشمئز کنندهٔ کریستا در چارچوب در ظاهر شد و همانطور که مشکوک نگاهم میکرد گفت: ببینم چکار داشتی می کردی؟! با من من گفتم: هیچی، چکار می خواستی بکنم؟! می خواستم یه کم بخوابم کریستا اوفی کرد و گفت: وقت خواب نیست ، راه بیافت با اریک برین... با تعجب ساختگی برگشتم طرفش و گفتم:اریک؟! کجا؟ با تحکم فریاد زد: آره همون آقایی که الان در زد، به تو هم مربوط نیست کجا میری... به طرف بالای تخت نگاهی کردم و گفتم: صبر کن چمدونم را بیارم کریستا بلندتر فریاد زد: لازم نکرده، مهمونی که نمیری، میبرن قربانیت کنن میفهمی؟!! آهی کشیدم و اشاره ای به لباس های پر از خونم کردم و گفتم: حداقل بزار لباسام را عوض کنم. کریستا اوفی کرد و‌گفت: زود باش،سررریع و بیرون رفت.. چمدان را بیرون کشیدم و پوشیده ترین لباسی که همرام آورده بودم را برداشتم ، یه مانتو به رنگ پسته ای و دنبال یه شال همرنگش گشتم، شال سبز رنگ برداشتم ،آهسته دستی روش کشیدم و گفتم: واقعا تو یه تیکه پارچه نیستی ، یه دنیای زیبایی که من قدر تو را نمی دونستم ،یک زمانی لگد کوبت کردم و الان انگار آه تو منو گرفته و توی این موقعیت باید بفهمم آزادی واقعی یعنی چه؟ چقدر خام بود و کج فهم، شروع کردم به پوشیدن لباس ها و در افکار خودم غرق بود که در اتاق باز شد. قلب طلایی را برداشتم و شال هم روی سرم انداختم که... ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۶۷ و ۶۸ فشار اسلحهٔ کریستا بیشتر م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۶۹ و ۷۰ کریستا نگاهی خصمانه به من کرد و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم و با اشاره کریستا بیرون رفتم‌. وقتی همراه اریک بیرون میرفتم، فکر می کردم از زندان کریستا جسته ام و جایی که میروم حداقل تا روز مرگم راحت خواهم بود ، اما نمی دانستم چه چیزهایی در انتظارم است. اریک بدون اینکه حرفی بزند به ماشین سیاه رنک پیش رو که شیشه های دودی داشت اشاره کرد و من هم مثل کسی که هیچ اراده ای از خودش ندارد ،درب عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم به محض سوار شدن در ماشین قفل شد دست مشت شده ام را روی قلبم گذاشتم ، باید جایی برای پنهان کردنش پیدا میکردم،اما اینبار هیچ‌وسیله ای همراهم نبود. دستم را آرام به طرف جیب مانتو بردم و قلب کوچک و برآمدهٔ طلایی را داخل جیبم گذاشتم، بودن این قلب حس خوبی بهم میداد، حالا برای چی؟ نمی دونم.. نفسم را آرام بیرون دادم و از پشت شیشه های دودی ،شهری دود زده را نگاه می کردم. بالاخره بعد از طی مسافتی که واقعا نمی دانستم از کجا آمدیم و به کجا رسیدیم، اریک اشاره کرد که پیاده شوم و اینبار دوباره وارد خانه ای که دیوارهایش در غروب خورشید خاکستری رنگ دیده میشد، شدم. به محض ورود،زنی با موهای طلایی که صورتش سفید و چشمانش آبی بود به سمتم آمد. ابتدای ورود راهرویی بود که دو طرفش دو در روبه روی هم دیده میشد، رنگ دیوارها و حتی سرامیک های خانه نارنجی چرک بود، آدم با ورود به این خانه ناخوداگاه احساس سوزشی شدید از گرما به او دست میداد بعد از راهرو هالی نه چندان بزرگ وجود داشت که با مبل های چرمی سیاه و میزی در وسط پوشیده شده بود،سمت راست آشپزخانه اوپن به چشم میخورد و از کنار آشپزخانه چند پله ما را به دو اتاق کنار هم می رساند. زن جلو آمد نمی دانستم کیست و چیست؟ جلوی راهرو به من رسید و بدون حرفی روبه رویم ایستاد و خیره در چشمانم شد. من هم خیره در نگاهش بودم که ناگهان دستش بالا رفت و محکم روی گونه ام فرود آمد، احساس درد و سوزش همراه با گرمی خونی که از گوشهٔ لبم جاری شده بود، در جانم پیچید. آن زن با صدایی که از شدت خشم می لرزید گفت... ان زن گفت: لعنتی تو با کی در ارتباطی؟! اون بچه را کی برد هاان؟؟ تو چطوری مکان استقرارتون را اطلاع دادی ؟ زود بگو وگرنه اجازه نمی دم به روز مراسم برسه و همینجا با دندونام تیکه تیکه ات می کنم.. وای این زن داشت فارسی صحبت می کرد، چقدر هم روان و سلیس انگار ..انگار ایرانی بود، چقدر تن صداش آشنا بود.. خدایا این صدا را من کجا شنیدم؟! توی افکار خودم غرق بودم که با فریاد اون زن به خود اومدم: لال مونی گرفتی؟! گونه ام را که هنوز داشت میسوخت دستی کشیدم و گفتم: من نمی دونم چی میگی؟ به خدا...به خدا من از هیچی خبر ندارم.. تا این حرف از دهانم در اومد ، اون زن خندهٔ صدا داری کرد و گفت: کدوم خدا؟! داری به کی قسم می خوری؟ مگه خدایی وجود داره؟! کو‌نشون من بده اونو؟! و بعد صدایش محکم تر و خشن تر شد و گفت: منو مسخره می کنی دخترهٔ عوضی؟! زود بگو با کی در ارتباط بودی ها؟ بهتم زده بود نمی دونستم چی بگم که یکدفعه صدای اریک بلند شد.. آرام باش جولیا ، من نمی دونم چی به این دختر گفتی ولی معلومه خیلی ترسیده، بهش فرصت بده، دختر عاقلی باشه حتما اعتراف میکنه .. تازه متوجه آشنا بودن لحن اون زن شدم...پس..پس این جولیا بود و کاملا مسلط به زبان فارسی بود اما همیشه با من انگلیسی صحبت می کرد توی همین افکار بودم که اریک ، جولیا را کناری کشید و پچ پچ کنان به سمت پله ها رفتند.. ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 70 من
ادامه پارت از 71 الی 80 👇🏻📚👇🏻📚👇🏻 📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور 📚رمان خورشید نیمه شب 📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی ⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️ پارت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/72947 پارت 11 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/73121 پارت 31 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/73437 پارت 61 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/73761 پارت 71 الی 80 https://eitaa.com/Dastanyapand/73845 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 70 من
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 71 دهانم را باز و بسته می‌کنم ولی نمی‌دانم چه بگویم. بدجور ضایع شدم. در نهایت فقط می‌توانم بگویم: اوه... -تو و دانیال جلوی چشم ما از ایران خارج شدین. حتی ما بودیم که نذاشتیم مامور سایه‌ت بکشدت. ما می‌دونستیم قراره چه اتفاقی توی همایش بیفته. شب قبل مخازن اطفای حریق آلوده رو پاکسازی کردیم. حتی اگه به فرض محال، تو می‌تونستی به سالن برسی و بمب رو منفجر کنی، هیچ‌کس نمی‌مرد. به نظرت هرسال چندتا عملیات تروریستی خطرناک‌تر از این خنثی می‌شه و هیچ‌کس نمی‌فهمه؟ -آهان... آب دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم: حالا... با آرسن... چکار می‌کنید؟ -اون دیگه به خودمون مربوطه. محترمانه گفت فضولی نکنم. لبم را جمع می‌کنم توی دهانم و سرم را می‌اندازم پایین. بدجور نوکم را چید و بادم را خالی کرد. خودم را با چیدن بیسکوییت‌ها داخل ظرف سرگرم می‌کنم. هاجر بالاخره لب باز می‌کند: خب... نمی‌خوای هارد رو بهمون بدی؟ *** مسعود حدود دو ساعت است که چانه‌اش را به دستش تکیه داده و به صفحه لپ‌تاپ خیره است؛ اما از چشمانش پیداست که فکرش جای دیگر است. دست به سینه به اوپن تکیه داده‌ام و نوک پایم را تندتند به زمین می‌کوبم. تنها صدایی که در خانه شنیده می‌شود هم، صدای خوردن پنجه پای من روی زمین است. مسعود بالاخره دستش را از زیر چانه‌اش برمی‌دارد و می‌گوید: اگه همه عملیات‌هایی که دانیال ازشون خبر داشته رو خنثی کنیم، همه این اطلاعات می‌سوزن. -چطور؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 71 ده
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 72 مسعود بالاخره دستش را از زیر چانه‌اش برمی‌دارد و می‌گوید: اگه همه عملیات‌هایی که دانیال ازشون خبر داشته رو خنثی کنیم، همه این اطلاعات می‌سوزن. -چطور؟ این را من می‌پرسم و هاجر جواب می‌دهد: می‌فهمن که اطلاعات دانیال دست ماست. چون اینا عملیات‌هایی بوده که دانیال ازشون خبر داشته. و تعداد آدمایی که درباره این چیزا می‌دونن محدوده. سرم را تکان می‌دهم و ابروهایم را بالا می‌اندازم. -آهان. و در ذهنم ادامه می‌دهم: خیلی چیزاست که باید یاد بگیرم. هاجر به مسعود می‌گوید: چکار کنیم؟ نمی‌تونیم بذاریم کسی رو بکشن یا بهمون خسارت بزنن. مسعود دستش را در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید: این مسئله رو ولش کنین. می‌تونیم یه کاری کنیم که مثل قضیه همایش بانوان شهید جمع بشه. با یادآوری کاری که می‌خواستم بکنم، در خودم مچاله می‌شوم. من اگر جای هاجر بودم، کسی که قصد کرده بود سیصدنفر را با گاز سارین بکشد را درجا خفه می‌کردم. خیلی بزرگواری در حقم کرده‌اند که هنوز زنده‌ام و به رویم نمی‌آورند که من یک تروریست بالقوه بودم. مسعود یک کاغذ از جیبش درمی‌آورد، روی میز می‌گذارد و ادامه می‌دهد: چیزی که الان من می‌خوام این نیست. الان ازتون می‌خوام توی هارد دنبال هرچیزی بگردید که به این افراد مرتبطه. جزئی‌ترین اطلاعات برام مهمه. کاغذ را برمی‌دارم و نگاهی به آن می‌اندازم. فهرستی از اسم است؛ اسم‌های عبری و سمتشان. می‌گویم: معلوم نیست درباره همه اینا چیزی باشه. دسترسی دانیال به اطلاعات محدود بوده. -می‌دونم ولی کوچک‌ترین چیزهایی که مربوط بهشون باشه مهمه. از جا برمی‌خیزد. پالتوش را از روی صندلی برمی‌دارد و می‌گوید: من باید برم، ولی سلمان هست. قرار شده همین اطراف حواسش بهتون باشه، اگرم چیزی لازم داشتید یا احساس خطر کردید بهش بگید. کارشو بلده. هاجر فقط سرش را تکان می‌دهد؛ ولی من که نه سلمان را می‌شناسم نه به اندازه هاجر و مسعود در اینجور کارها تجربه دارم، مثل بچه‌ها می‌پرسم: کجا می‌خواید برید؟ مسعود پالتوش را می‌پوشد، کلاه و شالش را دور سرش می‌پیچد و دستش را در جیب پالتو فرو می‌برد. با همان چهره خالی از احساس و چشمان سبزِ توبیخ‌گرش به صورتم خیره می‌شود و می‌گوید: یه جایی بیرون از گرینلند. مثل جوجه اردک دنبال مسعود که به سمت در می‌رود، راه می‌افتم. -خب بعد باید چکار کنیم؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 72 مس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 73 مسعود قبل از این که در را باز کند، می‌ایستد و به سمتم برمی‌گردد. -به موقعش مرحله بعدیو بهتون می‌گم. بعد انگشت سبابه‌اش را به سمتم می‌گیرد و در هوا تکان می‌دهد. -حرف هاجر رو گوش کن و مواظب باش. با هیچ‌کس درباره کاری که انجام می‌دین حرف نزن. آرام و مطیعانه، زیر لب می‌گویم: باشه. شمام روی چیزی که بهتون گفتم فکر کنین. مسعود هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد، فقط می‌رود، یک جایی غیر از گرینلند. در که بسته می‌شود، من برمی‌گردم به سمت هاجر که با بی‌خیالی تمام، پشت میز نشسته و به کاغذی که مسعود داد نگاه می‌کند. وقتی متوجه می‌شود مدتی طولانی ست که ایستاده‌ام و به او خیره‌ام، نگاهش را از روی کاغذ برمی‌دارد و می‌گوید: چرا وایسادی؟ مگه نمی‌خواستی کمک کنی؟ سردرگم و گیج، یک نیم‌دور می‌چرخم و دستم را میان موهایم می‌برم. -چرا... چرا... فقط یکم گیجم. من به اندازه تو توجیه نیستم. -درباره چی؟ -کاری که بهمون سپرده رو نیروهای خودتون توی ایران هم می‌تونن انجام بدن، حتی سریع‌تر و بهتر از ما. چرا ما...؟ هاجر اول چشمانش را ریز می‌کند و بعد دوباره به کاغذ چشم می‌دوزد. انگار که با خودش حرف می‌زند، می‌گوید: درباره این هارد چیزی به ستاد نگفته. می‌دوم و شتاب‌زده صندلی را عقب می‌کشم. خودم را انقدر روی میز خم می‌کنم که فاصله کمی با هاجر داشته باشم. -به کی؟ نگاهش را بالا می‌آورد، انقدر سرد که آتش هیجان من هم یخ کند. با تن صدایی ملایم و یکدست می‌گوید: یه چیزهایی هست که دلیلی نداره برات توضیح بدم. فقط فعلا این رو بدون که این کار ما قراره محرمانه‌ترین کار دنیا باشه، و الان فقط ما چهار نفر ازش خبر داریم. -نفر چهارم...؟ -همون که مسعود گفت هوامونو داره. فعلا لازم نیست بشناسیش. بعضی وقتا هرچی کم‌تر بدونی برات بهتره. *** آفتاب از میان پرده، خط زردی روی چهره‌ام می‌کشد و چشمم را می‌آزارد. نگاهی به ساعت می‌اندازم. شش صبح است. از وقتی بهار آمده، خورشیدِ گرینلند هم سحرخیز شده؛ زود می‌آید و دیر می‌رود. صدای مبهم تلوزیون را از طبقه پایین می‌شنوم. سرجایم می‌نشینم و خمیازه‌کشان، دست می‌برم میان موهایم. هاجر اهل تلوزیون دیدن نبود، یعنی پیش نمی‌آمد خودش برود تلوزیون را روشن کند. حتی وقت‌هایی که من موقع استراحت تلوزیون می‌دیدم، او می‌گرفت می‌خوابید. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 73 مسعو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت74 پتو را کنار می‌زنم و پای‌کشان از اتاق بیرون می‌روم. صدای تلوزیون واضح‌تر می‌شود؛ کسی به فارسی صحبت می‌کند. بالای پله‌ها، خمیازه بلند دیگری می‌کشم و به هاجر می‌گویم: چی شده تلوزیون می‌بینی؟ جواب نمی‌دهد. از پله‌ها پایین می‌روم. دست به سینه نشسته روی مبل و یکی از شبکه‌های ماهواره‌ای ایران را می‌بیند. شبکه خبرش را. پشت سر هاجر می‌ایستم و دستانم در در جهات مخالف می‌کشم. چرخی به گردنم می‌دهم و با خواندن زیرنویس، چشمان خواب‌آلودم باز می‌شوند: حمله بیوتروریستی در مراسم یادبود کوه هرتسل... -چی شده...؟ هاجر شانه‌هاش را بالا می‌اندازد و لبخندِ شیطنت‌آمیزی می‌زند. شبکه خبر تصاویری را که با دوربین موبایل شاهدان ضبط شده‌اند نشان می‌دهد. مه زرد رنگی راهروهای ساختمان یدوشم پیچیده و حاضران، دست بر صورت گرفته و می‌دوند. برای اولین بار صدای خنده هاجر را می‌شنوم. -ایده تو بود نه؟ هاجر این را می‌پرسد و باز هم به تلوزیون خیره می‌شود، به زیرنویسی که خبر از کشته شدن سه صهیونیست می‌دهد. ناباورانه می‌خندم. فکرش را نمی‌کردم مسعود من را آدم حساب کند. -ولی پیشنهاد من کنست بود! هاجر باز هم می‌خندد. - حالا این دود زرد چی هست؟ چشمان هاجر ریز می‌شوند و می‌گوید: فکر نکنم چیزی بیشتر از رنگ خوراکی باشه! کنار هاجر روی مبل می‌نشینم و هاجر ادامه می‌دهد: سه نفر بخاطر سکته قلبی مُردن، بیچاره‌های ترسو! پی حرفش را می‌گیرم و می‌گویم: یکی نیست بهشون بگه قبل این که سکته کنین یکم نفس بکشین، شاید فقط یه شوخی بوده! هاجر خودش را روی تکیه‌گاه مبل رها می‌کند. -به هرحال پیشنهاد جالبی بود. فکر کنم اونایی که باید می‌فهمیدن دیگه فهمیدن! به مسعود پیشنهاد داده بودم در یکی از ساختمان‌های مهم صهیونیست‌ها، مخازن اطفای حریق را به یک ماده رنگیِ بی‌خطر آلوده کنند؛ در ظاهر شبیه همان عملیاتی که من قرار بود انجام بدهم، اما بدون استفاده از سلاح شیمیایی. درواقع این هشداری بود برای صهیونیست‌ها که دیگر فکر انجام چنین عملیاتی به سرشان نزند. البته وقتی این پیشنهاد را به مسعود دادم، طوری نگاهم کرد که مطمئن شدم عملی‌اش نمی‌کند. -اون شب که فهمیدم مخازن اطفای حریق آلوده شدن، با خودم گفتم اگه دستم به عامل اون عملیات برسه با دستای خودم خفه‌ش می‌کنم. ولی الان کنارش نشستم و دارم باهاش بگو بخند می‌کنم؛ و حدود یک ماهه که باهاش توی یه خونه‌م. عجیب نیست؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت74 پتو ر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت75 -من کسی نبودم که مخازن رو آلوده کرد. من فقط قطعه آخر پازل عملیات بودم. -اگه تصادف نمی‌کردی، واقعا می‌رفتی و عملیات رو انجام می‌دادی؟ صورتم داغ می‌شود. چه سوال شرم‌آوری! دهانم را چند بار باز و بست می‌کنم ولی حرفی به ذهنم نمی‌رسد. فقط با صدایی خفه می‌گویم: من مجبور بودم... -هوم... و هردو سکوت می‌کنیم. فقط صدای گوینده خبر می‌آید و به صفحه تلوزیون خیره‌ایم؛ بدون آن که چیزی بشنویم و ببینیم. انگار دوباره یادمان افتاد چقدر با هم فاصله داریم، یادمان افتاد من آدمِ بدِ داستانم و او آدم خوبش. پاهایم را در شکمم جمع می‌کنم و بازدمِ هاجر با صدای بلندی از ریه‌هاش خارج می‌شود. شاید از این که با یک عاملِ سابقِ موساد در یک خانه و در یک جزیره قطبی گیر افتاده عصبانی ست. حق هم دارد. دوست دارم بگویم ازش ممنونم، بابت این که بخاطر من از خانه و خانواده و کشورش دور است متاسفم... ولی زبانم مثل یک وزنه چند کیلویی سنگین است. حتی خجالت می‌کشم عذرخواهی کنم. هاجر تلوزیون را خاموش می‌کند و بلافاصله می‌گوید: تو باید بمیری، آریل! صدایش از هر احساس و فراز و فرودی خالی ست. مثل یک آدم آهنی. نمی‌توانم بفهمم دارد خشمش را بروز می‌دهد، یا این جمله یک جمله خبری ست. یک لحظه عرق بر پیشانی‌ام می‌نشیند. سرمای جمله‌اش طوری ست که به یقین می‌رسم کارش با من تمام شده. هاجر صورتش را به سمتم می‌چرخاند و با نگاه قطبی‌اش، به چشمان ترسانم خیره می‌شود. -زمان زیادی از مرگ دانیال نگذشته، اونی که رد دانیال رو توی کلمبیا زده، دیر یا زود به تو هم می‌رسه. مطمئن باش دانیال یه جای کار رو خراب کرده. و اونا می‌دونن تو با دانیال بودی؛ خودت مهم نیستی ولی ممکنه فکر کنن دانیال چیزهای به درد بخوری پیشت گذاشته باشه. احساس می‌کنم فلج شده‌ام. هاجر از جا بلند می‌شود و من توان تکان خوردن ندارم. باید فرار کنم و نمی‌توانم. فکر کنم عباس هم دیگر کاری از دستش برنیاید. تاریخ مصرف من تمام شده. این هم یک اشتباه دیگر بود، یک اعتماد اشتباه دیگر... *** ⚠️این بخش از داستان دارای قسمت‌های ناراحت‌کننده است⚠️ مامور با چهره درهم رفته به دستان دادپزشک که با مهارت جنازه‌ی کالبدشکافی شده را بررسی می‌کرد چشم دوخته بود. بوی خون و تعفن به زیر ماسکش راه یافته و باعث می‌شد دلش درهم پیچ بخورد؛ ولی باید می‌ماند و نگاه می‌کرد. دادپزشک برعکس او، با آرامش جنازه را وارسی می‌کرد؛ مرحله به مرحله. از بررسی ظاهر جسد و جراحاتش شروع کرده و به شکافتن قفسه سینه‌اش و بررسی داخل آن رسیده بود. نه بوی تعفن برایش مهم بود نه وضعیت چندش‌آور جسد. دادپزشک روی ریه‌ها دست گذاشت و کمی فشارشان داد. گفت: نگاه کن، ریه‌هاش پر از آبن. سفت شدن. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت75 -من
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 76 انگشتش را به سمت نای برد. نای را شکافته بود. مامور حالت تهوع داشت؛ اما دادپزشک با خونسردی گفت: توش کف هست. کسایی که غرق می‌شن مجاری تنفسی‌شون پر کف و آب می‌شه. با این که وقتی توی آب افتاده، حتما دچار شوک سرما شده، ولی هنوز زنده بوده. مامور با چشمان نیمه‌باز جنازه را نگاه می‌کرد. اصلا ترجیح می‌داد نگاه نکند و نفهمد. دادپزشک اما بی‌توجه به حال مامور، دست جنازه را گرفت و کمی بالا آورد. -پوست دستاش سفید و چروکیده شده... به قسمتی از پوست فشار وارد کرد و پوست ور آمد. دادپزشک گفت: با توجه به اینا، حدس می‌زنم هفت هشت روزی توی آب بوده. صبح زود، جنازه را ماهی‌گیران تحویل پلیس داده بودند؛ جنازه‌ای که بیشتر مردم آن منطقه می‌دانستند متعلق به کیست. خودکشی میان مردم نوک چندان رایج نبود؛ حداقل به این شکل. خبر خودکشیِ یک دختر جوان خارجی در اقیانوس اطلس، تبدیل به جذاب‌ترین خبر آن منطقه شده بود. ماهی‌گیرها هیجان‌زده درباره‌اش حرف می‌زدند و داستانش انقدر دهان به دهان چرخیده بود که اصلش در میان شاخ و برگ‌های اضافه گم شده بود. شاید بخاطر همین بود که پای پلیس دانمارک هم به پرونده باز شد؛ و آن‌هایی که هشیارتر بودند، گاه از خودشان و دیگران می‌پرسیدند که: یک پرونده خودکشی ساده هم مگر انقدر تحقیق می‌خواهد؟ دادپزشک دست جسد را رها کرد و گردن و شانه‌هایش را نشان داد. -ببین، کبودی نعشی توی شونه و گردن بیشتره. چون سر سنگین‌تر از بقیه بدنه و توی آب به سمت پایین متمایل می‌شه. مامور به حرف آمد: این کبودیا نمی‌تونه بخاطر ضرب و شتم باشه؟ مثلا خفگی؟ -نه. اگه خفگی بود اثر کبودی منظم‌تر می‌شد. این کبودی‌ها پراکنده‌ن. ماهی‌گیران دختر جوانی را دیده بودند که سوار یک قایق کوچک شده و درست در زمان فراکشند دریا، آن هم دریایی ناآرام و در آستانه توفان، به دل اقیانوس زده. هرچه ماهی‌گیرها داد زده بودند و دست تکان داده بودند هم دختر انگار صدایشان را نشنیده بود. همه مطمئن بودند دختر تنهایی که با یک قایق کوچک در آن شرایط به دل دریا برود، اگر دیوانه نباشد، هیچ قصدی جز خودکشی ندارد. قایق انقدر دور شده بود که به سختی می‌شد دیدش. قبل از این که ماهی‌گیران به خودشان بجنبند و یک نفر حاضر شود به دریا برود و دختر را برگرداند، دختر سعی کرد روی قایقی که بر امواج متلاطم می‌لرزید، بایستد و چندان موفق نبود. هنوز کمر راست نکرده بود که موجی تعادلش را برهم زد و دختر میان امواج واژگون شد. حتی دست و پا هم نزد. شاید واقعا می‌خواست بمیرد. در دل موج‌ها فرو رفت و دیگر ندیدندش. قایقش همچنان داشت روی موج‌ها می‌لغزید. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 76 انگ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 77 ⚠️این بخش از داستان دارای قسمت‌های ناراحت‌کننده است⚠️ دادپزشک سرش را به صورت نصفه و نیمه جسد نزدیک کرد. چشمانش را تنگ کرده بود که با دقت‌تر صورت جنازه را ببیند. درواقع جنازه صورت نداشت. انگار که با یک خط اریب، بیش از نیمی از صورتش را کنده بودند. فقط نیمه راست پیشانی، چشم راست و کمی از گونه راستش سالم مانده بودند. بقیه صورتش پوست نداشت و گوشت و ماهیچه‌هایش متلاشی و له شده بودند؛ طوری که حتی نمی‌شد جای خالی لب‌ها و بینی و کره‌ی چشم را دید. ماهیچه‌های رها شده روی صورت یخ زده بودند. دادپزشک گفت: این بیشتر شبیه جای دندونه، دندون‌های تیز. فکر کنم کار ماهیاست. -ممکنه کار اورکاها باشه؟ -نه، اگه اونا بودن سرش رو کامل می‌کندن. شاید کار کوسه گرینلنده، یا ماهی‌های کوچیک‌تر. -شاید اصلا کار ماهیا نبوده باشه. دادپزشک با قطعیت سرش را تکان داد. -این مدل زخم اصلا شبیه اثر اشیاء تیز نیست، شبیه اثر چکش و این چیزها هم نیست. دادپزشک نگاهی به بقیه قسمت‌های جسد انداخت. زخم‌هایی مشابه زخم صورت در چند قسمت دیگر بدنش دیده می‌شدند؛ مخصوصا سر انگشتانش. گوشت سر انگشتان و دستش خورده شده بودند. دادپزشک گفت: هیچ‌کدوم اینا کار یه آدم نیست. جسدش گیر ماهیای گرسنه افتاده. مامور گفت: یکم عجیب نیست که صورت و نوک انگشت‌هاش از بین رفتن؟ یعنی دقیقا قسمت‌هایی که می‌شه باهاش هویت رو تشخیص داد؟ دادپزشک شانه بالا انداخت. -این قسمت‌ها از لباس بیرون بودن. طبیعیه که بهشون حمله بشه. لبخند زد و ادامه داد: شایدم ماهیا می‌خواستن با این کار هویت قربانیشون رو قایم کنن، ولی نمی‌دونستن برای تشخیص هویت می‌تونیم از دی‌ان‌ای استفاده کنیم! دادپزشک خواست به شوخی‌اش بخندد، ولی مامور در خنده همراهی‌اش نکرد و دادپزشک هم خنده‌اش را خورد. ___ اورکا: نهنگ قاتل. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 77 ⚠️
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 78 ⚠️این بخش از داستان دارای قسمت‌های ناراحت‌کننده است⚠️ دادپزشک خواست به شوخی‌اش بخندد، ولی مامور در خنده همراهی‌اش نکرد و دادپزشک هم خنده‌اش را خورد. صدایش را صاف کرد و گفت: به هرحال این طبیعیه که وقتی یه جنازه توی طبیعت رها می‌شه، حیوانات بافت‌های نرم بدنشو بخورن. این اتفاقیه که معمولا می‌افته. درضمن، اگه دقت کنی صورتش کامل از بین نرفته. اگه کسی عمدا این کارو می‌کرد، باید صورت رو کامل از بین می‌برد. ماهی‌گیرها سعی کرده بودند بروند توی دریا و دختر را نجات دهند؛ ولی توفان شدیدتر شده بود. کسی نمی‌توانست برود توی دریا و دیگر قایق و دختر از دید خارج شده بودند. توفان که آرام شد، دو روز از غرق شدن دختر می‌گذشت. حالا تنها کاری که از دست گشت ساحلی و ماهی‌گیرها برمی‌آمد، پیدا کردن جنازه دختر بود. هیچ‌کس به زنده ماندنش امید نداشت. آب انقدر سرد بود که دختر اگر خفه هم نشده بود، حتما در سرمایش یخ می‌زد. همه دنبال جنازه دختر می‌گشتند که میان آب و یخِ اقیانوس اطلس گم شده بود. یک هفته بعد، جنازه را یکی از ماهی‌گیرها از آب گرفت. هیچ سند شناسایی‌ای همراهش نبود؛ اگر هم چیزی بود حتما تا الان به عمق اقیانوس رسیده بود. با این وجود، همسایه‌ها دیده بودند که دختر غریبه‌ی تازه‌وارد، از خانه‌شان بیرون آمده و یک‌راست به اسکله رفته و دیگر برنگشته. پس همه مطمئن بودند آن دختر، همان غریبه تازه‌وارد است. همان که چندباری در مسیر کلیسا دیده بودندش، و مدتی با یک مرد جوان زندگی می‌کرد. همان دختری که از نظر دولت گرینلند آرورا نام داشت و نام حقیقی‌اش آریل بود. دی‌ان‌ای‌اش با دی‌ان‌ای که در خانه آریل پیدا شده بود مطابقت داشت. جثه و موهای طلایی‌اش هم نشانه دیگری بود بر آریل بودنش. دادپزشک به مامور گفت: واضحه که علت مرگ غرق شدگی بوده. بلافاصله بعد افتادن توی آب سرد، ایست قلبی کرده و بعد هم خفه شده. اگه خفگی به علتی جز غرق شدن اتفاق افتاده بود، خیلی راحت می‌تونستیم بفهمیم. جراحات روی بدنش بعد از مرگ ایجاد شده. درضمن جراحات کار انسان نیستن... مامور میان حرف دادپزشک پرید. -ممکن نیست یکی این بلا رو سرش آورده باشه؟ و به زخم‌ها اشاره کرد. دادپزشک سرش را تکان داد. -اینطور فکر نمی‌کنم. درضمن، همه دیده‌ن که اون دختر با پای خودش سوار قایق شد و رفت توی دریا. -سم‌شناسی چطور؟ بعضی سم‌ها توی کالبدشکافی مشخص نمی‌شن، درسته؟ -درسته؛ ولی افتادن توی آب سرد به اندازه کافی کشنده بوده. نیاز به سم نیست. هیچ علامتی از وجود سم توی اندام‌ها و بافت‌ها پیدا نکردیم. اصلا می‌دونی، وقتی باید به مسمومیت مشکوک باشی که جنازه‌ت خودشو جلوی همه توی آب ننداخته باشه. هوم؟ مامور فقط نگاه کرد؛ کمی به دادپزشک و کمی به جنازه. چشم راست جنازه که اندکی کدر شده بود، داشت به مامور نگاه می‌کرد. مورمورش شد. دلش می‌خواست از سردخانه بیرون بزند. فقط آرام گفت: هوم... دادپزشک ادامه داد: بهتره بی‌خیالش شی. یه خودکشی ساده که این‌همه حساسیت نمی‌خواد! حالام اگه همه ابهاماتت رفع شدن، من این بیچاره رو بدوزم و بدم که دفنش کنن. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 78 ⚠️
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت79 مامور سرش را تکان داد و زیر لب تشکر کرد. از اتاق تشریح بیرون آمد و به نامه خودکشی دختر فکر کرد؛ نامه‌ای به زبان عربی که پلیس در خانه‌اش پیدا کرده بود. در نامه، خطاب به پسری دانیال نام، نوشته بود که بعد از رفتن او، دیگر نمی‌داند چطور باید زندگی کند. نوشته بود تنها کسی که در تمام دنیا دوستش داشت دانیال است که حالا دیگر نیست و تحمل نبودنش سخت‌ترین کار دنیاست. نوشته بود بدون دانیال دلیلی برای زندگی ندارد؛ اصلا جهان برایش بدون دانیال، خسته‌کننده و ترسناک است، خالی ست. نوشته بود تمام آینده خودش را در کنار دانیال فرض کرده بود و حالا بدون او آینده‌ای در برابرش نمی‌بیند. پیامی روی صفحه تلفن همراه مامور ظاهر شد. کسی نوشته بود: خودشه. دی‌ان‌ای و مشخصاتش با چیزی که ما داریم مطابقت داره. مامور نفس عمیقی از سر آسودگی کشید. کارش تمام شده بود. آریل، شهروند بریتانیا که دولت گرینلند با نام جعلیِ آرورا می‌شناختش، بامداد یکم آوریل، خودش را در اقیانوس اطلس غرق کرده بود. *** شش ماه بعد(سپتامبر ۲۰۳۲)، تل‌آویو، فلسطین اشغالی وقتی کف دست گالیا روی حسگر و عنبیه چشمش مقابل اسکنر قفل بیومتریک قرار گرفتند، قلبش تندتر از همیشه تپید. هیچ‌وقت این در را با این روش باز نکرده بود. همیشه لازم بود مئیر از داخل بازش کند. چشمان گالیا مانند کودکی به انتظار جایزه می‌درخشیدند. چراغ سبز قفل که چشمک زد و در با صدای تیک آرامی باز شد، سرتاسر بدن گالیا از هورمون سروتونین و دوپامین لبریز شد. انگار که در یک رویای شیرین غوطه‌ور بود، در اتاق را هل داد و قدم به آن گذاشت. اتاق حالا فراخ‌تر و زیباتر از پیش به نظر می‌رسید؛ شاید چون از مئیر و هرچیزی که به او مربوط می‌شد پاک شده بود. صندلی و مبل‌های کهنه مئیر را عوض کرده بودند. وسایل شخصی‌اش را برده بودند، و خود مئیر هم مرده بود. گالیا چند قدم جلوتر رفت و یک نفس عمیق کشید. حتی دیگر بوی تند و تهوع‌آور مئیر هم با تهویه از اتاق بیرون رفته بود. گالیا با سر برافراشته در اتاق قدم برداشت و اجازه داد صدای تق‌تق پاشنه‌های کفشش در اتاق بپیچد. حس کرد حتی صدای برخورد پاشنه‌هایش با زمین هم پرطنین‌تر از همیشه است؛ شاید چون حالا دیگر به عنوان معاونی که قرار است جواب پس بدهد به اتاق نیامده بود؛ آمده بود که ریاست کند. اینجا حالا اتاق گالیا بود؛ اتاق خود خودش. اتاق رئیس کل موساد. اولین رئیس زن موساد. دستش را روی تمام وسایل اتاق کشید؛ روی رایانه، قفسه‌ها، مبل‌های راحتی، صندلی، میز ریاستش و تابلویی که نامش بر آن نوشته شده بود: گالیا لیبرمن، رئیس کل. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت79 مامو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 80 تقه‌ای به درِ نیمه‌باز، گالیا را به خودش آورد. رافائل بود، با جعبه‌ای در دست. داخل جعبه، وسایل شخصی گالیا بود که رافائل آن‌ها را از اتاق قبلی جمع کرده بود. گالیا از گوشه چشم رافائل را دید و تحکم‌آمیزتر از قبل، بدون این که سرش را برگرداند گفت: بذارش روی میز. رافائل از لحن ارباب‌مأبانه گالیا جا نخورد. روحیه گالیا را خوب می‌شناخت؛ ریاست و تحکم در خونش بود و حالا که واقعا رئیس بود، بیش از قبل بی‌رحم و سلطه‌گر به نظر می‌رسید؛ انقدر بی‌رحم و ترسناک که وقتی دیده بود مئیر قصد مردن ندارد، با سم کشته بودش. رافائل جعبه را روی میز گذاشت. گالیا نفس عمیق دیگری کشید و مثل شیری در قلمرو حکومتش، با شانه و گردن برافراشته ایستاد. گفت: دیدی تونستم؟ رافائل نمی‌دانست خودش مخاطب گالیاست یا روح مئیر که شاید هنوز در اتاق بود. لبخندی کج و کوله و ترس‌آلود زد. -بله... تبریک می‌گم. شما واقعا شایسته این مقام بودید. صدایش را پایین‌تر آورد و محطاطانه پرسید: ولی... مطمئنید مشکلی پیش نمیاد؟ گالیا انقدر سرخوش بود که عصبانی نشد؛ بلکه قاه‌قاه خندید. انقدر خندید که روی شکمش خم شد و گفت: اون پیر خرفت واسه هیچ‌کس مهم نبود. عملا من بودم که همه کارها رو انجام می‌دادم. اون فقط یه مترسک بود. رافائل شانه بالا انداخت و سرش را تکان داد: درسته... همینطوره. گالیا برعکس رافائل، نخواست بحث را تمام کند. گفت: تو چیزی درباره مالکا براورمن می‌دونی؟ رافائل چشمانش را ریز کرد. -ببخشید، کی؟ گالیا باز هم خندید؛ ولی عصبی‌تر از پیش. گفت: بایدم همینطور باشه! تو یه کارمند عالی‌رتبه موسادی ولی اونو نمی‌شناسی! نفس خشم‌آلودش را بیرون داد. -براورمن یکی از مهم‌ترین نیروهای امنیتی توی کل تاریخ اسرائیله. می‌تونم بگم قدرتمندترین زن توی اسرائیل. اون هیچ‌وقت رسما رئیس موساد نشد، ولی توی دهه شصت میلادی تمام بخش‌های موساد رو مدیریت می‌کرد. نفوذش روی مقامات نظامی و امنیتی، مخصوصا توی وادات فوق‌العاده بود. ولی هیچ اسمی ازش نیست! نه تنها نتونست به جایگاه واقعیش، یعنی اینجایی که من ایستادم برسه، بلکه عملا طوری از تاریخ حذفش کردن که حتی تو هم نشناسیش! این خیلی شرم‌آوره که من اولین رئیس زن موسادم، و خیلی شرم‌آورتره که اسم چنین زن بزرگی از تاریخ اطلاعات و امنیت این کشور حذف شده! (به عنوان نویسنده نمی‌تونم اینو اینجا نگم، یعنی توی گلوم می‌مونه... باید از همین سخن‌گاه به گالیا اعلام کنم: مورچه چیه که کله‌پاچه‌ش باشه؟ اسرائیل کی کشور بوده که تاریخ داشته باشه؟ جمع کن بابا!) ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . 🌷سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🍃🌸 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹 (💟 برای خوبان ارسال کنید) 📖 تلاوت صفحه ۴۴۹ قرآن کریم ، با قلم قرآنی هُدی 💐 هدیه به امام زمان علیه السلام 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
❣ خدایا! شیعه‌ی آخرالزمان را همین شرمساری بس که محبوب و مرادش مدام یاد او کند وَلا ناسِیَن لِذِکرِکُم و او هیچ از مراد خویش یاد نکند. ما را از این شرمساری برهان. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
‼️ثواب یهویی‼️ ◽️ اگـر گره‌گشایی در زندگیت می‌خواهی! 🧮 هفت مرتبه بگو: 🟡اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ رَبِّ ٱلْـعـٰالَـمـيٖـنَ 🟣اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ حَـمْـدََٱ کَـثـيٖـرََٱ طَـیِّـبََـٱ مُـبـٰارَکََـٱ فـيٖـهِ 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤